دربارۀ مفهوم ایرانشهر،دکتر جواد طباطبایی

می 29th, 2021

«ایرانشهر» مقوله‌ای در تاریخ‌نویسی ایران است و به هیچ وجه شعاری در پیکار سیاسی نیست. «ایرانشهر» به عنوان مقوله‌ای برای تبیین تداوم تاریخی ایران به کار رفته که یکی از مقدمات تدوین تاریخ جامع ایران است.

آنچه در زیر می‌آید نخستین صفحات رساله‌‌ای مستقل دربارۀ مفهوم ایرانشهر است که در ماه‌های گذشته نوشتن آن را آغاز کرده بودم اما به دلایلی که نیازی به گفتن آن نیست به انجام رساندن آن تاکنون ممکن نشده است.
                                                  سید جواد طباطبایی

***

موردِ ایران بسیار پیچیده است، زیرا اهمیت ایران در فرهنگ اسلامی، و بویژه هنر اسلامی، چنان است که کمابیش به نوعی به فرضیه‌ای نیاز داریم تا بدانیم در نخستین سده‌های فرمانروایی مسلمانان چه گذشته است. (۱)

از زمانی که نویسندۀ این سطور، در فصلی از کتاب درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشۀ سیاسی در ایران، نخستین طرح از اندیشۀ ایرانشهری را عرضه کرد نزدیک به چهار دهه گذشته است. آن شهود اولیه به امکان دفاع علمی از اندیشه‌ای که در ایرانِ بزرگِ فرهنگی تدوین شده و از ویژگی‌های «ایرانشهر» است که از برآمدن ساسان تا زمان ما ادامه پیدا کرده است مربوط می‌شد. شرحی از آن شهود اولیه در مقاله‌ای با عنوان «خواجه نظام‌الملک طوسی و اندیشۀ سیاسی ایرانشهری» آمده بود و منظور این بود که می‌توان سیاستنامۀ خواجه را در ادامۀ خداینامه‌ها و سِیرَالمُلوک‌های بازمانده از دورۀ ساسانی مورد بررسی قرار داد و تفسیر کرد. (۲)

در آن مقاله، من این انتقال اندیشۀ سیاسی باستانی به دورۀ اسلامی را «ایرانشهری» خوانده بودم. به نظر نمی‌رسد که این بحث در زمان انتشار آن کتاب، و در تجدید چاپ‌های مُکرَّر، نظر کسی یا کسانی را جلب کرده باشد و در مدت نزدیک به سه دهه نیز ایراد و اشکالی به آن وارد نشد. نیازی به گفتن نیست که من آن بحث را دنبال کردم و با بررسی متن‌های بیشتری توانستم آن شهود اولیه را بیش از پیش به دلایل علمی مُستند کنم. در نوشته‌های دیگری، که به تدریج از آن پس منتشر کردم، دقت‌های دیگری را بر آن شهود نخستین افزودم و می‌توانم گفت که آن بحث مقدماتی، امروز، گسترده‌تر و، تا اندازه‌ای که در توان نگارندۀ این سطور بوده، بسیار دقیق‌تر شده است. این رسالۀ کوتاه طرحی از آن بحث در افق تاریخ‌نویسی ایران و به مثابۀ تحریری در محل نزاع در تاریخ ایران است. پیشتر باید بگویم که خاستگاه این ضرورت تجدید تحریر نوعی آسیب‌شناسی است که این بحث در میان عامّه پیدا کرد و از آن پس نیز دامنۀ آن به رسانه‌هایی که گفته می‌شود در فضای مجازی قرار دارند کشید. با ژرفایی که در دو دهۀ اخیر بحران در قلمرو اندیشیدن ایرانی پیدا کرد بحث دربارۀ «ایرانشهری» (کذا! استعمال صفت به جای اسم!) مدّعیان و مخالفانی جدّی پیدا کرد که به یکسان نمی‌دانستند – و نمی‌دانند – چه می‌گویند. (۳)

آنچه در این رساله خواهد آمد، به اجمال، این است که «ایرانشهر» مقوله‌ای در تاریخ‌نویسی ایران است و به هیچ وجه شعاری در پیکار سیاسی نیست. هر بحثی در این باره نیز تنها می‌تواند علمی و با تکیه بر مستندات تاریخی باشد. هر تاریخ‌نویسی مبتنی بر نظامی از مفاهیم و مقولات است و تاریخ‌نویس جدید نمی‌تواند تنها به آوردن توصیف رخدادها و شرح احوال شاهان بسنده کند. به این اعتبار، تاریخ ایدئولوژیِ پیکارِ سیاسی و در خدمت پیکار سیاسی نیست که هر فعّال سیاسی آن را برای مقاصد و اهداف خود به کار گیرد. تاریخ زمانی معنایی پیدا می‌کند که رخدادها در تحت نظامی از مفاهیم و مقولات فهمیده و توضیح داده شود و حاصل چنین بحث علمی نیز دانشی است که پرتوی بر فهم گذشته می‌افکند و ابزارهایی برای فهم زمان حال به دست می‌دهد.

یکی از مقولاتی که می‌تواند در نوشتن تاریخ جدید ایران به کار آید مقولۀ «ایرانشهر»، به عنوان موضوع تاریخ ایران، است و هدف من از وارد کردن این مقوله نیز جز این نبوده است. نخستین نقش این مقوله آن است که ایران، به عنوان «ایرانشهر»، وجه تمایزی میان این کشور و کشورهای دیگر وارد می‌کند و این امکان را به تاریخ‌نویس می‌دهد که بتواند ویژگی‌های آن را در تمایز با آن کشورها توصیف کند. هدف من از وارد کردن این مقوله در بررسی اندیشۀ سیاسی خواجه نظام‌الملک و تفسیر سیاستنامۀ او این بود که پرتوی بر تمایزی که میان نظام گفتاری این رساله -و به عنوان مثال «شریعتنامه‌هایی» مانند احکام السلطانیۀ ابوالحسن مارودی بغدادی دارد -بیفکنم.

نویسندگانی مانند اروین رُزنتال و لمتُن، که پیشتر این رساله‌ها را بررسی کرده بودند، متوجۀ این تمایز در نظام گفتار نشده بودند: اینان، مانند اسلام و ایران‌شناسان بسیار دیگر، گمان می‌کردند که همۀ آنچه در دورۀ اسلامی تولید شده باید به ضرورت «اسلامی» باشد و تخلّف از این قاعدۀ کلّی ممکن نیست. وانگهی، آنان این توهّم را نیز داشتند که آنچه از یک مسلمان صادر می‌شود در معنای دقیق اسلامی است. در جاهای دیگری توضیح داده‌ام که هیچ تردیدی در اعتقاد استوار خواجه به اسلام نداریم، اما در عین حال می‌دانیم او، در سیاست، اعتقادی به نظریۀ رسمی خلافت نداشت و، به تعبیر من، در اندیشۀ سیاسی «ایرانشهری» بود. به این معنا که رسالۀ او در ادامۀ سیاستنامه‌ها و خداینامه‌های باستانی ایران تدوین شده است.

بسیاری، که تصور درستی از وضع پرتعارض ایران در جهان اسلام ندارند، و بدیهیات عامیانه را ملاک عمل می‌دانند، تعارضی میان اعتقاد اسلامی خواجه و اندیشۀ سیاسی او می‌بینند، در حالی‌که حتیٰ اگر انتخاب عنوان کتاب را در نظر داشته باشیم نمی‌توانیم رسالۀ سِیَرالملوک خواجه را از سنخ «احکام‌السلطانیةها» بدانیم. رسالۀ خواجه، دهه‌هایی پس از دو رسالۀ ابوالحسن ماوردی و ابن فَرّا با عنوان «احکام‌السلطانیه»، نوشته شده و بدیهی است که خواجه آن رساله‌ها را می‌شناخت و به عنوان وزیر سلجوقیان نیز در عمل با دستگاه خلافت سر و کار داشت، اما به عنوان یکی بازماندگان خاندان‌های «دهقان» ایرانی تصور روشنی از سیر تاریخ ایران در چهار سدۀ پیش از آن داشت و می‌دانست یکی از علل و اسباب استقلال ایران این بوده که هرگز در خلافت ادغام نشد. از این‌رو، خواجه، حتیٰ اگر به عنوان مسلمان اعتقادی به خلافت می‌داشت، نمی‌توانست نظریه‌پرداز خلافت باشد. در دهه‌های پایانی سدۀ پنجم تردیدی نبود که ایران راه خود را از دستگاه خلافت جدا کرده و راه متفاوتی را هموار کرده است. جنبش‌های دهه‌های نخستین سده‌های دورۀ اسلامی چنان گسستی میان ایران و دستگاه خلافت ایجاد کرده بود که بازگشت ایران به میدان جاذبۀ خلافت غیرممکن می‌نمود. خواجه به عنوان کارگزار بلندپایۀ ایران بزرگ، حتیٰ آنجا که در سیاستنامه همین جنبش‌ها را ذیل نام عامِّ «خوارج» می‌آورد «که به هر عصری بوده‌اند»، اما با این همه می‌داند که خود او میراث‌دار همان جنبش‌ها در عصر چیرگی ترکان بر ایران است. این مطالب را در رسالۀ مستقلی دربارۀ خواجه به تفصیل توضیح داده‌ام، اما آنچه می‌خواهم اینجا بیفزایم این است که خواجه، با رعایت الزامات زمان، در رسالۀ سیاستنامه، منسجم‌ترین نظام اندیشۀ سیاسی ایرانشهری را عرضه کرد و این امکان را نیز به ما داد که بتوانیم «ایرانشهر» را به عنوان مقوله‌ای در تاریخ‌نویسی ایران به کار گیریم.

در واقع، این دفتر جستاری در تعمیم مفهوم ایرانشهر، به عنوان مقوله‌ای در تاریخ‌نویسی، برای ایضاح مفهوم ایرانِ بزرگِ فرهنگی و خلاصه‌ای از پژوهش‌هایی است که نگارندۀ این سطور از چهار دهه پیش به انجام رسانده است. آنچه در این دفتر عرضه می‌شود تکرار آن سخنان نیست، بلکه کوششی برای عرضه کردن مقوله‌ای در تاریخ‌نویسی ایران است که بدون آن فهم تحول تاریخی ایران ممکن نخواهد شد. چنانکه خواهد آمد، از سده‌ای پیش که تاریخ‌نویسی جدید ایرانیِ ایران آغاز شده پیشرفت چندانی نکرده است و هنوز نتوانسته‌ایم مقوله‌ها و مفاهیم آن را به گونه‌ای تدوین کنیم که با موادّ تاریخ ایران سازگار باشد و آن مواد را توضیح دهد.

ایرانشهر نامی است که ساسانیان گسترۀ قلمرو فرمانروایی خود را به آن نام می‌خواندند؛ در نخستین سده‌های دورۀ اسلامی نیز این نام شناخته شده بود و در نوشته‌های تاریخی به تکرار آمده است. در صفحه‌های آغازین این دفتر اشاره‌ای به پدیدار شدن این نام در دورۀ باستان و تحول آن خواهد آمد. این نخستین صفحه‌ها بحثی دربارۀ داده‌های تاریخی است، اما مهم‌ترین بخش این رساله کوشش می‌کند آن داده‌ها را همچون مقوله‌ای در تبیین وضع متفاوت ایران در تاریخ در نظام مفاهیم تاریخ‌نویسی وارد کند. آنچه بالاتر، در آغاز همین بخش از تاریخ‌نویس «هنر اسلامی»، اُلِگ گرابار، آوردم، مبنی بر اینکه توضیح ویژگی هنر ایران به فرضیه‌ای نیاز دارد، می‌توان به همۀ نمودهای تاریخ و تاریخ فرهنگی ایران تعمیم داد.

نخستین تاریخ‌های جدیدِ ایرانِ قدیم را تاریخ‌نویسان اروپایی نوشته‌اند. می‌دانیم که نخست ایران‌شناسان بودند که توانستند برخی از زبان‌های باستانی ایران را بخوانند و از زبان‌های سنگ‌نوشته‌های دوران باستان رمزگشایی کنند. پژوهش‌های باستان‌شناسان نیز منابع جدیدی برای تدوین تاریخ ایران فراهم آورد که تا آن زمان برای خود ایرانیان ناشناخته مانده بود. بدین سان، منابع جدیدی برای تدوین تاریخ ایران به دست آمد و دریافت ما از تاریخ ایران دگرگون شد. اِشکال عمده‌ای که پیوسته تاریخ‌نویسی ایران‌شناسان داشته همان است که اُسوالد اشپنگلر در زوال غرب به آن اشاره کرده: «ایران به امان لغت‌شناسان رها شده است!» (۴)

اگرچه این گفته به سده‌ای پیش برمی‌گردد، و از یک سدۀ پیش  ایران‌شناسی و تاریخ‌نویسی ایران دگرگونی‌های بسیاری به خود دیده، اما، با توجه به اینکه تدوین تاریخ ایران مشکلی است که نیاز به ایضاح معنای خودِ ایران دارد، باید گفت که هنوز همۀ مقدمات تدوین تاریخ جامع فراهم نیامده است. پائین‌تر نیز خواهم گفت که این تاریخ به مفاهیم و مقولاتی نیاز دارد که نوشته‌های تاریخی ایران‌شناسان و ایرانیان به یکسان فاقد آن‌هاست. آنچه از باب نظریه در تاریخ‌های ایرانی وجود دارد کاربرد ایدئولوژی‌های سیاسی جدید است که مهم‌ترین آن‌ها مارکسیسم و برخی دیگر از ایدئولوژی‌های حزب‌های سیاسی جدید است که در بسیاری از موارد از انتشارات دانشگاه‌های اروپایی و امریکایی هم سر درمی‌آورد و پائین‌تر به یکی از آن‌ها اشاره‌ای خواهم آورد. ایراد مهم این‌گونه تاریخ‌نویسی‌ها این است که مفاهیم و مقولاتی که در آن‌ها به کار رفته به محک موادّ تاریخ ایران زده نشده است. تردیدی نیست که چنین تاریخ‌هایی بیشتر از آنکه چیزی از تاریخ ایران را روشن کند همچون بیانیه‌هایی برای حزب‌هایی مانند توده و انواع گروهک‌های تروریستی مانند فدائیان را فراهم می‌آورد و هیچ ارزش تاریخی ندارد.

به اجمال، می‌توان گفت که تاریخ ایران نیاز به مفاهیم و مقولاتی دارد که از درون موادّ تاریخ ایران گرفته شده باشد، زیرا این تاریخ ویژگی‌هایی دارد که حتیٰ اگر بتوان در جاهای دیگری برخی از همان ویژگی‌ها را پیدا کرد، اما در تاریخ ایران توضیح دیگری دارد. یکی از این ویژگی‌های تاریخ ایران تداوم تاریخی این کشور است که محمد بن جریر طبری در آغاز دورۀ اسلامی به آن اشاره کرده است. توصیف این تداوم تاریخی، چنانکه به عنوان مثال در تاریخ طبری آمده، و نیز وجوه دیگری از آن، که در نوشته‌های تاریخی و ادبی جدیدتر آمده، در صورت ظاهر، آن امری نیست که بتواند پرتوی بر یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های تاریخ ایران بیفکند. تبیین این ویژگی نیاز به مقوله‌ای دارد که بتواند تاریخ ایران را از درون توضیح دهد. یکی از این مقوله‌های مهمِ تاریخِ ایران «ایرانشهر»، به عنوان مقوله‌ای برای تبیین پیوند دوره‌های پیش از شاهنشاهی ساسانی، ساسانی و دورۀ اسلامی، است.

این دفتر به ایضاح معنای همین یک مقوله اختصاص یافته است و کوشش می‌کند نشان دهد که وارد کردن مفاهیم و مقولات چگونه می‌تواند پرتوی بر تبیین تاریخی یک کشور بیفکند. از این‌رو، «ایرانشهر»، به گونه‌ای که در این دفتر به کار رفته، صِرفِ مقوله‌ای تاریخی نیست که، بر پایۀ نام کهن ایران در فارسی باستان و اوستا، نخست، در زبان پهلوی ساسانی به کار رفت و این کاربرد تا نخستین سده‌های دورۀ اسلامی نیز ادامه پیدا کرد. در این دفتر، «ایرانشهر» به عنوان مقوله‌ای برای تبیین تداوم تاریخی ایران به کار رفته که یکی از مقدمات تدوین تاریخ جامع ایران است.

تاریخ ایران، از دوران باستان تا پیروزی جنبش مشروطه‌خواهی، تاریخی پیوسته بوده و تاریخ‌نویس ایران، تاریخ‌نویس هر دوره‌ای که بوده باشد، نمی‌تواند تصویری کلّی از آن نداشته باشد. بدیهی است که تاریخ‌نویسی باید پژوهش‌های خود را به دوره‌ای از تاریخ محدود کند، اما همان تاریخ‌نویس نمی‌تواند تصوری از پیوندهایی که میان دوره‌های تاریخی ایران وجود دارد نداشته باشد. این حکم بویژه دربارۀ دو گروه تاریخ‌نویسان دوران باستان و دورۀ معاصر ایران مصداق پیدا می‌کند. پیوستگی در تاریخ طولانی – یعنی تاریخ آن‌چه تاریخ‌نویسان معاصر فرانسوی longue durée نامیده‌اند (۵) – هر تاریخ‌نویس ایران را مجبور می‌کند که نظری به این پیوندهای میان دوره‌های تاریخی ایران داشته باشد.

هیچ دوره‌ای، اگر بتوان گفت، ابتدا به ساکن آغاز نمی‌شود و تاریخ‌نویس نمی‌تواند تاریخ یک دوره را بدون لحاظ دورۀ پیش از آن تدوین کند. پائین‌تر، به مورد تاریخ‌نویسی یرواند آبراهامیان اشاره‌ای خواهم کرد که مبدأ آن تأسیس حزب تودۀ ایران است. وارد کردن این بُرشِ در موادّ تاریخ ایران، و قطع پیوندهای دوره‌ای از تاریخ با پیش و پس از آن، در مورد این تاریخ‌نویس، چنانکه خواهد آمد، موجب شده است که مقولات و مفاهیم ایدئولوژیکی چپ مبتذل را به طور غیرانتقادی به کار گیرد و، لاجرم، توضیحی نادرست از موادّ تاریخِ ایران عرضه کند. از سده‌ای پیش، گزینش غیرانتقادی مفاهیم و مقولات یکی از آفت‌های تاریخ‌نویسی جهان ایرانی بوده است. این آفت به این امر در تاریخ‌نویسی ایران مربوط می‌شود که تاریخ‌نویس، به جای اینکه کوشش کند مفاهیم و مقولات تاریخ دوره‌ای را که می‌نویسد بر پایۀ موادّ آن تدوین کند، و تحول تاریخی را توضیح دهد، ایدئولوژی خود را اصل قرار می‌دهد و آن قالب را بر مواد تاریخی تحمیل می‌کند. برای آبراهامیان خاستگاه تاریخ جدید ایران تأسیس حزب توده است، و بدیهی است که با تکیه بر این اصلِ موضوع او نمی‌تواند تاریخی بنویسد که، به قول میرزا آقاخان کرمانی، «امور نَفْس‌الامری» را توضیح دهد. (۶)

مورد دیگر از این نوع تاریخ‌نویسی جعل مفاهیم و تحمیل آن به تاریخ برای موجّه نشان دادن یک ایدئولوژی خاصّ است که ضرورتی ندارد اینجا به تفصیل دربارۀ آن سخن بگویم. (۷)

مفاهیم و مقولات ویژۀ هر ناحیه‌ای در تاریخ جهانی باید به محکِ موادّ کشورهای خاصّ زده شده باشد وگرنه ارزش علمی نخواهد داشت. اینکه در این دفتر دربارۀ ایرانشهر، به عنوان وجهی از تحول تاریخی ایران، بحث کرده‌ام، که برخی از ویژگی‌های آن می‌تواند تحت این مقوله توضیح داده شود، به سازگاری این مقوله با وجوهی از تحول تاریخی مربوط می‌شود. خواهم گفت که یکی از مهم‌ترین وجوه تمایزِ ایران تداومِ تاریخی آن بود. این تداوم تاریخی را می‌توان در ذیل مفهوم ایرانشهر توضیح داد که ساسانیان گسترۀ جغرافیایی فرمانروایی خود را به آن نام می‌خواندند، اما همین نام در طول زمان باقی ماند و به نام دیگری برای همان تداوم تاریخی تبدیل شد. در این دفتر، کوشش کرده‌ام مفهوم ایرانشهر را از مکان گسترۀ ایران بزرگ فرهنگی به زمان تداوم تاریخی آن منتقل کنم و توضیح دهم که چرا مفاهیم و مقولات تاریخ‌نویسی ایران را باید در ذیل همین مفهوم بنیادین جای داد.

یادداشت‌ها

۱- Oleg Grabar, The formation of Islamic art, New Haven/London, Yale University Press ۱۹۷۶، p. ۳۷.
۲- مشخصات چاپ نخست چنین است: درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشۀ سیاسی در ایران، تهران، دفتر مطالعات سیاسی و بین‌المللی ۱۳۶۷. این کتاب در همان ویراست نخست و دوم – با تغییرات عمده و افزودن فصل‌هایی – نزدیک به پانزده بار منتشر شد. نسخۀ دوم، بازنویسی کامل ویراست دوم، همان است انتشارات مینوی خرد منتشر کرده است.
۳- از میان مخالفانِ بسیارِ اهل علمِ «ایرانشهری» می‌توانم به داوود فیرحی اشاره کنم که در چند سخنرانی و مصاحبه تا جایی پیش رفت که حتیٰ «مرگ ایرانشهری» را نیز اعلام کرد. در یکی از این سخنرانی‌ها نگارندۀ این سطور نیز حضور داشت و من همان‌جا توضیح دادم که او به درستی نمی‌داند دربارۀ چه چیزی سخن می‌گوید و همۀ ارجاعات سخنان او نیز نادرست و سخت مغلوط است. من در یکی از فصل‌های ملاحظات دربارۀ دانشگاه توضیح داده‌ام که همۀ استدلال‌های فیرحی نادرست‌اند و از دقت علمی بهره‌ای ندارند. برای اینکه نظر خودم را دربارۀ مباحث بسیار و متنوع فیرحی به اجمال بگویم این نکته را نیز می‌افزایم که فیرحی، در علم، سخت خیال‌پرداز بود و هیچ چیزی نیز درست یاد نگرفته بود و نباید سخنان او چندان جدّی گرفت.
۴- Oswald Spengler, Der Untergang des Abendlandes, München, C. H. Bech’sche Verlag ۱۹۲۷، II, S. ۲۲۹.
۵- ترجمۀ دقیق‌تر جملۀ اشپنگلر چنین است: «ایرانیت (Persertum) به دست زبان‌شناسی ایرانی افتاده است.»
۶- این اصطلاح را تاریخ‌نویس فرانسوی، فردینان برودل، در دو اثر زیر به کار برده است:
Fernand Braudel, La Méditerranée et le monde méditerranéen à l’époque de Philippe II, Paris, Flammarion ۱۹۴۹، passim. Fernand Braudel, «Histoire et sciences sociales: la longue durée»، Annales E. S. C. ، Paris, oct. -déc. ۱۹۵۸، ۷۲۵-۵۳.
۷- مورد جالب توجه پژوهش‌های تاریخ‌نویسان شوروی دربارۀ دو دورۀ تاریخی ایران، دوران باستان و دورۀ اسلامی، است. بیشتر تاریخ‌نویسانی که دربارۀ دورۀ هخامنشی و ساسانی تحقیق کرده‌اند نوشته‌های تاریخی مهمی عرضه کرده‌اند. برعکس، کمابیش همۀ پژوهشگرانی که دربارۀ دورۀ اسلامی، بویژه تاریخ معاصر، تحقیق کرده‌اند مارکسیست‌های حزبی بوده‌اند. این‌گونه تحقیقات به مقیاسی که به تاریخ معاصر نزدیک‌تر می‌شوند صبغه‌ای مارکسیستی‌تر – یعنی حزبی‌تر – و بیشتر رنگ بیانیه‌ای حزبی به خود می‌گیرند.
مورد جالب توجۀ این جعلِ مفهوم  تاریخ‌نویسیِ طیف‌هایی از جریانی سیاسی در ایران است که با اسم بی‌مسمای ملّی‌– مذهبی خوانده می‌شوند. عنوان و عنوان فرعی انگلیسی کتاب هما کاتوزیان دربارۀ «اقتصاد سیاسی ایران جدید» چنین است:
The political economy of modern Iran: despotism and pseudo-modernism, ۱۹۲۶-۱۹۷۹.
همین عنوان‌ها در ترجمۀ فارسی چنین برگردانده شده است: اقتصاد سیاسی ایران از مشروطیت تا پایان سلسلۀ پهلوی. چنین می‌نماید که مترجمان فارسی متوجه شده بودند که تعارضی میان عنوان و عنوان فرعی انگلیسی وجود دارد، زیرا اگر برابر عنوان اصلی «ایران مدرن» شده است، نمی‌توان در عنوان فرعی از «شِبه‌مدرنیسم» سخن گفت. وانگهی، مدرنیسم مقوله‌ای در تاریخ هنر است و اگر نویسنده می‌خواست بگوید که دورۀ پهلوی عصر تجدد نبود – که گویا قرار بود با مصدق – خلیل ملکی بیاید، اما «استبداد» مانع آن شده است – می‌بایست از شبه‌تجدد سخن بگوید که معلوم نیست معنای آن چیست؟ اینجاست که دُمِ خروسِ «مذهبیِ» «ملّییون» بیرون می‌زند. تاریخ‌نویس ملّی – مذهبی، به عنوان یک مذهبی تمام‌عیار، گمان می‌کند که مفاهیم و مقوله‌های تاریخی مانند مُثُلِ افلاطونی دستخوش صیرورت نمی‌شوند. مدرنیته مثالی در عالم معقولات است که در کشورهایی نزول پیدا می‌کند، اما «استبداد» در ایران مانع از آن شده که مثال حقیقی نزول پیدا کند و تنها «شِبه» – یعنی صورت محسوس – آن فرود آمده است. حتیٰ در اروپا که گهوارۀ تجدد بوده، برخی از مهم‌ترین کشورها، مانند آلمان، در مقایسه با انگلستان و فرانسه، اگر بتوان گفت، تجدد آمرانه‌ای داشته است. تاریخ‌نویسان آلمانی این وضع متمایز کشور خود را تحلیل کرده و علل و اسباب تحقّق آن را توضیح داده‌اند، اما از شبه‌مدرنیسم سخن نگفته‌اند، زیرا می‌دانستند که تجدد روند تاریخی طولانی است و در طول تاریخ تحقّق پیدا می‌کند. مهم‌ترین نشانه‌های دوران جدید وجود دستگاه مالی متمرکز، قشون حرفه‌ای، دادگستری با نظام قانون‌های مُدّون و نظام آموزش و پرورش ملّی است و همۀ این‌ها در عصر پهلوی اول تحقّق پیدا کرده بود. وانگهی، کاربرد غیرانتقادی اصطلاح despotism یا خودکامگی، در مورد بنیادگذار دادگستری، که در زمان او نخستین نظام حقوقی جدید ایران نیز تدوین شد، خالی از تعارض نیست، زیرا ویژگی خودکامگی فقدان یا تعطیل نظام حقوقی است. می‌توان ایرادهای بسیاری بر رضاشاه گرفت، و همۀ اقدامات و اصلاحات او گرفت، اما به این اعتبار او در معنای دقیق کلمه خودکامه نبود.

منبع:https://t.me/jtjostarha

اسماعیل خوئی چشم از جهان فرو بست!

می 25th, 2021

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اسماعیل خویی، شاعر برجستۀ معاصر پس از یک دورۀ طولانی بیماری سرانجام در 4 خرداد1400 چشم از جهان فروبست.او از بنیاگذاران کانون نویسندگان ایران بود. او همچنین از پایه‌گذاران کانون نویسندگان ایران در تبعید و  انجمن قلم در تبعید بود.

اسماعیل خوئی  همراه با بسیاری ار نویسندگان ایرانی در خارج از کشور  صدور فتوای قتل سلمان رشدی به وسیله روح‌الله خمینی را محکوم کرد.

شعرهای خوئی آمیزه ای از عشق و عصیان و انقلاب بود.او به عنوان شاعری عدالتخواه  بسیاری از شعرهای خود را سلاح مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی ساخت.

اسماعیل خوئی در شعر «ما مرگ را سرودی کردیم»با شجاعتی استثنائی از حضورش در انقلاب اسلامی و سرنگونی رژیم محمدرضاشاه  ابراز تأسف و انتقادکرده بود؛نکته ای که او را از دیگر شاعران و روشنفکران ایران  ممتاز ساخت.

کتاب‌شناسی اسماعیل خویی

شعر

بی‌تاب، ۱۳۳۵، نادری، مشهد.

بر خنگ راهوار زمین، ۱۳۴۶، توس، تهران: چ۴، ۱۳۵۷، جیبی، تهران

بر بام گردباد، ۱۳۴۹، رز، تهران: چ۳، ۱۳۵۷، جیبی، تهران.

زان رهروان دریا، ۱۳۴۹، رز، تهران: چ۳، ۱۳۵۷، جیبی، تهران،

از صدای سخن عشق، ۱۳۴۹، رز، تهران: چ۳، ۱۳۵۷، جیبی، تهران.

فراتر از شب اکنونیان، ۱۳۵۰، رز، تهران: چ۲، ۱۳۵۷، جاویدان، تهران.

بر ساحل نشستن و هستن، ۱۳۵۲، رز، تهران: چ۲، ۱۳۵۷، جیبی، تهران.

ما بودگان، ۱۳۵۷، جیبی، تهران.

کابوس خون‌سرشتهٔ بیداران، ۱۳۶۳، شما، لندن، ۲ چ.

در نابهنگام، ۱۳۶۳، شما، لندن.

زیرا زمین زمین است، ۱۳۶۳، شما، لندن.

در خوابی از همارهٔ هیچ، ۱۳۶۷، کانون فرهنگی نیما، لس آنجلس؛ چ۲، ۱۳۶۷، پیام، لندن.

گزارهٔ هزاره، ۱۳۷۰، لندن، چ ۳، ۱۳۷۸، شرکت کتاب، لس آنجلس.

از فراز و فرود جان و جهان، ۱۳۷۰، گستره، فرانکفورت.

نگاه‌های پریشان به نظم، ۱۳۷۲، لندن.

یک تکه‌ام آسمان آبی بفرست، ارس، لندن، چ ۳، ۱۳۷۸، شرکت کتاب، لس آنجلس.

غزل‌قصیدهٔ آغوش عشق و چهرهٔ زیبای مرگ – ۱۳۷۶، نشر ویژهٔ شعر، لندن، چ ۳، ۱۳۷۸، شرکت کتاب، لس آنجلس.

از میهن آنچه در چمدان دارم، ۱۳۷۶، نشر کتاب، لس آنجلس، چ ۲، ۱۳۷۸، نشر کتاب، لس آنجلس.

غزل‌قصیدهٔ «من» های من، ۱۳۷۷، افرا، تورنتو

غزل‌قصیدهٔ آغوش عشق و چهرهٔ زیبای مرگ و غزل قصیدهٔ «من» های من (چاپ دوم در یک دفتر)، ۱۳۷۸، نشر هومن، لس آنجلس.

نهنگ در صحرا (بیستمین دفتر شعر)، ۱۳۷۸، نشر هومن، لس آنجلس.

پژواک جان‌سرود دل‌آئینگان، انتشارات گردون، ۱۳۸۷، آ لمان، چ ۲، ۱۳۷۸، نشر کتاب، لس آنجلس.

شاعر خلقم، دهن میهنم (کهنسرودها)، ۱۳۷۸، نشر هومن، لندن، چ ۲، ۱۳۷۸، نشر کتاب، لس آنجلس.

جهان دیگری می‌آفرینم، ۱۳۷۹، آرش استکهلم.

عشق این خردِ برتر، ۱۳۷۹، یوتاچ، آستین.

تا انفجار گریه، ۱۳۷۹، یوتاچ، آستین.

Voice of Exile، سال ۲۰۰۲، امگا، آتلانتا

مجموعهٔ جهار دفتر (کیهان درد، سنگ بر یخ، از بام آه، جانانهٔ شعر و جان زیبایی) در یک کتاب، ۱۳۸۲، بنیاد اسماعیل خویی، آتلانتا.

زین سایه سار پربرگ، ۱۳۸۴، تهران، آگاه.

قهقاه ناشنیدنی مرگ، ۱۳۹۰، لندن، پرینت تو دی به کوشش دخترش سبا خویی.

مجموعه رباعیات به زبان انگلیسی، ۱۳۹۳، لندن، ترجمه لطفعلی خونجی، نقاشی روی جلد اثرِ محمد قاسمی زاده، چاپ اچ اند اس مدیا، لندن.

من با منِ من بگو مگویی دارم (مجموعه رباعی)، ۱۳۹۵، نشر اچ اند اس مدیا، لندن.

نوشته‌ها

حافظ (ویراستهٔ دوکتاب از محمود هومن)، ۱۳۴۷، توس، تهران؛ چاپ ۴، جیبی، تهران.

جدال با مدعی، ۱۳۵۰، سپهر، تهران؛ چاپ ۲، ۱۳۵۷، جاویدان، تهران.

از شعر گفتن، ۱۳۵۰، سپهر، تهران.

شعر چیست؟ (بحثی با محمود هومن)، ۱۳۵۵، امیر کبیر، تهران، چاپ ۲، امیر کبیر، تهران.

آزادی، حق و عدالت (مناظره با احسان نراقی)، ۱۳۵۶، سپهر، تهران؛ چاپ ۲، ۱۳۵۷، جیبی، تهران.

شناخت‌نامه، اردشیر محصص، ۱۳۵۷، جیبی، تهران.

ترجمه

در پوست شیر، از: شون اوکیسی، ۱۳۵۰، رز، تهران؛ چاپ ۳، ۱۳۵۷، امیرکبیر، تهران.

چنین گفت زرتشت، از: نیچه، کتاب اول (با داریوش آشوری)، ۱۳۵۲، زمان، تهران.

هارون و دریای قصه‌ها، از: سلمان رشدی، ترجمه شعرها ،(سینا سلیمی)، کتاب نخست، ۱۳۷۰، باران، استکهلم

 

 

 

درگذشت زبانشناس برجسته دکتر محمدرضا باطنی

می 11th, 2021

بیانیۀ کانون نویسندگان ایران  

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

محمدرضا باطنی (۱۴۰۰-۱۳۱۳) نویسنده، مترجم، فرهنگ‌نویس، زبان‌شناس و عضو دیرین و متعهد کانون نویسندگان ایران شامگاه سه‌شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۰ درگذشت.

باطنی اگرچه به سبب فقر خانواده کودکی دشواری داشت و در دوازده سالگی برای تأمین معاش خانواده مجبور به ترک تحصیل و کار شد، اما با سخت‌کوشی  و عشق به تحصیل و کسب دانش در کلاس‌های شبانه شرکت کرد و به درس‌آموزی ادامه داد. می‌گفت: «مادرم به من آموخت که چشم به مال دنیا ندوزم، عزت نفس خود را با هیچ چیز معامله نکنم، صورتم را با سیلی سرخ نگه دارم ولی جلو ناکسان گردن کج نکنم». پس از اخذ دیرهنگام مدرک دیپلم به استخدام آموزش و پرورش درآمد و ضمن کار، در رشته‌ی زبان انگلیسی در دانشگاه پذیرفته شد. پس از لیسانس برای تحصیل در دوره‌ی فوق لیسانس در دانشگاه لیدز انگلستان پذیرفته شد و با درجه‌ی ممتاز از این دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. محمدرضا باطنی از نخستین دانش‌آموختگان و پژوهشگران علم زبان‌شناسی در ایران بود که از سال ۱۳۴۶ در دانشگاه تهران به تدریس و پژوهش مشغول بود. او را به درستی پایه‌گذار زبان‌شناسی نوین در ایران می‌دانند. باطنی به مسائل اجتماعی و فرهنگی زمانه‌ی خود توجه داشت و در این زمینه‌ها مقالاتی می‌نوشت که در مطبوعات آن دوران از جمله «آیندگان» به چاپ می‌رسید. همکاری او با «آیندگان» برای چند سال ادامه داشت، اما همین که احساس کرد این روزنامه به سمت قدرت سیاسی گرایش می‌یابد به این همکاری پایان داد. پس از انقلاب نیز در نشریاتی همچون «آدینه» و «دنیای سخن» مطلب می‌نوشت که بحث‌های او با ابوالحسن نجفی درباره‌ی غلط و درست در زبان فارسی با عنوان «اجازه بدهید غلط بنویسیم» در «آدینه» بسیار مورد توجه قرارگرفت. پس از انقلاب، در دوران «انقلاب فرهنگی» با دست‌اندرکاران این «انقلاب» درگیر شد و خطاب به آنان گفت: «فرهنگ، انقلاب بر نمی‌دارد». چنین شد که نام او در فهرست استادان اخراجی قرارگرفت و در نهایت مجبور به بازنشستگی شد. باطنی سپس به ترجمه روی آورد  و تا پایان عمر، کار ترجمه را در کنار سایر کارهای علمی و پژوهشیِ خود ادامه داد. او ترجمه‌های بس ارزشمندی را به عرصه‌ی چاپ رساند، ازجمله «زبان و زبان شناسی» (رابرت هال)، «زبان شناسی جدید» (مانفرد بی­یرویش)، «درآمدی بر فلسفه» (بوخینسکی)، «ساخت و کار ذهن» (بلیک مور)، «مغز و رفتار» (فرانک کمپ بل). از سال ۱۳۶۴ کار فرهنگ‌نویسی را آغاز کرد که تا واپسین سال‌های عمر او با شوق و علاقه‌ای که به زبان و زبان‌شناسی داشت ادامه یافت. حاصل این کارها علاوه بر فرهنگ‌های انگلیسی- فارسی و فارسی – انگلیسی که ویرایش‌های متعدد از آن‌ها به چاپ رسید، مجموعه‌ای از فرهنگ‌ها به عنوان «پویا»ست که با سرپرستی او و به همت انتشارات فرهنگ معاصر منتشر شد. فرهنگ یک جلدیِ انگلیسی – فارسیِ معاصر برنده‌ی جایزه‌ی نخست کتاب سال جمهوری اسلامی شد، اما او از شرکت در مراسم اهدای جایزه امتناع کرد. از باطنی همچنین تألیف‌های بسیاری در زمینه‌ی زبان و زبان‌شناسی به جا مانده که در دانشگاه‌ها تدریس شده  و همواره  از دروس مهم و پایه‌ای دوره‌های زبان‌شناسی بوده است، از جمله «توصیف ساختمان دستوری زبان فارسی»، «مسائل زبان‌شناسی نوین»، «نگاهی تازه به دستور زبان»، «چهار گفتار درباره‌ی زبان»، «زبان و تفکر»، و «پیرامون زبان و زبان‌شناسی».

محمدرضا باطنی نویسنده‌ای مستقل، متعهد، و آزادی‌خواه بود که هرگز به قدرت روی خوش نشان نداد و داغ همکاری با نهادهای فرهنگی حکومتی را به دل آنان گذاشت. از زمان عضویت خود در کانون نویسندگان ایران همواره و در بدترین شرایط سرکوب با آنچه در توان داشت از فعالیت‌های آزادی‌خواهانه‌ی کانون دفاع کرد. در مجامع و گردهمایی‌های کانون شرکت می‌کرد و بیانیه‌های کانون را در اعتراض به سرکوب و تحدید آزادی بیان امضا می‌کرد. او در کنار عشق به دانش و اعتلای فرهنگ، تعهدی پایدار به انسان و آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا برای همگان داشت و تا آخرین روزهای عمر پرثمر خود از کوشش برای دست‌یابی به اهداف انسانی خود دست نکشید. محمدرضا باطنی با ارسال پیامی صوتی از بستر بیماری و در واپسین روزهای زندگی‌اش خطاب به اعضای کانون چنین گفت: «به همه‌ی اعضای کانون نویسندگان درود می‌فرستم و از کوشندگان و مدیریت کانون، که چراغ این محفل فرهنگی را در این ظلمت عمیق که بر کشور ما سایه افکنده است فروزان نگه داشته‌اند، تشکر می‌کنم. من اگر چه از نطر جسمی ناتوان شده‌ام، ولی تا زنده‌ام قلب و دلم با کانون نویسندگان خواهد بود.»

کانون نویسندگان ایران درگذشت محمدرضا باطنی، این انسان دلیر، شریف و آزاده و این نویسنده و پژوهشگر سخت‌کوش و فرزانه را به خانواده، دوستان، دوستداران او و به جامعه‌ی فرهنگی مستقل کشور تسلیت می‌گوید. جسم او از جمع اعضای کانون رخت بربست، لیکن نام و یاد او برای همیشه در ذهن و زبان همه‌ی فرهنگ‌پروران آزادی‌خواه زنده خواهد ماند.

کانون نویسندگان ایران۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

ترورِ شاه در دانشگاهِ تهران:۱۵بهمن ۱۳۲۷

می 10th, 2021

 

 

 

در حاشیۀ«ایران باید صدا داشته باشد»،علی میرفطروس

می 7th, 2021

* در این روزهای حسّاس و سرنوشت ساز،چشمانِ بازِ«ندا»ها و «نوید»ها منتظرِ عزم و ارادۀ همۀ ما است،ولی مسئولیّت های شاهزاده رضا پهلوی-بخاطر موقعیّتِ ممتازِ  وی در عرصۀ  ملّی و بین المللی-از همه بیشتر  است.

* چهل سال «گفتگو» و انتشارِ«منشورهای پُرشور» بهترین سال های زندگی مبارزان ایرانی را  برباد داده است بی آنکه بتوانند آلترناتیوِ ملّی و موجّهی ارائه کنند!

از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها

 یادداشتِ« ایران باید صدا داشته باشد»مورد عنایت بسیاری از خوانندگان قرار گرفته  است.

کسانی که به رابطۀ من با شاهزاده رضا پهلوی  آشنا هستند می دانند که در همۀ این سال ها-به دور از تعارفاتِ گمراه کننده-سخنی جز به صداقت و صراحت نگفته ام به این امید که با عبور از گذشتۀ ناشاد(مانند رویداد 28 مرداد، انقلاب اسلامی و…) بتوانیم راهی بسوی آشتی ملّی و آینده ای روشن بگشائیم .از فرزانگانی مانندمحمدعلی فروغی،دکتر غلامحسین صدیقی،خلیل ملکی و دکتر شاهپور بختیار آموخته ام که در لحظات حسّاس و سرنوشت ساز – بی سودای نام و ننگ – باید ایران را از «گرداب فنا»نجات داد،هر چند که با مخالفتِ «روشنفکران عوام»و«معمارانِ تباهی امروز» همراه بوده باشد.

 

طرح از:کافه لیبرال

 نمی دانم! در«یادداشت های علَم»خوانده ام؟ یا از دکتر امیر اصلان افشار  شنیده ام که اسدالله عَلَم از هوش و ذکاوتِ ولیعهد در نزدِ محمد رضاشاه تعریف ها می کرد.شاه گفت:

-بله!می دانم!ولی در مواقع حسّاس  شاهزاده از مسئولیّت ها فرار می کند!

 در دیدارها و گفتگوهایم با شاهزاده ،نگران این داوری بوده ام و اینک از خود می پُرسم:مواضع اخیرِ شاهزاده آیا مصداقی از سخن شاه است؟ این مواضعِ شتابزده و حیرت انگیزِ – و گاه آشفته و متناقض- زمانی ابراز شده که مرکّبِ «پیمان نوینِ شاهزاده» هنوز خشک نشده است!

باورهای اخیرِ شاهزاده در بارۀ«اولویّت جمهوری بر پادشاهی» بسیار خام  و نادرست است چرا که نگاهی به کشورهای جمهوری و پادشاهیِ مشروطه نشان می دهدکه دموکراسی،آزادی های سیاسی و رفاه اجتماعی در بسیاری نظام های مشروطه  عمیق تر و استوارتر است.

تناقض آشکار موضعگیری های اخیر در آنجا است که شاهزاده -خود- هماره تأکید کرده که شکل حکومت(جمهوری یا پادشاهی)موضوعِ الآن و امروزِ نیست بلکه موضوع امروز،رسیدن به پای صندوق رأی است…حال با عُمده کردنِ جمهوریت گویا اعتقاد دیرینِ فوق را از یاد بُرده اند!

 روشن است که پس از رسیدن به پای صندوق رأی ، شاهزاده حق دارند از هرگونه مسئولیتِ سیاسی  انصراف و استعفا دهند،امّا تا آن زمان،هرگونه فرا- فکنی یا فرار از مسئولیّت سیاسی و مبارزاتی  توهین به جوانانی است که باشعارِ«رضاشاه،روحت شاد!»و «ولیعهد کجایی به دادِ ما بیایی»خیابان های ایران را به خونِ خود گلگون کرده اند.این سخن به معنای آن نیست که همۀ تظاهرکنندگان در خیابان های ایران خواستار بازگشت رضا پهلوی بودند بلکه به این معنا است که جمهوریخواهان ما(با طیف های پراکنده شان) هنوز چهرۀ شایسته ای از خود ارائه نکرده اند و لذا به جای«برخورد سَلبی» (مخالفت با رضا پهلوی) لازم است که به دنبال ترمیم کمبودهای خود باشند.

 چهل سال «گفتگو» و انتشارِ«منشورهای پُرشور» بهترین سال های زندگی مبارزان ایرانی را  برباد داده است بی آنکه بتوانند آلترناتیوِ ملّی و موجّهی ارائه کنند!.سخنِ  ملک الشعرای بهار در نکوهشِ بی مسئولیـّتی رهبران سیاسی و ضرورت اتحاد،شاید اشاره ای به دوستان جمهوریخواه و نیز کنایه ای به«میثاق» یا «پیمانِ نوینِ» شاهزاده  و مواضع اخیر وی باشد:

ما نگفتیم در اوّل که نجوئیم نفاق؟

یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق؟

به کجارفت پس آن عهد وُ چه شد آن میثاق؟

چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق؟

كس نگويد ز شما خانۀ من در خطر است

ای وطن خواهان! زنهار! وطن در خطر است  

***

 سال ها پیش گفته ام که «ملینا مرکوری»،هنرمندِ پُرآوازۀ یونانی،در یک کارزارِ بین المللی ضمن جلب حمایت دولت های جهانی توانست به رژیم دیکتاتوریِ سرهنگ های یونان خاتمه دهد.حال،پُرسش اینست که ما -با اینهمه  حقوقدان، هنرمند،نویسنده،سینماگر، روزنامه نگار،استاد دانشگاه و فعّالِ حقوق بشر در خارج ازکشور و با وجودِ ده ها شبکۀ رادیو-تلویزیونی- چرا نتوانسته ایم کاری کنیم ؟و اصولاً فلسفۀ وجودی کسانی مانند خانم شیرین عبادی(برندۀ جایزۀ صلح نوبل) چیست؟.در حالیکه همه در زندانی به بزرگی ایران زندانی هستند انتشارِ هر از گاهیِ گزارشی دربارۀ این یا آن زندانی سیاسی چه دردی را درمان  می کند؟به قول شاعر:

سرشک از رُخم  پاک کردن چه حاصل؟

علاجی بکن  کز  دلم  خون نیاید

 در این روزهای حسّاس و سرنوشت ساز،چشمان بازِ«ندا»ها و «نوید»ها منتظرِ عزم و ارادۀ همۀ ما است،ولی مسئولیّت های شاهزاده رضا پهلوی-بخاطر موقعیّتِ ممتازِ وی در عرصۀ ملّی و بین المللی- از همه بیشتر است . انجام این مسئولیّت ها ضمن افزایشِ امید مردم ،می تواند به تداومِ جنبشِ کارگران،معلّمان،زنان و دیگر نیروها  کمک و یاری نماید. به عبارت دیگر: کسی که در همۀ این سال های سیاه،شعله های امید به فردای روشن را در  دلِ مردم ما -خصوصاً نسل جوان -فروزان ساخته،اینک -با انصراف از مسئولیّت های ملّی خود- نباید به سانِ شاه سلطان حسین صفوی(معروف به مُلّا حسین) یا در هیأتِ احمد شاه قاجار (معروف به عَلّاف) جلوه نماید. تاریخ، ما را نخواهد بخشید!

 واپسین جملات مقالۀ پیشین من خطاب به شاهزاده  می تواند حُسنِ ختامی بر این مقال باشد:

– وظیفۀ شما تشکیل یک «کمیتۀ نجات ملّی» یا یک «دولت موقّتِ در تبعید» است. روشن است که در عُرف حقوق بین الملل  هیچ دولتی در آغاز شما را به رسمیّت نخواهد شناخت،امّا اگر«ویترین سیاسیِ»شما از شخصیّت های محبوب،موجّه و ملّی تشکیل شود،آنگاه در محافل بین المللی  صدای شما شنیده خواهد شد.به قول محمدعلی فروغی:

-ایران باید  صدا داشته باشد!

https://mirfetros.com

[email protected]

غزل،فاضل نظری

می 6th, 2021

 

دلواپسِ گذشته مباش وُ غمت مباد
من سال هاست هیچ نمی آورم به یاد

بی اعتنا شدم به جهان بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد

من داستان آن گل سرخم که عاقبت
دلسوزی نسیم سرش را به باد داد

گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد

این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد!

 

  گریز از دوزخ،شعری از جهانگیر صداقت فر

می 6th, 2021

به گوش 

        از شنیدنِ  

و به چشم

          از دیدنِ اخبار

                      هشدار

و با نیشِ تَشَر به کودکِ احساس

                              حکمِ زنهار داده ام،

زیرا که صحنِ روزگار

                    همه آشوبِ جنگ و فتنه و نیرنگ،

و تکرارِ مکررِ حادثاتِ بد آهنگ است؛

و گنجایشِ گنبدِ آفاق

در برابرِ حجمِ مرثیه‌هایِ استغاثه

                              بسی‌ تنگ است.

 

بایگانِ حافظه را 

               به حذفِ خاطره‌هایِ تلخ،

و حفظِ حلاوتِ یادهایِ شاد انجام

                              اخطار داده ام.

***

اینک

      زیبایی را دریافتن،

و حظِّ حضور

             در این مجالکِ اندک را

                                  مغتنم برشمردن،

و حرمتِ حیات را به خاطر سپردن،

و آسودن

        آسودن

               آسودن

                        آه

تن دردادن به ناگزیریِ تمکین

                            اراده ئی برسنجیده می‌‌نمود

که توانِ تحمل را

                سرانجام

                        نهایتی‌ست،

و در غایتِ استیصال

تغافل 

     خود چه طُرفه عنایتی‌ست!

***

و من اکنون

بی‌ اعتنا به شرم آجینِ شبنم بر جبین

چشم و گوش بسته از کنارِ مرز‌هایِ فلک زده می‌‌گذرم.

تیبوران- ۲۷ آپریل ۲۰۲۱

نقدی بر تاریخ نویسی یرواند آبراهامیان،سیدجواد طباطبائی

می 6th, 2021

بخشی از مقالۀ« ملیّت‌سازی جعلی»، سرمقالۀشمارۀ شانزدهم سیاست‌نامه، نوروز ۱۴۰۰، صص۸-۴

منبع

«ایران باید صدا داشته باشد!»،علی میرفطروس

آوریل 22nd, 2021

بازخوانی یک یادداشت

از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها

-«ایران باید صدا داشته باشد…ایران افکار عامه ندارد.اگر افکار عامه می‌داشت به این روز نمی‌افتاد و همۀ مقاصد حاصل می‌شد. اصلاحِ حالِ ایران و وجود آن متعلق به افکار عامه است … افسوس، بس که گفتم زبان من فرسود».

سخن محمدعلی فروغی در کنفرانس صلح پاریس(1919) پس از گذشتِ 100سال  گوئی امروز نیز سرشت و سرنوشت ایران  را تشکیل می دهد.

در بارۀ«خیزشِ مردم و نیازهای آن »در مقاله ای سخن گفته ام.سال ها پیش به شاهزاده رضا پهلوی گفتم:

– وظیفۀ شما  تشکیل یک «کمیتۀ نجات ملّی» یا یک «دولت موقّتِ در تبعید» است. روشن است که در عُرف حقوق بین الملل  هیچ دولتی در آغاز شما را به رسمیّت نخواهد شناخت،امّا اگر«ویترین سیاسیِ»شما از شخصیّت های محبوب،موجّه و ملّی تشکیل شود،آنگاه در محافل بین المللی صدای شما شنیده خواهد شد…

***

 دریغا که در این قافلۀ غافل، نَه تنی هوشیار است و نَه چشمی بیدار تا صدائی بقول محمدعلی فروغی«صدای ایران» باشد.خیلی ها- لمیده بر بسترِ ایدئولوژی ها و مصالح سیاسی خود – مجنون وار برای«لیلای وطن»،قصّه ها و مرثیه ها می گویند بی آنکه گامی کارساز برای نجات وطن بردارند:

جمله مجنونند وُ لیلای وطن در دستِ غیر

هی لمیده،صحبت از لیلی و مجنون می کنند

بهرحال، این روزها شعرِ ملک الشعرای بهار  بدجوری روح وُ روانِ مرا  تسخیر کرده است:

ای خطۀ ایرانِ مهین! ای وطن من!
ای گشته به مهرِ تو عجین  جان وُ تن من
دردا وُ دریغا که چنان گشتی بی برگ
کز بافتۀ خویش  نداری کفنِ من
بسیار سخن گفتم در تعزیتِ تو
آوخ که نگریانَد کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخن های مرا خلق
کز خونِ من آغشته شود پیرهن من

 دور از تو گل وُ لاله وُ سرو  وُ  سَمنم نیست

 ای باغِ گل وُ لاله وُ سرو وُ سَمنِ من

 امروز همی گویم با محنتِ بسیار:

 –دردا وُ دریغا! وطن من ، وطن من

مطلبِ مرتبط:

بیداری ها وبیقراری ها(3)،علی میرفطروس

 

جایگاه ویژۀ زنان در الواح هخامنشی تخت جمشید،دکتر مریم دارا

آوریل 21st, 2021
حقایق جزئیات تاریخ امپراطوری هخامنشی 

مریم دارا ( استادیار پژوهشکده زبان شناسی ، متون و کتیبه ها پژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری )با بیان اینکه الواح هخامنشی حقایق جزئیات تاریخ این امپراطوری را حتی درباره زنان بازگو می کنند تصریح کرد: مادرانی که در تخت جمشید کار می کردند پس از فرزند دار شدن پاداش می گرفتند و زنان نقش مهمی در اقتصاد این دوران داشتند .

 مریم دارا استادیار پژوهشکده زبان شناسی ، متون و کتیبه های پژوهشگاه  با بیان این مطلب گفت : الواح به دست آمده در باروی تخت جمشید و خزانه آن الواح هخامنشی ؛ به زبان و خط عیلامی هخامنشی، فارسی باستان، آرامی و حتی فریجی نوشته شده اند که با وجود کوچک بودن اندازه، اطلاعات بسیار ارزشمندی ارائه می کنند.
او افزود:این اطلاعات از آن روی اهمیت دارند که بر خلاف کتیبه های شاهی هخامنشی که در آن ها از ساتراپی ها و پیروزی های شاهان خبر داریم در این الواح از زندگی روزمره کارکنان تخت جمشید و مسایل مالی و اداری امپراطوری مطلع می شویم.
این زبان شناس تصریح کرد :همچنین بر خلاف کتیبه های شاهی که در آن ها بزرگنمایی برای پیروز جلوه دادن شاهان نوشته می شد این الواح حقایق جزئیات تاریخ امپراطوری را حتی درباره زنان بازگو می کنند.
دارا با بیان اینکه بیشتر این الواح به صورت تکه تکه یا خردشده به دست آمده اند اما شکل این الواح متنوع و متناسب با محتوای کتیبه آن ها است گفت : بیشتر این الواح زبانی شکل و کمتر به صورت تخت هستند و الواح تخت بزرگ ترشامل روزنامه یا گزارش پرداخت ها در یک شهر یا محل هستند.
 او بیان کرد :برچسب ها دارای متن کوتاه و مخروطی شکل بودند و به کالاها متصل می شدند و نامه ها نیزگاه  پی نوشت داشتند که مشخص می کرد نویسنده، برنده و دریافت کننده نامه کیست و کتیبه آن ها نیز عمدتاً در همه وجه ها و حتی کناره ها نیز نوشته می شدند.
استادیار پژوهشکده زبان شناسی ، متون و کتیبه ها اظهار داشت :گزارش پرداخت، جیره یا دستمزد، پاداش، مجوز سفر ، دستمزد ،گزارش سفر کارمندان مسافر، نامه، امور مرتبط با جشن ها، صورتحساب، قیمت، حکم و ابلاغ، رسید نقل وانتقال و اسکان، صورت اجناس انبارشده، رسید مالیات و امور اجتماعی و زندگی روزمره موضوعات و اموری هستند که در الواح تخت جمشید به چشم می خورند و اطلاعات فراوانی درباره‌ جزئیات تاریخ هخامنشی ارائه می کنند ،همچنین در الواح خرانه آورده شده که این دستمزد گاه به شکل نقره پرداخت می شد.
به گفته او ، در باروی تخت جمشید بیشتر الواح شامل دستمزد و جیره، اسناد اداری و مالی، مالیات، انبار کردن اجناس، حمل و نقل و پرداخت ها می شوند و در واقع با مطالعه آن ها مشخص می گردد که چه کسی با چه سمتی به چه دلیل به چه میزان از چه جنسی جیره یا دستمزد دریافت می کرده است.
 دارا با بیان اینکه کالاهایی که به شکل دستمزد یا پاداش پرداخت می شدند شامل مواد خام، غله (گندم و جو)، انواع میوه، روغن، آرد، نان یا حیوانات اهلی همچون گاو و گوسفند بودند گفت: این پرداخت ها روزانه، ماهیانه یا سالیانه انجام  می شد.
او تصریح کرد : حتی مادرانی که در تخت جمشید کار می کردند پس ازفرزند دار شدن پاداش می گرفتند که این پاداش به نسبت جنسیت پسر یا دختر متفاوت بود.
این زبان شناس با اشاره به اینکه الواح هخامنشی در محوطه های دیگر مانند بلخ و بین النهرین نیز به دست آمده اند گفت: موضوعات متنوعی در الواح هخامنشی محوطه های عراق (بین النهرین باستان) ذکر شده که عمدتاً به اکدی نوشته شده است.
به گفته وی ، در بابل الواح شامل قرارداد خریدوفروش زمین و خانه، نامه، سفته، وام، اجاره، گروگذاری، مالیات، مسائل مربوط به کاخ شاهی و رفت وآمد به پرسپولیس و سایر مناطق امپراطوری می شود که در آن ها نام های فارسی و بابلی افراد نیز آورده شده است.
دارا با بیان اینکه در سایر محوطه های بین النهرین الواح بیشتر مربوط به مسائل مالی و اقتصادی و امور رایج مردم است گفت: در تمامی ‌الواح به دست آمده از محوطه های مختلف هخامنشی مشاغل آن زمان نیز مانند نجاری، فلزگری، حجاری، رده های مختلف روحانیون، حسابداری، آشپزی و مهتری آورده شده است.
او افزود:بر اساس کتیبه های الواح تخت جمشید جیره سفر کارکنان تخت جمشید به شوش، بابل و سایر مناطق امپراطوری نیز مشخص بود و حتی جیره غذای مرکب در اصطبل یا هنگام سفر در الواح آمده است.
این پژوهشگر و زبان شناس خاطرنشان کرد: همچنین این کتیبه ها کمک می کنند که تقویم مورد استفاده هخامنشیان شامل نام ماه ها (به فارسی باستان و عیلامی) و سال ها را بدانیم ، خدایانی که پرستش می کردند را بشناسیم و با اوزان و مقادیر و نام مکان ها و اشخاص آشنا شویم.
وی افزود: این الواح گاه ممهور می شدند که برای این کار از مهرهای استامپی و استوانه ای استفاده می شد و گاه کتیبه دارنده مهر را نیز داشتند که به انواع خط های رایج در امپراطوری هخامنشی نوشته می شدند.
او اظهار داشت :حتی زنان درباری نیز مهر داشتند و در امور اقتصادی شرکت می کردند  که برخی از آن ها را به کمک همین اثر مهرها می شناسیم.
دارا گفت : با قیاس الواح تخت جمشید با سایر الواح هخامنشی در محوطه های دیگر تنوع موضوعات و در عین حال شباهت سیستم اداری در ساتراپی های مختلف مشخص می شود و بازگشت یا به دست آمدن هر لوح قطعه ای از پازل شناسایی جزئیات تاریخ هخامنشی را روشن می سازد.
گفتنی است ، 1783لوح هخامنشی بعد از 82سال از موسسه شرق شناسی دانشگاه شیکاگو به کشور بازگشت و  با حضور وزیر میراث فرهنگی ، گردشگری و صنایع دستی  در موزه ملی رونمایی شد .
منبع: پژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری

«شاهرخِ مسکوب»،از دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور

آوریل 21st, 2021
 (به‌مناسبتِ سال‌روزِ درگذشتش)
 
نخستین‌بار در دورانِ کارشناسی، هنگامِ مطالعهٔ نقد ‌و ‌بررسی‌های رستم ‌و ‌اسفندیار، با نام مسکوب آشنا شدم. البته در آن روزها درکِ چندان روشنی از آن تحلیل‌ها نداشتم.
 بارِ دوم هنگامِ خواندنِ «خوشه‌های خشمِ» جان اشتاین‌بک، این نام را به‌عنوانِ مترجم درکنارِ نامِ عبدالرحیمِ احمدی دیدم. احمدی گویا کتابی دربابِ اقتصاد هم داشت یا ترجمه‌کرده‌بود که به‌مناسبتی تورقی کرده‌بودمش. پیدا بود او نیز نثرِ خوبی دارد. این‌بار البته دانشجوی کارشناسیِ ارشد بودم و دورانِ فترت و فراغتِ میانِ اتمامِ واحدهای درسی و انتخاب و التهابِ نوشتنِ پایان‌نامه را می‌گذراندم؛ پایان‌نامه‌ای که به‌درستی نمی‌دانستم از کجا باید آغازش‌کرد، چه و چگونه و اصلاً چرا بایدش نوشت؟! در این تردیدهای دردناک، شاید برای سرگرم‌کردنِ خود یا گریز از افسردگیِ ناشی از آن بلاتکلیفی‌ها، چندین رمانِ برترِ جهان را فهرست‌کردم و افتادم به جانشان. یکی از این آثار خوشه‌های خشم بود. نثرِ ترجمه آن‌قدر فارسی بود که گمان نمی‌بردی ترجمه‌شده؛ مثلِ برگردان‌های محمد قاضی و دریابندری. و گویا این نخستین اثری است که از مسکوب منتشر شده‌بود.
 
در همان سال‌ها سراغِ یکی‌دو مجموعه‌مقاله‌ و گفتار از مسکوب را هم گرفتم («داستانِ ادبیات» و «هویتِ ایرانی و زبانِ فارسی). در اولی، آثاری ازجمله «افسانهٔ» نیما و «سه‌تابلوِ» عشقی را تحلیل کرده‌ و در دومی که گویا محصولِ چند سخنرانی‌اش بود سرگذشتِ زبان فارسی و تأثیرِ آن را بر هویّتِ ایرانی. بی‌تعارف بگویم، گرچه همین آثار نیز نکته یا نکاتی آموختنی کم ندارد، اما چندان اثری از قلمِ درخشان و نگاهِ تلخِ خوشِ مسکوب، مسکوبی که بعدها بیش‌تر و بهتر شناختمش، در آن‌ها دیده‌نمی‌شد . قلمی که گاه حتی زیادی خوب می‌شد و برخی، ازجمله استاد خرمشاهی، به‌درستی اشاره‌کرده‌بودند نثر همان بهتر که در آثارِ تحقیقی، آن‌قدرها هم «خوب» و هم‌چون «غزلی منثور» نباشد. این قلمِ «خیلی خوبِ» مسکوب، که نمی‌بایستی در پژوهش آن‌چنان می‌بود، نخست در اوایلِ دههٔ پنجاه، در «سوگِ سیاوش» جلوه‌می‌کند و بعدها در اواخرِ همان دهه در «در کوی دوست» پررنگ‌تر می‌شود و گاه به شعرِ منثور پهلومی‌زند. مسکوب در هر دو اثر، شعر و تاریخ و «اسطوره» را، که به‌درستی رویای جمعی‌اش خوانده‌اند، درهم‌می‌آمیزد و تفسیرها نیز گاه رهاتر و فراتر از متنی است که بنا بوده بدان پرداخته‌شود؛ و بسا که این «دالِّ» دل‌انگیز و نثرِ درخشان، خوانندهٔ بی‌تاب را سوی خویش می‌کشاند نه مدلول و مصداقی که بنا بوده درباره‌اش بخوانَد. در این آثار، جانبِ توازن میانِ زیباییِ نثر و ذاتِ روشن‌گرانهٔ پژوهش، کم‌تر نگاه‌داشته‌شده و نویسنده در این‌جاها بیش‌تر «نویسنده» است تا «تحلیل‌گر» یا «منتقد».
و این شاید که بتوان‌گفت و گفته‌اند نقصان، البته مزیّتِ دیگر نوشته‌هایی است که مسکوب در آن‌ها از عالمِ کودکی، خانواده و خلوتِ خویش گفته و به رویاهای بربادرفتهٔ تاریخ و اجتماع، و نیز سرنوشتِ کشورش پرداخته («گفتگو در باغ»، «سوگِ مادر» و درنهایت «روزها در راه»). آثاری که گاه جانبِ تلخ و صادق هدایت‌وارِ شخصیتِ مسکوب در آنها بُروز دارد؛ به‌خصوص «روزها در راه» که در آن به روایتِ زندگی‌ِ خویش در سال‌های اقامتِ در فرانسه پرداخته.
 
 نثرِ مسکوب، که گویا کم‌تر دربابِ آن نوشته‌اند، در تمامیِ این آثار می‌درخشد؛ نثری تن‌درست و پاکیزه، ودرعینِ‌حال چابک و پرتکاپو و امروزین. این نثرِ ماندگار را در برگردان‌های او از تراژدی‌ها و اساطیرِ جهان نیز می‌توان دید، ازجمله «اُدیپِ» سوفوکل.
 
شاهرخِ مسکوب جانبِ جذّاب و متناقضِ دیگری نیز داشت و آن گرایشِ هم‌زمان و توأمانِ اوست به اردوگاهِ چپ، درکنارِ دلی که داشت و برای ایران‌ می‌تپید؛ هرچند او هرچه پیش‌تر می‌آید بنابه‌ روشن‌گری‌ها و ضرورت‌ها، از چپ، اگر نگوییم کناره،  فاصله می‌گیرد. شاید مرارت‌کشیدن‌‌های مسکوب از این‌جهت، تاحدی قابلِ مقایسه باشد با دیگر سرگشتهٔ این عوالم یعنی سیاوشِ کسرایی. 
 
امروز اگر بخواهم درخشان‌ترین اثرِ مسکوب را انتخاب کنم، همان اثری است که نخستین‌بار از او خوانده‌ام: «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار». اثری که بارها به‌مناسبت و بی‌مناسبت خواندمش و هربار احساس‌کردم چه سرنوشتِ غم‌انگیزی دارد انسان‌. زمانی بنابه‌ضرورتی حدودِ ده‌ تحلیل دربابِ رستم ‌و ‌اسفندیار را خواندم. حالا که به بقایای تأثیرِ آن آثار بر ذهنِ خود می‌اندیشم، می‌بینم شاید بیش‌ترین سهم از آنِ همان مقدمهٔ مسکوب است بر رستم‌ و اسفندیار. چندتای دیگرش هم عبارت‌ اند از: داستانِ داستان‌ها ( از استاد اسلامیِ ندوشن)؛ بیچاره اسفندیار! (از زنده‌یاد سعیدیِ سیرجانی)؛ تراژدیِ قدرت در شاهنامه ( از زنده‌یاد مصطفی رحیمی)؛ و فصلی که استاد سعیدِ حمیدیان در «درآمدی بر اندیشه و هنرِ فردوسی»، به اسفندیار اختصاص‌داده‌اند.
 
به نقل از کانال گذشته ها
@azgozashtevaaknoon

شمارۀ ۱۶ فصلنامۀ پژوهش‌های فرهنگی آرمان منتشر شد

آوریل 13th, 2021

 

بنیادگذار: دکتر ساموئل دیان
مدیر مسئول: دکتر مهدی سیاح زاده
سردبیر فصلنامه و تارنما: شیریندخت دقیقیان

بنیاد غیرانتفاعی آرمان، شماره جدید فصلنامه پژوهش های فرهنگی آرمان را تقدیم به خوانندگان می دارد.  پروندهء ویژهء این شماره به پژوهش های نوینی پیرامون محمدعلی فروغی اختصاص دارد. پیشاپیش از خوانندگان برای به اشتراک گذاشتن آرمان در رسانه ها و شبکه های اجتماعی سپاسگزاریم.  فهرست بخش های گوناگون این شماره از این قرار است:

فهرست آرمان ۱۶
ساموئل دیان: یادبود دوست، زنده یاد دکتر حسین حقیقی

پروندۀ ویژه: گفتگوهای امروز با افق های محمدعلی فروغی
حسن جوادی: نقش های محمدعلی فروغی، ادوارد براون و لرد کرزن در جریان صلح ورسای و قراداد ۱۹۱۹

گفت و گوی آرمان با پرویز فروغی
علی سجادی: اشغال ایران توسط روس و انگلیس در شهریور ۱۳۲۰-نامه رضاشاه به پرزیدنت روزولت و پاسخ آن- به یاد محمدعلی فروغی
محمد حسین ابن یوسف: برداشت های تاثیرگذار برشناختی که از زنده یاد محمد علی فروغی دارم
مجید جهانبانی: خاطراتی دربارة ذکاءالملک فروغی
احمد کاظمی موسوی: محمدعلی فروغی، اندیشه گری خودباور…
اردشیر لطفعلیان: محمدعلی فروغی چهرة به یاد ماندنی در فرهنگ و ادب ایران

پژوهش ها و آفرینش های ادبی، هنری و فرهنگی
گفتگوی آرمان با اردوان مفید: آفرینش نمایش “شهر قصه”
معرفی هنرمند: نگاهی به شیوه های نقاشی بانو روشنک حاتمی – میرزایی
هادی بهار: تحلیل شعر زمستان اخوان ثالث از سه دیدگاه ادبی، سیاسی و اجتماعی
جمشید شیرانی: زنخ در ادبیات ک سیک فارسی

تازه‌های باهَمِستان: برگ ویژۀ آرمان برای معرفی فعالیت‌ها و سازمان‌های مردم نهاد ایرانیان
رونمایی از تارنمای مولوی شناسی دکتر مهدی سیاح زاده گالری های پویا افشار، هنرمند نقاش و کاریکاتوریست؛ گفتگوی آرمان با ایدالی صمد، خواننده، هنرپیشه و مدل بلژیکی-ایرانی؛ پرواز همای: خواننده ای از نسل نو؛

تاریخ
مرتضی حسینی دهکردی: رفورم ساماندهی به سیستم متریک ایران
جواد مفرد کهلان: پژوهشی پیرامون اینهمانی زمان و مکان و نام و نشان پادشاهان ماد با سلسله کیانیان

ستون “داستان من: زهرا کرمی- ماجرای مردن من

فلسفه و عرفان
مهدی سیاح زاده: بازنویسی داستان مثنوی مولوی: داستان “خر برفت و خر برفت”
شاهرخ تندرو صالح: پژوهش دربارة نوشتن در غربت یا دیاسپورای ایرانی
مصاحبه شاهرخ تندرو صالح با شیریندخت دقیقیان پیرامون نوشتن در غربت

یادبودها
به نکوداشت یاد عباس صفاری، شاعر- به نکوداشت یاد گلنوش خالقی، موسیقیدان پیشتاز- به نکوداشت یاد پروین عالی پور، هنرمند آواز و موسیقی لری

نقد، معرفی و بررسی کتاب
سانسور و حکایت اولیس جیمز جویس و ترجمهء دکتر رضا بدیعی
منوچهر کوهن: سرزمین من، بانوی من

شعر:
مرضیه شاه بزاز- پدرام- شیدا محمدی- جهانگیر صداقت‌فر

لینک آزاد برای خواندن فصلنامه
http://armanfoundation.com/wp-content/uploads/2021/04/arman16.pdf

بیانیۀ صدها نویسنده و درخواست آزادی بکتاش آبتین

آوریل 10th, 2021

روز جمعه ۲۰ فروردین ماه، ۳۳۷ تن از نویسندگان، شاعران و اھالی مستقل قلم و فرھنگ طی بیانیه‌ای، ضمن ابراز نگرانی نسبت به شیوع ویروس کرونا در زندان اوین و ابتلای بکتاش آبتین، خواستار آزادی وی و سایر نویسندگان و فعالان فرهنگی در بند شدند.

کانون نویسندگان ایران هفته گذشته از بستری شدن بکتاش آبتین در بهداری زندان اوین به دلیل ابتلا به کرونا خبر داده بود. بکتاش آبتین و رضا خندان (مهابادی) دو عضو زندانی کانون نویسندگان ایران پیشتر با توجه به شرایط بحرانی کرونا، با ارائه‌ پرونده‌ پزشکی‌شان درخواست مرخصی کرده بودند که با مخالفت مراجع قضایی روبه‌رو شد.

به گزارش «هرانا» متن بیانیه به شرح زیر است:

«ما نویسندگان، شاعران و اھالی مستقل قلم و فرھنگ، مصرانه خواستار آزادی فوری و بی قید و شرط بکتاش آبتین، رضا خندان مھابادی، کیوان صمیمی، کیوان باژن و سایر نویسندگان و فعالان فرھنگی در بند ھستیم. با توجه به اخبار موحشی که از شیوع بیماری کرونا در زندان اوین و ابتلای برخی از ھمکاران در بندمان به این بیماری منتشر شده است، مسوولیت تام و تمام حفظ جان و سلامتی آنان را بر عھده شما می دانیم. در این شرایط وخیم، به مرخصی فرستادن زندانیان سیاسی و عقیدتی، خصوصا نویسندگان در بند، کمترین اقدامی بود که شما در راستای صیانت از جان ارزشمند ھمکاران ما می توانستید انجام دھید. اکنون که متاسفانه بکتاش آبتین درگیر بیماری مھلک کرونا شده است، با یقین بدین موضوع که درمان او باید حتما در خارج از محیط زندان پیگیری و انجام شود، از شما (قوه قضاییه، دولت و سازمان زندان ھا) می خواھیم تا پیش از وقوع فاجعه های جبران ناپذیر، او و دیگر یاران اھل قلم در بندمان را به فوریت آزاد کنید! بکتاش آبتین و یارانش، چشمان بینای فرھنگ این سرزمین ھستند و ھرگونه آسیب به جان و سلامت آنان، لطمه ای گران به پیکره ی فرھنگ این مرز و بوم به شمار می آید.

در پایان، امیدواریم ھمه دگر اندیشان، فعالان فرھنگی مستقل و نویسندگان آزادی‌خواه، که جرمی جز باور راسخ به آزادی بیان و آزادی قلم ندارند، ھر چه زودتر از حبس و بند ناروا رھایی یابند و به آغوش خانواده ھا و دوستدارانشان بازگردند.»

امضا کنندگان:

۱ ابراهیمی حامد/ ۲ ابراهیمی مرضیه/ ۳ ابوالفتحی احمد/ ۴ اجرایی پاکزاد/ ۵ احراری امین/ ۶ احمدی امین/ ۷ احمدی پویا/۸ اختصاری فاطمه/ ۹ ارسطویی شیوا/ ۱۰ اروند بهدین/ ۱۱ اسحق (امیر)قمی محمد/ ۱۲ اسکندری سعید/ ۱۳ اسکندری عباس/ ۱۴ اسلامی راد حمید/ ۱۵ اشکانی اشکان/ ۱۶ اشکیانی‌ای زهره/ ۱۷ اصغری حسن/ ۱۸ اعرابی مبین/ ۱۹ افراز حسن/ ۲۰ افشار هدی/ ۲۱ اقبال زاده شهرام/ ۲۲ اکبری حسین/ ۲۳ البرزی معصومه/ ۲۴ الفت محدثه/ ۲۵ الیکایی نرگس/ ۲۶ امینی آلاله/ ۲۷ انصاری فر هوشیار/ ۲۸ انیسی آرش/ ۲۹ اوجاقی حورالعین/ ۳۰ اورند مژگان/ ۳۱ اونق عبدالرحمان/ ۳۲ ایرانی ابوالقاسم/ ۳۳ ایرانی سهیل/ ۳۴ ایرانی شهلا/ ۳۵ آبادی مهران/ ۳۶ آبیز علیرضا/ ۳۷ آدم‌عارف سهند/ ۳۸ آذرآیین قباد/ ۳۹ آذرفر مهشید/ ۴۰ آرمات سعید/ ۴۱ آسایش محمدکریم/ ۴۲ آشور محمد/ ۴۳ آقاجانی وحید/ ۴۴ آقارضایی مرضیه/ ۴۵ آموزگار انیس/ ۴۶ بُداقی رسول/ ۴۷ باباچاهی علی/ ۴۸ بابازاده افشین/ ۴۹ بابایی پرویز/ ۵۰ باختری حسین/ ۵۱ باقری ارسلان/ ۵۲ باقری حسن/ ۵۳ بایسته داوود/ ۵۴ بخارایی احمد/ ۵۵ بخشی اندیشه/ ۵۶ بداغی حجت/ ۵۷ بداقی رسول/ ۵۸ بذرافشان رجب/۵۹ برزویی افسانه/ ۶۰ بوبرد شاپور/ ۶۱ به آیین مجید/ ۶۲ بهادروند فانوس/ ۶۳ بهره‌مند شیما/ ۶۴ بهشتی نصرت/ ۶۵ بهنام علیرضا/۶۶ بهنام مجید/ ۶۷ بی آزار مروارید/ ۶۸ بی زارگیتی آزاده/ ۶۹ بیانی محمد/ ۷۰ پارسا مانی/۷۱ پارسا پسند اشکان/ ۷۲ پاکزاد هادی/ ۷۳ پژوهش حمید/ ۷۴ پورفریاد آریا/ ۷۵ پوری احمد/ ۷۶ پوشانه میلاد/ ۷۷ پیرزاد شاهین/ ۷۸ پیرزادکمالی‌نژاد شاهین/ ۷۹ ترابی شیرین/ ۸۰ ترابی فریبا/ ۸۱ تقی زاده هادی/ ۸۲ توکلی امین/ ۸۳ تیکنی امیرحسین/ ۸۴ تیموری ناصر/ ۸۵ جلالی سمیه/ ۸۶ جلیل زاده ستار/ ۸۷ جلیلی داوود/ ۸۸ جواهری مشهدی مریم/ ۸۹ جودکی میترا/ ۹۰ چالشتری علی/ ۹۱ چایچی رضا/ ۹۲ چمنی امیر/ ۹۳ چهارمحالیان آتفه/ ۹۴ حبیب الله مهدی/ ۹۵ حبیبیان روزبه/ ۹۶ حجتی بهاره/ ۹۷ حسنی فائزه/ ۹۸ حسینی آتـبین/ ۹۹ حسینی دانیال/ ۱۰۰ حسینی زبیده/ ۱۰۱ حسینی سمیرا/ ۱۰۲ حسینی سهراب/ ۱۰۳ حمزوی نوید/ ۱۰۴ حمزه فریبا/ ۱۰۵ حیدر قباد/ ۱۰۶ حیدری بهرام/ ۱۰۷ حیرانی رضا/ ۱۰۸ خان‌بهادر رضا/ ۱۰۹ خلیل‌نژاد میثم/ ۱۱۰ خندان مهابادی پرویز/ ۱۱۱ خندان مهابادی خسرو/ ۱۱۲ خندان مهابادی شهناز/ ۱۱۳ خندان مهابادی مهری/ ۱۱۴ خوش قدم علیرضا/ ۱۱۵ خیامی فروغ/ ۱۱۶ دارایی زاده بهنام/ ۱۱۷ داودی حموله سریا/ ۱۱۸ دبیری جواد/ ۱۱۹ دیندارلو سمیه/ ۱۲۰ ذوالفقاری محمد/ ۱۲۱ راد یلدا/ ۱۲۲ رادنیا آیدا/ ۱۲۳ رجایی پیروز/ ۱۲۴ رجایی حسین/ ۱۲۵ رجایی سهیلا/ ۱۲۶ رجایی فروغ/ ۱۲۷ رجایی کوروش/ ۱۲۸ رحمانی اسماعیل/ ۱۲۹ رحمانی هاتف/ ۱۳۰ رحیم زادگان رضا/ ۱۳۱ رحیمی نگار/ ۱۳۲ ردایی علی اکبر/ ۱۳۳ رسولی رحیم/ ۱۳۴ رضازاده ریحانه/ ۱۳۵ رضایی سارا/ ۱۳۶ رضایی محمد/ ۱۳۷ رضوی غزاله/ ۱۳۸ رفیعی محمدتقی/ ۱۳۹ رنجبر امید/ ۱۴۰ روانبخش آزاده/ ۱۴۱ روشن علیرضا/ ۱۴۲ روشن زاده پیمانه/ ۱۴۳ روشنفکر پیام ۱۴۴ ریحانی تورج/ ۱۴۵ رئیس‌المحدثین مهدی/ ۱۴۶ زاده سارا/ ۱۴۷ زارعی سارا/ ۱۴۸ زارعیان آزاده/ ۱۴۹ زاهد عابد/ ۱۵۰ زرعی سینا/ ۱۵۱ زرگر شهره/ ۱۵۲ زعیم کورش/ ۱۵۳ زنگنه میلاد/ ۱۵۴ سالاری مسعود/ ۱۵۵ سایانی جهانگیر/ ۱۵۶ سبحانی حسام/ ۱۵۷ سرفراز جلال/ ۱۵۸ سعیدی سارا/ ۱۵۹ سعیدی سعیده/ ۱۶۰ سلطانی طارمی سعید/ ۱۶۱ سلیمانی آلاله/ ۱۶۲ سنجوری امیر/ ۱۶۳ سوادکوهی قارن/ ۱۶۴ سیدعلی‌اکبر سیدنوید/ ۱۶۵ سیدیان سمیه/ ۱۶۶ سیستانی وحیده/ ۱۶۷ شاکری یکتا محمدعلی/ ۱۶۸ شاه چشمه جلیل/ ۱۶۹ شبانکاره آذر/ ۱۷۰ شریعتی خدیجه/ ۱۷۱ شریعتی مریم/ ۱۷۲ شعبانی اسداله/ ۱۷۳ شعبانی محمد/ ۱۷۴ شعردوست صبا/ ۱۷۵ شمس ناهید/ ۱۷۶ شنطیا رضا/ ۱۷۷ شوریان شقایق/ ۱۷۸ شهامت مظاهر/ ۱۷۹ شیرزادی حسین/ ۱۸۰ شیری نازنین/ ۱۸۱ صابر بیژن/ ۱۸۲ صابری مهدی/ ۱۸۳ صابری نژاد جلال/ ۱۸۴ صادقی سمیه/ ۱۸۵ صادقی لیلا/ ۱۸۶ صادقی مرجان/ ۱۸۷ صادقیانی ایوب/ ۱۸۸ صالحی سیدعلی/ ۱۸۹ صالحی علامه مانی/ ۱۹۰ صفار مانی/ ۱۹۱ صفار نیما/ ۱۹۲ صفار سفلایی مینا/ ۱۹۳ صفدری حسن/ ۱۹۴ صفری جمال/ ۱۹۵ ضیایی ایرج/ ۱۹۶ طالشی منا/ ۱۹۷ طالعی جواد/ ۱۹۸ طاهری سوسن/ ۱۹۹ طاهری صمد/ ۲۰۰ عابدی کیوان/ ۲۰۱ عارفانی مازیار/ ۲۰۲ عاطفه جواد/ ۲۰۳ عباس پناه لطیف/ ۲۰۴ عباس پناه محمدشریف/ ۲۰۵ عباسی مرضیه/ ۲۰۶ عباسیان امیر/ ۲۰۷ عبدالهی علی/ ۲۰۸ عرب نژاد سکینه/ ۲۰۹ عرجونی ناهید/ ۲۱۰ علاسوند عادل/ ۲۱۱ علوی‌برازجانی رامین/ ۲۱۲ علیخانی مریم/ ۲۱۳ عمادی اسدالله/ ۲۱۴ غیجی مریم/ ۲۱۵ فتحی منیژه/ ۲۱۶ فتحی زاده نسیبه/ ۲۱۷ فخرزاده مهدی/ ۲۱۸ فدایی اصل میلاد/ ۲۱۹ فراستی رضا/ ۲۲۰ فرهادپور امید / ۲۲۱ فرهنگ ابوالقاسم/ ۲۲۲ فرهیخته مسعود/ ۲۲۳ فریدی مریم/ ۲۲۴ فلاح قاسم/ ۲۲۵ فلاح مهرداد/ ۲۲۶ قاسمی جواد/ ۲۲۷ قامشلو سیروس/ ۲۲۸ قانون پژمان/ ۲۲۹ قدرتی فاطمه/ ۲۳۰ قرایى فرناز/ ۲۳۱ قربانی شیده/ ۲۳۲ قره خانی مهسا/ ۲۳۳ قندی حمید/ ۲۳۴ قوامی پور ابراهیم/ ۲۳۵ قوچانی حمیدرضا/ ۲۳۶ کاظمی سیمین/ ۲۳۷ کاظمی مهران/ ۲۳۸ کاظمی حسنوند سمیه/ ۲۳۹ کامرانی نامدار/ ۲۴۰ کاوسی فر ندا/ ۲۴۱ کبگانیان مسعود/ ۲۴۲ کرمی محمدرضا/ ۲۴۳ کریمی برهان/ ۲۴۴ کریمی حسین/ ۲۴۵ کشاورز محمد/ ۲۴۶ کشوری فرهاد/ ۲۴۷ کمالی روزبه/ ۲۴۸ کهریزی ثریا/ ۲۴۹ کهنه‌چیان ناهید/ ۲۵۰ کیانی کیا لیلا/ ۲۵۱ گُردی الهام/ ۲۵۲ گرایلی پیروز/ ۲۵۳ گرجی خالق/ ۲۵۴ گرجی محسن/ ۲۵۵ گل محمدی پوریا/ ۲۵۶ گنابادی محمد/ ۲۵۷ گودرزی سجاد/ ۲۵۸ گیلانی اشرف/ ۲۵۹ گیوا شاهرخ/ ۲۶۰ لاریان پیام/ ۲۶۱ لیاقی داریوش/ ۲۶۲ مبشری کریم/ ۲۶۳ محمدزاده پدرام/ ۲۶۴ محمدزاده هبیب/ ۲۶۵ محمدی شیدا/ ۲۶۶ محمودى آرش/ ۲۶۷ محمودى نسیم/ ۲۶۸ مختاری سهراب/ ۲۶۹ مدیرشانه چی محسن/ ۲۷۰ مرادی شاهو/ ۲۷۱ مرادی محمد/ ۲۷۲ مرتجا محمدحسن/ ۲۷۳ مردانی رادا/ ۲۷۴ مردانی محمود/ ۲۷۵ مروج محمد/ ۲۷۶ مزینانی افسانه/ ۲۷۷ مسعودی فریبرز/ ۲۷۸ مسعودیان شهین/ ۲۷۹ مسلمی‌پور ایمان/ ۲۸۰ مشگی حمید/ ۲۸۱ مصدق فروغ/ ۲۸۲ مطلب‌زاده بهروز/ ۲۸۳ مظفر مقدم سروش/ ۲۸۴ معمار داریوش/ ۲۸۵ معماری نیا مصطفی/ ۲۸۶ معینی کربکندی نرگس/ ۲۸۷ مقدم مجتبی/ ۲۸۸ مکارمی نسترن/ ۲۸۹ مکی زاده تفتی حسین/ ۲۹۰ ملک پور البرز/ ۲۹۱ ملکی‌آور فرزانه/ ۲۹۲ منتظری احمد/ ۲۹۳ منتظری سعیده/ ۲۹۴ منصف اسماعیل/ ۲۹۵ منصور گرگانی آرش/ ۲۹۶ منصوری عه‌تا/ ۲۹۷ موسوی پژمان/ ۲۹۸ موسوی سید مهدی/ / ۲۹۹ موسوی نژاد مهدی/ ۳۰۰ مهدوی  حسن/ ۳۰۱ مهدی پور عمرانی روح اله/ ۳۰۲ مهدی زاده ابراهیم/ ۳۰۳ مهر محمود/ ۳۰۴ میرحسینی احسان/ ۳۰۵ میرزایی سارا/ ۳۰۶ میرزایی سودابه/ ۳۰۷ میرزایی شادی/ ۳۰۸ میرزایی عباس/ ۳۰۹ میرزایی محمد‌حسین/ ۳۱۰ میرعبدالله یانی محترم/ ۳۱۱ میری مسعود/ /۳۱۲ میناب بتی/ ۳۱۳ نادری نشوان/ ۳۱۴ ناصری فریاد/ ۳۱۵ نجفی عبدالمجید/ ۳۱۶ نجومی افسانه/ ۳۱۷ نژاد حسن طلا/ ۳۱۸ نصرتی احسان/ ۳۱۹ نظری علی/ ۳۲۰ نعمت‌اللهی حمید/ ۳۲۱ نعمتی غلامعلی/ ۳۲۲ نورایی یلدا/ ۳۲۳ نوروزی ایرانزاد کیارش/ ۳۲۴ نیستانی مازیار/ ۳۲۵ وارسته فرزین/ ۳۲۶ واسعی پژمان/ ۳۲۷ هاشمی زاده علی/ ۳۲۸ هزاره مهدی/ ۳۲۹ همتی علی/ ۳۳۰ هومانی هنگامه/ ۳۳۱ هیالی هادی/ ۳۳۲ یادگاری بردیا/ ۳۳۳ یاوری مریم/ ۳۳۴ یوسفی حمید/ ۳۳۵ یوسفی نازنین/ ۳۳۶  خویی اسماعیل/ ۳۳۷ رضا اکوانیان.

 

شماره های مختلف روزنامۀ شورش

آوریل 6th, 2021

مقدّمه ای بر شعرِ چنگ‌نوازِ سیستانی:اندکی شادی بايد/ که گاهِ نوروز است،علی میرفطروس

مارس 9th, 2021

* نوروز – هماره – به سانِ یک«پُل» همۀ اقوام ایرانی را به هم «پیوند» داده است. 

***

با اين‌همه غم

در خانۀ دل

اندکی شادی بايد

که گاهِ نوروز است

اندکی شادی بايد/ که گاهِ نوروز است

هجوم های پی در پیِ قبایلِ بیابانگرد به ایران و نتایجِ شوم شان در  ویرانیِ شهرها و فروپاشی مناسبات شهرنشینی ،«یکی داستان است پُر آب چشم» که گزارشی از آن را در کتاب «ملاحظاتی در تاریخ ایران» (۱۹۸۸) ارائه  کرده ام. هر یک از اين حملات – در واقع – شمشيری بود که جامعۀ ايران را از ريشه و گذشتۀ تاریخیِ خويش قطع کرد بطوريکه ما مجبور شديم – هر بار- از صفر آغاز کنیم، هم ازاین روست که گفته ام:

تاریخ ایران، تاریخ دردناکِ گُسست ها و انقطاع های متعدّد است!

در تکرارِ حملات و هجوم های ویرانگر، ایرانیان تنها در زبان فارسی و جشن ها و آئین های ملّی(خصوصاً نوروز) توانستند نوعی تداومِ تاریخی را سامان دهند.به عبارت دیگر:نوروز – هماره -به سانِ یک«پُل» همۀ اقوام ایرانی را به هم «پیوند» داده است. 

«اندکی شادی باید…»برگی از «یادداشت های روزانه ام» بود که حدود ۳۵ سال پیش در نشریۀ «کاوه» (چاپ مونیخ، به سردبیری دکتر محمّدعاصمی) و ماهنامۀ «مهاجر»(چاپ دانمارک) و سپس در کتابِ «ديدگاه ها»منتشر شده و از همان زمان ، این شعرِ کوتاه برای بسیاری – در سراسرِ جهان – طلایۀ نوروز گردیده است بی آنکه به فضای عمومیِ سرایشِ شعر  اشاره ای کرده باشند.

پس از گذشتِ حدود ۳۵ سال از نخستین انتشارِ «اندکی شادی باید…»،اینک شرحِ زیر برای درکِ شرارتِ تازیان و صدای پُرشَرَرِ چنگنوازِ سیستانی  می تواند مفید باشد: دیروزی که بی شباهت به امروز نیست!

در یادداشتی نوشته ام :

سیستان از قدیم ترین ایّام  پایگاه تمدّن و فرهنگ ایران بود چنانکه سخن یعقوب لیث صفّاری در سرزنشِ شاعران عرَب زبان و اینکه:« شعری که من اندر نیابم ، چرا می باید گفت!» رخصتی شد برای سرودنِ شعر به زبان فارسی.

جانشینان یعقوب نیز در ترویج زبان و ادب فارسی کوشیدند بطوری که دوران حکومت ابو جعفر صفّاری(در اواسط قرن دهم میلادی) دوران شکوفائی و رونق فکر و فلسفه و ادبیّات بود و از این رو،برخی پژوهشگران  دوران وی را«طلیعۀ رنسانسِ ایرانی-اسلامی»نامیده اند. 

 در حملۀ تازیان به ایران ،سیستانیان مقاومتِ بسیار  و تازیان  خشونتِ بسیار نمودند چندانکه ربيع ‌بن زياد (سردار عرب) برای إرعاب مردم و کاستن از شورِ مقاومتِ آنان  دستور داد:

صَدری(بُلندائی) بساختند از آن کُشتگان [يعنی اجساد کشته شدگان را روی هم انباشتند]… و هم  از آن کُشتگان، تکيه‌گاه ها بساختند و رَبيع ‌بن زياد بر شُد و بر آن بنشست…[بدین ترتیب] اسلام در سیستان متمکّن شد و قرار شد که هر سال از سيستان  هزار هزار (يک ميليون) درهم به اميرالمؤمنين دهند با هزار وَصيف (کنیزک و غلام)»…ولی سیستانیان -باز-«ردّت آوردند» و حاکمانِ عرب را از شهر بیرون کردند.(۱).

 در آن شرایط سوخته و سوگوار بود که وقتی سپاهيان «قُتيبه» نیز سيستان را به خاک و خون کشیدند، مردی چنگ‌نواز،در کوی و برزنِ شهر – که غرق خون وُ آتش بود-از کشتارها و جناياتِ «قُتيبه» قصّه‌ها می‌گفت و اشکِ خونين از ديدگانِ آنانی که بازمانده بودند،جاری می‌ساخت و خود نيز،خون می‌گريست…و آنگاه، بر چنگ می‌نواخت و می‌خواند:

 

 

-«با اين‌همه غم

در خانۀ دل

اندکی شادی بايد

که گاهِ نوروز است

اندکی شادی بايد/ که گاهِ نوروز است».

 

 

 

 

 

 

__________

۱- ملاحظاتی در تاریخ ایران،علی میرفطروس،نشر فرهنگ،کانادا،۱۹۸۸= ۱۳۶۶،صص۴۸ ،۷۴ و۸۰.

https://mirfetros.com

[email protected]

تولّددیگرِِ«کتاب امروز» پس از نیم قرن

مارس 8th, 2021

 

مجله «کتاب امروز» پس از هشت انتشارِ شمارۀ ماندگار و توقّف ۵۰ ساله به همّت انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.

کتاب امروز مجلۀ بررسیِ کتاب ایران است و در صفحات خود به مرور، بررسی و نقد تازه‌های نشر می‌پردازد.

این مجله در دهۀ ۵۰ در دو دوره و هشت دفتر به همّت شخصیّت‌های شناخته‌شده‌ای، چون کریم امامی، نجف دریابندری و ابوالحسن نجفی و با حمایت شرکت سهامی کتاب‌های جیبی منتشر می‌شد. پس از آن هشت دفتر ماندگار، انتشار این مجله متوقف شد.

در فرهنگ ادبیات فارسی به سرپرستی محمد شریفی در مقاله کوتاهی دربارۀ این مجله آمده است: «کتاب امروز از نشریات تخصصی در زمینه کتاب بود که در دو دوره از مهر ۱۳۵۰ تا پاییز ۱۳۵۲ و بهار ۱۳۵۳ تا زمستان ۱۳۵۳ هشت دفتر (شماره) از آن زیر نظر کریم امامی و با سرمایه شرکت کتاب‌های جیبی منتشر شد و از نشریات خوب در زمینه تألیف، ترجمه و نقد کتاب به شمار می‌آمد.»

 بهاءالدین خرمشاهی نیز درباره این مجله ماندگار در خاطره کتاب دوستان نیم قرن اخیر معاصر می‌نویسد: کتاب امروز، مجله‌ای کم‌برگ، اما پُربار، که از اوایل دهه ۱۳۵۰ شمسی به صورت فصلنامه به سردبیری استاد کریم امامی منتشر شده است. این اثر یکی از کتاب‌پژوه‌ترین مجلاتی است که در ایران انتشار یافته است. همکاران این نشریه عده‌ای از برجستگان تألیف و ترجمه و ویرایش و نشرپژوهی در ایران نیم‌قرن پیش بوده‌اند.

حال در آستانه بهار ۱۴۰۰، دوره جدیدی از این مجله به صاحب‌امتیازی مؤسسه انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شده است. مدیرمسئول مجله نادره رضایی است و متین غفاریان؛ دبیر شورای نویسندگان آن را برعهده دارد.

 این مجله در دوره جدید خود دارای چند بخش است. بخش مرور تازه‌ها که در آن تازه‌ترین و مهم‌ترین کتاب‌های تازه‌انتشار‌یافته معرفی و بررسی شده‌اند؛ کتاب‌هایی همچون «اشغال» نوشته صادق زیباکلام، «هم‌شرقی، هم غربی» نوشته افشین متین، «کارنامه دولت جنگ» نوشته علیرضا بهشتی و عباس ملکی، «نامه‌های سیاسی دهخدا»، «سینما جهنم» و «تبار خیزش» و همچنین رمان‌ها و نمایشنامه‌هایی همچون «ما» نوشته یوگنی ایوانوویچ زامیاتین، «ایالات نیست در جهان» نوشته جواد مجابی و ….

دربخش ویژه این مجله پرونده‌ای برای استاد فتح‌الله مجتبایی تدارک دیده شده که همراه با گفت‌وگویی درباره زندگی‌نامه اوست. همچنین کتاب‌های دکتر مجتبایی هم مرور و بررسی شده‌اند.

در بخش نقد و بررسی کتاب، یوسف اباذری در مقاله‌ای مفصل کتاب «فرمان و دیوان» نوشته پری اندرسون را بررسی کرده است. همچنین مقاله‌ای از فخرالدین عظیمی درباره کتاب تازه انتشار یافته علی رهنما با عنوان «پشت پرده کودتا» در این شماره منتشر شده است. مقاله مربوط به جلد هم به نقد و بررسی کتاب «میعاد در دوزخ» حمید شوکت اختصاص دارد که زندگی‌نامه سیاسی خلیل ملکی است.

در بخش درگذشتگان نیز، کارنامه داوود فیرحی، استاد تازه‌درگذشته دانشکده حقوق و علوم سیاسی و همچین اولین مجموعه داستان اصغر عبداللهی، فیلم‌نامه‌نویسی که به‌تازگی درگذشته، بررسی شده است.

در بخش گزارش، ۷ کتاب تازه که در سال ۲۰۲۰ درباره ایران در جهان و به زبان انگلیسی منتشر گشته، معرفی شده‌اند. از میان این کتاب‌ها می‌توان به کتاب تازه انتشاریافته علی رهنما درباره سازمان چریک‌های فدایی خلق اشاره کرد که اولین کتاب مفصل درباره این موضوع به زبان انگلیسی است. در بخش کتاب‌های خارجی کتاب «گامبی وزیر» و نویسنده آن، والتر تویس معرفی شده‌اند.

در بخش تاریخ این مجله، مقاله‌ای از افشین مرعشی، دانش‌آموختهٔ تاریخ دانشگاه یو. سی‌ال.‌ای و از امید‌های آینده تاریخ‌نگاری ایران درباره اولین کتاب‌فروشی‌های تهران منتشر شده است.

در بخش نهایی مجله، روند‌های اجتماعی کتاب بررسی شده‌اند. این بخش روند‌های اقبال اجتماعی مخاطبان به کتاب‌های خاص را بررسی می‌کند. در این شماره روند چاپ و انتشار کتاب‌های موفقیت براساس داده‌های «خانه کتاب و ادبیات ایران» در چهار دههٔ گذشته بررسی شده‌اند.

 

غزلِ بهار ، نعمت الله ترکانی شاعر افغانستانی

مارس 8th, 2021

بهــار آمــده، مــن منتــــظر به  آمــــدنت

چو گل به خنده شکوفان بود لب و دهنت

شراب عافــــیت از جـــام لاله نوشـت باد

که رنگ هـــردو لبت دارد و جـلای تنت

شکـــوه قامت تو، برگ و بار فــروردین

درخــت سیــب به تن کرده باز پیرهــنت

به مقـــدم تو چمــن جلوه ی گل و سنبــل

ســـرود چلچله ها گشته شعر هر سخنـت

***

درون حجــله ی سبزینه های اردیبهـشت

گل بنفــــشه بنـازد  به زلف پر شکــــنت

سیّد ضیاء ؛ «مردِ اوّل یا مردِ دوم کودتا»(بخش دوم)،علی میرفطروس

مارس 4th, 2021

بخش نخست

*احمدشاه وقتی از سیدضیا پرسید که چه لقبی مایل است به او داده شود؟ سید ضیاء جواب داد:«دیکتاتور»!

* ساعد مراغه ای  از نسل سیاستمدارانی بود که «حفظ آب و خاک را -به هر قیمت-واجب می دانستند ، حتّی اگر به آنها  وصلۀ خیانت بچسبانند. نسل ایران دوست ها.نسل مردان باتحمّل و پُرحوصله.نسل مؤمنین به قانون.نسل باورکنندگان عدالت و خیر.نسلی که تکرار آن شاید میسّر نباشد».

***

بهارا ! بِهِل* تا گیاهی برآید

درخشی ز ابرِ سیاهی برآید

درین تیرگی صبر کن شامِ غم را –

که از دامنِ شرق  ماهی برآید

بمان تا در این ژرفِ یخزارِ تیره-

به نیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است وُ بندِ عزیزان

بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

به بیدادِ بدخواه  امروز سر کن

که روزِ دگر  دادخواهی برآید

برین خاک، تیغِ دلیری بجنبد

 وزین دشت  گَردِ سپاهی برآید

(ملک الشعرای بهار)

در دوران هائی که«ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارید» شعر فارسی توانسته بخشی از تاریخ اجتماعی ایران  را ثبت و ضبط کند و چنانکه در  تاریخ در ادبیّات گفته ام:« در شعر فارسی  تاریخ احتماعی ایران  نَفَس می کشد».

سخن ملک الشعرای بهار در آستانۀ رویدادِ سوم اسفند 1299 بازتابِ آرزوی وی به «جُنبیدنِ تیغِ دلیری» و پدید آمدنِ «گَردِ سپاهی» بوده است.ترکیب واژگان و لحنِ محکم و استوارِ شعر چنان است که گوئی بهار در آرزوی ظهورِ فردی محکم و مقتدر است تا برآنهمه آشوب و آشفتگی پایان دهد،موضوعی که آرزوی عمومِ روشنفکران آن عصر بود و به قول بهار:«همه،اين را می خواستند».این انتظار محدود به تهران نبود بلکه تا تبریز و کرمان و کردستان نیز بازتاب داشت به طوری که ﻣﺤﻤّﺪ ﻣﺮدوخ ﮐﺮدﺳﺘﺎﻧﯽ ضمن اشاره به آشوب ها و آشفتگی های سیاسی و قحط وُ غلا ی تهران و احتکارِ گندم توسط «احمدشاه علّاف»، در بیانیّه ای به فارسی بسیار بلیغ و زیبا  ضمن حمایت از رضا خانِ سردار سپه نوشت:

مُلک ایران  چوبِ استبداد می خواهد هنوز

(تاریخ کُرد و کردستان،صص317-325و 350-351 و خصوصاً صفحات 398 و 401-402).

در آن زمان، علاوه بر سیدضیا،شخصیّت هائی مانند سیدحسن مُدرّس،سردار اسعدبختیاری و نصرت الدولۀ فیروز (پسر فرمانفرما) « همگی در فکر کودتا بودند»(تاریخِ بیست ساله،مکّی،ج1،ص146).

  سفر سیدضیاءالدین طباطبائی به روسیه و آگاهی وی از عقاید بلشویک ها از وی انسانی تُند ، انقلابی و عدالتخواه ساخته بود. این شعارها و تمایلات در روزنامۀ رعد  منتشر می شد و مورد توجّه و ستایشِ شاعران و روشنفکرانی مانند ملک الشعرای بهار ،میرزادۀ عشقی، عارف قزوینی ،ایرج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میرزا و کلنل محمدتقی خانِ پسیان بود. سیدضیا به حقوق زنان نیز حسّاس بود به طوری که ضمن تأکید بر فقدان مشروعیّت و وجاهتِ قانونیِ بسیاری از نمایندگان مجلس،گفته بود:

   -«این مجلس شورای مّلی،مجلس شورای ملّی نیست، مجلسِ یک عدۀ معدودی است…در ایران که نصفِ جمعیّت اش  زن هست،چرا[زنان] در انتخابات شرکت نمی کنند؟»(ص178).

سیّد ضیا  در برخورد با احمدشاه!

 احمدشاه  سیدضیا را«بلشویکی خطرناک»می دانست چراکه گفتار و کردارِ وی در برخورد با احمد شاه ،فاقد تملّق های رایج بود. وقتی احمدشاه از سیّد ضیا پرسیدکه چه لقبی مایل است به او داده شود؟سید ضیاء به دنبال عناوین رایج (دوله،سلطنه و…) نرفت و در عوض از شاه خواست تا در اعلامیۀ انتصاب، وی را «دیکتاتور» بنامد.شاه – حیرت زده از این عنوانِ نامتعارف – به این بهانه که این لقب موجبِ «تحقیر مقام و منزلت سلطنت است»، تقاضای سیدضیا را نپذیرفت (ایران؛برآمدنِ رضاخان…،سیروس غنی،ص222)،

در روایتی دیگر : سید ضیاء در حالی که سیگاری بر لب داشت( آن هم در ماه رمضان) وارد اتاق احمد شاه شد و بدون اجازۀ شاه  روی صندلیِ نشست.احمد شاه در حالیکه در اتاق قدم می‌زد، متوجۀ حرکات سید ضیا بود و لذا -با فریاد- از نگهبانان کاخ خواست:

– « این سیگار را از دهنِ این سید بگیرید! بیندازید بیرون!».(مکّی،ج1،ص243).

تند رَوَی های سید ضیا در مواجهه با احمدشاه و دستگیری اشراف و ثروتمندانِ معروف شاید ناشی از حسّ تحقیر و توهینی بود که به زعم سیدضیاء نسبت به «رنجبران» إعمال می شد.یادآوری آن تندرَوَی ها -حتّی بهنگام پیری- وجودِ وی را سرشار از غرور و شادمانی می کرد:

-«آه! از بعد از روز کودتا… آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمدند، آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتند، اظهار ارادت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، فحش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردم، تهمت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که به من  می زدند، حقیقت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که در خودِ من بود، همۀ اینها فیلم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی تماشایی است. چشم را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندم و به یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورم که یک مرتبه پانصد نفر از دُم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کلفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های این مملکت را یک سیّدِ جلنبُر روزنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویس  صبح روز کودتا گرفت و توی زندان کرد. خنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. خوشم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. شاید تنها وقتی است که از خودم لذّت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برم و فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم که این من، منِ یکّه و تنها، همۀ دوله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سلطنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سلطان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و فلان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و فلان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وکاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را گرفتم و در حبس انداختم.چه آدم جالبی بودم». (ص36).

بازداشت عوامل انگلیس و «کابینۀ سیاه»!

   سیدضیا در صبحِ روزِ کودتا با صدور اعلامیّه ای شدید اللحن و ملّی گرایانه  بسیاری از اشراف ، شاهزادگان،زمینداران بزرگ و عوامل انگلیس را «که مانند زالو خونِ ملّت را مکیده اند» را دستگیرکرد .تعدادی از این شاهزادگان و اشراف بر سر درِ خانه های شان پرچم انگلیس را افراشته بودند تا بدینوسیله اعلام کنند «تحت حمایت دولت انگلیس»هستند.

  اقدام دیگر سیدضیا  لغو قرارداد معروفِ 1919بود؛ قراردادی که او و ملک الشعرای بهار-در ابتداء- طرفدارِ آن بود.با اینهمه،کابینۀ سیّد ضیا به «کابینۀ سیاه» معروف شد!. نگاهی به ترکیب دستگیرشدگان-خصوصاً شاهزاده عبدالحسین فرمانفرما و پسرِ بزرگش – نصرت الدولۀ فیروز ( وزیر خارجۀ جوان وثوق الدوله) و کینۀ سوزانِ آنان نسبت به این «روزنامه نگارِ بی سر و پا»شاید علّتِ شهرت کابینۀ سیّد ضیا به «کابینۀ سیاه» باشد.عارف قزوینی در این باره تأکید می کند:

کابینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ات از آن سیه شد نامش 

 هر روسیاهی را تو بودی دامش

و یا:

ای دستِ حق پشت و پناهت بازآ 

چشم  آرزومند نگاهت بازآ 

وی تودۀ ملّت سپاهت بازآ 

قربان کابینۀ سیاهت بازآ  !

  عبدالحسین فرمانفرما از حامیان و مدافعانِ معروفِ منافع انگلیس در ایران بود آنچنانکه ضمن داشتنِ نشان مخصوصِ افتخارِ از طرف پادشاه انگلیس ، قرار بود از طرف انگلیسی ها پادشاه عراق شود(ص 251) . پسرش – نصرت الدوله- نیز  سودای کودتا در سر داشت و مدتی پیش از دولت سیدضیا،در لندن منتظر اجازۀ کودتا از دولت انگلیس بود. سیّدضیاء دراین باره می گوید:

-«…پیرتر و پول دارتر از آن ها-یعنی فرمانفرما-را گرفتم.پیش از کودتا خیلی ها خیال می کردند به حریمِ حرمت جناب فرمانفرما نمی شود تجاوز کرد…در جریان تغییرِ سلطنت از احمدشاه (به علّت نداشتن فرزند) ریش سفیدان قجَر روی انتقالِ  حکومت به خاندان فرمانفرما  سازش کرده بودند»(صص71 و76).

  فرمانفرما املاک متعدّدی از مردم آذربایجان، کرمان،کرمانشاه ، کرج ،کردستان را غصب کرده بود. ظلم و ستمِ  وی در فارس مقارن کودتای1299 چنان بود که باعث طغیان مردم فارس گردید و لذا، احمد شاه- به توصیه و  اصرارِ فرمانفرما و موافقت انگلیسی ها – خواهر زاده اش (دکتر مصدّق) را حاکم فارس کرد (نگاه کنیدبه: خاطرات و تألّمات دکترمصدّق،صص121-126و341-342).

سیدضیا و مصدّق!

   رویداد سوم اسفند از پُشتیبانی عموم مردم – خصوصاً روشنفکران،روزنامه نگاران،معلّمان و کارمندان دولت – برخوردار بود و در شهرستان ها هم با آن مخالفتی نشده بود،ولی سرپیچیِ دکتر مصدّق(حاکم فارس) از پذیرفتن نخست وزیری سیّد ضیا و نیز خودداری وی از اجرای فرمان احمد شاه – جهتِ اطاعت از دولت سیّد ضیاء – اوّلین چالش بزرگ دولت کودتا بود. مکاتباتِ تُندِ سیدضیا و مصدّق نشانۀ عمق اختلافِ آن دو سیاستمدار است(نگاه کنید به: خاطرات و تألّمات دکترمصدّق ،صص 129-130).

   با توجه به مقام و منزلتِ عبدالحسین فرمانفرما- به عنوان دائیِ مقتدر و مورد علاقۀ دکتر مصدق- آیا دستگیری و تحقیرِ فرمانفرما و پسرش  باعثِ  مخالفتهای مصدّق نسبت به سید ضیاء و رضاخانِ سردار سپه(رضاشاه)-به عنوان «کابینۀ سیاه» و «پادشاهِ مخلوقِ دولت انگلیس» بود؟(خاطرات…،ص201).

 نقطۀ اوج اختلافات مصدّق با سیدضیاء درجریان تصویب اعتبارنامۀ سیدضیاء در مجلس چهاردهم بود.مصدّق معتقد بود که «اقدام سید ضیاء به کودتا، مصداق اقدام علیه دولت بوده و طبق قانون انتخابات،اقدام‌کنندگان علیه حاکمیّت دولت صلاحیّت نمایندگی ندارند»،در حالیکه احمد شاه – بلافاصله -کودتا را به رسمیّت شناخته بود(مّکی،ج1،ص145) .احمدشاه از مصدّق(حاکم فارس)خواسته بود تا از دستوراتِ دولتِ سیّدضیا پیروی کند و این امر را در سراسرِ فارس به اطلاع عموم برساند.لذا، سرپیچیِ مصدّق از فرمان احمد شاه می توانست مصداق همان «جُرم»ی باشد که مصدّق در مجلس به سیّد ضیا نسبت می داد!

 با این استدلال،مصدّق با اعتبارنامۀ سیدضیا در مجلس چهاردهم مخالفت کرد هرچند نتوانست اکثریّت آرای نمایندگان را  جلب کند. درآن جلسه، دکتر مصدّق اتهامات تندی علیه سیدضیاء مطرح کرد و سیدضیا نیز در نطق طولانی و  تندی به اتهامات مصدّق پاسخ داد و از خدمات خود یاد نمود.

در کتاب«سیدضیا» به این«جدال» اشارۀ گذرائی شده است ، گوئی که سیّد علاقه ای به بازگوئی آن ماجرا نداشت ولی آگاهی از محتوای این پاسخ برای شناختِ بهتر شخصیّت سیدضیاء ، درک اوضاع اجتماعی-سیاسی ایران بهنگام رویداد سوم اسفند  و چگونگی قدرت گیری رضا خان سردار سپه  بسیار مفید است.ما گُزیده ای از متنِ این«جدال» را  به دست داده ام .

  گفتنی است که نصرت الدولۀ فرمانرما (پسرِ بزرگ و محبوب فرمانفرما) در عقدِ قرارداد 1919 نقشی اساسی داشت و برای این کار ، مبلغ 28000پوند از دولت انگلیس رشوه گرفته بود که – بعدها – رضا شاه  وی و خانواه اش را مجبورکرد تا مبلغ مذکور را به خزانۀ خالی دولت ایران مسترد کنند و در این راه،حتّی برخی از کاخ ها و املاک فرمانفرما را مصادره کرده بود.

ضرورتِ اخلاق در سیاست!

  «جدال در مجلس» آیا موجب کینۀ سیدضیا نسبت به مصدّق بود؟.در سراسر گفتگو از این«کینه» خبری نیست بلکه سیدضیاء با احترام از مصدّق یاد می کند. شاید با گذشت ایام  و فرونشستنِ غبارِ کینه ها وُ کدورت ها، و نیز نوعی سُنّت اخلاقی در میان دولتمردان آن دوران،باعث این احترام و اعتدال بود؛ سنّتی که اختلاف را تا حدِ دشمنی بالا نمی بُرد و به جایگاه رجال جامعه احترام می گذاشت.سید ضیا در بارۀ دکتر مصدّق می گوید:

-«دکترمصدّق تقوائی دارد که با آن زندگی کرده . من آن نوع تقوا را به حال او مفید و به حال ملّت ایران،مُضر می دانم،امّا هرگز نمی توانم بگویم که باید او را از یاد بُرد»(ص76).

 همین سُنّت اخلاقی بود که با وجود همۀ اختلافات گذشته،به محض آگاهی از مرگ دکتر مصدّق، سیدضیا- ناگهان – جلسۀ گفتگو  را ترک می کند و  به کاخ سلطنتی می شتابد تا شاه را برای انجام تشریفاتِ رسمیِ خاکسپاریِ مصدّق (به عنوان نخست وزیر سابق ایران)راضی کند.

سیّدضیاء:فرش ‌فروشِ دوره‌ گرد!

کابینۀ سیدضیا فقط 100 روز  دوام یافت و او پس از ترکِ نخست وزیری و خروج از ایران، افسرده از آرزوهای برباد رفته ، به «کارِ گِل»پرداخت:«فرش‌فروشِ دوره گرد»!

به روایت سیدضیا:

-«وقتی به اروپا رسیدم،یکسره رفتم برلن . چندماهی مثل آدم های گیج بودم. بعد تصمیم گرفتم کاری کنم…من تمام شور و هیجان سیاسی خود را از دست داده بودم . می خواستم یک کارِ دیگر بکنم.این بود که شدم فرش فروشِ دوره گرد…چند تا قالیچه داشتم . یکی دو تا از آن ها را – به شیوۀ ترکمن هائی که قالیچه به شهر می آورند-انداختم روی دوشم و افتادم توی خیابان ها به فرش فروشی با هیأت ایرانی و کلاهِ پوستی. مردم جمع می شدند و من کنار پیاده روُ  فرش ها را  پهن می کردم  و برای شان می گفتم که چه نقشی دارد و  می فروختم .آقا سیدضیاء طباطبائی مدیر رعد راخاک کردم و شدم آقا سیّدِ فرش فروش…» (ص98).

سیدضیا وقتی تعجّب و ناباوریِ دکتر الهی را می بیند،توضیح می دهد:

-«سرِ خودتان جدّی عرض می کنم.خدا نصیب تان نکند که آوارگی و سرگردانی  آدم را به همه کار  وا می دارد…[تا]فراموش کنم که چه برسرِ آرزوهایم رفته… رفته بودم یک مملکت را نجات بدهم،چشمم را بازکردم دیدم با سیلِ تهمت وُ افتراء،مثل خاشاکی روبیده شده ام،آنهم چه تهمت هائی و از زبان چه کسانی!  همۀ دوله ها و سلطنه ها و همۀ ملاذ الانام ( فقها و شریعتمداران ) و خادم الشریعه ها».(صص98-99).

  سیدضیاء ضمن یادآوریِ صدارت 100روزه و آرزوهای برباد رفته اش می گوید:

-«عصَبی بودم آقا! شب‌ها به آپارتمانم که می‌رفتم، در هوای سردِ برلن  دوشِ آب سرد را با فشار،باز می‌کردم، زیرِ آن می‌ایستادم و از شدت سرما  دندان‌هایم کلید می‌شد و جیغ می‌زدم و زنِ صاحبخانه خیال می‌کرد که من از تیمارستان آمده‌ام»(ص99).

 سیدضیا کتابی به نام«کتاب سیاه» تألیف کرده بود که شرح کودتا و ماجرای چند ماه حکومتِ خود را نقطه به نقطه در آن شرح داده بود، ولی متأسفانه از سرنوشت این کتاب  خبری نداریم.به قول سیدضیا:

-«اگر روزی این کتاب را به طبع برسانم ایرانیان خواهند دید که من برای خدمت به مملکت چه کرده ام.چه ها می خواستم بکنم،و کی ها نگذاشتندکه بکنم» (ص425).

باچنان ترکیب گسترده ای از مخالفان، طبیعی بود که ادامۀ دولت سیدضیا بسیار دشوار و شکننده باشد.از این گذشته،سُنّت اشرافیِ حکومت در ایران با صدارتِ یک «روزنامه نگارِ بی سر و پا» مغایرت داشت.

  در یک ارزیابی کُلّی به نظر می رسد که تصویرِ ملک الشعرای بهار از سیّد ضیاء   درست و  پذیرفتنی است:

-« …سید ضیاء طبعاً مردی انقلابی و با شهامت بود، اما به اصول ثابت انقلاب و اقسام تشکیلات از سوسیالیزم و کمونیسم، یا فاشیسم طبق رویۀ علمی و از روی منطق و کتاب احاطه نداشت.اصل معینی نداشت.نه کمونیست بودکه همه  را بکُشد،نه فاشیست بود که با اعیان همکاری کند و تند روان را و کمونیست ها را خاموش سازد، نه حزبی داشت که به هم مسلکان خود   کار  بدهد و باقی را بیکار سازد، نه ایل و عشیره ای داشت که اقوام خود را برمردمِ دیگر مسلّط کند و نه…لااقل صد نفر دوست مناسبِ اوضاع را با خود همدست سازد…»( تاریخ مختصرِ احزاب سیاسی، ص 95 و 960).

از بخش های جالب کتاب،گفتگوی الهی با کلنل کاظم‌خان سیّاح (حاکم صبح کودتای 1299) و  مقالۀ «ماژور مسعودخان کیهان»(نوشتۀ خانم فاطمۀ معزّی) است،دو شخصیّتی که در کنار سید ضیا و رضاخان  پازل رویداد سوم اسفند را تکمیل می کنند.

گفتگو با محمّد ساعد مراغه ای نیز بسیار ارزشمند است؛سیاستمدار برجسته ای که در هیاهوهای سیاسی  خاموش و فراموش شده است.این،تنها گفتگوی موجود با ساعد مراغه ای است و صدرالدین الهی او را از نسل سیاستمدارانی می داند که «حفظِ  آب و خاک را – به هرقیمت – واجب می دانستند حتّی اگر به آنها وصلۀ خیانت بچسبانند.نسلِ ایران دوست ها.نسلِ مردانِ با تحمّل و پُرحوصله.نسل مؤمنین به قانون . نسلِ باورکنندگانِ عدالت و خیر.نسلی که تکرار آن شاید میسّر نباشد» (ص 384).

***

   چنانکه گفته ام : تاریخ معاصر ایران چونان آئینۀ شکسته ای است که تصاویرِ کج وُ معوجی از چهره های سیاسی ارائه می دهد، خصوصاً که این« آئینه» به زنگارِ ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی) نیز آغشته است . بر ما است که با روانی روشن و ذهنیّتی بی تعصّب وُ آزاد، تکّه های این آئینۀ شکسته را در کنار هم بگذاریم و از آن، منشوری سازیم تا ابعادِ چندگانۀ شخصیّت ها و  رویداد های تاریخ معاصر ایران را باز نماید.این امر-بی تردید- به غنای آگاهى های ملّی و شفافيّتِ حقيقت تاريخى  کمک و یاری خواهد کرد.

30بهمن ماه1390=19فوریۀ 2012

بازنویسی:بهمن ماه1399= فوریۀ 2021

_______________

*- بِهِل:از فعلِ آرزومندیِ هَلیدن ،به معنای بگذار،باشد!

منابع:

الهی،صدرالدین:سیدضیا؛مردِ اول یا مردِ دوم کودتا،شرکت کتاب،لوس آنجلس ، 1390/2011

 بهار،ملک الشعرا:دیوان اشعار ،به کوشش مهرداد بهار، تهران، انتشارات توس، سال 1368

—- تاریخ احزاب سیاسی، تهران، امیرکبیر، چاپ دوم، 1357

غنی، سیروس: ایران؛برآمدن رضاخان؛برافتادن قاجار و نقشِ انگلیسی‌ها، ترجمۀ حسن کامشاد، تهران، ۱۳۷۷

مردوخ،محمّد:تاریخ کُرد وکردستان(تاریخِ مردوخ)،ج1،کتابفروشی غریفی،سنندج، 1351

مصدّق،محمّد:خاطرات و تألّمات،به کوشش ایرج افشار ،نشرعلمی،تهران،1365

مکّی،حسین،تاریخ بیست ساله،ج 1،نشرعلمی،تهران،1361

https://mirfetros.com

[email protected]

سیّدضیاء ؛«مردِ اوّل یا مردِ دوم کودتا»(بخش نخست)،علی میرفطروس

فوریه 25th, 2021

*سیّدضیا ضمن اینکه رابطۀ رضاخان با انگلیسی ها و ملاقات ژنرال آیرونساید با وی را«به کلّی بی اساس» می نامد، نقش خود را در کودتا،کلیدی می داند.

*سید ضیا:«انقلاب روسیّه در من اثری عمیق گذاشت.من از نزدیک  لنین را دیدم و در سخنرانی های متعدّدِ او حاضر بودم».

***

اشاره:

   صدمین سالِ رویدادِ سوم اسفند1299 و فراز آمدنِ رضا خانِ سردار سپه  به پادشاهی، فرصتی بود تا بسیاری از پژوهشگران به چگونگی این رویدادِ بزرگ و سرنوشت ساز  بپردازند. در بارۀ مفهوم «کودتا » و  إطلاقِ آن به رویداد سوم اسفند، چه بسا که اختلاف نظرهائی وجود داشته باشد ولی وجه مشخّصۀ بحث های اخیر نوعی انصاف و واقع بینی در درکِ شرایطِ سیاسی-اجتماعیِ وقوع رویداد است؛ شرایط ناگواری که اولویّتِ اساسیِ آن  استقرارِ امنیّت و حفظِ یکپارچگی ایران بود نه آزادی های سیاسی.

سال ها پیش ،در مقالۀ حکومت رضاشاه و «دست انگلیسی ها» به این موضوع پرداخته ام.در این میان – امّا – نقش سید ضیاء به عنوانِ «مردِ اول یا مردِ دوم کودتای 1299» – هنوز – آغشته به ابهام و اتّهام است.گفتگوی بلند روزنامه نگارِ برجسته-دکتر صدرالدین الهی- با نام «سیّد ضیا» پرتوی است بر این شخصیّتِ مهمِ تاریخ معاصرِ ایران!

این مقاله  ده سال پیش با نام «سیّدضیا؛سیاستمدارِ نفرین شده!»منتشر گردیده و اینک با اضافاتی  بازنشر  می یابد.     ع.م

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ما راویان قصّه های رفته از یادیم

ما فاتحان شهرهای رفته بربادیم

                (م.امید)

مردِ اوّل یا مردِ دوم کودتا!

راهیابی به خلوت سیاستمدارانی که دارای زندگی طوفانی و پُرآشوبی بوده اند، کارِ بسیار دشواری است،از آن جمله،گفتگو با سید ضیاء الدین طباطبائی که از سربازی(روزنامه نگاری) به سرداری(نخست وزیری)رسید و در زندگیِ خود از توفان های بسیاری گذشته و درعرصۀ سیاست ایران تاثیرات آشکاری داشته است؛انتشار روزنامه های جنجالیِ«شرق»،«رعد»و«برق»به قول سیدضیا: «حدیثِ آتشی است که در دلِ وی بود».

سرنوشت سیّدضیاء طباطبائی پیچیدگی های«سیاست ورزی»در ایران معاصر را نشان می دهد و به ما می آموزد که زندگی ، عقاید و عملکردهای بسیاری از رجال تاریخ معاصر ایران ، «تک خطی»یا«سیاه و سفید» نیست،بلکه دارای لایه های مختلف و پیچیده ای است که با انصاف و اعتدال باید مورد بررسی قرارگیرند. سیدضیاء روزنامه نگاری ضد کمونیست بود و نشریات وی -خصوصاً روزنامه های «کاروان» و «رعد»- دارای مواضع شدید علیه حزب توده  و اتحاد جماهیر شوروی بودند ، با توجه به قدرت حزب توده در دولت قوام السلطنه و حضور ارتش شوروی در ایران،شاید بازداشت سید ضیاء در اسفند ۱۳۲۴ به اتّهام «اقدام علیه امنیّت کشور» و «حیف و میل اموال عمومی» ناشی از مواضع ضدکمونیستی وی بود و از این نظر،شاید بتوان مانند خلیل ملکی و دکتر مظفّرِ بقائی، سیدضیا را نیز  در شمارِ قربانیان « حمّام فین حزب توده » قرار داد،هم از این رو است که پس از گذشت یک قرن از رویداد سوم اسفند1299 – هنوز نیز – زندگی و عملکردهای سیاسیِ وی  آغشته به ابهام  و اتّهام است.

 پس از گفتگوی مفصّل با استاد پرویز ناتل خانلری با نام نقدِ بی غش ، سیدضیا دومین کتاب دکترصدرالدین الهی است که من، مثل تشنه ای که در کویر به چشمۀ زلالی رسیده باشد، آنرا -به جان- نوشیده ام و در بارۀ آن با دکتر الهی سخن ها گفته ام.این گفتگوها را می توان سرآغازِ رواجِ «تاریخ شفاهی» در ایران  بشمار  آورد.

ضرورتِ تجدیدِنظر در تاریخ!

  در جامعه ای که از«قدّیس بودن»تا«ابلیس بودن»راهی نیست، روبرو شدن با سیاستمداری مانند سیّدضیاء الدین طباطبائی نوعی«خطرکردن» است چرا که به قول دکتر الهی:

-«خیلی مشکل است که سیدضیای مرموز، سیدضیای کودتاچی، سیدضیای رئیس الوزرای کابینۀ سیاه ،سیدضیاء فلسطینی، سید ضیای مرتجع،سید ضیائی که همه او را یک عامل سیاست خارجی می دانند، بی پرده درمقابل انسان قرار بگیرد و آدم  مجبور شود در افکار وُ عقایدی که با آن بزرگ شده و مَشرَب و سرچشمه ای که در آن  غُسل تعمیدِ فکری کرده،تجدیدنظر کند» (صص 13-14).

  این تجدیدنظرطلبی در جامعه ای که سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده  اند می تواند «مخاطره آمیز» باشد و  چه بسا نویسنده را با امواجی از دشنه ها و دشنام ها روبرو سازد چنانکه در بارۀ کتابِ آسیب شناسی یک شکست دیده ایم.

  دکتر الهی دربارۀ تصوّرات اوّلیّه اش نسبت سیدضیا طباطبائی می گوید:

-«من در بارۀ او تصوّرِ خوبی نداشتم. نمی‌توانستم با خوش‌بینی با آدمی که یک نقطۀ عطف در تاریخ معاصر ما است، رو به ‌رو شوم زیرا کسانی که تاریخ معاصر را نوشته‌اند،کوشیده‌اند این نقطۀ عطف را مثل کابینه‌ای که او تشکیل داد،سیاه معرفی کنند».(صص12-14).

کتاب سیدضیا- در واقع -حدیث نسلی است که به قدرِ مُمکنات و محدودیّت های خود برای نجات ایران از«گرداب بلا»(بقول ملک الشعرای بهار) کوشیده بود ؛ نسلی که گروهی از آن  بدنبال دیکتاتوری همانند موسولینی بود،عدّه ای در سودای انقلاب لنینی و کسانی هم درصددِ دوستی با انگلیس و آلمان…عاقبتِ این کِشَش ها و کوشش ها برای برخی از آنان،«بدنامی» بهمراه داشته و برای برخی دیگر،«وجاهت ملّی» و «خوش نشینی»!…با توجه به شرایطِ دشوار و پیچیدۀ سیاست ورزی در ایران ، تنها با « نگاهِ مادرانه به تاریخ » می توان به بررسیِ تاریخ معاصر ایران نشست و از داوری های شتابزده و ناروا  پرهیز کرد.

 دکتر الهی، با اعتدال و انصافِ ستایش انگیزی کوشیده تا بر قضاوت های قبلیِ خود  فائق آید و روایتی بی طرفانه و بی غرضانه از یکی از مهم ترین و درعین حال،مبهم ترین شخصیّت های تاریخ معاصرایران ارائه کند.الهی در پیِ«تحلیل» نیست بلکه – به عنوان یک روزنامه نگار-به دنبال «تعریف» رویدادها است تا خواننده-خود-به داوری بنشیند.حُسن سلوک، رعایت«مبادی آداب» در برخورد با شخصیّت نفرین شده ای مانند سیدضیا، تلطیف و ایجاد صمیمیّتِ خانوادگی در فضای گفتگو و در نتیجه،جلب اعتماد سیّدضیاء به سخن گفتن (که همسر دکتر الهی،خانم عترت گودرزی،در آن  نقش داشته) به علاوۀ هوشیاری روزنامه نگار برجسته ای مانند صدرالدین الهی، مواردی هستند که چنین کتاب ارزشمندی را به ما -خصوصاً به نسل جوان ایران-ارمغان کرده است…و به راستی:برای روزنامه ‌نگار پیشکسوتی مانند دکتر الهی  چه موفقیتّی بزرگ تر از به حرف درآوردنِ یک «سوژهٔ خاموش»و اینکه«صیّادِ لحظه های تاریخی»باشد!.

الهی در آغازِ گفتگو، بی پرده از سیدضیا می پرسد: 

آقا راسته که میگن شما انگلیسی هستید؟

سیدضیاء پاسخ می دهد:

بله! این طور می‌گویند                     

سیدضیاء دراین باره توضیح  می دهد:

 -«تاریخ سیصد سالهٔ اخیر نشان داده و ثابت کرده که انسان در دوستی با انگلستان  ضرر می‌کند، اما دشمنی با انگلستان موجب محو آدمی می‌شود. من به عنوان یک آدم عاقل در تمام مدت زندگیم، ضررِ این دوستی را کشیده ام اما حاضر نشده‌ام محو شوم».(صص11و15).

 سیّدضیا دراین باره ادامه می دهد:

 -«درد این جاست.درد این جاست.هیچ کس تصوّر نمی کرد یک ایرانی بتواند قدمی بردارد و متّکی به روس و انگلیس نباشد.همه،همه را قیاس به نفس می کردند…هیچ کس درایران تصوّر نمی کرد که کسی بتواند کاری بکند بدون اجازۀ روس و انگلیس…این فکر،این عقیده  سبب طغیان من شد؛گفتم بایدکاری کرد. برای مرحلۀ اوّل،بدون تکیه گاه.تنها تکیه گاه من،از خود گذشتگیِ خودم بود. فداکاری خودم بود. دُورِ خودم را قلم کشیدم .برای خودم زندگانی و آتیه نخواستم.به یک کاری خواستم دست بزنم که در تاریخ ایران بی سابقه بود و شکّی نیست که اگرمن إتکائی به[انگلیس]داشتم،ممکن نبود حکومت من در مدّت سه ماه منقضی شود،زیرا انگلیس ها کسانی نیستند که هیچ وقت سیاستِ دو ماهه یا سه ماهه تعقیب بکنند.اگرمن متّکی به کسی بودم و متّکی به انگلیس ها بودم ،تمام طرفداران انگلیس ها را به حبس نمی انداختم ،آنها را به آن روزگارِ فلاکت بار نمی انداختم.یکی از شکایت هائی که از من کردند این بود که« شما قرارداد[1919]را می خواستید الغاء کنید»(ص 208).

 استدلال سیدضیاء،شاید با برخی اسنادِ موجود  تعارض داشته باشد، ولی بازاندیشی دراین باره را ضروری می سازد به طوری که امروزه ، پژوهشگرانی -مانند دکترهمایون کاتوزیان- ضمن اینکه رویدادِ سوم اسفند را ناسیونالیستی می نامند،گفته های سیّدضیاء دربارۀ زمینه های اجتماعیِ آن رویداد را  تأئید می کنند. 

 سیدضیاء و موسولینی !

 سیدضیاء دربارۀ گرایش خود به موسولینی می گوید:

– «فاشیسم زائیدۀ تحقیر ملّیِ ایتالیائی‌ها بود. روزی که من کودتا کردم، ایران در تحقیر آمیزترین لحظات تاریخی خود به سر می‌بُرد. رجال ما برای خوابیدن بغلِ زن‌های شان از خارجی اجازه می‌گرفتند.اگر قیام علیه تحقیرِخارجی   فاشیزم است،بله من فاشیست بودم(ص53).

 چنین گرایشی مختص به سیدضیاء نبود بلکه دیگرانی نیز در جستجوی «مردی مقتدر»و«مشت آهنین »بودند و همانند بهار درستایش موسولینی شعرهائی سروده بودند.

 رویداد سوم اسفند 1299علیه احمدشاه قاجار و سپس،قدرت گیری رضاخانِ سردارسپه(رضاشاه)درچنین متنی از توقع ملّی و انتظارِ عمومی شکل گرفته بود که سیدضیاء، نخست وزیرِ آن بود.

 سیدضیا در توضیح لزومِ«دیکتاتور» و «یک مشت آهنین» می گوید:

 -«اوّلاً این متجدّدینِ اروپائی معنای دیکتاتور را بدکرده اند.می دانید که در رُمِ قدیم هر وقت مملکت دچار بحران می شد،«کنسول»ها-که درحقیقت اداره کنندۀ مملکت بودند-ازمیان قُضات برجسته  یک نفر را به مدّت شش ماه یا یک سال –به عنون«دیکتاتور»انتخاب می کردند تا او با اقدامات فوق العاده و تدابیرِ خاص، اوضاع را روبراه کند و کار را دوباره تحویلِ«کنسول»بدهد.این سُنّت-یعنی انتخاب مردِ بحران-قریباً،هفت قرن در رُمِ قدیم  سابقه داشت و بعد از قتل ژولیوس سردار  ملغی شد،امّا سنّتِ وجودِ یک دیکتاتور،یعنی«مردِ بحران» همیشه وجود داشت مثلاً فکر می کنید ناپلئون بناپارت کی بود؟…»(ص303).

نکته ای که سیدضیا به آن اشاه می کند، موضوعی است که کارل مارکس آنرا «بناپارتیسم»نامیده است.یعنی، ناتوانی احزاب و رهبران سیاسی حاکم و پیدایش شخصیّتی مقتدر و بدون وابستگیِ خاص طبقاتی درجامعه ای پُرهرج وُ مرج وُ آشوب.چنانکه درمقالۀ رضاشاه و «دست انگلیسی» ها گفته ام،رضاشاه محصول چنان شرایط نابسامانی بود.

امّا کودتا…

 یکی از بحث های مهم تاریخ معاصرایران،رویدادِ سوم اسفند 1299و ماجرای نخست وزیری سیدضیا،قدرت گیری رضاخان و انگلیسی دانستنِ این ماجرا است که هنوز هم در باورِ سیاسی بسیاری،حضوری حاضر دارد.سیدضیا به نحوی از سخن گفتن در بارۀ کودتا  امتناع می کند ولی دکترالهی می گوید:

«آقا نشد!ماآمده ایم که دربارۀ کودتا بپرسیم.دربارۀ اینکه پول کودتا را کی داد؟رضاخانِ سردارسپه چرا راه افتاد؟».

  سیدضیا با مفهوم رایج«کودتا» مخالف است و در برابرِ توضیحِ دکترالهی دربارۀ تعریفِ سُنّتیِ «کودتا»می گوید:

 -«این تعریف کودتا،مال جامعه ای ست که حکومتش به دستِ آدم هاست.در آن روز [سوم اسفند] ما با حکومتِ بی حمیّت و بی رگی که چیزی از وطن نمی دانست طرف بودیم و اگر می پرسید چرا توپ و تفنگی خالی نشد،برای این بود که به قول تُرک ها«بیله دیگ،بله چغندر»بود.آن شاه و آن رئیس الوزرا ، همان دیویزیون قزّاقِ بقول شما گرسنه و پاپتی هم زیادی اش بود»(ص26).

 سیّدضیا ضمن اینکه رابطۀ رضاخان با انگلیسی ها و ملاقات ژنرال آیرونساید با وی را«به کلّی بی اساس» می نامد، نقش خود را در کودتا،کلیدی می داند.او با دلایل متعدّدی مدّعی است که رضاخان-اصلاً- نه در فکر کودتا بود و نه به اشارۀ انگلیس ها این کار را کرده.سیّدضیا حتّی مدعی است که اعلامیۀ معروف رضا خان،بنامِ «من حُکم می‌کنم!» توسط او تقریر شده و «رضاخان تنها امضاکنندۀ آن بوده است».(صص47و59).

درفرازِ دیگری از گفتگو، سیدضیا-باز-تاکیدمی کند:

-«…من، قصدِ عوض کردن همه چیز را داشتم.بارها به شماعرض کرده ام که من می خواستم زمامدار مطلق العنان ایران بشوم،چون آن خدابیامرز[احمدشاه] ساخته و پرداختۀ دستِ ناصرالمُلک بود؛علاقه ای به ایران نداشت،خبرهای بورسِ پاریس برایش از اخبارِ پُشتِ دروازۀ تهران مهم تر بود.تنها او نبود؛ رجال آن روزِ ایران  دو دسته بودند:یا آن ها که ایران را می خواستندتا مثل براتِ پُستی به دست خارجیان بسپارند و حوالۀ زندگی بهترِ آخرِ عمر را در فرنگ بگیرند،و یا آنها که در ایران علاقۀ آب و خاک و ملک و آباء و اجدادی داشتند و حمایت خارجی را برای حفاظت خود لازم می دیدند.احمدشاه وسطِ اینها درمحاصره بود و من می خواستم یا او به کلی عوض شود یا به کلّی از بین برود»(صص77-78).

انگلیس علیه منافع خود کودتا می کند؟

به نظرسیّد:«کودتا دو نتیجۀ بزرگ داشت: لغو قرارداد1919ایران و انگلیس و به رسمیت شناختن دولت اتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی»(ص49)…«این را درنظربگیرید! از این کودتائی که شد انگلیس چه بهره ای بُرد؟ اگربهره ای بوده، بهره را ایران برده،انگلستان چه بهره برد؟زیرا پلیس جنوب را من مذاکرۀ انحلالش را کردم.پلیس جنوب که منحل شد،انگلیس نمی خواست که ما روسیّه را[به رسمیّت]بشناسیم.انگلیس می آید کودتا کند تا بنده حکومت روسیه را[به رسمیّت] بشناسم؟…انگلیس مگر احمق بود؟بیاید کودتابکند[تا] قراردادش[1919] الغاء بشود؟،روسیّه [شوروی] را [به رسمیّت]بشناسد؟، …اوّلین دولتی که دردنیا حکومت شوروی را[به رسمیّت]شناخت،دولت سیدضیاء بود»(صص212-213).

سیّدضیاء و لنین!

  جالب اینکه سیّدضیا  رویداد سوم اسفند را تحت تاثیر انقلاب بلشویکی لنین می دانست.او در سخنرانی های آتشینِ لنین حضور داشت و می گوید:

 -«انقلاب روسیه در من – که مستعد انقلاب بودم – اثری عمیق گذاشت.من از نزدیک  لنین را دیدم و در سخنرانی های متعدّدِ او حاضر بودم.در آن زمان  من زبان روسی را به خوبی تکلّم می کردم و حرف های لنین را خوب می فهمیدم. به همین جهت است که من همواره در همۀ نوشته ها و گفته هایم – درطول اینهمه سال- در بارۀ عظمت لنین  چیزی فروگذار نکرده ام…شما نمی توانید باور کنید روزی که لنین در بالکن یکی از بناهای کارگری شهرِ پتروگراد اعلامیۀ انقلاب را خواند و من پائینِ پنجره ایستاده بودم،چگونه تحت تأثیر و زیرِ نفوذِ کارِشگفتِ او قرار گرفتم!می دانید در آن روز عظیم لنین چه گفت؟ او در اوّلین جملات نطق انقلابی خود، الغای قرار دادِ تقسیم ایران بین روس و انگلیس ،چشم پوشی از همۀ مزایا و مطالبات مالی دولت تزاری درایران، و الغای کاپیتولاسیون را اعلام کرد.کلمات لنین برای من-که در آن پائین ایستاده بودم-در حُکم بازشدنِ دریچه ای به سوی آزادی و نجات ملّت ایران بود.انقلاب روسیه درمن منشاء بزرگ ترین تحوّل فکری بود.من با دیدنِ لنین و با مشاهدۀ انقلاب روسیه احساس کردم که می توان یک تنه در هر اجتماعی دست به کارِ یک تحوّل عظیم و بزرگ زد…آنچه من می توانم بگویم این است که کودتای1299  ازنقطه نظرِ شخص من،الهامی از انقلاب پتروگراد بود…انقلاب روسیه نشان داد که دنیا در دست سرمایه داران است،درحالیکه مالکین واقعیِ دنیا،کارگران و زحمتکشان هستند» (صص23و25).

 گفته های سیدّضیاء را می توان پذیرفت چرا که در همان زمان،روشنفکرانی – مانند ملک الشعرای بهار- شرایطِ مرگبارِ ایران را چنین تصویر  می کردند:

-« دو دشمن از دو سو  ریسمانی به گلوی کسی انداختند که او را خفه کنند. هر کدام یک سرِ ریسمان را گرفته، می‌کشیدند و آن بدبخت در میانه  تقلّا می‌کرد. آن گاه یکی از آن دو خصم یک سرِ ریسمان را‌‌‌‌ رها کرد و گفت: ‌ای بیچاره من با تو برادرم و مردِ بدبخت (ایران) نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما را‌‌‌‌ رها کرده، لنین است».

 براین اساس،انقلاب روسیه موجب امیدواری عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران برای آزادی از قیدِ «امپریالیسم  روسیه» شده بود چنانکه عارف قزوینی نیز گفته بود:

ای لنین ! ای فرشتۀ رحمت!
قدمی رنجه کن تو بی‌زحمت
تخم چشم من آشیانۀ توست

بس کرَم کن که خانه،خانۀ توست

یا خرابش بکن تو  یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
بلشویک است خضرِ راهِ نجات
بر محمد  و آلِ او  صلوات

 اینکه «وعده های برادرانۀ لنین» تا چه حد  واقعی بوده؟ و به محض تحکیمِ «حکومت شوراها» آن وعده ها دچارِ چه تغییراتی شدند؟ موضوعاتی است که می توان در این مقاله خواند.به قول شاعر:

خود را به ما چنان كه نبودی  نموده ای   

افسوس ! آنچنان كه نمودی  نبوده ای

ادامه دارد

https://mirfetros.com

[email protected]

 

 

دکتر امیر اصلان افشار درگذشت.

فوریه 19th, 2021

دكتر امير اصلان افشار دولتمرد برجسته و  آخرين رئيس كلّ تشريفات دربار شاهنشاهی بر اثر بیماری کرونا  چشم از جهان  فرو بست.

دکتر امیر اصلان افشار  از رجال خوشنام دوران پهلوی و از خدمتگذارانِ صدیق ایران بود که در بیش از 50 سال خدمت   باعث خوشنامی و سرفرازی نام ایران در محافل بین المللی گردید.

در پیشگفتار کتاب خاطرات دکتر امیر اصلان افشار  آورده ایم:

دكتر اميراصلان افشار در تهران متولّد شد و بسال 1935، در سن 15-14سالگی، برای تحصيلات دورهء متوسّطه، عازم آلمان (برلين) گرديد، دورانی كه آدولف هيتلر در عرصهء سياسی آلمان به قدرت می‌رسيد. اميراصلان افشار پس از پايان دورهء متوسّطه، وارد دانشگاه برلين گرديد و سپس در سال 1942 با درجهء دكترای رشتهء علوم سياسی از دانشگاه وين (اتريش) فارغ‌التحصيل شد.

دكتر اميراصلان افشار در دوران خدمت خود  دارای پُست‌های مهـّم و حسّاس بوده، از جمله:

ـ وابستهء سفارت ايران در هلند و رابط دادگاه لاهه به هنگام ملّی شدن صنعت نفت (1952)

ـ نمايندهء ايران در كنفرانس آسيا ـ آفريقا، باندونگ اندونزی (1955)

ـ عضو بنياد آيزنهاور (1955-1956)

ـ نمايندهء مجلس شورای ملّی در دوره‌های نوزدهم و بيستم و آجودان كشوری محمّد رضا شاه پهلوی (1335-1340)

ـ نمايندهء ايران در كميتهء اقتصادی مجمع عمومی سازمان ملل متّحد (1958 و 1959 و 1961)

ـ سفير ايران در اتريش (1967-1969)

ـ رئيسِ شورای حُكّام سازمان بين‌المللی انرژی اتمی در وين (1968-1969)

ـ سفير ايران در آمريكا و مكزيك (1969-1973)

ـ سفير ايران در آلمان (1973-1977)

ـ و سرانجام، رئيس كلّ تشريفات دربار شاهنشاهی در آستانهء انقلاب اسلامی (1355-1357)

 وسعت موضوعات و حافظهء دقيق، سرشار و رشك‌انگيز دكتر اميراصلان افشار، خاطرات وی را بسيار خواندنی می‌سازد. اين كتاب، چكيدهء بيش از 180 ساعت گفتگو است كه بين ماه‌ های آوريل 2010 تا اكتبر 2011 در خانهء دكتر افشار در «نيس» (فرانسه) انجام شده است.

نام و یادش همیشه   سبز باد!

ع.م

سیاهکل و انقلاب اسلامی:اشاره ای به زمینه های نظریِ دو  رویداد،علی میرفطروس

فوریه 11th, 2021

*طنزِ تلخِ تاریخ این بود که چند روز بعد از سخنرانی هُشدار دهندۀ شاه مبنی براینکه:«بین ما و قدرت های امپریالیستی  برخوردی روی می دهد»، مبارزۀ مسلّحانه در «سیاهکل» علیه شاه  آغاز شد!

*«مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاكتیک»- در واقع – تیرِ خلاصی بود بر پیكرِ نیمه جانِ اندیشه و تعقّل سیاسی در ایران.

* تاریخ اجتماعیِ ایران،تاریخ دردناکِ گسست ها و انقطاع های مرگبار است و انقلاب اسلامی  انقطاعِ تازه ای در رَوَندِ تکامل اجتماعی ایران است.

***

 عاشقان
سرشكسته گذشتند
شرمسارِ آوازهای بی هنگام خویش!

        (احمدشاملو)         

  رویدادِ سیاهکل و انقلاب اسلامیِ بیشتر از زاویۀ«استبدادِ شاه» و «فقدان توسعۀ سیاسی رژیم شاه» نگریسته شده اند.به نظر می رسد که این «استدلال»،بیشتر برای توجیه یا تبرئۀ کسانی است که در این دو  رویدادِ مهم  نقش داشته اند و اینک در برابر پُرسشِ نسل های سوختۀ انقلابِ اسلامی ، خود را مجبور به«پاسخگوئی» می بینند:

-چرا انقلاب؟

-چرا جمهوری اسلامی؟

  به نظر نگارنده،«دیکتاتوری و استبدادِ شاه» یا «فقدان توسعۀ سیاسیِ رژیم» نمی تواند روشنگرِ این دو رویدادِ  مهم و سرنوشت ساز باشد چرا که در همان زمان در کُرۀ جنوبی،سنگاپور و کشورهای دیگر  استبدادِ سیاسی  بسیار بیشتر و شدیدتر از ایران بود،امّا دیدیم که این کشورها بدون انقلابِ قهرآمیز به آزادی و دموکراسی و پیشرفت اجتماعی رسیده اند.از این گذشته، دموکراسی به ملزوماتِ اجتماعیِ – فرهنگیِ مناسب  نیاز داشت (از جمله به رهبران سیاسی فرهیخته و روشنفکرانِ روشن بین و دموکرات).فقدانِ این ملزومات بود که در تمامتِ دوران پس از مشروطیّت، مشروطه خواهانِ ما به استبداد گرویدند؛ آزادیخواهان ما، آزادیِ دیگران را پایمال کردند و حامیان و مدّعیانِ«یک کلمه»(قانون)،بی قانونی هاکردند.

  تردیدی نیست که معماران و مهندسانِ جریان سیاهکل  انسان های شریف، شجاع و با حسن نیّتی بودند که برای بهروزی مردم  مبارزه می کردند و اگر بدانیم که بیشتر این افراد  ، دانشگاهی و تحصیلکرده بودند که با استخدام در این یا آن ادارۀ دولتی  می توانستند دارای زندگیِ راحت و آسوده ای باشند، آنگاه به حُسن نیّت آنان  بیشتر آگاه می شویم.چنین نگاهی مبتنی بر دیدگاهی است که من آنرا« نگاه مادرانه به تاریخ»نامیده ام،هر چند که گفته اند: «گاهی جادۀ جهنّم از مسیرِ حُسن نیّت می گذرد».

 در میان معماران جنبش سیاهکل،بیژن جزنی تنها فردی بود که ضمن آگاهی از تاریخ معاصر ایران و علاقه به فرهنگ و هنر ،در«تاریخ سی سالۀ ایران» به اصلاحات اجتماعی شاه  نگاه  مثبتی داشت و نسبت به قدرت گیری روحانیّتِ شیعه به رهبری آیت الله خمینی  هشدار داده بود، ولی با ارجاع اصلاحات شاه «در راستای منافع و نیازهای بورژوازیِ وابسته به امپریالیسم» و نادیده گرفتنِ اولویّت تجدّد و توسعۀ ملّی بر توسعۀ سیاسی،جزنی نتوانست بر گرایشِ رادیکال خویش فائق آید و – عملاً – معمار جنبش مسلّحانه   باقی ماند! 

 از این گذشته،جریان سیاهکل درفضای حنگ سرد متولّد شده بود و متأثّر از جنبش های مشابهی بود که در آن هنگام در کشورهائی مانند آلمان،ایتالیا، فرانسه، ژاپن و…جریان داشت و خصلتِ ضد آمریکائی و ضدامپرالیستی،خصلتِ اساسی شان بود. این گرایشِ ضدامپریالیستی چنان بود که از همان زمان – و قبل از «بن لادن»- حمله به بُرج های تجاریِ نیویورک  آرزوی شاعران معروف و روشنفکرانِ ما بود چنانکه در شعری به نام «نیویورک» گفته شد:

او می‌مکد طراوتِ گل‌ها وُ بوته‌های افریقا را،

 او می‌مکد تمامِ شهدِ گل های آسیا را،

 شهری که مثلِ لانۀ زنبورِ انگبین،

تا آسمان کشیده

 و شهدِ آن: دلار

یک روز،

 در هُرمِ آفتابِ کدامین تموز،

مومِ تو  آب خواهد گردید

          ای روسپی  عجوز ؟

و شگفتا که برج های تجاری نیویورک در ماهِ تموز(۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ / ۲۰ شهریور ۱۳۸۰) «در هُرمِ آفتاب» فرو ریخت!                 

طنزِ تلخِ تاریخ!

  طنزِ تلخِ تاریخ -امّا- این بود که مبارزۀ مسلّحانۀ سیاهکل (در 19بهمن 49) چند روز بعد از سخنرانی هشدار آمیزِ شاه (در 6بهمن 49) آغازِ  شده بود، هشداری مبنی براینکه:«بین ما و قدرت های امپریالیستی  برخوردی روی میدهد ».

  تقارن یا نزدیکیِ زمانیِ این دو حریان می تواند از زاویه های مختلفی  ارزیابی شود،ولی آنچه مُسلم است اینکه در آن زمان هیچیک از رهبران سیاسی و روشنفکران ایران اهمیّت سخنانِ هشدار آمیزِ شاه را درک نکردند و اهمیّتی به اصلاحات اجتماعی وی ندادند. توضیح این بی تفاوتی -از جمله- در این بود که بعد از رویدادِ 28 مرداد 32 و شکست حزب توده در ایجادِ«ایرانستانِ وابسته به شوروی»،چنان شکافی بین روشنفکران ایران و رژیم شاه  پدید آمد که تا انقلابِ اسلامی ادامه داشت.

آل احمد و تدارک انقلاب اسلامی!

کارل پوپر می گوید:

-«اگر بنا باشد تمدّن ما به هستی ادامه دهد بايد عادت به دَم فرو بستن و سر فرود آوردن در برابر مردان بزرگ را از خويشتن  دورکنیم، مردان بزرگ،خطاهاي بزرگ مرتكب می شوند و مانند بعضی از بزرگترين پيشوايان گذشته،پُشتیبانِ حملۀ هميشگي به آزادی و عقل بوده اند».

به نظرِ پوپر  روشنفکرانِ بسیاری –بااندیشه ها و عملکردهای خود- راهگشای حکومت های جّبار بوده اند.پوپر  این دسته از روشنفکران را«پیغمبران دروغین» می نامد که آلودگی كلام شان بسیار بسیار خطرناک تر از آلودگی هوا است».جلال آل احمد-به عنوان تأثیرگذارترین روشنفکر و نویسندۀ قبل از انقلاب -مصداقِ برحستۀ سخنِ پوپر است.او نه تنها بر فضای دانشحوئی ایران و بر دانشجویانی مانند من  تأثیر داشت بلکه بر شاعران و نویسندگان معروفی مانند ساعدی،براهنی،علی اصغر حاج سید جوادی و… تأثیر داشت و از این راه،در ایجادِ نوعی«افکار عمومی» علیه شاه کوشید، آنچنانکه به قول شاملو:

ما  در  عتابِ تو
        می شکوفیم
در شتابت
ما 
 در کتابِ تو   می شکوفیم

دربارۀ عقاید آل احمد و علی شریعتی در کتاب« ملاحظاتی درتاریخ ایران » سخن گفته ام. آل احمد «عقل ستیزیِ»خود را در لفّافۀ «غرب ستیزی» پنهان می کرد و اصلاحات اجتماعی شاه را خوار و بی مقدار  می شمرد به طوری که آزادی زنان ایران را «آزادی های صوری» می نامید و معتقد بود که «مخالفتِ روحانیّت با کشفِ حجاب نوعی عملِ  روشنفکرانه»بود. باورهای آل احمد در بارۀ آزادی زن ، یادآورِ عقاید آیت الله خمینی و مرتضی مطهری(در کتاب حجاب)است.آل احمد نیز می گفت:

-« درحقیقت چه کرده‌ایم؟ تنها به زن اجازهٔ تظاهر در اجتماع را داده‌ایم؛ فقط تظاهر؛ یعنی خودنمایی؛ یعنی زن را که حافظِ سُنّت و خانواده و نسل و خون است، به ولنگاری کشیده‌ایم؛ به کوچه آورده‌ایم؛ به خودنمایی و بی‌بندوباری واداشته‌ایم که سر وُ رو را صفا بدهد و هر روز  ریختِ یک مُدِ تازه را به خود ببندد و وِل بگردد. آخر ،کاری، وظیفه‌ای، مسئولیتی در اجتماع، شخصیتی؟! ابداً! … ما در کار آزادیِ صوریِ زنان، سال‌های سال پس از این، هیچ هدفی و غرضی جز افزودن به خیلِ مصرف‌کنندگانِ پودر وُ ماتیک -محصول صنایع غرب- نداریم»(1).

  آل احمد فاقد آگاهی های عمیقِ تاریخی بود و  به قول خودش«تاریخ نویسی نمی کرد بلکه فقط استنباط می کرد [آنهم]خیلی هم به سرعت»…با این «بضاعت»،او در یک«استنباطِ تاریخی» معتقد بود:

-«اهل مداینِ تیسفون  نان وُ خرما به دست در کوچه ها به پیشوازِ اعرابی ایستاده بودند که به غارتِ کاخ شاهی و فرشِ «بهارستان» می رفتند».

با چنین «استنباط»ی، آل احمد می گفت:در برابر جشن ها ی باشکوهِ ولادت امام زمان، «جشن نوروز  دِق می کند»!

بیعت با خمینی!

در شرایطی که مرتضی مطهری و علی شریعتی به«حالتِ نیمه مُرده و نیمه زندۀ دین» اشاره می کردند ،آل احمد «نان وُ خرما به دست» به پیشوازِ اعرابیِ مهاجمِ دیگری می رفت که آیت الله خمینی نام داشت.او ضمن مخالفت بامبانیِ عُرفی انقلاب مشروطه و دفاع از شیخ فضل الله نوری(به عنوان پرچمی در مبارزه با استعمار)، می گفت:

اگر قرار باشد که در ایران تغییراتی انجام شود با دست این سیّد (روح الله خمینی)خواهد بود».

با این اعتقاد، در سفری به قم(یا نجف) آل احمد با آیت الله خمینی بیعت کرد  و از آن زمان،بسان«فقیرِ گوش به فرمان وُ فرمانبردار»، برای تدارک یک انقلاب  شیعی کوشید و لذا ، خون وُ جهاد وُ شهادت را  لازمۀ این انقلاب دانست:

-« ما ، سواران بر مرکب کلیّت اسلام ،بدل شدیم به حافظان قبور،به ریزه خوارانِ خوانِ مظلومیّت شهدا .درست از آن روز که ما امکان شهادت را رها کردیم و تنها به بزرگداشت شهیدان قناعت ورزیدیم، دربان گورستان ها از آب  درآمدیم».

 آل احمد حکومت شاه را«نیمه استعماری و  زیر سلطۀ کمپانی های نفتی» می‌دانست و لذا، با ایحادِ نوعی«جبهۀ امتناع» ،اصلاحات اجتماعیِ شاه را از مشارکتِ رهبرانِ سیاسی و روشنفکرانِ کاردان،محروم ساخت. او معتقد بود:  «حکومت شاه زیر پوششِ ترقیّات مشعشعانه هیچ چیز جز خفقان وُ مرگ وُ بگیر وُ ببند نداشته است » و لذا برای رهائی از این«سُلطه»(رژیم شاه)جهاد و شهادت را توصیه کرد. با ملاقات آل احمد و دکتر علی شریعتی، مفهوم جهاد و شهادت  در سخنرانی ها و نوشته های پُرشورِ شریعتی به آتشی هستی سوز  بَدَل گردید و «شهید،قلب تاریخ»شد…از این زمان،«فقرِ فلسفه» با «فلسفۀ فقر»در هم آمیخت و سرشتِ اخلاقی و سرنوشتِ مبارزاتیِ فدائیان و مجاهدینِ خلق را  رقم زد.

 بر بسترِ این بی بضاعتی فکری  و  بی نوائیِ سیاسی ،بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی«یوسفِ گُمگشته»ی خود را در«کنعان»مبارزات ضدِشاهی دیدند و  با نهیلیسمی ویران ساز  زمزمه می کردند:

نادری پیدا نخواهد شد«امید»

کاشکی اسکندری پیدا شود

   ظهور آیت الله خمینی برای این دسته از رهبران سیاسی و روشنفکران ایران  می توانست ظهور همان اسکندر باشد!

***

سیاهکل،فقیرترین  فصلِ تاریخ اندیشۀ سیاسی در ایرانِ معاصر بود چرا که از این دوران،«عقل نقّاد»به«عقلِ نقّال» سقوط نمود و همه به جای اندیشیدن، نقل قول کردند.

 ترکیب مبارزان سیاسی از این دوران نکتۀ بسیار مهمّی را آشکار می کند:

1-در حالیكه 90%  رهبران و فعّالان سیاسیِ از جنبش مشروطیّت تا واقعۀ سیاهکل(بهمن 1349) از نیروهای سیاسی و فرهنگی بودند، حدود 85% رهبران و اعضا گروه های مبارز بعد از سیاهکل ،دانشجویان دانشكده های فنی و پلی تكنیک و صنعتی بودند؛كسانی كه نه تنها به تاریخ و فرهنگ و ادبیات ایران آشنایی یا علاقه ای نداشتند بلكه ضدّیت یا تحقیرِ كتاب و فرهنگ و هنر، جزو مزایا و مُضرّاتِ آنان بود.

2-با وارد شدن این نیروهای «تكنوكرات» به عرصۀ مبارزۀ مسلّحانه، جامعۀ ایران بخشی از سرمایه ها و استعدادهای علمی، صنعتی و فنی خود را در یک نبردِ خونین از دست داد.

 سال ها پیش در گفتگوئی با فصلنامۀ«کاوه»گفته ام :

با واقعۀ سیاهكل ، دوران جدیدی در تاریخ روشنفكری ایران بوجود آمد كه نه غنای فرهنگیِ روشنفكران عصر مشروطیت را داشت و نه مجهز به آگاهی های ماركسیستی ـ كمونیستی حزب توده بود.«مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاكتیک»- در واقع – تیرِ خلاصی بود بر پیكرِ نیمه جانِ اندیشه و تعقّل سیاسی در ایران. انهدام گرائی،شهادت طلبی،فقرپرستی، تحقیر كتاب و فرهنگ و هنر، مطلق كردن استبداد سیاسی رژیم و نفی امكان هرگونه مبارزۀ صنفی و دموكراتیک، بن بست سیاسی ایران را عمیق تر ساخت. از این زمان، سلاحِ فرهنگ به چاهِ وَیلِ فرهنگِ سلاح سقوط كرد و فولكلور مذهبیِ خون و شهادت، جایگزین خِرَد سیاسی شد…تأکید بر عدالت خواهی و فلسفۀ شهادت باعث همدلی روشنفكران ماركسیست و شیعی(مجاهدین و هواداران شریعتی) گردید، شعارِ «فدائی ـ مجاهد پیوندتان مبارک!» در واقع، بیانگر وحدت سیاسی ـ استراتژیک روشنفكران ماركسیست و مذهبی بود؛ استراتژیِ واحدی كه در آن  از آزادی ، دموكراسی و حقوق بشر سخنی نبود و جنبه های مثبت فرهنگ و تمدن غرب نیز ـ یكجا ـ نفی و انكار می گردید.در این دوران، مترقی بودنِ افراد و گروه ها،ابتداء از زاویۀ مخالفت با شاه و امپریالیسم ارزیابی می شد بی آنكه به ماهیّت ارتجاعی افكار و عقایدِ آنان  توجۀ اساسی گردد. اینكه «اكثریتِ»بزرگترین سازمان سیاسی چپ ایران بهنگام انقلاب(یعنی سازمان چریكهای فدائی خلق به رهبری فرّخِ نگهدار) با اولین «كیشِ» تئوریکِ حزب توده، «مات» گردید و رهبران آن به دامان نورالدین كیانوری افتادند و بعد ، هر دوی این سازمان ماركسیستی، مجذوب توهّماتِ ضد امپریالیستی امام خمینی شدند، نتیجه همین همدلی و وحدت سیاسی ـ استراتژیک بوده است.

دموکراسی،شاه و مخالفان!

 در مقاله ای نشان داده ام که در آن زمان  آزادی و دموکراسی در باورهای سیاسیِ عموم رهبران و روشنفکرانِ ایران  جائی نداشت و یا «مقوله ای بورژوائی و متعفّن» تلقّی می شد.

 انقلاب اسلامی  نمونۀ برجسته ای از یک جنبش پوپولیستی بود که در آن، رهبران سیاسی و روشنفکران- در کنارِ توده های «ماه زده»فریاد می زدند:

-دموکراتیک و ملّی،هر دو فریبِ خلق است!

 بنابراین:انقلاب اسلامی ،نمونه ای از زوال عقل و اندیشۀ سیاسیِ در یک جنبش پوپولیستی بود که نمونه های آنرا به دست داده ام.

حقیقت این است که شاه به چنان اقدامات مهمّی دست زده بوده که رهبرانِ سیاسی و روشنفکرانِ ایدئولوژی زدۀ ما از فهم و درک آن  عاجز بودند؛اقداماتی که اینک حتّی دشمنان سرسخت شاه  نیز به آن اذعان دارند چنانکه مهندس عزّت ‌الله سحابی از رهبران«ملّی-مذهبی»ها تأکید می کند:

برنامه‌های شاه به نفع ایران بود و ما متوجّه نمی ‌شدیم.

 در«چند مقاله» به علل انقلاب اسلامی و ظهور آیت الله خمینی  پرداخته ام  و

اینک با اشاره به دو نکته،یادآور می شوم که تاریخ اجتماعیِ ایران،تاریخ دردناکِ گسست ها و انقطاع های مرگبار است…انقلاب اسلامی  انقطاعِ تازه ای در رَوَندِ تکامل اجتماعی ایران. 

***

  طبق اسناد سازمان برنامه و بودجه( تهران، 1355): شاه می خواست که تا سال 1370 ایران از استانداردهای رفاه اجتماعی،بهداشت ،سطح زندگی و پیشرفتِ کشورهای اروپائی برخوردارشود و تا سال1380  ایران ازنظر صنعتی و رفاه اجتماعی  به سطحِ فرانسه،انگلیس و ایتالیا برسد.ازاین رو، توسعۀ زیر- ساخت های صنعتی و طرح های عظیم اقتصادی و اجتماعی دربرنامه های شاه بود، مانند تاسیس کارخانۀ ذوب آهن اصفهان، تراکتورسازی تبریز،ماشین سازی اراک و گسترش تولیدات بخش خصوصی(مانند کارخانه های ایران ناسیونال،ارج، آزمایش و…).

درهمین دوران( فروردین ماه 57 ) روزنامه های ایران گزارش دادند که با تلاش های شاه  پول ملّی ایران(ریال) درکنارِ دلار و دیگر پول های معتبر جهانی، بعنوان ارزِ بین المللی  شناخته شد. ازاین گذشته، خریدِ سهام 135 کمپانی و کارخانۀ اروپائی وامریکائی  و همچنین صدور تولیدات صنعتی ایران – از جمله اتوبوس و اتومبیل – به مصر،کویت،ابوظبی،رومانی و کشورهای همسایه ، نظام اقتصادی و مالیِ تازه ای در دنیا به وجودآورده بود که خوشایند دولت های غربی نبود. 

پاسخ به تاریخ!
 مواضعِ تُندِ شاه
 علیه کمپانی های نفتی و «چشم آبی ها»،خط قرمزی بود که عبورِ از آن  کاسۀ صبر خدایانِ نفتی را لبریز ساخت. شاه -بعدها -دربارۀ مواضع خود علیه کمپانی های نفتی  نوشت:

-« شاید اکنون همه دریابند که چرا انقلاب در سال 57 وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد…مبارزۀ من با زمان بود که شاید اکنون همه متوجۀ مفهوم و هدف آن بشوند و دریابند که چرا انقلاب درسال 57 وقوع یافت و همه چیز را متوقف کرد… باید صمیمانه اعتراف کنم که خواستم ملّت کهنسال ایران را با شتابی که شاید بیش از توانش بود،به سوی استقلال،همزیستی،فرهنگ،رفاه یعنی آنچه که تمدن بزرگ می خواندم،پیش ببرم.شایداشتباه اصلی من همین شتاب بود.می خواستم پیش از پایانِ ذخایر نفتی کشور،کارِ سازندگیِ ایران را به سرمنزل مقصودبرسانم، البته دراین رهگذر مخالفان بسیارداشتم که کوشیدند مرا از پای درآورند،درشمارِ این[دشمنان]باید بیش ازهمه از دار  وُ دستۀ شرکت های بزرگ نفتی نام برد…بیش از پیش  معتقدم که آمریکا – حقیقتاً – نقش بسیار بزرگی در سقوط من  ایفاء کرده است…بهمین جهت بود که برای عبرت دیگران ، ایران را به عنوان قربانی انتخاب کردند و به ویرانیِ آن برخاستند...(پاسخ به تاریخ،صص209-210، 265 و   280).

________________

1-تمام حرف های آل احمد از کتاب غربزدگی ،نشرستیغ،تهران، 1358؛کارنامۀ سه ساله،انتشارات زمان،تهران،1355 ؛در خدمت و خیانت روشنفکران ، انتشارات خوارزمی،تهران،1347نقل شده است.

https://mirfetros.com

[email protected]

حمله به برج های تجاری نیویورک

فوریه 11th, 2021

معرفی کتابِ« آذربایجان و شاهنامه»،مریم مرادخانی

فوریه 9th, 2021

سجاد آیدنلو، تحقیقی دربارۀ جایگاه آذربایجان، ترکان و زبان ترکی در شاهنامه و پایگاه هزار سالۀ شاهنامه در آذربایجان را در قالب کتابی با عنوان «آذربایجان و شاهنامه» منتشر کرده است. این اثر از سوی انتشارات دکتر محمود افشار و با همکاری انتشارات سخن راهی بازار نشر شده است.

آیدنلو، در مقدمه‌ای که بر اثر خود نوشته است، به تلقی ضدّ آذربایجانی بودن شاهنامه در نزد برخی اشاره کرده و نوشته است: «مشاهدۀ این تلقّیات دربارۀ فردوسی و شاهنامه در بین برخی از کتاب‌دوستان و قلم به دستان آذربایجانیِ ارجمند از یک سو و جایگاه مهم و محترمِ آذربایجان و آذربایجانیان در شاهنامه از سویی دیگر، این فکر / طرح را در ذهن من ایجاد کرد که پژوهشی را در باب ابعاد گوناگون پیوندهای آذربایجان و شاهنامه آغاز کنم تا در آن ضمن روشن شدن نقش آذربایجان در متن شاهنامه و موقعیّت شاهنامه در آذربایجان و نزد آذربایجانی‌ها در هزار سال گذشته نقدها، پرسش‌ها و شبهاتی نیز که از جانب منتقدانِ ارجمند آذربایجانیِ فردوسی و شاهنامه مطرح می‌شود، به صورت علمی و مستند بررسی و توضیح داده شود».

وی با بیان اینکه از سال‌های ۱۳۸۰ و ۱۳۸۱ موضوع این اثر را در دستور کارهای علمی خود قرار داده است، افزوده است که نتایجِ مطالعاتِ هفده‌هجده ساله طیّ پنج ماه کارِ پیوسته و شبان‌روزی، سرانجام تألیف و نوشته شد و در این اثر از برخی مقالات مرتبط با موضوع «آذربایجان و شاهنامه» نیز استفاده شده است.

بنابر آنچه در مقدمۀ «آذربایجان و شاهنامه» آمده است، مباحثِ این اثر در هفت فصل تنظیم شده است. در فصل اوّل، با عنوان «آذربایجان در شاهنامه» جایگاه و نقش آذربایجان و آذربایجانیان در داستان‌های شاهنامه در هر دو بخش روایی (حماسی-اساطیری) و به اصطلاح تاریخی بررسی شده است. نخستین حضورِ داستانیِ این منطقه در شاهنامه در د‌ورۀ پادشاهی کاوس و با ذکر نام اردویل (اردبیل) است که آزمونِ تعیینِ جانشینِ شهریار ایران (کی‌کاووس) در آنجا برگزار می‌شود و کیخسرو پس از کامیابی در این کار، آتشکدۀ مهم و معروفِ آذرگشسب را در اردبیل می‌سازد. بعد از آن نام آذربایجان به صورت «آذرآبادگان» ـ که ظاهراً تغییر فردوسی در وجه «آذربادگان» به ضرورتِ وزنی است ـ چندین بار در شاهنامه آمده است.

در فصل دوم این اثر با نام «ترک / ترکان در شاهنامه» توضیح داده شده که تورانیان در شاهنامه با ایرانیان هم‌تبار و ساکن شرق و شمال‌شرقِ ایران هستند ولی چون در تاریخ واقعیِ ایران، همسایگان شرقی و شمال شرقیِ ایرانیان «ترک» بودند به تدریج دو‌ واژه / مفهومِ «تورانی» (از حوزۀ روایت‌های ملّی ـ پهلوانی) و «ترک» (از عرصۀ تاریخ) با هم در آمیخته و در معنا، معادل یکدیگر به کار رفته و «توران» نیز با «ترکستان» یکی پنداشته شده است.

فصل سوم کتاب «زبان ترکی در شاهنامه» نام دارد. از زمانِ ظهورِ اقوام ‌‌و قبایل ترک در سدۀ ششم میلادی و جهان‌گشایی‌های آنها از آسیای میانه تا شرق اروپا زبان ترکی در این مناطق شناخته شده بود و با زبان‌های رایج در این نواحی روابط مختلفی داشته است. ایرانیان نیز از دورۀ پیش از اسلام (به ویژه عصر ساسانیان) زبان ترکی را می‌شناختند و با آن داد و ستدِ زبانی داشتند. به همین مناسبت در داستان‌های شاهنامه، هم از زبان و خطّ ترکی نام رفته و هم از سخن گفتن و‌ نوشتن به این زبان و خط.

فصل چهارم «آذربایجان در روایت‌های ملّی ـ پهلوانی ایران (خارج از شاهنامه)» نام دارد. نگارنده در اين فصل  در بعضی از منابعِ اوستایی، پهلوی، فارسی و عربیِ روایت‌های ملّی ـ پهلوانی غیر از شاهنامه، حضور آذربایجان در داستان‌های اساطیری، حماسی، پهلوانی و آیینیِ ایران و روابطِ شخصیتّ‌های حماسی ـ اساطیری تحقيق كرده كه نتيجه حاصل شده از تحقيق نشان ميدهد كه آذربایجان در سنّتِ داستانی و آیینیِ ایران بیرون از متن شاهنامه نیز جایگاه مهمّی دارد چنان‌که خاستگاه و سرزمینِ اساطیری و نخستینِ ایرانیان است.

به گفتۀ آیدنلو، وی از فصل پنجم به بعد موقعیت شاهنامه در آذربایجان و نحوه و انواع توجّهاتِ آذربایجانیان به این اثر از سدۀ پنجم تا دورۀ معاصر را مورد بررسی قرار داده است. فصل پنجم با عنوان «شاهنامه در آذربایجان» مفصل‌ترین گفتار کتاب است و در آن سیزده بخش / موضوع با شواهد متعدد و مستند مطرح شده است.

«شاهنامه‌شناسان و شاهنامه‌پژوهان آذربایجانی» فصل ششم این اثر است. در این فصل با معرفی کوتاه سیزده نفر از شاهنامه‌شناسان و شاهنامه‌پژوهان آذربایجان و مرورِ موجزِ کتاب‌ها و مقالات ایشان این نتیجه به دست آمده است که افزون بر فضلِ تقدم آذربایجان در شاهنامه‌شناسیِ علمی و جدید به اعتبار مقالاتِ مرحوم استاد تقی‌زاده، شماری از بهترین، عالمانه‌ترین و جریان‌سازترین کتاب‌ها و مقالاتِ تخصصی این حوزه نیز به قلم شاهنامه‌شناسان و شاهنامه‌پژوهان آذربایجانی به ویژه استادانِ فقید دکتر ریاحی و دکتر سرکاراتی نوشته شده است و آذربایجان در کارنامهٔ فردوسی‌شناسی، سهم بسیار بزرگ و تأثیر نمایانی دارد.

فصل هفتم کتاب «بررسی نظریاتِ منتقدان آذربایجانیِ فردوسی و شاهنامه» نام دارد.‌ مؤلف اظهار امیدواری کرده است که ناقدانِ گرامی این فصل کتاب را با گشاده‌نظری و بینشِ منطقی و علمیِ  مورد انتظار از اهلِ قلم، مطالعه کنند.

نمایۀ نام اشخاص، مکان‌ها، کتاب‌ها و فهرست منابع مطالب پایانی کتاب «آذربایجان و شاهنامه» است که در ۷۸۱ صفحه به بهای ۱۵۰ هزار تومان از سوی انتشارات دکتر محمود افشارو با همکاری انتشارات سخن منتشر شده است.

به نقل از:میراث مکتوب

صادرات تولیدات صنعتی ایران

فوریه 8th, 2021

یادداشت های پراکنده!،علی میرفطروس

فوریه 3rd, 2021

طرح:سایت کافه لیبرال

از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها

اشاره:

 «بیداری ها و بیقراری ها» نوشته هائی است«خطی به دلتنگی» که  می خواست نوعی«یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که -گاه- از«خواستن»تا «توانستن»،فاصله  بسیار است.

در سال های مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که متضمن بسیاری از دیده ها و دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری از آنها در دسترسم نیست،هر چند رونوشتِ موجودِ برخی از آن نامه ها می تواند به غنای این یادداشت ها بیفزاید.

«بیداری ها و بیقراری ها»تأمّلات کوتاه و گذرائی است بر پاره ای از مسائلِ فرهنگی،تاریخی و سیاسیِ ما:دغدغه ها و دریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعید که به خاطر خصلت خصوصیِ خود – گاه – روشن وُ رام وُ آرام؛ و گاه،آمیخته به گلایه وُ آزردگی وُ انتقاد است ، شاید سخنِ تبعیدیِ یُمگان (ناصر خسرو قبادیانی) -بعد از هزار سال- هنوز نیز سرشت وُ سرنوشت ما را رقم می زنَد.

 این یادداشت های پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن وُ زبان است.«حسبِ حالی» در گذارِ زمان که با تصرّفی در شعرِ حافظ  می توان گفت:

حسبِ ‌حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند

محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند

**

 خمینی و  برخی پژوهشگران 

1 بهمن 1399 /20 ژانویه2021

مواضع رهبران سیاسی و روشنفکران ما  در انقلاب اسلامی«یکی داستان است پُر آب چشم»که گوشه ای از آن را به دست داده ام.

دکتر یرواند آبراهامیان  پژوهشگر پُرکار و پُرتوانی است که باجستجو در حجم عظیمی از اسناد و مدارک،کوشیده تا روایتی از تاریخ معاصرایران به دست دهد، کتاب«ایران بین دو انقلاب»نمونۀ برجسته ای از این کوشش ها است ، ولی ضعف اساسی کارهای وی،سلطۀ نوعی بینشِ مارکسیستی در تبیین تاریخِ معاصرِ ایران است.

در نقدِ کتابِ«کودتا» گفته ام که آبراهامیان براساسِ نظریات« ای.پی.تامپسون» -مورّخ انگلیسی- خود را «نئو مارکسیست»می داند.تامپسون در خانواده ای چپگرا متولّد شده و از آغازِ نوجوانی به او آموخته بودندکه «دولت ها،دروغگو  و  امپریالیست هستند».

براین اساس ، بخش مهمی از زندگی تامپسون در اعتقاد به مارکسیسم و استالینیسم سپری شد،ولی با گزارش تکان دهندۀ خروشچف دربیستمین کنگرۀ حزب کمونیست شوروی(سال 1956)و افشای جنایات دوران استالین، تامپسون از حزب کمونیست انگلیس دل بُرید و با نقد استالینیسم به «نئو مارکسیست ها» پیوست که مبارزۀ ضدامپریالستی یکی از مؤلّفه های اصلی آن بود.

بر اساسِ تئوری های تامپسون ،نگاهِ دکتر آبراهامیان به آیت الله خمینی سرشار از«ستایشِ های ضدِ امپریالیستی»است،سخنان تازۀ وی،آخرین تجلّیِ این نگاه است.

 سال ها پیش(1988)-با استفاده از نظراتِ درخشانِ «هانا آرنت» -کوشیدم تا   در یک مقایسۀ تطبیقی، مشترکاتِ عقاید خمینی با فاشیسم و نازیسم را در کتابِ ملاحظاتی درتاریخ ایران ارائه دهم.در واقع، عُمده کردنِ«خصلتِ ضدِ امپریالیستی خمینی» باعث شده بود تا ماهیّتِ فاشیستیِ عقاید وی  در نظر بسیاری از روشنفکران و پژوهشگران(ازجمله دکتر آبراهامیان) پنهان بمانَد،مواضع رهبران حزب توده و فدائیانِ اکثریّت نیز نمونه های دیگری از این نظراتِ فاجعه بار  بود.

 دکتر آبراهامیان تأکید می کند که در بررسی عقاید خمینی،«به منابعِ  اصلی و دست نوشته‌های خودِ خمینی» استناد کرده است، ولی پُرسش این است که  آبراهامیان چگونه از کتابِ «ولایت فقیه» یا از عملکردهای اوّلیّۀ خمینی در سرکوب جامعۀ مدنیِ ایران – خصوصاً زنان- «مواضع پیشرو» یا «ضدامپریالیستی خمینی» را استخراج کرده است؟ از این گذشته، «بیگانه ستیزی خمینی» ریشه درفرهنگِ قبیله ای و مناسبات قرون وسطائیِ صدر اسلام(قرن هفتم میلادی) داشت و لذا، چگونه می توانست دارای«خصلتِ پیشروانه»ی ضدِ امپریالیستی در دورانِ معاصر باشد؟

 تامپسون معتقد بود که:«نوشتنِ تاریخ برای سلامتیِ جامعه جنبۀ حیاتی دارد»…به نظر می رسد که تجدیدِ نظر در «خصلتِ ضدِّ امپریالیستی خمینی» یا مقولۀ «کودتای 28 مرداد» از سوی دکتر آبراهامیان «برای سلامتی جامعۀ ایران  جنبۀ حیاتی دارد!»،همچنانکه پژوهشگرِ شریف و شجاع،دکتر هماناطق نیز چنین کرده است!

بر بزرگانِ زمانه  شده  خُردان سالار

20 دی 1399 / 9 ژانویه 2021

 صحبت های خامنه ای (جمعه ۱۹دی) مبنی بر« ممنوعیّتِ ورودِ واکسن های انگلیسی و آمریکائی به ایران » همه را دچارِ حیرت کرده و بر تلفات این ویروس مرگبار  خواهد افزود.

فکر می کنم که ملّت ما – در این شرایط دشوار – چقدر تنها وُ بی پناه است! به یادِ  قصیدۀ غمبارِ انوری می افتم که در کتابِ«تاریخ در ادبیّات» آورده ام:

خبرت هست کزين زير وُ  زبَر شوم «غُزان»(۱)-

نيست يـکی پی(۲) ز خراسان که نشد زيـر وُ زبَر

خـبـرت هست کـه از هر چـه در او چيـزی بود

در هـمــه ايـران، امــروز نمـانده اســت  اثـر؟

بــر بــزرگـانِ زمــانه  شـده خُــردان،  سـالار

بــر کريمـانِ جهان  گــشتـه لئيمان، مِهتر

در مقالۀ« خیزشِ مردم و نیازهای آن »گفته بودم : مردم ما  40 سالِ است که  در  زندانی به بزرگی ایران از کمترین امکاناتِ یک زندگی عادی،حتّی داشتنِ آب و هوای سالم، محروم اند.دراین 40 سال، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعه را نابود كرده، بلكه مهم تر از همه، اخلاق انسانی و غرور ملّی مردم را به تباهی كشانده است.اين رژيم نه تنها جوانان را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه،حسِّ جوانی را در جامعۀ ما كشته است.نه تنها  زنان و دختران را سركوب كرده، بلكه احساس زیبائی و حسِّ زن بودن را در ایران نابود كرده است…اینک برعهدۀ رهبران سیاسیِ است تا در  این شرایطِ مرگ وُ زندگی  راهی مناسب برای حمایت از مبارزات مردم  ارائه کنند… به قول محمّد علی فروغی:

-بس که گفتم  زبانِ من   فرسود!

_______________

۱-اشاره به حملاتِ ویرانگرِ قبایل غُز به نواحی خراسانِ بزرگ در قرن دوازدۀ میلادی.

۲-پایه و شالودۀ بنا.

 

ویکی پدیای فارسی و مأمورانِ معذور!

۱۸ مهر ۱۳۹۸/ ۱۰ اکتبر۲۰۱۹

 مدّت ها است که ویکی پدیای فارسی عرصۀ تُرکتازی های افرادی است که تاریخ را به اَغراض شخصی یا سیاسی- ایدئولوژیک آلوده می کنند آنچنانکه-مثلاً- انقلاب اسلامی و برخی حوادث و شخصیّت های مربوط به این رویداد  از تحریف و دروغپردازی ها  مصون نمانده اند.

 مواضع من در بارۀ انقلاب اسلامی و تحلیل های متفاوتم از برخی شخصیّت ها و رویدادهای تاریخ معاصرایران(از جمله رضاشاه،محمدعلی فروغی و  رویداد 28 مرداد32) باعث شد تا من نیز آماجِ دروغپردازی ها و مشّاطه گری های چندی باشم که به نمونه ای از آنها اشاره کرده ام .حال،با مقالۀ سینا ذکاوت این « رازِ سَر به مُهر»آشکار شده است،زیرا در نشستِ تخصّصیِ «کاربرُدها و تکنیک های ویکی پدیا در ارتباطات» گفته شده:

  -«…دوستانی که اینجا حضور دارند نقشِ وزارت ارشاد را در ویکی‌پدیا بازی می‌کنند . یعنی می‌توانند یک حساب کاربری را ببندند،یکی دیگر را باز کنند،اخطار بدهند،و غیره. اما آنها حتی از وزارت ارشاد هم قوی‌تر هستند.آنها کلید را در  دست‌ِ شان دارند،درست مثل وقتی که وزارت ارشاد از انتشار یک روزنامۀ خاص  ممانعت به عمل می‌آورد، و بنابراین آن روزنامه به‌طور خودکار منتشر نمی‌شود».

در فیلم«بهتان» سخنانِ صریحِ مسئول سایتِ«صلح نیوز»!(یکی از ناشرانِ بُهتان و افترا علیه مخالفانِ جمهوریِ اسلامی) بیانگرِ شیوۀ رژیم در مقابله با مخالفان است.مدیر مسئول سایتِ«صلح نیوز»می گوید:  

   -«سیاست این است که ما باید ضدانقلاب را بی حیثیّت کنیم…حال ، خبرسازی باشد یا هر چیز دیگری…ما – در صلح نیوز – خط قرمزی در برخورد با ضدانقلاب نداریم…».

 روزنامه نگارِ شجاع(محمّد نوری زاد) نیز تهدیداتِ دو تن از مأموران امنیّتیِ رژیم را اینگونه بازگو کرده است:

–آن دو مأمور با تهدید به این که:«ما بلَدیم چطور پودرَت کنیم و بلَدیم که چگونه توی صدتا سایتِ خبری و غیرخبری  آبرو  برایت نگذاریم…».

 با آگاهی از این شیوه های حکومتی، حجمِ عظیم حملاتِ سایبری و نقدهای عنادآمیز و رذیلانه  اینک برای من «قابل درک» می شود!  

  به دنبال آن «نشستِ تخصّصی» و اعتراض برخی سازمان های حقوق بشری -خصوصاً«سازمان عدالت برای ایران»- تحقیقات دربارۀ ویکی‌پدیای فارسی آغاز شده است.

امیدوارم که رَوَندِ این تحقیقات،«ویکی پدیای فارسی»را از چنگِ دشمنان آگاهی و سرکوب کنندگان اندیشه   آزاد کند!

https://mirfetros.com

[email protected]

هر بهمن پیرتر می شوم…

فوریه 2nd, 2021
هر بهمن
    پیرتر  می شوم…
وقتی می شنوم
-هوا دلپذیر شد گُل از خاک بر دَمید
به خاطر دارم که در میانِ دود وُ
                          گازِ اشک آور وُ گلوله
                  ناگهان
                     بزرگ شدم
و بارانِ دروغ بارید
و من چتر نداشتم
و ناچار باور کردم
آزادی را !
آزادی، که در خورجین اش  نان بود وُ آرامشِ یک سقف
برابری بود وُ صلح…
من هنوز 
         زیر بارانِ دروغ ایستاده ام
و هر بهمن 
           پیرتر  می شوم…
-هوا دلپذیر نیست
.
شاعر ناشناس

در حاشیۀ خیابان انقلاب ، علی میرفطروس

ژانویه 28th, 2021

از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها 

چهل سالگی و انقلاب

به یادِ دوستِ فروتن و فرزانه ام:

 دکتر داریوش کارگر؛پژوهندۀ «نامۀ باستان».

15بهمن 1398/ 4 فوریه2020

سالگرد انقلاب اسلامی  فرا می رسد؛انقلابی که «سرِ ما را سوزاند و دلِ ما را روشن نکرد». به قول حافظ :

چل سال رنج وُ غصه کشیدیم و عاقبت

تدبیرِ ما به دستِ شراب دوساله بود

بر آستان میکده  خون می‌خورم مدام

روزیِّ ما ز خوانِ قَدَر  این نواله بود

[مفهوم«نواله»ناظر به «لقمه ای نان» و غذائی اندک است که اینک بسیاری از مردم ما(خصوصاً کارگران) به دنبالِ آن هستند].

  معمولاً چهل سالگی را  زمانِ پُختگی و قوامِ عقل می دانند،زمانی که انسان با توشه ای از خودآگاهی ها و تجربه های تلخ و شیرین «قدم در راهِ بی برگشت» می گذارد و به سوی سرنوشتی محتوم (مرگ) می رود. به قول فردوسی:
چو سالِ جوان بر کشد بر چهل

غمِ روزِ مرگ  اندر آيد به دل

   هانا آرنت  شجاعت را بزرگ ترین فضیلتِ یک فردِ سیاسی  می داند، در حالیکه بسیاری از «معمارانِ تباهیِ امروز» بدون شجاعتِ اخلاقی – هنوز – از عملکردهای دیروزِشان در «انقلاب شکوهمندِ اسلامی» دفاع می کنند!

در بارۀ علل و عواملِ انقلاب اسلامی در« چند مقاله» به نکاتی اشاره کرده ام   ولی هر وقت به این عکس و خبر  نگاه  می کنم  می پُرسم : دربهمن1349= 1971 شاه با کدام «مُعجزۀ کلام» می توانست به وقوعِ آنچه که آیندۀ هولناکِ ایران را رقم می زد  هشدار دهد؟ :

بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد».

  چهل سال از«انقلاب اسلامی» می گذرد،گوئی که «عُمرِ قرونی بر ما گذشته است»!

 

 

 

ارزیابی های شتابزده و انقلاب اسلامی!

۸بهمن ۱۳۹۹/ ۲۷ ژانویۀ ۲۰۲۱

  پیش از انقلاب اسلامی،جلال آل احمد در یک «ارزیابی شتابزده» در بارۀ دوران محمدرضاشاه نوشته بود:

«حکومتی که زیر پوششِ ترقیّات مشعشعانه هیچ چیز جز خفقان وُ مرگ وُ بگیر وُ ببند نداشته است».

 این ارزیابیِ تند علیه رژیم شاه در «کارنامۀ سه ساله»( 1355) منتشر شده بود.با خودم می گویم:اگر رژیم شاه « هیچ چیز جز خفقان وُ مرگ وُ بگیر وُ ببند نداشت»،پس این آزادی ها و ارزیابی ها چه بود؟

  آل احمد به سانِ «خسی در میقات» در جستجوی شیخ فضل الله نوری و «وحدت حوزه و دانشگاه»بود و لذا در قم یا نجف با آیت الله خمینی ملاقات و «بیعت» نموده بود .با ظهور خمینی و انقلاب 57  آل احمد به آرزویش رسید! هر چند که وی  زنده نبود تا از «ثمرات انقلاب» برخوردار شود!

 بعد از گذشت سال ها،گوئی که روحِ آل احمد و ارزیابی های شتابزده اش هنوز زنده است که آخرینِ نمونۀ آن،سخنِ دوست عزیزی است که با همۀ احترام و ارادتم به وی  نمی توانم از آن بگذرم.به اعتقاد او:

-«فرمانرواییِ پنجاه سالۀ پهلویان نیز با همۀ دیگرگون‌نمایی آنها در تحلیلی بنیادی جز نمایشی آوازه گرانه … نبود و بانگ آن طبلِ میان تهی و آن «هیاهوی بسیار برای هیچ»، هرگز به گوشِ دلِ تودۀ مردم نرسید و …».

در نامه ای به وی نوشته ام:بانگِ دگرگونی های«پهلویان» اگر«به گوشِ دلِ تودۀ مردم نرسید»[!؟] امّا گوش وُ هوشِ «روشنفکرانِ توده ای» را پُرکرده بود،ولی آن تحوّلاتِ مهم در دیدۀ آنان  چیزی نبود «جز نمایشی آوازه گرانه»،«طبلِ میان تهی» و «هیاهوی بسیار برای هیچ»!…

  آقای فریدون جُنیدی -پژوهشگرِ شاهنامه – نیز در گفتگوئی سرشار از نفرت وُ نخوت  در بارۀ محمدعلی فروغی گفته است:

-«من پیش از اینکه دربارۀ این شخص[یعنی فروغی!]صحبت کنم…من هیچ اثری از عشق به ایران در آثار فروغی نمی بینم…فروغی کدام کار را برای ایران کرد؟،هیچ کار!»(هفته نامۀ صدا،شمارۀ 139، 4آذر 1396).

  شاهنامۀ فردوسی، کتابِ فرهنگ وُ معرفت وُ  داد  است و لذا لازم بود تا آقای جُنیدی بر کارِ بزرگِ فروغی به دیدۀ معرفت بنگرد و تعلّقاتِ سیاسیِ خود را در این باره  لحاظ نکند.از این گذشته، فروغی اگر هیچ کاری نکرده باشد،حداقل حدود 90 سالِ پیش با انتخاب، تصحیح و انتشارِ«خلاصۀ شاهنامه» و ساختنِ آرامگاهِ فردوسی و نیز با برگزاریِ«هزارۀ فردوسی»،ما را با شاهنامه آشناکرد. محمدعلی فروغی در خانوادۀ فضل وُ فضیلت پرورش یافته بود و از نوجوانی در کنارِ پدرِ دانشورش  با شاهنامه و فردوسی اُلفتی عمیق داشت. او در مقدّمۀ «خلاصۀ شاهنامه» می نویسد:

  -«این جانب هیچگاه از فردوسی غافل و با شاهنامه بیگانه نبوده‌ام و لیکن بیش از بیست سال قبل[یعنی سال1292خورشیدی] مناسباتی پیش آمدکه   شاهنامه را از آغاز تا انجام در ظرفِ مدّت بالنّسبه قلیلی مرتّباً خواندم. تأثیری که قرائتِ کلّی آن کتاب در خاطر من بخشید  فوق‌العاده بود.(مقالات فروغی،ج2، چاپ دوم،انتشارات توس،تهران،1387،ص326).

نگاهی به کارنامۀ شاهنامه شناسی فروغی(مقالات فروغی،ج2،صص309-476) آگاهی ،عظمت و روش علمیِ کارِ وی را (با توجه به ممکنات و محدودیّت های آن زمان) نشان می دهد.

 فروغی در پایان مقدّمۀ«خلاصۀ شاهنامه» با فروتنی و تواضع بسیار « مراتبِ امتنانِ کامل خود را از دوست فاضل [و جوانِ ]خویش،آقای مجتبی‌خان مینوی»ابراز  می دارد که «در موقع طبع این کتاب در مراجعه به نُسَخ و تصحیحِ أوراق و تنظیم فهرست لغات به این جانب  یاوریِ شایان نموده و از معلومات و ذوق سلیمِ خود  مرا مستفید ساخته‌اند».( مقالات فروغی،ج2، ص358).

 «مجتبی خان مینوی»- که بعدها استاد برجستۀ و کم نظیرِ شاهنامه شناسی شد-اوّلین آشنائی خود با شاهنامه و آگاهی از نام مستشرقانی نظیر ژول مُل، باربیه دومینار و نولدکه را مدیون سخنرانی های فروغی به سال 1296 =1917 در تالار کنفرانس دارالفنون دانسته است(نقدِ حال،انتشارات خوارزمی، تهران،1358، ص534 به نقل از مقالۀ« فروغی و فردوسی»).

   فریدون جُنیدی با عُجبی عجیب و نخوتی نفرت انگیز،به گفتگوگرِ جوان، خانم بهارۀ بوذری -که با آگاهی  ادعاهای وی را به چالش کشیده- می گوید:

 -« من نباید از نگاهِ یک دانش آموزچهارم ابتدائی نظر بدهم.فروغی حق  نداشته به شاهنامه دست بزند…به من نگوئیدکه نثرِ فروغی  زیبا و روان بوده است.من 3500صفحه شاهنامه نوشتم که یک واژۀ تازی در آن نیست… همه مثل آوای بلبل چه چه می زند…البتّه نمی خواهم بگویم که فروغی را بگیرید و بیندازید در آتش…من به گوشِ خودم از یغمائی شنیدم که در یک جلسۀ بزرگداشتِ فردوسی در توس فریاد کشیدکه من این تصحیح(شاهنامه)را  کردم ولی فروغی به نام خود منتشر کرده است و من هم جرأت نداشتم چیزی بگویم»!(1).

  حضرت استادی تاریخ و محلِ بزرگداشت فردوسی و یا شاهدان آن«فریاد» را ذکر نمی کند! درحالیکه،روی جلدِ «منتخب شاهنامه» نشان می دهد که این کتاب در سال 1321 به اهتمامِ مشترکِ محمد علی فروغی و حبیب یغمایی  منتشر  شده است،لذا،به قول صائب تبریزی:

عکسِ خود را دید در  مِی زاهدِ کوتاه بین

تهمتِ آلوده دامانی  به جامِ باده نیست!

سال ها پیش از آتش افروزی آقای جُنیدی ،استاد حبیب یغمائی،«آتش را بر فروغی گلستان کرد» و در همۀ گفته ها و نوشته هایش جز ستایش وُ  ثنا  سخنی دربارۀ فروغی نگفته است.پژوهشگر شاهنامه کافی است به  قصیدۀ غرّای حبیب یغمائی در سوگ فروغی(مقالات فروغی،ج1،صص 34-35) مراجعه کند تا احترام عمیق و علاقۀ شدید یغمائی نسبت به فروغی را دریابد. استاد حبیب یغمائی در پایان کتابِ «شاهنامه برای دبیرستان ها» تأکید می کند:

-«فروغی شاهنامه را بارها خوانده بود اما نه چنان که ما می خوانیم، فردوسی را می شناخت اما نه چنان که ما می شناسیم. او حکیمی بود که به فردوسی عاشق بود و شاهنامه را به حکمت و عشقِ تمام  مطالعه می کرد…».(مقالات فروغی،ج1،صفحۀ سی و شش).

  فروغی 90سال پیش(1930) در یادنامۀ «مودی»- از پارسیان دانشمندِ هند-  به ما آموخت که:« ایران را چرا باید دوست داشت؟».

حبیب یغمائی نیز در بارۀ ایراندوستی فروغی می گوید:

فروغی به تمام معنا ایران را دوست داشت.وطنخواهی با حقیقت بود.از غوغا و هیاهوی عوام و حتّی خواص  باک نداشت و از کسانی نبود که وجهۀ ملّیِ خود را به مصلحت کشورش ترجیح نهد… »(برای نگاهی تازه به زندگی و عقاید محمدعلی فروغی نگاه کنیدبه مقالۀ فروغی در ظلمات).

با اینهمه،آقای فریدون جُنیدی مدّعی است:

-«من هیچ اثری از عشق به ایران در آثارِ فروغی  نمی بینم».

با خودم زمزمه می کنم:

   -«تُفو برتو ای چرخِ گردون تُفو!…بر ما چه رفته است که « اینگونه فجیع » به تاراجِ ارزش های ملّیِ خود نشسته ایم؟. اینگونه «داوری» ها شاید ناشی از عارضه ای است که در «نگاهی به یک عارضۀ تاریخی» به آن  پرداخته ام.  

  نمی دانم که جوانی های استاد جُنیدی در کدام سازمان سیاسی  گذشته است  ولی می دانم که انسان با جانی عرفانی و ذهنیّتی عقلانی می تواند  چونان شاهرخِ  مسکوب، رسوباتِ آن «حزب طراز نوین» را از ذهن وُ زبان بزُداید و به سانِ آئینه ای زلال، دریچۀ روشنی از تاریخِ معاصر ایران در برابرِ اکنونیان و آیندگان بگشاید…

چنین باد!

________________ 

1 – به یادِ«مشّاطه گرِی های فردی حسود»افتادم که می گفت:کتابِ حلّاج را حسن ضیا ظریفی در زندان شاه در کرمان نوشته است.گفتم: زندان شاه ( آنهم در شهرِی مانند کرمان)مگر کتابخانۀ عظیم دانشگاه تهران بود تا ضیاظریفی بنشیند و با زیر وُ رو کردنِ صدها کتاب و مقاله  کتاب حلّاج را بنویسد!؟عقلِ سلیم هم  چیزِ خوبی است!

مُنتخبِ شاهنامه

ژانویه 26th, 2021

مجلۀ «بخارا»،شمارۀ ۱۴۱ منتشرشد

ژانویه 25th, 2021

بخارای شمارۀ ۱۴۱ با عکس مترجم و محقّق نامدار مثنوی، رینولد نیکلسون بر روی جلد در هفتصد و چهار صفحه منتشر شد.
نویسندگان این شماره عبارتند از: محمدعلی موحد ـ بهرام بیضایی ـ سجّاد آیدنلو ـ بهاءالدین خرمشاهی ـ جلال خالقی مطلق ـ مسعود جعفری جزی ـ حسن میرعابدینی ـ امید طبیب‌زاده ـ جهانبخش نورائی ـ عبدالحسین آذرنگ ـ میلاد عظیمی ـ ابوالفضل خطیبی ـ احمد کریمی حکاک ـ مسعود فرهمندفر ـ مسعود حسینی‌پور ـ پرویز ممنون ـ سایه اقتصادی‌نیا ـ بهرام گرامی ـ رسول رئیس‌جعفری ـ پریسا احدیان ـ فیلیپ تیبو ـ فریدون مجلسی ـ حامد فولادوند ـ محمود آموزگار ـ مسعود عرفانیان ـ بهمن بازرگانی ـ بهمن زبردست ـ مهدی به‌خیال ـ محمد حقیقت ـ فرشته کوثر ـ رامتین نظری‌جو ـ حسین به‌روش ـ میرزا محمد حسنی ـ عماد‌الدین شیخ‌الحکمایی ـ سهراب ضیا ـ یزدان منصوریان ـ سرگه بارسقیان ـ آزیتا همدانی ـ زهرا بلدی ـ شیما بیگدلی ـ کیمیا اسدی.
بخش ویژه این شماره یادنامه رینولد نیکلسون است با نوشته‌هایی از: محمدرضا شفیعی کدکنی ـ مجتبی مینوی ـ عیسی صدیق ـ قاسم غنی ـ بدیع‌الزمان فروزانفر ـ لطفعلی صورتگر ـ حسن جوادی ـ آ. ج. آربری ـ شیما باقری اهرنجانی ـ محمدامیر جلالی ـ نصرالله پورجوادی ـ ایرج پارسی‌نژاد ـ فرانکلین لویس ـ مصطفی حسینی ـ مجید سلیمانی.

 و نگاهی داریم به فهرست این شماره: 

از مثنوی
فراخوان آزادی/ محمدعلی موحد

یاد
مسکوب و خوانشِ اساطیر/ بهرام بیضایی

شاهنامه‌پژوهی
اوّل بهمن‌ماه زادروزِ فردوسی نیست/ سجّاد آیدنلو

کوته‌گویه (۶)/ بهاءالدین خرمشاهی

افسانه‌های یونانی
درختستان و نیزار/ جلال خالقی مطلق

نقد شعر معاصر
تغییر جایگاه شاعران در تاریخ ادبیات (۱۵) / مسعود جعفری جزی

داستان داستان‌نویسی (۱۰)/ حسن میرعابدینی

تاریخ معاصر
درباره نیما و جلال، و اینکه «چقدر بیچاره است انسان»!/ امید طبیب‌زاده ۸۷

تحلیل فیلم
تاریخ و تخیل هنری/ جهانبخش نورائی
با نگاهی به مستند داستانی «رادیوگرافی یک خانواده» ساخته فیروزه خسروانی

فرهنگ
در متن وحاشیه فرهنگ (۷)/ عبدالحسین آذرنگ

یادنامه رینولد الین نیکلسون
یادی از رینولد نیکلسون/ محمدرضا شفیعی کدکنی
رینولد الین نیکلسون/ مجتبی مینوی
در تکریم مرحوم پروفسور ر ا. نیکلسون/ عیسی صدیق
پروفسور رنالد الین نیکلسون/ قاسم غنی
پروفسور نیکلسن/ بدیع‌الزمان فروزانفر
در تکریم مرحوم پروفسور نیکلسون/ لطفعلی صورتگر
رینولد نیکلسون/ حسن جوادی
درویش: رینولد آلن نیکلسون/ آ. ج. آربری/ شیما باقری اهرنجانی و محمدامیر جلالی ۲۰۰
یک نسخه باعظمت/ نصرالله پورجوادی
بهترین و منقّح‌ترین تصحیح مثنوی/ نصرالله پورجوادی
رنلد الین نیکلسون/ ایرج پارسی‌نژاد
رینولد نیکلسون، بزرگ‌ترین ترجمان افکار عرفانی مولانا/ فرانکلین لویس/ مصطفی حسینی
نامه‌ای از نیکلسون به ادوارد براون/ حسن جوادی
دم مولانایی، به طریق ترجمانی از ترجمه مثنوی نیکلسون/ مجید سلیمانی ۲۶۸

آویزه‌ها (۵۸)/ میلاد عظیمی

پژوهش ادبی
برافگند سالار بر شیر باد/ ابوالفضل خطیبی

ادبیات معاصر ایران
شعر فارسی معاصر/ احمد کریمی حکاک/ مسعود فرهمندفر

ورارود و یاران مهربان
ورارود و یاران مهربان (۱۹)/ مسعود حسینی‌پور

تاریخ نمایش در ایران
صدمین سال «رستاخیز» عشقی/ پرویز ممنون

سایه‌سار (۱۶)/ سایه اقتصادی‌نیا

گل و گیاه در شعر فارسی
مهرگیا(ه)/ بهرام گرامی

حکایت‌های باستانی (۳)/ رسول رئیس‌جعفری

شب شارل دوگل و ایران
گزارش شب شارل دوگل و ایران و یادی از کریم کشاورز/ پریسا احدیان ۴۰۶
مرد سیاست، شمشیر و قلم/ فیلیپ تیبو
جایگاه سیاست دوگل در فرانسه/ فریدون مجلسی
ابعاد مختلف شخصیت شارل دوگل/ حامد فولادوند

در حواشی کتاب در ایران
در حواشی کتاب در ایران (۲۸)/ محمود آموزگار
فناوری‌ اطلاعات و نگرانی‌های پیش‌رو

تاجیکستان
کتاب‌ها و نشریاتی از تاجیکستان (۲۶)/ مسعود عرفانیان

اندیشه
پارادایم‌ها و ارزش‌های بنیادی و کانون‌های جاذبه/ بهمن بازرگانی

تاریخ نشر کتاب در ایران
خاطراتی از سال‌های کار در صحافی (گفت‌وگو با حسن محجوب)/ بهمن زبردست ۴۶۲

اسناد تاریخی
چند نامه از دکتر علی امینی/ مهدی به‌خیال

تاریخ سینمای ایران
رازها و دروغ‌های جشنواره کن و… چهل و دو سال حضور سینمای ایران در فرانسه/ محمد حقیقت ۵۱۱

خاطرات
دل به دل راه داره/ فرشته کوثر

موسیقی ایران
پای صحبت جواد بدیع‌زاده/ رامتین نظری‌جو

دیدگاه
در انتظار نتیجه منطقی/ حسین به‌روش

ایران باستان
مجسمه شاپور اول در شهر بیشاپور/ میرزا محمد حسنی

اوراق سنگین (۹)/ عماد‌الدین شیخ‌الحکمایی

گفت‌وگو
محمود دولت‌آبادی؛ کاشف توانای عالم پراسرار دل انسان
(گفت‌وگو با عبدالحمید صمد)/ سهراب ضیا

یادداشت‌های یک کتابدار (۲۸)/ یزدان منصوریان

یاد و یادبود
درباره نویسنده‌ای که اندکی وفات کرد/ سرگه بارسقیان
غلامحسین ساعدی و زندگی زرتیشن (به مناسبت سالگرد درگذشت دکتر غلامحسین ساعدی)
رهنورد زریاب پشتوانه زبان فارسی در افغانستان بود/ آزیتا همدانی

معرفی کتاب
ترجمه‌های توران میرهادی/ زهرا بلدی
طریقه‌های شیعی ایران/ شیما بیگدلی
اکوسوفیا؛ سه بوم‌شناسی/ کیمیا اسدی

شمارۀ چهارم نشریۀ «فرهنگ امروز» منتشر شد

ژانویه 22nd, 2021

فرهنگ امروز در شماره ویژۀ نوروز خود در بخش پیشخوان با انتشار مقاله‌ای مفصّل از دکترسیدجواد طباطبایی با عنوان «بحثی در رعایت ظرافت‌ها و دقایق زبانی در ترجمه متون اندیشه سیاسی» به برخی دشواری های تاریخنگاری اندیشه پرداخته است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در همین رابطه علیرضا سیداحمدیان یادداشتی در خصوص موانع معرفتی در درک پروژه فکری سیدجواد طباطبایی نوشته است و ضمن اشاره به نقدهایی که به او می‌شود به چرایی این مساله می پردازد که نقدهای وارده بر طباطبایی شاید جزییاتی را به چالش بکشد اما نقد مبنایی به شمار نمی‌روند. همچنین در این بخش نشریه فرهنگ امروز طبق روال پیشین چند کتاب از جمله «فرهنگ پسامدرن» عبدالکریم رشیدیان، «آنچه سینما هست» دادلی اندرو، «دریغ است ایران که ویران شود» فرامرز رفیع پور و چند کتاب دیگر را به نقد کشیده و گفت وگویی با علیرضا پیروزمند مولف کتاب «رابطه منطقی دین و علوم کاربردی» ترتیب داده است.

 فرهنگ امروز از این شماره به بعد در سرویس گزارش، بخش جدیدی افزوده که بی شک این بخش را بیش از پیش خواندنی می‌کند و آن تجربه‌نگاری محصلین ایرانی در فرنگ است که در این ماه اختصاص دارد به گفتگو با منوچهر آشتیانی و جلال ستاری. آنان در این گفت و گو به خاطرات خود در دوران تحصیل در خارج از ایران پرداختند. همچنین در این بخش گفت و گویی با غلامرضا جمشیدیها رییس گروه جامعه شناسی شورای تحول علوم انسانی در خصوص تمهیدات کارگروه جامعه شناسی برای ایجاد تحولات ساختاری در دانش اجتماعی رایج در دانشگاه های کشور صورت گرفت. گزارش هایی از سخنان عباس کاظمی و محمدفاضلی در خصوص فعالیت مصرف کالاهای فرهنگی در تهران و سخنان ابراهیم فیاض در نشست دانشگاه در آینده و معمای برکناری علی شجاعی صائین از دیگر مباحث این بخش است.

در بخش بولتن خارجی به مناسبت درگذشت اولریش بک جامعه شناس آلمانی سوگ نوشت آنتونی گیدنز در رثای این جامعه شناس و همچنین متنی از سخنرانی بک در مدرسه اقتصادی لندن ترجمه شد. مطلبی در خصوص برنامه های رادیویی بنیامین، مقایسه آرا هایدگر و ملاصدرا در خصوص سنت، متنی از کوین شیلبراک در خصوص فلسفه دین و پاسخ آلن بدییو به سردبیر نشریه لیبراسیون از دیگر متن های ترجمه شده در این بخش هستند.

بخش سینمای شماره چهارم نشریه فرهنگ امروز ویژه سی‌وسومین جشنواره فیلم فجر است که تلاش کرده با چند مصاحبه و یادداشت این دغدغه را مطرح کند که چرا سیمرغ سینمای ایران بعد از گذشت سی و سه سال هنوز به قله قاف نرسیده است. در این ویژه نامه ضمن پرداختن به شمایی کلی از آنچه در این جشنواره به وقوع پیوست دو مصاحبه با بهروز افخمی و بهرام توکلی در خصوص جشنواره امسال و فیلم‌های «روباه» (ساخته افخمی) و «من دیه‌گو مارادونا هستم» ( ساخته توکلی) ترتیب داده شده است. همچنین این بخش شامل  یادداشت‌هایی از منتقدینی نظیر آنتونیا شرکا، کیوان کثیریان، حمیدرضا باباوند، داود زادمهر، مهیار جوادی‌فر و… است. علاوه بر این نظرسنجی از اهالی رسانه در خصوص بهترین ها در این دوره از جشنواره اقدام دیگر فرهنگ امروز در این ویژه نامه است.

فرهنگ امروز در اولین پرونده فلسفه علم خود با عنوان «برخورد از نزدیک» نگاهی دارد به فراز و نشیب‌های حضور فلسفه علم در ایران. برای پیگیری این مهم ابتدا ترجمه ای از مقاله علی اکبر نوابی پژوهشگر فلسفه در دانشگاه سیدنی در خصوص وضعیت فلسفه علم در ایران به چاپ رسیده است. همچنین فرهنگ امروز در گفت و گویی با علی پایا عقلانیت نقاد و هیاهوی مدهای جدید فکری را پیگیری کرده است و به این مساله پرداخته که چگونه فلسفه علم به ایران ورودی بهداشتی داشت. گفت وگو با مهدی گلشنی در خصوص نحوه ورود فلسفه علم به ایران و انگیزه های فردی ایشان برای بنیان گذاری گروه فلسفه علم درایران از دیگر مباحث این پرونده است. در مقابل نیز موسی اکرمی در مصاحبه با فرهنگ امروز از زمینه ها و ضرورت ها و مشکلات پیش روی تاسیس گروه فلسفه علم در دانشگاه آزاد و تمایزات و تشابهات آن با سایر کرسی های مشابه در دانشگاه های دولتی سخن می‌گوید. مروری تاریخی بر وضعیت فلسفه علم درایران به قلم یاسر خوشنویس بررسی وضعیت فلسفه علم در تمدن اسلامی و اینکه فلسفه مانع یا عامل رشد نظریات علمی در تمدن اسلامی است و همچنین نگاهی مختصر به وضعیت ادامه تحصیل در رشته فلسفه علم در خارج از کشور از دیگر مطالب این پرونده است.

گفت وگوی ناشنوایان عنوان پرونده تاریخ این ماه نشریه فرهنگ امروز است. فرهنگ امروز درصدد برآمده با گشودن این پرونده به بررسی نسبت تاریخ و نظریه بپردازد. در ابتدا دبیر پرونده با طرح این پرسش که آیا اساسا تاریخ و علوم اجتماعی می توانند با هم به گفت وگو بنشینند در مقام طرح بحث ابتدا از دو گروه تاریخ پژوهان آکادمیک در سده اخیر سخن گفته و سپس به افق های جدید در امکان تعامل تاریخ و نظریه پرداخته است. در ادامه این بحث بهزاد کریمی ملاحظاتی پیرامون کاربست نظریه در تاریخ را بیان داشت و تاریخ را بیشتر در معنای معرفت شناسانه آن بازشناخته و سپس مصطفی مهرآیین نسبت تاریخ و جامعه شناسی را از منظر فراجامعه شناسی را بررسی کرده است. علیرضا ملایی توانی نیز به بحث کاربست نظریه و بحران پایان نامه نویسی در رشته تاریخ پرداخته و با بیان شمه ای از پایان نامه نویسی در رشته تاریخ به ارائه راه حل هایی برای دانشجویان در کاربرد چارچوبه نظری در پایان نامه نویسی ارائه کرد. مهم ترین بخش این پرونده مصاحبه‌ای بلند است با دکتر حسینعلی نوذری در پاسخ به این پرسش که آیا اساسا تاریخ ورزی بدون نظریه امکان پذیر است؟ یادداشت زهیر صیامیان در پاسخ به این پرسش که آیا علم تاریخ می تواند نظریه جامعه شناختی ارائه کند و یادداشت جلال فرزانه در پاسخ به این پرسش که آیا تاریخ باوری جدید را می توان به مثابه یک نظریه قلمداد کرد و همچنین یادداشت جواد میری در پاسخ به این پرسش که آیا تبیین تاریخی بدون نظریه ممکن است و در مقابل نظریه بدون توجه به تاریخ امکان وقوع دارد؟ از جمله مطالب این پرونده است. همچنین حمید عبداللهیان با ترکیب بحث در چارچوب فلسفه، تاریخ و نظریه به بنیان های معرفتی تولید دانش تاریخی در ایران پرداخت و ابراهیم موسی پور درباره نظریه و تاریخ اجتماعی مباحثی را طرح کرد. ترجمه و تلخیص بخش چهارم کتاب لایه های زمانی راینهارت کوزلک دیگر بخش مهم این پرونده است.

فرهنگ امروز در پرونده ادبیات نیم نگاهی دارد به وضعیت ادبیات معاصر در دانشگاه های ایران. در واقع اعتراض هایی که به حق از وضعیت اسفناک ادبیات معاصر در دانشگاه ها به گوش می رسد فرهنگ امروز را بر آن داشت تا نگاهی داشته باشد به برخوردهای سهل انگارانه یا برداشت های شخصی و سلیقه ای در فضای دانشگاهی که گمان می رود نقشی اساسی در به حاشیه رفتن ادبیات معاصر فارسی داشته است. دبیر پرونده در یادداشت خود بر این نکته تاکید کرده که غرق شدن بیش از اندازه در میراث کلاسیک چیزی جز بازماندن از شناخت دقیق و موثر سلایق و علایق کنونی ادبی و فرهنگی ما به دنبال ندارد. در همین راستا محمود فتوحی به این پرسش پاسخ داده که دانشجویان رشته ادبیات معاصر با چه کسانی معاصرند و نادر امیری ملاحظاتی جامعه شناختی درباره جایگاه ادبیات معاصر در دانشگاه داشت. همچنین قدرت الله طاهری در گفت و گویی با فرهنگ امروز با طرح این مساله که ادبیات آکادمیک متن محور است نه شخصیت محور یا جامعه محور بر اصلاح مسیر پیش رو تاکید کرده است. در مقابل محمدرحیم اخوت در مصاحبه خود با این نشریه علاوه بر تاکید وجود مشکلات در دانشگاه ها روی انتقادش بیشتر به سمت دانشجویان این رشته می باشد. بحران آموزشی ادبیات معاصر مساله دیگری بود که فرهنگ امروز در گفت و گو با مریم حسینی آن را پیگیری می کند. همچنین تجربه آکادمیک در مطالعات ادبی توسط طاهره کریمی مورد بازخوانی انتقادی قرار گرفت و میراندا میناس در یادداشتی به نحوه تدریس ادبیات معاصر ترکی در دانشگا های ترکیه پرداخت. همچنین وضعیت ادبیات معاصر ایران در دانشگاه توسط علی تسلیمی، جبهه گیری کرسی های دانشگاهی مقابل نقد نو توسط مشیت علایی پیگیری شده است. ترجمه متنی از متیو مک کنزی دیویس در خصوص تحمیل معیار رسمی آکادمیک از دیگر مطالب پرونده «ادب نو در محاصره مفاخر کهن» است که در فرهنگ امروز به چاپ رسیده است.

پرسش از هستی و چیستی فقه اجتماعی موضوعی است که فرهنگ امروز در فصل ششم خود در سرویس حوزه بدان پرداخته است فرهنگ امروز با انجام چند مصاحبه تلاش کرد به پرسش هایی پاسخ دهد: از جمله اینکه فقه اجتماعی قرار است چه دردی از جامعه را درمان کند؟ اساسا کدام نیاز نقص یا کاستی در جامعه امروز مسلمانان باعث شده است تا به تازگی در گوشه و کنار مجامع حوزوی حلقه هایی برای بحث در رابطه با فقه اجتماعی شکل بگیرد؟ در این پرونده سیدعلی میرموسوی در برابر این پرسش قرار گرفت که ملاک تعریف جامعه در فقه الاجتماع چیست؟ محمود رجبی هم در پاسخ به پرسش های فرهنگ امروز اثبات وجود حقیقی برای جامعه را بسیار مشکل عنوان کرده است و ابراهیم فیاض هم تلاش می‌کند در برابر پرسش های فرهنگ امروز دو زیرساخت کلامی را برای ورود به وادی فقه اجتماعی تبیین کند. حسن خیری نیز از برداشت های گوناگونی که از فقه اجتماعی صورت می گیرد سخن گفته و سلیمان خاکبان از فهم گستره دین به عنوان مقدمه رویکرد اجتماعی به فرآیند تفقه و محمدباقر ربانی از جاده دو طرفه فقه و جامعه. همچنین فرهنگ امروز مروری داشت بر دیدگاه آیت الله محسن اراکی پیرامون تعریف اسلام از جامعه. اما در نهایت مواجهه صدیق اورعی با موضوع پرونده جالب توجه است اینکه اگر درباره موضوعی به فقیه مراجعه نشود آیا او خود باید به دنبال آن برود؟ 

شماره چهارم نشریه فرهنگ امروز به مدیر مسئولی امیرابراهیم رسولی و سردبیری بهزاد جامه‌بزرگ در 212 صفحه و به قیمت 10 هزار تومان منتشر و در کتابفروشی‌ها و روزنامه فروشی‌های سراسر کشور توزیع شده است.

بهائیان ایران:قمرالملوک سیف، یک عمر خدمت و درگذشت در غربت!

ژانویه 20th, 2021

کیان ثابتی:ایران وایر:در دوران همه‌گیری ویروس کرونا، صدها پزشک و کادر درمان بهایی ایرانی در سراسر جهان به بیماران خود کمک می‌کنند و از سوی مردم و دولت‌های کشوری که در آن اقامت دارند، تحسین می‌شوند. اما بسیاری از این اعضای کادر درمان که در ایران درس خوانده و خدمت کرده‌اند، پس از انقلاب اسلامی بی‌کار و از تحصیلات دانشگاهی محروم شده‌اند و سهم بسیاری از آن‌ها، چوبه‌های دار و جوخه‌های آتش شده است.

جرم این پزشکان، پرستاران و دیگر اعضای کادر درمان، باور به دینی بوده است که حاکمان جمهوری اسلامی آن را «ضالّه» می‌دانند. 

***

۱۵ اردیبهشت ۱۲۹۱، نوزاد دختری در خانواده سیف در تهران به دنیا آمد. خانواده سیف مرفه و متدین به دین اسلام بود. جد پدری این نوزاد تازه متولد شده، شیخ «سیف‌الدین میرزا قاجار»، از علمای دربار قاجار و نوه عموی «ناصرالدین» شاه بود.
قمرالملوک چهار ساله بود که مادرش، «نصرت‌الملوک» درگذشت. او در نوجوانی، پدرش «ضیاءالدین میرزا» را هم از دست داد.

نوجوانی و تحصیلات

قمرالملوک را در نوجوانی برای تحصیل در دوره متوسطه، به مدرسه «ژاندارک» فرستادند. مدرسه ژاندارک از مدارس معروف دخترانه در تهران قدیم بود که توسط میسیونرهای مذهبی فرانسوی در ایران تاسیس شد. امروزه این مدرسه یکی از نقاط دیدنی برای گردش‌گران خارجی به شمار می‌رود.

قمرالملوک پس از پایان دوره متوسطه، علاقه‌مند به ادامه تحصیل بود اما در آن زمان، زنان فقط امکان تحصیل در دو مرکز «دارالمعلمات» و «آموزشگاه عالی مامایی» را داشتند. قمر تحصیل در رشته مامایی را آغاز کرد.

او پس از اخذ مدرک معادل لیسانس، دوره تخصصی علوم آزمایشگاهی را در «انستیتو پاستور» گذراند. در آن سال‌ها، رشته علوم آزمایشگاهی در ایران هنوز شکل نگرفته بود و با توجه به شیوع گسترده بیماری‌های واگیردار و عفونی در کشور، انستیتو پاستور به درخواست اداره کل صحیه (بهداری)، دوره‌هایی تخصصی در علوم آزمایشگاهی را برای افراد داوطلبان دارای مدارک پیراپزشکی برگزار می‌کرد.

در سال ۱۳۱۵، اداره کل صحیه (بهداری) که در آن زمان تحت نظارت وزارت کشور اداره می‌شد، شش نفر از دختران متخصص آزمایشگاه را برای کار در آزمایشگاه تازه تاسیس مرکزی تهران استخدام کرد. یکی از این بانوان متخصص، قمرالملوک سیف بود. در این آزمایشگاه، فقط دختران مشغول به کار بودند و به دانشجویان طب که همگی پسر بودند، اجازه ورود به آزمایشگاه داده نمی‌شد. قمرالملوک به سرپرستی آزمایشگاه منصوب شد.

ازدواج با دکتر مسیح فرهنگی

«در سال ۱۳۱۶، یک روز دکتر “مشعوف”، رییس آزمایشگاه به اتاق من آمد. یک جوان ظریف و سبزه‌رو همراه ایشان بود که بعدها دکتر مسیح فرهنگی شد را به من معرفی کرد و گفت خانم سیف، این آقا برای یادگرفتن کارهای آزمایشگاهی آمده‌اند، شما ایشان را راهنمایی کنید، روزها این‌جا خواهند آمد. من تعجب کردم که چه‌طور به ایشان که محصل طب بود، اجازه دادند به این آزمایشگاه بیایند. بعدها معلوم شد او به اداره فرهنگ رفته بود و از آن طریق معرفی شده بود. از فردای آن روز، آن‌چه تجزیه (آنالیز) داشتیم، ایشان هم با من قدم به قدم کار می‌کرد. جوان بسیار مودب و خوش‌برخوردی بود…»

این همکاری و آشنایی منجر به ازدواج قمرالملوک با دکتر فرهنگی شد. دکتر فرهنگی از پیروان آیین بهایی بود و قمر خانم به عنوان نوه یک روحانی شیعه بلندپایه درباری شناخته می‌شد. این دو در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۱۷ پس از اجرای مراسم عقد اسلامی و عقد بهایی، با یک‌دیگر وصلت کردند؛ پیوندی که تا اعدام مسیح فرهنگی در سال ۱۳۶۰ به جرم اعتقاد به آیین بهایی، استوار ماند.
قمر خانم اما همواره به یاد «دکتر جان» بود (نامی که دکتر فرهنگی را با آن خطاب می‌کرد) و در هر مجلسی می‌نشست، از او و خدماتش به مردم ایران تعریف می‌کرد.

پس از ازدواج، این دو ،خانه‌ای در تهران اجاره کردند که طبقه بالا را برای زندگی و طبقه پایین را به مطب اختصاص دادند. قمر خانم در مطب یک آزمایشگاه کوچک هم درست کرده بود تا تشخیص بیماری‌ها را دقیق‌تر انجام دهد.

اواخر سال‌ ۱۳۱۹، با آن‌که مطب پر رونقی داشت، تصمیم گرفت تهران را ترک کند و در یکی این شهرهای محتاج به پزشک ساکن شوند.

در آن روزها، بیماری «تیفوس» در گیلان شیوع پیدا کرده و شهر رشت به شدت آلوده بود. این زوج بهایی که در آن زمان صاحب نوزادی هم شده بودند، شهر رشت را جهت خدمت پزشکی انتخاب کردند و عازم این شهر شدند.

تغییر دین قمرالملوک سیف

دکتر فرهنگی هیچ گاه در مورد دیانت بهایی با قمر خانم صحبت نمی‌کرد. آن دو با یک‌دیگر بدون دخالت در عقایدشان در آرامش زندگی می‌کردند. اما قمرالملوک بنا به عادتی که به مطالعه داشت، کتاب‌های مربوط به آیین بهایی را که کنار میز تخت‌خواب بود، می‌خواند. معاشرت‌های هفتگی با دوستان بهایی و مشاهده اخلاق و رفتار همسرش در منزل و محل کار، او را بیشتر علاقه‌مند به آیین بهایی کرد؛ به طوری‌که در پایان دو سال اقامت در تهران، به آیین بهایی گروید و چندی بعد رسماً در رشت بهایی شد. 

پس از اقامت در رشت، هر دو در «بیمارستان پورسینا» استخدام شدند. از قمرالملوک سیف به عنوان اولین بانویی که در گیلان لابراتوار یا آزمایشگاه تشخیص بیماری پایه‌گذاری کرده است، نام می‌برند.

«در تمام گیلان، از رامسر تا هشت‌پر تا لوشان فقط یک آزمایشگاه بیمارستانی بود؛ حتی بهداری سربازخانه هم آزمایشگاه نداشت. همه تجزیه‌ها را به آزمایشگاه بیمارستان پورسینا می‌فرستادند و ما شدیداً مشغول کار بودیم…آن روزها مثل امروز نبود که همه مواد غذایی برای کشت میکروب آماده باشد، باید با گوشت گوساله، بویون و ژله تهیه می‌کردیم؛ یعنی می‌پختیم و این کار بزرگی بود.»

جنگ جهانی دوم

سال ۱۳۲۰، جنگ جهانی به خاورمیانه و خاک ایران کشیده شده بود. در همان دوران، خانواده قمرالملوک تصمیم به مهاجرت به عراق گرفتند. وسایل منزل را با قیمت پایین فروختند و در خرداد ۱۳۲۱ عازم عراق شدند. خانواده فرهنگی چهار نفره شده و یک نوزاد شش ماهه هم به جمع آن‌ها اضافه شده بود. گرمای شدید، جنگ، کمبود دارو و شیرخشک و بیماری یکی از اطفال، سختی زیادی را به این خانواده تحمیل کرد. با این وصف، مصمم بودند در آن‌جا ساکن شوند و به مردم محروم آن منطقه کمک کنند.

وقتی اهالی کرکوک که از اقوام مختلف ترکمن، کُرد و عرب تشکیل شده بود، شنیدند پزشک ایرانی به شهرشان آمده است، به منزل دکتر فرهنگی هجوم آوردند. کم کم آوازه‌ این زوج در شهر پیچید و بیماران‌شان زیاد شد. حتی رییس اداره اقامت و خانواده عراق هم جزو بیماران آن‌ها شدند.

مشکل این‌جا بود که چون اجازه رسمی طبابت در عراق نداشتند، داروخانه‌ها به مریض‌هایشان دارو نمی‌دادند. دکتر فرهنگی و قمرالملوک داروهای داروخانه‌های ورشکسته را می‌خریدند و به بیماران‌ خود می‌دادند. هم‌چنین با خرید پودرهای دارویی و به کارگیری فرمول داروسازی، کپسول و شربت می‌ساختند و به مریض‌ها می‌دادند.

اخراج از عراق

پس از یک سال و نیم اقامت در عراق، با فشار علمای مذهبی ایران، ایرانیان بهایی  از عراق اخراج شدند. این زوج دوباره به رشت برگشتند. رییس بهداری رشت به قمرالملوک پیغام داد که پُست او در بیمارستان هم‌چنان خالی است. قمر خانم هم بلافاصله پس از ورود به ایران، همان سمت ریاست آزمایشگاه پورسینا را برعهده گرفت و کارش را شروع کرد.

برگشت خانواده فرهنگی به رشت، هم‌زمان با شیوع بیماری «تب راجعه» (بازگرد) در ایران بود. استان گیلان یکی از مناطقی بود که این بیماری در آن به شدت شایع شده بود. پس از بازگشایی مجدد آزمایشگاه بیمارستان پورسینا، این بخش درمانی تبدیل به مرکز اصلی تشخیص بیماری در رشت شد.

این زوج پزشک حدود ۱۰سال را در رشت اقامت گزیدند. در آن دوران، خدمات پزشکی قمرالملوک، او را به چهره‌ای مشهور و مورد اعتماد در بین زنان شهر تبدیل کرده بود. قمرالملوک سیف در بین بهاییان رشت هم چهره‌ای محبوب بود. او نخستین خانم در جامعه بهایی رشت به شمار می‌رفت که از طرف بهاییان شهر به عنوان یکی از اعضای هیات مدیره این جامعه انتخاب شد.

زندگی در ترکیه

حدود سال‌ ۱۳۳۰، قمرالملوک و همسرش تصمیم به اقامت در ترکیه گرفتند. آن‌ها از یک طرف می‌خواستند به جامعه بهایی ترکیه که تعداد کمی بودند، کمک کنند و از سوی دیگر، مصمم به تحصیل در «دانشگاه استانبول» بودند.

همه وسایل زندگی را فروختند و سرمایه‌ای فراهم کردند تا در ترکیه بتوانند مخارج‌ خود را تامین کنند. آن‌ها برای گرفتن اقامت، همراه با درس خواندن در بیمارستان دانشگاه هم شروع به کار رایگان کردند. پس از حدود شش سال و نیم، اواخر آذر ۱۳۳۹ به ایران بازگشتند.

قمرالملوک در خاطراتش می‌نویسد از کارهای مهم در ترکیه، جمع‌کردن دانشجویان ایرانی بود که خانواده‌هایشان در ایران بودند. قمرالملوک و همسرش این جوانان را مانند فرزندان خود قبول کرده بودند و در خانه خود از آن‌ها پذیرایی و در موقع بیماری، آن‌ها را معالجه و پرستاری می‌کردند. جوانان ایرانی هم به این زوج علاقه زیادی داشتند و مانند والدین خود در هر امری با آن‌ها مشورت می‌کردند.

بازگشت دوباره به ایران

قمرالملوک پس از بازگشت به ایران، بلافاصله از طرف بهداری استان گیلان دعوت به کار شد. در آن زمان، بیماری «مالاریا» در گیلان بی‌داد می‌کرد. بهداری گیلان با توجه به تخصص و تجربه‌ای که قمرالملوک در زمینه تشخیص و مقابله با بیماری‌های واگیردار و میکروبی داشت، او را جهت همکاری در پروژه مبارزه با مالاریا استخدام کرد.

قمرالملوک چندین سال در بخش مربوط به مالاریا خدمت کرد. او مدتی بعد به ریاست اداره مبارزه با مالاریا برگزیده شد. اولین زنی در گیلان بود که این سمت را برعهده گرفت.

در کتاب «پیشگامان فرهنگ گیلان»، تالیف «مروجی»، چاپ ۱۳۸۸، از قمرالملوک سیف به عنوان یکی از تاثیرگذارترین و نخستین معلمان زن در گیلان نام برده شده است.

در سال‌های اولیه سکونت در رشت، این بانوی فعال فرهنگی با وجود مشغله فراوان، به دعوت رییس فرهنگ گیلان، در کلاس‌های مقاطع ۱۱ و ۱۲ دبیرستان‌های دخترانه، دروس‌ «بهداشت» و «بچه‌داری» را به طور داوطلبانه و رایگان تدریس می‌کرد. این کلاس‌ها تا زمان ترک گیلان ادامه داشتند.

انتقال به پایتخت و انقلاب

در سال ۱۳۴۷، قمرالملوک و همسرش پس از سال‌ها خدمت پزشکی به مردم گیلان، این شهر را ترک کردند و در آپارتمان کوچکی در تهران ساکن شدند. آن‌ها تا زمان انقلاب در تهران ساکن بودند.

انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ تمامی معادلات را عوض کرد. شامگاه ۱۷ بهمن ۱۳۵۸، چند پاسدار مسلح به آپارتمان قمرالملوک و همسرش وارد شدند. آن‌ها پس از بازرسی منزل، مسیح فرهنگی را بازداشت کردند.

پس از یک ماه بی‌خبری، ملاقات‌های کابینی و حضوری آغاز شد. او خوشحال بود که «دکتر جان» دست‌کم می‌تواند در زندان طبابت کند.

اما صبح روز سوم تیر ۱۳۶۰، رادیو خبر اعدام پنج نفر را به اتهام «افساد فی‌الارض» اعلام کرد. یکی از آن‌ها، مسیح فرهنگی بود.

مهاجرت پس از اعدام همسر

قمرالملوک بعد از مراسم همسرش، به شمال نزد دخترش رفت. به او اطلاع دادند که آپارتمان مسکونی آن‌ها در تهران پلمب شده است. قمر خانم با دادگاه انقلاب تماس گرفت و سوال کرد که بر اساس چه حکمی منزل را مصادره کرد‌ه‌اند؟ به او گفته بودند خودش را معرفی کند تا جای زندگی جدید را به او نشان دهند! قمرالملوک که متوجه شده بود پاسداران قصد دستگیری او را دارند، به ترکیه رفت.

جامعه بهایی کانادا دولت این کشور را از سرگذشت قمرالملوک سیف مطلع کرد. در پی آن، وزیر مهاجرت وقت کانادا در تماس تلفنی با دکتر «فرهنگ فرهنگی»، دختر قمرالملوک گفت که کانادا مادرش را با آغوش باز به عنوان مهاجر می‌پذیرد. قمرالملوک سیف در سن ۶۹ سالگی راهی کانادا شد و در شهر «هامیلتون»، در ایالت «انتاریو» کانادا به زندگی زندگی ادامه داد.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶، قمرالملوک سیف در سن ۹۵ سالگی، دور از وطن‌ درگذشت. او تا آخرین لحظه حیات، مثبت و پر انرژی بود و با آن ‌که به دلیل کهولت سن به سختی راه می‌رفت ولی به کارهای عام‌المنفعه می‌پرداخت.

کنفرانس مطبوعاتی شاه،بهمن 49

ژانویه 17th, 2021

تجدّدِ آمرانۀ دوران رضاشاه؛کمبودها و کامیابی ها(بخش دوم)،علی میرفطروس‎‎

ژانویه 14th, 2021

*به خاطرِ مخالفت شدید روحانیّون ، کشف حجاب در زمان رضاشاه  با موانع و مشکلات فراوانی همراه بود.

*تجدّد آمرانۀ رضاشاه کوشید تا جامعۀ ایران را از «اُمّت » به «ملّت » تبدیل کند.

*سازمان های چریکی و مارکسیستیِ ترکیه به «کمال اتاتُرک» احترام می گذاشتند و در دادگاه های نظامیِ آن کشور ؛ خود را « کمالیست های واقعی » می دانستند، ولی سازمان های مارکسیستی و چریکی در ایران ، رضاشاه را «فاشیست» ، « قدّاره بند»، «یاغی» و «از رذل ترین عناصر»  می نامیدند!

***

بخش نخست

 یکی ازضعف ها و کمبودهای ما  در عرصۀ مطالعات تاریخی اینست که هنوز نتوانسته ایم رویدادهای تقویمی را به تاریخ تبدیل کنیم شاید به این خاطر که قهرمانان و ضدقهرمانان  هنوز زنده اند. خصلتِ « ایلی-عشیره ایِ »سازمان های سیاسی و رسوباتِ ایدئولوژیک  نیز رسیدن به تفاهم ملّی دربارۀ این یا آن رویدادِ مهم تاریخی  را  دشوار کرده اند.چنانکه گفته ام: استفاده از ايدئولوژى ها (چه دینی و چه لنینی) در توجيه اين يا آن رويداد تاريخى براى صاحبان آن ايدئولوژى ها اگر چه  مى تواند «موجّه» باشد،اما ترديدى نيست كه«تاريخ ايدئولوژيك» يا «ايدئولوژيك كردنِ تاريخ»هيچگاه در خدمت آگاهى و بيدارى ملّى و نيز در جهت شفافيّتِ حقيقت تاريخى نبوده است.

…اجازه دهید که به«تجدّدِ آمرانۀ رضاشاه» طور دیگری نگاه کنیم: فرض کنید اصلاً« سردار سپه» یا رضاشاهی نبود، آیا فکرمی کنید که مثلاً منتسکیو (با کتاب معروف روح القوانین اش) اگر در ایران حکومت می کرد،آیا بهتر از رضاشاه  یا محمدرضا شاه عمل می کرد؟  فکرنمی کنم، چرا؟ برای اینکه ساختار اجتماعی ایران  ظرفیّت پذیرش منتسکیو را نداشت و  او هم – دیر یا زود – به «اقتدارگرائی»و«تجدّدِ آمرانه» متوسّل می شد.بخاطر همین کمبودها و ضعف های ساختاری بود که در تمامتِ دوران پس از مشروطیّت ، مشروطه خواهان ما  به استبداد گرویدند؛ آزادیخواهان ما، آزادی دیگران را  پایمال کردند و حامیان و مدّعیان «حکومت قانون»، بی قانونی ها کردند و…

رضاشاه و آخوندها

  گفتیم که یکی از دشمنان سرسخت رضاشاه ،آخوندها و روحانیّون شیعه بودند که با حکومت رضا شاه، مقام و موقعیّت اجتماعی  شان – بشدّت- تضعیف شده بود.آیت الله خمینی- که شاهد و ناظرِ«تجدّد آمرانۀ رضاشاه» بود – درکتاب  صحیفۀ نور می گوید:

« در اين عصری که من درک کردم و گمان دارم هيچ يک از آقايان درک نکرده ايد ،روحانیّت را با تمام قوا  کوبیدند، به گونه ای که این حوزۀ علمیّه که آن وقت  هزار و چند صد تا محصّل داشت، رسید به چهارصد نفر، آن هم چهار صد نفری توسری خورده، چهارصد نفری که نتواند یک کلمه صحبت کند. تمامِ منابر را در سرتا سرِ ایران [تعطیل کردند] تمام خُطبا را در سرتا سر ایران زبان شان را بستند».

و یا:

-«چقدرعلما را اسيرکرده… و چقدر علما را هتک حرمت کردند و چقدرعمّامه ها را از سرِ اهلِ علم برداشتندو خدا می داند در زمان [ رضاشاه] چه  کشيديم…[رضاشاه] با سرنيزه و قُلدریِ تمام ، مراسم اسلامی را تعطيل کرده بود».

رضاشاه و دولت انگلیس

 دربارۀ دشمنی دولت فخیمۀ انگلیس با رضاشاه ،قبلاً اشاره ای کرده ایم،امّا کینه و دشمنیِ«ریدر بولارد»(وزیر مختار انگلیس در ایران)نسبت به رضاشاه-در واقع-سرنوشت رضاشاه را رقم زد. «بولارد» از آخرین رجال انگلیسی درعصراستعماربود که مانند«لُرد کُرزن» (وزیر امور خارجۀ مقتدر انگلیس)ایران را«مِلک طِلقِ انگلستان»می دانست و در همۀ امورِ اساسی ایران مداخله می کرد، موضوعی که بتدریج باعث رشد و طغیان احساسات ضد انگلیسی در جنبش ملّی شدنِ صنعت نفت  شد.«بولارد»در خاطرات و گزارش های محرمانه اش  می نویسد:

-« برخلاف افسانه های رایج، انگلیسی ها هیچ نقشی در روی کارآوردنِ رضاشاه  نداشتند».

  در بارۀ سرنگون کردنِ رضاشاه، «بولارد»اعتراف می کند:

با پخش خبرهای نادرست از طریق رادیو دهلی و رادیو لندن ، به تخریب شخصیّت رضا شاه کوشیدیم؛ خبرهائی که روال حکومت رضاشاه را مُختل می‌کرد»(1).

 تردیدی نبود که رضاشاه – اینجا یا آنجا- برخی ازبهترین اراضی واملاک  زمینداران بزرگ را بنام خود کرده و یا رؤسای عشایر، کمونیست ها و روحانیّون را سرکوب نموده بود، امّا بازتاب اغراق آمیزاین اقدامات توسط رادیو«بی بی سی»یا«رادیو دهلی» باعثِ «مختل شدن روال حکومت رضا شاه »شد.مثلاً:در نخستین روزهای اشغال ایران توسط ارتش های روس و انگلیس، این رادیوها اعلام کردند که در ایران مواد خوراکی وجود ندارد، چون رضاشاه آنها را به آلمان ها فروخته است!!

 و یا: گزارش های مغرضانۀ«میس لمبتون»(ایران شناس معروف و مسئول امور فرهنگی و تبلیغاتیِ سفارت انگلیس درایران) دربارۀ «ثروت افسانه ای رضاشاه» و خصوصاً«سرقت جواهراتِ سلطنتی و خارج کردن آنها توسط رضا شاه از ایران»، گزارش هائی که نادرست بودن آن ها توسط وزیرِ دارائی وقت(عباسقلی گلشائیان) و هیات مستقلی ازنمایندگان مجلس  مورد تائید قرارگرفته بود، با اینهمه ،پخشِ این دروغپردازی ها  تأثیرات عمیقی در جامعۀ ایران گذاشت که هنوز نیز در ذهن وُ زبان بسیاری  جاری است.

یکی از جلوه های«مختل کردن روال حکومت رضاشاه» توسط انگلیسی ها  تشدید حسِّ سوء ظنِ رضا شاه به نزدیک ترین دوستان و یاران خود بود،مانندعلی‌اکبر داور، عبدالحسین تیمورتاش، حسن تقی‌زاده، محمدعلی فروغی (2).در چنان شرایطی  وقتی در سوم شهریور1320 ارتش های روس و انگلیس ایران را إشغال کردند  تنها، دولتمردِ برجسته  محمدعلی فروغی  بود که  با وجود بیماری و ضعف شدیدِ جسمی  توانست کشتی توفان زدۀ ایران را از «گردابِ فنا» نجات دهد(3).

تجدّد آمرانۀ رضاشاه کوشید تا جامعۀ ایران را از«اُمّت» به «ملّت» تبدیل کند. تجربۀ کشورهائی مانند ترکیه، مصر، تونس و…نشان می دهد که جریان«ملّت سازی» یا «دولت-ملّت» Nation-State)) در این کشورها با نوعی «استبداد منوّره» همراه بود.استاد محمود حسابی( پدرِ علم فیزیک درایران) دربارۀ چگونگی تاسیس دانشگاه تهران نمونه ای از«تجدّدِ آمرانۀ رضاشاه» را بیان می کند:

– رفتیم حضورِ رضاشاه…وقتی صحبت هایم در بارۀ لزوم تاسیس دانشگاه تهران و فوایدش  تمام شد،رضاشاه پرسید:

– برای تحقّق این کارها  چقدرزمان لازمه؟

گفتم: 3 تا 5 سال.

رضاشاه گفت:

-همین که شما حاضرید کاری انجام دهید تا دستم بسوی خارجی ها  دراز نشود،غنیمت است.هرکاری از دستم برآید انجام خواهم داد…

 دکترحسابی یادآوری می کند:

– تشکرکردم  و خواستم از کاخ سلطنتی خارج شوم که رضاشاه  صدایم کرد:

-برای این آرزوهائی که داری چقدر پول لازم داری؟

دکترحسابی می گوید:من یک حساب مختصرکردم و گفتم: اگر هزارتومان مرحمت بفرمائید کافیه؟

سه روز از ملاقات من با رضاشاه نگذشته بود که صدهزارتومان حواله شد برای تاسیس دانشگاه تهران.مبلغ این حواله به قدری برای علی اصغرحکمت(وزیرفرهنگ رضاشاه)عجیب و باور نکردنی بود که حد نداشت چون آن روزها در تهران یک کوچه و خانه هایش را به هزار تومان  میخریدند! دکترحسابی  ادامه می دهد:

-برای تخصیصِ زمینِ دانشگاه تهران نیز با کالسکه مرا بردند به پارک جلالیّه که محل مشقِ سواره نظام بود.رضاشاه پرسید:

-چقدر از اینجا را می خواهی؟ 

گفتم:به اندازۀ این میدانِ مشقِ سربازان  کافیه!

 رضاشاه ، وزیر جنگ را صدا کرد و گفت:

-کُل این پادگان را خالی می کنی، می بری « دوشان تپّه» و همه را می دهی برای تاسیس دانشگاه تهران. زمین های آقای اتحادیّه  را هم میخری و به این  ضمیمه می کنی….

به قولِ دکترحسابی:

-«این پول و آن زمین، حاصلش شد دانشگاهِ تهران!».

 

 رضاشاه و اتاتُرک: تفاوت ها و شباهت ها!

تفاوت ها:

   1-تجدّدِ آمرانۀ رضاشاه و اتاتُرک  در  دو بَستر اجتماعیِ متفاوت  ظهورکرده بود .اتاتُرک – در واقع- میراث خوارِ اصلاحات اجتماعی دوران امپراتوری عثمانی بود که تا دروازه های شهرِ«وین» (اتریش)ادامه داشت.این گسترۀ سیاسی و جغرافیائی باعث شده بود تا رجال سیاسی عثمانی با فرهنگ و قوانین اروپائی آشنا شوند و اصلاحاتی را در امورِ قضائی و قانونی  انجام دهند ، مثلاً:«سلطان سلیمان عثمانی»(دراواسط قرن 16میلادی)- بخاطرتوجه اش به اصلاحات اجتماعی و استقرار قوانین عُرفی و گسترش آموزش و پرورش نوین- به«سلطان سلیمان قانونی» شهرت داشت، «تنظیمات» یا اصلاحاتی که کم و بیش تا فروپاشی امپراتوری عثمانی درجنگ جهانی اوّل و ظهور«اتاترک» ادامه داشت.در حالیکه رضاشاه  میراث خوا رِ ایرانِ ویران و آخوندزدۀ دوران قاجارها بود.

 2-«اتاتُرک»در شهرِ«سالونیک» پرورش یافته بود؛شهری که کم و بیش با فرهنگِ اروپائی آشنائی داشت،در حالیکه رضاشاه در روستای کوچکی بنام«آلاشتِ»مازندران  بدنیا آمده بود که فاقد کمترین امکانات آموزشی و پرورشی بود.

3- «اتاترک» در دانشگاهی تحصیل کرده بود که شیوۀ تعلیم  و تربیت آن  ابتداء تحت تأثیر تعلیمات مدرسۀ عالیِ نظامیِ«سَن سیر» (Saint-Cyr ) فرانسه و بعد، آلمان قرار داشت.

4-اتاترک باسفر به پاریس و برخی  دیگراز شهرهای اروپائیِ با فرهنگ ،زبان و مدنیّت اروپائی  آشنا شد، شرایطی که رضاشاه،  از آن  محروم بود.

5- بَستر اصلاحات اجتماعی اتاتُرک (بخاطرتجربه های دوران امپراتوری عثمانی) مناسب و تقریباً آماده بود. رواج تصوّف و عرفان درآناطولی ترکیه(مانند گروه های بَکتاشیّه، مولویّه و غیره) باعثِ رواج تساهل و مدارای مذهبی در آن کشور شده بود و این امر باعث شده بود تا تجدّدگرائی اتاتُرک  با مقاومت کمتری  روبرو گردد.

شباهت ها:

1- رضاشاه و اتاتُرک از درونِ نظام سیاسی حاکم (سلسلۀ قاجاریّه و خلافت عثمانی) برخاسته بودند.

2-هر دو از بطن و متنِ آشفتگی های  جنگ جهانی اول  ظهور کرده بودند.

3-هر دو شخصیّت از طرف پادشاه یا سلطان وقت به مأموریّت های مهمی  اعزام شده بودند و  با استفاده از این«فرصت» به تحکیمِ محبوبیّت و موقعیتِ سیاسی-نظامی خود برای استقرارِحاکمیّت آینده  پرداختند.

4-مانند عموم روشنفکران و ملی‌گرایان ایرانی- که در شخصیّت رضاخانِ سردارسپه نوعی« مُنجی» و«مُصلح اجتماعی» را مشاهده می کردند، روشنفکران ترک نیز در هیأتِ اتا ترک«رهبری فرهیخته» را می دیدند که می توانست بر إشغال و اغتشاشِ پس از جنگ جهانی اوّل  خاتمه دهد.

5-هر دو شخصیّت – در آغاز کار-  با نوعی تسامح و «احترام به مقدّسات اسلامی مردم»، کوشیدند تا نیروهای مذهبی و غیر مذهبیِ جامعه را به دُورِ خود جمع کنند.

6- هم درایران و هم در ترکیه  تجدّد گرائی  ابتداء از طرف كارمندان دولتی و بخشی از شهرنشینانِ باسواد و مرفه  مورد استقبال قرار گرفت.

7- تجدّدِ آمرانۀ رضاشاه و اتا تُرک با مقاومت های سختِ نیروهای متعصّبِ مذهبی  روبرو شده بود.درترکیه هم -مانند ایران – ازطرف مردم عادی شکایت هائی در اعتراض به «کشف حجابِ اجباری» و برداشتنِ آمرانۀ چادر از سرِ زنان توسط «آژان»ها و پاسبان ها  ابراز شده بود. «جنبش شيخ سعيد» درشرق ترکیه و ماجرای«شیخ بُهلول»( رویدادِ مسجد گوهرشاد درمشهد) تبلورِ اعتراض نیروهای متعصّب مذهبی بود.

8- در برخورد با دولت نوپای بلشویکیِ روسیه، هم رضاشاه و هم اتا تُرک «سیاستِ مماشات و میانه رَوَی» در پیش گرفتند هرچند که اتاتُرک در نامه‌های خود به لنین و استالین آنان را «رفیق» خطاب می‌کرد.

  این شباهت ها در اقداماتِ رضاشاه و اتاترک برای توسعۀ ملّی و تجدّدِ اجتماعی چشمگیر بود ، از جمله:

۱-جدائی دین ازسیاست  و مبارزه با روحانیون؛

 2-ایجاد دادگستری نوین و تدوین قوانین مدنی به جای قوانین و محاکم شرعی؛

3-کشف حجاب و تلاش برای آزادی زن و تامین برابری حقوق زنان با مردان؛

4-آموزش وپرورش اجباری برای همگان؛

5-ترویج ملّی گرائی و تلاش برای جایگزین کردن هویّت ملّی به جای هویّت اسلامی؛

6-احداث دانشگاه و دها مدارس حرفه وُ فن و کوتاه کردن دست آخوندها ازآموزش و پرورش جامعه؛

7-تغییر لباس و عمّامه و كلاه  و تعویض آنها با لباس ها و کلاه های اروپائی؛

8-سرکوبِ سران ایلات و عشایر و تمرکز آنها در شهرها؛

9- ایجاد شناسنامه و اجبار کردن مردم به داشتن نام خانوادگی؛

10-تشویق و تدریس موسیقی در مدارس و ایجاد نوعی«هوای تازه»در فضای آموزشی ایران و ترکیه.

  کشفِ حجاب : رضاشاه و  اتاتُرک

 ضرورتِ کشف حجاب قبل از جنبش مشروطیّت در عقاید روشنفکران وجود داشت ،به طوری که مثلاً میرزا آقاخان کرمانی «حجابِ بی مروّت زنان»را« بذرِ مزروعِ تازیان» می دانست.

 با جنبش مشروطیّت زنانی مانند«بدری تُندَری»(فانی) و «عالمتاج قائم مقامی» (ژاله) به آزادی زنِ از قید وُ بندهای قرون وسطائی  پرداختند. این خواست  منجر به ایجاد«مجمعِ کشف حجاب» شده بود که به طور مخفیانه توسط  میرزا ابوالقاسم خان مراغه ای و همسرش،شهنازِ رشدیّه(دخترمیرزا حسن خان رشدیّه تبریزی) تشکیل می شد…همزمان با ظهور رضاخان سردار سپه (درسال های 1298-1299) نشریاتی مانند«زبان زنان» ، «عالم نسوان» ،«نامۀ بانوان » و«جهان زنان» و شعرهای ملک الشعرای بهار،عارف قزوینی،عشقی ،ابوالقاسم لاهوتی ،ایرج میرزا  و پروین اعتصامی  کشف حجاب و ضرورت آزادی زن را در سپهر سیاسی-فرهنگی ایران  بازتاب دادند  ولی به خاطر ساختار مذهبی جامعه و مخالفت شدید روحانیّون،انجامِ این امر با موانع و مشکلات فراوانی همراه شد، گوئی همه منتظر دستی بودند تا به قول ایرج میرزا دراین باره«فتح باب» کند:     

نقاب بر رخ زن  سدِّ بابِ معرفت است

کجاست دستِ حقیقت که فتح باب کند

 درخیابان های تهران، زنان و مردان- جدا ازهم – در دو طرفِ پیاده رو  حرکت می کردند( چیزی شبیه به زنانه-مردانه کردن اتوبوس ها درتهران و یا عدم اجازۀ زنان برای حضور در ورزشگاه های جمهوری اسلامی).با توجه به این خط کِشی ها و موانع مذهبی،رضاشاه سعی می کرد که برای آماده ‌سازی مردم به بی‌حجابی از هر راهِ ممکن استفاده کند، ازجمله ، تشویق و آزادگذاشتنِ زرتشتی ها ، ارمنی ها و بهائی ها به بی حجابی بود.

نخستین کنسرتِ بی نقاب وُ حجابِ قمر الملوک وزیری در «گراند هتلِ»خیابان لاله زار (در سال ۱۳۰۳)،«آتش به خرمنِ زاهد زد» ،«دیوار های ممنوعه» را  فرو ریخت ، ترس و تردید را از دل وُ جانِ زنان ایران  زدود  و «مرغِ سحر»  بانگِ رسای آزادی شد.

 با این زمینه سازی ها، وقتی در 1310 خورشیدی هیأتی از زنان خارجی از سوی «جامعۀ ملل» وارد تهران می شدند،به دستور رضاشاه اعلام شد که:«زنان باید در برداشتن حجاب خود  آزاد باشند و اگر فردی یا مُلّایی متعرّض آنان شود، شهربانی باید از زنانِ بی‌حجاب  حمایت کند».

 یک سال بعد (در آذرماه 1311) به دستور رضاشاه،تشکیل «کنگرۀ نسوان شرق» و حضور زنانِ بی‌حجاب از کشورهای مختلف در تهران، فرصت دیگری بود برای عادی سازی بی حجابی درمیان مردم.این کنگره به ریاست«شمس پهلوی»برگزار شده بود و درآن، از بی حجابی به عنوان«مظهری از تمدّن» یاد شده بود.

این آماده سازی ها، روحیۀ امنیّت و اعتمادِ به نفس را در زنان ایران تقویت کرد به طوری که چند سال بعد،حضورِ زنان بی حجاب درخیابان های معروف تهران(مانند لاله زار) چشمگیربود.همۀ این رویدادها،زمینه هائی بودند برای اعلام کشف حجاب در17دی 1314.

رضاشاه در خرداد ماه 1313 به تركيه رفت ولی چند سال پیش از سفربه ترکیه اقداماتی در جهت بهبود حقوق زنان و تلاش هائی برای  زمینه سازیِ کشف حجاب انجام داده بود. اسناد و مدارک مربوط به رَوَند کشف حجاب در زمان رضاشاه و بازتاب آن درنشریات خارجی  توسطِ  وزارت امورخارجۀ ایران (درسال 1355) منتشرشده و بخشی ازاین اسناد در کتابِ«رَوَندِ کشف حجاب» (تالیف حمید بصیرت‌منش) چاپ شده اند…دریکی از اسناد می خوانیم که درخردادماه 1304 نشریۀ «بیرمنگام پُست»(چاپ انگلیس)نوشت:

دخترانِ رضاشاه بدستورِ پدر  چادر از سر برداشته و سوار بر اسب  در خیابان های تهران گردش کرده اند».

  درتاريخ 6 سپتامبر 1931م / 4 شهريور1310 خورشیدی( 3سال قبل از سفر رضا شاه به ترکیه)روزنامۀ معروف ترکیه بنام«مليّت»(چاپ استانبول) نوشت:

 -«رضاشاه نزديک به پانصد تن از زنان ايراني را به دربار دعوت کرد و پس ازنطقی، از آنها خواست تا چادرهای شان را بردارند و آنان نيز با خرسندی، فرمان شاه را پذيرفتند».

این اقدام-چنانکه گفتیم- می توانست متأثّر از پیرامونیان رضاشاه (مانند محمدعلی فروغی ، تیمور تاش و علی اصغر حکمت) و روشنفکرانِ «انجمن ایران جوان» باشد که خواستارِ «اصلاحاتِ  اجتماعی به سبک اروپا» بودند.

بنابراین ، اعتقاد به«مُدلِ اتاتُرکی» در تبیین اصلاحات رضاشاه  مُنصفانه نیست زیرا وقتی عکس های مربوط به کشف حجاب درخانوادۀ رضاشاه و اتاترک را باهم  مقایسه کنیم، می بینیم که اقدامات رضا شاه از شجاعت و جلوۀ بیشتری برخوردار است،ازجمله اینکه همسر و دختران رضاشاه ( برخلافِ همسرِ آتاتُرک) کلاه و پوشاک  اروپائی داشتند نه حجابِ اسلامی.

همسر و دختران رضاشاه در اوّلین مراسم 17 دی 1314

اتاتُرک و همسرش،لطیفه

به نظر می رسد که رفعِ حجاب و رعایت برخی دیگر از حقوق زنان  در زندگی خصوصیِ اتاتُرک  جائی نداشت زیرا، در حالیکه  مجلس ملّی ترکیه در 17 فوریۀ 1926 طبق قوانین سوئیس به«طلاق با حق تصمیم‌گیریِ مرد»پایان می‌داد و زنان از حقوق مساوی در ارث  برخوردار می شدند، اتاتُرک درغیابِ همسرِ بیمارش (فکریّه)- که برای معالجه و مداوا به اروپا روانه شده بود- با دختری به نامِ «لطیفه»ازدواج کرد.«فکریّه» به محض اطلاع از این موضوع به ترکیه بازگشت،اما هرگز اجازۀ دیدار با همسرش را نیافت و سرانجام در اثر بی‌ اعتنائی های اتا تورک با شلیک گلوله به زندگی‌اش خاتمه داد…همسر دوم اتاتُرک( عکس بالا ) نیز عاقبتِ خوشی نداشت.«لطیفه» ازخانواده ای ثروتمند و تحصیلکردۀ رشتۀ حقوق و سیاست در دانشگاه سوربنِ پاریس بود .او در اکثر سفرها  آتاتورک را همراهی می کرد و زمانی از طرفِ اتاترک «فرمانده» و«بانوی قرارگاه» نامیده می شد ولی بخاطر مشاجرات خصوصی و خانوادگی  بزودی توسط اتاتُرک  طرد شد بی آنکه این «طلاقِ یکطرفه» موجب رضایتِ لطیفه بوده باشد (4).

گفتنی است که سازمان های چریکی و  مارکسیستیِ ترکیه به کمال اتاتُرک  احترام  می گذاشتند و  حتّی در برابر دادگاه های نظامیِ آن کشور ؛ خود را «کمالیست های واقعی»می دانستند، در حالیکه سازمان های چریکی و  مارکسیستی در ایران  رضا شاه را  «فاشیست» ، « قدّاره بند» ، «یاغی»  و  از « رذل ترین عناصر »  می نامیدند!(5).

 چنان نگاهی به رضاشاه و تحدّدگرائی او و تداوم آن در زمان محمد رضاشاه- در واقع- میخ هائی بودند بر تابوتِ نوزادِ نیمه جانِ تجدّد درایران.

رضاشاه نهالِ تجددگرائی را درشوره زارِ بازمانده از دورانِ قاجار کاشته بود. این نهال نورس به مراقبت و مواظبت رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ایران  نیاز  داشت،امّا بخاطر سلطۀ ایدئولوژی های فریبا(چه دینی و چه لنینی) و حملۀ روس و انگلیس به ایران در شهریور 1320،این نهالِ نورس، پایمالِ دشمنان ایران شد و با انقلاب اسلامی- بارِ دیگر- جامعۀ ایران  دچارِ انقطاع تاریخی شد.(برای آگاهی از نظرات نگارنده در بارۀ انقلاب اسلامی نگاه کنید به:چند مقاله).    

تجدّدگرائی دورانِ رضا شاه – با همۀ ضعف ها و کمبودهایش – کامیابی های فراوانی داشت و اگر جمهوری اسلامی- با همۀ تبلیغاتِ شدید و گسترده- هنوز نتوانسته فرهنگ، اخلاقیّات و «ارزش»های خود را -خصوصاً درمیان زنان ایران- تثبیت کند، به یُمنِ تجدّدگرائیِ دوران رضاشاه و محمد رضا شاه است.

به طوری که گفته ام:

 آیندگان به تکرارِ دو بارۀ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به این شرط که ما- اکنونیان- رو در رو  با تاریخ، گذشته وُ حال را از چنگِ تفسیرهای انحصاری یا ایدئولوژیک  آزاد کنیم. برای داشتنِ فردائی روشن و مشترک، امروز،باید تاریخی ملّی و مشترک داشته باشیم.

_________________________

پانویس ها:

1-سخن وزیر مختار انگلیس درایران  یادآورِ موج حیرت انگیزِ تبلیغاتِ رادیوها – تلویزیون های خارجی علیه شاه در آستانۀ انقلاب اسلامی است که موجبِ«مختل شدن روالِ حکومت شاه» و در نتیجه،باعثِ خروج وی از ایران شد.

2-گفتنی است که آتاتُرک نیز نسبت به برخی دوستان و یاران نزدیکش در«حزب جمهوريخواه مترقی» با خشونت وُ خشم  رفتار کرده بود.

3- به روایت دکترعیسی صدیق(ادیب،نویسنده و سومین رئیس دانشگاه تهران) با توجه به بیماری شدید و ضعفِ جسمی فروغی:«هنگامی که فرزندان فروغی به او توصیه کردند که در این شرایط بحرانی  پذیرفتن نخست وزیری می‌تواند به بهای جانش تمام شود»، فروغی گفت:

-«مملکت ۶۰ سال مرا در آغوش خود پرورده و درهای نعمت را به روی من گشوده و مرا به عالی‌ترین مقامات کشوری رسانده است و اکنون که رئیس مملکت احساس می‌کند که ایران به خدمت من احتیاج دارد، چگونه ممکن است از رمقی که برایم باقی است دریغ کنم  ولو اینکه پایانِ حیات در نظرم  مُجسّم شود؟».نگاه کنیدبه:یادگارِ عُمر(خاطراتی ازسرگذشت دکتر عیسی صدیق)، تهران،1353،ص28

4- نگاه کنید به کتاب«اتا تورک»نوشتۀ تُرک شناس معروف  آندرو  مانگو ، ترجمۀ هوشمند دهقان، نشر پیام امروز، تهران،1395، صص 513- 514 ، 591 و631 

5-برای نمونه نگاه کنید به: دموکراسی ناقص ، م.الف.جاوید(محمّد امینی؟)، نشرسازمان اتحادیۀ کمونیست های ایران،1357،صص5-7

 https://mirfetros.com/  

[email protected]

 

ما در کجای تغییر ایستاده‌ایم؟،فرشاد قربان‌پور

ژانویه 13th, 2021

حکومت، پانزده دقیقۀ بعد کجاست؟ آیا پاسخی قطعی برای آن وجود دارد؟ بدون شک پاسخ نه است.

هانا آرنت در نوشتارهای خود پیرامون نظام‌های دیکتاتوری به سه پرده از حیات این نظام‌ها اشاره کرده و زندگی آنها را در سه فاز تقسیم می‌کند.

به گمان او این سه فاز عبارتند از:

۱-فاز اول: اکثریت مردم سرمست از ایدئولوژی به دنبال رهبران خود راه می‌افتند، انگار بهشت گمشدۀ خود را یافته‌اند، ایدئولوژی را دربست می‌پذیرند و خواهان کوچک‌ترین تغییری در آن نیستند.

۲-فاز دوم: واقعیات چهرۀ خود را نشان داده و هیچ کدام از وعده‌های رهبران تحقق نیافته است و مردم از نظام  دلزده و مایوس می‌شوند، در این فاز گروهی به فکر اصلاحات می‌افتند ولی به دلایل متعدد از جمله این که اصول ایدئولوژی را نمی‌توان تغییر داد، اصلاحات سرانجام راه به جایی نمی‌برد.

 ۳-فاز سوم: فازِ نهایی نظام‌های دیکتاتوری است که در این فاز متولیّانِ تمامیت‌خواه سعی می‌کنند از خشونت عریان استفاده کنند. از بین همفکران سابق، هر کس با آن‌ها کوچک‌ترین زاویۀ دیدی داشته باشد را از دایره خودی‌ها می‌رانند، تصفیه‌های گسترده شروع می‌شود و دایره خودی‌ها کوچک و کوچک‌تر و ناکارآمدی‌ها عمیق‌تر و تعداد مخالفین بیشتر و بیشتر می‌شود و نهایتاً سیل اعتراضات می‌آید و همه چیز را با خود می‌برد.

 ما در کجا هستیم؟

اکنون پرسشی که مطرح می‌شود این است که بسنجیم ما  در کجای این مراحل قرار داریم؟. این پرسش و ارزیابی، از آن رو اهمیت دارد که نسبت‌ جامعه را با تحول و به سخن دیگر، فاصلۀ جامعه را با تغییر نشان خواهد داد. اینکه در ابتدای مسیر هستیم و یا در انتهای آن و یا شاید هم در میانۀ راه.

 فاز اول

مساله این است که ما از دورۀ زمانیِ انقلاب گذشته‌ایم. فاز اول را می‌توان در فیلم‌هایی دید که از دهه ۶۰ به یادگار مانده و در آن  آیت‌الله خمینی برای سیل هواداران انقلابی که بخش عظیمی از ایرانیان را دربر می‌گرفت سخن می‌گفت. با هر سخنرانی او  سیل جمعیت روانه هدف می‌شد. جریان حزب‌الهی و به دنبالش خط امام شکل گرفته و همه  سرمست از قدرت به دنبال کوبیدن مشت‌ها بر دهان آمریکا و استکبار بودند. دوره‌ای بود که می‌گفتند هرچه امام گفت، شدنی است.این فاز تا پایان حیات آیت‌الله خمینی ادامه داشت.

 فاز دوم

آرنت نمی‌گوید در صورت فقدان رهبر اولیه، جریان چگونه پیش خواهد رفت. اما آنچه روی داد این بود که با فقدان رهبر نخست، مسیر با رهبر دوم ادامه یافت. شاید در تقسیم‌بندی آرنتیِ مساله، سال ۱۳۶۸ را بتوان پایان فاز اول دانست. جنگ تمام شده بود و همه منتظر بودند تا آرمان‌ها به ظهور برسند. هنوز عده‌ای در آرزوی جامعۀ بی طبقه توحیدی بودند. برخی نیز شعارهایی همچون تبدیل ایران به ژاپنِ اسلامی را سر می‌دادند. اما رفته رفته واقعیت‌ها خودش را نشان داد.

واقعیت چه بود؟ اینکه نمی‌شود هم ایدئولوژیک بود و هم توسعه یافت. پس در این میان چه باید کرد؟ بین تغییر بنیادهای فکری و یا تغییر هدف، ما دومی را انتخاب کرده و توسعه را فدای ایدئولوژی کردیم. پس بدرود ژاپن اسلامی!

 برای این آرزو بیش از یک دهه وقت صرف شد. این دهه، دهۀ اصلاحات بدون نام بردن از آن بود. دوره‌ای بود که واقعیت در حال نشان دادن چهرۀ تلخش بود. اینکه ما عقب‌افتاده و توسعه نیافته‌ایم. در این زمان، اتفاق مهمی هم در دنیا رخ داد. اقتصاد به جای ایدئولوژی در صدر نشست. انقلاب‌ها و رویکردهای انقلابی در سطح جهان  دیگر ارزشش را از دست می‌داد.

 فاز سوم

اما در ایران اصلاحات اقتصادی هاشمی به اصلاحات سیاسی خاتمی پیوند خورد. رویکرد سیاسی اصلاحات با برآمدن دولت خاتمی بود و این را شاید بتوان در آن تقسیم‌بندی آرنتی آغاز فاز دوم دانست. این دوره، دورۀ راندن خودی‌ها و انقلابیون نخست از خیمۀ انقلاب نیز بود که در فاز سوم تحلیل هانا آرنت آمده است. هر چند که در یک تحلیل می‌توان راندن خودی‌ها را حتی پیش‌تر از این به زمان مغضوب شدن آیت‌الله منتظری، آیت‌الله آذری قمی و حتی آیت‌الله شریعتمداری به عقب برد.

در واقع راندن خودی‌ها همیشه و همه جا همزاد انقلاب‌ها است و از فردای پیروزی آغاز می‌شود.

اما ابتدای دهه ۸۰، بن بست اصلاحات خاتمی بود. هرچند که همین اصلاحات شکست خورده را نیز تا پایان دورۀ خاتمی کشاندند. با این حال اگر بخواهیم تاریخ دقیقی تعیین کنیم شاید بتوان توقیف سلام را مبنایی نزدیک‌تر به حساب آورد. در پی این روی‌داد ابتدا چهره‌هایی مانند آیت‌الله موسوی خوئینی‌ها و عبدالله نوری مغضوب شدند و سپس کار به دیگرانی همچون محمد خاتمی، مهدی کروبی، میرحسین موسوی، علی اکبر هاشمی رفسنجانی و… کشیده شد.

 خشونت

هر چند پیش‌تر، اتفاق‌هایی مانند اعتراضات قزوین، مشهد و اسلام‌شهر، قتل‌های زنجیره‌ای و… حکومت را وارد فازِ خشونت کرده بود، اما می‌توان مبنای خشونت علیه آزادیخواهی و دموکراسی‌طلبی و قانون‌گرایی را در تیر ۷۸ تعیین کرد. پس از این بود که تمام اعتراض‌ها با خشونت و قدرت پاسخ داده شد، این روند در آبان ۹۸ به حدی خارج از تصور رسید. خشونتی که مشاهده شد را در تحلیل آرنتی مساله می‌توان جای داد که هانا آرنت در فاز سوم از آن حرف می‌زند.

 اما یک مساله! هانا آرنت دربارۀ مدت زمان هر فاز  صحبتی به میان نمی‌آورد. برای نمونه اگر فاز نخست،در جمهوری اسلامی از سال ۵۷ تا سال ۶۸ طول کشیده باشد و فاز دوم را در پایان جنگ و برآمدنِ دولت هاشمی جست‌وجو کنیم، مشاهده می‌کنیم که این دو فاز از نظر زمانی با هم برابر نیستند که البته طبیعی است. اما پرسش اینجاست که نقطۀ صفر فاز سوم را باید در کجا بگذاریم؟ در تیر۷۸؟ در خرداد ۸۸؟ در دیماه ۹۶ یا آبان ۹۸ و یا شاید هنوز فاز سوم شروع نشده باشد.

 نقطۀ آغازین

به گمان من این نقطۀ آغازین فاز سوم را می‌توان خرداد ۸۸ دانست. بنابراین فاز نخست ۱۱ سال و فاز دوم ۲۰ سال طول کشید. هیچ دانشی وجود ندارد که بر اساس آن بتوان مدت زمان فاز سوم را ارزیابی کرد. شاید فاز سوم بیشتر از دو فاز دیگر طول بکشد و یا شاید هم نه. اما به نظر می‌رسد هنوز مسیری طولانی را طی نکرده‌ایم.

 اکنون در کجا هستیم؟

آرنت در تقسیم‌بندی خود، دوره‌ای را تحلیل می‌کند که حتی عملکرد دون‌پایه‌ترین کارگزاران حکومتی نه تنها به پای حکومت نوشته می‌شود، بلکه شخص اول نیز از آن عملکرد دفاع می‌کند. به گمان هانا آرنت در این دوره: « ‍رهبرِ توتالیتر نمی‌تواند انتقاد از زیردستانش را تحمل کند، زیرا آن‌ها پیوسته به نام او عمل می‌کنند. اگر او بخواهد خطاهایش را تصحیح کند، باید آن‌هایی را که به خطاهای او عمل کرده‌اند از میان بردارد. اگر او بخواهد مسئولیت اشتباهاتش را به دوش دیگران اندازد، باید آن‌ها را بکُشد». به نظر او در این دوره نباید ارکان مختلف حکومت را مستقل از راس حکومت مورد نقد قرار داد. چرا؟ که در این دوره شخص اول «تنهاکسی‌ست که… در صورت قرار گرفتن در تنگنا، نمی‌تواند بگوید که چرا از من می‌پرسی، از رهبر بپرس». (توتالیتاریسم)

 به گمان من، امروز جامعه در این مرحله است. امروز هر کسی هر کاری که می‌کند، آن کار را به نظام و شخص اول کشور گره می‌زند. کارهایی انجام می‌شود که شخص اول می‌خواهد و کارهایی انجام نمی‌شود چون شخص اول نمی‌خواهد…

-زمانی برجام خوب بود، اما اکنون دیگر نه

-زمانی مذاکره و نرمش خوب بود اما اکنون دیگر نه

-دولت آینده باید جوان و انقلابی باشد

-واکسن خارجی خوب نیست

و…

در این مسیر هر کس مخالف است بهتر است از قطار پیاده شود. چرا که حاکمیت  آرایش دفعِ به خود گرفته نه جذب.

هانا آرنت در وضع بشر می‌نویسد: «توتالیتاریسم فردیت انسان‌ها را خرد می‌کند و شخصیت انسان‌ها را به هیچ تقلیل می‌دهد تا جایی که دیگر هیچ کس مگر شخص اول دیده و شنیده نشود بنابراین با وجود اینکه توده‌های میلیونی نمایش داده می‌شوند و در همه جا هستند اما در واقع هیچ‌کس در هیچ جا حضور ندارد و در نهایت همه در بدبختی و فلاکت با هم شریک و برابرند ولی در عمق ماجرا هیچ جهان مشترکی در جامعۀ دیکتاتور زده وجود ندارد زیرا فردیت انسان‌ها به کناری زده شده است». جامعه امروز در چنین شرایطی قرار دارد. اما آنچه این شرایط را قابل تحمل می‌کند، یک نوع دوگانگی کوچک و ریز در بدنه و ساختارهای حکومتی است. بین دولت و حاکمیت، بین مجلس و دولت، بین حزب‌الهی‌ها و حاکمیت و بین مردم با حزب‌الهی‌ها و… و اینجاست که ما نفس می‌کشیم.

اینجاست که به قول هانا آرنت« در نظام هاي ديكتاتوري همه چيز خوب به نظر ميرسد حتي ١٥ دقيقه قبل از فروپاشي». و حکومت باید از آن زمان‌هایی هراس داشته باشد که در آن زمان‌ها برخی از کارگزاران حکومتی« شخصاً تصمیم می‌گیرند، در چنین هنگامه‌هایی اخلاقی عمل کنند».

در واقع آنچه که کارل یاسپرز در مقاله‌‌ی “گناه سیاسی” مطرح می‌کند مبنی بر اینکه:« همه اعضای جامعه مسئول شیوۀ حکومت جامعه‌اند و هر کس که از این مسئولیت مدنی شانه خالی کند در «گناه سیاسی» حکومت شریک و مقصر است». سبب می‌شود، روزی همه بیدار شوند و دیگر دست از تبعیت بردارند و آن‌وقت است که حرکت بزرگ رخ خواهد داد با این ایده که« هدف نهایی هر انقلاب، آزادی است»هرچند که در عمل چنین نیست.

فرشاد قربان‌پور- روزنامه‌نگار

منابع :

کتاب‌های هانا آرنت : توتالیتاریسم، انقلاب، خشونت و اندیشه‌هایی دربارهٔ سیاست و انقلاب، وضع بشر

غزلی از حسین مُنزوی

ژانویه 12th, 2021

 

 

 

زبـــاغِ پیرهنت  چون دریچـــه ها  واشد

بهشتِ گمشده   پشت دریچه  پیدا شد

رهــا ز سلطۀ پاییـز در  بهــــارِ اطاق

گلی به نام تو در بازوان من  وا شد

به دیدن تو  همه ذره های من شد چشم

و چشــم ها همه سر تا به پا تماشا شد

تمــام منظره پوشیده از تـو شد یعنـی:

جهان به چشمِ دلِ من  دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه

بــه نام تـــو كـه در آمیختم  گوارا شد

نفت و کنفرانس«دوحه»،اندرو اسکات کوپر

ژانویه 11th, 2021

نبرد سرنوشت‌ساز در «دوحه»:

معاملۀ نفتیِ مخفیانۀ سرنگون ساز

andrew-scott-cooper

اندرو  اسکات کوپر

اشاره:

پروفسور اندرو اسکات کوپر( Andrew Scott Cooper)،استاددانشگاه های آمریکا و کارشناس برجستۀ خاورمیانه و نفت است.پایان‌نامۀ دکترای وی در دانشگاه ویکتوریا(نیوزیلند)تأتیرات شوک نفتی سال ۱۹۷۳  بر روابط ایران و آمریکا را مورد بررسی قرار می‌دهد.کوپر بااعتدال و انصاف علمی،ضمن بررسی اسناد و متن مذاکرات دولتمردان آمریکا-که از«طبقه بندی محرمانه»خارج گردیده-چشم انداز تازه ای دربارۀ نفت و نقش آن در سرنگونی رژیم شاه گشوده است.به جرأت می توان گفت که این مقاله تجدیدنظر اساسی در تحلیل های موجود را لازم و ضروری می سازد.کوپر در کتاب های «سلاطین نفت»و«سقوط بهشت»نیز در این باره  سخن گفته است. 

متن زیر ترجمۀ مقاله ای است که درپائیزسال 2008 درنشریۀ معتبر  Middle East  با نام زیر منتشرشده است:

.Showdown at Doha: The Secret Oil Deal ThatHelped Sink the Shah of Iran

تیتر مقاله، عکس ها وجملات تأکیدی(سیاه) درمتنِ  ترجمه  افزودۀ این تارنما است.

 ***

چه چیزی به سقوط فاجعه‌‌بار درآمدهای نفتی ایران در ژانویه‌ی ۱۹۷۷ انجامید؟ تاکنون،سیاست،مذهب، فرهنگ، و اقتصاد به عنوان عوامل زمینه‌سازِ سقوط نظام سلطنتیِ ایران در سال ۱۹۷۹معرفی شده و مورد بررسی قرار گرفته اند. نحوه‌ی روابط بین مقامات ارشد ایالات متحده و شاهِ ایران؛ مردی که هنری کیسینجر او را به عنوان «یکی از نادرترین رهبران دنیا، یک متحد بی‌چون ‌و چرا، و کسی که شناخت‌اش از جهان شناخت ما را نیز وسعت بخشیده است» می‌ستایید، مدّت‌ها در هاله‌ای از ابهام قرار داشت و تا همین اواخر، اسنادی که بتوانند بخشی از غبار این ابهام را بزدایند از دسترس پژوهشگران به دور بوده اند[1] از طبقه‌بندی خارج شدن اوراق مربوط به برنت اسکوکرافت (Brent Scowcroft)، مردی که در دولت‌های نیکسون و فورد خدمت کرده است،درک ما را از ریشه‌های انقلاب ایران عمق بسیار بخشیده است.این اوراق آشکار می‌سازند که در سال ۱۹۷۶ ایالات متحده و عربستان سعودی برای کاهش قیمت‌های نفت با یکدیگر تبانی کردند؛امری که ناخواسته زمینه‌ساز بحران مالی‌ای شد که اقتصاد ایران را بی‌ثبات و قدرت شاه را متزلزل گردانید.

در نُه روز نخست ژانویه‌ی ۱۹۷۷،اقتصاد ایران در پیِ آشفتگی غیرمعمولِ بازارهای جهانی نفت دستخوش آسیب عظیمی شد.صدها میلیون دلار از درآمدهای پیش‌بینی‌شده‌ی کشور به علّت سقوط ناگهانی ارزش صادرات روزانه‌ی نفت محو شد، و این در حالی بود که کل تولید نفت در مقایسه با ماه پیش از آن %۳۸ کاهش یافته بود[2]. خون‌ریزشِ مالی (financial hemorrhage) دولت را وادار کرد که بودجه‌ی خود را بازنگری کند، صرف هزینه در پروژه‌های جدید را متوقف سازد،برنامه‌های کمک‌های خارجی را به حال تعلیق درآورد، و ۵۰۰ میلیون دلار وام اضطراری از بانک‌های امریکایی و اروپایی طلب کند[3]. علّت مستقیم بحران مالی ایران تصمیم قاطعانه‌ی عربستان سعودی به سرپیچیدن از اراده‌ی دیگر اعضای سازمان کشورهای صادرکننده‌ی نفت (اُپک) مبنی بر افزایش قیمت‌های نفت در اجلاس دسامبر ۱۹۷۶ در دوحه‌ی قطر بود.وزیر نفت عربستان سعودی،شیخ احمد زَکی یمانی، اعلام داشت که دولت متبوع او با فروش نفت خام خود به قیمتی نازل‌تر،با افزایش قیمت آن مقابله خواهد کرد[4].تهدید یمانی به سرازیر کردن سیل‌آسای نفت ارزان به بازار هیچگاه عملی نشد،اما سیستم دوقیمتی اوپک تا شش ماه برقرار ماند و ضربه‌ی سهمگینی به درآمدهای مالی دولت ایران زد. بعدها، اقتصاددانان ارشد شاه اعتراف کردند که دولت آنها به هیچ وجه احتمال سقوط بهای نفت و کاهش تولید را در نظر نگرفته بود[5]. برآوردهای دولت ایران از درآمدهای نفتی‌اش خوش‌بینانه بود، و هزینه‌های این دولت بر اساس درآمدهایی تنظیم شده بود که به وقت خود تحقق نیافتند.اما آنچه در پیش بود از این هم ناگوارتر بود. کوشش دولت به برقرار کردن مجدد انضباط مالی تنها سبب افزایش وخامت بحران شد. بودجه‌ی به شدّت انقباضی دولت موجب افزایش بیکاری و ناآرامی اجتماعی شد که «زمینه‌‌ی پیدایش وضعیت کلاسیک جامعه‌ای که آماده‌ی انقلاب است، را فراهم کرد.»[6] واکنش شخصِ شاه به رفتار سعودی‌ها جانانه و دندان‌شکن بود. محمد رضا پهلوی برای بهبود اقتصاد بیمار و کم‌خون کشورش، و همچنین افزایش قدرت خود، به قیمت‌های بالای نفت چشم اُمید بسته بود، همزمان با تلاش‌هایش برای توسعه‌ی اقتصادی، اقدامات مخاطره‌آمیز آزادسازی سیاسی را نیز در داخل به اجرا در آورده بود. در دوم ژانویه‌ی ۱۹۷۷، شاه نااُمیدانه اظهار داشت که «ما ورشکسته شده ایم» و «به نظر همه‌ چیز محکوم به سکون شده است. در این اوضاع بسیاری از برنامه‌هایی را که برای آنها برنامه‌ریزی کرده بودیم، باید به عقب بیندازیم… شرایط سختی در پیش داریم   [7].
سال ۲۰۰۸ سی‌اُمین سالگرد وقوع ناآرامی‌هایی است که به وقوع انقلاب ایران انجامید و نهایتاً سرنگونی حکومت باستانی ایران، خروج خاندان سلطنتی از کشور، و از بین رفتن یکی از هم‌پیمانان راهبردی امریکا در غرب آسیا و حوزه‌ی خلیج فارس را در پی داشت. با وجود این که در تحلیل انقلاب ایران، تمرکز پژوهشگران به بررسی ریشه‌های داخلیِ سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی این انقلاب معطوف بوده است، نقش منابع مالی دولت، و مشخصاً درآمدهای نفتی آن، در وقوع این فاجعه کمتر مورد توجه قرار گرفته است. انقلاب ایران مشابهت‌های بسیاری با دو انقلاب بزرگ دیگر؛ یعنی انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه و انقلاب ۱۹۱۷ روسیه دارد. هر سه‌ی این دگرگونی‌های عظیم پی‌آمدِ یک بحران مالی بوده اند[8] .خبرنگاران خارجی مستقر در تهران در سال ۱۹۷۷ به خوبی نوسانات درآمدی ایران را در آن سال ثبت و گزارش کرده اند[9]. اما علت اصلی تصمیم عربستان سعودی به مقابله کردن با افزایش بهای نفت توسط اپک در دسامبر ۱۹۷۶، و بخصوص نقش دولت فورد در اتخاذ این تصمیم شوم تاکنون شرح داده نشده است.
اوراق اسکوکرافت که شامل رونوشت مذاکرات، یادداشت‌های کتبی، و مکاتبات بین رؤسای جمهور امریکا، نیکسون و فورد، وزیر خارجه، هنری کیسنجر، وزرای دولت، و مقامات ارشد دولت‌های خارجی است، تجدید نظر در فرضیه‌های سنتی در باب «روابط ویژه»‌ی ایران و ایالات متحده در دهه‌ی ۱۹۷۰ را ضروری می‌سازد.این اوراق نشان‌دهنده‌ی وجود تنش‌های حاد بین شاه و کاخ سفید در خصوص قیمت‌گذاری نفت است و همچنین آشکار می‌سازد که نارضایی کاخ سفید از بابت بی‌اعتنایی شاه به نگرانی‌هایی که در باب تهدید اقتصاد جهانی از ناحیه‌ی بهای بالای نفت وجود داشته است، رو به تزاید بوده است. تصویری که رونوشتِ مذاکرات از شاه ترسیم می‌کند، بسیار با تصویر «شاهِ امریکا» تفاوت دارد؛ این رونوشت‌ها هم‌پیمان سرسختی را به تصویر می‌کشد که از گردن نهادن به خواسته‌های دو رئیس‌جمهور جمهوریخواهِ محافظه‌کار و مقامات ارشد دولت امریکا، از جمله هنری کیسینجر، که بزرگترین ستایش‌گر شاه و معمار هم‌پیمانی راهبردی ایالات متحده و ایران در دهه‌ی ۱۹۷۰ بود، سر باز می‌زند. در خصوص نحوه‌ی واکنش به رفتار شاه ایران، رئیس جمهور و مشاوران او دچار دودستگی بودند. هنری کیسینجر به همکاران ناشکیبای خود هشدار می‌داد که اعمال فشار به شاه ایران برای پایین آوردن بهای نفت ممکن است بر خطر سر کار آمدن یک «رژیم رادیکال» به جای شاه بیفزاید.[10] این اوراق به تفصیل جزئیات تلاش‌های پرزیدنت فورد در جهت بازداشتن شاه از افزایش بهای نفت در اجلاس اپک در دسامبر ۱۹۷۶ را بازگو می‌کند. بعدها معلوم شد این پیروزی بسیار گران تمام شده است. همان اندازه که نفت موجب نزدیک شدن رؤسای جمهور امریکا و خاندان پهلوی شده بود، موجب بروز اختلاف و جدایی بین آنها نیز شد.
در اینجا، اوراق اسکوکرافت را در پنج برهه‌ی زمانی مجزا مورد بررسی قرار می‌دهیم. این دوره‌ی زمانی از ژوئیه‌ی ۱۹۷۴؛ همان واپسین روزهای زمامداری نیکسون آغاز می‌شود، و در پیِ آن دوره‌ی پرآشوب تصدّی جرالد فورد فرا می‌رسد که در ژانویه‌ی ۱۹۷۷ که فورد و کیسینجر خود را برای واگذاری قدرت به رئیس جمهور منتخب جیمی کارتر آماده می‌کنند، به پایان می‌رسد.

ژوئیه تا اوت ۱۹۷۴:

 «رویارویی ما با او به سرنگونی او می‌انجامد»
در ساعت ۱۰:۰۰ صبح روز سه‌شنبه، نهم ژوئیه‌ی ۱۹۷۴، وزیر خزانه‌داری،ویلیام سایمن، وارد اتاق بیضی شکل در کاخ سفید شد تا پیش از عزیمت‌اش به خاور میانه و اروپا با رئیس جمهور، ریچارد نیکسون، رایزنی کند. گر چه در آن روزها نبرد نیکسون برای حفظ قدرت در پی رسوایی واترگیت به روزهای آخر خود رسیده بود، اما با این حال هنگامی که سایمن جهت گفتگو را به سمت محمد رضا پهلوی، شاه ایران گردانید،رئیس جمهور با علاقه، توجه و هوشیاری تمام وارد گفتگو شد.
بیل سایمن در میان جمهوریخواهان آدم تکرویی به حساب می‌آمد. او پیش از آن که به واشنگتن بیاید، در یکی از شرکت‌های معتبر وال استریت به نام سالومون برادرز (Salomon Brothers) شراکت داشت. او در سال ۱۹۷۳ به عنوان معاون جورج شولتز، وزیر خزانه‌داری، مسؤولیت بی‌اجر و مزد تخفیف اثرات تحریم نفتی اعراب را عهده‌دار شده بود، و بدان سبب، لقب «قیصر انرژی» (energy czar) را دریافت کرده بود. افزایش سرسام‌آور بهای نفت رکود عمیقی را به ایالات متحده تحمیل کرده بود، و همین علت کافی بود که شاه ایران کاملاً مورد توجه بیل سایمن واقع شود. امتناع شاه در پیوستن به تحریم نفتی،قدر و منزلت دولتمردی بزرگ را نصیب او ساخته بود.با این حال، توافق‌نامه‌ی نفتی تهران در دسامبر ۱۹۷۳ که منجر به چهار برابر شدن بهای نفت ظرف مدت ۱۲ ماه شده بود، زایید‌ه‌ی خود او بود[11]  
به رغم این، اعلیحضرت همایونی محمد رضا شاه پهلوی، آریامهر، شاهنشاه ایران و سایه‌ی خدا در دل ریچارد نیکسون محبتی نسبت به خود ایجاد کرده بود. بیست سال بود که این دو مرد یکدیگر می‌شناختند و می‌ستودند. ایران پایگاه ایالات متحده در غرب آسیا و حافظ معبر دسترسی به خلیج فارس بود. ایران یکی از تولیدکنندگان عُمده‌ی نفت و قدرت برتر نظامی‌ در منطقه بود.میادین نفتی ایران روزانه ۶ میلیون بشکه نفت روانه‌ی بازار می‌کردند[12]، ناوگان دریایی این کشور عبور روزانه ۲۵ میلیون بشکه نفت از منطقه‌ی خاور میانه برای فرو نشاندن عطش اروپا، ژاپن، اسرائیل، و ایالات متحده را تضمین می‌کرد،[13] و نیروهای مسلح او، مجهّز به پیشرفته‌ترین تسلیحات،حفاظ مستحکمی را بین اتحاد جماهیر شوروی و خلیج فارس تشکیل می‌داد. در پی تصمیم بریتانیا به خروج قوای نظامی خود از خلیج فارس به سال ۱۹۷۱، دولت‌های جانسون و نیکسون توافق کردند که شاه را برای پر کردن خلأ ناشی از خروج بریتانیایی‌ها تسلیح کنند. در نوامبر ۱۹۷۱، هنگامی که شاه قوانین بین‌المللی را نقض کرد و سه جزیره‌ی سوق‌الجیشی در تنگه‌ی هرمز، ابوموسی و تنب بزرگ و کوچک، را به تصرف در آورد، دولت واشینگتن مخالفتی ابراز نداشت.مطبوعات امریکا ایران را «غول معابر نفتی» نام نهادند.[14] تا پایان حکومت شاه در ایران،ایالات متحده حضور نظامی چندانی در منطقه نداشت.ریچارد نیکسون قدردانی خود را از شاه با توصیف او به عنوان «بهترین دوست ما» نشان داد.[15] ستایش نیکسون از شاه صرفاً ناشی از عواطف شخصی او نبود. در یک موقعیت دیگر نیکسون آرزو کرد که «کاش در جهان رهبران بیشتری با چنین قوه‌ی بصیرتی وجود می‌داشت. قدرت مدیریت شاه، اساساً، ناشی از دیکتاتوری معنوی و عطوفت‌آمیز او است.» [16]. معاون جرالد فورد، نلسون راکفلر، که یکی از دوستان قدیمی خانواده‌ی پهلوی بود، در جلا  او را با اسکندر کبیر مقایسه می‌کرد و در خفا تصدیق می‌کرد که نهادهای دموکراتیک امریکا می‌توانند از سیاست مشت محکم شاه درس بیاموزند: «او به زودی به ما خواهد آموخت که امریکا را چگونه اداره کنیم.» [17]   اسدالله علم، محرم اسرار شاه و وزیر دربار او، در یادداشت‌های روزانه‌ی خود به یاد می‌آورد که چگونه هنری کیسینجر «با گفتن این که چقدر آرزو داشت که پرزیدنت فورد شاه را الگوی خود قرار دهد، او را می‌ستود  [18]
وزیر خزانه‌داری[سایمن] گفتگوی خود با نیکسون را در نهم ژوئیه‌ی ۱۹۷۴ با اصرار بر این نکته آغاز کرد که رئیس جمهور می‌باید کاری برای مقابله با افزایش بهای نفت بکند.سایمن ابراز داشت که «امکان انجام برخی اقدامات قاطعانه‌ وجو دارد.» سایمن قانع شده بود که اگر بتوان رضایت شاه را برای معکوس کردن روند بهای نفت جلب کرد، آنگاه بقیه‌ی اعضای اُپک نیز در همین مسیر قدم خواهند گذاشت. او متحیر بود که چرا نه رئیس جمهور و نه وزیر خارجه از شاه درخواستی برای کاهش بهای نفت نکرده اند. نیکسون پاسخ داد که او پیشتر مسأله‌ی بهای بالای نفت را با ملک فیصل، پادشاه عربستان سعودی، مطرح کرده است: «من به طور خصوصی، این موضوع را با [ملک] فیصل در میان گذاشته‌ ام، و به او گفته ام که شما می‌توانید از افزایش بهای نفت ممانعت کنید. ما مایل ایم که راه‌های جدیدی برای برخورد با این وضعیت بیابیم، اما اگر شاه قیمت‌ها را بالا نگه دارد، آنها نمی‌توانند کار چندانی از پیش برند.کویت هم همین وضعیت را دارد  [19]

بیل سایمن: آیا امکان تحت فشار قرار دادن شاه وجود دارد؟
ریچارد نیکسون: قرار نیست تو به آنجا [به ایران] بروی.
ب س: نه! ما فکر کردیم که می‌توان در حالی که مشغول مذاکره با اعراب هستیم، پیشنهاد شیرینی هم به ایرانی‌ها بدهیم.
ر ن: او بهترین دوست ما است. اگر قرار باشد فشاری به ایران وارد شود باید از جانب من باشد.
ب س: در شگفت ام. او و ونزوئلا با هم قیمت نفت را تعیین ‌می‌کنند.بدون آنها، بهای نفت اینگونه نمی‌بود … وضعیت کنونی آزاردهنده‌ است – شمار اندکی تولیدکننده‌ی نفت وجود دارد که پول زیادی در اختیار دارند و نمی‌دانند آن را کجا خرج کنند،در همین حال، بانک‌ها و نهادهای مالی دچار مشکل هستند. بهای نفت بی‌ثباتی عظیمی در بازارهای مالی بین‌المللی به وجود آورده است [20] 

سفر سایمن به پایتخت‌های اروپایی و خاورمیانه‌ای خبرساز شد.در فرانسه او پادشاه ایران را «یک احمق» توصیف کرد … «او‌[شاه]می خواهد که تبدیل به یک ابَرقدرت بشود. او همه‌ی درآمدهای نفتی خود را در داخل کشور، و عمدتاً در تجهیزات نظامی سرمایه‌گذاری می‌کند.» [21]  توهینی که سایمن نسبت به شاه کرد، حساب‌شده بود: او با این کار پیامی به عربستان سعودی می‌فرستاد مبنی بر این که نگرانی‌های آنها را درک ‌می‌کند و آماده‌ی معامله است.

ملک عبدالله و جرالدفورد

ماه‌ها بود که سعودی‌هایی که به محافظه‌کاری و مخفی‌کاری شهره بودند، بی سر و صدا با هر کسی که ممکن بود در واشنگتن به سخن آنها گوش فرا دهد، تماس گرفته بودند. ملک فیصل متوجه خسارت‌های سیاسی و مالی‌ای شده بود که بهای بالای نفت به شرکای تجاری و سرمایه‌گذاری عربستان سعودی در غرب وارد می‌کرد. یکی از منتفع‌شوندگان از آن آشفتگی نفتی، عراق بود که به شدت توسط اتحاد جماهیر شوروی حمایت می‌شد، و دیگری ایران که درآمدهای نفتی‌اش هزینه‌های تشکیل یک نیروی متعارف نظامی در منطقه‌ی خلیج فارس را تأمین می‌کرد. این دو کشور دشمنان قدیمی عربستان بودند.
در همین اوضاع و احوال،سایمن با شیخ یمانی طرح دوستی ریخت. هر دو نفر، بر اساس برآوردهای‌شان، بر سر این نتیجه به توافق رسیدند که به حراج گذاشتن یک میلیون بشکه نفت عربستان در روز بهای نفت را به ۷ دلار در ازای هر بشکه کاهش خواهد داد.[22] هنگامی که شاه از این معامله باخبر شد و تهدید کرد که با کاهش تولید نفت ایران با این اقدام مقابله خواهد کرد، این توافق ناکام ماند [23]. این تهدید شاه دلیل انکارناپذیری در اختیار سایمن قرار داد که شاه جلوی اقدامات صادقانه برای کاهش بهای نفت می‌ایستد. در سی‌ام ژوئیه‌ی ۱۹۷۴،او خلاصه‌ی نتایج سفر خود را به نیکسون ارائه داد. او به استحضار رئیس جمهور رساند که اگر قرار است کاری برای جلوگیری از بروز یک فاجعه‌ی اقتصادی جهانی انجام شود،باید به سرعت، و پیش از آن که زمان از دست برود،نسبت به آن اقدام شود.

ب س: [ملک] فیصل می‌گوید که او تا کنون تا آنجا که در توان داشته،به تنهایی و بدون پشتیبانی ما تلاش کرده است. شاه تهدیدکرده است که تولید خود را کاهش خواهد داد.
ر ن: او دوست خوب ما است، اما دست به بازی دشواری با نفت زده است.
ب س: فیصل از ما در برابر شاه درخواست کمک کرده است.در عربستان سعودی، بین طرفداران افزایش بهای نفت و طرفداران افزایش میزان تولید نفت یک جنگ داخلی در جریان است. فیصل واقعاً خواستار کمک ما در برابر شاه است. در گفتگوهایی که با دیگر وزرا داشتم، به آنها گفتم که احتمالاً عربستان سعودی برای ۱۵۰ سال دیگر هم نفت دارد،در حالی که ایران تنها تا ۱۵ سال دیگر نفت خواهد داشت. شاید ایران بتواند در این ۱۵ سال صنعت خود را پی‌ریزی کند، تا به هنگام پایان یافتن منابع نفتی‌اش بتواند نفت خود را تأمین کند.
ر ن: باید بررسی کرد که چه کارهایی می‌توان انجام داد.باید با شاه ملاقات و با او مذاکره کنم.
ب س: شاه،ما را دارد. هیچ کس با او مقابله نخواهد کرد.کشورهای تولیدکننده باب گفتگو را به روی مصرف‌کنندگان بسته اند، و آنها را از ما دور نگاه داشته اند. اشمیت صدر [اعظم آلمان] گفت که: «اگر قیمت‌ها پایین نیایند، احتمالاً مجبور خواهم شد علیه شرکت‌ها دست به اقدام بزنم، و شخصاً با تولیدکنندگان برخورد کنم.» این مسأله نهایتاً اقدام جدّی ایالات متحده را ضروری خواهد کرد.
ر ن: مثل چی؟ باید بررسی کرد و اقدامات مناسب را پیدا کرد. باید با تو، کِن (Ken)، هنری (Henry)، و برنت (Brent) گفتگو کنم. 
ب س: مسأله‌ی دشواری است. قبلاً فکر می‌کردم مسأله‌ی انرژی از جنس تراز پرداخت‌ها است. الآن از کاهش یکباره‌ی تولید نگران ام [24]

بیل سایمن واقعاً باور داشت که از جانب نیکسون مسؤولیت یافته است که با تمایل شاه به قیمت‌های بالاتر نفت مقابله کند [25] .کمتر از یک هفته بعد،در سوم اوت ۱۹۷۴، یک گروه کاری از مقامات ارشد وزارتخانه‌های خزانه‌داری و خارجه برای استماع نظرات سایمن تشکیل جلسه دادند.[26] این بحثی بود که کیسینجر، به طور مشخص، علاقه‌ای به آن نداشت. نظر او این بود که قیمت‌های بالای نفت هزینه‌ی ضروری‌ای است که برای ثبات خاورمیانه باید پرداخت.[27] مجله‌ی سیاست خارجه (Foreign Policy) اخیراً مقاله‌ای را انتشار داده است که دیدگاه کیسینجر را شرح‌ می‌دهد. احتمال جانبداری حکومت‌های پادشاهی محافظه‌کاری چون ایران «برای مقابله با امریکا به علت حمایت‌اَش از اسرائیل اندک است» و درآمدهای بالای نفت این امکان را برای حاکمان این دولت‌های طرفدار امریکا به وجود آورده است تا اقتصاد‌های خود را توسعه دهند، ارتش‌های خود را تجهیز کنند، و جلوی بروز هرج و مرج اجتماعی را بگیرند[28] .کیسینجر آن جلسه‌ی سوم اوت را با بیان این امور بدیهی افتتاح کرد:

هنری کیسینجر: نظر شما این است که وضعیت نفت به این شکل اداره‌شدنی نیست؟.
ب س: بله. ادامه‌ی این وضعیت موجب تغییر و تعدیل عظیمی خواهد شد – سود و زیان این وضعیت کاملاً قابل ارزیابی است. وابستگی اروپا به نفت و پول اعراب در حال افزایش است.
ه ک: این نکته را هم باید در نظر بگیرید که وقوع یک جنگ دیگر بین اعراب و اسرائیل نامحتمل نیست.آیا اراده‌ی واقعی برای کاهش بهای نفت در اعراب وجود دارد، و تا چه حدّ؟
ب س: اگر تولید نفت [توسط تولید‌کنندگان غیرعرب]کاهش نیابد، بهای نفت تا ۳۰ درصد تنزل خواهد کرد. ما کاهش تولید نفت را اقدامی غیردوستانه تلقی خواهیم کرد، و درصورتی که این اقدام از سوی ایران به اجرا در آید،ما می‌توانیم عرضه‌ی تسلیحات نظامی را به ایران متوقف سازیم.
ه ک: پرسش نخست این است که چه کسی با این واکنش احتمالی مقابله خواهد کرد، ایالات متحده به تنهایی، یا ایالات متحده به همراه اروپا و ژاپن؟ پرسش دوم این است که پس از آغاز این بازی جریان رویدادها به کدام سمت و سو خواهد کشید؟ من تصور می‌کنم که الجزایر و بسیاری از دیگر کشورها از ایران حمایت خواهند کرد[29] 

کیسینجر خطر اتکای بیش از حد به سعودی‌ها را به همکاران‌اش گوشزد می‌کرد. در نظر او اگر قرار باشد که سعودی‌ها «تنها تأمین‌کنندگان نفت ما باشند، آنگاه هر وقت که اراده کنند می‌توانند ما را تحت فشار قرار دهند. … نظر نهایی من این است که باید بسیار با احتیاط پیش رفت.» به عقیده‌ی کیسینجر ایالات متحده آمادگی رویارویی با تولیدکنندگان نفت را نداشت. «ما باید آمادگی استفاده‌ از قوه‌ی قهریه را داشته باشیم … استفاده از قوه‌ی قهریه به وقت ضرورت همیشه یکی از سیاست‌های ما بوده است.» کیسینجر درک کرده بود که شکیبایی همکاران‌اش رو به اتمام است: «با این همه من آماده ام تا با شاه به طور خصوصی گفتگو کنم» [30] .کلام پایانی جلسه  اظها نظر بدبینانه‌ی رئیس فدرال رزرو، آرتور برنز (Arthur Burns)، بود: » حرکت ما در جهان صنعتی رو به سوی یک فاجعه دارد. مضایقه کردن تسلیحات از ایران جلوی این سرانجام را نخواهد گرفت   [31] .
هنگامی که پنج روز بعد،ریچارد نیکسون از ریاست جمهوری کناره گرفت، فرصت بیل سایمن برای رودررویی با شاه و کاهش بهای نفت از دست رفت. هنری کیسینجر، مصمّم به حفظ میدان‌داری خود به هر قیمت لازم، از پیشامد واترگیت بهره برد تا شاه را برای دو سال ارزشمند دیگر محافظت کند،اما روند حوادث نشان داد که پیروزی تاکتیکی و کوتاه‌مدّت کیسینجر بر بیل سایمن مشکلات درازمدّت عدیده‌ای را به رئیس جمهور جدید،جرالد فورد، که در نهم اوت ۱۹۷۴ زمام امور را در واشنگتن به دست گرفت،تحمیل کرد.
چند ماه نخست ریاست فورد متلاطم و پریشان بود. در این چند ماه،نیکسون استعفا داده بود،فورد در تصمیمی جنجالی رئیس جمهور پیشین را عفو کرده بود،بتی فورد، بانوی اول امریکا، مبتلا به سرطان سینه شده بود، ترکیه به قبرس تهاجم نظامی کرده بود،بحران خاور میانه و ویتنام ادامه داشت،و در کنار همه‌ی اینها بحران انرژی نیز همچنان یک دردسر بزرگ بود. در این اوضاع و احوال، فورد برای گذر از این مصائب خود را به راهنمایی هنری کیسینجر و سیاست خارجی او متکی ساخته بود.این کیسینجر بود که مسأله‌ی نفت و شاه را در روز یکشنبه، ۱۷ اوت، از نو مطرح کرد. رونوشت مکالمات آن روز نشان می‌دهد که کیسینجر در خصوص فعالیت‌های بیل سایمن و سعودی‌ها نگران بود:

ه ک: بیل سایمن خواستار روردرویی با شاه است. او متعقد است که در صورت همراهی شاه سعودی‌ها قیمت‌ها را پایین خواهند آورد.من تردید دارم که سعودی‌ها در این رویارویی پا به میدان بگذارند. در بین همه‌ی اعراب،سعودی‌ها از همه بی‌دل‌وجرأت‌تر اند. البته ماهرانه مانور داده اند. من فکر می‌کنم سعی سعودی‌ها این است که به ما بگویند که قصد برگزاری یک حرّاج را دارند،اما حرّاجی‌ که هیچ وقت به پایان نخواهد رسید.آنها به ما اجازه نخواهند داد که با نفت ارزان زندگی کنیم، اما برای نفت ارزان هم با ما نخواهند جنگید.اگر آنها وارد این مبارزه شوند این احتمال وجود دارد که عرصه‌ی قدرت را به رادیکال‌ها واگذار کنند. شاه آدم خشن و متوسط‌ الحالی است. اما او بهترین دوست ما است.او تنها کسی است که می‌تواند در برابر شوروی بایستد.ما برای ایجاد موازنه با هندوستان به وجود او نیاز داریم. رویارویی ما با او [بر سر بهای نفت] به سرنگونی او می‌انجامد. می‌توانیم فروش تسلیحات را به او متوقف کنیم یا کاهش دهیم، ولی این کار تنها فرانسوی‌هایی را که جایگزین ما خواهند شد، خوشحال می‌کند.
جرالد فورد: او به تحریم نپیوست.
ه ک: درست است.سایمن هم این حقیقت را می‌پذیرد.راهبُردِ درگیر شدن با شاه بی‌اثر است.ما مشغول بررسی راه‌های دیگر هستیم.
ج ف: وقتی که مصرف‌کنندگان سازماندهی شوند،و مذاکره با تولیدکنندگان آغاز شود،اگر این فرآیند آنچنان که تو می‌پنداری مُثمر ثمر باشد،آنگاه چه خواهی کرد؟
ه ک: ما در حال سازماندهی مصرف‌کنندگان هستیم. سپس خواهیم کوشید تا در حد امکان از طریق کمیسیون‌های مشترک  اتکای اقتصاد آنها را به اقتصاد خود افزایش دهیم. در آن صورت قدرت و نفوذ لازم را خواهیم داشت و اروپایی‌ها نمی‌توانند تنها به وقت بحران دست به دامن ما شوند. ما قصد داریم که سرمایه‌ی آنها را درگیر کنیم.هنگامی که شاه ساماندهی مصرف‌کنندگان توسط ما را مشاهده کند،شرایط را درک خواهد کرد، به شرط این که فعالیت‌ ما در نظرش تهدیدآمیز جلوه نکند. احتمالاً در ماه اکتبر بعد از سفر به شوروی با او نیز دیداری خواهم داشت، و در خصوص مناسبات دوجانبه با او گفتگو خواهم کرد.
ج ف: آیا او خواهان قیمت‌های بالاتر است؟
ه ک: بله. او منابع محدودی دارد. او می‌داند که سودآوری صنعت پتروشیمی بیشتر است، و این که سعودی‌ها در همه‌ی زمینه‌ها سهم بیشتری از شرکت‌ها دریافت می‌کنند. ما تا پیش از اواسط سال ۱۹۷۵ آمادگی رویارویی با تولیدکنندگان را نخواهیم داشت. باید زمینه را مهیّا کنیم [32] 

کیسینجر در این اظهارات خود به پنج نکته‌ی فوق‌العاده اشاره می‌کند. او می‌پذیرد که شاه نقش اصلی را در کاهش بهای نفت دارد.او می‌پذیرد که از تلاش‌های شاه در جهت افزایش بهای نفت،از پیش خبر داشته است. او پیشنهاد کمک از جانب سعودی‌ها را به دلیل معتبر و جدی نبودن آنها رد می‌کند. غیر از مسأله‌ی فروش تسلیحات نظامی،او می‌پذیرد که از نفوذ ایالات متحده بر یکی از مهم‌ترین هم‌پیمانان‌اش کاسته شده است. نکته‌ی بسیار حائز اهمیت در اظهارات کیسینجر هشداری است که او به فورد می‌دهد مبنی بر این که به باور او حکومت شاه ضعیف‌تر از آن چیزی است که در نگاه نخست به نطر می‌آید؛ رویارویی با شاه بر سر قیمت‌های نفت ممکن است در عمل به «سرنگونی» او بینجامد. دستیار کیسینجر، وینستون لُرد، وضعیتی را که گرفتار آن بودند،این گونه برای کیسینجر توصیف کرده بود: «موضوع قیمت‌های نفت را می‌توان تا حدودی از موضوع روابط با ایران تفکیک کرد.با این حال، اگر ما با استفاده از نفوذ خود  بر شاه فشار نیاوریم، امری که هزینه‌های سیاسی را به هر دو طرف تحمیل خواهد کرد،احتمال این که توجه شاه به مسأله‌ی بهای نفت معطوف شود،اندک خواهد بود    [33].
سه سال و نیم قبل از وقوع انقلاب ایران و بیش از پنج سال قبل از گروگان‌گیری کارکنان سفارتخانه‌ی امریکا در تهران،راهبرد نیکسون-کیسینجر در تخفیف تمایل شاه به قیمت‌های بالاتر نفت و تسلیحات پیشرفته جواب معکوس گرفت. کیسینجر، دیرهنگام، آنچه را که دیگران سال‌ها پیش فهمیده بودند،درک کرد: محمد رضا پهلوی یک ملّی‌گرای پرشور ایرانی بود که به شدت به انگیزه‌های ستایندگان امریکایی خود بی‌اعتماد بود. هنگامی که فورد در سپتامبر ۱۹۷۴ علناً خواستار کاهش بهای نفت شد،شاه با این جمله‌ی به‌یادماندنی پاسخ داد: «هیچ کس نمی‌تواند چیزی را به ما تحمیل کند، هیچ کس نمی‌تواند به نشانه‌ی تهدید انگشت‌اش را به سوی ما بگرداند، چون ما نیز انگشت خود را به سوی او خواهیم گرداند   [34].» یکی از مأموران اطلاعاتی ایالات متحده که در برابر این واکنش مبهوت شده بود، در توصیف شاهنشاه ۵۵ ساله‌ی مغروری که تاج و تخت خود را با یک کودتای سیا در ۱۹۵۳ بازیافته بود،چنین نوشته است: «او کودک ما بود، اما الآن دیگر بزرگ شده است» [35] 

مه تا ژوئن ۱۹۷۵:

«یک عملیات چتربازی در عربستان سعودی»
شاه به واشنگتن ‌آمد.در مه ۱۹۷۵، در واشنگتن پرچم‌ها به احترام محمد رضا شاه پهلوی و شهبانو فرح به اهتزاز درآمدند.پایتخت ایالات متحده در مدت سی و چهار سال تکیه‌ی شاه بر تخت طاووس نُه بار افتخار میزبانی اعلیحضرت را یافته بود،و در این نُه بار سفر به واشنگتن، شاه با شش رئیس جمهور امریکا دیدار کرده بود.جرالد فورد هفتمین رئیس جمهور امریکا بود که در دهمین دیدار شاه از واشنگتن از او میزبانی می‌کرد.به افتخار میهمانان عالی‌قدر ایرانی  ضیافت شام باشکوهی با حضور بزرگان صنعت و تجارت امریکا در کاخ سفید برگزار شد.در آن ضیافت آن مارگرت (Ann Margret) که لباس چندانی هم به تن نداشت، با رقص و آوازش زینت‌بخش مجلس بود.مجله‌ی تایم در وصف این ضیافت چنین نوشت: «این ضیافت نه از ضیافت‌های لاس وگاس چیزی کم داشت، و یقیتاً نه از ضیافت‌های تهران … بی‌تردید این ضیافت باشکوه‌ترین ضیافت رسمی‌ای است که واشنگتن در سال‌های اخیر شاهد آن بوده است» [36] .اندی وارهُل در این ضیافت شرکت کرد؛ وزیر خزانه‌داری و خانم سایمن حضور نیافتند. [37]  
شاه در دو جلسه‌ی ۹۰ دقیقه‌ای خصوصی با فورد،کیسینجر،و برنت اسکوکرافت گفتگو کرد.پیش از برگزاری اولین جلسه در ۱۵ مه ۱۹۷۵، کیسینجر شاه را با همان واژگان نیکسون توصیف کرد: «مردی سرسخت، غیراحساساتی، و توانا. او کسی است که دارای بینش ژئوپلیتیک است.» گزارش توجیهی کیسینجر به رئیس جمهور «اهمیت فوق‌العاده‌»‌ی سفر شاه را توضیح می‌داد. [38] او اصرار داشت که فورد مخالفت شاه را بر سر موضوع نفت بر نینانگیزد؛ چرا که ممکن است این امر مایه‌ی رنجش شاه شود. «شاه از انتقادات نمایندگان کنگره و رسانه‌های عمومی امریکا در خصوص قیمت‌گذاری نفت ناراحت است … مشکل بزرگی که ما با شاه داریم، مسأله‌ی بهای نفت است.» [39] در عوض وزیر خارجه به فورد توصیه می‌کرد که به سادگی از کنار این مسأله بگذرد.این توصیه برای مردی که اقبال سیاسی‌اش بر اثر یک رکود ناشی از افزایش بهای نفت، تیره و تار شده بود، بسیار قابل توجه بود: «به نظر من تلاش شما برای مباحثه با شاه بر سر این که رشد قیمت‌های نفت سریع یا زیاد بوده است، ثمر چندانی نخواهد داشت؛ چرا که او کاملاً به درستیِ آنچه انجام داده است، باور دارد و طرح این مسأله تنها مایه‌ی رنجش او می‌شود.»[40] 
زمانی که فورد و کیسینجر برای استقبال از شاه انتظار می‌کشیدند،کیسینجر دیگر بار به رئیس جمهور یادآوری کرد که بر سر مسأله‌ی نفت از شاه انتظار کمک نداشته باشد: «مسأله‌ی نفت را یادآوری می‌کنم. او به شما تودهنی خواهد زد، ولی ایرادی ندارد.» کیسینجر مرموزانه اضافه کرد:»درباره‌ی خاور میانه از او سؤال کنید. او درباره‌ی عربستان سعودی نگران است. ما به او گفته ایم که در صورت بروز بحران در عربستان با فرستادن چتربازان خود عکس‌العمل نشان خواهیم داد.شما به او بگویید که از وجود برنامه‌‌ریزی برای مقابله با پیشامدهای احتمالی باخبر هستید.» [41]
رونوشت مذاکرات جلسه‌ی آن روز نشان می‌دهد که شاه و وزیر خارجه  گفتگوی پرشوری داشته اند. فورد و اسکوکرافت در آن جلسه همچون میهمانانی جلوه کرده اند که دیرهنگام وارد ضیافت شام فرد دیگری شده اند. مسأله‌ی نفت نیز در آن گفتگوها مطرح شد،اما کاملاً در یک فضای متفاوت. گر چه موضوع قیمت نفت ایران مطرح نگردید،لیکن ذخایر عظیم نفت عربستان موضوع بحث واقع شد.شاه اعلام کرد که او درباره‌ی آینده‌ی خاندان حاکم بر عربستان بدبین است. کمتر از دو ماه پیش، ملک فیصل به دست یکی از شاهزادگان جوان سعودی مورد سوءقصد قرار گرفته و کشته شده بود. پس از آن واقعه،شاه برای ارزیابی قدرت ملک خالد و امیر فهد،ولیعهدی که صحنه‌گردان واقعی قدرت در عربستان بود به آن کشور سفر کرد.شاه در آن گفتگو [در واشنگتن]،بی‌توجه به طنز موقعیت، اعلام کرد که او در در برابر خاندان سلطنتی سعودی درباره‌ی اغماض آنها از رسیدگی به فساد دربار سعودی سخن رانده است.

محمد رضا پهلوی: من با سعودی‌ها صحبت کرده ام. به آنها گفتم که شما به پول نیاز ندارید، آنچه بدان نیاز دارید حکومت پاک است.
ه ک: آنها به هر قرارداد ۱۰ درصد اضافه می‌کنند.
م ر پ: این حداقل‌اش است. فرانسوی‌ها ۲۰ درصد اضافه می‌کنند. من این را به [ولیعهد] فهد گفتم، و او از این موضوع آگاه است.اگر آنها نتوانند ارتشا را برچینند،و آدم‌های غیروابسته با خاندان ]سلطنت[ را به کار نگیرند، گرفتار بی‌ثباتی خواهند شد.
ه ک: آیا افرد غیر وابسته به خاندان سعودی آنها را از قدرت سرنگون نخواهند کرد؟
م رپ: نه، حضور آنها ثبات و استقرار را به حکومت آنها ارزانی خواهد کرد [42].

پرزیدنت فورد با گفتن این که کیسینجر ایده‌ی تصرف ذخایر نفتی عربستان سعودی را در صورت بروز بحران مطرح کرده است،به گفتگو ملحق شد: «هنری واکنش ما در برابر تحولاتی که منجر به قدرت‌گیری فردی شبیه قذافی در عربستان شود، به اطلاع شما رسانده است. من بار دیگر بر آن صحّه می‌گذارم.» شاه از این که اطمینان شخصی فورد را دریافت کرده بود،خرسند بود – «ایده‌ی خوبی است» – و اضافه کرد که به نظر او باید از مصر نیز برای پیوستن به نیروهای تهاجمی دعوت کرد.شاه که انور سادات، رئیس جمهور مصر، را تحسین می‌کرد، آشکارا دغدغه‌ی تدارکات عملیاتی چنان تهاجمی را داشت: «بنابراین ما باید میزان مشارکت مصر در چنین تهاجمی را به تفصیل مورد بحث قرار دهیم.اگر چنان تهاجمی کاملاً غیرعربی باشد،ممکن است مقامت‌هایی در مقابل پدید آید،اما مشارکت اعراب دردسرساز است» [43] .کیسینجر چندان مطمئن نبود.
ه ک: تصور حضور ارتش مصر در عربستان سعودی مرا مضطرب می‌کند.حمایت سیاسی خوب است؛ شاید اندکی نیروی نظامی مصری مناسب باشد.
ج ف: قدرت نظامی سعودی‌ها چقدر خوب است؟
م ر پ: خیلی خوب نیست. قوای نظامی آنها اندک است. [44]

در روز جمعه، ۱۶ مه، رئیس جمهور و شاه در اتاق بیضی‌شکل برای دقایقی تنها بودند. کیسینجر تأخیر کرده بود. جرالد فورد محتاطانه موضوع ممنوعه‌ی قیمت‌های نفت را پیش کشید. از نظر سیاسی، او آزادی انتخاب اندکی داشت؛ رئیس جمهور امریکا نمی‌توانست در حالی که امپراتور نفت در کاخ سفید بود، نسبت به مسأله‌ی افزایش بهای نفت بی‌تفاوت بگذرد.شاه واکنش تندی نشان نداد.کیسینجر وارد اتاق شد و موضوع بحث به برنامه‌ی عظیم آقای وزیر برای کمک به شاه که اقتصادش دچار مشکل شده بود، تغییر کرد. قیمت‌های بالای نفت موجب کاهش بسیارِ تقاضای غرب شده بود، و این موضوعی بود که شاه در باب آن سخن نگفته بود. همزمان با غرب  ایران نیز دچار رکود اقتصادی شده بود [45]. کیسینجر از ایده‌ی شاه برای خرید نزدیک به یک میلیون بشکه از نفت مازاد در اختیار شاه استقبال کرد، امّا نظر به اینکه مشکلات اقتصادی‌ای که گریبانگیر فورد شده بود خود ناشی از قیمت‌های بالای نفت بود،زمان طرح این پیشنهاد توسط کیسینجر با دقت و ظرافت انتخاب نشده بود.[46]
در جلسه‌ی روز دوم موضوعات مختلفی مورد بحث قرار گرفت،از جمله‌ی این موضوعات بحث ثبات در پاکستان بود: شاه گفت که او اجازه نخواهد داد که هندوستان ایالت بلوچستان پاکستان را اشغال کند، و او خود به تنهایی آن را تصرّف خواهد کرد.بعد از آن، بحث به موضوع درگیری دو عضو ناتو؛ یعنی ترکیه و یونان بر سر قبرس کشیده شد.شاه و کیسینجر تمایل خود به دُور زدن تحریم تسلیحاتی ترکیه توسط کنگره از طریق رساندن سلاح به ترکیه از طریق ایران را ابراز داشتند. کیسینجر فورد را آگاه ساخت که ایالات متحده آن اندازه سلاح و تجهیزات نظامی در اختیار شاه قرار داده است که «او می‌تواند اقلام مازاد خود را در اختیار دیگران بگذارد و ما دوباره آن اقلام را تأمین می‌کنیم.» شاه نگرانی خود را در باب درز اخبار این معامله ابراز کرد: «مردم شما باید دهان‌شان را ببندند … لازم است که مردم شما سخنی در باب معامله‌ی اقلام تسلیحاتی مازاد نزنند.» وقتی که رئیس جمهور ختم جلسه را اعلام کرد از صمیم قلب از شاه به خاطر آمدن‌اش تشکر کرد: «هنری به من گفت که اگر من خواستار صحبت با فردی باشم که درکی عینی از جهان دارد، آن کس شما هستید. من این نظر را تأیید می‌کنم.» شاه در حین خارج شدن پاسخ داد که «اُمیدوارم در انتخابات پیروز شوید.» [47]
روز بعد،شنبه، ۱۷ مه ۱۹۷۵،اوضاع آشفته شد. شاه که چند صد متر آن طرف‌تر از کاخ سفید در یک کنفرانس خبریِ خداحافظی سخن می‌گفت، اعلام کرد که به دنبال یک افزایش دیگر در بهای نفت است. مقامات ایرانیِ همراه شاه از افزایش ۳۵ درصدی سخن می‌گفتند[48] .یکی از تیترهای روزنامه‌ها چنین بود: «شاه تشریف فرما می‌شوند و امریکا تعظیم می‌کند» [49]. هر چند جرالد فورد در برابر ادای این خبرِ بی‌موقع توسط شاه خاموشی گزید، اما مردان گرداگرد او ساکت نماندند. آنها تصمیم گرفتند که کاری انجام دهند،بخصوص بیل سایمن، وزیر خزانه‌داری،مدت‌ها در انتظار چنین موقعیتی بود.

ژوئیه – سپتامبر ۱۹۷۶:

«شایعات درباره‌ی تبانی ما رو به گسترش است»
در این سال، بعد از آن سفر شوم شاه به واشنگتن روابط ایالات متحده و ایران دستخوش تغییرات بسیار شد.در درون دولت امریکا یک نزاع سخت حول خیانت شاه در گرفت. تصمیم اعلام‌شده توسط شاه مبنی بر افزایش ۲۵-۲۰ درصدی قیمت‌های نفت در سال ۱۹۷۷ بیش از همه مایه‌ی نگرانی بود.در سال ۱۹۷۶ اقتصاد امریکا اندکی بهبود یافته بود و مشاوران جرالد فورد،بخصوص الن گرینسپن،رئیس شورای مشاوران اقتصادی،از رئیس جمهور ملتمسانه تقاضا می‌کردند که دست به اقدامات ضروری بزند.آنها محاسبه کرده بودند که افزایش قابل ملاحظه‌ی قیمت نفت اُپک احتمالاً موجب کاهش GNP ایالات متحده و افزایش بیکاری و تورّم خواهد شد. [50] افزایش بهای نفت به آن اندازه که مدّ نظر شاه بود می‌توانست موجب ورشکستگی بریتانیا‌ی کبیر، فرانسه، و ایتالیا شود،دموکراسی‌های نوپا در اسپانیا و پرتقال را فرو پاشد، و در ایالات متحده نیز زمینه‌ساز یک بحران بانکی گسترده شود. اقتصاد جهانی نمی‌توانست یک جهش دیگر در قیمت‌های نفت را جذب کند.
بیل سایمن احساس کرد که سرانجام روند حوادث به نفع او تغییر جهت داده و بعد از دو سال، نوبت نقش‌آفرینی بیشتر عربستان سعودی فرا رسیده است. [51]   مرگ ملک فیصل در ۱۹۷۵ نسلی را به قدرت رساند که مصمّم بود که از قدرت نفتی عربستان برای افزایش نفوذ راهبرُدی آن کشور و بهبود روابط با ایالات متحده بهره‌برداری کند.آنها مصمّم بودند که هر آنچه را که برای جلب اطمینان خاطر سیاست‌گذاران و دیپلمات‌های امریکایی لازم بود،انجام دهند. و آنها حقیقتاً نسبت به نیّات شاه نسبت به خود هراس داشتند.تنها راه برای محدود ساختن توسعه‌ی قدرت نظامی شاه کاهش توانایی او در هزینه‌کردن بی‌محابای پول بود.با این وجود،ممکن است عامل دیگری نیز دخیل بوده باشد. ممکن است کسی سعودی‌ها را از نیّت شاه-کیسینجر برای تصرف ذخایر نفتی عربستان در صورت بروز ناآرامی در پادشاهی سعودی آگاه کرده باشد. شیخ یمانی به کرّات با اظهارات جنجالی با جیمز ایکینز،سفیر ایالات متحده در ریاض، درگیر شده بود. او شاه را فردی با «بی‌ثباتی روانی شدید» توصیف کرده بود.او واشنگتن را متهم ‌می‌کرد که آگاهانه و عامدانه قدرت نظامی شاه را افزایش داده اند تا او «سواحل عربی» را اشغال کند. یمانی تهدید می‌کرد که «اما اگر ایران موفق شود بخشی از سواحل عربی را تصرف کند، تنها به ویرانه‌های سوزان در آتش دست خواهد یافت، و مصرف‌کنندگان غربیِ نفت با یک فاجعه مواجه خواهند شد.» ایکینز که از گفتگوهای شاه با فورد و کیسینجر بی‌اطلاع بود به یمانی اطمینان خاطر می‌داد که جای نگرانی نیست؛ کل این ایده «دیوانگی محض» است[52] .یمانی به ایکینز گفته است که «هر گاه شاه از قدرت کنار برود،ممکن است یک رژیم خشن و ضدامریکایی در تهران سر کار بیاید.» [53]  
در ساعت ۱۰:۳۰ صبح جمعه، نهم ژوئیه ۱۹۷۶، فورد و کیسینجر میزبان یک هیأت عالی‌رتبه از مقامات سعودی به سرپرستی شاهزاده عبدالله بن عبدالعزیز آل سعود بودند. رئیس جمهور از «موضع قدرتمندانه‌ی آنها در مخالفت با افزایش قیمت‌های نفت» قدردانی کرد. در آخرین نشست وزرای نفت اُپک در بالی شیخ یمانی با مخالفت خود با افزایش بهای نفت جلوی چنان اتفاقی را گرفته بود.باقی اعضای اُپک توافق کردند که تا نشست بعدی در دوحه پایتخت قطر در ماه دسامبر قیمت‌های نفت را در همان حد حفظ کنند.رئیس جمهور که آزمون انتخابات را در پیش رو داشت و نیازمند حفظ اطمینان اقتصادی در دوره‌ی تبلیغات ریاست جمهوری بود، قدردان ژست نمایشی شیخ یمانی بود.فورد می‌دانست که سعودی ها در مقابل،خواهان مابه‌ازائی درخور هستند:

ج ف: طمینان دارم که شما از تلاش‌های ما برای برقراری استقرار سیاسی در لبنان آگاه هستید.ما همچنین خواهان دستیابی هر چه سریع‌تر ثبات در کل خاور میانه هستیم.
امیر عبدالله: مخمصه‌ای که ما گرفتار آنیم گسترش شایعات در خصوص تبانی ما و شما است. آنچنان که اطلاع دارید،این شایعات را دشمنان مشترک ما، کمونیست‌ها، پخش می‌کنند. [54]  

امیر عبدالله بی‌رودربایستی به رئیس جمهور یادآوری می‌کرد که دولت او با ایستادن در برابر افزایش بهای نفت در اُپک خطر عظیمی را متوجه خود کرده است.آنچه سعودی‌ها در مقابل انتظار داشتند اطمینان یافتن از دوستی و حمایت امریکا بود.عبدالله خواستار کمک بیشتر ایالات متحده به انور سادات در مصر شد،فهرستی از شکایات درباره‌ی سرهنگ معمّر قذّافی در لیبی ارائه کرد،حضور پایگاه‌های شوروی در سومالی را مطرح ساخت، و از رفتار غیرقابل‌پیش‌بینی ملک حسین، پادشاه اردن، سخن گفت. آن دیدار بسیار برای رئیس جمهور مسرّت‌بخش بود: «به شما اطمینان می‌دهم که بعد از انتخابات در راستای اهداف و اصولی که شما در ذهن دارید،عمل خواهیم کرد [55]
شاه نسبت به تلاش سعودی‌ها برای کسب حمایت امریکایی‌ها بی‌توجه نبود. «آنها قصد چه کاری دارند؟» این سؤالی بود که او از اسدالله علم پرسیده است و علم در یادداشتهای روزانه‌ی خود ثبت کرده است. «آنها یا کاملاً ساده‌لوح هستند یا این که طرح شومی در ذهن دارند که ما باید آن را خنثی کنیم» [56]. آن دو مرد در خصوص افول ستاره‌ی کیسینجر دچار تردید شده بودند. علم می‌نویسد «خدمت ایشان عرض کردم که تردید دارم بتوان به حسن نیّت کیسینجر برای مسأله‌ی قیمت‌های نفت بیش از این اتّکا کرد.اعلیحضرت نیز پذیرفتند که ایشان نیز در این خصوص دچار تردید هستند.» [57] شاه در خصوص نیّات سعودی‌ها در شگفت مانده بود – ثابت نگاه داشتن یا کاهش بهای نفت درآمدهای آنها را نیز کاهش می‌داد.شاه در این اندیشه بود که «این آمریکایی‌های خونخوار تصور می‌کنند که می‌توانند با آلت دست قرار دادن سعودی‌ها و اتکا به ذخایر عظیم نفت آنها به هدف خود برسند.» [58]
در واشنگتن، کیسینجر دریافته بود که روابط ایران و ایالات متحده به یک نقطه‌ی سرازیری خطرناک رسیده است. گزارش‌های اطلاعاتی و تحلیل‌های اقتصادی‌ای که به شاه آسیب می‌رساند به واشنگتن پست درز کرده بود. جک اندرسن، مقاله‌نویس واشنگتن پست، مشتاقانه همه‌ی این گزارش‌ها را لفظ به لفظ انتشار داده بود؛ اثر انگشتان بیل سایمن در همه‌ی این گزارش‌ها مشهود بود.اندرسن سه هفته پیش از انتشار یک گزارش وزارت خزانه‌داری که به شدت از شاه انتقاد می‌کرد،بخش‌هایی از آن را عیناً منتشر ساخت.[59] تصمیم فورد مبنی بر کنار گذاشتن نلسون راکفلر به عنوان نامزد معاونت ریاست جمهوری در انتخابات پیش رو انزوای رو به افزایش شاه در پایتخت را تقویت کرد.شاید برانگیختن دشمنی دانلد رامسفلد، وزیر دفاع جدید پرزیدنت فورد، توسط شاه اثر مخرب‌تری بر موقعیت او در واشیگتن داشت. دانلد رامسفلد، همچون سلف خود در وازدت دفاع، جیمز شلفینگر، در خصوص میزان تعهد ایالات متحده در حمایت از ایران تردید داشت. در نوزدهم ژانویه ۱۹۷۶،در یک اتاق پذیرایی خصوصی در پنتاگون با ژنرال حسن توفانیان،مسؤول ارشد تدارکات ارتش ایران،دیدار کرد.توفانیان،به درستی پنتاگون را متهم می‌کرد که هزینه‌ی تسلیحات امریکایی را برای جبران هزینه‌ی خرید نفت ایران افزایش داده است.در آن جلسه‌ی ملاقات، طرفین صدای شان را بر روی هم بلند کردند، و یکدیگر را مورد بی‌حرمتی قرار دادند. رامسفلد فساد ایرانی‌ها را مسبّب افزایش هزینه‌ی تأمین تسلیحات ایران معرفی کرد، و هشدار داد که «تلاش نکن که مرا دور بزنی. یادت باشد،همه‌ی صادرات را باید من و کیسینجر تأیید کنیم.» یکی از مقامات ارشد پنتاگون روابط دفاعی ایران و ایالات متحده در باقی آن سال را این گونه توصیف کرده است: «سرد،کاملاً سرد، بیش از آنچه که کسی را یارای نشان دادن آن باشد.» از آن زمان به بعد رامسفلد نیز به جمع سایمن و دسته‌ی همسُرایان مقامات ارشد دولت که نسبت به نیِّات شاه مشکوک بودند، و خواستار تحت کنترل در آوردن برنامه‌های راهبردی، مالی، و نظامی او بودند، پیوست. [60]  
اشاره به این موضوع نیز بجا است که در سی و یکم ژوئیه ۱۹۷۶، کمیته‌ی روابط خارجه‌ی سنا گزارش بی‌پرده‌ای را انتشار داد که در خصوص فروش بی‌قید و شرط تسلیحات به ایران هشدار می‌داد و اعتبار کیسینجر را به عنوان یک استراتژیست مورد تردید قرار‌ می‌داد: «ادله‌ی اندکی وجود دارد دالّ بر این که رئیس جمهور و وزیر خارجه پیامدهای درازمدت روابط نظامی ایران و ایالات متحده را در زمینه‌ی سیاست خارجه درک کرده باشند.» [61]  
در ۱۳ اوت ۱۹۷۶، وزیر خارجه در خصوص آنچه که تلاش‌های دیگر وزرای دولت در جهت بی‌اعتبار ساختن و بی‌ثبات‌ کردن شاه ایران می‌پنداشت، با رئیس جمهور رو به رو شد. لحن صدای کیسینجر حاکی از نااُمیدی و نگرانی عمیق بود:

ه ک: آنچنان که می‌دانید، فردا به ایران خواهم رفت. این بدترین زمان برای چنین سفری است. وزرای خزانه‌داری و دفاع در حال تعقیب شاه اند. سایمن هر جا که می‌رود از خطرناک بودن شاه و این که او نباید سلاح‌های عجیب و غریب داشته باشد،سخن می‌گوید. و [معاون وزیر دفاع رابرت] السورث و شخص وزیر دفاع نیز هر دو ضدّایرانی هستند.
ج ف: شاه دوست خوبی است.او با تحریم [نفتی ۱۹۷۳] همراهی نکرد.ما نمی‌خواهیم که صدای روزنامه‌ها را در بیاوریم.
ه ک: شما تا پیش از نوامبر نمی‌توانید کاری انجام دهید،اما وزارتخانه‌های خزانه‌داری و دفاع مشغول فعالیت در یک کارزار شوم اند.
ج ف: من با دان [رامسفلد]صحبت خواهم کرد چرا که ایران برای ما اهمیت بسیار دارد.
ه ک: ما داریم با آتش بازی می‌کنیم. ما ترکیه و اینک ایران را دور انداخته ایم. در هر حال در ایران مسأله دشوارتر خواهد بود. اگر از دست شاه خلاص بشویم، با یک رژیم رادیکال مواجه خواهیم شد.[62] 

کیسینجر به سمت کاخ شاه در کرانه‌های دریای مازندران پرواز کرد و در مقابل انظار عمومی، تعهد ایالات متحده را نسبت به رژیم پهلوی ابراز کرد.شاه در کنفرانس مشترک خبری خود با کیسینجر در خصوص توانایی ایالات متحده در «از دست دادن» یک متحد راهبُردی ابراز تردید کرد[63] .کیسینجر بدون معطلی اعلام کرد که دولت فورد به زودی فروش تسلیحات به ایران به ارزش ۱۰ میلیارد دلار را به عنوان بخشی از یک قرارداد تجارت پنج ساله به ارزش ۵۰ میلیارد دلار تصویب خواهد کرد.[64] حتی اگر کیسینجر با وزرای خزانه‌داری و دفاع دولت فورد بر سر این موضوع رایزنی کرده بوده باشد، وزیر خارجه با تلاش برای تعمیق بیشتر روابط کشورش با شاه و رژیم به شدت متزلزل او دو همکار خود در دولت را به مبارزه طلبیده بود. کیسینجر در ۱۳ اوت به دفتر رئیس جمهور باز گشت و منتقدان شاه را مورد نکوهش قرار داد.[65] وزیر خارجه تقاضای خود از رئیس جمهور را مبنی بر سازماندهی مجدّد وزارت‌خانه‌های خزانه‌داری و دفاع  تکرار کرد:

ه ک: ما متوجه این موضوع نیستیم که سیاست‌های داخلی ما چه تأثیراتی بر این مردم ‌می‌گذارد. این گزارش [سناتور]همفری (Humphrey) یک فاجعه است. ما دوستی بهتر از شاه نداریم. او کاملاً پشتیبان ما است.
ج ف: [سناتور هوبرت] همفری آلان در چه وضعیتی است؟
ه ک: او الآن احساس بدی دارد. رئیس سابق کارمندان السورث که این مطالعه را انجام داد برای همفری کار می‌کند و باب ]السورث[ ضدّایرانی است. آن موقع یهودیان می‌خواستند که فروش سلاح به خاور میانه را متوقف سازند و سر و صدای زیادی در کنگره به پا کرده بودند. [66]

هشداری که کیسینجر می‌داد شاید تا حدودی ناشی از شناخت او از رخدادهای نگران‌کننده‌ی داخل ایران در ۱۹۷۶ بود؛ در آن سال برگزاری جشن های پنجاهمین سالگرد سلطنت پهلوی موجی از انزجار را در جامعه‌ی ایران گسترده بود [67] .از اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰،دانشگاه‌های ایران در آشوب و هرج و مرج تقریباً دائمی به سر‌می بردند،و در همین زمان،مقامات بلندپایه‌ی ایرانی و کارکنان امریکایی و دارایی‌های آنها به شدت آماج حملات تروریست های مسلّح قرار داشت.
در اکتبر ۱۹۷۴، یک گزارش محرمانه‌ی سازمان اطلاعات مرکزی امریکا چنین نتیجه‌گیری کرد که «برنامه‌ی توسعه‌ی بلندپروازانه‌ی اقتصادی و نظامی شاه زمینه‌ساز بروز مشکلات اقتصادی برای کشور شده است. هزینه‌های هنگفت (در کنار ورود جریان عظیمی از سرمایه) منجر به افزایش نگهانی قیمت‌ها شده است.» [68] این گزارش اشاره می‌کند که هجوم کارگرانِ فاقد مهارت‌های شغلی به شهرها موجب افزایش بیکاری گردیده است. مازاد تولید نفت ایران در کنار اقتصاد داخلیِ به شدت ملتهب این کشور یک رکود عمیق را در سال‌های ۷۶-۱۹۷۵ به وجود آورده است.در فوریه‌ ۱۹۷۶، شاه از کیسینجر خواست تا دولت فورد بر شرکت‌های نفتی امریکایی فشار آورد که «نفت خام سنگین بیشتری از ایران خریداری کنند.» او تهدید کرد که اگر معاضدت امریکا را به سرعت دریافت نکند، «در سیاست خارجی خود تجدید نظر خواهد کرد تصوّر کیسینجر همواره این بود که خریدهای نظامی شاه از ایالات متحده به هیچ وجه صدمه‌ای به اقتصاد ایران وارد نمی‌کند. [69]  اما هنگامی که او به پرزیدنت فورد توصیه کرد که پاسخ مثبتی به درخواست کمک شاه ندهد، نشان داد که به وجود این ارتباط پی برده است: «ما به طور ضمنی متوجه شده ایم که تصمیم شاه به کاهش آهنگ برنامه‌ی توسعه‌ی دفاعی‌اش این تأثیر مثبت را به همراه دارد که فرصت توسعه‌ی متناسب نیروی انسانی و زیرساخت‌های ضعیف ایران را فراهم ‌می‌کند.» [70] 
در ۱۹۷۶، شمار مقامات سیاسی امریکایی در واشنگتن که نسبت به نیّات شاه مشکوک بودند، در هر دوجناح چپ و راست سیاسی امریکا رو به افزایش بود. جلسه‌ی بعدی اُپک آخرین صحنه‌ی رویارویی بین طرفداران افزایش بهای نفت به رهبری ایران و سعودی‌های طرفدار آرامش و ثبات بود.رئیس جمهور ایالات متحده تصمیم گرفت که در این بازی روی سعودی‌ها شرط ببندد.در روز جمعه ۱۷ سپتامبر ۱۹۷۶،او با دومین هیأت نمایندگی سعودی‌ها ملاقات کرد.او برای هیأت سعودی توضیح داد که اقتصادهای غرب به تدریج در حال خروج از رکود هستند،»اما هر گونه افزایش [در بهای نفت] در دسامبر آینده یا در سال آتی، نه تنها برای اقتصاد ایالات متحده بسیار مُخرب خواهد بود،بلکه برای متحدان صنعتی ما نیز که به طور نسبی در وضعیت شکننده‌تری هستند، فاجعه‌ به بار خواهد آورد.»
امیر سعود، وزیر خارجه‌ی عربستان سعودی، به رئیس جمهور اطمینان خاطر داد که ملک خالد همچون تابستان گذشته مصمم به جلوگیری از افزایش [بهای نفت] است،اما دستیابی به این مقصود کاری دشوار و وابسته به نحوه‌ی برخورد شما با ایران و ونزوئلا خواهد بود.اعلیحضرت فرموده اند که تنها افزایش اندک بهای نفت مورد پذیرش ایشان قرار خواهد گرفت و ایشان قطعاً از هر گونه افزایش بهای نفت بیش از ۵ درصد ممانعت به عمل خواهند آورد.امیر سعود مجدداً به فورد تأکید کرد که مهار قیمت‌ها به توانایی او در «جلب حمایت ایران و ونزوئلا» بستگی دارد، «اما بدون چنان حمایتی مهار قیمت‌ها کاری به غایت دشوار خواهد بود.» فورد در مقابل اظهار داشت که او هر گونه مصوبه‌ی مجلس را که فروش تسلیحات به عربستان سعودی را ممنوع سازد، وتو خواهد کرد. او قول داد که در جهت حل و فصل مشکل خاور میانه تلاش کند و بر ایران نیز فشار وارد خواهد ساخت تا موضع خود را بر سر بهای نفت تعدیل کند[71] .
جرالد فورد در نامه‌ای که به تاریخ ۲۹ اکتبر ۱۹۷۶ به شاه ایران نوشت با محکم‌ترین عبارات ممکن به او نسبت به پیامدهای صعود مجدد قیمت‌های نفت هشدار داد. او استدلال شاه را دالّ بر این که قیمت‌های نفت بازتاب افزایش تورّم در غرب است، رد کرد. او هشدار داد که یک ترقی دوباره‌ی قیمت‌ها ممکن است برای اقتصاد جهان فاجعه‌بار باشد چرا که «تراز پرداخت‌های بسیاری از کشورها در وضعیت بحرانی قرار دارد، در بسیاری از کشورهای در حال توسعه که انرژی خود را از طریق واردات تأمین می‌کنند نیز تراز پرداخت‌ها حقیقتاً وضعیت اسفناکی دارد. بسیاری از کشورها واقعاً به نهایت توانایی استقراض خود رسیده اند.» قیمت‌های بالاتر نفت ممکن است موجب «افزایش تنش در سیستم مالی بین‌المللی شود» و اقتصاد جهانی را به ورطه‌ی رکود باز گرداند. فورد به صراحت نشان داد که در بارهء نگرش قصی‌القلب شاه کاسه‌ی صبرش لبریز شده است. فروش جنگنده‌های F16 «و دیگر تجهیزات نظامی» به ایران در معرض خطر قرار گرفته بود. او اعتقاد داشت که «حمایت ایران از تصمیم اُپک به افزایش قیمت‌های نفت در این برهه‌ی زمانی بهانه‌ی لازم را به دست آنهایی خواهد داد که تا کنون به روابط ما حمله می‌کرده اند.» [72]
مسؤولیت تحویل این نامه به اعلیحضرت همایونی در ۳۱ اکتبر ۱۹۷۶ بر عهده‌ی سفیر ایالات متحده، ریچارد هلمز، گذاشته شد که از آشنایی او با شاه ده‌ها سال می‌گذشت و احتمالاً پیامدهای آنچه را که قرار بود انجام دهد می‌دانست. هلمز پس از انجام آن مأموریت یک تلگرام کوتاه اما پرشور به واشنگتن مخابره کرد که ماهیت ناخوشایند دیدار او با شاه را تأیید می‌کرد:

-«من و اعلیحضرت به مدت ده دقیقه بحثی پرحرارت درباره‌ی جنبه‌های مختلف مسأله‌ی افزایش بهای نفت با یکدیگر انجام دادیم. لطفاً به رئیس جمهور اطمینان دهید که نتیجه‌ی نشست ماه دسامبر اُپک هر چه که باشد، من همه‌ی توان خود را به کار بردم تا اعلیحضرت را کاملاً از موضع امریکا، دیدگاه‌های امریکا، و دلایل امریکا در مخالفت با یک افزایش قیمت در آینده‌ی نزدیک آگاه سازم.» [73]

محمد رضا پهلوی به مدت سی سال بر ایران حکمفرمایی کرده بود. او از جنگ،اشغال نظامی،نخست وزیران مداخله‌گر،تبعید،هم‌پیمانان خائن،گلوله‌های سوءقصدکنندگان،دسیسه‌های دربار،شورش کمونیست‌ها، و تلاش‌های بی‌شمار برای کودتا  جان سالم به در برده بود. او بیشتر از دوگل، مائو، و چرچیل حکومت کرده بود. او از سرنوشت متحدان امریکا نظیر نگو دین دیم (Ngo Dinh Diem) در ویتنام جنوبی عبرت‌ها گرفته بود و می‌کوشید که هم اجتناب‌ناپذیر باشد و هم دست‌نیافتنی. او احساس ‌می‌کرد که دوست خوبی برای امریکا بوده است. پاسخ او احساس عمیق خشم و تحقیر یک امپراتور مغرور را نشان می‌داد که توسط یک سفیر دون‌مایه مورد سرزنش قرار گرفته است. تاریخ آن نامه اول نوامبر ۱۹۷۶ بود،اما ظاهرا به سفیر ایران در واشنگتن دستور داده شده بود که نامه را بعد از تأیید شکست جرالد فورد در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۷۶ تحویل دهد. محتوای نامه دلیل این امر را نشان می‌دهد.
نامه این گونه آغاز می‌شد، «آقای رئیس جمهور عزیز.» در ادامه شاه خطاب به رئیس جمهور امریکا از اعتیاد ناسالم کشور او به نفت ارزان سخن راند. او از پذیرش این که مشکلات اقتصادی در غرب ناشی از قیمت‌های بالای نفت است، سر باز زد. «ناکامی یا ناتوانی» بریتانیای کبیر و فرانسه در «برقراری نظم در خانه‌ی خود از طریق تلاش برای کسب موفقیت در اجرای تعدیل‌های ضروری در اقتصادشان به واسطه‌ی اقدامات داخلی» توجیه‌کننده‌ی «اقدام ما به خودکشی» با پایین آوردن قیمت‌های نفت نیست. او اشاره کرد که برنامه‌ی خودکفایی انرژی دولت فورد شکست خورده است. او سپس سخنان نسبتاً چشمگیری اظهار می‌دارد. او تهدید نیشداری را خطاب به رئیس جمهور ایالات متحده مطرح می‌کند. تهدید چنین است: «در صورت وجود مخالفت‌ با ایرانِ شکوفا و به لحاظ نظامی قدرتمند در کنگره یا کانون‌های دیگر، باز هم منابع بسیاری برای تأمین احتیاجات ما وجود دارد، و زندگی ما در دستان آنها نیست. اگر این کانون‌ها مسؤولیت خود را نشناسند، مایه‌ی تأسف است،اما اگر مسؤولیت‌شناس باشند، از نگرش خود نسبت به کشور من متأسف خواهند شد.این لحن تهدیدآمیز و نگرش پدرمآبانه‌ی این کانون‌ها است که بیش از هر چیز دیگر واکنش ما را برمی‌‌انگیزد   [74] .«

نوامبر-دسامبر ۱۹۷۶:

«من خواهان هیچ گونه رویارویی نیستم»
«روابط ویژه»‌ی واشنگتن و تهران به لبه‌ی پرتگاه رسیده بود. سیاست هنری کیسینجر در نازپروری شاه نه برای محمد رضا پهلوی سودمند بود و نه برای جرالد فورد. اینک این دو مرد چون دو دشمن رو در روی یکدیگر ایستاده بودند. بدتر از همه این که کیسینجر با به تأخیر انداختن امری گریزنا‌پذیر تنها موجب قدرت‌یابی بیشتر اما موقتی شاه شده بود و از طرف دیگر چند گزینه‌ی ناخوشایند پیش روی فورد باقی گذارده بود که همگی پرمخاطره و غیرجذّاب بودند. شکل‌گیری یک بحران کاملاً احساس می‌شد. در اواخر نوامبر ۱۹۷۶، آرتور برنز (Arthur Burns)، رئیس فدرال رزرو، به فورد و راکفلر گفت که او «بسیار نگران» احتمال تصویب یک افزایش دو رقمی [بهای نفت] توسط اُپک در نشست ماه دسامبر در دوحه است. او بر این عقیده بود که شاید بد نباشد که فورد برای تقاضا جهت ثابت ماندن بهای نفت در رأس هیأتی به خاور میانه سفر کند.سطحی بودن این ایده کیسینجر را به جوش آورد.نظر او در این خصوص در میان گفتگوهای او در ۲۳ نوامبر ۱۹۷۶ قابل تشخیص است:

ه ک: رفتن شما احتمالاً موجب خوارداشت شما خواهد شد. اگر می‌خواهید که تحقیرنشده از این سفر باز گردید، باید این سفر حتماً موجب عدم افزایش قیمت نفت شود. نظرم درباره‌ی سفر معاون رئیس جمهور نیز، البته با تأکید کمتر، همین است.اگر واقعاً احساس قدرت می‌کنید، می‌توانید به این سفر بروید … اما کار دیگری که می‌توانید انجام دهید، این است که سفرای آنها را احضار کنید.
ج ف: می‌خواهم اطلاعات کامل درباره‌ی وضعیت اقتصادی و پشتیبانی اقتصادی در اختیار داشته باشم.
ه ک: در خصوص مسأله‌ی اقتصاد شما کاملاً با شاه اتفاق نظر خواهید داشت. او به شما نشان خواهد داد که چگونه قیمت تسلیحاتی که ما به او می‌فروشیم، نسبت به سال‌های گذشته، ۸۰ درصد افزایش یافته است. بهترین استدلال،استدلال سیاسی است – این که در صورتِ هر گونه افزایش، شما آنها را مجازات خواهید کرد، و این که آنها در حالی که به کمک ما در خاور میانه احتیاج دارند، نباید خود را از چشم ما بیندازند. ارائه‌ی چنان توصیه‌ای از جانب برنز کاملاً غیرمسؤولانه است.
برنت اسکوکرافت:او نگران اثر این افزایش بر بازارهای مالی جهان است.
ه ک: مخالفتی ندارم. فقط راهکار او را برای حل مسأله صحیح نمی‌دانم. شاید بتوانیم [افزایش قیمت‌ها را] به تأخیر بیندازیم. اول سفیر عربستان را احضار خواهم کرد. زاهدی [سفیر ایران] بی‌شک آدم ابلهی است. آنچه که او گزارش ‌می‌دهد، ارتباطی به آنچه شما به او می‌گویید، ندارد. [75]  

در روز دوشنبه، ۲۹ نوامبر ۱۹۷۶، سفیر عربستان، عبدالله علی علیرضا، به کاخ سفید دعوت شد. فورد سناریوی روز رستاخیز (doomsday scenario) پیشنهادیِ برنز را مطرح کرد، مبنی بر این که این تنها شوروی و افراطیون سیاسی هستند که از پریشانی اقتصادی منتفع می‌شوند. فورد اظهار داشت که «ما در پرتقال تلاش‌های بسیاری کرده ایم تا یک دولت میانه‌رو را بر سر کار بیاوریم و نفوذ کمونیست‌ها را از بین ببریم … تشدید وخامت اوضاع اقتصادی ممکن است پیشرفتی را که به آن دست یافته ایم، از ما بستاند. در ایتالیا دولت گریبانگیر مشکلات اقتصادی عدیده‌ای است که اگر موفق به حل آنها نشود ممکن است مجبور به واگذاری قدرت به کمونیست‌ها شود.هم اینک بریتانیای کبیر مشغول مذاکره با IMF، صندوق بین‌المللی پول، برای دریافت وامی جهت برقراری ثبات پولی خود است. شاید ربط مستقیمی نداشته باشد، اما استرالیایی‌ها نیز بخشی از ارزش پول‌شان را از دست داده اند.» [76] او به تصریح روشن کرد که اگر عربستان سعودی خواهان شراکت راهبردی با ایالات متحده است، باید همچون یک متحد عمل کند. دوستی تعهّدآور است:

ج ف: من با تمام توان برای عربستان سعودی جنگیده ام و از نزدیکی بیشتر روابط بین دو کشور حمایت کرده ام … اما وقتی مردم امریکا شاهد افزایش قیمتی هستند که چنان پیامدهای ناگوار فراگیری در سطح جهان به بار می آورد،آنگاه کار من بسیار دشوار خواهد شد. من می‌خواهم که به شما کمک کنم، اما وقتی اقتصاددانان من با من درباره‌ی این موضوع سخن می گویند که ممکن است افزایش قیمت [نفت] خروج اقتصاد جهان را از رکود به خطر اندازد،چاره‌ای ندارم جز این که برای حل این مشکل همکاری شما را خواستار شوم … می‌دانم برای پادشاه عربستان این کاری دشوار است، همچنان می‌دانم که او برای تحقق هدف مشترک‌مان تلاش می‌کند، اُمیدوارم که شما نگرانی عمیق مرا در خصوص مشکلات سیاسی و اقتصادی پیش روی‌مان به ایشان منتقل کنید … هم اکنون خروج جهان از رکود اقتصادی کاملاً محتمل است، اما این وضعیت در شماری از مناطق دنیا بسیار شکننده است و بیم دارم که ممکن است این فرصت در آن نقاط از بین برود [77]  
سفیر عربستان اظهار داشت که دولت او با این سخنان همدلی دارد، ولی مجبور است که با احتیاط قدم پیش بگذارد. او چنین گفت که «ما در عین پرهیز از فرو پاشاندن اُپک هر آنچه در توان داشته باشیم انجام خواهیم داد.» او اضافه کرد که «اما اگر شما بتوانید به بعضی از دیگر اعضا اعمال فشار کنید، این فشار قطعاً سودمند خواهد بود. شاید شما بتوانید با اعمال نفوذ خود دیگر تولیدکنندگان را متقاعد سازید.» این سخن اشاره‌ی صریحی به ایران، وزنه‌ی سنگین سیاسی این کارتل، بود. او از فورد برای حمایت‌اش از فروش سیستم موشکی ماوریک (Maverick missile system) و پایداری او در برابر تلاش‌های کنگره در جهت ممانعت از فروش تسلیحات به عربستان سعودی قدردانی کرد. این تلاش‌ها مورد قدردانی قرار گرفت، ولی دولت او نگرانی دیگری نیز داشت: فعالیت‌های اسرائیل در جنوب لبنان: «اُمیدوارم این همسایه را در جنوب مهار کنید. بدون حضور نیروهای سوری در این منطقه، شبه‌نظامیان آزادی عمل کامل خواهند داشت.»[78]  
پرزیدنت فورد اظهار داشت که چنین نتیجه‌ای مطلوب او نیز هست: «ما مشغول همکاری با اسرائیلی‌ها بر سر این مسأله هستیم و من اُمیدوارم که مسأله‌ی لبنان حل و فصل شود.» در خاتمه‌ی این دیدار او قول داد که این مسائل را به فرماندار کارتر نیز منتقل کند: «من اهمیت همکاری دو کشور در جهت نیل به اهداف مشترک‌مان را برای رئیس جمهور بعدی کاملاً تشریح خواهم کرد [79]
در روز جمعه، سوم دسامبر، کیسینجر به رئیس جمهور گفت که حامل خبر خوشی است: شاه در موضع‌اش تغییراتی داده است.»فکر می‌کنم شاه دارد پیغامی به ما می‌رساند. او اینک از افزایش ۱۰ درصدی سخن می‌گوید،بنابراین من حدس می‌زنم که این افزایش بین ۷ تا ۸ درصد خواهد بود.» او با پیشنهاد فورد مبنی بر دعوت از سفیر ایران برای انجام یک گفتگو موافقت کرد، «تنها این گونه است که می‌توانیم مستقیماً منظور شاه را متوجه شویم.» [80]  اما دیدار فورد با اردشیر زاهدی، سفیر ایران، در روز ۷ دسامبر ۱۹۷۶ رضایت‌بخش نبود. کیسینجر که در هر دو جلسه‌ی ملاقات با سفرا غایب بود،بار دیگر شاه را دست کم گرفته بود. رونوشت گفتگوهای فورد با زاهدی حاکی از تنش‌آمیز بودن آن گفتگو است و به هیچ وجه خصومت طرفین نسبت به یکدیگر در آن مخفی نیست؛ در ضمن این گفتگو ،زاهدی آشکار می‌سازد که کیسینجر از ایرانی‌ها درخواست کرده بود که تا معلوم شدن نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۷۶ سخنی از افزایش بهای نفت به میان نیاورند.زاهدی به فورد تذکر می‌دهد که در آن سال شاه یک بار افزایش قیمت های نفت را به تأخیر انداخته است؛ او توانایی انجام مجدد چنان کاری را نداشت:

ج ف: مشاوران من در این نکته که اقتصاد دنیا در وضعیت خوبی به سر نمی‌برد، اجماع نظر دارند. هر گونه افزایشی در بهای نفت ممکن است تأثیرات ناگواری بر ساختار مالی دنیا بر جای بگذارد.
اردشیر زاهدی: قیمت‌ها افزایش خواهند یافت.چه افزایشی از نظر شما مناسب تلقّی خواهد شد؟
ج ف: عدم افزایش تنها راه برای بیمه کردن دوباره‌ی اقتصاد جهان است.
ا ز: این امر امکان‌پذیر نیست.
ج ف: من با ارائه‌ی واقعیات با شما سخن می‌گویم. هر گونه افزایشی اقتصاد را به خطر می‌اندازد، در مقابل عدم افزایش محرّک اقتصاد خواهد بود. بهترین گزینه‌ی بعدی به عقب انداختن این افزایش است. آیا این مسأله امکان‌پذیر است؟
ا ز: هم اکنون این نیز غیرممکن است.اگر در اوایل پاییز این مسأله مطرح می‌شد – وقتی که من و آقای وزیر خارجه حول و حوش این موضوع با هم شوخی می‌کردیم – یا اگر در ماه مارس این مسأله را مطرح می‌کردید، اجابت آن آسان‌تر می‌بود.اما کیسینجر به من گفت که تا پایان انتخابات صبر کنید. من می‌دانم که شما [در جریان کارزار انتخابات ریاست جمهوری] چگونه درباره‌ی ایران سخن گفته اید و شاه عمیقاً از این بابت قدردان شما است.تصور نمی‌کنم هیچ یک از کشورهای عضو اُپک با به عقب انداختن افزایش قیمت‌ها موافقت کنند، چرا که این ایده در نظر آنها حرف زور جلوه خواهد کرد.
ج ف: دقیقاً به همین دلیل است که من از شما درخواست کرده ام که بی‌سروصدا به اینجا بیایید. من خواهان درگیری نیستم، و به همین دلیل است که این ملاقات خصوصی برگزار شده است. حرف شما این است که عدم افزایش یا تأخیر افزایش هیچکدام مورد قبول نیستند. با ۴۰ درصد نیجریه‌ای‌ها شروع کنید. فاجعه به بار خواهد آمد[81]

الن گرینسپن به این جلسه ملحق شد.او برای آقای سفیر[زاهدی] توضیح داد که افزایش قیمت‌ها در سال ۱۹۷۳ «بسیار بی‌ثبات کننده بودند … با این وجود،آن موقع سازگار شدن با افزایش بهای نفت آسان‌تر بود چرا که استقراض ممکن بود و قرض‌دهندگان و قرض‌گیرندگان انعطاف لازم برای آن کار را داشتند. اما اینک چنان انعطاف‌پذیری‌ای وجود ندارد. ساختار مالی بین‌المللی به‌ شدت ضعیف شده است.» هر گونه افزایش مجدّد قیمت‌های نفت ممکن است به فروپاشی اطمینان سرمایه‌گذاران و صاحبان کسب‌وکار بینجامد و سیستم بانکی را به حال احتضار بکشاند.» فورد اضافه کرد که «هر گونه افزایش قیمت نفت به شدت خطر بروز بحران‌های مالی، سقوط دولت‌ها،و حتی خطر بروز بحران‌های نظامی را می‌افزاید» [82] .آقای سفیر این گونه پاسخ داد که دیگر برای این سخنان بسیار دیر شده است؛ آنها باید انتظار افزایشی را که کمتر از ۱۰ درصد نخواهد بود،داشته باشند.
در روز سه‌شنبه، ۱۴ دسامبر، سفیر عربستان، عبدالله علی علیرضا، شادمانه و با خبرهای خوش به کاخ سفید بازگشت. تنها چند ساعت به آغاز مراسم گشایش اجلاس اُپک در دوحه مانده بود. او قصد داشت به رئیس جمهور اطمینان دهد که دولت او آماده در میدان حاضر است:سعودی‌ها اجازه‌ی افزایش بیش از ۱۰ درصد را نخواهند داد، » و [ما] امیدواریم که این افزایش حتی رقمی بین ۶ تا ۷ درصد باشد. از این افزایش، ۵ درصد اساساً ناشی از سازوکار درونی شرکت‌های نفتی است.» [83] فورد قدردانی عمیق خود را ابراز داشت.
سعودی‌ها حتی از آنچه که قول داده ‌بودند نیز فراتر رفتند. یمانی اعلام کرد که دولت او خواهان عدم افزایش قیمت‌ها در سال ۱۹۷۷ است. به غیر از امارات عربی متحده، دیگر اعضای اپک به این سخنان وقعی ننهادند و بر سر افزایش ۱۰ درصدی بهای نفت در ژانویه ۱۹۷۷ به توافق رسیدند. قرار بود که در نیمه‌ی سال نیز ۵ درصد به این افزایش قیمت‌ها اضافه شود تا روی هم رفته افزایش قیمت‌ها در سال بعد به ۱۵ درصد برسد. یمانی هیأت‌های نمایندگی اعضای اپک را با گفتن این سخنان حیرت‌زده کرد: عربستان سعودی قیمت پیشنهادشده توسط رقبای خود را خواهد شکست و تولید نفت خود را از ۶/۸ میلیون بشکه در روز به ۶/۱۱ میلیون بشکه افزایش خواهد داد. او بر همگان آشکار ساخت که سعودی‌ها، یعنی بزرگترین تولیدکننده و صادرکننده نفت جهان،سرانجام آقای خانه‌ی خود شده‌اند.[84]  «یمانی با هدف مقابله با ایران به اجلاس اپک رفته بود»، این جمله‌‌ای است که یکی از ناظران آمریکایی اظهار داشت.به نظر این ناظر آنچه در ذهن یمانی می‌گذشت این بود: «ما به شاه نشان خواهیم داد که رئیس اپک کیست«.  [85] به نظر می‌آید که یکی از دیگر مخاطبان سعودی‌ها، جیمی کارتر، رئیس‌جمهور منتخب ایالات متحده بوده ‌است. یمانی پیش از پرواز از دوحه بی‌پرده به خبرنگاران گفت که «ما از غرب،به خصوص از ایالات متحده،انتظار داریم از آنچه انجام دادیم، قدردانی کند.» [86]

ژانویه ۱۹۹۷:

 «اگر می‌خواهیم که جان سالم به در ببریم، باید کمربندهای مان را محکم ببندیم»
در چهارم ژانویه ۱۹۷۷ در اتاق بیضی شکل کاخ سفید،جرالد فورد و هنری کیسینجر آخرین هفته‌های خود را بر مسند قدرت سپری می‌کردند.کیسینجر از نتیجه‌ی نشست دوحه رضایت داشت:»افتخار آنچه که بر سر قیمت‌های اپک آمد از آن‌ِ ما است.من گفته بودم که سعودی‌ها نقش اصلی را در این میان ایفا می‌کنند. تنها آنها هستند که می‌توانند تولید را برای مهار کردن قیمت‌ها افزایش دهند. آنچه رخ داد نتیجه دیپلماسی ما بود.» [87]  فورد در مقابل نظری ابراز نکرد.
ناتوانی این کارتل در عدم حل و فصل مناقشه‌اش بر سر قیمت  بیشترین تأثیرش را بر ایران گذاشته ‌بود.در اواخر ۱۹۷۶ رژیم پهلوی با یک بحران حادّ اعتبار و نقدینگی رو‌به‌رو شد.درپی افزایش چشمگیر بهای نفت در سال ۱۹۷۳،هنگامی که خزانه‌ی ایران لبریز از میلیاردها دلار درآمد مازاد نفتی بود، محمدرضا شاه پهلوی تصمیم خطرناکی گرفت مبنی بر این که این وجوه را به جای سرمایه‌گذاری در خارج از کشور به اقتصاد ایران تزریق کند. [88]
شاه چه در عرصه‌ی اقتصاد و چه در عرصه ی روابط خارجی،یک قمارباز بود. او شیفته‌ی نظریه‌ی «فشار عظیم» (Big Push) بود که بیان می‌داشت که کشورهای در حال توسعه می‌توانند طی یک نسل با هزینه کردن درآمدشان به جای پس‌انداز کردن آن، اقتصاد خود را مدرنیزه کنند. این مفهوم مُدِ روز،کاملاً با بلندپروازی‌های همایونی اعلیحضرت همخوانی داشت. در ژانویه ۱۹۷۴ او اعلام کرد که طی ده سال استاندارد زندگی در ایران به سطح آلمان غربی خواهد رسید: حرکت اجباری ایران به سمت «تمدن بزرگِ» شاه رو به پیش بود. [89] راهبردِ مخاطره‌آمیز او به تداوم قیمت‌های بالای نفت ایران بستگی داشت و برنامه پنجم بلندپروازانه‌ی دولت او که الگوی مخارج و اولویت‌های ایران را از ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۸ تعیین می‌کرد، کاملاً بر این مبنا طرح‌ریزی شده‌ بود.افزایش هزینه‌های سازمان‌های کشوری و لشکری نه تنها مجاز بود بلکه تشویق نیز می‌شد: در بهار ۱۹۷۵ ایران «به مراتب بیشتر از درآمدهای نفتی‌اش هزینه می‌کرد: تعهدات دولت در برابر ۲۱ میلیارد دلار درآمدش بالغ بر ۳۰ میلیارد دلار بود». [90]
در اوایل ۱۹۷۴، زمانی که ایرانی‌ها سرمست دلارهای نفتی خود بودند، این احتمال به خاطر کسی خطور نمی‌کرد که ممکن است تقاضای جهانی برای نفت گران و از جمله تقاضا برای نفت ایران تنزّل یابد. این همان پیشآمدی بود که در عمل اتفاق افتاد.در سال ۱۹۷۴ اقتصادهای غرب به علت افزایش سرسام‌آور هزینه‌های انرژی دچار یک رکود عظیم شدند.سقوط تقاضا برای نفت و افزایش اقدامات صرفه‌جویانه در ایالات متحده،اروپا و ژاپن به یک عرضه‌ی بیش از اندازه‌ی نفت انجامید که رکود حادی را به کشورهای حوزه‌ی خلیج‌فارس تحمیل کرد. از رونق افتادن بازار نفت بخصوص برای ایران پیامدهای ناگواری به دنبال داشت. سیاست «فشار عظیم» مشکلات متعددی برای ایران به بار آورد: تزریق ده‌ها میلیارد دلار پول نفت به جامعه‌ای با اکثریت جمعیت بی‌سواد و اقتصادی در حال رشد موجب شکست و پریشانی گسترده شده بود.در ۱۹۷۶ شهرهای ایران شاهد کمبود موادغذایی،خاموشی‌های گسترده و ترافیک‌های نفسگیر بودند.جوانان روستایی ایران که فاقد مهارت‌های شغلی بودند به شهرها هجوم آوردند،اما بسیاری از مشاهدات‌شان در شهر، آنها را بر ضد حکومت بر می‌انگیخت.فشارهای تورمی ناشی از دو برابر شدن سالانه‌ی شاخص قیمت[کالاهای مصرفی]دوبرابر شدن سالانه‌ی شاخص قیمت کالاهای مصرفی به معنی ۱۰۰ درصد بودن تورّم است، که در آن دوره چنین چیزی پیش نیامده است.[احتمالاً منظور نویسنده دورقمی شدن نرخ تورّم است؛ یعنی تورّمی بیش از ۱۰ درصد. مترجم]، موجب افزایش مشکلات اقتصادی و وخامت فزاینده‌ی وضع معیشت ایرانیان شد [91].در ژوئن ۱۹۷۵، هنگامی که در شهر مذهبی قم مردم دست به شورش زدند، نرخ تورم ۲۰ درصد برآورد می‌شد. [92] واکنش دولت اعمال کنترل‌های قیمتی و جلوگیری از اعلام و انتشار شاخص تورم بود[93] . دو ماه بعد تورم از ۳۰% نیز فراتر رفت. [94]
این وضعیت وخیم اجتماعی و اقتصادی  محمدرضا شاه را واداشت تا در سال ۱۹۷۶ از سانسور مطبوعات بکاهد و فعالیت‌های ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) را محدود سازد.
بیماری شاه، وخامت اوضاع اقتصادی،و تیرگی روابط با ایالات متحده احتمالاً شاه را به استیصال کشانده بوده ‌است.حکومت پهلوی با اقتصادی رو‌به‌رو بود که به تعبیر سازمان برنامه و بودجه‌ی شاه «از کنترل خارج شده بود» اما در این وضعیت دشوار دیگر پول هنگفتی هم در بساط نداشت.در حقیقت، دولت برای پرداخت دیون خود، ایفای تعهدات خارجی خود، و ارائه‌ی خدمات اجتماعی همچون گذشته بر نتیجه‌ی نشست ماه دسامبر اُپک در دوحه حساب کرده بود.[95]    دوحه برای شاه مرز بین مرگ و زندگی، و پل گذر از وضعیتی پرآشوب و دشوار بود. شاه نیز همچون پرزیدنت فورد، و شاید بیشتر از او، گروگان بازار نفت شده بود. جای شگفتی نیست که تصمیم امریکایی‌ها و سعودی‌ها در بر هم زدن نشست دوحه و بریدنِ ریسمان نجات شاه چنان ضربه‌ی شدیدی به شاه و کشور او وارد آورد.[96] دولت فورد که اثرات افزایش بهای نفت بر اقتصاد امریکا را با دقت و به تفصیل بررسی کرده بود،ظاهراً هیچگاه نکوشیده بود تا اثر احتمالی عدم افزایش قیمت را بر شاه و اقتصاد ایران ارزیابی کند. این امر یک قصور چشمگیر اطلاعاتی بود که پیامدهایش به سرعت در کاخ نیاوران هویدا گشت.
شکست نشست دوحه، و تصمیم عربستان سعودی به کاهش بهای نفت و افزایش میزان تولید نفت خود، اقتصاد ایران را در سراشیبی سقوط قرار داده بود.رهبران ایران حتی اگر می‌توانستند آنچه را که در حال وقوع بود،درک کنند،زمان اندکی برای عکس‌العملِ متناسب در اختیار داشتند.با آغاز سال ۱۹۷۷، فروش نفت ایران حدود ۲ میلیون بشکه در روز کاهش یافت.اسدالله عَلم، وزیر دربار و نزدیک‌ترین دستیار شاه،این مشاهده‌ی تیره و تار را در یادداشت‌های روزانه‌ی خود ثبت کرده است: «ما تا آخرین سِنتِ خود را خرج کردیم تا با یک حرکت عربستان سعودی کیش و مات شویم» [97]. علم در نامه‌ای به شاه در ۱۶ ژانویه‌ی ۱۹۷۷ تصویر غم‌انگیزی از سال پیش‌ روی‌شان ترسیم می‌کند: «اعلیحضرت، ما هم اینک با یک وضعیت خطرناک و هراس‌آور مالی روبه‌رو ایم. برای این که جان سالم به در ببریم، باید کمربندهای‌مان را محکم ببندیم.» [98] در اوایل ماه فوریه، نخست وزیر،امیر عباس هویدا، به طور خصوصی به علم گفت که «او یک جوّ اضطراب را در کشور احساس می‌کند، هر چند نمی‌تواند ریشه‌های آن را تشخیص دهد.»[99].در ماه آوریل، علم هر جا که نظر می‌کرد، «نشانه‌های نحوستی هراس‌انگیز را به چشم می‌دید.» [100]. یک ماه بعد، او ناخشنودی شاه را از خواندن گزارش یک روزنامۀآلمانی که ایران را «در آستانۀ نقطۀ جوش» توصیف می‌کرد،در یادداشت‌های روزانه‌ی خود ثبت کرد.[101]  در لندن، سرمقاله‌ی روزنامه‌ی تایمز ایران را در حال لغزش به سمت «آشوب فراگیر» توصیف می‌کرد، و «نشانه‌های خطرناک هرج و مرج اجتماعی» را در این کشور مشاهده می‌نمود.[102]
در ماه مارس ۱۹۷۷، برنامه‌ی پنجم دولت به کناری گذاشته شد؛ برآوردها، اهداف،و نمودارهای خوش‌بینانه‌ی آن همگی «غیرقابل‌تحقق» تلقی شدند[103]. علاوه بر ثابت ماندن تحمیلی مخارج دولت،کاهش فراوان درآمدهای نفتی،دولت را مجبور به تجدید نظر در خریدهای نظامی خود از ایالات متحده نمود.پروژه‌های عظیم و پراعتباری همچون پایگاه دریایی چابهار به بایگانی سپرده شدند[104].در اوت ۱۹۷۷،شاه جمشید آموزگار، وزیر نفت خود را جایگزین امیر عباس هویدا کرد. نرخ تورم غیررسمی در تابستان آن سال بین ۳۰ الی ۴۰ درصد تخمین زده می‌شد، در همین دوره تخمین‌ها حاکی از تنزل ۵۰ درصدی تولیدات صنعتی بود[105].اقدامات متهوّرانه‌ی نخست وزیر جدید برای آرام کردن اوضاع اقتصادی، خود باعث بروز مشکلات دیگری شد.برنامه‌ی شدیداً انقباضی آموزگار که شامل قطع یارانه‌های پرداختی به گروه‌های قدرتمند دارای منافع خاص، از جمله ملّاهای ایران، بود بسیاری از کارگران غیرماهر را از کار بیکار کرد،خشم بسیاری از ایرانی‌ها را بر انگیخت، و موجبات وحشت طبقه‌ی متوسط را فراهم کرد.[106] همان موقع گزارشگران خارجی از تهران گزارش کردند که شمار بسیاری از جوانان بیکار روزهای خود را با پرسه زدن در خیابان‌های شهرهای ایران سپری می‌کنند[107].آمار بیکاری در سال ۷۷-۱۹۷۶ ناقص و غیرقابل‌اعتماد است، اما یک مطالعه‌ی بازار کار ایران در سال‌های پیش از انقلاب که بعدها توسط جیمز اسکویل (James Scoville) به انجام رسید، نتیجه‌گیری می‌کند که «در اواخر دهه ی ۱۹۷۰، بازار کار در شهرها دچار آشفتگی بسیار بود.مهاجران غیرماهر به شهرها، بویژه به تهران، هجوم آورده بودند؛ مشاغل کارخانه‌ای به هیچ وجه رشد پیشین را نداشتند؛ و شمار افراد بیکار یا نیمه‌بیکار به شدت افزایش یافته بود.چندین میلیون از افراد بیکار یا نیمه بیکار که بسیاری از آنها به تازگی به شهرها مهاجرت کرده بودند، در خیابان‌های شهرهای ایران سرگردان بودند.در چنین اوضاع و احوالی،رکود جهانی و تغییر سیاست توسعه  آثار زیان‌باری به دنبال داشت [108] .نیکی کدی (Nikkie Keddie)، تاریخ‌نگار، چنین می‌نویسد: «افزایش ناگهانی میزان بیکاری،بخصوص میان افراد نیمه‌ماهر و غیرماهر، آن هم بعد از افزایش انتظارات،وضعیت کلاسیک جامعه‌ای در آستانه‌ی انقلاب را به وجود آورده بود.» [109]
حتی پایان یافتن سیستم قیمت‌گذاری دوگانه‌ی اُپک در ژوئیه‌ی ۱۹۷۷ کمکی به بهبود اوضاع نکرد. هر چند عربستان سعودی در تلاش خود در جهت سرازیر کردن نفت به بازار موفقیت چندانی به دست نیاورد، اما توانست آن میزان نفت را که برای ثابت ماندن قیمت‌ها تا پایان آن سال لازم بود،به بازار تزریق کند.
آخرین صحنه‌ی نبرد سرنوشت‌سازِ ایران و عربستان سعودی نقطه‌ی عطفی در روابط پیچیده‌ی امریکا با دو پادشاهی محافظه‌کار در منطقه، و پایان راهبردِ «دو ستونه» (two pillar) نیکسون-کیسینجر در محافظت از منطقه‌ی خلیج فارس در برابر قدرت‌یابی رادیکال‌ها بود. سعودی‌های سربه‌زیر و فرمان‌بردار توانستند در دل امریکایی‌ها جای ایران سرکش را بگیرند. امتناع شاه از تسلیم شدن در ماه‌های منتهی به نشست دوحه و آمادگی سعودی‌ها به قربانی کردن منافع و حیثیت خود در جهان عرب،حس سپاسگزاری را در دستگاه سیاست خارجی امریکا به وجود آورد.مقالات بسیاری در روزنامه‌های امریکایی انتشار یافت که عنوان آنها زمانی برای مقالات مرتبط با ایران در دوره‌ی محمد رضا پهلوی به کار می‌رفت. «عربستان سعودی از پس اعصار سر بر می‌آورد»، عنوان یکی از مقالات لس‌آنجلس تایمز بود[110].نیویورک تایمز شیخ یمانی را «تَلی‌‌رَندِ دنیای نفت» توصیف کرد[ Talleyrandدیپلمات نامدار فرانسوی در سده‌های ۱۷ و ۱۸ میلادی بود. مترجم] و به خوانندگان خود بشارت داد که در خاور میانه قدرت جدیدی از پسِ اعصار سر بر آورده است: «نفوذ سعودی‌ها رو به افزایش است»[111].یک امریکایی با «ریشه‌های عمیق» در عربستان سعودی قویاً اعلام کرد که پادشاهی کویر «بهترین جهنّمی است که تا کنون وجود داشته است.» طی مدّت زمانی بسیار کوتاه، سعودی‌ها جایگاه ایران را به عنوان استوارترین و وفادارترین هم‌پیمان امریکا در منطقه‌ی خلیج فارس از آنِ خود کردند.

منبع:چراغ آزادی

[1] – نگاه کنید به
Henry A. Kissinger, White House Years (New York: Little Brown & Company, 1979), p. 1261.

[2] – نگاه کنید به
«Iran Reports Exports of Oil Decline 34.7%,» The New York Times, January 12, 1977.
در ژانویه ۱۹۷۷ صادرات روزانه‌ی نفت در مقایسه با دسامبر ۱۹۷۶، ۵/۳۴ درصد کاهش یافت. کاهش ناگهانی در تولید نفت ۳۸ درصد بود. نگاه کنید به
«How the Opec Fight Will Be Won,» The Economist, January 15, 1977, p. 78.

[3] -نگاه کنید به
«Iran Confirms Oil Output Slump,» The Times, January 28, 1977.
«Shah Feels Pinch From Loss of Exports,» The Times, February 18, 1977.
برای جزئیات وام‌های بانکی مراجعه کنید به
Iran’s Cabinet Agrees On a $500 Million Loan To Narrow Its Deficit, The New York Times, January 17, 1977.

[4] -یمانی تهدید به افزایش۵۰ درصدی تولید نفت عربستان کرد. نگاه کنید به
Yamani Says Saudis Can Raise Output of Oil By 50%, The New York Times, January 15, 1977.

[5] -نگاه کنید به
Hossein Razavi and Firouz Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983: From Monarchy to Islamic Republic, Westview Special Studies on the Middle East (Boulder and London: Westview, 1984), p. 90.
دکتر حسین رضوی از ۱۹۷۶ تا نوامبر ۱۹۸۱ به عنوان یکی از مدیران دفاتر سازمان برنامه و بودجه‌ی ایران خدمت کرده است. دکتر فیروز وکیل نیز از ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۹ در این سازمان خدمت کرده است. این دو در تبعید شیوه‌های بودجه‌بندی و فرآیندهای مالی ایران در دهه‌ی ۱۹۷۰ را به طور قطعی تهیه کردند. مطالعه‌ی کتاب کم‌حجمی که محصول تلاش آنها است، برای پژوهندگان ضروری است. این دو با این اثر پژوهشگران را مدیون خود ساخته اند.

[6] -نگاه کنید به
Nikki R. Keddie with a section by Yann Richard, Roots of Revolution: An Interpretive History of Modern Iran (New Haven and London: Yale University Press, 1981), p. 177.

[7] -شاه این سخنان را در حضور اسدالله علم، وزیر دربار امین و وفادار خود، اظهار کرده بود. نگاه کنید به
Asadollah Alam, The Shah and I: The Confidential Diary of Iran’s Royal Court, 1969-1977 (New York: St. Martin’s Press, 1991), p. 535.

[8] -برای کسب اطلاعات بیشتر در خصوص نقشی که هزینه‌های دولت در شدت بخشیدن به انقلاب فرانسه داشته است، نگاه کنید به
Philip T. Hoffman and Jean-Laurent Rosenthal, «New Work in French Economic History,» French Historical Studies, Vol. 23, No. 3 (Summer 2000);
Thomas J. Sargent, «The Macroeconomic Causes and Consequences of the French Revolution,» Federal Reserve Bank of Minnesota, December 1991, http://www.minneapolisfed.org;
Eugene Nelson White, «The French Government and the Politics of Government Finance,» The Journal of Economic History, Vol. 55, No. 2 (June 1995), pp. 227-255.
برای یافتن جزئیات بحران مالیِ پیش از انقلاب در روسیه‌ی تزاری در سال‌های ۱۷-۱۹۱۶ نگاه کنید به
Gregory M. Dempster, «The Fiscal Background to the Russian Revolution,» European Review of Economic History, Vol. 10, pp. 35-50;
Orlando Figes, A People’s Tragedy: The Russian Revolution 1891-1924 (London: Pimlico, 1996); and Robert Service, A History of Modern Russia, From Nicholas II to Putin (London: Penguin Books, 2003).

[9] -رابرت گراهام، گزارشگر خاورمیانه‌ای تایمز مالی، که بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۷ در تهران مستقر بود، نسبت به دیگر روزنامه‌نگاران درک عمیق‌تری از اوضاع ایران داشت. نگاه کنید به
Robert Graham, Iran: The Illusion of Power (London: Croom Helm Ltd., 1978), pp. 99-100.
کتاب گراهام هنوز هم اصلی‌ترین منبع برای درک فراز و فرود قدرت حکومت پهلوی است. گراهام در این کتاب می‌نویسد که نوسانات درآمدهای نفتی ایران در سال ۱۹۷۷ اقتصاد ایران را «به شدت دچار نوسان ساخت». او می‌نویسد: «انتظار آن بود که نفت ۷۸ درصد از منابع برنامه‌ی پنج‌ ساله‌ی اقتصادی دولت را تأمین کند … تأثیر چنان نوساناتی در تقاضای جهانی بسیار چشمگیر بود … بالغ بر ۵/۳ میلیارد دلار از هزینه‌های دولت کاسته شد و محاسبه‌ی درآمدهای سال آتی با فرض ۱۰ درصد کاهش در فروش کلی نفت مجدداً انجام شد، و نرخ رشد هدف ۱۳ درصدی نیز تعدیل گردید.»

[10] – نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 8/3/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 20, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[11] -در سال ۱۹۷۳، درآمد دولت ایران از محل فروش هر بشکه نفت خام از ۸۵/۱ دلار به ۰۰/۷ دلار صعود کرد، و تا پایان ۱۹۷۴ به رقم ۲۱/۱۰ دلار در هر بشکه رسید. درآمدهای نفتی دولت از ۸/۲ میلیارد دلار در سال‌ ۷۳/۱۹۷۲ به ۶/۴ میلیارد دلار در سال ۷۴/۱۹۷۳ رسید، و در سال ۷۵/۱۹۷۴ به ۸/۱۷ میلیارد دلار صعود کرد. نگاه کنید به
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, p. 63.

[12] -نگاه کنید به
Arnaud de Borchgrave, «Colossus of the Oil Lanes,» Newsweek, May 21, 1973, p. 40.

[13] -نگاه کنید به
«It Was Like Coming Home Again,» The New York Times, July 29, 1973.

[14] -نگاه کنید به
De Borchgrave, «Colossus of the Oil Lanes,» p. 40.

[15] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/9/74, folder «Nixon, William Simon,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[16] -نگاه کنید به
Tim Weiner, Legacy of Ashes: A History of the CIA (New York: Random House, 2007), p. 368.

[17] -نلسون راکفلر این سخنان را در جریان سفرش به ایران در مارس ۱۹۷۶ اظهار کرد. خانواده‌ی راکفلرها و خاندان پهلوی روابط گرمی با هم داشتند. نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, pp. 476-477.

[18] – نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 395.
علم در جایی دیگر در خاطرات‌اش ثبت کرده است که هنگامی که کیسینجر مطلع شد که شاه هر روز ۱۳ ساعت کار می‌کند، به هیجان آمد: «بنابراین ایشان سخت‌کوش‌ترین دولتمرد در همه‌ی دنیا هستند. من قبلاً تصور می‌کردم که این افتخار را برای خود حفظ کرده ام. مردی به بزرگی شاه وجود ندارد. این را جهت خوشایند شما نمی‌گویم، عین حقیقت است.» نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 500.

[19] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 7/9/74, folder «Nixon, William Simon,» Box 4, National Security Adviser. Gerald R. Ford Library.

[20] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/9/74, folder «Nixon, William Simon,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[21] -نگاه کنید به
«Simon Calls Shah Quote ‘Misleading’,» The Washington Post, July 16, 1974.

[22] -نگاه کنید به
«Nixon Let Shah Drive Up Oil Prices,» The Washington Post, June 1, 1979.

[23] -نگاه کنید به
«Saudi Arabia and Iran In Oil-Price Stalemate,» The New York Times, September 10, 1974.
ملک فیصل از این امر هراس داشت که هر گونه اقدام یکجانبه از طرف او در جهت کاهش قیمت‌ها ممکن است به ایجاد شکاف در اُپک منتهی شود و افراط‌گرایی پان‌عربی را در میان اعراب برانگیزاند. در ثانی، شاه می‌توانست از تولید نفت خود به همان اندازه که سعودی‌ها در مزایده به حراج می‌گذاشتند، بکاهد.

[24] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/30/74, folder «Nixon, William Simon,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[25] -سایمن لحظه‌ای را که نیکسون شکست مزایده را فهمید، به یاد می‌آورد، «او خودنویس‌اش را میان دندان‌هایش گذاشت، سر آن را محکم بیرون کشید، و با شتاب روی یک تکه کاغذ یادداشتی نوشت. سایمن متوجه شد که معنی آن یادداشت این است که نیکسون با شاه تماس خواهد گرفت. نگاه کنید به
«Nixon Let Shah Drive Up Oil Prices,» The Washington Post, June 1, 1979.

[26] -حاضران جلسه‌ی سوم اوت ۱۹۷۴ عبارت بودند از وزیر خزانه‌داری، بیل سایمن، وزیر خارجه، هنری کیسینجر، رئیس فدرال رزرو، آرتور برنز، معاون وزیر خارجه، رابرت ایگرسل، معاون وزیر خارجه در امور اقتصادی و سیاسی، تامس اندرز، و معاون و دستیار رئیس جمهور در امور امنیت ملی، برنت اسکوکرافت.

[27] -کیسینجر تا کنون هرگز به طور کامل نگفته است که تا چه اندازه از نیت شاه به افزایش قیمت‌ها در دسامبر ۱۹۷۳ باخبر بوده است. والتر ایساکسن، زندگی‌نامه‌نویس کیسینجر، می‌گوید که «کیسینجر بعدها تأیید کرد که احتمال می‌داده است شاه برای خرید تسلیحات جدید، قیمت هر بشکه نفت را یکی دو دلار افزایش دهد.» نگاه کنید به
Walter Isaacson, Kissinger: A Biography (New York: Simon & Schuster, 1992), p. 563.
بر اساس یادداشت‌های علم افزایش قیمت نفت و میزان آن پیشاپیش و به صورت محرمانه به اطلاع ریچارد هلمز، سفیر امریکا، رسیده است، لیکن او معنای واقعی آن خبر را به درستی درک نکرده است. نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, pp. 348-356
علم کاملاً درست گفته است. محتمل‌ترین توضیح، ناکامی سفیر امریکا و وزارت خارجه‌ی این کشور در درک درست سازوکار اقتصاد قیمت‌گذاری نفت بوده است. ظاهراً هلمز تصور می‌کرده است که قرار است قیمت نفت به ۷ دلار در هر بشکه برسد. اما در واقع ۷ دلار حاشیه‌ی سود تولیدکنندگان نفت بود. علم در یادداشت‌های خود می‌نویسد که هنگامی که هلمز به اشتباه بزرگ خود پی برد، «به غایت پریشان حال شد.» شاه احساس می‌کرد که شکایت امریکایی‌ها از میزان افزایش قیمت نامنصفانه است. شاه بر این باور بود که افزایش قیمت او بیش از اندازه نیست – عراق، ابوظبی، و کویت خواهان آن بودند که قیمت نفت به جای ۱۲ دلار به ۱۴ دلار در هر بشکه افزایش یابد.

[28] -نگاه کنید به
Stephen D. Krasner, «The Great Oil Sheikdown,» Foreign Policy, No. 13 (Winter 1973-1974), p. 133.
آنچنان که کراسنر توصیف می‌کند، «سقوط قیمت‌ها موجب می‌شود که درآمد کشورهای تولیدکننده‌ی نفت به سطحی کمتر از میزان مخارج‌ کنونی‌شان برسد … از بین رفتن آن انحصار چندجانبه ممکن است به ظهور رژیم‌های رادیکالی بینجامد که آماده اند درآمدهای نفتی را صرف اهداف سیاسی کنند، و منجر به افزایش نفوذ روس‌ها در این کشورها شود و ماجراجویی‌های نظامی این دولت‌ها را در پی داشته باشد.»

[29] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/74, folder «Kissinger, Simon, Burns, Ingersoll, Enders,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[30] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/74, folder «Kissinger, Simon, Burns, Ingersoll, Enders,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[31] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/74, folder «Kissinger, Simon, Burns, Ingersoll, Enders,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[32] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/17/74, folder «Ford, Kissinger,» Box 5, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[33] -تأکید روی جمله‌ی پایانی در اصلِ این سند، نوشته شده توسط وینستون لرد، وجود دارد. نگاه کنید به
Briefing Memorandum to the Secretary of State from S/P Winston Lord, Department of State, Strategies for the Oil Crisis and the Scenario for September 28 Meeting, September 21, 1974, p. 6, The National Security Archive: Iran: The Making of U.S. Policy, 1977-80.

[34] -نگاه کنید به
«Shah Rejects Bid By Ford For Cut In Prices Of Oil,» The New York Times, September 27, 1974.

[35] -نگاه کنید به
«Kissinger to Press Shah On Oil Costs,» The Washington Post, November 1, 1974.

[36] -نگاه کنید به
«Friends Well Met,» Time, May 26, 1975, p. 21.

[37] – فهرست میهمانان ضیافت شام کاخ سفید به تاریخ ۱۶ ماه مه ۱۹۷۵ در صفحه‌ی B3 در روزنامه‌ی واشینگتن پست انتشار یافت.

[38] – نگاه کنید به
Memorandum to President Ford from Secretary of State Henry Kissinger, «Strategy for Your Discussions with the Shah of Iran,» May 13, 1975, p. 1.

[39] -نگاه کنید به
«Strategy for Your Discussions with the Shah of Iran,» p. 5.

[40] -نگاه کنید به
Memorandum to President Ford from Secretary of State Henry Kissinger, «Strategy for Your Discussions with the Shah of Iran,» May 13, 1975, The National Security Archive: Iran: The Making of U.S. Policy, 1977-80.

[41] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[42] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger, Iranian Shah Mohammed Reza Pahlavi,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[43] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger, Iranian Shah Mohammed Reza Pahlavi,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[44] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library. Also, Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger, Iranian Shah Mohammed Reza Pahlavi,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[45] -شاه و مقامات ایرانی می‌دانستند که در ایران مشکلات اقتصادی و آشوب‌های اجتماعی همزمان با هم رخ می‌دهند. او دلایل موجّهی برای تمایل به باز گرداندن سریع ثبات به وضعیت مالی ایران داشت. یک ماه بعد از دیدار شاه از کاخ سفید، در شهر مذهبی قم شورش‌هایی بر ضد دولت به وقوع پیوست. این شورش‌ها پیشدرامد رخداد عظیم‌تری بود. نگاه کنید به
«Iranian Riots Reported As Militants Fight Changes,» The New York Times, June 11, 1975.

[46] -ایران روزانه ۷۰۰٫۰۰۰ بشکه نفت مازاد بر احتیاجات‌اش تولید می‌کرد. کیسینجر طرح یک معامله‌ی تهاتری محرمانه را پیشنهاد داد که بر مبنای آن ایرانی‌ها در ازای اوراق خزانه‌داری (قرضه) امریکا بر اساس یک نرخ ثابت و از پیش تعیین شده نفت خود را به امریکا می‌فروختند و سرانجام اوراق خزانه‌داری را صرف خرید کالاهای امریکایی می‌کردند. نفت خریداری‌شده برای مقابله با تحریم نفتی بعدی ذخیره می‌شد. تولید نفت ایران با تمام ظرفیت حیاتی بود: هر گونه تنزّل میزان تولید موجب صعود قیمت‌ها می‌شد. هنگامی که کیسینجر این ایده را با الن گرینسپن، رئیس وقت شورای مشاوران اقتصادی فورد، در میان گذاشت، گرینسپن از آن استقبال کرد. او اظهار داشت که «این کار ساختار قیمتی اُپک را در هم می‌شکند … و قدرت آن را خواهد شکست.» این ایده تنها یک اشکال داشت. «هزینه‌ی این طرح به سعودی‌ها تحمیل خواهد شد، و آنها این طرح را دوست نخواهند داشت … تولید نفت ایران با ظرفیت کامل فشارهای حادّی بر سعودی‌ها وارد خواهد کرد.» این طرح جسورانه اما غیر قابل اجرا بود و سرانجامی نیافت. بیشترین مخالفت در برابر این ایده از جانب بیل سایمن ابراز شد. نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 6/16/75, folder «Kissinger, Alan Greenspan, Under Secretary Robinson,» Box 12, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[47] – نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/16/75, folder «Ford, Kissinger, Iranian Shah Mohammed Reza Pahlavi,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[48] -نگاه کنید به
«New Oil Price Rise Expected By Shah,» The Washington Post, May 18, 1975.

[49] -نگاه کنید به
«America Bows Low As the Shah Pays a Visit,» The Washington Post, May 22, 1975.

[50] – استدلال‌های اقتصادی دولت امریکا در مخالفت با افزایش قیمت نفت توسط اُپک در یک گزارش توجیهی به تاریخ دوم دسامبر به سفارت امریکا در تهران مخابره شد. نگاه کنید به
EB/ORF: PKBulletin: MW, 12-2-76, Subject: Impact of Another Oil Price Increase, National Security Archives, IV C(I) 36.

[51] -در همین اثنا بیل سایمن ارتباطات خود را با سعودی‌ها گسترش می‌داد. او بعد از ترک عرصه‌ی سیاست به جفری رابینسون، زندگی‌نامه‌نویس شیخ یمانی، اظهار داشت که «در میان بهترین خاطرات من از چهار سال و نیم بسیار بسیار هیجان‌انگیزی که در سمت‌های مختلف در دولت خدمت کردم، خاطرات مربوط به روابطم با شیخ یمانی بالاترین جایگاه را دارند … او مدتی د خانه‌ی من در مکلین (ویرجینیا) اقامت کرد. او حتی طالع مرا هم خواند.» سایمن حتی تصدیق می‌کند که آن دو مرد می‌کوشیدند راوبط‌شان دور از چشم هنری کیسینجر باشد. «ما مرتباً با یکدیگر به طور محرمانه مکاتبه می‌کردیم. ما برای ارتباط از راهی که آن را «کانال پشتی» می‌نامیدیم، استفاده می‌کردیم. آن پیغام‌ها از کانال وزارت خارجه رد و بدل نمی‌شد. روش ارتباطی ما شخصی‌تر بود.» نگاه کنید به
Jeffrey Robinson, Yamani: The Inside Story (London: Simon & Schuster, 1988), p. 203.

[52] -روایت ایکینز از گفتگو با یمانی – که به شکل رونوشت به واشینگتن مخابره شد – ۱۳ ماه بعد در واشینگتن پست در ستونی به قلم جک اندرسن انتشار یافت. نگاه کنید به
«Saudis Suspect an Iran-U.S. Plot,» The Washington Post, September 17, 1976.
روابط اندرسن با بیل سایمن در پی‌نوشتِ ۵۱ مورد اشاره قرار گرفته است.

[53] -نگاه کنید به
«Kissinger Cleared Iran’s Oil Gouge,» The Washington Post, December 5, 1979.

[54] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/9/76, folder «Ford, Kissinger, Saudi Deputy Prime Minister Abdallah bin Abd al-Aziz-Saud,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[55] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/9/76, folder «Ford, Kissinger, Saudi Deputy Prime Minister Abdallah bin Abd al-Aziz-Saud,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[56] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 396.

[57] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 4.

[58] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 434.
رابرت گراهام متوجه شده که شاه «دائماً سعودی‌ها را دست کم می‌گیرد» و قدرت آنها را در قیمت‌گذاری نفت، در حالی که بزرگترین تولیدکننده‌ی نفت بودند، ناچیز می‌پندارد. نگاه کنید به
Graham, Iran: The Illusion of Power, p. 100.

[59] -نگاه کنید به
«OPEC Challenged on Oil Price Rise,» The New York Times, May 31, 1975.
ستون جک اندرسن در واشینگتن پست افشای اطلاعات توسط دیگر مقامات رسمی در واشینگتن از جمله مقامات کاخ سفید، پنتاگون ، و سیا را باب کرد. هدف از افشای عمدی این اطلاعات گیج کردن رقبا، و آزمودن افکار عمومی پیش از طرح سیاست‌های مناقشه‌برانگیز بود. شاه یکی از خوانندگان حریص واشینگتن پست بود و بعید است که ماهیت شخصی و نیشدار اطلاعاتی که علیه او درز داده می‌شد، را درک نکرده باشد.

[60] -نگاه کنید به
Richard T. Sale, «Arms Quarrels Strain US-Iran Ties,» The Washington Post, May 13, 1977, p. 1.

[61] -نگاه کنید به
Don Oberdorfer, «Study Says Nixon OKd Unrestricted Iran Arms sales,» The Los Angeles Times, August 2, 1976, p. A1.

[62] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[63] -نگاه کنید به
«Shah Cautions U.S. Against Arms Cut,» The New York Times, August 7, 1976.

[64] -نگاه کنید به
«U.S. Support of Shah of Iran Reinforced By New Pledges During Kissinger’s Visit,» The Wall Street Journal, August 9, 1976.

[65] -هنری کیسینجر در جلد سوم کتاب خاطرات‌اش، Years of Renewal، سخن از «رفاقت پرشور» خود با بیل سایمن می‌گوید: «این رفاقت برجسته‌ترین رابطه‌ی من بود، چرا که ما در خصوص راهبرد اختلاف نظر داشتیم، و با این حال جانانه از موضع خود دفاع می‌کردیم.» اما، اسناد اسکوکرافت به سادگی گویای آن است که کیسینجر دو بار از فورد درخواست کرده است که کابینه‌ی خود را بعد از انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۷۶ آرایش دوباره دهد، و در هر دو بار خواهان عزل سایمن از سمت خود بوده است. در کتاب Years of Renewal کیسینجر شخصیت سایمن را می‌ستاید («سبکبال، به غایت پرانرژی، و دوست‌داشتنی») اما در عین حال رویکرد راهبردی او را نمی‌پسندد. او حقیقتاً نگران اعتماد بیش از اندازه‌ای سایمن به سعودی‌ها و فشار فراوانی بود که او به شاه وارد می‌کرد. نگاه کنید به
Henry Kissinger, Years of Renewal (New York: Simon & Schuster, 2000), pp. 669-672.

[66] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/13/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[67] -نزدیکان شاه تیره و تار شدن فضای اجتماعی در سال ۱۹۷۶ در ایران را تشخیص داده بودند. شهبانو فرح با هوشیاری، صحنه‌ی سیاسی ایران را نظاره می‌کرد: «نجواهای حاکی از نارضایتی در سراسر کشور شنیده می‌شد … من از وجود نوعی بیماری در این فضا آگاه بودم.» جشن‌های بزرگداشت سلطنت در ۲۱ مارس ۱۹۷۶ برگزار شد: «بخصوص در آن روز متوجه شدم که چیزی بین مردم و سلطنت تغییر کرده است. آن را همچون سوزی تا مغز استخوانم احساس ‌کردم.» نگاه کنید به
Farah Pahlavi, An Enduring Love: My Life With the Shah (New York: Miramax Books, 2004), pp. 258-261.

[68] -نگاه کنید به
CIA Confidential Document, Iran: An Overview of the Shah’s Economy, 1974-10-16, National Security Archive Doc. IV B-3.
گزارش سیا از اقتصاد ایران بسیار سنگین به تحریر در آمده است.

[69] -کیسینجر در ۱۹۸۲ چنین نوشت، «حرف‌های کذب بسیاری درباره‌ی روابط شاه و ایالات متحده زده می شد … خرید‌های نظامی شاه در یک دهه‌ی پیش از سرنگونی‌اش ربطی به سقوط او نداشت.» نگاه کنید به
Henry Kissinger, Years of Upheaval (Boston: Little Brown & Company, 1982), pp. 667-670.
کیسینجر بعد از بازنشستگی‌اش دفاع جانانه‌ای از سیاست‌های دولت‌های نیکسون و فورد در دهه‌ی ۱۹۷۰ در خصوص شاه به عمل آورد. با این وجود، شگفت‌آور است که در کتاب خاطرات سه جلدی او، با این که تصاویر بسیاری وجود دارد، هیچ تصویری از شاه درج نشده است. آن کتاب مملو از تصاویر آقای وزیر خارجه در کنار همه‌ی رهبران دنیا در بین سال‌های ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۷ است، با این حال اثری از حتی یک تصویر از امپراتوری که در آن دوره در اوج اقتدار قرار داشت، در این کتاب خاطرات وجود ندارد. کتاب خاطرات ۴۵۴ صفحه‌ای جرالد فورد نیز به همان اندازه‌ی کتاب کیسینجر در خصوص مطالب مرتبط با شاه پُر از خالی است. به رغم صرف وقت و توجهی که فورد در خاطراتش به مسائل مرتبط با شاه، نفت، و ایران کرده است، به جز یک ارجاع ضمنی به ایران، او همه‌ی اشارات به محمد رضا پهلوی و کشورش را از کتاب حذف کرده است. نگاه کنید به
Gerald R. Ford, A Time to Heal (New York: Harper & Row, 1979), p. 244.

[70] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran — The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.

[71] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 6/16/75, folder «Ford, Saudi Arabian Foreign Minister Prince Saud bin Al-Saud,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[72] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran — The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.

[73] -نگاه کنید به
State Department Telegram, For the Secretary From the Ambassador, October 31, 1976, The National Security Archive: Iran: The Making of U.S. Policy, 1977-80.

[74] – نگاه کنید به
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran — The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.

[75] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/23/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[76] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/29/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[77] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/29/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[78] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/29/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[79] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/29/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[80] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 12/3/76, folder «Ford, Kissinger,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[81] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 12/7/76, folder «Ford, CEA Chairman Greenspan, Iranian Ambassador Ardeshir Zahedi,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[82] – نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 12/7/76, folder «Ford, CEA Chairman Greenspan, Iranian Ambassador Ardeshir Zahedi,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[83] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 12/14/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[84] -سعودی‌ها قیمت نفت خود را تنها ۵ درصد افزایش دادند. لذا اعلام این موضوع در دوحه این علامت را به صنعت نفت می‌داد که نفت عربستان سعودی ۱۰ درصد ارزان‌تر از نفت دیگر تولیدکنندگان قابل خریداری است. نگاه کنید به
«Saudi Arabia’s Oil Minister Urges A 6-Month Price Freeze For OPEC,» The New York Times, December 15, 1976; «OPEC Is Likely To Lift Prices 5% to 10% If Mood of Moderation At Oil Talks Lasts,» The Wall Street Journal, December 16, 1976;
«Oil Cartel Sharply Split Over Issue of Price Hike,» The Los Angeles Times, December 16, 1976;
«Split In Opec Brings Two-Tier Oil Price Rises of 5% and 10%,» The Times, December 17, 1976;
«Saudi Arabia Flexes Its Economic Muscle, And the World Reacts,» The Wall Street Journal, December 20, 1976.

[85] -نگاه کنید به
«The Strain on OPEC,» Newsweek, January 24, 1977, p. 47.

[86] -نگاه کنید به
«Oil Price Rise Will Hold at 5%, Saudi Official Says,» The Los Angeles Times, December 18, 1976.

[87] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 1/4/77, folder «Ford, Kissinger,» Box 21, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[88] -برای مطالعه‌ی تحلیل نقش شاه در سیاست‌گذاری‌های مالی و برنامه‌ریزی اقتصادی کوتاه‌مدت و بلندمدت ایران، و اتخاذ نظریه‌ی اقتصادی «فشار عظیم» توسط او نگاه کنید به
Jahingir Amuzegar, The Dynamics of the Iranian Revolution: The Pahlavis’ Triumph and Tragedy (Albany: State University of New York, 1991), Chapter 11, pp. 171-192;
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, Chapter 4, pp. 61-99.

[89] -شاه این سخنان را در مصاحبه با مجله‌ی اشپیگل آلمان اظهار کرده بود. این مصاحبه در غرب بازتاب گسترده‌ای یافت. در ایالات متحده این مصاحبه توسط Special Features نیویورک تایمز توزیع شد و در چندین روزنامه از جمله در واشینگتن پست به چاپ رسید. نگاه کنید به
The Washington Post as «The New Power of Oil: An Interview With the Shah of Iran,» The Washington Post, February 3, 1974.

[90] – نگاه کنید به
Harry B. Ellis, «Iran’s Race to Modernize Before the Oil Runs Out,» Christian Science Monitor, January 2, 1976.

[91] -نگاه کنید به
Ellis, «Iran’s Race to Modernize Before the Oil Runs Out.» Iran was hit by two types of inflation driven by «a shortage of goods relative to demand and steadily rising prices for the nation’s burgeoning imports.»

[92] -برای خواندن روایتی از شورش‌های قم نگاه کنید به
Eric Pace, «Iranian Riots Reported as Militants Fight changes,» The New York Times, June 11, 1975.
اسوشیتد پرس نرخ تورم ایران را ۲۰ درصد گزارش کرد. این گزارش در نیویورک تایمز به چاپ رسید. نگاه کنید به
«Drop in Oil revenue Cited,» The New York Times, June 17, 1975.

[93] -نگاه کنید به
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, pp. 88-89.
کارزار کنترل قیمت‌ها توسط دولت آتش خشم بازاریان را شعله‌ور کرد. بر اساس برآوردهای انجام‌شده بین ۸ تا ۱۰ هزار نفر از خرده‌فروشان و صنعتگران به اتهام «گرانفروشی» دستگیر شدند. کنترل قیمت‌ها موجب اختلالات بیشتر در اقتصاد کشور گردید.

[94] – نگاه کنید به
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, p. 82.

[95] -فی‌الواقع، بنا به عقیده‌ی دو اقتصاددان ایرانی، رضوی و وکیل، از اوایل ۱۹۷۵ اقتصاد ایران «از کنترل خارج شده بود.» تلاش‌های دولت برای آرام کردن اوضاع اقتصادی تنها موجب وخامت بیشتر شرایط شد. نگاه کنید به
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, p. 83.

[96] -نگاه کنید به
«Iran reports Exports of Oil Decline 34.7%,» The New York Times, January 12, 1977, p. 66.

[97] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 537.

[98] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 537.

[99] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 538.

[100] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 539.

[101] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 541.

[102] -نگاه کنید به
«Growing Pains in Iran,» The Times of London, January 5, 1977, p. 13.

[103] -نگاه کنید به
Amuzegar, The Dynamics of the Iranian Revolution: The Pahlavis’ Triumph and Tragedy, p. 180.

[104] -نگاه کنید به
Eric Pace, «Iran Said To Review Arms Buying In U.S. Because of Oil Lag,» The New York Times, February 9, 1977.

[105] -نگاه کنید به
Joe Alex Morris Jr., «Is It For Real? New Broom Stirs Lots of Dust in Iran,» The Los Angeles Times, October 7, 1977.
در همین مقاله جمله‌ای از نخست وزیر پیشین، امیر عباس هویدا، درباره‌ی سیاست «فشار عظیم» در سال‌های بعد از ۱۹۷۳ نقل شده است، و آن این که «خیلی تند رفتیم.»

[106] -سَلَف جمشید آموزگار در سمت نخست وزیری امیر عباس هویدا بود که بعد از انقلاب اعدام شد. برادر او، فریدون هویدا، که آن زمان سفیر ایران در سازمان ملل متحد بود،در خاطراتش به یاد می‌آورد که «آموزگار اعتبارات را محدود ساخت  و هزینه‌های عمومی را به شدت کاهش داد.» دامنه‌ی کاهش هزینه‌ها توسط آموزگار به «وجوهی که برادر من برای اهداف مذهبی فراهم کرده بود و بالغ بر یازده میلیون دلار بود، گسترش یافت. این پول که از محل بودجه‌ی سّری نخست وزیری تأمین می‌شد، برای تعمیر و نگهداری مساجد و مدارس قرآنی و هزینه‌های مشابه دیگر صرف می‌شد … همه‌ی روحانیان از جمله روحانیان طرفدار خمینی از این وجوه منتفع می‌شدند.» برخلاف هویدای زیرک، جمشید آموزگار استعداد عوامفریبی نداشت. نگاه کنید به
Fereydoun Hoveyda, The Fall of the Shah, Translated by Roger Liddell (New York: Wyndham Books, 1979), p. 84.

[107] -گزارشگران خارجی تایمز مالی، تایمز لندن، نیویورک تایمز، واشینگتن پست، لس‌ آنجلس تایمز، و کریستین ساینس مانیتور، همگی از ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۷ گزارش‌هایی درباره‌ی اثر بی‌ثبات‌کننده‌ی تورم وبیکاری بالا در شهرهای ایران منتشر کردند. اما بسیاری از این گزارش‌ها در صفحات اقتصادی این روزنامه‌ها انعکاس یافت. شاید اگر در صفحات اخبار جهان منتشر می‌شد بیشتر توجه دیپلمات‌ها و سیاست‌گذاران را در واشینگتن جلب می‌کرد. می‌توان برای یک لحظه تصور کرد که اگر تصمیم‌سازان واشینگتن پیامدهای سیاسی و اجتماعی-اقتصادی آنچه که در صفحات اقتصادی روزنامه‌های‌شان منتشر می‌شد را درک می‌کردند، واکنشی بکلّی متفاوت نسبت به رخدادهای ایران نشان می‌دادند.

[108] -نگاه کنید به
James G. Scoville, «The Labor Market in Prerevolutionary Iran,» Economic Development and Social Change, Vol. 34, No. 1 (October 1985), pp. 52-53.

[109] -نگاه کنید به
Keddie, Roots of Revolution: An Interpretive History of Modern Iran, p. 177.

[110] -نگاه کنید به
Joe Alex Morris, Jr., «Saudi Arabia Comes of Age in Arab Politics,» The Los Angeles Times, February 2, 1977.

[111] -نگاه کنید به
Flora Lewis, «Saudis Influence Is Growing,» The New York Times, January 30, 1977.

دو شعر از : مهسا مُجدر لنگرودی

ژانویه 9th, 2021

غزل تقدیر

اگرچه گمشده در جنگل خیال خودم-

دلم خوش است که همسایه با غزال خودم 

شبی که این تن زخمی به روح خود برسد

شنیدنی ست غزلوارۀ وصال خودم 

من از گداختن آفتـاب دانستـم-

مقدّر است بسوزم در اشتعـال خودم 

مثال شمع که پروانه را وُ خود را سوخت-

گهی به حال تو گریم گهی به حال خودم 

به زیر بارش غم  خوب‌تر که بُگذارم

کبوترانه سرم را میـان بال خودم 

دگر از این سرِ شوریده  راه چاره مخواه

که عقل هم شده دیوانه‌ای مثال خودم.

اردیبهشت ٨٨

 

ما با سقوط ساقه های سبز می میریم

ما گم شدیم انگار  در طغیان ناامنی
شادیم اما در هجوم تلخ معضل ها
آن سرزمین خواب های امپراتوری
شاید مکانی شد برای رشد انگل ها

در مشت ها سنگ است و هر دستی تبر دارد
ما با سقوط ساقه های سبز می میریم
یک روز لبریزیم از احساس همدردی
یک روز نان از سفرۀ محروم می گیریم

با حُقّه های داغ  عمری بردگی کردیم
دنیای پوچ ما فقط تکرار بازی بود
قانون ما انگار بی قانونی محض است
هر حرکتی کردیم کاری اعتراضی بود

برگیم وُ روزی از فراز شاخه می افتیم
در ذهن باران خوردۀ یک کوچۀ بن بست
ما فاتحان ناگزیرِ قلۀ تقدیر
رفتیم اما تا صعودِ «ارتفاعی پست»

ما خانه ای بی پنجره در حملۀ بادیم
ما ترسِ بعد از دیدنِ یک خواب وحشتناک
ما شادی بی رنگ یک معتاد بدبختیم
وقتی که در اوج خماری می کشد تریاک

ما توده ی بدخیم یک شهریم وُ سردرگم
ما خشم ،ما کمبود ،ما افسرده، ما محتاج
ما منگیِ هنگام یک سرگیجۀ مضحک
ما مکثِ زرد کارگر با گفتن اخراج

در حجمی از بیگانگی با خود فرو رفتیم
این قسمتی از درس های خودپسندی بود
با گریه خنداندند و با هر خنده گریاندند
انگار  لذت های دنیا جیره بندی بود

ای درد باید ترجمانِ قلب ما باشی
ما عشق می خواهیم و دل، از کینه لبریز است
پایان این داد و ستد بازنده ایم انگار
چون مهربانی های ما هم نفرت انگیز است!

بیستم شهریور نود و هشت
مهسا مجدر(غزل لنگرودی)
به نقل از وبلاگ شخصیِ شاعر

بیانیۀ کانون نویسندگان ایران در محکومیّت صدور حکم ۱۱ سال زندان برای آرش گنجی

ژانویه 3rd, 2021

دهم دی‌ماه، تنها دو روز پس از محاکمۀ ‌آرش گنجی ، مترجم و مُنشی کانون نویسندگان ایران، رأی شعبه‌ی ۲۸ دادگاه انقلاب به وکلای او، ناصر زرافشان و راضیه زیدی، ابلاغ شد. بر اساس این ابلاغیه آرش گنجی بابت «اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی» به ۵ سال، بابت «تبلیغ علیه نظام» به یک سال، بابت «عضویت در گروهک معاند» به ۵ سال و جمعا به ۱۱ سال زندان محکوم شده است. شگفت آنکه مصداق همه‌ی این اتهام‌ها ترجمه‌ی کتابی درباره‌ی تحولات کردستان سوریه است.

برای کانون نویسندگان ایران که هم‌اکنون چهار تن از اعضایش، رضا خندان (مهابادی)، بکتاش آبتین، کیوان باژن و گیتی پورفاضل، به خاطر دفاع از آزادی بیان یا استفاده از حق آزادی بیان خود در زندان به سر می‌برند، پرونده‌سازی‌هایی از این دست داستانی تازه نیست. حکومت که سابقه‌ای طولانی در سرکوب آزادی بیان دارد، همچنان هر صدایی را که به اعتراض بلند می‌شود و هر اندیشه‌ای را که از چارچوب مطلوب‌اش فراتر می‌رود بی‌درنگ خفه می‌کند. ناگفته پیداست دستگاه قضایی که به بهانه‌ی ترجمه‌ی کتابی پیرامون تحولات کشوری دیگر، برای مترجم آن حکم ۱۱ سال حبس صادر می‌کند بویی از عدالت نبرده است. با این همه صدور چنین حکمی در ادامه‌ی افزایش فشار بر نویسندگان مستقل، کانون را در پیگیری راه مبارزه با سانسور و دفاع از «آزادی اندیشه و بیان بی هیچ حصر و استثنا» استوارتر می‌کند.

کانون نویسندگان ایران پرونده‌سازی و صدورحکم ‎ ۱۱ سال زندان برای آرش گنجی را محکوم می‌کند و خواهان لغو بی‌قید و شرط حکم صادره و مختومه شدن پرونده است و از نویسندگان و مدافعان آزادی بیان می‌خواهد تا از هر راه ممکن به صدور این حکم اعتراض کنند.

کانون نویسندگان ایران

تجدّدِ آمرانۀ دوران رضاشاه؛کمبودها وکامیابی ها(بخش نخست)،علی میرفطروس

ژانویه 2nd, 2021

*تجدّد یا «مهندسی اجتماعی»(به تعبیر پوپر)در ذاتِ خود  آمرانه است،خصوصاً درجوامعی مانند ایران و ترکیه و تونس و مصر که فاقد ساختارهای نوین اجتماعی بودند  .

*فکر«تجدّدِ آمرانه»،زمانی در بین روشنفکران ایران پیدا شد که بخاطر سیطرۀ دو استبداد سیاسی و مذهبی و حضور قاهرۀ دولت های روس و انگلیس  بسیاری از آرمان های انقلاب مشروطیّت  ناکام مانده بود!

***

اشاره:

متن زیر،بخشی از سلسله گفتگوهای علیرضا میبُدی با نگارنده است که بین سال های1394- 1395 از شبکۀ جهانی تلویزیون پارس پخش گردیده .این گفتگوها کوششی بود برای روشن ساختنِ زمینه و زمانۀ ظهورِ رضاشاه و تبیین مفاهیمی مانند«تجدّدِ آمرانه»یا«تجدّدگرائی وارونه»که در ذاتِ خود  اصلاحاتِ دوران رضاشاه را  خوار وُ بی مقدار  می نمایند.

سالگرد 17دی (روز آزادی زنان ایران) فرصتی است برای بازاندیشی به متن و مضامین این گفتگو. از بانو سارا ایرانی که در تدارکِ این گفتگوی بلند همّت کرده بودند  صمیمانه سپاسگزارم.      ع.م

***

…در 70- 80 سال اخیر،شخصیّت رضاشاه بیش از هرشخصیّت تاریخیِ دیگری مورد تحریف وُ افتراء  قرار گرفته و از این رو،ترسیم چهرۀ وی شاید مصداق این شعر سعدی باشد:

تو ای نیک بخت این نه شکل من است

و لیکن قلم  درکفِ دشمن است

اساساً مقام و منزلت هر شخصیّت تاریخی را می توان از دشمنانش فهمید و لذا پرسیدنی است که دشمنان رضاشاه چه کسانی بودند؟:

اوّل: آخوندها و روحانیّت شیعه که باحکومت رضاشاه  مقام و موقعیّت شان بشدّت تضعیف شده بود؛

دوم:حزب توده؛

سوم:برخی بازماندگان سلسلۀ قاجار،

چهارم:دولت فخیمۀ انگلستان که با روی کارآمدن رضاشاه،بسیاری از منافع سیاسی و منابع اقتصادی اش را از دست داده بود و لذا از طریق رادیو«بی بی سی» چنان تبلیغات دروغ و اغراق آمیزی علیه رضاشاه  به راه انداخت که تاثیراتش هنوز بر فرهنگ سیاسیِ روشنفکران ایران باقی است…بنابراین ارائۀ تصویری درست و روشن از رضاشاه   بسیار دشوار است.

 

دربرنامه های پیش،به موانع ایدئولوژیک(خصوصاً ایدئولوژی حزب توده)در نگاه به تاریخ و شخصیّت های تاریخ معاصرایران  اشاره کرده ایم.به عقیدۀ من، برای بیرون آمدن ازا ین دُورِ باطلِ دروغ وُ جعل وُ تزویر و بررسی منصفانۀ تاریخ معاصر ایران،ابتداء باید به نقد«تاریخِ ایدئولوژیک» یا«ایدئولوژیک کردنِ تاریخ» پرداخت.

با این مقدّمه،باید عرض کنم که مسئلۀ ظهور رضاخانِ سردار سپه و تجدّدِ  دورانِ رضا شاه  از مباحثِ مشاجره انگیز در تاریخ معاصرایران است که بخاطر سیطرۀ تحلیل های حزب توده، این مسئله هم (مانند رویداد 28 مرداد 32و غیره) از حوزۀ «موضوعات تاریخی» خارج شده و به منازعات سیاسی و ایدئولوژیک آلوده شده است،به همین جهت،بنده با نظربسیاری از پژوهشگران در بارۀ«تجدّدگرائیِ وارونه» یا «تجدّدِ آمرانۀ رضاشاه» چندان موافق نیستم.یکی از موارد مهم این اختلاف نظر،ناشی از اختلافِ متدُلوژی در نگاه به تاریخ و شخصیّت های تاریخ معاصرایران است، یعنی،بنده  اوّل  به ساختار اجتماعی و ضعف نهادهای مدنی و محدودیّت های تاریخی جامعۀ ایران نگاه می کنم و بعد، مقولاتی مانند آزادی، دموکراسی، تجدّد و جامعۀ مدنی را از آن استخراج می کنم ، چون به قول معروف:«از کوزه برون همان تراود  که در اوست».

بنابراین وقتی از«تجدّدِ آمرانۀ دوران رضاشاه» صحبت می کنیم،ابتداء باید به موانع ساختاری و محدودیّت های تاریخی آن دوران توجه کنیم و حوادث 70-80سالِ پیش را با معیارهای امروزی مان نَسَنجیم. بنظر من،اگراین متدُلوژی را در بحث ها و تحقیقات مان لحاظ نکنیم  دچار اشتباهات فاحشی خواهیم  شد.

در گفتگوهای گذشته -بارها- من به نظریۀ«کارل پوپر»- مبنی بر«مهندسی اجتماعی تدریجی»-اشاره کرده ام…چرا«پوپر»ازصفتِ«تدریجی»استفاده می کند؟ برای اینکه می خواهد با تغییرات ناگهانی(مانند انقلاب)مرزبندی کند.بنابراین،پوپر تحوّلات اجتماعیِ گام به گام را توصیه می کند. مفهومِ «مهندسی اجتماعی» یعنی اینکه یک یا چند نفر روشنفکر(یا مهندس اجتماعی) در یک «اطاق فکر» – بدور از اراده و آگاهی مردم – می نشینند و از بالا  برای تحوّلات جامعه  برنامه ریزی یا مهندسی  می کنند.با این دیدگاه، ملاحظه می کنیم که تجدّد یا مهندسی اجتماعی در ذاتِ خود  آمرانه است، خصوصاً در جوامعی مانند ایران و ترکیه و تونس و مصر که فاقد توسعه و ساختارهای نوین اجتماعی بودند.

وقتی به آثار و مقالات روشنفکران آن زمان(مانند محمدعلی فروغی،ابراهیم پورداوود،علی اکبر دهخدا،سیدحسن تقی زاده،احمد کسروی،دکتر محمود افشار و دیگران) نگاه می کنیم،می بینیم که همه دارند اول از استقرار ِامنیّت اجتماعی، از حفظ تمامیّت ارضی ایران، از گسترش زبان فارسی( به عنوان پایه و مایۀ همبستگی همۀ اقوام ایرانی)،از آموزش و پرورش همگانی و باسوادکردنِ مردم ، از ایجادِ نهادهای مدرن(مانند دادگستری و دانشگاه) و از خاتمه دادن به حضورِ روحانیّت درعرصه های اجتماعی و آموزشی  صحبت می کنند.

فروغی:وزارت امورخارجۀ ما  وجود خارجی ندارد!

با این مقدّمات ،بایدبگویم که فکر تجدّد آمرانه،زمانی در بین روشنفکران ایران پیدا شدکه بخاطر ضعف ساختار اجتماعی و سیطرۀ دو استبداد سیاسی و مذهبی  بسیاری از آرمان های انقلاب مشروطیّت  ناکام مانده بود،از جمله:استقلال سیاسی،امنیّت اجتماعی،حفظ تمامیّت ارضی ایران و تجدّد اجتماعی.حضورِ قاهرۀ دولت های روس و انگلیس – و گاه تُرک های عثمانی – نیز براین ناکامی دامن می زد.دولتمردِ برجسته محمدعلی فروغی در همان زمان شِکوه  می کرد:

وزارت امورخارجۀ ما  وجود خارجی ندارد». 

ازطرف دیگر،می دانیم که با وجودِ بی طرفی ایران در جنگ جهانی اوّل،خسارات عظیمی به جامعۀ ایران وارد شده بود بطوری که در قحطی بزرگ سال۱۹۱7تا ۱۹۱9،هزاران نفرازمردم تهران هلاک شده بودند و جالب اینکه پادشاه وقت( احمدشاه قاجار) برنج و ارزاق فراوانی احتکارکرده بود و با وجودِ گرفتن پول آذوقه ها به قیمتِ 400 برابر،از تحویل این آذوقه های احتکارشده به رئیس ‏الوزرای خود(دولتمردخوشنام،مستوفی الممالک)و زرتشتی نیکوکار(ارباب کیخسرو زرتشتی) خودداری کرده بود.قوای نظامیِ انگلیس هم که ایران را در إشغال داشتند، با جلوگیری از تقسیم ارزاق(حتّی کمکهای غذائی دولت آمریکا) سعی می کردند تا حاکمیّت سیاسی و منابع ملّی ایران(خصوصا ً نفت) را در اختیارخود داشته باشند.از همین زمان است که کینه وُ نفرت مردم ایران نسبت به دولت انگلیس در ادبیّات سیاسیِ روشنفکران ایران  راه  یافت چرا که به قول ملک الشعرای بهار:

ظلمی که انگلیس درین خاک وُ آب کرد

نه« بیوراسب» کرد وُ نه«افراسیاب» کرد

از جور وُ ظلمِ تازی وُ تاتار در گذشت-

ظلمی که انگلیس در این خاک وُ آب کرد

بشنو حدیث آنچه درین مُلکِ بیگناه

از دیرباز تا به کنون   آن جناب کرد

عارف قزوینی نیز با نفرت وُ نفرین  به انگلیسی ها گفته بود:

الاهی آنکه به ننگِ ابد  دچارشود-

هرآنکسی که خیانت به مُلک ساسان کرد

به اردشیرِ غَیورِ درازدست  بگوی

که خصم،مُلک تو را جزوِ انگلستان کرد

از این گذشته،فقدان یک حکومت مقتدرِ مرکزی و استقلال طلبی های سران ایلات و عشایرمانند اسماعیل آقاسمیتقو(در کردستان)،شیخ خزعل(در خوزستان)،نایب حسین کاشی(در کاشان)و ده ها خان وُ جنگ سالارِ دیگر برآشفتگی ها وُ هرج وُ مرج طلبی ها موجود افزوده بود.به قول وزیر مختار انگلیس در تهران:

حکومت مرکزی درخارج از پایتخت،وجود نداشت».

در چنان شرایطِ آشفته و پُرهرج وُ مرجی بود که روشنفکرانی مانند ملک الشعرای بهار  هشدار     می دادند:

وزراء باز نهادند ز کف، کارِ وطن

وکلا مُهر نهادند به کام وُ به دهن

علما شُبهه نمودند وُ فتادند به ظنّ

چیره شد کشور ایران را انبوهِ فتن

ای وطن خواهان! زنهار! وطن در خطر است

در واقع، رضاشاه، وارث کشوری بود که به قول یکی از دیپلمات های خارجیِ مقیم تهران:
«ایران،در واقع، مِلک متروکی بود که به حراج گذاشته شده بود و هر قدرت خارجی که قیمتِ بیشتری می داد و یا تهدیدِ پُرسر وُ صداتری  بکار می بُرد،می توانست آنرا از چنگ زمامدارانِ فاسدِ قاجار بیرون آوَرَد».

مجموعۀ آن شرایط حسّاس و ناگوار،عموم رهبران سیاسی و روشنفکران  ایران  را به این باور رسانده بود که تنها یک«مشت آهنین»،«یک مرد مقتدر» و «یک دیکتاتور ترقیخواه» می تواند بر این آشفتگی ها و نابسامانی های اجتماعی  پایان دهد.با این امید و آرزو ، عموم روشنفکرانِ ترقیخواه ایران،این«مرد مقتدر»و«دیکتاتور ترقیخواه» را در شخصیّتی بنام«رضاخان سردارسپه» دیدند!…و به قول ملک الشعرای بهار:

همه،اين را می خواستند تا آنکه رضاخان پهلوی پيدا شد و من به این  مردِ تازه رسيده و شجاع و پرطاقت،اعتقادی شديد پيدا کردم».

در همین باره،ارباب کیخسرو زرتشتی( نمایندۀ مجلس شورای ملّی و رئیس انجمن زرتشتیان تهران) یادآور  می شود:

– «زرتشتیان از آن پس می‌توانستند گمشدگانِ خرابه‌های مداين را در خانۀ [رضا شاه]پهلوی پيدا كنند».

 گفتنی است که همین اعتقاد در میان روشنفکران خارج ازکشور هم  رایج بود، خصوصاً درنشریّۀ   کاوه )به همّت سیدحسن تقی زاده( و ایرانشهر)به همّت کاظم زادۀ ایرانشهر)که دربرلین آلمان  منتشر می شدند.

 بنابراین:می توان گفت که  رضاشاه، تبلورخواستِ اکثرِ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران بود و همانطورکه درمقالۀ حکومت رضاشاه و« دست انگلیسی ها »گفته ام:دولت فخیمۀ انگلیس، در آوردن رضاشاه  نقشی نداشت بلکه در آن زمان-با توجه به انقلاب بلشویکی در روسیه و خطر نفوذِ آن به ایران، دولت انگلیس بهنگام ظهور رضاشاه ، تابعِ شرایط روز و مقهور قدرت و نفوذ رضاشاه بود و با وجودِ کینۀ سوزان «لُرد کُرزن» (وزیر امورخارجۀ انگلیس) نسبت به رضاشاه، سِر پرسی لورِن (وزیر مختارِ انگلیس در ایران)معتقد بود:

«رضاخان شخصیّتی بزرگ‌تر از آن است که بتوان همانند رئیس الوزراءهای پیشین  از مسند قدرت به زیرش آورد».

 ظاهراً بخاطر مخالفت های دولت انگلیس با رضاشاه بود که احزاب کمونیستی آن زمان و روزنامۀ «ايزوستيا»در سال ۱۹۲۶= ۱۳۰۵از رضاشاه بعنوان«نمايندۀ بورژوازی پيشرو ايران»يادمی کرد.

 با این مقدّمات ،یک لحظه فکر کنیم که اصلاً «سردارسپه» یا «رضاشاهی» نبود،ما چه می کردیم؟ آیا می بایست در«اتاق انتظارِتاریخ»می نشستیم ؟ و به ادامۀ حکومت پادشاهِ بی لیاقت وجیره خواری مانند احمدشاه قاجار راضی می شدیم که بنا بر اسنادِ انگلیسی ها: او و ولیعهدش( محمد حسن میرزا) می خواستند انگلیسی ها  ناحیۀ  نفت خیز خوزستان را – با نام «عربستان»- ازایران جداکنند و در  عوض، مبلغی بعنوان «مواجب» یا «حقوق ماهیانه» به آنها داده شود…جالب اینکه از اوّلین اقداماتِ «رضاخان سردارسپه»،لشکرکشی به خوزستان(یعنی شاهرگ حیاتی دولت انگلیس در ایران) و دستگیری «شیخ خزعل»بود،آنهم با قشونی که حتّی لباس و کفش و پوتینِ مناسبی نداشت…باتوجه به مخاطرات عظیمِ سفر به خوزستان و وجودِ نیروهای نظامی انگلیس در منطقه،عوامل دولت انگلیس سردار سپه را از پیشروی به خوزستان برحذر می داشتند، ولی رضاخان به این هشدارها و اخطارها اعتنائی نکرد و خطاب به مأموران انگلیسی گفت:

«خزعل،رعیّت ایران است و هیچ قانون بین المللی،دولت انگلستان را مُجاز به دخالت در امور داخلی ایران  نمی کند».

به همین جهت، در عصبانیّتی آشکار،«لُرد کُرزون»(وزیرخارجۀ مقتدر و مغرورِ انگلیس) رضاخان سردار سپه را«دیوانه» و «وحشی»می نامید!

خوزستان؟یاعربستان؟

نکتۀ بسیار مهمی که در سفرنامۀ رضاشاه به خوزستان به آن اشاره شده،نام خوزستان است.رضاشاه ضمن اشاره به سرکشی های سید محمّد مُشعشع(در زمان شاه اسماعیل صفوی)یادآور می شودکه حدود و ثغوری را که صفویان به خاندان سید محمد مشعشع واگذار کردند،عربستان نامیدند تا با ایالت خوزستان مُشتبه نشود…این نامگذاریِ جعلی و نادرست- به خاطر ضعف و ناتوانی قاجارها- در آن دوران نیز رواج یافت و تمام ایالت خوزستان را عربستان نامیدند…رضاشاه تاکید می کند:

«من در مرکز،امرکردم تا این سُنّتِ زشت را موقوف ساخته واین ایالت را به نامِ حقیقی و شریفِ خود،یعنی خوزستان بخوانند».

بنابراین اگر خوزستان بدست رضاخان سردارسپه و سرهنگ[سرلشکر] فضل الله زاهدی آزاد نشده بود،دیگر چیزی باقی نمی ماند تا در زمان دکترمصدّق  ملّی شود!

از همین زمان بود که انجمن هائی مانند«انجمن ایران جوان»(به رهبری دکتر علی اکبرسیاسی و دیگران)،انجمن«ایران نو»(به رهبری علی اکبر داور)«انجمن تجدّد»(به رهبری سیدمحمد تدیّن) و غیره …بوجود آمدند.همۀ این انجمن ها و ملّی گرایان،تنها به استقلال وحفظ تمامیّت ارضی ایران، استقرار آرامش و امنیّت ملّی،توسعۀ اقتصادی و تجدّد و نوسازی اجتماعی توجه داشتند و اصلاً  سخنی از استقرار آزادی و دموکراسی نمی گفتند.

دکترعلى اكبر سياسى (اولين رئيس دانشگاه تهران)در خاطراتش اشاره مى كند كه اندكى پس از تأسيس «انجمن ايران جوان» و انتشار مَرامنامۀ آن(در فروردين ماه ١٣٠٠ شمسى) سردار سپه نمايندگان انجمن را دعوت کرد.از طرف انجمن، اسماعيل مرآت(وزیر آموزش و پرورشِ بعدیِ رضاشاه)مُشرف نفیسی،محسن رئيس و خودِ دکتر سياسى به اقامتگاهِ سردار سپه رفتند.رضاخان پرسید:

-«شما جوان هاى فرنگ رفته چه مى گوئيد؟اين انجمن ايران جوان چه معنا دارد؟»…

على اكبر سياسى به سردار سپه  پاسخ داد:

– «ما گروهى جوانان وطن پرست هستيم كه از عقب ماندگى ايران و فاصله اى كه ميان كشور ما و كشورهاى اروپائى وجود دارد،رنج مى بريم و قصدمان از بين بردن اين فاصله است. مَرامنامۀ انجمن ما هم بر همين پايه  تدوين شده است».

 سردار سپه، مَرامنامۀ«انجمن ایران جوان» را از على اكبر سياسى گرفت و با نگاهى به آن گفت:

-«اين ها كه شماها نوشته ايد،بسيار خوب است.با ترويج مَرامِ خودتان  چشم و گوش ها را باز كنيد و مردم را با اين مطالب آشنا كنيد.حرف، از شما ولى عمل  از من خواهد بود.به شما قول مى دهم كه همۀ اين آرزوها را برآورَم،مَرامِ شما را كه مَرام ِخودِ من هم هست،از اوّل تا آخر اجرا كنم.اين نسخۀ مَرامنامه را نزدِ من بگذاريد، چند سال ديگر خبرش را خواهيد شنيد».

بخش دوم

 

گفتگو با حمید شوکت دربارۀ خلیل ملکی و کتاب«میعاد در دوزخ»

دسامبر 27th, 2020

حمیدشوکت:

خلیل ملکی از شاه خواست شکاف پیش آمده پس از ۲۸ مرداد را

عمیق تر نکند!

‌جمله‌ای از ملکی وجود دارد که می‌گوید «ما کمونیسم را انتخاب نکردیم، کمونیسم ما را انتخاب کرد». ملکی چگونه به کمونیسم و شاید دقیق‌تر «سوسیالیسم» روی آورد؟ آیا او از ابتدا به‌ طور مشخص پیش از سفر به آلمان برای ادامه تحصیل تمایلات سوسیالیستی داشت؟
نشانه‌ای از اینکه ملکی پیش از رفتن به آلمان برای تحصیل در سال ۱۳۰۷ به سوسیالیسم گرایش داشته باشد، در دست نیست. او در سال‌های اقامتش در آلمان نیز اعتقادی به سوسیالیسم نداشت و بر‌خلاف این گمان نادرست که در آنجا به جریان چپ گرویده بود، مدافع راست‌گرایان آلمان که از آنان به‌عنوان ملیون آن کشور نام می‌برد، بود؛ جریانی که در آستانه جنگ جهانی دوم به رویارویی با جریان چپ در آلمان برخاسته بود. ملکی در همین دوره هنگامی که شماری از دانشجویان ایرانی مخالف حکومت ایران بودند، مدافع اصلاحات آمرانه رضاشاه بود و از او به‌عنوان «پدر تاجدار» نام می‌برد.
‌خلیل ملکی پیش از آنکه به سوسیالیسم روی بیاورد، دارای کدام گرایش فکری بود؟ شما در کتاب خود به این موضوع اشاره می‌کنید که ملکی حتی در آلمان از تجدد آمرانه رضاشاه دفاع می‌کند. آیا ملکی گرایش ناسیونالیستی داشت و در آلمان به حلقه فکری برلین نزدیک بود؟
ملکی پیش از رفتن به آلمان مدافع رضاشاه بود. او پیش از پادشاهی رضاشاه هنگامی که سردار سپه نامیده می‌شد، در تلگرافی به ستایش از او برخاست و از اصلاحات او و تلاشی که برای سرکوب «قوای یاغیان مفسد مرکز» در پیش گرفته بود، یاد کرد.
‌ملکی مدافع سلطنت رضاشاهی و به‌نوعی پروژه مدرنیزاسیون پهلوی بود و از طریق بورسیه دولتی برای ادامه تحصیل راهی آلمان شد؛ ولی بعدتر در سال ۱۳۱۶ دستگیر شد و به زندان افتاد. ملکی چرا و چگونه از مدافع رضاشاه به مخالف سیاست‌های او تبدیل شد؟
در این زمینه آگاهی چندانی در دست نیست. همین‌قدر می‌دانیم که او در بازگشت به ایران در سال ۱۳۱۰ مدتی با روزنامه عراق که در اراک منتشر می‌شد، همکاری می‌کرد. این روزنامه که به مدیریت سیدباقر موسوی منتشر می‌شد، از رضاشاه به‌عنوان «نابغه شهیر شرق» نام برده و خواستار مدنیتی بود که روح جوانمردی و دیانت در آن حفظ شده باشد. چنین به نظر می‌رسد که ملکی در این دوره به‌ نوعی از ناسیونالیسم با برخی از ارزش‌های بومی و دینی گرایش پیدا کرده بود.
‌ملکی در ایران چگونه به حلقه کوچکی از دانشجویان چپ‌گرای ایرانی به رهبری تقی ارانی نزدیک شد و این نزدیکی چگونه اتفاق افتاد؟ آیا پیش‌تر در آلمان با تقی ارانی و فرقه جمهوری انقلابی ایران در تماس بود؟
بنا بر اسناد وزارت خارجه آلمان و خاطراتی که از ملکی در دست داریم، می‌توان گفت که آشنایی او با تقی ارانی در آلمان انجام گرفته بود؛ اما هیچ نشانه‌ای از اینکه ملکی در آلمان با فرقه جمهوری انقلابی ایران همکاری کرده باشد، در دست نیست. او در این دوره مخالف دانشجویان چپ‌گرای ایرانی در برلین بود. درباره چگونگی همکاری او با ارانی و گروه ۵۳ نفر چیز زیادی نمی‌دانیم؛ جز اینکه او در جلساتی که هفته‌ای یک‌ بار در منزل ارانی برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد.
ملکی در سال ۱۳۱۶ از اعضای گروه ۵۳ نفری بود که به دلیل گرایش مارکسیستی به زندان افتادند. ملکی در این دوره چه فهم مشخصی از مارکسیسم داشت؟
بنا بر خاطرات ملکی، او هنگامی که به اتهام عضویت در گروه ۵۳ نفر بازداشت شد، از مارکسیسم درک مشخصی نداشت. آگاهی او در این زمینه به شرکت در جلسات هفتگی منزل ارانی خلاصه می‌شد؛ جلساتی که محور اصلی آن گفت‌وگو درباره مسائلی مربوط به ماتریالیسم بود.
‌پس از سقوط رضاشاه و آزادی ملکی از زندان، در فضای سیاسی این دوره که امکان کنشگری سیاسی وجود داشت، ملکی چه نقشی در تأسیس حزب توده ایران داشت؟
چنان‌که از خاطرات ملکی برمی‌آید، او تجربه تلخی از دوران زندان قصر داشت. تجربه‌ای تلخ از همکاری با کسانی که برخی از آنان در شمار بنیان‌گذاران حزب توده ایران شدند. بر ‌اساس‌ این تصمیم گرفته بود پس از آزادی از زندان هیچ‌گونه همکاری با آنها نداشته باشد. به ‌این‌ دلیل هنگامی که حزب توده تشکیل شد، از عضویت در آن خودداری کرد؛ اما پس از چندی تغییر عقیده داد و به آن حزب پیوست.
‌در موضوع واگذاری نفت شــمال در درون حزب توده، ملکی چه موضعی داشت؟ آیا موضع ملکی به افرادی مانند طبری نزدیک بود که اعتقاد داشت چون نفت جنوب در اختیار انگلیس است، باید نفت شمال هم در اختیار شوروی باشد؟
موضع ملکی درباره امتیاز نفت شمال همان موضع حزب توده بود. ملکی پس مقاله جنجال‌برانگیز احسان طبری در این زمینه که واکنش تندی برانگیخته بود، به دفاع از او و اینکه آذربایجان حریم امنیت شوروی است، پرداخت. او فراتر از این به دفاع از ادامه حضور نیروهای ارتش سرخ که قسمتی از کشور را در اشغال داشتند، دست زد. ملکی در مقاله‌ای که با عنوان «سرباز سرخ» در نامه رهبر، ارگان حزب توده توده منتشر شد، با اشاره به حضور تعدادی از سربازان ارتش شوروی در جریان تظاهراتی در تهران نوشت: چرا عده‌‌ای این مسئله را برجسته کرده‌‌اند و افزود: «آنهایی که در سایه سرنیزه ارتش سرخ آزادی پیدا نموده و از آزادی سوءاستفاده می‌کنند، از پیدا‌شدن چند سرباز ارتش سرخ خیلی به ظاهر رمیده‌‌اند»۱.
‌در تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان در حــزب توده اختلاف‌هایی شــکل گرفت، ملکی در درون این اختلاف‌ها چه جایگاهی داشت؟
موضع رسمی حزب توده دفاع از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان بود. ملکی نیز از این سیاست پیروی می‌کرد. هرچند رهبران حزب در نامه محرمانه‌ای به حزب کمونیست شوروی مخالفت خود را با تشکیل فرقه دموکرات اعلام داشتند و آن را صدمه‌ای جدی به اعتبار سوسیالیسم در ایران تلقی کرده بودند. در همین ماجرا، ملکی در مقام عضو کمیسیون تفتیش حزب به آذربایجان سفر کرد. او در این سفر به انتقاد از سیاست رهبران فرقه در آذربایجان برخاست و سیاستی را که در پیش گرفته بودند، مورد انتقاد قرار داد. هرچند در بازگشت به تهران مقالاتی در نامه رهبر، ارگان حزب توده، در دفاع از فرقه دموکرات نوشت؛ اما آنچه در آذربایجان جریان داشت، سرانجام به یکی از دلایل اصلی او در جدایی از حزب توده ایران منجر شد.
‌ملکی در ســال ۱۳۲۶ از حزب توده جدا شد، آیا نقد ملکی به انترناسیونال سوم و استیلای اتحاد جماهیر سوسیالیســتی شــوروی بر احزاب چپ مبنای نظری داشــت؟ برای مثال بر پایه کمونیسم اروپایی و گرایش‌های چپ اروپایی منتقد شوروی بود؟
ملکی هنگام جدایی از حزب توده انتقادی به شوروی یا انترناسیونال سوم که به ابتکار لنین پایه‌گذاری شده بود، نداشت. او فراتر از این، مدافع ایدئولوژی و برنامه حزب توده بود. انتقاد او بیشتر به شماری از رهبران حزب و سیاستی بود که در به‌عقب‌انداختن کنگره حزب و خودداری از برگزاری آن در پیش گرفته بودند.


 

 

 

 

 

 

 

 

به نظر شما انشــعاب ملکی از حزب توده در آن مقطع زمانی درست بود؟ و این انشعاب به ضعف حزب توده به‌عنــوان یک نیروی اپوزیســیون مثلا در برابر دربار منجر نمی‌شــد؟ از نظر ملکی هیچ امکانی برای اصلاح رویه‌های موجود در حزب توده وجود نداشت؟
برنامه ملکی و یارانش در جریان انشعاب از حزب توده ایران، تشکیل سازمانی به نام جمعیت سوسیالیست توده ایران بود. شوروی انشعاب را به‌عنوان اقدامی که به تحریک امپریالیسم انجام گرفته بود، محکوم کرد. همین مسئله باعث شد ملکی از تشکیل جمعیت سوسیالیست توده ایران چشم بپوشد. این را نیز نباید ناگفته گذاشت که آنها در اعلامیه انشعاب بر این نکته پای فشرده بودند که قصد ایجاد تشکیلاتی در برابر حزب توده را ندارند و نمی‌خواهند با چنین اقدامی سیاستی را دنبال کنند که به ضعف حزب توده و سود دربار منجر شود. در واقع همین سیاست کج‌دار‌و‌مریز او و یارانش بود که باعث شد انشعاب از همان آغاز با اقبال چندانی روبه‌رو نشود. آنچه به مسئله امکان اصلاح حزب توده مربوط می‌شد نیز در معنایی از همین دست بود. انشعاب‌گران از سویی ایدئولوژی حزب توده را می‌پذیرفتند، از شوروی به‌عنوان کشوری سوسیالیستی و مدافع زحمتکشان جهان نام می‌بردند و از سوی دیگر اشکال حزب توده را به انتقادهای شخصی نسبت به رهبران حزب فرومی‌کاستند. ایراد اصلی آنها این بود که رهبری حزب از برگزاری کنگره حزبی خودداری می‌کرد. این ادعا، ادعایی درست بود؛ اما اینکه تا چه اندازه دلیل کافی برای انشعاب در حزب به شمار می‌آمد، جای بحث و گفت‌وگو داشت. ملکی و یارانش توانایی کافی برای کنار‌گذاشتن فکر و اندیشه حزب توده و برشی قاطع با شوروی را نیافتند. همین سبب شد تا نظریه ایجاد تشکیلاتی دیگر در قامت یک جریان مستقل از مارکسیسم روسی را به کناری بگذارند و در مقطع تاریخی حساسی نظریه ایجاد حزبی را که بر اساس سوسیالیسم دموکراتیک سامان گرفته باشد، رها کنند. این شاید بزرگ‌ترین خطای سیاسی ملکی باشد.
‌بسیاری از مارکسیست‌های اروپایی برای نمونه نیکوس پولانزاس در نقد دیکتاتوری پرولتاریا از مفهوم «سوسیالیسم دموکراتیک» استفاده می‌کنند. در تاریخ سیاسی ایران هم نام خلیل ملکی با سوسیالیسم دموکراتیک گره خورده است؛ ملکی چه برداشتی از سوسیالیسم دموکراتیک داشــت؟ آیا برای ملکی سوسیالیسم دموکراتیــک یعنی نقد شــیوه‌های غیردموکراتیک سوسیالیسم مانند استالینیسم، یا چیزی بیشتر از آن بود؟
در دیدگاه ملکی از هنگام انشعاب در حزب توده ایران تا تشکیل جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی که در واپسین سال‌های عمر به آن دست زد، با تحولی روبه‌رو هستیم که نباید نادیده انگاشت. او هنگام انشعاب همچنان مدافع پروپاقرص استالین و شوروی بود. نقد او به استالینیسم چند سالی پس از جدایی از حزب توده انجام گرفت؛ هنگامی که شوروی را همچنان کشوری سوسیالیستی می‌دانست؛ نوعی از سوسیالیسم که به گمان ملکی دچار بوروکراسی شده بود. ملکی بعدها رفته‌رفته به اهمیت سوسیالیسم دموکراتیک پی برد و به دفاع از سوسیال‌دموکراسی که در اروپای غربی رواج داشت، پرداخت. او در این زمینه دست به انتشار آثاری زد و مدافع نظریه‌ای شد که در آن روزگار در ایران نمونه‌وار بود. تلاش پیگیر ملکی در این عرصه ستودنی است. هرچند نباید ناگفته گذاشت که ملکی تا پایان عمر به لنینیسم وفادار ماند و از شناخت آنچه لنین و استالین را به یکدیگر پیوند می‌داد، غافل ماند.

‌در پی اســتعفای محمد مصــدق در تیر ۱۳۳۱ مخالفت بقایی با مصدق آغاز شــد. چرا بقایی از مصدق جدا شد ولی ملکی همچنان حامی مصدق باقی ماند؟ اگرچه ملکی حامی مصدق بود‌ امــا نقدهایی جدی هــم به او داشــت، این نقدها چه بود‌ و چرا با وجــود انتقادهایی کــه ملکی به مصدق داشت، همچنان بر این باور بود که باید از مصــدق حمایت کرد حتی تا «جهنم»؟
رویکرد ملکی به دوران زمامداری مصدق رویکردی دوگانه بود. او سیاست مصدق را در رویارویی با انگلستان در مسئله نفت، سیاستی اصولی می‌دانست و به این معنا مدافع جدی سیاستی بود که مصدق در زمینه سیاست خارجی در پیش گرفته بود اما در عرصه سیاست داخلی انتقادهایی به او داشت. ملکی خواستار آن بود که مصدق دست به اصلاحات عمیق اجتماعی بزند؛ به رویارویی با زمین‌داران بزرگ برخیزد، دامنه قدرت و نفوذ سرمایه‌داران را محدود کند و شرایط کار و زندگی تهیدستان و اقشار فرودست را بهبود بخشد. او از مصدق می‌خواست هر تردیدی را در این زمینه به کناری بگذارد، حتی اگر در پیشبرد این سیاست با مخالفت روبه‌رو شود. می‌گفت نباید هراسی به دل راه داد و اگر ضروری شد باید مخالفان را سرکوب کرد. ملکی در این معنا مدافع همان سیاستی بود که در دوران عضویت در حزب توده از آن دفاع کرده بود. آنچه به رابطه بقایی و ملکی مربوط می‌شود، بقایی هنگامی که به رویارویی با ملکی پرداخت، از او به‌عنوان «کمونیست منهای مسکو» نام برد. در این سخن بقایی حقیقتی نهفته بود که نباید نادیده انگاشت. در مخالفت بقایی با مصدق نیز چنین است. بقایی در ستیز با حزب توده، نزدیکی آن حزب را به مصدق پس از رویداد تیرماه ۱۳۳۱ که به سقوط قوام انجامید، خطری جدی تلقی می‌کرد. پس به مخالفت با مصدق برخاست. بقایی که در پیشبرد عقاید سیاسی، خود را در بند رعایت موازین قانونی نمی‌دید، آنجا که به مخالفت با مصدق برخاست، به‌درستی طرح قانون امنیت اجتماعی را که مصدق در مجلس پیش کشیده بود، محکوم کرد. او در یازدهم آبان ۱۳۳۱ در مجلس به مخالفت با این طرح برخاست و نشان داد که این طرح ۹ ماده‌ای که با دو تبصره توسط مصدق به مجلس شورای ملی تقدیم شده بود، در عمل هر مخالفتی را با دولت جرم شناخته و اقدامی خطرناک بر آزادی‌های سیاسی بود. ملکی برخلاف بقایی مدافع این قانون بود و تا‌آنجایی‌که به محدود‌ساختن آزادی مخالفان مصدق مربوط می‌شد، خود را در بند رعایت موازین قانونی نمی‌دید.

‌رویکرد ملکی به نهضــت «ملی‌کردن صنعت نفت» چه بود؟
ملکی در آغاز سیاست نفتی مصدق را در رویارویی با انگلستان سیاستی درست می‌دانست و همگان را به پشتیبانی از آن فرا‌می‌خواند. اما با رشد دشواری‌های مالی و اقتصادی کشور، راه‌حل دیگری را پیش کشید. او این‌بار دولت مصدق را فرا‌می‌خواند تا به نوعی سازش با غرب در مسئله نفت دست یابد؛ بی‌آنکه به منافع مردم ایران و قانون ملی‌شدن صنعت نفت بی‌اعتنا بماند. پیشنهاد او این بود که مسئله نفت فقط به‌عنوان یک مسئله اقتصادی مورد توجه قرار گیرد. می‌گفت باید واقع‌بینی پیشه کرد؛ چرا‌که ایران از بستن چاه‌های نفت به نتیجه‌ای نخواهد رسید. این همان دیدگاهی بود که پیش‌تر نیز قوام و رزم‌آرا دنبال کرده و روزگاری نه‌چندان دور، ملکی آن را خیانت به منافع ایران شناخته بود.
هرچه بود مصدق از منظر دیگری به مسئله نفت می‌نگریست. برای او فروش نفت به قیمت روز، آن‌گونه که ملکی پیشنهاد می‌کرد و توجه به وجه اقتصادی آن را ضروری می‌شمرد، راه به جایی نمی‌برد. برای مصدق فروش نفت به قیمت روز مادامی که ملتی آزادی و استقلال نداشت، در حکم غلامی بود که خود را به قیمت گزافی می‌فروخت۲. با چنین دیدگاهی راهی برای حل مسئله نفت و چیرگی بر دشواری‌های مالی و اقتصادی برخاسته از آن باقی نمی‌ماند و نماند.
‌پس از کودتای ۲۸ مرداد و شکست ملیون و پیروزی دربار، از نظر ملکی دلایل شکست جنبش ملی چه بود و چرا دولت مصدق سقوط کرد؟
ملکی شکست مصدق و مدافعانش را در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، شکستی اجتناب‌ناپذیر می‌دانست. او دلایل این شکست را در «خیانت» حزب توده جست‌وجو کرد؛ خیانتی که به گمان او با سیاست‌های نادرست حزب توده، به نگرانی و هراس آمریکا از رشد کمونیسم در ایران دامن زده و سیاست‌مداران آن کشور را به این نتیجه رسانده بود که با دنباله‌روی از بریتانیا راهی جز کنار‌زدن مصدق نبینند. می‌گفت اگر مصدق پیشنهاد او را برای تشکیل گارد ملی پذیرفته و ماه‌ها پیش از کودتا به چاره‌جویی در این زمینه پرداخته بود، کودتاگران موفق نمی‌شدند. ملکی نمی‌پذیرفت که شکست مصدق پیش از آنکه به سیاست حزب توده یا بی‌اعتنایی مصدق به پیشنهاد ملکی برای تشکیل گارد ملی مربوط باشد، ریشه در سیاست‌های نادرست مصدق داشت که بدون کودتا نیز ماندنی نبود. چگونگی رویارویی بی‌سرانجام او با بریتانیا در مسئله نفت که از شیفتگی به خود و به ایران سرچشمه می‌گرفت، به بحران اقتصادی و مالی عمیقی انجامیده بود که جز شکست به نتیجه دیگری نمی‌انجامید. ناتوانی مصدق در شناخت از توانایی‌های غرب برای خودداری از خرید نفت ایران به کسادی بازار، بی‌کاری و نارضایتی عمومی انجامیده بود. سیاستی برخاسته از عدم شناخت شرایط بین‌المللی که آمریکا و انگلیس را به تدوین سیاستی مشترک در رویارویی با سیطره‌جویی شوروی فراخوانده بود.

دیدگاه ملکی با نظریه «نیروی سوم» گره خورده است. آنچه ملکی «نیروی سوم» می‌نامید، در گذر زمان با تغییر و تحولاتی روبه‌رو شد و سرانجام جایگاه ویژه‌ای در فکر و اندیشه او یافت و به درک او از پدیده آزادی، استقلال و عدالت اجتماعی معنا بخشید. گزینشی که راهش را به شناخت از آنچه سوسیالیسم دموکراتیک در شرایط پس از پایان جنگ جهانی دوم می‌نامید، گشود. او از هنگامی که عضو حزب توده بود، بر این نظریه پای فشرد که ایران نه دموکراسی شرقی و نه غربی، هیچ‌یک را نباید سرمشق خود قرار بدهد‌ یا یکی از مکاتب اجتماعی اروپا را بدون هیچ تغییری بپذیرد. ملکی چنین نظریه‌ای را نیروی سوم نامید. او تجربه هند، مصر و یوگسلاوی را نمونه‌ای برجسته در پیشبرد دیدگاه نیروی سوم نامید و تجربه‌ای موفق برای کشورهای در‌ حال‌ توسعه خواند. تشکیل مجمع کشورهای غیرمتعهد برای او بازتاب درستی گزینش چنین راه‌و‌روشی بود. کشورهایی که به گفته ملکی راه سومی را در برابر دو قطب جهانی آمریکا و شوروی می‌پیمودند و به آزادی و استقلال دست می‌یافتند.

‌در نیمه دوم دهه ۳۰، ملکی با اسدالله عَلَم دیدارهایی داشت. موضوع این دیدارها چه بود؟ و چرا ملکی نه‌فقط دیدار با عَلَم؛ بلکه دیدار با شاه را هم پذیرفت؟ بعد از دیدار با شــاه، ملکی از سوی مخالفانش «عامل حکومت» معرفی شــد. اســتراتژی ملکی در این مقطع برای ارتباط با دربار چه بود؟
با سقوط دولت امینی در تیر ۱۳۴۱ و اندکی بعد روی‌کار‌آمدن عَلَم، بار دیگر امکانی فراهم آمده بود تا جبهه ملی نقش فعالی در سیاست کشور برعهده بگیرد. رهبران جبهه چون در دوران زمامداری امینی این بار نیز چنین فرصتی را از کف نهادند، ملکی با آگاهی از تحولاتی که جریان داشت، دعوت عَلَم برای دیدار با شاه را پذیرفت. او در دیدار سه‌ساعته خود با شاه بدون پرده‌پوشی دشواری‌های کشور را با محمدرضا شاه در میان گذاشت و از او خواست شکافی را که پس از ۲۸ مرداد پیش آمده بود، عمیق‌تر نکند. شاه در مقابل گفت اگر مردم کسانی مانند الهیار صالح یا کریم سنجابی را می‌خواهند، او دارای اختیارات قانونی است و مانعی برای این کار نمی‌بیند. به شرط آنکه جبهه ملی موضع خود را درباره قانون اساسی و جایگاه مقام سلطنت از سویی و موضع خود را در برابر حزب توده از سوی دیگر روشن کند. به گفته ملکی او این پیشنهاد را با سران جبهه ملی در میان گذاشت؛ اما به گفته ملکی آنها همچنان در سنگر «منفی‌بافی» باقی ماندند؛ چراکه می‌خواستند «محبوب‌القلوب» باقی بمانند. چنین شد که با وجود هشدار او، جبهه ملی بار دیگر فرصتی را که در گذشته‌ای نه‌چندان دور، در دوران زمامداری امینی برای دخالتی سازنده در سرنوشت کشور فراهم شده بود، از دست داد.

‌در جریــان روی‌کار‌آمدن دولت «علی امینی» در اوایل دهه ۴۰، ملکی سیاست نیروهای نهضت ملی در مواجهــه با دولت امینی را مورد انتقاد قرار داد. دلیل حمایــت ملکی از دولت امینی چه بود؟ چرا ملکی برخلاف جبهه ملــی دوم و جریان‌های چپ، فکر می‌کرد درگیری میان دربار و دولت امینی جدی است؟
ملکی زمامداری امینی را که در اردیبهشت ۱۳۴۰ آغاز شده بود، زمینه مناسبی برای دخالت در سرنوشت کشور و شرکت اپوزیسیون در تحولات آینده می‌دانست. او با وجود انتقاداتی که به امینی داشت، از جبهه ملی می‌خواست به امینی فرصتی بدهد تا به وعده‌هایش برای انجام اصلاحات و مبارزه با فساد دستگاه اداری واقعیت ببخشد. می‌گفت پشتیبانی از دولت امینی را نباید سازش نامشروع سیاسی تلقی کرد. می‌گفت نیروهای مترقی جامعه در شرایطی نیستند که بتوانند جانشین او شوند. از‌این‌رو مبارزه با دولت امینی پیامدی جز قدرت‌گرفتن دربار و نیروهایی که مخالف آزادی‌های سیاسی و اصلاحات هستند، به بار نخواهد آورد؛ اما جبهه ملی بی‌اعتنا به چنین نظریه‌ای، جز ایجاد مانع بر سر راه امینی کار دیگری از پیش نبرد. سیاستی که سرانجام تا آنجا که به نقش ملیون مربوط می‌شد، راه سقوط دولت امینی را هموار ساخت. این در ذات جبهه ملی بود که همواره به نام آغاز کرد و همواره هنگامی که فضایی برای اصلاحات فراهم شد، فرصت هر اصلاحی را بر باد داد.
‌ملکی چه موضع سیاسی‌ای درباره برآمدن نیروهای اسلامی در وقایع خرداد ۴۲ داشت؟
ملکی در جریان رویداد خرداد ۱۳۴۲ در ایران نبود. او سه ماه پیش از آن کشور را ترک کرده بود و برای مداوای بیماری قلبی خود به اتریش سفر کرده بود. ملکی از بیمارستان نامه‌ای را خطاب به اعضای جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی دیکته کرد که مضمون آن مخالفت با آن رویداد و نقش روحانیت در آن بود. او که پیش‌تر نقش روحانیانی مانند آیت‌الله کاشانی و آیت‌الله زنجانی را در تحولات سیاسی کشور ستوده بود، در داوری درباره رویداد ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به انتقاد از آن پرداخت و نقش روحانیت را نقشی عقب‌گرا نامید. او بر‌اساس‌این به انتقادی تند از جامعه سوسیالیست‌ها که به دفاع از رویداد ۱۵ خرداد برخاسته بود، پرداخت.
‌به گفته تــورج اتابکی و یروانــد آبراهامیان (شاید بیشتر در نقد چهره‌ای از ملکی که کاتوزیان آن را ترسیم می‌کند)، در ســال‌های گذشــته، «گرایش‌هایــی بــرای قهرمان‌ســازی و اسطوره‌ســازی از ملکی شــکل گرفته‌اند»، نظر شما چیست؟
داوری درباره نقش و جایگاه شخصیت‌های سیاسی در تاریخ یا آنچه قهرمان‌سازی و اسطوره‌سازی از ملکی نامیده‌اید، پدیده تازه‌ای نیست. ملکی به همان اندازه که پیش از انقلاب چهره‌ای سازشکار و چه بسا خائن و عامل بیگانه شناخته می‌شد، اکنون به شخصیتی بدل شده است که گویی از آغاز تا پایان راه و روشی اصولی در پیش گرفته بود. در‌این‌میان پرسشی را نادیده انگاشته‌ایم و آن اینکه داوری ما درباره جایگاه او تا چه اندازه بر داده‌های تاریخی استوار است و ریشه در فکر و اندیشه ملکی و آثاری دارد که از او بر جای مانده است و تا چه اندازه جز این است؟ باید دید ملکی، آن‌گونه که می‌شناسیم، تا چه اندازه ملکی تاریخی و تا چه اندازه ملکی قهرمان‌سازی، ملکی اسطوره و افسانه است. من در جریان نوشتن کتاب میعاد در دوزخ به این نتیجه رسیدم که شناخت ما از ملکی شناختی یک‌سویه است و تصویر همه‌جانبه‌ای از او در دست نداریم. اگر از این منظر به زندگی سیاسی او بنگریم، باید بگویم که ملکی برای ما بیگانه‌ای آشناست؛ مفهومی که در پیش‌گفتار کتاب نیز به آن پرداخته‌ام.

به نقل از روزنامۀ شرق،6 دی ماه 1399
پی‌نوشت‌ها:
۱- خلیل ملکی، «سرباز سرخ»، نامه رهبر، شماره ۴۲۷، جمعه ۳ آذر ۱۳۲۳، ۲.
۲- محمد مصدق، خاطرات و تألمات (تهران: انتشارات علمی، ۱۳۵۸)، ص ۲۶۰

در همین باره:

خلیل ملکی وتراژدیِ روشنفکران تنها!،علی میرفطروس

دکتر مظفّرِ بقائی و مسیحِ باز مصلوب!( بخش نخست)،علی میرفطروس

فروغ فرّخزاد؛ خطربازِ بلندپرواز ، مهشاد شهبازی

دسامبر 26th, 2020
فروغ فرخزاد به روایت فرزانه میلانی

بنا بر دیدگاه فیلسوف تاریخ، هِیدن وایت، «روایت‌های تاریخ‌نویسان از گذشته، برساخته‌هایی داستان‌مانند است؛ به سخن دیگر، هر داستان‌نویسی موضوعات و شخصیت‌ها و رویدادهای معینی را برای بازگویی برمی‌گزیند یا در کانون توجه قرار می‌دهد و به طریق اولی موضوعات یا شخصیت‌ها یا رویدادهای معینی را حذف می‌کند یا به حاشیه می‌راند و کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. تاریخ‌نویسان مدعی‌اند که صرفاً “حقایق مسلم تاریخی” را گزارش یا بازسازی می‌کنند، اما روایت کردن رویدادهای تاریخ را نباید مترادف بازگوییِ “حقایق مسلم” قلمداد کرد. هر رویداد تاریخی جایگاهی وجودشناختی در جهان بیرونی داشته است، اما آنچه تاریخ‌نگاران “حقیقت مسلم” می‌نامند صرفاً برساخته‌های زبانیِ خودشان از رویدادهاست.»(پاینده، ۱۳۹۰: ۳۹۶) بنابراین آنچه در رویارویی با یک زندگی‌نامه به‌مثابۀ یک «روایت تاریخی» باید پیش چشم داشته باشیم توجه به ماهیت تکثرگرا، غیرخطی و تفسیرگونۀ آن است و نه از پس روزنۀ تنگ‌چشم مطلق‌گرایی رئالیستی به آن نگریستن و در لذت حاصل از یکسان‌پنداری «روایت» و «واقعیتِ» همواره دور از دسترس غرق شدن؛ چراکه ریشۀ بسیاری از بدفهمی‌ها و داوری‌های سطحی‌انگارانه در این‌گونه نگریستن به یک تاریخِ به‌روایت‌‌درآمده است.
از هم‌داستانی با چنین تفکری است که فرزانه میلانی، نویسندۀ زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد، در بخش نخست این اثر می‌نویسد: «بر این باورم که زندگی در زندگی‌نامه نمی‌گنجد و به روایت شدن تن نمی‌دهد. گریزپاست. چون باد صیدناشدنی و چون نور پراکنده است. مواج و متحرک است. در موافق‌ترین شرایط، زندگی‌نامه مجموعه‌ای است از تناقض‌ها، نادانسته‌ها، حذفیاتی که با رشتۀ روایت به هم گره خورده‌اند. مثل تور ماهیگیری، پر از حفره و سوراخ است. پر از سکوت و تصویرهای کدر. پر از تناقض‌ها و پیچیدگی‌های تو در تو. پر از سؤال‌های بی‌پاسخ‌مانده.» (میلانی، ۱۳۹۵: ۲۸) و از این طریق با ارائۀ تصویر روشنی از آنچه در برابر خواننده است و همچنین با تأکید بر فاصلۀ رفع‌ناشدنیِ «واقعیتِ» زندگی یک فرد و «روایتِ» آن ــ که خود دستخوش ممنوعیت‌های سرپوش‌گذارنده و محدودیت‌های زمان، زبان و حافظه است ــ از ادعای هر گونه قطعیت و جامعیت در کار خود برائت می‌جوید و همچون داستان‌نویسی پسامدرن، به جای ایجاد توهمِ پوچِ واقعیت در خواننده با تلنگرهای شبهه‌آفرینش، به او یادآور می‌شود که واقعیت به طرز بازیگوشانه‌ای در هزارتوی تکثر روایت‌ها در حال گریز است؛ گاه به صراحت می‌گوید، گاه از طریق آوردن چند روایت برای یک رویداد و گاه نیز با به نمایش گذاشتن عریانی یک شخصیت و تعارضش با نقاب‌ها و پوشش‌های مزورانه‌اش.

روایت فرزانه میلانی از زندگی فروغ فرخزاد، آن‌گونه که خودِ او می‌گوید «می‌خواستم روایتی یکدست ولی نه تک‌صدایی بیافرینم» (همان: ۱۴)، روایتی چندصدایی است؛ صداهایی که با رهبری میلانی یک سمفونی شنیدنی را می‌آفرینند. در واقع همچون کارگردانی که شخصیت‌های فیلم خود را هدایت می‌کند او نیز از طریق پرسش‌های گزینش‌شده‌اش تصمیم می‌گیرد که روایت‌ها به چه سمت و سویی حرکت کنند و بر کدام نقطۀ تاریک زندگی یا شخصیت فروغ نور بیفکنند. میلانی طرح روایت خود را در شش اپیزود، که هر یک شخصیت‌های جدیدی را وارد اثر می‌کنند، شکل می‌دهد و هر اپیزود را با یکی از وقایع مهم و کلیدی زندگی فروغ می‌آغازد: اقدام به خودکشی در نوجوانی، مراسم عقد ازدواج با پرویز شاپور، ورود جسورانه به قلمرو شاعری به عنوان یک حرفه، جدایی از پرویز شاپور و فرزندش کامیار، آشنایی با ابراهیم گلستان و به فرزندی پذیرفتن حسین منصوری.

در نگاهی کلی به توالی آغاز اپیزودها، این‌گونه به نظر می‌رسد که با ساختاری خطی روبه‌رو هستیم؛ اما شکست‌های زمانی، روایت‌های بطن در بطن، ژرف شدن در پیچ‌و‌تاب روان شخصیت‌های فرعی (مانند محمد فرخزاد، بتول وزیری‌تبار، بهین‌دخت دارایی و ناصر خدایار) تا اندازه‌ای روایت محوری اثر را دچار نوسان و ریتم پرکشش و تداعی‌های تفکربرانگیزی را ایجاد می‌کنند. در این میانه شگرد روایی فرزانه میلانی به عنوان راویِ اعظم بسیار قابل توجه است؛ گاه می‌گوید و گاه نشان می‌دهد. گاه خود می‌گوید و گاه دیگری را وادار به گفتن می‌کند. گاه از کلمه ابزاری برای بیان مفهوم می‌سازد و گاه از سکوت. گاه هوشمندانه ذهن خواننده را به آشوبِ شک می‌کشد و گاه به آرامشِ اعتماد فرامی‌خواند.

فرزانه میلانی که در هر دو اثر خود ــ زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد و قلم‌ها، نه شمشیرها ــ به فراز و‌ فرودهای روانی فروغ و چگونگی نمود یافتن آن در زندگی و شعرش پرداخته است، در تلاش خود برای نزدیک شدن به حقیقت فروغ فرخزاد به‌عنوان انسانی طبیعی ــ اگرچه نابغه‌ ــ تابوی «دیوانگی» را شکسته و بت‌واره‌ای پوشیده از تقدس شاعرانگی و تهی از روح شیدای آزادگی را ویران کرده است. میلانی، در این مسیر، موضوع مهم و بحث‌برانگیز دیگری را نیز ــ که اغلب در فرهنگ ما مسکوت گذاشته می‌شود مبادا حدیث «نام و ننگ» را به میان آورد ــ مورد پرسش قرار داده است؛ موضوعی محوری که کتاب با اشاره به آن آغاز می‌شود و هیچ‌گاه تا پایان اثر ذهن نویسنده را رها نمی‌کند: خودکشی‌های مکرر فروغ فرخزاد و ردِ پای پررنگِ مرگ و ویرانی در آثار او. میلانی بر این باور است که «این حقیقتی انکارناپذیر است که مرگ‌اندیشی در کانون اشعار فرخزاد قرار دارد و درگیری با آن در تاروپود شعر او تنیده شده است».(همان: ۳) در نگاه نخست و با مشاهدۀ بسامد بالای تصاویرِ پوشیده در لفاف مرگ و گاه حتی گرایش به مرگِ رهاننده و دعوت‌کننده به آرامش در شعر فروغ می‌توان این گفته را تأیید کرد؛ اما اگر ژرف بنگریم لایه‌های پنهان دیگری نیز به چشم می‌آیند که پیچیدگی‌های درونی فروغ فرخزاد در مقام «منِ اندیشنده» را بیشتر روشن می‌کنند.

کنش‌های خودتخریب‌گرانۀ فروغ، چه به قصد اثبات «خود» و چه برای رهایی از «خود» بوده باشند، در نهایت ما را به یک سرمنشأ رهنمون می‌شوند: سرکوب شدنِ هویت فردی؛ سرکوبی که اغلب از تقابلی بنیادین در خانواده آغاز می‌شود ــ تقابل جنسیت کنشگر/سرکوبگر (مرد/پدر) و جنسیت کنش‌پذیر/سرکوب‌شده (زن/مادر) ــ و به ایجاد تعارض محوریِ خود‌ـ‌دیگری می‌انجامد. فروغ نیز که، در خانواده‌ای دوقطبی‌شده (پدر سلطه‌گر‌ ـ مادر سلطه‌پذیر) در چرخۀ مداومِ سرکوب و عصیان، هر دو قطبِ کنش‌گر (حرکت/شیدایی) و کنش‌پذیر (سکون/افسردگی) را در خود درونی کرده بود، هرگاه «خود» را در تعارض با نقش‌های جنسیتی (‌دختر خوب ‌ـ‌ همسر مطلوب ‌ـ‌ مادر نمونه) می‌یافت و یا بهتر بگوییم هرگاه که می‌دید حرکتش با سکون و کنش‌گری‌اش با کنش‌پذیری سرکوب می‌شود، عزمِ نبودن می‌کرد. گرایش به مرگ در شعر «دریافت» می‌تواند بر چنین تعارضی دلالت داشته باشد: «داشتم با همۀ جنبش‌هایم/مثل آبی راکد/ته‌نشین می‌شدم آرام‌آرام/داشتم لرد می‌بستم در گودالم/گوش دادم/گوش دادم به همۀ زندگی‌ام/موش منفوری در حفرۀ خود/یک سرود زشت مهمل را/با وقاحت می‌خواند/جیرجیری سمج و نامفهوم/لحظه‌ای فانی را چرخ‌زنان می‌پیمود/و روان می‌شد بر سطح فراموشی/آه من پر بودم از شهوت ـ شهوت مرگ.»

کشاکشی میان سکون و حرکت، آزادی و اسارت، خود و دیگری که به دوپاره شدن روان فروغ فرخزاد می‌انجامد؛ زمانی او را به قعر مغاک تهی‌شدگی پرتاب می‌کند و زمانی دیگر به اوجِ سرشار شدن پرواز می‌دهد؛ زمانی او را در اتاق بی‌روزن افسردگی نگاه می‌دارد و زمانی دیگر بر بام شیدایی می‌کشاند؛ گاه سبب‌ساز خودتخریب‌گری می‌شود و گاه خودسازی، گاه نابودی به بار می‌آورد و گاه آفرینش. ویرجینیا وولف که همچون فروغ فرخزاد به اختلال دوقطبی دچار بود، تجربۀ این دو حدِ اوج و فرود را این‌گونه شرح می‌دهد: «آن لحظات ناامیدی ــ می‌خواهم بگویم تعلیق یخ‌زده، مثل مگسی که در شیشه‌ای گیر کرده باشد ــ چنانکه غالباً روی می‌دهد، جای به شادی بی‌اندازه‌ای سپرده‌اند.» (وولف، ۱۳۸۷: ۲۵۷) آنچه از آن به‌ عنوان «تعلیق یخ‌زده» یاد می‌شود همان سکون ویرانگری است که جای خود را به شعفی زایا و پویاییِ ذهن و تخیل می‌دهد.

بنا بر پژوهش‌های انجام‌شده در زمینۀ ارتباط دورۀ شیدایی و بروز خلاقیت، این‌گونه به نظر می‌رسد که «این لحظه‌های اوج و سرخوشی موجب دسترسی بهتر به واژگان، حافظه و سایر منابع شناختی می‌شوند. افرادی که در حال تجربۀ شیدایی هستند اغلب می‌توانند بسیار باهوش‌تر و خلاق‌تر باشند و واکنش‌های عاطفی تشدید‌شده‌ای که شکوفایی نبوغ آنان را در ادبیات تسهیل می‌سازد، نشان دهند.» (koutsantoni, ۲۰۱۲: ۹) فرزانه میلانی، از طریق دو تن از نزدیک‌ترین افراد به روانِ فروغ فرخزاد، دو بار به وجود این ارتباط اشاره می‌کند؛ یک بار در گفت‌و‌گویی با کامیار شاپور وقتی که می‌گوید: «فکر می‌کنم خود من هم این را از فروغ به ارث برده‌ام… من هم ناراحتی روانی دارم و مجبورم دوا بخورم. اگر نخورم، مریض می‌شوم. ولی از نظر خلاقیت هنری این برایم لازم است. وقتی دوا نمی‌خورم، خلاقیتم بیشتر می‌شود.» (میلانی، ۱۳۹۵: ۱۴۴) و بار دیگر در گفت‌وگو با ابراهیم گلستان که از فروغ این‌گونه نقل قول می‌کند: «یک مرتبه به من گفت من اگر دیوانه هستم، از دیوانگی‌ام می‌خواهم استفاده بکنم… یعنی اینکه می‌خواهد با شعر زندگی بکند و می‌داند که دیوانه بودن هلش می‌دهد برای شعر گفتن.»(همان: ۲۰۶)

به نظر می‌رسد این نوع دیوانگی یا شیدایی که بال پرواز بسیاری از نوابغ شده است ورود به سرزمین‌هایی بکر و فراخ را ممکن می‌سازد؛ سرزمین‌هایی فراسوی عرصه‌های دیرآشنای نظم و نظام‌های محدودکننده که توصیفشان زبانی دیگر و واژگانی گسترده‌تر را طلب می‌کند. گویی چنین جنونی به تجربۀ چنان سطحی از تخیل منجر می‌شود که جانِ جانِ چیزها و حس‌ها و ادراکات ذهنی در آنجا پرده از رخ برمی‌گیرد. ویرجینیا وولف نیز مانند فروغ فرخزاد این دیوانگی را، برای فراتر رفتن از مرزهای ذهنِ چارچوب‌بندی‌شده و خلق ادبی، ضروری و حتی موهبتی عظیم می‌داند: «می‌توانم به شما اطمینان دهم که تجربۀ دیوانگی فوق‌العاده است. کم‌اهمیت نپنداریدش. من هنوز بیشترین حجم آنچه را که درباره‌اش می‌نویسم در میان گدازه‌های آن فوران‌ها می‌یابم. دیوانگی، فرد را از هر آنچه قالبی و قطعیت‌یافته است ــ به‌گونه‌ای که عقل آن را شکل داده ــ رها می‌کند. آن شش ماه ــ نه سه ماه ــ که در بستر بودم، به من چیزهای بسیاری دربارۀ آنچه «خود» نامیده می‌شود، آموخت.» (Woolf, ۱۹۷۵-۸۰: ۱۸۰)

فرد در دورۀ شیدایی به درک بی‌واسطه‌ای از «خود» می‌رسد، اما با پایان یافتن این دوره و سقوط به دنیای واقعیت‌های محدودکننده، آن درکِ از خود نیز متلاشی می‌شود؛ هزار تکه می‌شود همچون تصویری که در آیینه‌ای شکسته. شاید از همین روست که فروغ، پس از رویارو شدن با «خود»ی که می‌بیند و تعارض آن با «خود»ی که ادراک می‌کند، در آیینه می‌گرید: « تمام روز در آیینه گریه می‌کردم/بهار پنجره‌ام را/به وهم سبز درختان سپرده بود». (فرخزاد، ۱۳۸۴: ۲۲۷) و اگرچه به پنجرۀ رو به آسمانِ رهایی‌بخش پناه می‌برد: «من در پناه پنجره‌ام» (همان: ۲۷۴) و همه چیز را از دریچۀ یک پنجره ادراک می‌کند: «یک پنجره برای دیدن/یک پنجره برای شنیدن» (همان: ۲۷۱)، پس از سقوطی دیگر درمی‌یابد که «میان پنجره و دیدن همیشه فاصله‌ای هست».

میلانی، که «دریافت» را بسیار تأمل‌برانگیز می‌داند، معتقد است این شعر به تجربۀ دردآوری در کودکی فروغ اشاره دارد؛ دردی ناگفتنی که همواره در هاله‌ای از ابهام باقی مانده است. اما آنچه واضح است سرکوبِ جنبش‌های کنش‌گرانه و ته‌نشین شدن در قعر تسلیمی منفعلانه است. سرکوب جنسیت، فردیت و فاعلیت است که فروغ را به سمت مرگِ نجات‌دهنده سوق می‌دهد نه یک تمایل روانیِ صرف که بتوان نامِ «مرگ‌اندیشی» را بر آن نهاد. در حقیقت در چنین شرایطی «فرارِ به» آن‌قدر اهمیت ندارد که «فرارِ از» قابل توجه است. می‌توان این‌گونه گفت که فروغ به مرگ نمی‌اندیشید بلکه از وحشتِ سرکوب‌های خشونت‌بار خانواده و جامعه آن‌قدر از زندگی گریزان می‌شد که ناگهان خود را در آغوشِ دعوت‌کنندۀ مرگ می‌یافت؛ وحشتی که حتی در واپسین سال‌های زندگی نیز او را رها نکرده بود: «و مغز من هنوز/لبریز از صدای وحشت پروانه‌ای است/که او را/در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند». مصلوب کردن پروانه با سنجاق تصویری از اسارت دردآوری است که مرگ را به دنبال دارد و در جای دیگر که می‌گوید: «بر او ببخشایید/بر او که گاه‌گاه/پیوند دردناک وجودش را/با آب‌های راکد/و حفره‌های خالی از یاد می‌برد/و ابلهانه می‌پندارد/که حق زیستن دارد/بر او ببخشایید/بر خشم بی‌تفاوت یک تصویر/که آرزوی دوردست تحرک/در دیدگان کاغذیش آب می‌شود»؛ باز هم این پیوند دردناکِ «وجود» با رکودِ اسارت و فقدان‌هایی در زندگی است که حق بودن و پویایی را از او سلب می‌کند، اما به نظر می‌رسد که این زیستنِ آونگ‌وار میانِ دو قطب مرگ و زندگی گاه نقابی شده است بر چهرۀ فروغ فرخزاد در مقام «منِ اندیشنده». به‌راستی چگونه ممکن است فرد اندیشنده‌ای به هستی نیندیشد؟ چگونه ممکن است به هستی بیندیشد و به نیستی نه؟ و چگونه ممکن است در فرایند «رشد دردناکش» بلوغ را درک کند و زوال را نه؟

روشن است که مرگ روی دیگر سکۀ زندگی است و زندگی آن پلی است که ما را به مرگ می‌رساند؛ بنابراین مسئلۀ «هستی» به‌عنوان بنیادی‌ترین اندیشۀ وجودشناختی بشر و «نیستی» به‌عنوان پاسخی محتوم اما نامعلوم به پرسش «هستی» همواره در آثار اندیشندگان نمودی چشمگیر داشته است. فروغ در شعر «تولدی دیگر» درک خود را از هستیِ آمیخته با نیستی، که در آن «ادراک ماه» را با «دریافت ظلمت» می‌آمیزد، بیان می‌کند. او زوال گل‌ها را زیبا می‌داند و بر این باور است که در پی هر زوال سبز شدنِ دوباره‌ای است و در پی هر مرگ تولدی دیگر: «دست‌هایم را در باغچه می‌کارم/سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم/و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم/تخم خواهند گذاشت.» او حتی، در اوج ایمان یأس‌آلودش به فصل سرد و «زندانی بودن» دانه‌ها، هستی را امتداد نیستی می‌داند: «شاید حقیقت آن دو دست جوان بود/آن دو دست جوان/که زیر بارش یک‌ریز برف مدفون شد/و سال دیگر، وقتی بهار/با آسمان پشت پنجره همخوابه می‌شود/و در تنش فوران می‌کنند/فواره‌های سبز ساقه‌های سبکبار/شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه‌ترین یار!» شاید همچون اندیشندگان دیگری چون مهدی اخوان‌ثالث که می‌گوید «زندگی را دوست می‌دارم/مرگ را دشمن؛/وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم/که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!» (اخوان‌ثالث، ۱۳۹۷: ۱۰۵۶)

فروغ نیز در ژرفای دست‌و‌پا‌ زدن‌هایش برای رسیدن به ادراکی از «چرایی‌ها» و «چه‌بودن‌های» هستی و خسته از بیهودگی راه‌های پیچاپیچی که به یک «دهان سرد مکنده» می‌رسند، گاه به مرگ به‌عنوان یک پناهگاه امن نگریسته باشد اما بسیاری اوقات نیز به نیستی نه، بلکه به هستی جاودانه اندیشیده است؛ شاید به همین سبب از روییدن‌های دوباره می‌گوید، خود را از سلالۀ درختان می‌انگارد، راز فصل‌ها را می‌داند و با تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد می‌شود: «مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است/تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟» بنابراین نمی‌توان نمایان شدنِ چهرۀ مرگ در شعر فروغ را همواره دلالتی بر «مرگ‌اندیش» بودنِ او دانست. مرگ در اندیشه و شعر او گاهی سقوط از اوج شیدایی به سکون و رخوت است، گاه مسئله‌ای فلسفی در اندیشه‌های وجودشناختیِ شاعر و گاه حتی دستاویزی برای دوباره متولد شدن و تجربۀ زندگیِ جاودانه؛ بنابراین بهتر است که تمایز قائل شویم میان «مرگ‌اندیشی» ــ که نوعی گرایش روانی مفرط به مرگ را به ذهن متبادر می‌کند ــ و «اندیشیدن به مرگ» در بطن «اندیشیدن به زندگی» به‌مثابۀ موضوعی شناختی.

اگرچه فرزانه میلانی در شکل دادن به روایت خود از انواع عناصر داستان‌نویسی و شگردهای روایی تأثیرگذار بهره می‌گیرد، همواره راه را بر تخیلِ افسانه‌ساز می‌بندد و، با دقتی وسواس‌گون در اعتبارسنجی منابعِ خود، به خیال‌پردازانِ جویای نام مجالی برای جلوه‌گری و مخدوش کردن روایت فروغ فرخزاد نمی‌دهد. اگرچه در کمال صداقت می‌گوید «سلیقۀ شخصی‌ام خواهی‌نخواهی تعیین‌کنندۀ بافت و ساخت روایت شده است» (همان: ۲۸)، همچنان صادق است آنجا که می‌نویسد: «تا جایی که در توان داشته‌ام در جست‌و‌جو و بازآفرینی اطلاعات درست و دقیق کوشیده‌ام.» (همان: ۲۹)

میلانی همچنین افزون بر نمایاندن چهره‌ای انسانی و نه اسطوره‌ای از فروغ فرخزاد جایگاه حقیقی او در جنبش زنان ایران و نقش او در ایجاد و پیشبرد این جنبش را تبیین می‌کند: «فرخزاد همت و اندیشۀ خلاق را در خدمت یک خانه‌تکانی فرهنگی و ادبی قرار داد و از پیش‌قراولان مسلّم انقلاب سومی شد که در ایران معاصر در کنار و در درون دو انقلاب مشروطه و اسلامی به‌تدریج نطفه بسته و ریشه دوانده است. این انقلاب با مفاهیم سنتی و متداول انقلاب همخوانی ندارد. رهبر و پایگاه مشخصی ندارد. تحت تأثیر یک نظریۀ خاص سیاسی یا گزینشی میان این حاکم و آن رهبر، این حزب و آن گروه نیست. راهکارهای سیاسی را نفی نمی‌کند، ولی بنیاد تغییر فرهنگی را نه در خونریزی و جنگ بلکه در تغییر ذهنیت زن و مرد می‌داند. قلم را به جای شمشیر می‌گذارد. کلمه را حربه می‌کند. از مضامین محذوف و بخش مهمی از تاریخ پنهان‌ماندۀ ایران رفع حجاب می‌کند. از صحبت عام و کلی دربارۀ آزادی فراتر می‌رود و با حرکت از جزء به کل، ساخت و بافت قدرت را به مؤاخذه می‌کشد.»(میلانی، ۱۳۹۵: ۲۴۲)

به نظر می‌رسد کسانی که شعر فروغ فرخزاد را شعری شخصی می‌دانند و با نادیده گرفتن مبارزۀ جسورانۀ او برای کسب آزادی اندیشه و زبان، نقش تاریخ‌ساز او را در تحولات فرهنگی به نامی ــ گاه حتی محذوف ــ در تاریخ ادبیات ایران تقلیل می‌دهند هرگز درک درستی از جانِ شعر فروغ و خطر کردن‌هایش برای بیرون کشیدن فردیتِ زیرِ آوارِ هزاره‌ها سرکوب‌ماندۀ زنان نداشته‌اند.

میلانی از فروغ فرخزاد «در مقام منِ اندیشندۀ درون‌نگر و عریان‌گو» (همان: ۳) سخن می‌گوید و در این تفسیرِ خود از فروغ واژۀ «من» را به کار می‌برد نه «زن» را؛ بر «فردیت» او تأکید می‌گذارد نه «جنسیت» او؛ وزن را به «وجودِ» یک‌تکۀ او می‌دهد نه «زن‌بودگیِ» دو‌پاره‌شدۀ او. حتی در تحلیل اشعار فروغ، با دو‌شقه نکردن او به «فروغِ قبل از تولدی دیگر» و «فروغِ پس از تولدی دیگر»، نشان می‌دهد که فروغِ «اسیر» و فروغِ «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» در نزد میلانی یک فروغ است؛ فروغ به‌مثابۀ وجودی اندیشمند در مسیر رشدِ آگاهی: «درست است که فرخزاد در هر مجموعه از حد و حدود کتاب قبلی فراتر می‌رود و هرگز خود را تکرار نمی‌کند، ولی اشعار واپسین او یک تغییر ۱۸۰‌درجه‌ای نسبت به مجموعه‌های قبلی‌اش نیستند. پشتوانۀ تجربی و ادبی متفاوتی دارند. از زیبایی و ذوق و ظرافت و عمق بیشتری برخوردارند. با مسائل تازه‌ای دست‌به‌گریبان و حامل معناها و پیام‌های متفاوتی هستند. ولی بینش آنها در کل ریشه در کتاب‌های قبلی دارد و بیانگر تضادهای درونی زنی از گوشت و پوست است که خواسته‌هایش با الگوهای رایج او از نهاد خانواده هم‌سو نیست.» (همان: ۱۷۷)
در چنین نگرشی، تولدی دیگر چیزی نیست جز امتداد عصیان‌های اسیری در آن سوی دیوارهای سنتِ مردمحور؛ چراکه آگاه بودن از اسارت نیز خود سطحی از آگاهی است؛ شناخت عوامل محدود‌کنندۀ آزادی (دیوارها) سطحی دیگر و انجامیدن این سطوح خودآگاهی به کنشی با تکیه بر محوریتِ «خود» (عصیان) سطحی بالاتر که می‌توان آن را «آگاهی کنشگرانه» نامید. روشن است که نادیده گرفتن سه دفتر اول فروغ به منزلۀ نادیده گرفتن چگونگی حرکتِ توان‌فرسای آن جانِ شیداست در خطِ خشکِ زمان. میلانی در یکی دیگر از آثار خود به نام قلم‌ها، نهاین حرکت و خروج فروغ از اسارت در چارچوب سنت‌ها را به پرواز ایکاروس از زندان با بال‌های خودساخته تشبیه کرده است. او بر این باور است که سنگینی بار اسارتی که فروغ در تمام طول زندگی خود احساس می‌کرد همان چیزی بود که قدرت کشف پرواز را در او به وجود آورد، اما از آنجایی که تلاشِ بی‌وقفۀ او برای آزاد بودن همواره با احساسی از محدودیت و وابستگی شدید کنترل می‌شود، حتی زمانی که با چشمانی خیره به آسمان رو به سوی رهایی در حرکت است، پاهای خود را می‌بیند که از سنگینی وزنه‌هایی از جنس رسوم و تعلقات پایین کشیده می‌شوند و زنجیرهایی محدودکننده او را از حرکت باز می‌دارند.

به نقل از:نشریۀ زنان امروز،شمارۀ ۳۸

—————————-
پی‌نوشت‌ها
۱. Words, not Swords: Iranian Women Writers and the Freedom of Movement
۲. Icarus
۳. depression
۴. mania
۵. bipolar disorder
۶. madness
۷. Oneself

منابع
۱.مهدی اخوانثالث، مجموعه اشعار، تهران، نشر زمستان، ۱۳۹۷
۲.حسین پاینده، داستان کوتاه در ایران (داستانهای پسامدرن)، تهران، نیلوفر، ۱۳۹۰
۳.فروغ فرخزاد، مجموعه اشعار، قزوین، انتشارات طه ـ سایهگستر،قزوین، ۱۳۸۴
۴.فرزانه میلانی، فروغ فرخزاد/زندگینامۀ ادبی همراه با نامههای چاپنشده، تورنتو، نشر پرشین سیرکل، ۱۳۹۵
۵.ویرجینیا وولف، یادداشتهای روزانۀ ویرجینیا وولف، ترجمۀ ‌خجسته کیهان، تهران، نشر قطره، ۱۳۸۳
۶. katerina Koutsantoni, Manic Depression in Literature: The case of Virginia Woolf, Medical Humanities (volume 38), issue 1, ۲۰۱۲
۷. Farzaneh Milani, Words, not Swords: Iranian Women Writers and the Freedom of Movement, ۱st ed. Syracuse, New York, ۲۰۱۱
۸. Virginia Woolf, The Letters of Virginia Woolf, Ed. Nigel Nicolson, ۶ vols, Harcourt, New York, 1975-80

فروغی در ظلمات،(بخش پایانی)،علی میرفطروس

دسامبر 17th, 2020

به مناسبت سالگردِ خاموشیِ محمدعلی فروغی

 

*روابط نزدیکِ حسین گل گلاب و کلنل علینقی وزیری با فروغی این گمان را تقویت می کند که فروغی از تدوین و تنظیمِ سرودِ«ای ایران» باخبر بود.

* جایگاه محمدعلی فروغی درتاریخ و فرهنگ ایران  چنان والا است که درآینده، دانشگاه ها و دانشکده ها  به نام فروغی  نامگذاری خواهند شد.

* فروغی، فرهنگمَرد و سیاستمدار بزرگی بود که پیروزی اش پس از مرگ بوده است.

بخش نخست 

بخش دوم

چلچراغِ  فرهنگ و معرفت

در بخش نخست از چلچراغی گفتیم که به سانِ چهل چراغ   سپهرِ فرهنگ وُ اندیشۀ ایران را فروزان ساخت و در ظلماتِ شهریور 1320 و اِشغال ایران توسط ارتش های بیگانه، کشتیِ توفان زدۀ ایران را به ساحلِ امن وُ عافیت هدایت کرد.

در سال 1314 پس از واقعۀ مسجد گوهرشاد مشهد(مربوط به کشف حجاب و تغییرکلاهِ مردان) محمد علی فروغی  مورد قهر وُ غَضَب رضاشاه قرارگرفت و از نخست وزیری عزل شد و به مدّت 6سال  به دور از سیاست بسربُرد.درآن دوران  فروغی فقط با حقوقِ «منتظرخدمتی» و حق التألیف کتاب هایش زندگی کرد[1]

با عزل فروغی و دورشدنِ او از سیاست،گوئی که بخش بزرگی از نیروهای خلّاق و سازندۀ وی  آزاد شد و فروغی – به سان چلچراغی پُرفروغ – مورد توجۀ اهل فرهنگ قرار گرفت.مروری بر خاطرات روزانۀ فروغی  نشان می دهد که برخلاف تصوّرات رایج ، فروغی پس ازعزل نیز- بسان انسانی بیقرار ،پُرتلاش و مسئول- دارای روابط اجتماعی بسیار گسترده و تلاش های عظیمِ فرهنگی بود، از جملۀ با:علی اکبر دهخدا، دکترقاسم غنی، علی اصغرحکمت ،دکتر صادق کیا، مسعود فرزاد، محمّد قزوینی، لطفعلی صورتگر،عیسی صدیق، رضازادۀ شفق،عباس اقبال، محمد قزوینی ، سعید نفیسی، استادجلال همائی، ملک الشعرای بهار، علی دشتی ، کمال المُلک نقّاش ، ابوالحسن ابتهاج، ابوالحسن بهمنیار،بدیع الزمان فروزانفر، غلامحسین مصاحب، غلامحسین صدیقی، حسن زرّین خط ، مسیو گُدار، محمود حسابی ، رشید یاسمی ، غلامحسین رهنما ، حبیب یغمائی ، داوود پیرنیا،حسین گل گلاب،کلنل علی نقی خان وزیری و…اگربدانیم که هریک ازاین شخصیّت ها از برجسته ترین چهره های فرهنگی زمان بودند، آنگاه به اهمیّت و شعاعِ فرهنگی فروغی  آگاه تر خواهیم شد.

خاطرات روزانۀ فروغی-همچنین-این موضوع را روشن می سازد که وی در آن زمان – با وجود بیماری و ضعف جسمی- در بسیاری از نهادهای علمی و فرهنگی حضوری مؤثّر داشت از جمله: شرکت درجلسات فرهنگستان زبان ، شورای معارف(فرهنگ) ، کنفرانس ابراهیم پور داوود ، شورای کتابخانۀ مجلس ، شورایعالیِ جمعیّت شیر وُ خورشید سرخ ،کانون بانوان، شورای انستیتو پاستور و…

به قولی:«انسان بودن،دشواریِ وظیفه است»[2]و فروغی«تجسّم این دشواری وظیفه» بود چرا که درمیان آنهمه تلاش ها و گرفتاری ها ، او وظیفۀ خود می دانست تا در مراسمِ ختم فلان دوست، حضوردرعروسیِ دخترِفلان شخصیّت، رفتن به تئآتر اتلّلو یا نمایشِ «بیژن وُ منیژه» درسالن زرتشتیان و… «رفتنِ سینما با بچه ها»،همّت کند… وشگفتا که درمیانۀ آن«ازدحامِ وظیفه»، یادآور می شود که نوشتنِ فلان رساله یا بِهمان کتاب را تمام کرده است ،چنانکه در یادداشت 20 اردیبهشت 1319 می نویسد:

کثرتِ کار، مخصوصاً فلسفۀ هگل ، دَماغ [حوصله] مرا  خسته کرده است»(ص564).

و یا در یادداشت 14خرداد1319 :

امروز فلسفۀ هگل را که در زمستان شروع کرده بودم،به انجام رساندم»(ص568).

 در رابطه با «رفتنِ سینما با بچه ها»، گفتنی است که فروغی همسر خود را در جوانی از دست داده بود و به قول او:«برای اینکه بچه ها زیرِ دست وُ پای «پدرزن» بزرگ نشوند»، تا پایان زندگی، مُجرّد و تنها ماند و تربیت و سرپرستی آنها را خود برعهده گرفت.

«سال بد! سال باد!»

در سوم شهریور1320 ارتش های روسیه و انگلیس – با وجود اعلام بی طرفی ایران درجنگ جهانی دوم – به ایران حمله کردند . یادداشت های فروغی در این دوران  بسیار کوتاه، شتابزده و«تلگرافی» است واین امر،ناشی ازشرایط اضطراری دوران جنگ بود.با اینحال این یادداشت ها دارای آگاهی های جالبی است، از جمله :

یادداشت 6شهریور1320:

«صبح رفتیم به حضورِ اعلیحضرت[رضاشاه].همانجا بودیم که سلطنت آباد  بُمب انداختند».

یادداشت روز21 شهریور 1320:

«رادیو لندن مبارزۀ غریبی با[رضا]شاه شروع کرده است که نتایج دور وُ درازی خواهدداشت»

یادداشت 10مهر1320:

«شب رفتیم مهمانخانۀ دربند.درمراجعت دکتر[محمّد]سجادی [قاضی بلندپایه]را دیدم که روس ها  لُختش کرده بودند».

یادداشت 11مهر1320:

«صبح رفتیم شمیران.شب   زود برگشتیم از ترسِ روس ها…نمی دانم عاقبتِ کارِ ما با روس ها  چه می شود.دولت شوروی بی کفایتی عجیبی نشان می دهد».

یادداشت 17 مهر1320 /14شعبان

«آتشبازی امشب[به مناسبت 15شعبان، تولد مهدی صاحب الزمان؟]را که[قبلاً]تهیّه کرده بودند،موقوف کردند.چراغانی مردم را هم  منع کردند».

یادداشت 23 شهریور1320:

بعدازظهر برحسب تقاضای [رضا]شاه با وزیر مختار انگلیس به اتفاق [علی]سهیلی  مذاکره کردم و مذاکرات  مضحک بود».

 موضوع این«مذاکراتِ مضحک» تصمیم دولت های روس و انگلیس برای الغای نظام پادشاهی در ایران و پیشنهاد مقام ریاست جمهوری به فروغی بود،امّا وی- با اخلاق و فضیلتی استثنائی- این  پیشنهاد را نپذیرفت چرا که درشرایطِ اشغال ایران و تبعید رضاشاه  وقوع آشفتگی های اجتماعی  می توانست باعث فروپاشی و تجزیۀ ایران گردد.

فروغی به هنگام پذیرفتن نخست‌وزیری از بیماری قلبی و ضعف شدید رنج می‌بُرد .به روایت دکترعیسی صدیق(ادیب،نویسنده و سومین رئیس دانشگاه تهران):«هنگامی که فرزندان فروغی به او  توصیه کردند که در این شرایط بحرانی  پذیرفتن نخست وزیری می‌تواند به بهای جانش تمام شود»، فروغی گفت:

«مملکت ۶۰ سال مرا در آغوش خود پرورده و درهای نعمت را به روی من گشوده و مرا به عالی‌ترین مقامات کشوری رسانده است و اکنون که رئیس مملکت احساس می‌کند که ایران به خدمت من احتیاج دارد، چگونه ممکن است از رمقی که برایم باقی است دریغ کنم ولو اینکه پایانِ حیات در نظرم  مُجسّم شود؟»[3]

بدین ترتیب، در آن شرایط حسّاس و سرنوشت ساز، فروغی حفظِ یکپارچگی ایران و بقای نظام پادشاهی را بر پذیرفتنِ مقام ریاست جمهوری ترجیح داد[4].فروغی دراین باره ازروابط دوستانۀ دولتمرد برجسته،علی سهیلی با «آنتونی ایدن» (وزیر خارجۀ انگلیس) که «به زبان شیرین فارسی  صحبت می کرد» بهره بُرد[5]

با کمال المُلکِ نقّاش!

نقّاشی های فروغی بُعد دیگری از شخصیّت هنری وی را آشکار می سازند و شاید توصیفِ دکتر علی اکبرسیاسی از فروغی به عنوانِ «تابلوی نقاشیِ گرانبها» ناظر براین جنبه از شخصیّت او نیز بوده است.دو نقّاشی آبرنگ و با مداد که در پایان«یادداشتهای روزانۀ فروغی»(صص 447-448) چاپ شده،از آگاهی فروغی درهنر نقّاشی حکایت می کنند.با توجه به روابط بسیار نزدیکِ پدر فروغی با کمال المُلک،وی از دوران کودکی کمال المُلک را می شناخت و بعدها « شایدنزدیک ترین فرد به او بود».فروغی درمقالۀ بلندی که به تقاضای دکترقاسم غنی نوشت،از جمله  یادآور می شود:

-«پدرم در ضمن تربیت من  میل داشت ازنقاشی هم بی بهره نباشم. پس کمال الملک قبول کرد که پیش او مشق کنم و چند فقره سرمشق مدادی برای من ساخت که هنوز دارم. پس از آنکه قدری پیش رفتم یک صفحه نقاشی آب و رنگ که صورت باغبانی را ساخته بود و بسیار چیز نفیسی بود به من بخشید …کمال المُلک موسیقی هم می دانست و …مصاحبت او بسیار بهجت زا بود … شعردان و شعرشناس هم بود. از فردوسی و سعدی و حافظ شعر  بسیار می دانست…در پیری ارادتش به حافظ بیشتر بود و خودم از او شنیدم که می گفت: از این پس سر وُ کار من از نقاش ها با رامبران و از شعرا  با حافظ خواهد بود»[6]

فروغی از مناعت طبع کمال الملک و مخالفت وی با فساد درباریان قاجار یاد می کند و از آخرین دیدارش با  وی چنین  می نویسد:

در ایام ریاست وزرائی دومِ خودم ،در زمستان 1313 به دیدنش شتافتم و به تجدید دیدارش شاد شدم ، اما لشکرِ پیری بر سرِ او تاخته و یک چشمش نیز صدمه دیده و نابینا شده بود»[7]

از تارِ کلنل وزیری تا سرودِ«ای ایرانِ» گل گلاب!

روابط دوستانۀ فروغی با کلنل علینقی خان وزیری، داوود پیرنیا و حسین گل گلاب نشانۀ دیگری از جانِ شیفتۀ فروغی بود.او در بیش از ده موضع ازخاطراتش به دوستی نزدیکش با علینقی خان وزیری اشاره کرده است.طبق یادداشت های روزانۀ فروغی: او در جوانی به میرزا حسن کتابفروش درسِ تار و سه تار می داده و گاه به گاه با سعید الاطبّا -که از معاشران هرروزه اش بود-به شنیدن سازنوازیِ او یا آوازِ بانوئی می نشسته اند،چنانکه پدر دانشورش نیز از ذوق موسیقائی  بهره مند بود. فروغی ضمن مباحثه با ناظم العلوم دربارۀ «به قاعده درآمدنِ تار»و استعداد تکاملیِ موسیقی ایرانی  سخن گفته است[8]

در بارۀ رابطۀ فروغی، کلنل وزیری ، داوود پیرنیا و حسین گل گلاب -جدا ازتعلّقات ملّی و میهنی آنان- باید از آگاهی تئوریک فروغی در بارۀ موسیقی یاد کرد. کلنل علینقی خان وزیری دارای چند کتاب در بارۀ موسیقی ایرانی بود،ازجمله:«دستور تار» و« تعلیمات موسیقی،موسیقی نظری»(در سه جلد برای دورهٔ متوسطه).فروغی دریادداشت 1خرداد1318 یادآور می شود:

کتابِ کلنل وزیری را دادند تا بررسی کنم»[9]

یادداشت های روزانۀ  فروغی درسال های 1315- 1320از کمّ  وُ کَیف رابطۀ او با داوود پیرنیا (موسیقیدان‌ و بنیان‌گذارِ بعدیِ برنامۀ رادیویی گل‌ها) چیزی نمی گوید و فقط در یادداشت  8 بهمن 1318،فروغی از«رفتن به[مجلسِ]ختمِ عیالِ داوود پیرنیا» یادکرده است (ص546) ، همین نکته  نشان می دهد که بین فروغی و داوود پیرنیا پیوندی عمیق وجود داشته است. جدا از علایق موسیقائی ، داوود پیرنیا فرزند حسن پیرنیا(مشیرالدوله)-مؤلّفِ کتاب سه جلدی تاریخ ایران  باستان-بوده و نیز فروغی درکابینۀ مشیرالدولۀ پیرنیا-مقام وزیرِعدلیّه داشته است، موضوعی که می توانست باعث غنا و قوامِ رابطۀ فروغی با« باغبانِ« گل »های موسیقی ایران» بوده باشد.

رابطۀ فروغی باحسین گل‌گلاب(گیاه شناس،موسیقیدان وسرایندۀ سرود‌«ای ایران») نیز در همین راستا قابل درک است. فروغی در پنج یادداشت از گل گلاب یاد کرده است:

یادداشت 4 امرداد1317

نهار در سوهانک مهمان بدیع الزمان[فروزانفر]و گل گلاب بودیم».

یادداشت21 امرداد1317

غروب با دکتر[قاسم]غنی رفتم منزل فرزین،ازآنجا به سوهانک مهمان بدیع الزمان و گل کلاب بودیم».

یادداشت 2 اردیبهشت 1319:

عصر با گل گلاب رفتم کمیسیون فرهنگستان».

یادداشت 15 آبان1319

صبح رفتم شورای بنگاه پاستُر[انستیتوپاستور].شب با دکترغنی و میرزا محمدخان[قزوینی]و [علی اصغر]حکمت  مهمان بدیع الزمان و گل گلاب بودیم».

یادداشت 24 اردیبهشت1320

بعدازظهر بنا بود بروم به کمیسیون فرهنگستان،گل گلاب آمد».

گل گلاب که سال ها در فرهنگستان زبان با فروغی برای پیرایش زبان فارسی از لغات بیگانه  همکاری داشت، در ساختنِ سرودِ‌«ای ایران» نیز این«پیرایش»را رعایت کرد به طوریکه به جرأت می توان گفت که تمامِ واژگانِ «ای ایران»، فارسی اصیل است .خصلتِ حماسیِ سرود و واژگانِ محکم وُ استوار  قدرت وُ غنای آن را  دو چندان کرده است.  

گل گلاب از شاگردان کلنل وزیری درآموختنِ  تار بود و به هنگام اِشغال ایران توسط ارتش های روس و انگلیس، تحت تأثیر گرایش های ملّی و میهن پرستانۀ  وزیری قرارداشت.دو ماه پس از اِشغال ایران، توضیح محمّد علی فروغی(نخست وزیر) دربارۀ«علّت قطع موسیقی كلاسیك از رادیو ایران» درصفحۀ نخست روزنامۀ اطلاعات  چشمگیر بود. یک روزِ بعد(13 آبانماه 1320) روزنامۀ اطلاعات نامه ‌ای از یکی از خوانندگان خود- به نام «جهانگیر افخمی»را منتشر می‌ کند که در آن  نویسنده خواستار ساختن و پخشِ«سرود ملی» شده بود: 

-«همه می‌دانیم كه «سرود ملی» برای هر ملّت زنده لازم است تا به وسیلۀ آن ، احساسات ملت تحریک و تهییج شود. بنده مدتی است كه راجع به «سرود ملی» با عدۀ زیادی صحبت كرده‌ام، و همه را با خود هم‌عقیده دیدم. از این جهت من به ‌نام یك عدۀ بی‌شمار كه شاید تمام اهالی كشور باشند، از ریاست «ادارۀ موسیقی كشور» خواستارم كه برای ما «سرود ملی» بسازند. با اطلاعات كافی كه آقای علینقی وزیری دراین فن دارند، با كمال بی‌صبری انتظار اعلام «سرود ملی» را دربرنامۀ رادیو تهران داریم»[10]

کلنل وزیری سابقۀ رزم در بیرجند با قوای روس ها را داشت و در همین زمان- در محفلی که مرتضی خان محجوبی در حال نواختن قطعه ای در آواز غمگنانۀ دشتی بود- مؤکداَ می خواهد تا شاگردانش تقاضای مردم برای ساختنِ سرودی ملی را جامۀ عمل بپوشانند.آیا اشارۀ وزیری از «تقاضای مردم» ناظر به نامۀ جهانگیر افخمی در روزنامۀ اطلاعات بود؟

 روابط نزدیکِ گل گلاب و کلنل وزیری با فروغی این گمان را تقویت می کند که فروغی نیز از تدوین و تنظیمِ «ای ایران» باخبر بود و توضیح فروغی در روزنامۀ اطلاعات مبنی بر«علّت قطع موسیقی کلاسیک از رادیو» – در واقع – نوعی زمینه سازی برای پخش سرودِ«ای ایران» بود.

کلنل وزیری نیز درآن زمان به تدوین سرود«ای وطن»کوشیده بود و لذا، می توان گفت که گل گلاب و روح الله خالقی(شاگرد دیگر وزیری) در تنظیم و تدوینِ سرودِ«ای ایران»از توصیه های وزیری (و شاید فروغی) برخوردار بوده اند.

گفتنی است که سرود«ای ایران» -ابتدا- با صدای مشترک عبدالعلی وزیری(پسرعموی کلنل وزیری) وعبدالحسین بنان تنظیم شد و سپس توسط خودِ بنان اجراء گردید. اجرای«ای ایران» در نخستین کنسرت«انجمن موسیقی ملی ایران» در27مهرماهِ 1323 با استقبال عظیم و پُرشورِ مردم  روبرو شد،زمانی که – متأسفانه – فروغی چشم از جهان فرو بسته بود.

این سرود در اوجِ شورِ ملّی ایرانیان بهنگام اِشغال ایران توسط قوای بیگانه  پخش شد و استقبال حیرت انگیزِ مردم باعث شد تا وزیر فرهنگ وقت دستور دهد:همه روزه «سرود ایران» از رادیو پخش گردد.غنای شعری سرودۀ گل گلاب و تلفیقِ هنرمندانۀ آن با صدای جادوئیِ بنان و آهنگِ شورانگیزِ روح الله خالقی ، « ای ایران » را- به عنوان یک میراث ملّی – در حافظۀ جمعیِ ایرانیان ثبت کرده است.

چهره ای ملّی و بین المللی!

در تاریخ معاصرایران  دولتمردانی مانند قوام السلطنه و دکترمحمّد مصدّق ، شخصیّت هائی ملّی و منطقه بوده اند ، ولی شخصیّت محمدعلی فروغی ضمن داشتنِ ویژگی های ملّی تا سطح بین المللی ارتقاء می یابد.حضورِ فروغی در ریاست جامعۀ ملل(سازمان ملل امروزی) درسال 1308 شمسی ، نشانۀ بارزِ شخصیّتِ ممتاز وی درعرصۀ جهانی بود. فروغی درسال1309 سفیرکبیرایران در ترکیه بود و در میان دولتمردان آن کشور-خصوصاً کمال آتاتورک- محبوبیّت فراوان داشت [11] و همین امر، موجب سفرموفقیّت آمیز رضا شاه به ترکیه شده بود.محسن فروغی، از پدرش محمدعلی فروغی نقل می‌کند : وقتی من نمایندۀ اول ایران در جامعۀ ملل شدم و به کشور سوئیس رفتم، آتاتورک به کلیۀ سفرا و وزرای مختار مقیم آنکارا گفته بود:«بزرگ ترین شخصیتی که در این مجمع عضویّت دارد، فروغی سفیر ایران است. من تاکنون مردی به این جامعی و وطن‌پرستی و مُطّلعی ندیدم. کاش مملکت من هم یک فروغی داشت».شاید همین اظهارنظر آتاتورک باعث شد من در جامعۀ ملل به ریاست انتخاب شوم»[12].

خصلت ها و خصوصیّت ها

حبیب یغمائی – که بخاطر مسئولیّت در تنظیم و انتشار آثار فروغی سال ها «صبح ها و عصرها و گاهی پاسی از شب گذشته»  همدم وُ همرازِ فروغی بود – یادآوری می کند:

 -«از خصوصیّات و حقایق زندگی او گمان ندارم که کسی چون من آگاه باشد و اگردر اظهارِ بعضی ازآن اهمال کنم،گناه کرده ام،گناهی نابخشودنی:

-فروغی به تمام معنا ایران را دوست داشت.وطنخواهی با حقیقت بود،

 -از غوغا و هیاهوی عوام و حتّی خواص  باک نداشت و ازکسانی نبود که وجهۀ ملّی  خود را به مصلحت کشورش ترجیح نهد،

-به ثروت و تموّل-چه پول،چه زمین و امثال آنها-مطلقاً بی اعتنا بود،

-دربانک ها، نه در داخل و نه در خارج، شمارۀ حساب نداشت؛چون نه تنها موجودی نداشت بلکه مقروض هم بود،

– یک قلم مخارجش ،هزینۀ تحصیل فرزنذانش در اروپا بود.وقتی به او عرض کردم: « وزارت فرهنگ به محصّلین اعزامی هزینۀ تحصیلی می دهد،چرا از این راه  خرج تان را کم نمی کنید؟ »، نپذیرفت،

– خوش محضر وُ خوش بیان بود. گاهی لطیفه های شیرین می گفت و از شنیدن لطیفه ها  شادمان  می شد  و تبسّم می کرد،

 – هیچگاه به قهقهه نمی خندید،

 – بسیار مؤدّب بود،

-پیرایه هائی چون انگشتر و ساعت به دست نداشت،

-دخانیات مطلقاً استعمال نمی کرد، 

-ازمشروبات الکلی دوری می جُست مگر در موارد بسیار نادر،

– فرزندانش را بسیار دوست داشت و هر وقت نامی از آنها بُرده می شد،از شادی بر می افروخت،

 -اوراقِ تألیفات خود را چون:سیرِ حکمت[در اروپا]،حکمت سقراط[و افلاطون]،آئین سخنوری،و جز این ها که من متصدّی طبع همه بودم،به خط خوش پاکنویس می کرد،بی قلم خوردگی،و درنمونه های چاپخانه،عبارت را تغییر نمی داد،

-از هیچکس بد نمی گفت حتّی از کسانی که او را آزار می رساندند و ناسزایش می گفتند،

-به دوستانش که گاهی راهنمائی می جُستند،مددِ فکری می رساند، ولی از نوشتنِ توصیه  خودداری داشت،

-در خطابه وُ نطق مانند نداشت.شمرده وُ ملایم وُ مستدل حرف می زد،

-خطابۀ خود را نمی نوشت،حتّی یادداشت  هم نداشت[13]

فروغی و مخالفان!

درجامعه ای که از قدیّس بودن تا  ابلیس شدن  راهی نیست و«اختلاف نظر»تا حدِّ« دشمنی» سقوط می کند ، محمدعلی فروغی نیز مخالفانی داشت که او را به«خیانت» و «انتحال» (سرقت آثارِ دیگران) متهم کرده بودند.دراین باره  او در وصیّت به فرزندانش نوشت:

«اگر معدودی از روی جهل یا حَسد و غرض با من عداوت ورزیدند خود ملوّث شدند و کیست که تمام سرگذشت او در دنیا مطابق مطلوبش بوده باشد؟»[14]

نجابت ذاتی محمدعلی فروغی چنان بود که با جنجال ها و هیاهوهای رایج  میانه ای نداشت و لذا، پاسخ به مخالفانِ گزافه گو را «دونِ شأن خود می دانست».بااینحال،درنامۀ پُرکنایه به دوستی-دربارۀ سخنان یکی از رجال معروف آن زمان – نوشت :

-« تو می‌دانی که از اول عمر تا کنون نه شارلاتانی کرده‌ام و نه خودستایی، نه هوچی بوده‌ام و نه انتریکباز. برای رسیدن به مناصب و امتیازات و تحصیل شهرت و نام ، اسباب‌چینی و دسیسه‌کاری نکرده‌ام. تاکنون هر مقامی را دارا شده‌ ام -اعم از وکالت و ریاست و وزارت – بدون استثنا آن مقام دنبال من آمده است، من از پیِ آن نرفته ‌ام. شاه و رؤسای وزرا و دوستانِ من همه بر این امر شاهدند وهیچ‌کس نمی‌توانداز روی حقیقت مدعی شود که من برای رسیدن به مقامی از او تقاضایی کرده باشم… نیز ادعا ندارم که شخصی فوق‌العاده هنرمندم».

آن«هوچیگری ها» – البتّه – برجان وُ جهانِ فروغی تأثیر داشت و به قول نصرالله انتظام:« مرگش را نزدیک تر ساخت»[15]

محمدعلی فروغی در5 آذرماه 1321براثرِعارضۀ قلبی در 67 سالگی چشم از جهان فروبست.

  پیروزی پس از مرگ!

  چنانکه گفته ایم : تاریخ معاصر ایران چونان آئینۀ شکسته ای است که تصاویر کج وُ معوجی از چهره های سیاسی ارائه می دهد، خصوصاً که این« آئینه» به زنگارِ ایدئولوژی های فریبا(چه دینی و چه لنینی) نیز آغشته است.بر ما است که با روانی روشن و ذهنیّتی بی تعصّب وُ آزاد، تکّه های این آئینۀ شکسته را در کنار هم بگذاریم و از آن، منشوری سازیم تا ابعاد چندگانۀ شخصیّت ها و رویدادهای تاریخ معاصر ایران را بازنماید.

 سال ها پیش در بارۀ فروغی نوشته بودیم :

جایگاه فروغی درتاریخ و فرهنگ ایرانِ معاصر چنان والا است که درآینده، دانشگاه ها و دانشکده ها به نام فروغی نامگذاری خواهند شد».

 اقبالِ گستردۀ روشنفکران ، مطبوعات و نشریات ایران به زندگی وعقاید فروغی  نشانۀ تحقّقِ آن آینده است آنچنانکه اینک می توان از جریانی به نام «بازگشت به فروغی» یاد کرد…دریغا که مانند فردوسی بزرگ، پیروزی فروغی نیز پس از مرگ بوده است!

[1] – به روایت حبیب یغمائی: با اینکه وزارت فرهنگ برای پرداخت حق تألیف  کتاب هایش  اصرارها کرد، فروغی دیناری نپذیرفت. مقالات فروغی،ج1،ص بیست و یک

[2] – وامی از احمد شاملو

[3] – مقایسه کنید با موضعِ محمد ساعد مراغه ای در برابر پیشنهاد مولوتوف، وزیرامورخارجۀ شوروی، و نیز برخوردِ شجاعانۀ ساعد مراغه ای با سِر ریدر بولارد سفیرکبیرانگلیس در ایران: خاطرات امیراصلان افشار، به کوشش علی میرفطروس، چاپ دوم، نشرفرهنگ، کانادا ،2012 ، صص142 و 148-150

[4] – نگاه کنیدبه :یادگارِ عُمر(خاطراتی از سرگذشت دکتر عیسی صدیق)،تهران،1353،ص28

[5] – ساعدمراغه ای که به زبان های روسی و انگلیسی کاملاً آشنا بود، در ملاقاتش با «ایدن»از علاقه و اصرارِ ایدن در«صحبت کردن به زبان شیرین فارسی»یاد می کند.نگاه کنید به:خاطرات سیاسی ساعد،پیشین،ص128

[6] – خاطرات فروغی،صص673-691 

[7] – همان،ص690

[8] – یادداشت های روزانه،صص6-7و37و263و242

[9] – خاطرات فروغی،ص511

[10] – به نقل از تارنمای: باچراغ ترانه در کوچه باغِ خاطره .

گفتنی است که جهانگیر افخمی خبرنگار روزنامۀ اطلاعات و مترجم چند کتاب از«دیل کارنگی» و دیگران بود و بعدها ، گزارشگرِ این روزنامه در آمریکا شد.اشارۀ فروغی در یادداشت 10آذر1320 دربارۀ«ملاقات با افخمی» (ص652) می تواند ناظر بر پدرِ جهانگیر افخمی یا یکی دیگر از افرادِ خاندانِ او باشد.

[11] – نگاه کنید به روایت ساعد مراغه ای که درآن هنگام مستشارِسفارت ایران در ترکیه بود: خاطرات ساعد مراغه ای، پیشین، ص66؛ به روایت حبیب یغمائی«فروغی از دوستان و از محرمان آتاتورک بود»، مقالات فروغی،ج1،ص نوزده.

[12] – عاقلی، باقر، ذکاءالملک فروغی و شهریور بیست، انتشارات علمی، تهران،1367، ص ۲۵۱؛ مقایسه کنید با روایت حبیب یغمائی در بارۀ نظرِ آتاتورک راجع به «عظمتِ شاهنامۀ فردوسی»: مقالات فروغی،ج1، ص نوزده.

[13] – مقالات فروغی،ج1،صص بیست و هشت تا سی دو

[14] – سیاستنامه ذکاءالملک، پیشین، صص ۲۹۵-۲۹۷ 

[15] – خاطرات نصرالله انتظام،به کوشش محمد رضا عباسی و بهروز طیرانی،انتشارات سازمان اسناد ملی، تهران، ۱۳۷1، ص189

غزلی از محمد علی بهمنی

دسامبر 17th, 2020

هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من

اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

مگر که خواب و خیالی بنوشدَم ورنه

که آب می خورد از کاسۀ سفالیِ من؟

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچۀ این شهرکِ خیالیِ من

اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد-

تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

هوای بی تو پریدن نداشتم آری!

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!

 

خصالِ نظریه پردازِ زوال اندیشۀ سیاسی

دسامبر 17th, 2020

بیست وسه آذر، هفتاد و پنجمین سالروز تولد دکتر سیدجواد طباطبایی است، پژوهشگر و استاد علم سیاست و اگرچه خودش چندان تمایل ندارد «روشنفکر» خوانده شود، اما بدون تردید یکی از موثرترین و بحث برانگیزترین چهره ها در فضای روشنفکری ایران در سه دهه اخیر است که همواره نوشته ها و گفته هایش مورد توجه عموم علاقه مندان به مباحث فکری در ایران قرار گرفته. اگرچه سال هاست اجازه تدریس رسمی در دانشگاه ها را ندارد و تا چند سال پیش، عمده کلاس هایش را در موسسات خصوصی برگزار و اندیشه ها و دیدگاه هایش را از طریق سخنرانی ها، گفت وگوهای مطبوعات، یادداشت ها و مقالات در مجلات و نگارش کتاب ها بیان می کرد.

اما راز جذابیت افکار و آثار و گفتار و نوشتار طباطبایی برای اهالی رسانه و علاقه مندان به مباحث فکری در ایران چیست؟ به نظر می رسد برای پاسخ به این پرسش بتوان به چند نکته اشاره کرد: نخست و پیش از هر چیز باید از اهمیت و قدرت فکر و اندیشه طباطبایی در حوزه های علم سیاست و فلسفه و اندیشه سیاسی یاد کرد. ایده ها و اندیشه های طباطبایی از زمان انتشار نخستین آثارش در اواخر دهه ۱۳۶۰ تا زمان حاضر، تاثیری بنیان برافکن در ذهن و ضمیر همه مخاطبان داشته است. حتی سرسخت ترین منتقدان و مخالفان او نیز معترفند که پرسش ها و مسائلی که طباطبایی در آثاری چون در آمدی بر زوال اندیشه سیاسی، ابن خلدون و علوم اجتماعی، خواجه نظام الملک، دیباچه ای بر نظریه انحطاط، مکتب تبریز، جدال قدیم و جدید و… طرح کرده، حتی اگر با پاسخ ها موافق نباشیم، بسیار حائز اهمیت است تا جایی که حتی اسامی برخی از این کتاب ها، بارها مورد بحث و نقد قرار گرفته است. دومین ویژگی مهم در ماندگاری و اثرگذاری طباطبایی، ماهیت و سرشت موضوعاتی است که راجع به آنها بحث می کند، مساله ایران و ایرانشهر، پرسش از زوال اندیشه سیاسی در ایران، بحث درباره انحطاط ایران و شرایط امتناع اندیشه و… مهم ترین موضوعاتی است که در دو سده اخیر، اندیشه عموم ایرانیان را مشغول کرده است.

سومین خصیصه قابل توجه طباطبایی، تکثر آثار و کتبی بودن اوست. طباطبایی در میان سایر متفکران معاصر ایرانی، از معدود کسانی است که عموم آثارش نه سخنرانی یا گفتار، بلکه نوشته هایی مکتوب با رعایت قواعد و ضوابط متون نوشتاری است، یعنی چنان که از پژوهش های دانشگاهی مکتوب انتظار می رود، روشمند و منسجم است و در آنها منابع و ماخذ مشخص است. این خصلت در جامعه ای که روشنفکرانش عموما شفاهی هستند، بسیار حائز اهمیت است. چهارمین ویژگی مهم طباطبایی که باعث شده آثارش مورد اقبال عموم اهل اندیشه قرار بگیرد، ارتباط موثر او با رسانه ها و فضای مطبوعاتی است. طباطبایی در حلقه انگشت شمار پژوهشگران و دانشگاهیانی است که از حوزه عمومی گریزان نیست و با شجاعت در آن حضور پیدا می کند. این حضور مداوم طباطبایی در رسانه ها، نقش انکارناپذیری در شهرت و فراگیری آثار و افکارش داشته است. پنجمین خصلت طباطبایی صراحت او در بیان نظرات و انتقادهایش است. در جامعه ای که اکثریت از بیان سرراست نظرات خود ابا می ورزند و همه چیز با مجامله و تعارف برگزار می شود، طباطبایی از معدود افرادی است که بدون هراس و با دقت، به نقادی دیگران می پردازد.  مجموعه این ویژگی ها موجب شده که جواد طباطبایی، به رغم همه بی مهری ها و بی انصافی ها، یکی از اثرگذارترین چهره های فکری ایران معاصر به حساب آید. در طول یکی، دو سال اخیر گفته می شود فعلا برای مداوا و استراحت به ینگه دنیا سفر کرده و هر از گاهی عکس یا تصویری از او در فضای مجازی منتشر می شود. امیدواریم که هر چه زودتر با سلامتی و تندرستی به وطن بازگردد و بار دیگر کار فکری خود را از سر گیرد. با امید.        محسن آزموده

منبع:سایت کافه لیبرال

لشگریان شادمانی و روشناییِ «شبِ یلدا» ،شکوه میرزادگی

دسامبر 17th, 2020

 

لشگریان شادمانی و روشنایی امسال به شکلی مَجازی، یلدا را برگزار می کنند

دگرباره در آستانه ی جشن یلدا ایستاده ایم؛ جشنی که گوهر آن باور به پیروزی بی تردید روشنایی ها و نیکی ها، و شکست تاریکی ها و بدی هاست.

 نیاکان ما، هزاران سال برای تماشای این پیروزی هر سال در شب یلدا، که آن را سالگشت تولد «مهر» یا «میترا» می دانستند، درختان را آذین می بستند، و در گذرگاه ها و بلندی ها و آتشکده ها، گرد هم می آمدند و تا برآمدن خورشید زیبا و روشنایی بخش، به جشن و پایکوبی می پرداختند.

 قرن ها گذشت، وانسان ایرانی، چون مردمان دیگر جهان، با شناخت طبیعت و گشوده شدن دروازه های علوم مختلف، نگاهش به تاریکی و روشنایی، اهریمن و اهورا، و استوره ها وخدایان تغییر کرد. بسیاری از جشن ها و آیین های جهان از بین رفتند و برخی شان ماندگار شدند. آیین ها و جشن های ماندگار یا آن هایی بودند که پشتوانه ای مذهبی داشتند و سازمان ها و «روحانیون»ی سخنگیر و خشن از ان پاسداری می کردند و یا آیین ها و جشن هایی انسانمدار بودند که  بیشتر به طبیعت گرایش داشتند، اهل تبیعض های جنسیتی و نژادی و  مذهبی نبودند، توانایی همراه شدن با علم و تمدن بشری را داشتند.

 و چنین بود که بیشتر جشن ها و آیین های ایرانی توانستند ماندگار شوند و تا اکنون و امروز با ما همراه باشند.  

در واقع یکی از مهمترین ارزش هایی که در فرهنگ ایرانی وجود دارد، جشن ها و آیین های شاد آن است. از نوشته های مستند تاریخی می توان دریافت که جشن های ایرانی در دوران باستان برای شاد بودن و با هم بودن  بوجود آمدند. غیر از یاری گرفتن هوشمندانه نیاکان باستانی ما از این جشن ها، برای پیشبرد کشاورزی و اقتصاد، باور رهبران سیاسی و حتی مذهبی آنزمان بر این بود که اهورامزدا، یا خدای خرد «زمین را آفرید، آسمان را آفرید، مردم را آفرید و شادی را برای مردم آفرید». و این شادی در قامت جشن های ما چنان در فرهنگ ما جا خوش کرد که در بدترین دوران های تاریخی هم به ما انرژی ایستادگی و رویارویی با تاریکی ها و رنج ها و بدی ها را می داد. همانگونه که اکنون نیز شاهدیم که زیر سایه ی هولناک حکومت اسلامی و تبلیغات گسترده ی چهل و دوساله ی این حکومت در جهت «ثواب گریه و اندوه» و «کراهت شادمانی» همچنان مردمانی بسیار، به ويژه جوان ها، به هنگام جشن های ایرانی، چون لشگریانی منظم و همیشه آماده به جشن و پایکوبی می پردازند. تفاوت این لشگریان شادمانی با لشگریان اندوه حکومتی  اکنون تبدیل به سنجه ای برای شناخت دو گروه در ایران شده است.  یکی که همچنان وابسته به فرهنگ مهرآفرین، شاد، و سکولار ایرانی ست و برای داشتن یک زندگی سالم و امروزین تلاش می کند، و دیگری فرهنگ ستیز و تندخو، مستبدانه با همه ی مظاهر و قوانین امروزین می جنگد. 

در چنین فضایی ست که ما می توانیم به روشنی ببنیم که هنوز که هنوز است یلدای ما زنده و روشن راه ما را به شادمانی و امید رسیدن به روشنایی و نیکی باز می کند، و به ما توان ایستادگی در مقابل رنج ها و بیدادها را می دهد.

متاسفانه امسال بیماری همه گیر کووید 19 امکان جشن های حضوری و همگانی را از ایرانیان داخل و خارج ایران گرفته است اما رسانه های همگانی در دسترس بسیاری از مردمان است و لشگریان روشنایی و شادمانی می توانند در حد امکان و توان شان جشن یلدای زیبا را به شکلی مجازی برگزار کنند و امسال نیز به استقبال خورشید مهرآفرین و گرما بخش ایرانزمین بروند. 

با مهر و روشنایی

شکوه میرزادگی

از سوی بنیاد میراث پاسارگاد

یلدای 1399ـ 2020

www..savepasargad.com

 

شب بخارای «سیروس پرهام» برگزار شد

دسامبر 17th, 2020

همزمان با هفته پژوهش در پانصد و نود و چهارمین شب از شب‌های بخارا، شب «سیروس پرهام» به‌صورت مجازی برگزار شد. انتشارات علمی و فرهنگی در این راستا کتاب «همگام با زمانه» را که مجموعه مقالات سیروس پرهام است، منتشر کرد.

پانصد و نود و چهارمین شب از شب‌های بخارا با همکاری انتشارات علمی و فرهنگی، چهارشنبه 26 آذرماه به‌صورت ویدئویی و مجازی برگزار شد. در این برنامه که به بزرگداشت دکتر سیروس پرهام اختصاص داشت، علی دهباشی؛ سردبیر مجله بخارا، درباره مقام علمی و فرهنگیِ استاد سیروس پرهام، گفت: در این برنامه چند سخنرانِ فرهنگی درباره فعالیت‌ها و کارنامه او سخن خواهند گفت. اگرچه فعالیت‌های او نیاز به معرفی ندارد و اساسا چنین مراسمی زمان کافی برای پرداختن به همه وجوه شخصیت برجسته‌ای مانند سیروس پرهام را نیز ندارد.
*
استاد سیروس پرهام، تفکر مانایی فرهنگ اصیل سرزمینش را به دوش می‌کشد
در ادامه نادره رضایی؛ مدیرعامل انتشارات علمی و فرهنگی با اشاره به کتاب «همگام با زمانه»، به کارنامه استاد سیروس پرهام پرداخت و به خاطر همکاری طولانی و اثرگذار با انتشارات فرانکلین و علمی و فرهنگی از ایشان قدردانی کرد.وی ضمن تشکر از هایده ایلیاوی همسر دکتر پرهام به پاس یک عمر همراهی با این استاد بزرگ گفت: استاد سیروس پرهام تفکر مانایی فرهنگ سرزمینش را به دوش می‌کشد. ایشان به گواهی آثار پرشمار و سوابق اثرگذارش، تفکر مانایی فرهنگ اصیل سرزمینش را به دوش می‌کشد و بازتاب اندیشه‌اش، به شیوایی و زلالی در نگاشته‌های ایشان جاری و در بازشناخت انگاره‌های علمی و بومی و هنری این سرزمین ساری است و ما به داشتن گنجینه‌ای عظیم و تکرارناشدنی چون استاد سیروس پرهام بر خود می‌بالیم و تا همیشه تاریخ به تکریم از چنین بزرگی دست می فشانیم و بلندای  حضور ایشان را ارج می نهیم.
سیروس پرهام پیشگام نقد کتاب است
سخنران بعدی، هرمز همایون‌پور بود. او به آغاز آشنایی با استاد سیروس پرهام پرداخت و اظهار کرد: دکتر پرهام از چند جهت برجسته است؛ در دهه 30 که نقد کتاب یا تعریف و ستایش بود یا انتقاد و تسویه‌حساب شخصی، پرهام پیشگام نقد درست یا به قول خودش نقد تحلیلی بود. در نقد هنری و نقد تاریخی هم پرهام پیشرو بود و با همراهی بزرگانی همچون منوچهر انور، کریم امامی و نجف دریابندری، علم ویرایش را توسعه و ترویج داد.وی در ادامه به شاخه‌های دیگر فعالیت‌های سیروس پرهام پرداخت و کارهای او را در زمینه‌ فرش‌های عشایری فارس ستایش کرد و افزود: درحالی‌که کشوری مثل سوئد 900 سال است اسناد را جمع‌آوری می‌کنند، پرهام برای اولین‌بار در ایران برای این‌کار پیش‌قدم شد و در سال 1349 سازمان اسناد ایران را پایه‌گذاری کرد و توسعه داد.هرمز همایون‌پور صحبت‌هایش را با تبریک به انتشارات علمی و فرهنگی ادامه داد و گفت: کار انتشارات علمی و فرهنگی کار ارزشمندی است، چراکه با نشر این کتاب، از همکار ارزنده خودش قدردانی کرده است. او با تأکید بر اهمیت علمی کتابِ‌ همگام با زمانه، به نثر کتاب هم پرداخت و گفت: نثر این کتاب در نهایت اختصار و ایجاز، دلنشین است و همه به آن معترف هستند.

پرهام بنیانگذار سازمان اسناد ملی است
دکتر پارسی‌نژاد نیز سیروس پرهام را از پیشگامان فرهنگ معاصر ایران خواند و با اشاره به حوزه‌های گسترده فعالیت ایشان نشان داد که پرهام در نقد ادبی تحلیلی، ویرایش و حفظ اسناد ملی از سابقون و پیشگامان بوده است. سپس با یادآوری وضعیت نقد و تحلیل زمانۀ سیروس پرهام که عملا نقدی در کار نبود و مقالات صرفا مدح یا ذم بوده‌اند، بر عملکرد بدیع سیروس پرهام در نقد به معنای پرداختن به نقاط قوت و ضعف یک اثر تأکید و ادامه داد: سیروس پرهام نخستین فردی بود که به ویرایش و مقابله کتاب در موسسه فرانکلین پرداخت و پس از او منوچهر انور، فتح الله مجتبایی و نجف دریابندری راه او را ادامه دادند.

از دیگر فعالیت‌های بسیار مهم سیروس پرهام که پارسی‌نژاد به آن اشاره کرد، راه‌اندازی سازمان اسناد ملی ایران است. به گفته وی، «تا پیش از اقدام پرهام در راستای حفظ و نگهداری اسناد ملی، موضوع اهمیت حفظ این اوراق برای مسئولان امر مطرح نبود و از آن‌ها برای سوخت استفاده می‌شد، که با همت سیروس پرهام این مرکز راه‌اندازی شد و آرشیو ملی در ایران پدید آمد». همچنین پارسی‌نژاد اشاره کرد که فعالیت پرهام تنها برای حفظ اسناد مکتوب نبوده و او درباره گنجینه اشیا و آثار تاریخی ایران نیز مقالات متعددی نوشته که در کتاب «همگام با زمانه» نمونه‌هایی از این مقالات آمده است.

پارسی‌نژاد اقدامات پرهام را برخاسته از عشق او به ایران دانست و گفت: همین عشق و اقدامات فراوان او بزرگداشت او را ضرورت می‌بخشد.

سیروس پرهام، الگوی پژوهش‌های فرش است
تورج ژوله؛ تاریخ‌نگار فرش ایران، سخنران بعدی بود. وی با اشاره به تشویق دائمی دانشجویان به خواندن مقالات و آثار پژوهشی دکتر سیروس پرهام، بیان کرد: برای یک پایان‌نامه به یکی از دانشجویان گفتم کتاب «دست‌بافت‌های عشایری و روستایی فارس» را طبقه‌بندی موضوعی کند. بیش از 40 موضوع مختلف به‌غیر از موضوع اصلی کتاب، در این اثر یافت شد. موضوعاتی مثل تاریخ اجتماعی‌سیاسی و تاریخ فرش ایران.

وی با ستایش جایگاه علمی و فرهنگی دکتر سیروس پرهام، تأکید کرد: شیوه ایشان در حوزه پژوهش‌های فرش، باید به یک الگو تبدیل و بین دانشجویان فرش ترویج شود.

این تاریخ‌نگار فرش ایران، ضمن آرزوی سلامتی برای دکتر سیروس پرهام، از جامعه هنری خواست درباره روش و شیوه نگاه و قلم ایشان بحث و گفت‌وگو کنند و نتیجه این‌کار منتشر شود.

مجموعۀ«سیری در هنر ایران» بی‌نظیر است
کیانوش معتقدی؛ نویسنده، مترجم و پژوهشگر هنر اسلامی نیز در بخش دیگری از این آئین مجازی، گفت: آدم‌هایی از جنس سیروس پرهام، ستون‌های فرهنگ و هنر ایران هستند. پرهام نه‌تنها در زمینه فرهنگ و هنر ایران، بلکه در زمینه ادبیات، فرش ایران، ترجمه و مجموعه‌ای از توانمندی‌هایی که شاید امروز در چند نفر جمع شود، یک‌تنه به دوش خود کشیده و بیش از نیم‌قرن بدون توقف کار کرده است.

وی ادامه داد: تلاش خستگی‌ناپذیر شخصیت اندیمشند بزرگی مثل دکتر سیروس پرهام باعث شده که فرهنگ و هنر این سرزمین باقی بماند و ما بتوانیم برای آیندگان دستاوردهایی از جنس کتاب‌ها و مقالات ایشان را به ارمغان بیاوریم و حفظ کنیم.

معتقدی به هماهنگی مطالعات سیروس پرهام با مطالعات بین‌المللی و روزآمدبودن کار وی اشاره کرد و نمونی کار بی‌نظیر او را مجموعه بزرگ «سیری در هنر ایران» معرفی کرد.

این پژوهشگر هنر اسلامی در پایان، یکی از مهمترین وجوه تلاش‌های فرهنگی دکتر پرهام را تلاش ایشان در زمینه ترجمه هنر دانست: نباید فراموش کنیم که در صد سال اخیر، نهضت ترجمه در ایران به‌خصوص ترجمه‌های هنری و ادبی مقارن با شرایط اجتماعی‌سیاسی خاص ایران آغاز شد. در بین گروه اول روشنفکران و دانش‌آموختگانی که تقریبا از سال 1300 به بعد به دنیا آمدند، دکتر پرهام با دقت‌نظر، چیزی اضافه بر آنچه که متن دارد، ترجمه می‌کند، زیرا ایشان به هنر اشراف دارند؛ به‌خصوص در رشته فرش.

«همگام با زمانه» در همکاری با انتشارات علمی و فرهنگی شکل گرفت
سیروس پرهام نیز در پانصد و نود و چهارمین شب بخارا، درباره کتاب «همگام با زمانه» صحبت کرد. این پژوهشگر برجسته گفت: «همگام با زمانه» مجموعه مقالاتی است که در طول 64 سال نوشته شده و اولین مقاله در سال 1334 در مجلۀ «انتقاد کتاب» منتشر شده است.

وی در توضیح فعالیت‌های خود، به نام برخی از مجلات اشاره کرد که در آن‌ها مقالات خود را به چاپ رسانده است؛ ازجمله ماهنامه فرهنگستان، نامه بهارستان، مجله آینده و به‌خصوص راهنمای کتاب به سردبیری دکتر یارشاطر و ایرج افشار.

پرهام افزود: در سال‌های اخیر بخش عمده مقالات را در مجلات بخارا و نقد و بررسی کتاب تهران منتشر کرده است.

وی به زمینه‌های شکل‌گیری کتاب هم گریزی زد و گفت: با توجه به اینکه همه مقالات در دسترس نبود از انتشارات علمی و فرهنگی خواهش کردم شروع به جمع‌آوری این مقالات کند و در چهار بخش «پژوهش و نقد ادبی»، «پژوهش و نقد هنری»، «پژوهش و نقد تاریخی» و «زیر و بم‌های ترجمه و ویرایش» به شکل کتاب به چاپ برساند. من بیش از 200 مقاله دارم ولی با صرف‌نظر از بعضی مقالات اولیه که آن‌ها را نمی‌پسندیدم، حدود 110 مقاله را در این کتاب منتشر کردم.

منبع:خبرگزاری کتاب ایران

جشن یلدا در دانشگاه جهانی کورش بزرگ

دسامبر 17th, 2020

دانشگاه جهانی کورش بزرگ برای نخستین بار جشن زادروز  ایزد مهر[شاد روز یلدا] را با شکوهی بسیار سزاوار برگزار می کند.

زمان پخش زنده ی برنامه ها: 

از ساعت یک تا چهار پسین روز یکشنبه بیستم دسامبر به زمان نیویورک .

رسانه ها: یوتیوب و اینستاگرام 

Website: cgiou.com
Instagram: cgiou.com

هنرمندان بسیار  گرانمایه ای که نام های بزرگ دارند، از  ایران – تاجیکستان – افغانستان – اروپا و آمریکا در این جشن هنرنمایی و شادی پراکنی خواهند کرد .

با اجرای چنین برنامه های شادی بخش می رویم تا با سربلندی و مهر افشانی به مردم جهان بگوییم که کریسمس همان یلدا و یلدا همان جشن زاده شدن مهر تابان است . با تماشای این برنامه ها راه را بر پیروزی مهرِ ایرانی هموار بگردانید.

بشود که او به یاری آید.  بشود که او ما را گشایش بخشد. بشود که او ما را پیروزی بخشد . آن نیرومندِ هماره پیروز نافریفتنی که در سراسر جهانِ اَستومَند سزاوار ستایش و نیایش است .

آن که رزم آور پیروزگر که رزم آوران بر پشت اسب ، او را نماز برند و نیرومندی ستور و تندرستی خویش را از وی خواهند تا دشمنان  را از دور توانند شناخت ، تا هَمِستاران را از کار باز توانند داشت با بر دشمنان کین توزِ بداندیش ، چیره توانند شد.

نخستین ایزد مَینوُی که پیش از دمیدنِ خورشید جاودانه ی تیز اسب ، بر فراز کوه البرز بر آید،  زرینه پرتوش را بر زمین بیافشاند و بر همه ی خانمانهای ایرانی بنگرد.

از اوست که خانه های ستُرگ، زنان و مردان برازنده و فرزندان بالا بلند و دانشفر پدید آیند.

او را بستاییم و برابر آیین نیاکان زادروزش را به جشن بنشینیم و به مردم جهان نشان دهیم که آن سرو آزاده که شما آن را به زیورها می آرایید از آن ما ایرانیان است، آنکه زاده شدنش را جشن می سازید، ایزد مهر ایرانی است، کریسمس گوارای جانتان باشد و بماند،  ما نیامده ایم کریسمس را از شما پس بگیریم ، آمده ایم برای نخستین بار پس از هزار و چهارسد سال به شما مردم خوب جهان بپیوندیم و صدا در صدای شما بیاندازیم و بگوییم :

زادروز ایزد مهر بر همه ی شما جهانیان خجسته باد.

فروغی در ظلمات (بخش دوم)،علی میرفطروس

دسامبر 10th, 2020

به مناسبت سالگردِ خاموشیِ محمدعلی فروغی

کمال آتاتورک:«من تاکنون مردی به جامعیّت و وطن‌پرستیِ فروغی ندیده ام. کاش مملکت من هم یک فروغی داشت».

* فروغی پیوندگاهِ فرهنگ و ادبیّاتِ فاخرِ ایران و فرهنگ پویای غرب بود و این دو را چنان در خود هضم وُ جذب کرده بود که فاقد برتری جوئی های قومی یا احساس حقارت در مقابل غرب بود.

* در آن «زمستانِ بی برگی»، فروغی اعتقاد داشت که فردوسی با سرودنِ شاهنامه  نه تنها «ملّیّت ایرانی را إحیا کرده » بلکه « قباله و سندِ نجابتِ ملّت ایران را تنظیم فرموده است».

بخش نخست

ویرانه ای ست کشورِ ایران

 ویرانه را بها وُ ثَمَن نیست

امروز حالِ مُلک خراب ست

برمن مَجالِ شُبهت وُ ظن نیست

هر سو سپه کشند وُ رعیّت

 ایمن به دشت وُ کوه وُ دمن نیست

کشور تباه گشت وُ وزیران

 گویی زبان شان به دهن نیست

 قصیدۀ  یا مرگ یا تجدّد  اثر درخشان ملک الشعرای بهار آینۀ تمام نمای شرایط ایران در سال 1293خورشیدی/1914میلادی است؛ قصیده ای که درآن به ضرورت تجدّدِ ساختارِ سیاسی-اجتماعی یا مرگِ محتومِ ایران تأکید شده است.

 ناکامی های جنبش مشروطیّت و آشفتگی ها و آشوب های بعدی باعث شد تا لفظ مشروطه -گاه- به عنوان دشنام وُ هرج وُ مرج بکار بُرده شود . از این زمان  خواست اوّلیّۀ روشنفکران ، تأمین امنیّت و حفظِ  وحدت و یکپارچگی ایران شد و برای تحقّقِ آن دو خواستِ اصلی و اولیّه، وجود یک«دیکتاتوری منوّره»،«مردِ مقتدر» و«مشت آهنین»را  لازم و ضروری دانستند[1].عارف قزوینی، ملک الشعرای بهار، ابراهیم پورداود ، سید حسن تقی زاده، ، کاظم زادۀ ایرانشهر، سیداحمد کسروی، علی اکبر داور، فخرالدین شادمان ، علی اکبرسیاسی ، محمود افشار…و محمدعلی فروغی آن «مردِ مقتدر» و« دیکتاتورِ ترقیخواه»را در«رضاخانِ سردارسپه» مشاهده کردند[2].

ﻣﺤﻤّﺪ ﻣﺮدوخ ﮐﺮدﺳﺘﺎﻧﯽ یادآوری می کند که حاکم مشروطه خواه در کردستان،«مشروطه و مشروطه طلب را  ننگین و بد نام نموده است».او ضمن اشاره به قحط وُ غلا ی تهران و احتکارِ گندم توسط «احمدشاه علّاف»،در شعر بلندی می گوید:مُلک ایران  چوب استبداد می خواهد هنوز

 ﻣﺮدوخ ﮐﺮدﺳﺘﺎﻧﯽ طی بیانیّه ای به فارسیِ بسیار زیبا درحمایت از رضاخان پهلوی می نویسد:

  –«ای هموطنان! بارها گفته ام و باردیگر می گویم که امروز  نقشۀ خوشبختی و بدبختی ایران بسته به یک نهضت غیورانه و یک جنبش دلیرانه است.ازیک سلسله تجارب و امتحانات برجسته  ثابت شده که مفتاح سعادت ایران در دستِ با کفایتِ شخص رضاخان پهلوی است…شخصِ شخیص رضاخان را با اختیارات مطلقه   قائد کبیر مملکت  قرار دهیم»[3]

بدین ترتیب، در نزدِ روشنفکران آن زمان  دموكراسى و آزادى هاى سياسى  به آينده اى نامعلوم  موكول گردید.

فروغی؛ معمارِ نجیبِ تجدّد

  یکی از نتایج ناکامی های جنبش مشروطیّت، پُشت کردن به خواست ها وشعارهای تند و توجّه به ضعف وُ ظرفیّتِ جامعۀ ایران برای دستیابی به آزادی،دموکراسی و تجدّد بود.ازاین رو،مسئلۀ تعلیم وُ تربیت در ذهنیّتِ رهبران و روشنفکران آن زمان به مسئله ای اصلی بدَل گردید چراکه به قول ملک الشعری بهار: بی تربیت ، آزادی وُ قانون نتوان داشت [4].

بنابراین،مسئلۀ تربیت و ملّت سازی، همکاریِ با رضاشاه  را در ذهن وُ ضمیرِ روشنفکرانی مانند فروغی تثبیت کرد. فروغی در بارۀ ضرورتِ همکاری با«حاکمِ حکیم» یا «فیلسوف- شاه» معتقد بود:

-«حکومت البتّه حق فیلسوفان نیست ولی حضور دولتمردِ فیلسوف در قدرت، بهتر از غیبت آن است چراکه در نتیجۀ این غیاب ، کارِ دولت یکسره به دست کوته اندیشان و ابلهانِ قوم خواهدافتاد»[5]

چنین باوری  یادآورِ سخن افلاطون درکتاب حکمتِ سقراط و افلاطونِ  فروغی است:

«اى فرزانگان! اگر شما از حكومت دورى كنید، گروهى ناپاك آنرا اشغال خواهند كرد».

با چنان دیدگاهی  فروغی می گفت:

-«…قدرت سیاسی مهم ترازآن است  که کسی که سودای عدالت و ترقی کشور را داشته باشد،نسبت به آن بی تفاوت باشد یا ازآن بگریزد.حضور کسانی چون من در دستگاه حکومت می توانست جلوی برخی افراط ها را بگیرد.مانعِ تُندی شود و به اقدامات دولت جنبۀ اصلاحی ببخشد»[6]

بدین ترتیب، فروغی به دستگاهِ رضاشاهی پیوست و معمارِ نجیبِ تجدّد در ایران شد.

با توجه به آگاهی عمیق فروغی از شاهنامۀ فردوسی، شاید فلسفۀ سیاسی وی  مبتنی بر شاهِ ‌آرمانیِ شاهنامه(یعنی:جمشیدشاه، کیخسرو و فریدون)بود؛ فلسفه ای که درآن، پادشاه  با فضیلت هائی مانند خِرَد،حکمت،شجاعت ، خویشتن‌داری و داد حکومت می کرد. فروغی به ضعف ها و ظرفیت های رضاشاه واقف بود و می دانست که بسیاری از خواست های جنبش مشروطیّت را نمی توان از وی انتظار داشت و چنانکه گفتیم در نزدِ بسیاری از روشنفکران آن زمان نیز اولویّت ، دیگر مشروطیّت نبود بلکه  ایجاد امنیّت ، حفظ یکپارچگی ایران و تشکیل دولتِ مقتدرُ مرکزی بود[7].با اینهمه،در نطق مراسم تاجگذاری رضاشاه (در 15 خرداد 1305) فروغی ضمن یادآوری جایگاه بلندِ جمشیدشاه ،فریدون پیشدادی ، کیخسرو کیانی ، کوروش ، داریوش هخامنشی و انوشیروان عادل و نسبت دادن پادشاهی رضاشاه به اندیشۀ شهریاریِ ایران باستان،کوشید تا«شاهِ جدید جایگاهِ خطیرِ خود را بشناسد و بداند جانشین چه کسانی است»[8].او درمقالۀ «سلطنت ملّی» مؤلّفه های یک حکومتِ ملّی و مردمی را یادآور شده بود[9] .

 

از فرهنگسازی تا سیاستمداری

 محمّدعلی فروغی- اساساً – فرهنگساز بود نه  سیاست باز  و دراین عرصه، او  هم به فضل  آراسته بود و هم به  فضیلـت  . فروغی «ساختنِ ملّت»را حاصلِ تربیت و آموزش وُ پرورشِ دراز مدّت می دانست و به نوعی مهندسی اجتماعی تدریجی اعتقاد داشت.

با توجه به بیسوادیِ عمومی ، خرافاتِ مذهبیِ گسترده ، فقر وُ فلاکت اقتصادی و فقدان «قدرتِ تشخیصِ مردم»، تربیّت و تربیت ملّت درعقاید فروغی اهمیّت اساسی داشت؛ موضوعی که از زمان جوانی و همکاری با پدرِ دانشورش درانتشارِ روزنامۀ تربیت  جزوِ دغدغه های وی بود.به عقیدۀ فروغی:

-« خودِ مردم هم نمی‌دانند چه می‌خواهند؛ زیرا آنچه می‌خواهند واقعاً خیرِ مملکت نیست…در مملکتِ ما حرف‌های مُهمل، زود مؤثر می‌شود و نتیجه می‌دهد،اما حرف‌های حسابی به خرج هیچ‌کس نمی‌روَد…افراد مردم ایران مطلقاً یک منظور و مطلوب دارند و آن پول است و برای تحصیل پول از هرطبقه و جماعت و صنف باشند گذشته از دزدی و مسخرگی وهیزی، فقط یک راه پیش گرفته‌اند که به اسامی مختلف: آنتریک‌بازی و حُقّه‌بازی و تملّق و هوچیگری و شارلاتی و غیره خوانده می‌شود و اسم جامع آن، بی‌حقیقتی است …اگر بپرسید چه باید کرد؟ و چاره چیست؟ بی‌تأمل عرض می‌کنم باید ملّت را تربیت کرد»[10]

مضمون فرهنگسازی و مهندسی اجتماعی تدریجی ازنظرِ فروغی عبارت بود:

-توجه به سواد آموزیِ عمومی و «تربیّت ملّت» ،

 -ایجادِ دولت-ملّتِ مدرن،

-تأسیس نهادهای مدنی مدرن(مانند تأسیس دانشگاه،ایجادِ دادگستری، جدائی دین ازدولت ، آزادی زنِ ایرانی از حصارهای قرون سطائی و…).

فروغی داشتنِ دولت-ملّتِ مدرن را از عوامل اصلیِ استقلال و ترقّی ایران می دانست و معتقد بود:

 « باید کاری کرد که ملّت ایران،ملّت شود و لیاقت پیدا کند،و إلاّ زیر دست شدن‌اش حتمی است. زیردست ِترک نشود، زیردست ِعرب – که عن ‌قریب تربیت شدۀ انگلیس خواهد بود- می‌شود و اوضاعی که امروز در ملّت ایران می‌بینیم، جای بسی نگرانی است.» [11]

فروغی و زبان فارسی

تجدّد  نیازمندِ زبان جدید بود چرا که زبان پُر تعقید وُ تکلّفِ قاجاری  قادر به بیانِ ذهنیّت زمانه نبود. به عقیدۀ فروغی:

-« زبان و ادبیّات  فارسی زیاده‌ از ششصد سال‌ است‌ متروک‌ و مهجور شده‌ …از سیر طبیعیِ‌ صحیحی‌ که به‌ مقتضای‌ زمان‌ و روزگار می‌بایست‌ بُکُند بازمانده‌ . حاصل‌ اینکه‌ زبان‌ فارسی‌ برای‌ ادای‌ معانی‌ و مطالبی‌ که‌ امروز محل‌ حاجت‌ است‌ کاملاً وافی‌ نیست‌ و ادبیات‌ جدید ایرانی‌ طبع‌ِ ارباب‌ ذوق‌ کنونی را‌ قانع‌ و خرسند نمی‌سازد.» [12]

تأسیس فرهنگستان ایران به همّت فروغی و علی اصغر حکمت ( ۲۹ اردیبهشت۱۳۱۴) از جمله ، در راستای تجدّدگرائیِ زبان فارسی بود.این امر-همچنین- بازتاب تمایلات رضاشاه برای بازآفرینی هویّت ایرانی و زدودنِ لغات بیگانه ازعرصۀ فرهنگ ایران بود ، به روایت علی اصغرحکمت ، وزیر معارف[فرهنگ]:

« اعلا حضرت، همیشه می‌فرمودند، برای مؤسسات و اصطلاحات قدیم، یک اصطلاحات فارسی جدید وضع کنید (همان‌ طور که ملت همسایۀ ما، ترکیه هم نسبت به زبان ترکی کرده)؛ اصطلاحات عربی را به صورت اصطلاحات فارسی درآورید» [13]

 فروغی‌ دراشاره‌ به هدف و هیأت فرهنگستان‌ می‌نویسد:

– «به‌ عقیدۀ من‌ فرهنگستان‌ هیأتی‌ است‌ که‌ باید نگهدارِ زبان‌ فارسی‌ و فرهنگ‌ ایرانی‌ باشد که‌ در نتیجه‌،حافظِ‌ قومیّت‌ ایرانی‌ است‌»[14]

فرهنگستان زبان‌ در‌ نخستین سال‌ – به ریاست‌ محمدعلی فروغی‌ – توانست‌ ۱۲۰ واژه‌ را تدوین و  تصویب‌ نماید؛ در سال‌ ۱۳۱۵ این‌ واژه‌ها‌ به‌ ۳۶۰ و در سال‌ ۱۳۱۶‌ به‌ ۶۵۰ واژه‌ رسید از جمله: دادگستری)عدلیّه(،شهربانی)نظمیه(،شهرداری)بلدیّه(،هواپیما(طیّاره) و…

فروغی مليّت ايرانی را مبتنی بر فرهنگ ايرانی، و زبان فارسی را نمایشگاهِ این فرهنگ می دانست[15].نوشته های فروغی یکی از نمونه های درخشانِ نثرِ فارسی در آن دوران است. او با اعتدال،عقلانیّت و واقع بینی، ضمن پرهیز از اشتباهات«تُرک های جوان» در ترکیّه،توانست بر«بادِ سفاهتِ سَرَه نویسان» و مشتاقانِ تغییرِ خط و الفبای فارسی  فائق آید. فروغی- همچنین – مخالفِ پاکسازی های قومی و زبانیِ ارامنه و کُردها توسطِ دولت ترکیه بود و به دولتمردان آن کشور توصیه می کرد:

هیچ دولتی- ولو اینکه عناصرش متحد الجنس باشند- استحکام پیدا نمی کند مگر اینکه سَکَنه از حکومت خود  راضی باشند. زور و قوّۀ جبریّه  نمی تواند دولت را نگاه بدارد و اگرهم  باشد ، موقتی است…متعرّضِ دین و مذهب و زبان و آداب و رسوم  و ترتیب زندگانی مردم نباید شد و رفع هر نقص و عیبی در زندگانی و آداب مردم، باید به مدارا و بدون آزار و اذیّت  و حُکم  و زور و مزاحمت  فراهم شود»[16]

فروغی پيوندگاهِ  فرهنگ و ادبیّات فاخرایران و فرهنگ پویای غرب بود و این دو را چنان در خود هضم وُ جذب کرده بود که فاقد برتری جوئی های قومی یا نژادی و احساس حقارت در مقابل غرب بود.او-به عنوان یکی از پیشگامان تدوین قوانین عُرفی(غیرشرعی) وایجادِ دادگستری نوین درایران-ضمن تدوینِ «اصول محاکمات»(آئین دادرسی) دست روحانیّت شیعه را از محاکم عُرفی کوتاه کرد. فروغی دربارۀ مخاطرات و مشکلاتِ موجود در تدوین قوانین عُرفی(غیرشرعی)می گفت:

تصوّر نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت… لطائف الحیل به کار بردیم ، با مشکلات و دسیسه‌ها تصادف کردیم… مِن‌جمله این که مقدّسین، یعنی مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرف‌ها زدند و رساله‌ها نوشتند که از جمله به خاطر دارم که یکی از آن رساله‌ها، اول اعتراض و دلیلش بر کُفری بودنِ آن قوانین این بود که درموقع چاپ کردن آنها فراموش شده بود که ابتدا با بسم الله الرحمن الرحیم[شروع] بشود…خلاصه با مرارت و خون دلِ فوق العاده و با رعایت بسیار، اول قانونی که از کمیسیون گذشت قانون تشکیلات عدلیّه بود که بر طبق آن عدلیۀ ایران دارای محاکم صلح و محاکم استیناف و دیوان تمیز و متفرّعات آنها گردید و دوم قانونی که گذشت، قانون اصول محاکمات حقوقی بود که تهیه آن را مرحوم مشیرالدوله دیده و زحمت گذراندنش را از کمیسیون کشیده بود، امّا هنوز رسمیّت نیافته بود تا اول سال ۱۳3۰ قمری که من وزیرِ عدلیّه شدم  آن قانون را به رسمیّت رسانیدم و حُکم به اجرای آن دادم»[17]

در همین راستا،نخستین اقدامات اساسی برای لغو تدریجی کاپیتولاسیون در ایران، از وزارت عدلیّۀ فروغی (در سال های 1290=1910و 1292 =1913) انجام شد. این اقدامات سرانجام در20 اردیبهشت 1306 منجر به لغوكاپیتولاسیون اروپاییان درایران گردید.

در رابطه با تجدّد و ایجاد دادگستری مدرن نیز فرهنگستان زبان به همّت فروغی کوشید تا برای مفاهیم حقوقی  معادل سازی های نوینی خلق نماید.

جانِ شیفته!

 در بخش نخستِ این مقال،به جانِ عرفانی  و شخصیّت چند بُعدیِ فروغی اشاره کرده ایم و اینک ، ضمن تأّملِ بیشتر در این باره  باید از جانِ شیفتۀ فروغی  یاد کنیم:

شخصیّتِ محمدعلی فروغی تجلّیگاهِ ادب وُ فرهنگ وُ هنر ایران بود.مصاحبت و مؤآنست با شاهنامۀ فردوسی ،غزلیّات سعدی ،رباعیّات خیام و… نقّاشی و موسیقی  نمایندۀ این بُعد از شخصیّت فروغی است .او- به همّتِ پدرِ فرهیخته اش- از آغازِ جوانی با شاهنامۀ فردوسی اُنسی عمیق و الفتی عاشقانه داشت آنچنان که گاه ازسرنوشت قهرمانان شاهنامه چنان متأثّر و مُنقلِب می شد که می گریست. حبیب یغمائی یادآوری می کند که بهنگام تصحیح شاهنامه ، فروغی :

-«… زمانی از شعری چنان مُنقلِب می گشت که باعث تأّثر و آشفتگی می گشت.به خاطر دارم در داستان فریدون به این بیت رسیدیم:

جهان را چو باران به بایستگی

روان را چو دانش به شایستگی

دیدم این پیرمردِ با وقارِ آزموده ،درست چون کودکی دل شکسته  گریه می کند به طوری که اشک از ریشِ سفیدش  جاری است»[18]

فروغی چنان به شاهنامۀ فردوسی اعتقاد داشت که می گفت:

-«اگر من همیشه در راهِ احتیاط  قدم نمی‌زدم و از این که سخنانم گزافه نماید احتراز نداشتم، می گفتم : شاهنامه مُعظم ‌ترین یادگار ادبیِ نوع بشر است…»[19].

همّت بلندِ فروغی در تصحیح و تدوینِ خلاصۀ شاهنامه،رباعیّات خیّام،دیوان حافظ، کلیّات سعدی – آنهم با امکانات محدود و شرایط دشوارِ آن زمان – نشان دهندۀ ایراندوستی، بضاعت علمی وعشقِ پُرشورِ فروغی نسبت به تاریخ و فرهنگ ایران است.در آن«زمستانِ بی برگی»،  فروغی اعتقاد داشت که فردوسی با سرودنِ شاهنامه  نه تنها «ملّیّت ایرانی را إحیا کرده »بلکه «قباله و سندِ نجابتِ ملّت ایران را تنظیم فرموده است» [20]

کمال اتاتُرک که با فروغی  بسیار نزدیک بود به وی گفته بود:

– «شما ایرانی‌ها قدرِ ملیّت خود را نمی‌شناسید و نمی‌دانید که ریشه داشتن در زمین چه نعمت عظیمی است. شما قدر بزرگان خود را نمی‌دانید و عظمت شاهنامه را در نمی یابید. این کتاب  سندِ مالکیّت و ملیّت  و ورقۀ هویّت شماست. من ناگزیرم برای ملتِ ترک چنین سوابقی  دست وُ پا کنم»[21]

فروغی به غزلیّات سعدی نیز علاقۀ شگفتی داشت،شاید به این خاطرکه او غزلیّات سعدی را نمونه ای از زمینی ترین و انسانی ترین غزلیّات عاشقانه درادبیّات ایران می دانست. استاد حبیب یغمائی کوشش فروغی درتصحیحِ کلیّات سعدی را صرفاً ناشی از«عشقِ شگفت انگیز و باورنکردنیِ فروغی به سعدی»می داند.یغمائی دربارۀ جانِ شیفتۀ فروغی و نمونه ای از تأثّرات روحیِ وی ازغزلیّات سعدی یادآوری می کند:

-«با مرحوم فروغی، غزلیّات سعدی را تصحیح می‌کردم؛ به این غزل رسیدیم:

بختِ آئینه ندارم که در آن می‌نگری

خاکِ بازار نَیَرزَم که بر آن می‌گذری

چون این بیت خوانده شد:

خفتگان را خبر از محنتِ بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید  غمِ مردم نخوری

پیرمردِ بزرگوار چنان گریست که بیهوش درافتاد»[22]

بخش سوم

[1] -برای بازتاب ضرورتِ«دیکتاتوری منوّره» در مطبوعات آن زمان نگاه کنید به:«استبداد منوّر درمطبوعات ایران، 1296-1304» ، حسن رجبی فرد ، نشر مورّخان ، تهران ، ۱۳۹۷

[2] -نگاه کنیدبه:ملک الشعرای بهار،تاریخ مختصر احزاب سیاسی در ایران، ج1، انتشارات امیرکبیر، تهران ،1357،صفحات  ی،ح،ط ، 100؛ج2،ص33، مقایسه کنید با سخن احمدکسروی:زندگانی من، نشرجار، تهران ،1355، ص186.

[3] -تاریخ کُرد و کردستان، یا تاریخ مردوخ ، ج1، کتابفروشی غریفی،سنندج،1351،صص317-325و 350-351 و خصوصاً صفحات 398 و 401-402

[4] -دیوان بهار،ج1،ص811

[5] -«ازخلوت دولتمرد-فیلسوف»،جلال توکّلیان،ماهنامۀ اندیشۀ پویا،شمارۀ31،آذر-دی1394، ص78

[6] -همان

[7] -بهار یک سال قبل از کودتای 1299 ایجاد امنیّت و آرامش به دست رضا خانِ سردار سپه را در قصیده ای ستایش کرده است.برای متن این قصیده(که در چاپ اخیر دیوان بهار سانسور شده) نگاه کنید به :ماشاالله آجودانی: یا مرگ یا تجدّد،نشر فصل کتاب،لندن،1381/2002، ص24.

[8] -برای متن این خطابه نگاه کنید به:سیاستنامۀ فروغی،پیشین،صص113-118

[9] -نگاه کنید به:سیاستنامۀ فروغی، پیشین ،صص12-13

[10] -یادداشت های روزانۀ فروغی ، پیشین ، صص176 و 245؛ مقالات فروغی،پیشین،ج2،صص 69-72 ؛ خاطرات محمدعلی فروغی، به کوشش محمدافشین وفائی و پژمان فیروزبخش، نشرسخن و گنجینۀ پژوهشی ایرج افشار،، تهران، ۱۳۹۶، ص482

[11] -مقالات فروغی، پیشین ، ج2،ص 68

[12] – فرهنگستان‌ چیست؟،مقالات فروغی،ج1،صص‌۱۸۱و187

[13] -صفائی،ابراهیم،رضاشاه کبیردرآینۀ خاطرات، وزارت فرهنگ وهنر تهران، 2535، ص 106

 

[14] -پیام‌ من‌ به‌ فرهنگستان،‌ مقالات فروغی،ج1،صص101-‌102

[15] -همان،ص101

[16] -سیاستنامۀ فروغی،پیشین،صص147-148

[17] -سخنرانی محمدعلی فروغی در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران درسال1315:مقالات فروغی، ج1،صص347-338

[18] -مقالات فروغی،ج2،صص473-474؛همچنین نگاه کنیدبه: مقالات فروغی،ج 1،صفحۀ سی و هفت؛ منتخب شاهنامه،چاپخانۀ بانک ملّی،تهران،1321، صص621-622

[19]مقالات فروغی ،ج2،ص331

[20] -مقالات فروغی،ج2،صص319و 333

[21] -مقالات فروغی،ج1،پیشین،ص نوزده

[22] -مجلّۀ یغما، سال 29،تهران،1355، ص 195؛همچنین نگاه کنیدبه:مقالات فروغی،ج1،صص بیست و شش – بیست و هفت

در گذشتِ رهنورد زریاب نویسندۀ بزرگ افغانستانی

دسامبر 10th, 2020

به گزارش خانۀ ادبیات افغانستان: محمداعظم رهنورد زریاب، نویسندۀ نامدار افغانستان، در سن 76سالگی چشم از جهان فرو بست.او یکی از نویسندگان برجسته در راهِ همبستگی و تفاهم بین فارسی زبانان همۀ کشورها و آرزومند ایجادِ« بازارِ مشترکِ فارسی زبانان» بود که طی آن، به قول آن شاعرافغانستانی:

-«مرزها دیگر اساسِ دوریِ ما نیستند».

حضورمحمداعظم رهنورد زریاب در جشنوارۀ قند پارسی و شب‌های کابل همیشه مایۀ دلگرمی همگان بود .

محمداعظم رهنورد زریاب، در سال ۱۳۲۳ متولد شد. او در رشتۀ خبرنگاری دانشگاه کابل تحصیل کرد و مدتی بعد از پایان تحصیل با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت و مدرک کارشناسی ارشد گرفت. رهنورد زریاب به عنوان یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان افغانستان در این سال‌ها مطرح بوده است. از جمله آثار او عبارت اند :«هذیان‌های دور غربت (طنزها)»، «آزای اندیشه و گفتار (مجموعه مقاله‌های پژوهشی)»، «درویش پنجم (رمان)»، «گلنار و آیینه (رمان)»، «داستان‌ها» (مجموعه شش‌جلدی داستان‌های کوتاه)»، «زیبای زیر خاک خفته »(گزیده داستان‌های کوتاه) و … اشاره کرد.

یادش هماره سبز باد!

 

روایتِ قتل یک نویسنده و شاعر؛حمید حاجی زاده

نوامبر 25th, 2020

-«بابا دیگر پذیرفته بود که دارد می‌میرد. چشم‌هایش را بسته بوده و با انگشت خونی داشته یک چیزی می‌نوشته. اما چشم‌های کارون از حدقه زده بود بیرون و داشت بابا را نگاه می‌کرد. می‌شد ترس را در صورتش دید. دهانش پر از خون بود.»

حمید حاجی‌زاده (چپ) و فرزندانش اروند، کارون، و ارس/ کارون در ۹ سالگی به اتفاق پدرش در جریان قتل‌های زنجیره‌ای ۷۷ به قتل رسید.

فرشتۀ قاضی:این صحنه‌ای است که ارس حاجی‌زاده از شب قتل پدرش و برادرش به یاد دارد؛ برادر ۹ساله‌‌اش، کارون، که «هر کجای اتاق را نگاه می‌کردید، جای دست کارون بود؛ انگار [خواسته بوده] فرار ‌کند.»

حمید حاجی‌زاده، شاعر و نویسنده، نیمه‌شب ۳۱ شهریور ۱۳۷۷ در کنار پسرک ۹ساله‌اش با ضربات چاقو در خانه‌اش در کرمان به قتل رسید. نصیب پدر از تیزی چاقوها ۲۷ ضربه بود و نصیب پسرکش ۱۰ ضربه. وزارت اطلاعات در پاسخ به پی‌گیری‌های خانواده، نهایتاً قتل حمید و کارون حاجی‌زاده را «یک اشتباه ساده» خواند، اما مسئولیت قتل آن‌ها را که در پروژه معروف به قتل‌های زنجیره‌ای انجام شد، به‌صورت رسمی نپذیرفت.

ارس حاجی‌زاده هنگام قتل پدر و برادرش ۱۴ ساله بود. او و برادرش اروند که دو سال از ارس بزرگ‌تر است، اولین کسانی بودند که به صحنه قتل رسیدند. اکنون ارس پس از ۲۲ سال سکوتش را شکسته است و در مصاحبه با رادیو فردا برای اولین بار از جزئیات شبی گفته است که زندگی‌‌اش را برای همیشه دگرگون کرد:

«روزی بود که به قول داداشم ۲۵ ساعت بود، روزی که ساعت رسمی یک ساعت به عقب برمی‌گشت. ما عروسی بودیم. با اروند برگشتیم خانه. دیدیم چراغ‌ها خاموش است و هرچه در می‌زنیم بابا در را باز نمی‌کند. تعجب کردیم. اروند از دیوار رفت بالا و در را باز کرد. کارون و با مامان همان روز از سفر آمده بودند. [چشمم که افتاد به کارون] خیلی خوشحال شدم. کارون را خیلی دوست داشتیم. گفتم به‌به، آقا کارون آمده. اروند شروع کرد به جیغ زدن. برگشتم دیدم بابا کشته شده. به کارون نگاه کردم. از دهان و گوشش کف آمده بود. خیلی وحشتناک بود. صورت بابا کبود بود. یک زیرپوش تنش بود که کلاً سوراخ‌سوراخ شده بود، پر از خون.»

اروند حاجی‌زاده هنگام قتل پدر و برادرش ۱۶ سال داشت. او، در سال ۹۲، در دل‌نوشته‌ای کوتاه در بی‌بی‌سی درباره قتل پدر و برادرش نوشته بود و حالا، ۲۲ سال بعد از آن قتل فجیع، در مصاحبه با رادیو فردا برای اولین بار جزئیات این ماجرا را شرح می‌دهد:

«چراغ را روشن کردم. بابا یک تشک داشت گوشه اتاق که رویش می‌نشست و پاکت سیگار و نوشته‌ها و کتاب‌هایش کنارش بود. دیدم بابا سرش روی تشک و پاهایش اینور جلوی در است. حالت افقی در امتداد اتاق خوابیده بود و یک پتو رویش بود. تعجب کردم. هرچی صدا زدم بابا بابا، جواب نداد. رفتم جلوتر. ساعد دست بابا از زیر پتو بیرون بود. دیدم خونی است. نشستم کنار بابا لحاف را که کنار زدم، مستقیم نگاهم به سینه‌‌اش خورد و دیدم غرق در خون است. بچه بودم. شروع کردم به جیغ زدن و پریدم توی کوچه و با آجر در خانه‌های همسایه‌ها را می‌زدم.»

اروند تا این لحظه متوجه کشته شدن برادرش کارون نمی‌شود:

«در کوچه نشسته بودیم گریه می‌کردیم. پزشکی قانونی آمد. گفتم آقای دکتر، بابام زنده است؟ گفت نه، هر دو فوت شدند. گفتم هر دو یعنی کی؟ گفت برو خودت ببین. رفتم از پنجره داخل را نگاه کردم. چشم‌های کارون را دیدم که خیره مانده بود.»

اما ارس، برادر کوچک‌تر اروند، پیکر خونین برادر ۹ساله‌‌اش را دیده بود و به یاد می‌آورد:

«چیزی که مشخص بود، بابا بر اثر خون‌ریزی مرده بود و کارون قشنگ داشت بابا را نگاه می‌کرد. همیشه برای ما سؤال بود که اول بابا مرده یا کارون. مشخص بود کارون توی اتاق دست و پا می‌زده. هر جای اتاق را نگاه می‌کردید، جای دست کارون بود. انگار که فرار کرده بود و خیلی ترسیده بود. چشم‌های کارون از حدقه زده بود بیرون و می‌شد ترس را در صورتش دید. دهانش پر از خون بود. لباس‌هایش خونی. یک صحنه خیلی خیلی بد بود که داشت بابام رو نگاه می‌کرد. کاملاً شوکه بودم و حتی تا چند سال می‌ترسیدم توی آینه توی چشم‌های خودم نگاه کنم؛ این‌قدر ترس داشتم. بابا قاعدتاً خیلی راحت بود. احساس می‌کنم دیگر پذیرفته بود که دارد می‌میرد. چشم‌ها را بسته بود. با انگشت خونی داشته یک چیزی می‌نوشته که مشخص نیست. آخر هم مشخص نشد.

روایت اروند حاجی‌زاده از قتل حمید و کارون حاجی‌زاده

«توی خواب مامان را بیهوش کرده بودند. پنبه‌‌ای که روی دهان مامان گذاشته بودند، در اسناد و مدارک آثار صحنه قتل هست. نمی‌دانم چه ماده بیهوش‌کننده‌‌ای استفاده کرده بودند که کم‌اثر بود، چون ما که رسیدیم، ارس رفته بود داخل اتاق روبه‌رو با این فکر که مامان را هم کشته‌‌اند. با پا زده بود به مامان و مامان بیدار شده بود. گیج و منگ رفته بود بالای سر بابا. اول فکر کرده بود بابا سکته کرده، متوجه زخم‌ها نشده بود.»

ارس روایت اروند را این‌گونه کامل می‌کند: «مامان فکر کرد بابا سکته کرده. پای بابا را گرفت و به من گفت هنوز گرم است، زنگ بزنیم اورژانس بیاید. گفتم نه مامان، بابا و کارون را کشتند.»

ارس در گوشه‌وکنار خانه دنبال چاقو می‌گردد و یک در میان نگاهی به پدر و نگاهی به برادر، تا پلیس از راه می‌رسد و بیرون‌شان می‌کند برای بررسی صحنه جرم. ارس به این‌ تکه از خاطراتش که می‌رسد، نمی‌تواند از کارون نگوید:

«با کارون بازی می‌کردیم. بچه بود دیگر. آدم دلش می‌خواهد ببوسدش، بغلش کند. یک جایی که می‌بوسیدم، سینه کارون بود. همان‌جا چاقو خورده بود. ۷/۷/۷۷ یک برنامه [ویژه در برنامه کودک تلویزیون] بود به اسم فف. من و کارون می‌خواستیم در این برنامه شرکت کنیم، ولی همان روز شد هفتم کارون.»

حمید حاجی‌زاده
حمید حاجی‌زاده

ادامه ماجرا را اروند می‌گوید، از وقتی که افسر آگاهی سراسیمه خود را به صحنه قتل می‌رسد:

«سرهنگ پوررضاقلی سر صحنه قتل نشسته بود، گریه می‌کرد. نصفه‌شب با کت‌وشلوار [بدون لباس فرم] آمده بود. مامان فکر کرده بود او را [به‌عنوان قاتل] گرفته‌اند. رفت سراغش که چرا شوهر مرا کشتی. بنده‌خدا در حال گریه گفته بود که من پلیس هستم، من نکشتم.»

سرهنگ پوررضاقلی چنان متأثر می‌شود از این قتل هولناک که کل پلیس آگاهی را برای کار روی این پرونده بسیج می‌کند. اما این پیگیری سه روز بیشتر دوام نمی‌آورد تا وقتی اصطلاح «قتل سیاسی» برای اولین بار به گوش اروند نوجوان می‌خورد:

«سرهنگ پوررضاقلی کلِ شعبه‌های آگاهی را گذاشته بود روی این قتل و کل پلیس آگاهی داشتند روی این قتل کار می‌کردند. اما از روز سوم دیدیم جواب سربالا می‌دهند. عمو و عمه [فرخنده حاجی‌زاده، نویسنده] که مقاوم‌تر بودند، بیشتر پیگیر بودند. مامان هم هر روز آگاهی می‌رفت. سرهنگ پوررضاقلی به عمویم گفته بود که بعید می‌دانم کار دزد و این‌ها باشد، این قتل انگیزه‌‌ای به اندازه چنار می‌خواهد. بازپرس ویژه قتل هم گفته بود اگر دست من بود، دور تا دور کشور را سیم خاردار می‌کشیدم و قاتل را ۴۸ ساعته تحویل شما می‌دادم، اما نیست، نمی‌توانم. باز هم ما متوجه نبودیم که چی می‌گوید. من ۱۶ سال داشتم، سن و سالی نداشتم. عمویم گفت این‌طور که این‌ها می‌گویند، به نظر می‌آید قتل پدرت سیاسی باشد. من گفتم یعنی چی؟ قتل سیاسی یعنی چی؟ قاتلی نیست؟ تا گذشت و قتل آقای مختاری و پوینده و جناب آقای فروهر و خانم فروهر رخ داد و یک لیستی هم از آلمان فرستادند که در آن لیست اسم بابا و کارون بود. آن‌جا بود که ما دیگر متوجه سیاسی بودن قتل شدیم.»

وزارت اطلاعات ایران با انتشار بیانیه‌ای مسئولیت قتل پروانه و داریوش فروهر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده را بر عهده گرفت و ادعا کرد گروهی از کارکنان «خودسر» این وزارتخانه در قتل آن‌ها دست داشته‌اند. این وزارتخانه اما هرگز مسئولیت قتل حمید و کارون حاجی‌زاده را برعهده نگرفت، هم‌چنان‌که قتل ده‌ها دگراندیش و منتقد و نویسنده و مترجم دیگر را بر عهده نگرفت که در آن دوره زمانی هریک به‌گونه‌ای مشکوک اما معنادار به قتل رسیدند.

شانه خالی کردن وزارت اطلاعات از مسئولیت قتل حمید حاجی‌زاده و پسر ۹‌ساله‌اش کارون موضوعی است که همیشه اروند و ارس را آزار داده و آزارش پس از ۲۲ سال هنوز تمامی ندارد.

اروند می‌گوید: «این چیزی است که ما دائم با آن دست‌به‌گریبان بودیم و همیشه ما را آزار می‌داد و هنوز هم آزار می‌دهد. زیر بار نرفتند. آقای مختاری در مراسم ختم بابا شرکت کرد و سخنرانی کرد و چند روز بعد خودشان را به قتل رساندند. [مختاری و پوینده] با بابای ما انگار جزو یک خانواده بودند. بعد می‌رویم جلو می‌بینیم که دولت قبول نمی‌کند، زیر بار نمی‌رود. از آن طرف، مردم هم همین حرف را تکرار می‌کنند. می‌گویند اگر بود، چرا دولت قبول نکرد. خب این خیلی ما را آزار می‌دهد، ولی دست ما از چاره کوتاه است و حرفی نمی‌زنیم.»

ارس که آن زمان ۱۴ ساله بوده و حالا ۳۶ ساله است، پاسخ این درگیری آزارنده ذهنی را این‌طور می‌دهد: «طبیعی است که هیچ زمانی نمی‌آیند بگویند ما یک بچه ۹ ساله را کشتیم، چون واقعاً زیر سؤال می‌روند. آن چهار قتل را مجبور شدند قبول کنند [چون قتل‌ها در] تهران بود. شهرستان نبود. آن موقع هم هنوز رسانه‌ها نبودند که همه‌جا گفته شود. یک‌جورهایی از زیرش در می‌رفتند. حالا یک جاهایی شاید قاضی یا آقای فلانی بیاید همدردی کند، ولی فایده‌‌ای برای ما ندارد. مهم این است که آن‌ها بپذیرند این کار را کرده‌‌اند.»

با این‌همه، اروند و ارس هیچ‌گاه از پیگیری پرونده دست نکشیده‌اند و بیش از بیست سال از عمرشان را بر سر این پی‌جویی گذرانده‌اند. این پیگیری‌ها هرچند به التیام زخم عمیق زندگی‌شان نینجامیده، اما به آشکار شدن جزئیاتی منجر می‌شود که زخم روی زخم می‌گذارد.

اروند می‌گوید: «هر شش ماه و یک سال می‌رویم دادگاه می‌پرسیم ما چه باید بکنیم؟ سرشان را پایین می‌اندازند. آن‌ها هم به هر حال انسان‌اند. می‌گویند شما که می‌دانید چیست؟ چرا می‌آیید دنبالش؟ می‌گوییم خب اگر ما می‌دانیم، چرا پیگیری نمی‌کنید؟ سرشان را تکان می‌دهند و می‌گویند ما چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟ این حرفی است که می‌زنند. به‌طور غیررسمی قبول کرده‌‌اند، ولی به طور رسمی قبول نمی‌کنند. آزاردهنده است و کاری نمی‌شود کرد.»

این‌که ندانی قاتلان پدر و برادرت چه کسانی بوده‌اند یک درد است و این‌که بدانی اما قاتلان در پناه حمایت نظام از پیگیری مصون باشند، درد بزرگ‌تری است. قاتل یا قاتلانی که فرزندان مقتول حتی آنان را «جناب آقای» خطاب می‌کنند. اروند از دو نفر از مأموران وزارت اطلاعات که در پرونده قتل فروهرها، مختاری و پوینده بازداشت شدند نام می‌برد:

«دو سال پیش من رفتم برای پی‌گیری پرونده. گفتند اگر کسی را می‌شناسیدٰ بگویید ما احضار کنیم. آن موقع وکیل پرونده آقای زرافشان بودند. یک جوری جسته‌گریخته به ما گفته بودند گویا عناصری که از تهران آمده بودند، جناب آقای جعفرزاده (حالا ما حسب ادب خودمان می‌گوییم)، جعفرزاده و فلاح بودند که آمده بودند کرمان برای انجام این کار و تیم پشتیبانی هم احتمالاً داشتند. ما گفتیم ما به این افراد مشکوک هستیم. خیلی راحت به من گفتند آدرس‌شان را بدهید تا ما دعوت‌شان کنیم ببینیم قبول می‌کنند کشته‌اند یا نه. خب من خندیدم گفتم آقا، حرفی می‌زنید از آن حرف‌ها. گفت پی‌گیری نکنید، به جایی نمی‌رسید.»

البته دادگاه به‌قصد این‌که پرونده به‌طور رسمی هم مختومه شود، نهایتاً به اروند و ارس پیشنهاد می‌دهد که درخواست دیه کنند تا از محل بیت‌المال پرداخت شود و پرونده برای همیشه بسته شود. اروند و برادرش زیر بار درخواست دیه نمی‌روند هرچند به این هم اطمینان دارند که «تا روال، روال کنونی است، این پرونده قطعاً به نتیجه نخواهد رسید و همان جوری که برای آن چهار قتلی که پذیرفتند دادگاه نمایشی تشکیل دادند و به جایی نرسید، مسلماً پرونده بابا و کارون را قبول نمی‌کنند علی‌الخصوص به خاطر کارون، چون حساسیت ماجرا را بیشتر می‌کند و آبروی این‌ها را بیشتر می‌برد و خیلی زشت‌ترشان می‌کند.»

اروند ناامید است از پی‌گیری پرونده در نظام جمهوری اسلامی و تأکید می‌کند که «بعید می‌دانم تا روال فعلی باشد، این پرونده به نتیجه برسد» اما امیدش را در دستان مردم ایران می‌جوید وقتی می‌گوید «حالا دیگر دست مردم را می‌بوسیم».

حمید حاجی‌زاده نویسنده و شاعر بود. دو شعری که اروند از پدرش خوب به‌خاطر دارد، دو غزلی است که او گویا کشته شدن خود را در آن‌ها پیش‌بینی کرده بود:

«بابا در دو غزل مستقیماً اشاره کرده بود. در یکی می‌گوید: بر پیکر من نقش شود نقشه ایران/ پرخون چون نمایند به خنجر بدنم را. و یک غزل دیگر هست به نام گوهرشکنان که آخر آن می‌گوید: آخر ‌‌ای خنجر مردم‌کش بیگانه‌پرست، خوش نشستی به تنم در شب خنجرشکنان/ پاس ما مردم آزاده بدارید که ما تاج برداشته‌‌ایم از سر افسرشکنان.»

۲۲ سال از قتل فجیع حمید حاجی‌زاده و پسرک ۹ساله‌اش می‌گذرد، اما این داغ هنوز که هنوز است در جان بازماندگان او سرد نشده و سرِ سرد شدن هم ندارد. اروند می‌گوید «خود من هروقت یاد آن صحنه آخر چشم‌های کارون می‌افتم، تا چند روز اصلاً سرم را نمی‌توانم بالا بگیرم» و باز تأکید می‌کند که دادخواهی «با روال کنونی امکان‌پذیر نیست. فکر نکنم دادخواهی صورت بگیرد. البته امیدوارم صورت بگیرد و یک روزی به یک جایی برسد. دادخواهی عادلانه.»

ارس، برادر کوچک‌تر اروند، قتل پدر و برادر ۹ساله‌اش کارون را فاجعه‌ای توصیف می‌کند که زندگی او را به دو بخشِ قبل از چهارده سالگی و بعد از چهارده سالگی تقسیم کرد:

«قبل از چهارده سالگی واقعاً لذت‌بخش بود. همیشه همه‌چیز بود. ولی بعد از چهارده سالگی همه‌چیز عوض شد. خیلی رابطه‌ها قطع شد. خیلی رفت‌وآمدها قطع شد. خیلی‌ها حتی می‌ترسند سر مزار بابای من بیایند. توی درس من، زندگی من، خیلی تأثیر گذاشت. مامانم آسیب دید، خودم آسیب دیدم، داداشم آسیب دید. در این شرایط، در این مملکتی که همه‌چیز مشکل دارد، شما فکر کنید ما با چه سختی‌ای بزرگ شدیم، درس خواندیم و خدا را شکر سالم ماندیم. تبعاتش هنوز هم هست. هنوز هم ما شب‌ها اذیت می‌شویم. هنوز که هنوز است، شهریور که می‌شود، از یکی دو ماه قبل، استرس را در خانواده ما می‌توانید ببینید. یعنی کلاً رفته توی ضمیر ناخودآگاه ما. یعنی ما باید این سه ماه سال حتماً حال‌مان بد باشد.»

ارس به سخن که می‌آید، کلمات و جملات، از سرِ زخم و دردی انگار تازهٔ تازه، بی‌محابا بر زبانش جاری می‌شود:

«سه نفر هستیم، هنوز به یاد بابا و کارون هستیم. روز پدر یک جور اذیت می‌شویم، روز تولدشان یک جور. این تا آخر عمر است و کاری نمی‌شود کرد. تبعاتی است که زمانی که قاتل می‌کشد، به آن‌ها فکر نمی‌کند. فقط دوست دارد بکشد. ولی زندگی من یک‌جورهایی نابود شده، زندگی داداشم هم نابود شده. زندگی مامانم که کلاً دیگر نابود شده.»

اروند هم از این دردهای بی‌پایان و زخم‌های التیام‌ناپذیر می‌گوید و در آخر امیدواری‌اش به دادخواهی عادلانه را پیوند می‌زند به آزادیخواهی پدرش برای وطنش، برای مردمش:

«من فقط امیدوارم روال به گونه‌‌ای بشود که نه تنها قتل بابا و کارون و قتل‌های زنجیره‌‌ای که همه قتل‌هایی که این سال‌ها، ۴۲ سال، رخ داده به نتیجه برسد و حداقل حداقل حداقل نتیجه‌‌ای که داشته باشد آن چیزی باشد که مردم از جان و دل می‌خواهند و آن آزادی کشورشان است. بابا اگر اشعارش را بخوانید، شدیداً ملی بودند، وطن‌پرست بودند و آزادی کشورشان برایشان اولویت بود و امیدوارم این کشتار و این خون‌هایی که ریخته‌شده نتیجه بدهد و یک روزی کشور ما هم آزاد شود.»

ولتر و گشایشی بر تعصّب‌زدایی،نازنین رفیعیان*

نوامبر 24th, 2020

به بهانۀ انتشار کتاب «رساله‌ای در بابِ مدارا و بردباری».

 

ولتر  بسطِ اندیشه و گسترش تفکر در سطحی جهانی را  توصیه می‌کند. او با ذکر نمونه های تاریخی واقعی، به پوچی،بطلان و بیهوده گی سَبُعیّت، تعصّب و عدم‌بردباری پرداخته و به سردمداران مدّعیِ دین‌داری ،طبقه ی روحانیّت  و بزرگان کلیسا تاخته و عده ای از آنان را متهم به قدرت‌طلبی،‌مال‌اندوزی  وثروت طلبی می‌نماید.  

مهر ماه امسال به همت انتشارات مهراندیش، اثری منحصر به فرد از  نویسنده و فیلسوف فرانسوی قرن هجدهم “ولتر” به نام رساله‌ای در باب مدارا و بردباری با ترجمه‌ی احسان دستغیب منتشر و روانه کتاب‌فروشی‌ها شد. این اثر اگرچه نخستین بار در سال ۱۷۶۳ میلادی انتشار یافته ، اما با توجه به مباحثی که نویسنده در این نوشته مطرح کرده و مقولاتی که از آن ها سخن می‌گوید، این کتاب اهمیت خود را در دوران معاصر و خصوصا یکی دو دهه‌ی اخیر کاملا حفظ کرده است. به طوری که این اثر در خود فرانسه بین سال‌های ۲۰۰۴ تا ۲۰۱۵ یک‌صد هزار نسخه فروش داشته، و در سال‌های اخیر نیز به علت چند قطبی شدن جامعه‌ی فرانسه همچنان جزء کتب مطرح می‌باشد. آلمان  نیز به زودی در همین سال ۲۰۲۰ ترجمه ی دیگری از این کتاب  را مجدا منتشر خواهد کرد. این امر می تواند بیان گر این نکته باشد که نه تنها جوامع در حال توسعه  که در دوران گذار سیاسی- تاریخی خود قرار دارند، نیازمند بهره‌وری از اندیشه‌های فلاسفه‌ی عصر روشنگری‌اند، بلکه دنیای غرب و به اصطلاح بلوک توسعه یافته نیز همچنان برای حفظ صلح اجتماعی و بالطبع رشد مدنی و اقتصادی خود محتاجِ توجه جدی به مباحثی همچون مدارا، تسامح و تساهل و تنش‌زدایی بوده  و مباحث کلیدی و چالش برانگیز این کتاب همچنان در این جوامع از اهمیتی حیاتی و بنیادین برخودار است .

 قرن هجدهم میلادی در اروپا، از منظر تاریخی و  ادبی دوره‌ی  پرتلاطم و با اهمیتی قلمداد می شود. اصطلاح عصر روشنگری در واقع اشاره به جنبش فلسفی و نهضتی ادبی دارد  که در اروپای قرن هجدهم بر اساس خِرَدورزی شکل گرفته و هدف آن خارج کردن جامعه از فضای پیش‌قضاوتی، تعصب و خشونت  و ایجاد تحول و اصلاحات بنیادین بوده است. از همین رو در این برهه‌ی زمانی است که شاهد توسعه و بسط مکاتب فلسفی نوین می‌باشیم. اندیشمندانی چون ژان ژاک روسو، مونتسکیو، دیدرو و ولتر را می‌توان از سردمداران این مکاتب فلسفی در اروپا ،خصوصا در فرانسه دانست. وضعیت سیاسی و اجتماعی در اروپا و فرانسه‌ی قرن هجدهم به سمت تغییر و تحول بنیادینی توام با دوران گذار پرتلاطمی است که در آن شاهد تغییرات گسترده‌ی سیاسی و اجتماعی می‌باشیم که از مرگ لویی چهاردهم تا بروز انقلاب فرانسه و ظهور ناپلئون را شامل می‌شود.

فیلسوفان و اندیشمندان عصر روشنگری تفکرات و اندیشه‌های اجتماعی خود را بر اساس منشی انتقادآمیز و خردمندانه  با به زیر سوال بردن بنیان‌ نظام های سیاسی، خصوصا در پادشاهی فرانسه پایه‌ریزی کردند. آن‌ها شرایط ناسالم  و به بن‌بست رسیده ی جامعه را زیر سوال برده و سیاست‌های حاکمیت و طبقه‌ی اشراف و روحانیون را مورد نقد قرار داده و بر آن می‌تاختند. آن‌ها با زیر سوال بردن حق الهی پادشاهی، تمرکز قدرت و عدم‌بردباری مذهبی، در تلاش برای ایجاد طرحی نو جهت برون‌رفت از انسداد اجتماعی بوده و در پیگیری اهدافی کلان ،برای پیشرفت و توسعه‌ی پایدار کشور به خود تردید راه نمی‌دادند و در نظر داشتند تا به جهان سبک نوینی از زندگی که بر محوریت سعادت،رفاه و امنیت اجتماعی استوار بوده را  بشناسانند.

کتاب  ” رساله ای در باب مدارا و بردباری “ قسمتی از نهضت و پرده‌ای از مبارزه‌ای است که در قرن هجدهم ، فیلسوفان برای اشاعه‌ی بردباری و سعه‌ی صدر به پیش برده اند. این مبارزه با هدف ارتقای سطح اندیشه‌ی انسان در برابر ظلمت و جهل و بسط تفکری که مدارا و سعه‌ی صدر را بر حذف و خشونت ارجح می‌داند شکل گرفته تا از خلال آن نیز، آرزوی نویسنده برای جبران عقب افتادگی در زمینه‌ی روشنفکری و اخلاق، و بالطبع رشد سطح اجتماعی،‌اقتصادی و سیاسی کشورش حاصل شود. رساله‌ای در باب مدارا و بردباری  از جمله نگارش های مطرح قرن هجدهم محسوب می شود، از این رو که علاوه برمباحث مربوط به دستگاه عدالت و قضا در دوران خود، تعلق و پیوند آن با جریان فلسفی عصر روشنگری نیز بسیار حائز اهمیت است.

وُلتِر ( فرانسوا ماری اَروئِه )، نویسنده، فیلسوف و شاعری که از جمله اصلی‌ترین چهره‌ّهای فرانسویِ عصر روشنگری در قرن هجدهم میلادی است.او از حامیان اصلاحات اجتماعی و آزادی‌های مدنی و مذهبی و تجارت آزاد در دوره‌ای است که تیغ سانسور و اختناق ،جامعه ی فرانسه را درنوردیده است. در فرانسه از وی به عنوان متفکری دلیر که در دفاع از حقوق مدنی، آزادی بیان و اندیشه، پیوسته کوشیده و به تقبیح و انتقاد از بی عدالتی ها و جو نفاق و تزویز در نظام سیاسی قبلی فرانسه پرداخته  یاد می‌کنند.

 نویسنده‌ای جامع‌نگر که آثار ادبی غنی و متنوعی از خود به جا گذاشته است. بسیاری از آثار و رمان های او به سبکی مباحثه برانگیز و جدل آمیز نگاشته شده است ضمن اینکه ولتر پیوسته منتقدِ شرایط عدم توازن قدرت و مالیات بین طبقه ی اول جامعه (روحانیون)، طبقه‌ی دوم (اشرافیان) و طبقه‌ی سوم (شامل طبقه ی متوسط و عوام که عمده ی مالیات ها را بر دوش می‌کشیدند) در زمان خود بوده است. مبارزه و چالشِ ولتر در این اثر با قلمی منحصر به فرد و گاهاً تیز ، که هنر استدلال و طنز را با هم در می آمیزد همراه شده است. نویسنده با عبور از روایات تاریخی و تفاسیر متون دینی و تشکیک در برخی از آن‌ها، خواننده را دعوت به اندیشیدن، تامل و تفکر نموده و تشویق به مدارا و بردباری مذهبی می‌نماید و جامعه را ترغیب می‌کند که به آزادی هر شهروند احترام بگذارد.

در این اثر، نویسنده به تقبیحِ سوء‌استفاده‌های مرسوم و نهادینه شده توسط حاکمیت سیاسی و خصوصا مذهبی پرداخته و رویداد قضایی معاصر زمان خود ،که همان پرونده  ی اعدام ژان کالاس است را مبنا و بستری برای آغاز اثر مکتوب خود بیان می‌دارد.

 او با روایت محکومیت ژان کَلَس، بازرگانی پروتستان که قربانی افراطی‌گری مذهبی شده  داستان خود را آغاز می‌شود. پرونده ژان کالاس پرونده‌ای قضایی است که در آن به صورت سراسیمه حکم به اعدام پدر خانواده‌ای پروتستان داده شده است. فضا و جو حاکم  در شهر آکنده از تعصب و جهل، فریاد می‌زند که ژان کالاس  پسر خود را به قتل رسانده است. پسری که به زعم دستگاه قضایی می‌خواسته کاتولیک بشود و از این رو خانواده‌اش رو در روی او قرار گرفته اند. این رویداد که بین سال‌های ۱۷۶۱ تا ۱۷۶۵ در جریان بوده و از جمله قضایای با اهمیت در میان مناقشات بین کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها در دوران معاصر تلقی می‌شود.

 ولتر کارزاری به دفاع و حمایت از او (ژان کالاس) تشکیل می دهد و به دنبال آن با انتقاد و نقد از دستگاه قضایی وقتِ فرانسه و نقص‌ها و سوءاستفاده‌های فراوانی که در دادگاه‌ها وجود دارد، افراطی‌گری مردم و قوانین و مقررات ضد پروتستانی را مورد بررسی قرار می دهد ، و بدین طریق به دفاع از اندیشه ی خود در باب مدارا و بردباری‌ِ جهان‌شمول ، و روشنگری پیرامون این تفکر و نظریه‌اش می‌پردازد.

او با  بررسی فرآیند حقوقی این پرونده در شهر تولوز، غیر مستقیم به فساد موجود در قوه قضاییه تاخته و جهل و خرافات مردم را از جمله علل به انحراف کشیده شدن دستگاه عدالت قلمداد می‌کند و همچنین با زیر سوال بردن توحش  بخشی از مسیحیان در طول تاریخ به انتقادی شدید از افراطیون مسیحی، خصوصاً انجمن عیسوی‌ها (ژزوئیت) می‌پردازد و آن‌ها را ازجمله سردمدارانِ اختلافات و تفرقه‌ و مناقشه‌ها در جامعه عصر خود توصیف می‌نماید.

ولتر تلاش دارد تا تصویری و خلاصه‌ای از تاریخ تعصب و سبعیت را ترسیم کند و و رویدادهای برجسته‌ای که در آن میل به تعصب، افراط و خشونت دنیا را تحت تاثیر قرار داده گوشزد نماید. او از قتل‌عام‌هایی که به نام دین و آیین رخ داده و در برابر آن از سودمندی‌ها و فوایدی که بردباری و تحمل در طول تاریخ داشته سخن می‌گوید. نویسنده از این منظر به بررسی تاریخ اروپا، آسیا و دنیای جدید که همان آمریکاست می‌پردازد و تا تاریخ روم باستان و یونان قدیم پیش می‌رود و به این نکته اشاره می‌کند که آنان که اینک منش و دیدگاه روشن‌فکر و اندیشمندانه‌ای دارند متوجه سوءاستفاده های بسیاری از سمت کلیسا در طول تاریخ شده‌اند.

همچنین بارها در طول کتاب تاکید می نماید که حقوق انسانی به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند بر مبنایی غیر از حقوق طبیعی قرار بگیرد، و اصل اساسی و فراگیر جهانیِ این دو حقوق این است که: «آنچه را که برای خود نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند.» حال با پیروی از این اصل چگونه می‌توان پذیرفت که شخصی به شخصی دیگر  بگوید: «آنچه را که من اعتقاد دارم،‌تو نیز اعتقاد داشته باش، و از اعتقاد خودت دست بردار، وگرنه هلاک خواهی شد.».

ولتر از کتاب مقدس به عنوان منبعی برای موضوع مورد بحثش بهره می‌گیرد و از جنبه‌های مختلف به تحلیل آن می‌پردازد.او از متون انجیلی به این نتیجه می‌خواهد برسد که در این کتاب برعکس آنچه بسیاری از پیروانش قلمداد و تفسیر می‌کنند ، تشویق به تعصب و عدم مدارا نشده است و معتقد است که پیام مسیح را منحرف کرده‌اند و از اینجا حمله ی جانانه‌ای را متوجه مدعیان دین کرده  وبر خرافات و انحرافات و تحریف تاریخ به شدت می‌تازد.  او همچنین به انتقاد از مناسک بی‌شمار مذهبی می‌پردازد و آنها را سرچشمه ی مناقشه‌ها بین مردم می‌داند و ورای این تقبیح مذهبی ، توصیه ی اکید و واجب بر ایجاد مدارا و بردباری بین ملت‌ها، نشان می‌دهد که این مناسک مذهبی تا چه اندازه می‌توانند تفرقه انگیز بوده و باعث شوند که انسان در پوسته ی دین مانده و پیام اصلی و بنیادین مذهب را دریافت ننماید. او دعوت به آزادی در انجام مناسک می‌نماید و محور تفکر خود را براساس خداباوری قرار می‌دهد و عبور از پوسته‌ها را لازم، و هرگونه شکل و شمایلی از خشونت ، چه در عرصه  ی مذهبی و چه در عرصه ی اجتماعی را تقبیح می‌کند. و بالاخره نویسنده معتقد است که مسئولیت‌ها ابتدا نزد خود انسان است و عنوان می‌کند: خداوند به مردم قابلیت‌های بسیاری داده است اما آنها از این قابلیت ها به بدی استفاده می‌کنند. از نظر او این بر عهده‌ی خود مردم است که روابط بین خود را اصلاح کنند و بهینه سازند و با کمک عقل و خرد، مهرورزی و بردباری، در عرصه جامعه و مذهب به صلح برسند.

 نویسنده در این اثر در تلاش است که اهدف چندوجهی و چندگانه‌ی خویشتن را به جامعه انتقال دهد که از جمله ی آن: دعوت به بردباری و مدارا، تقبیح و رسوا کردن افراطی‌گری مذهبی و تحسین و ستایش خردورزی و عقل‌گرایی است. ولتر در پایان نیز   بسط اندیشه و گسترش تفکر در سطحی جهانی را  توصیه می‌کند. او با ذکر نمونه های تاریخی واقعی، به پوچی،بطلان و بیهوده گی سبعیت، تعصب و عدم‌بردباری پرداخته وبه سردمداران مدعی دین‌داری ،طبقه ی روحانیت  و بزرگان کلیسا تاخته انتقاد و عده ای از آنان را متهم به قدرت‌طلبی،‌مال‌اندوزی  وثروت طلبی می‌نماید.  

 در واقع با نگاهی به آثار ترجمه‌شدهٔ ادبیات فرانسه به زبان فارسی می توان گفت جای خالی این کتابِ رساله‌ای در باب مدارا و بردباری که پرسمان و مباحث آن پیوسته محلی از مناقشه و جدال بوده و اهمیت بی‌بدیل خود را نیز همچنان حفظ نموده، احساس می‌شد.با مطالعه دقیق و عمیق  این کتاب می توان ادعا کرد که مترجم این اثر، «احسان دستغیب » ،با آگاهی از این موضوع قدم به ترجمه‌ی این کتاب گذاشته است؛ با این دریافت که مباحث مطرح شده توسط نویسنده از اهمیتی بنیادین در توسعه‌ی عرصه‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی برخوردار بوده، و ناگزیر و پیوسته در جوامع امروزی و در بحث حکمرانی مورد نیاز است .

مشخصات کتاب: رساله‌ای در باب مدارا و بردباری، ولتر، ترجمه احسان دستغیب، انتشارات مهراندیش

*فارغ‌التحصیل علوم ارتباطات اجتماعی

منبع:فرهنگ نو امروز

میعاد در دوزخ: زندگی سیاسی خلیل ملکی،نوشتۀ حمید شوکت

نوامبر 22nd, 2020

  1.  نویسنده: حمید شوکت 
  1.  تعداد صفحات: 484
  1.  سال چاپ: 1399
  1.  ناشر: انتشارات فروغ،آلمان

خلیل ملکی تبریزی برای ما بیگانه‌‏ای آشناست. بیگانه بودنش در نگاه نخست سخنی غریب می‌نماید، چرا که در این سال‌ها حرف و سخن بسیار درباره‌اش گفته و شنیده‌ایم. سال‌هایی که نه تندی و درشتی، که بردباری و مدارا سکۀ رایج و پیمانۀ سنجش نیک و بد زمانه بوده‌اند. ملکی در این سال‌ها همواره با ما و سرآمد ما بوده است. راه و رسم او را در تمام این سال‌ها، چارۀ هر درد و مرهم هر زخمی انگاشته‌ایم تا به عیار و اعتبار همان سکۀ رایج و پیمانۀ سنجش، هرچه از او دور می‌شویم به ما نزدیک‌تر ‏شود.

شاه‌بیت غزل زندگی اندوهبارش را چنان سروده‌ایم که هیچ اسارتی را برنمی‏‌تابید و اسیر توده نبود تا در چشم خطاپوشمان حقیقت دیگری پنهان بماند که توده را به‌‏صرف توده بودن، به‌‏صرف تهی‌‏دستی، کمال راستی و درستی پنداشته بود. گویی در سرسرای تاریخ، آیینه‌‏ای در غبار برابرش نهاده باشیم که در آن تصویری از او نه آن‌‏گونه که بود، که آن‌‏گونه که می‏‌انگاریم و می‌‏پنداریم نقش بسته باشد. آیینه‏‌ای‏ شکسته‏ به تاوان تندی و درشتی روزگار سپری شده‏ که جز خاک و خاکستر پیامد دیگری بر جای ننهاده باشد. ما ملکی، این بانگ فروخفتۀ فرودستان را از آغاز تا پایان، آوای رسای هشدار بی‌‏پژواک چنین روزگاری انگاشته‌‏ایم. خورشید تابانی که بار دیگر سر برآورده است تا ظلمت برخاسته از تندی و درشتی خطاهای بی‌‏شمارمان را فروبکاهد و فکر و اندیشه‏‌مان را جلا و درخششی تازه بخشد. بی‌آنکه لختی درنگ کنیم و بیندیشیم و ببینیم آیا به‌راستی چنین است که می‌‏پنداریم یا اینکه ملکی تنها نجوای بیگانه‌‏ای آشنا، نجوای ازخودبیگانگی ماست که بار دیگر سر برافراشته است؟

برای تهیّۀ این کتاب ارزشمند با نشر فروغ در آلمان تماس بگیرید:

Tel.:0049 221 92 35 707
www.forough-book.com

 

غزلی از نجمۀ زارع

نوامبر 22nd, 2020

 

 

 

نوشته‌ام بـه دلِ شعرهـــای غیرمجاز

که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز

هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را

کــه دور باشد از این‌جا هـــوای غیرمجـــاز

بــه کوچـــه  پا  نگذاریم  تا نفرمایند:

جدا شوند ز هم این دو تای غیرمجاز

دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر

مبـــاد پُک بزنــی بر دوای غیــــر مجــــاز!

ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است

مرا ببر بـه همین سینمای غیرمجاز

تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ

کـــه حفظ کرده‌ای  از فیلــم‌های  غیرمجــاز

زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش

مباد دم بزنــی از خدای غیرمجــــاز!

 

جلال الدین ملکشا،شاعربزرگ کردستان ایران در گذشت

نوامبر 9th, 2020

 

بادرگذشت جلال الدین ملکشا،شاعر پُرآوازۀ کردستان ایران،یکی از چهره های برجستۀ شعر کُردی  چشم از جهان فرو بست.

ملکشاه  فعالیّت های شعری خود را  در سال های 1350 با نشریات خوشه و فردوسی آغازکرد و از همان زمان مورد توجۀ شاعرانی مانند احمدشاملو  قرارگرفت.شعرهای فارسی او در آن زمان از غنای عاشقانه و شوریدگی های اجتماعی برخوردار بود.    

پس ازانقلاب اسلامی این شاعر پُراستعداد بیشترِ کوشش خود را صرف سرودنِ شعرهای کُردی کرد و به یکی از چهره های برجستۀ شعر و ادبیّات کردی تبدیل شد.

ملکشاه شاعری نجیب و فروتن بود که بیشتر در انزوائی جانکاه  زندگی کرد .او به علّت سکتۀ قلبی در روز ۱۱ آبان ۱۳۹۹ در سن ۶۹ سالگی در شهر سنندج درگذشت .

مشروطیّت:ضعف ها و ظرفیّت های یک جنبشِ ناتمام(بخش سوم)،علی میرفطروس

نوامبر 5th, 2020

 

*دموكراسى  محصول نظام سرمایه دارى است، لذا، درغیابِ سرمایه دارى در ایران  نه جنبشِ مشروطیّت و نه حکومت رضاشاه، نمی توانست حاملِ آزادی و دموکراسی باشد.

* در توضیحِ وقوع انقلاب اسلامی،من به تحلیل هاى عامیانۀ «اختناق سیاسى = انقلاب» اعتقادى ندارم.

*طبقِ«تئوری پروپاگاندا»یِ ادوارد برنیز، من انقلاب اسلامی و ظهورِ آیت الله خمینی را یک «کودتای انقلابی» نامیده و براساس تحقیقات پروفسور اسکات کوپر آنرا «کودتای نفتیِ عربستان و آمریکا علیه شاه» دانسته ام.

***

بخش نخست

بخش دوم

اشاره:

  عنایت خوانندگان ارجمند به دو بخشِ این گفتگو  نشانۀ امیدبخشی از آگاهی ملّی و رهائى از قیدِ روایتِ انحصارىِ تاریخ است. طبیعی است که دربارۀ این شخصیّت سیاسی یا آن رویداد تاریخی ، بسیاری از ما نظرِ مشترک یا مُشابهی نداشته باشیم ، ولی – چنانکه گفته ام – اهمیّت کار در این است که با فروتنی و شجاعت اخلاقی برای روشنگری و غنای حافظۀ تاریخی جامعه بکوشیم.

دیدگاه های تاریخی در پرتوِ مطالعات و اسناد تازه، تکامل می یابند.دراین راستا، در تکمیل یکی از مواردِ این گفتگو(دربارۀ علل و عوامل انقلاب اسلامی)درکتاب «آسیب شناسی یک شکست»(2008) و سپس در« چند مقاله دربارۀ انقلاب اسلامی»، تأکید کرده ام که تاریخ معاصر ایران با نفت نوشته شده است و براین اساس، سقوط رضاشاه، دکترمحمد مصدّق و محمدرضا شاه را ناشی از پافشاری آنان در مقابله با کمپانی های نفتی دانسته ام.

با این اعتقاد ، طبق تئوری پروپاگاندایِ ادوارد برنیز  (Edward Bernayse) من انقلاب اسلامی و ظهورآیت الله خمینی را یک«کودتای انقلابی» نامیده و براساس تحقیقات پروفسوراسکات کوپر آنرا «کودتای نفتیِ عربستان و آمریکا علیه شاه» دانسته ام.

چنین دیدگاهی -البتّه – خوشایندِ بازیگرانِ«انقلاب شکوهمندِ اسلامی» نیست ولی انتشارِاسنادِ محرمانۀ دولت آمریکا به این نظریّه  قدرت و قوام بیشتری بخشیده است.

امیدوارم که بحث های مطروحه درگفتگو بانشریۀ تلاش (پس از گذشتِ حدود ۲۰ سال از انتشارِ آن) بتوانند درآسیب شناسیِ جامعۀ ایران و ضعف ها و ظرفیّت های آن برای استقرارِ آزادی، دموکراسی و جامعۀ مدنی   روشنگرباشند.  ع.م

***

تلاش : امروزه از سوى نیروهاى مدافع دموكراسى در ایران، رویكردِ گسترده اى به مسئلۀ  تقسیمِ قدرت و احاله و انتقال قدرت سیاسى به نهادهاى دموكراتیك و منتخب مردم، آزادى احزاب و سازمان هاى مختلف مشاهده مى شود. از سوى دیگر، گروهى از نیروها، شخصّیت ها و سازمان هاى سیاسى نسبت به پا فشارى برمطالبات فوق و تحولات سریع و غیرقابل كنترل هشدارداده و به نتایج تلخِ احتمالىِ آن براى امنیّت كشور و یكپارچگى و حفظ نظم و شیرازۀ امور اشاره مى كنند.تجربه هاى دوران پس از انقلاب مشروطه (یعنى وجود دولت هاى ناپایدار، مجلس های ناتوان و آشفتگى عمومى كشور) و همچنین،تجربۀ سال هاى پس از شهریور١٣٢٠ و تبدیل ایران به میدان جدال قواى بیگانه و عدمِ قدرت دولت هاى وقت در استقرار نظم و یكپارچگى و حفظ استقلال كشور و همچنین جدال وُ ستیزِ دائمى میان احزاب و سازمانهاى سیاسى، به قوّتِ استدلال نظریۀ دوم یارى مى رسانند.
تجربه هاى تاریخى فوق ملت ایران را دچار تردید، تزلزل و بدبینى نسبت به احزاب و دموكراسى و آزادی هاى سیاسى نموده است.در باورِ بسیارى، وجود آزادى هاى سیاسى ـ اجتماعى وفعالیت احزاب و سازمان ها معادل با تضعیف حكومت و عدم قدرت آن در ادارۀ امور و توقف جریان عادى زندگى مردم مى باشد…
میرفطروس : روشن است كه حملات و هجوم هاى پى در پى و دست بدست گشتنِ حكومت ها، باعث بى تفاوتى و بى اعتنائى مردم نسبت به امورِ جارى زندگى گردید ؛ فلسفۀ « دَم را غنیمت است!» ، «خوش باش!» ، «زندگى روى آبه!» و«عمرِ دو روزه»  بازتاب روحى و روانى این ناكامى ها و نابسامانى هاى اجتماعى بود.این نابسامانى ها و ناكامى ها ـ بتدریج ـ مردم ما را به «درون» كشانید و باعث رواج تصوف وعرفان گردید.در بى اعتنائى ها و بى تفاوتى هاى مردم ، دولتها و حكومت ها مى آمدند وُ مى رفتند بى آنكه اعتماد جامعه را بخود جلب نمایند. این امر، شكاف بینِ «دولتى ها» و «ملّتى ها»را عمیق تر ساخت بطوریكه كارها و اقدامات «دولتى ها» هیچ ربطى به خواست وعلاقۀ «ملى ها» نیافت.

از طرف دیگر:سركوب ها و تجربه های تاریخی به مردم ما نشان داده بود كه «زبانِ سرخ، سرِ سبز مى دهد بر باد!». بنابراین: فرهنگ  تقیّه  به اخلاق و ارزش اجتماعى بدل گردید. همۀ این عوامل، تردید و تزلزل و بدبینى نسبت به مقولۀ سیاست را تشدید و تقویت كرد.این تلقى كه «سیاست، بى پدر ـ مادر است» نشان دهندۀ تردید و بدبینى جامعۀ ما نسبت به سیاست است.
بدین ترتیب: مردم از كوچه ها و خیابان هاى سیاست و اجتماع به زاویۀ  خانه ها رانده شدند و خانه، «مأمن امن»، «خلوت اُنس» و «كانون گرم خانواده» گردید. این امر، ضمن تضعیفِ حسِ مسئولیتِ اجتماعى، شكاف تاریخى موجود بین  دولت  و  ملّت  را عمیق تر ساخت بطوریكه بهترین اقدامات و اصلاحات «دولتى ها» ، نه تنها هیچ علاقه واعتنائى درمیان«ملتى ها»(ملى ها) بوجود نیاورد  بلكه عموماً باعث مخالفت ملیّون گردید.
  رواج ماركسیسم ـ لنینیسم در ایران و خصوصاً رونق مبارزات چریكى ، به نیهیلیسم ویران سازِ روشنفكران ما،روح تازه اى بخشید و حسِ مسئولیت شهروندى در نوسازى یا مهندسى اجتماعى را ضعیف و ضعیف تر ساخت بطوریكه در مبارزه با حكومت وقت، حتى به نابودى منابع آب رسانى و انفجار شبكه هاى تولید برق پرداختند، گوئى كه روح چنگیز یا تیمور لنگ در ما حلول كرده بود.

در تواریخ دورۀ تیمورى آمده است كه در حمله شاهرخ تیمورى به سیستان(در سال ١٢٩٤ میلادى) وقتى لشگریان شاهرخ از محاصره و فتح سیستان، خسته و مأیوس شدند، میرساقى (مشاورِ سلطان شاهرخ كه جمعى از اقوام او بدست سیستانى ها كشته شده بودند)به سلطان شاهرخ گفت:

-«نوعى از فتح  اینست كه كل مملكت را خراب سازیم و بندها(سدها)را از رودِ هیرمند برداریم»…

لذا سپاه سلطان شاهرخ را بر سرِ سدِ «هاونگ» بُردند. هاونگ سدى بود عظیم كه آبادى و رونق منطقۀ سیستان، از وجود آن بود بطوریكه محلات و شهرهاى دور ـ تا دوازده فرسنگ (حدود ٧٢ كیلومتر) از آبِ آن سد استفاده مى كردند. سپاهیان شاهرخ، این سد بزرگ و سایر سدها و بندها را خراب كردند و به قولى:

-«تیشه به ریشۀ مردم زدند و سدهاى چند هزار ساله را شكستند».

تلاشبهر حال از نظر شما این دو دلى و تردید ملت ایران چگونه و با چه نتیجه اى خاتمه خواهد یافت؟ آیا وطن پرستى و اشتیاق بى پایان ایرانیان براى حفظ آب و خاك – بار دیگر- ما را درچنبرۀ حكومت هاى استبدادى نخواهد گذاشت؟ یا اینكه ما قادر خواهیم شد در پیوند آزادى و دموكراسى از یكسو، و حفظ امنیت، تمامیّت ارضى و حكومتى قدرتمند اما دمكراتیك از سوى دیگر راهى بیابیم؟
 میرفطروس:درحوزۀ آزادى و دموكراسى ما داراى تمرین و تجربه چندانى نیستیم.دوره هاى كوتاهِ آزادى هاى سیاسى(در بعد از مشروطیت و سال هاى ١٣٢٠-١٣٣٢) چندان موفق و پر بار نبوده زیرا احزاب و ایدئولوژى هاى سیاسىِ آن زمان بیشتر به شور مردم تكیه داشتند تا به شعورمردم.
پس از استقرار امنیّت اجتماعى،توسعه صنعتى و رفاه نسبى مردم،ظاهراً محمدرضاشاه، درنظر داشت كه با ایجاد فضاى باز سیاسى،جامعه را بتدریج به سمت اصلاحات سیاسى و تمرین دموكراسى هدایت كند و گویا تشكیل جناح هاى پیشرو، سازنده و اندیشمند (سال ١٣٥٤/١٩٧٥) در درونِ رژیم براى انجام اصلاحات تدریجى سیاسى درجامعه بود.اینكه این اصلاحات سیاسى ، ضعف ها و محدودیّت ها و نارسائى هاى خودش را داشت،تردیدى نیست،اما سئوال اینست كه روشنفكران ما ـ یعنى اپوزیسیون و مخالفان شاه ـ براى ارتقاء این اصلاحات سیاسى ، چه طرح و برنامه اى ارائه كرده بودند؟ این را به این خاطر مى گویم كه یك نظام سیاسى را تنها سران آن نظام  تعیین نمى كنند، بلكه اپوزیسیون نیز در هدایت یا انحراف آن ، نقش مهمى دارد. با توجه به بى اعتنائى روشنفكران ما به اصلاحات اجتماعى رژیم شاه، اینكه الآن و امروز بسیارى چراغ بدست در بدر بدنبال «جناح اصلاح طلب» در درون رژیم اسلامى هستند و براى پاره اى اصلاحات ، به آستانۀ «دوم خرداد» ، دخیل بسته اند، نه تنها طنز تاریخ، بلكه بیشتر یك ریشخند تاریخ است!

 من فكر مى كنم كه با این فرهنگِ فرتوت سیاسى،با این امام زاده بازى هاى سیاسى ـ مذهبى، ما راهِ درازى براى رسیدن به جامعۀ مدنى  و دموكراسى در پیش داریم. هنوز بسیارى از دوستان ما ، در فضاى دسته بندى هاى قبل از انقلاب، نفس مى كشند، از نقدهاى صریح و صادقانه، فرو مى ریزند و چنگ برچهرۀ حقیقت مى كشند.بسیارى از رهبرانِ سیاسى و روشنفکرانِ ما ـ هنوزـ از گورستان ها و روحِ مردگان،«الهام» مى گیرند. پس از ٢٣ سال تجربۀ یكى ازخونین ترین و هولناك ترین حكومت های جهان معاصر، ملت ما اینك در آستانۀ خیزش ها و جنبش های عظیم و سرنوشت ساز است. تجربۀ مشروطیت و دیگر جنبش هاى اجتماعى در ایران معاصر این حقیقت را آشكار مى كنند كه ملّت ما، در پرورش اتحاد و درهم آمیزى و همآوازى علیه استبداد ، اقدامات حیرت انگیزى از خود نشان داده است.دراین رابطه،چیزى كه این روزها فكرم را مشغول كرده اینست كه صدها روشنفکر، نویسنده،دانشمند،دانشگاهى،حقوقدان وهنرمند ایرانى درخارج از كشور حضور دارند، اما این جمعیّتِ عظیم  تا حال هیچ اقدامِ كارسازِ مشتركى براى حمایت از مبارزات مردم ما برای استقرارِ آزادى و دموكراسى درایران انجام نداده اندهرچند گروه هائى-به شكل جزیره هاى پراكنده ـ دراین راه کوشیده و مى كوشند، اما در این شرایطِ حساس داخلى و منطقه اى، حمایت از مبارزات مردم ما ـ خصوصاً زنان،دانشجویان،کارگران و معلمان به همّت وهمبستگى هاى بیشترى نیاز دارد. رژیم اسلامى ایران نه تنها امكانات اقتصادى ومادى جامعۀ  ما را چپاول و نابود كرده، بلكه ـ مهمتر از همه ـ غرور ملى و روحیّۀ انسانىِ مردم ما را به تباهى كشانده است.ایكاش١5٠ تا ٢٠٠ تن از روشنفكران،نویسندگان،  دانشگاهیان وهنرمندان بنام ایرانى مقیم خارج از كشور، طى نامۀ سرگشاده اى به رهبران كشورهاى جهان خواستار شوند كه رژیم جمهورى اسلامى را براى انجام یک رفراندم آزاد و دموكراتیك ( زیر زیرنظر ناظران بین المللی ) جهت احرازِ مشروعیّت یا عدم مشروعیّتِ آن ، تحت فشار قرار دهند ، با این تأكید كه هرگونه قراردادِ تجارى و خصوصاًمعاهدۀ نفتى ازسوى این كشورها با رژیم اسلامى قبل ازانجام این رفراندم و احرازمشروعیّت سیاسى رژیم،از نظر ملت ایران، باطل وغیرقانونى خواهد بود. من فكر مى كنم كه انتشاراین نامه و امضاء ها، فصل تازه اى در مبارزات مردم ما خواهد بود.

چند نکته دربارۀ«تجدّدطلبىِ وارونه»! 

تلاششما با نظریۀ«تجددطلبى وارونه»(یعنى مدرنیته اى كه عنصر«فردیّت» و«حقوق فردى»در آن غایب بوده و ناگزیر نمى توانسته نتایجى جز باقى ماندن كشور در عقب ماندگى ببار آورَد) موافق نیستید.آیا از نظر شما «فردگرائى»و«حقوق فردى»لزوماً عنصرِمحورىِ رشد وشكوفائى همۀ جوامع از جمله جامعۀ ما نیست؟
 میرفطروس: من درسراسراین گفتگو،كوشیده ام تا نشان دهم كه چرا و چگونه به علت فقدان مالكیت خصوصى، مفهوم «فرد»و «حقوق فردى»در تاریخ و فرهنگ ما نتوانست شكل بگیرد و روى همین اصل، چرا تجدّد و جامعۀ مدنى در ایران قوام نیافته است.در واقع ،ایران در حملات و هجوم هاى پى درپىِ ایلات و عشایر از تكامل طبیعى و رشد موزون تاریخى باز ماند و برخلاف جوامع غربى، دچار تأخیرها یا وقفه هاى متعدّد در رسیدن به تجدّد و جامعۀ مدنى گردید.

واضعانِ اصطلاح «تجددطلبىِ وارونه» در بررسى علل عدم رشد و شكوفائى تجددگرائى درایران ـ اساساً ـ به نمونه یا مدل جوامع غربی (اروپائى) نظر دارند و خواهان همان مدرنیتۀ اروپائى در ایران هستند در حالیكه گفته ایم كه بدلایل تاریخى، جغرافیائى ، سیاسى و اجتماعى ، تفاوت هاى بنیادین و اساسى، جامعۀ ایران را ازجوامع غربى متمایز مى سازد(ازجمله و خصوصاً منشاء پیدایش دولت در ایران، سلطۀ مالكیت دولتى بجاى مالكیت خصوصى ، استبداد پایدار سیاسى، توزیع قدرت از بالا به پائین،گسست ها وانقطاع هاى متعدّد تاریخى و درنتیجه: فقدان تحولات طبیعی و تاریخى دوران ساز، (مثل رنسانس دركشور)اگر بپذیریم كه درغرب،تجددگرائى و دموكراسى همراه و همزادِ سرمایه دارى بوده اند، در غیاب سرمایه دارى در ایران ، سخن گفتن از مدرنیته یا تجدّدگرائى به سبك غربی،«سالبه به انتفاء موضوع» است.

مى خواهم بگویم كه مى توان از روى مدل هاى اروپائى براى جامعۀ ایران، «نسخه»ها نوشت، امّا همانطوریكه دیدیم هیچیك ازاین«چه باید كرد؟»ها راهگشاى جامعۀ ما نبوده است.

واضعان اصطلاح«تجددطلبى وارونه»ظاهراً مخالف چنین راه حلى هستند و معتقدند كه «بد  وُ خوب كردن مظاهر تمدن یا تجدد غرب، نادرست و ناصواب است».مثلاً در كتاب«تجدّد طلبى و توسعه در ایران معاصر» ( تألیف دکترموسی غنی نژاد) كه بخش هائى از آن در همین نشریۀ تلاش  چاپ شده، نویسنده محترم معتقدند:
-« تجزیۀ تمدن غربى به مؤلفه هاى خوب و بد ، خصلتِ عمدۀ تجددطلبى وارونه است»…

یا:«ویژگى هاى تجددطلبى وارونه، تجزیۀ تمدن جدید غربى به عناصر تشكیل دهندۀ آن از مفید و غیرمفید، درست و نادرست، لازم و غیرضرور است»…

و یا : «هیچ دلیلى وجود ندارد بپذیریم كه رضاشاه – واقعاً – جوهر تمدن غربى را دریافته بود و مى خواست ایران را بسوى یك جامعۀ متجدّد و از نوع غربى سوق دهد»…

اینگونه نظرات، آیا یادآور نظرات كسانى نیست كه در چند دهۀ پیش معتقد بودند:«ایرانى از سر تا پا باید فرنگى گردد»…واقعاً! كدام ساختار اقتصادى یا كدام بافتارِ فرهنگى ـ اجتماعىِ ایران شبیه به غرب بود تا بر اساس آن، رضاشاه بتواند «واقعاً جوهر تمدن غربى» را درك كند؟ و اساساً با آن ساختار ایلى ـ قبیله اى،او چگونه مى توانست«ایران را بسوى یك جامعۀ متجدّد از نوعى غربى سوق دهد»؟ بنظرمن نه تنها رضاشاه،بلكه حتى دكتر محمد مصدّق (كه تحصیلات عالى حقوق را درغرب بپایان بُرده و ظاهراً«جوهر تمدن غربى»را نیز بخوبى درك كرده بود) نیز نمى توانست تجددگرائى و جامعۀ مدنى از نوع غربى را درایران پیاده كند،همچنانكه تفكر سیاسى و برخی اقداماتش با اندیشۀ سیاسى مدرن(ازجمله با دموكراسى و حكومت قانون)تفاوت هاى آشكار داشته است(چیزى كه نویسندۀ محترم ـ به درستى ـ آن را نشان داده اند).

در بررسى نظراتِ واضعان«تجددگرائى وارونه» مى توان به انتقادات یا سئوالات دیگرى پرداخت، از جمله:
آیا «بالا رفتن آگاهى و دانش (كه آنهمه مورد تأكید تجدّدطلبان زمان مشروطه بود) موجب تحول در اندیشۀ سنّتى و سازگارى آن با اسباب و لوازم دنیاى مدرن نمى گردد»؟ (ص ٢٤).

آیا: «تجدّد، قبل از اینكه به سواد و دانش و آگاهى مربوط باشد، بیشتر به اصول عقیدتى و ارزش ها بستگى دارد»؟ (ص ٢٧).

آیا واقعاً: «تحول در ارزش ها، الزاماً نیازى به گسترش آگاهى و دانش ندارد»؟ (ص ٢٨) لذا: این سخن فلاسفه كه گفته اند: «آگاهى، نردبان آزادى است» آیا نادرست است؟

آیا واقعاً: «ما از خود هیچگاه علوم انسانى نداشته ایم و نداریم و این علوم (انسانى) تنها در حوزۀ اندیشۀ جدید  قابل تصوراند؟» (ص 55)، پس آیا نمایندگان واقعى این علوم انسانى، یعنى حافظ ، سعدى، مولوى، فردوسى، بیهقى، ابن سینا، خیام و شاملو در تاریخ و فرهنگ ما خیالى یا مجعول اند؟
آیا: «با اشغال نظامى ایران توسط متفقین و سقوط رضاشاه… وعده وُ وعیدهاى عریض و طویلِ پیشرفت و تجدّد… توخالى از آب در آمد و تجدّدطلبىِ اقتدارگرایانۀ رضاشاهى مفتضحانه رنگ مى بازد؟» (ص ٤١).

آیا اشارۀ نویسنده  به عدم مقاومت پایدارِ ارتش كوچك و نوپاى ایران(درحملۀ ناگهانى ارتش هاى مجهز شوروى و انگلیس به ایران در جنگ جهانى دوم) و تلقّىِ آن به عنوان «فروپاشى سریع و حیرت انگیز» (ص ٤٢) منصفانه است؟

با توجه به فقدان مالكیت خصوصى وعدم پیدایش مفاهیم فرد و حقوق فردى و روند ناموزون تكامل اجتماعى در ایران، آیا رضاشاه و محمد رضاشاه (مثل پادشاهان بى لیاقت قاجار) مى بایستى دست روى دست مى گذاشتند و تا پیدایش«شرایط مناسب» ، براى نوسازى و تجددگرائى در ایران هیچ اقدامى نمى كردند؟
ما مى توانیم ـ و حق داریم ـ مخالف اقتدارگرائى یا دیكتاتورى دوران رضاشاه یا محمد رضا شاه باشیم ، اما كدام انصاف علمى مى تواند به تحولات بنیادى و ایران سازِ آن دوران  چشم فرو بندد و یا این تحولات را خوار و بى مقدار جلوه دهد؟ (اشاره به تحولات ساختارى دوران رضاشاه یا محمد رضا شاه ،در حوزۀ بحث هاى ما نیست اما تورّقى كوتاه در كتاب «سالار زنان ایران» فقط گوشه اى از تحولات گستردۀ این دوران مربوط به حقوق و آزادى ها و جایگاه اجتماعى زنان ایران ـ را روشن  مى كند).

بنظر من: اگر ارتش مدرن و مجهز صدام حسین ـ با همۀ حمایت هاى جهانى اش در طول ٨ سال جنگ ـ نتوانست میهن ما را تصرف كند و از ایران، كویت دیگرى بسازد، و یا طالبان حاكم بر ایران در طول بیست و چند سال آموزش و پرورشِ همه جانبه و تبلیغات گسترده، اگر نتوانستند از ایران یك افغانستان دیگر بسازند،از جمله به یمنِ وجود مبانى و میراث هاى تجددگرائى دوران رضاشاه و محمدرضاشاه  بوده است.

نویسندۀ محترم در بررسى موانع تحول اقتصادى ـ اجتماعى در ایران كنونى ـ بدرستى ـ معتقدند که «یك شبه نمى توان همگى اصلاحات ریشه اى و ساختارى را عملى نمود» )ص ١٤٢(« این راه ـ یقیناً ـ دشوار و پیچیده است»( ص ١٤٣ )…« در ایران به شیوۀ كشورهاى پیشرفتۀ صنعتى ـ مانند انگلستان ـ نمى توان خصوصى سازى نمود، زیرا ساختار مالى، اقتصادى و حقوقى مناسب براى این كار در كشور ما وجود ندارد» (ص ١٤٠)…با اینحال درارزیابى دوران رضا شاه ومحمد رضاشاه دکترغنی نژاد این ملاحظات ساختارى را ازیاد مى برَد وخواستارِ«تجددگرائى ازنوع غربى»میشود!
تلاش :شما در كتاب« رو در رو با تاریخ » گفته اید كه «برخلاف دیگر انقلاب هاى مهمِ جهان كه در شرایط انحطاط اجتماعى رخ داده اند،انقلاب سال ٥٧ ایران در دوران توسعۀ ملى و رونق تجدّدِ اجتماعى روى داده است» ، درحالیكه آنچه را كه شما دوران رشد توسعۀ ملى و رونق تجدّد ارزیابى مى كنید، متفكران دیگر، «دوران تسلط اندیشۀ ناسیونالیستىِ متمایل به غرب كه فاقد آزادى، لیبرالیسم سیاسى، احترام به حقوق و آزادى هاى فردى و قانونمدارى بوده»مى دانند.آنها براین نظرند كه« تنها به دلیل همین بى توجهى و پایمال ساختن مؤلفه هاى فوق در ایران، آن تفكرِ ناسیونالیستىِ غرب گرا در كنار سایر ایدئولوژى هاى دیگر موجب شكست یا بهتر بگوئیم،موجبِ  پا نگرفتن جامعۀ مدنى و عدم رشد و توسعۀ همه جانبۀ كشور گردیده». نظر شما در بارۀ اینگونه تحلیل ها چیست؟

میرفطروس: حقیقت اینست كه من به تحلیل هاى عامیانۀ ماركسیستى و تئورى هاى ساده انگارانۀ «اختناق سیاسى = انقلاب» اعتقادى ندارم چرا كه تحولات سیاسى در كرۀ جنوبى، برزیل ، اسپانیا و شیلى نشان مى دهند كه این كشورها ـ باوجودِ مشكلات عظیم سیاسى و تنش هاى عمیق اجتماعى – توانستند بدون انقلاب از حكومت هاى فردى و استبدادى به آزادى و دموكراسى سیاسى سَیر نمایند. بهمین جهت، من با نظر شما و دوستان دیگر مبنى بر اینكه: «تنها همین بى توجهى و پایمال كردنِ آزادى هاى سیاسى موجب شكست توسعۀ همه جانبۀ كشورگردید» موافق نیستم.

از این گذشته، روند مدرنیسم و توسعه و تجدّد اجتماعى در ایران، سببِ  پیدایش طبقۀ متوسط شهرى شده بود كه بتدریج بر اختناق و ساختار سیاسى رژیم شاه تأثیر گذاشته بود و بطوریكه گفتم پیدایش جناح هاى اندیشمند ،سازنده و پیشرو، و فضاى بازسیاسی نشانه هائى براى ایجاد اصلاحات درساختار سیاسى رژیم بود.گفتنى است كه بى توجهى به آزادى و دموكراسى مختص رضاشاه یا محمد رضاشاه نبود بلكه این بى توجهی، درعقاید بیشترِ روشنفكران آن دوره نیز وجود داشت با این تفاوت اساسى كه در نزدِ روشنفكران عصر رضاشاه،احالۀ دموكراسى و آزادى هاى سیاسى به آینده اى نامعلوم به علتِ ساختاراجتماعى و فقدان شرایط ذهنى و فرهنگى جامعه(خصوصاً بى سوادى عمومى) بود ، درحالیكه در دوران محمدرضاشاه،مقولاتى مانند آزادى و دموكراسى درباورِ روشنفكران ما، مقولاتی«متعفّن» و«بورژوائى»قلمداد مى شدند، لذا در دستگاه فكرى ومفهومى روشنفكران ما جائى نداشتند. به عبارت دیگر:جامعۀ توحیدى روشنفكران دینى یا جامعۀ سوسیالیستىِ روشنفكران لنینىِ ما زمانى مى توانست متحقق گردد كه از نقیض آن (یعنى آزادى و دموكراسى) اثرى نباشد ادبیات و ایدئولوژى هاى سیاسى ٣٠-٤٠ سال قبل از انقلاب ٥٧ بهترین شاهد این مدعا است،مثلاً جلال آل احمد(یعنى معروف ترین و جنجالى ترین روشنفكر و نویسنده آن زمان) معتقد بود:« ما نمى توانیم ازدموكراسى غربى سرمشق  بگیریم…احزاب و سازمان هاى سیاسى در كشورهاى غربى  منبرهائى هستند براى تظاهراتِ مالیخولیا آمیزِ آدم هاى نامتعادل و بیمارگونه… لذا تظاهر به دموكراسى غربى، یكى از نشانه هاى بیمارى غرب زدگى است».(نقل به معنا)

من به بسیارى ازروشنفكرانِ عصرمحمدرضاشاه،«روشنفكران همیشه طلبكار» لقب داده ام،کسانی كه در دستگاه فكرى و فلسفى شان نه تنها هیچ طرح و برنامه اى براى نوسازى كشور یا مهندسى اجتماعى نداشتند بلكه ضمن چشم بستن بر تحولات جارى جامعه ، مسیح وار، صلیبِ یک « نه بزرگ» را بر شانه هاى خویش حمل مى كردند وهمانطوركه گفتم بى آنكه بدانند یك نظام سیاسى را تنها عوامل آن نظام تعیین نمى كنند، بلكه اپوزیسیون و مخالفان نیز در سازندگى یا تخریب آن نظام ، نقش دارند. گویا در خطاب به این دسته از روشنفكران و رهبران سیاسى بود كه افلاطون مى گوید:

-«اى فرزانگان! اگر شما از حكومت دورى كنید، گروهى ناپاك آنرا اشغال خواهند كرد».

با آن«نه بزرگ!»وبا آن«جبهۀ امتناع» بود كه روشنفكرانى مانند جلال آل احمد در برابر اصلاحاتِ اجتماعى شاه یا به نفى وانكار پرداختند ویا معتقد شدندكه:«خلیل ملكى سوسیالیسم را در دهان حكومتِ شاه گذاشته است و شاه این برنامه ها (اصلاحات ارضى، حقوق زنان و كارگران، تحصیل و تغذیۀ رایگان، سپاه دانش و…) را از امثال خلیل ملكى دزدیده است»…و درآن میانه كسى نبود كه بگوید: بسیارخوب،چه مانعى دارد؟ حالا كه شاه طرح و برنامه هاى خلیل ملكى را پذیرفته و اجرا مى كند ، چرا ما از آن حمایت و پشتیبانى نكنیم؟.

با این خصلت«روشنفكرانِ همیشه طلبكار»بود كه آل احمد ـ بعنوان معروف ترین و تأثیرگذارترین نویسنده و روشنفكرِ آن زمان – دربارۀ تحولات و اصلاحات اجتماعى دوران محمد رضاشاه -غیرِ منصفانه – قضاوت مى كرد:

-«حكومتى كه در زیر سرپوشِ ترقیات مشعشعانه، هیچ چیز جز خفقان و مرگ و بگیر وُ ببند نداشته است»!!

 آل احمد ـ و بسیارى دیگر ازروشنفكران آن زمان ـ با غرب ستیزى و با ایجاد رابطه بین ماشینیسم و فاشیسم ـ در واقع،عقل ستیزى و بدویّتِ روستائى خود را پنهان مى كردند.

ما ـ جوانان و دانشجویان آن دوره ـ در چنان فضائى از بى خِرَدى هاى سیاسى ـ فرهنگى بالیدیم و با «نون والقلم» و «سنگى بر گورى»ى آل احمد ـ در واقع ـ سنگى بر گورِ تجدّدگرائى و توسعۀ ملى گذاشتیم.

 مى خواهم بگویم كه درآن زمان ، ریش سفیدان سیاست و فرهنگ ما با شعارِ«اصلاحات اجتماعى آری!،استبداد سیاسى،نه!» مى توانستند به تعادل و تفاهم اجتماعى كمك كنند و با حمایت از اصلاحات شاه درجهت تجدّد ملى وتوسعۀ اجتماعى،ازسوق دادن جامعه به یك انقلابِ وهم آلود جلوگیرى كنند… اصلاً در شرایط دشوار و حساس است كه روشنفكرانِ واقعى جَنَم عقلى و جسارت اخلاقى شان را نشان مى دهند و بى هراس از سرزنش هاى «خار مغیلان» به راهیابى و چاره جوئى هاى عقلانى، همّت مى كنند به این معنا، در تاریخ معاصر ایران من فقط سه نفر را مى شناسم كه عقلانیت سیاسى، شهامت اخلاقى و فضل وُ فضیلت را با هم داشتند:یكى محمد على فروغى (ذكاء الملك) بود، یكى خلیل ملكى و سومى هم: دكتر غلامحسین صدیقی.

 روشنفكران عصرمشروطیت و رضاشاه ـ اساساً ـ متكى براندیشه هاى متفكران عصر روشنگرى (مانند روسو، ولترومنتسكیو) بودند،درحالیكه روشنفكران عصرمحمد رضاشاه ـ عمدتاً ـ متكى بر آراء وعقاید لنین و ماركس و مائو و چه گوارا (و حتى انور خوجه!!) بودند، (به نظر من، این دوره، یكى از فقیرترین و حقیرترین دوره هاى اندیشۀ سیاسى درایران بشمار مى رود).

روشنفكران عصرِمشروطه و رضاشاه درپىِ نوسازى و مهندسى اجتماعى بودند،درحالیكه در عصرمحمدرضا شاه ، روشنفکرانِ ـ عموماً ـ در پىِ سرنگونى و ویرانى بودند:

-« سقوط عاطفه هاى لطیف را در خود

باید

امشب جشن بگیرم

من، این زمان، رسا وُ منفجرم

ـ مثل خشم ـ

و مثل خشم

توانایم

و مى توانم دیوان شعر حافظ را

بردارم

و برگ برگش را

با دست هاى خویش

پاره پاره كنم

و مى توانم در رهگذار باد

قد افرازم

و باغى از شكوفه وُ شبنم را

پرپر كنم

و مى توانم حتى

ـ حتى از نزدیك ـ

سر بریدن یك تا هزار برّۀ نوباوه را

نظاره كنم…

كه گفته است كه ویران شدن تماشائى نیست؟

كه گفته است كه ویران شدن غم انگیز است؟

جنوب شهر ویران خواهد شد

ـ و جاى هیچ غمى نیست ـ

جنوب شهر را آوارِ آب

ویران خواهد كرد

شمال شهر را

ویرانىِ جنوب…».

این نیهیلیسم هولناك، این فلسفۀ ویرانگر، واین فرهنگِ خشونت و خون كه مى توانست ـ به راحتى ـ «باغى از شكوفه وُ شبنم را، پرپر كند» و ـ حتّى از نزدیك ـ «سر بریدنِ یك تا هزار برّۀ نوباوه را نظاره كند»،فرهنگ و فلسفۀ تقریباً همۀ شاعران و روشنفكران ما بود. با این بضاعت فكرى و فلسفى ـ بارها ـ از خودم پرسیده ام:«اگر ما بجاى رضاشاه یا محمد رضاشاه بودیم،آیا بهترعمل مى كردیم؟» و پاسخ داده ام: مُسلّماً نه!

این گذشتۀ بى افتخار باید ما را در نگاه و بررسى شخصیت هاى گذشته فروتن كند. بنظر من: هم میرزا تقى خان امیركبیر، هم میرزامحمد حسین خان سپهسالار (مشیرالدوله ) ، هم رضاشاه و هم مصدّق وُ محمد رضاشاه، ایران را سربلند وُ آباد مى خواستند ، اگر چه ـ هر یك ـ محدودیت ها ، ضعف ها و اشتباهات خود را داشتند.

به هرحال،دربارۀ انقلاب ٥٧، حدود ده سال پیش(1993/1370) درکتاب« دیدگاه ها »مسائلی را طرح كرده ام.اینك با اشارۀ كوتاه به آن مسائل، مى توان ملاحظات یا پرسش هاى تازه اى را مطرح كرد:
 معمولاً انقلاب ها یا علل داخلى دارند یا علل خارجى. در بارۀ علل و زمینه هاى داخلى انقلاب ٥٧ باید گفت كه تا ٦ ماه پیش از سال ٥٧ هیچ نشانه اى از یك انقلاب ـ آنهم از نوع اسلامى آن ـ در ایران وجود نداشت.رژیم شاه اگر چه با دشوارى هائى در زمینۀ گرانى اجناس و كمبود مسكن روبرو بود، اما این مشكلات آنچنان نبود كه آبستنِ یك انقلاب عظیم باشد.

از نظراقتصادى، در آستانۀ انقلاب ٥٧ درآمد سرانۀ مردم اگر چه به شكل ناعادلانه اى توزیع مى شد با اینحال در مقایسه با دیگر كشورهاى درحال توسعه، رقم بالائى بود(بیش از دوهزار دلار). اكثریتِ مردم شهرها نسبت به سال هاى پیش ، وضع مادى بهترى داشتند و طبقۀ متوسط شهرى ( كارمندان و حقوق بگیران)از رفاه مناسبى برخوردار بودند. در این میان، آتش سوزى سینما ركس آبادان (در28 مردادماه ٥٧) به تأثرات و هیجانات مردم دامن زد. این فاجعۀ هولناك (كه بدست مذهبى هاى متعصّب هوادارِ خمینى انجام شده بود) بُعد تازه اى به مبارزات مردم علیه شاه داد.

درعرصۀ خارجى،رژیم شاه نه مدیون بانك هاى خارجى بود ونه در جنگ با همسایگانش(مثلاً عراق) ضعیف وناتوان شده بود بلكه ازنظرمالى و اقتصادى،ایران درآن زمان داراى چنان قدرت و بضاعتى بود كه به بسیارى از كشورهاى اروپائى و آسیائى و آفریقائى وام و یا كمك مالى داده بود هر چند كه درآمدهاى سرسام آورِ نفتى و بى برنامه گى هاى رژیم در سرمایه گذارىِ درستِ این درآمدها  باعث نوعى اختلال در ساختار اقتصادى ایران شده بود.

بنابراین در بارۀ علل و عوامل انقلاب ٥٧، مى توان این ملاحظات یا سئوالات را مطرح كرد:
١ ـ حضور اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى در مرزهاى ١٩٠٠ كیلومترى با ایران و تحركات و تحریكات دائمى این دولت براى دست یابى به آب هاى خلیج فارس و سلطه بر ایران (توسط حزب توده و عوامل و سازمان هاى وابسته)،
٢ ـ تحولات سیاسى در افغانستان وخطرِ ایجاد یك رژیم كمونیستى وابسته به شوروى و حضور ارتش سرخ در این كشور، آیا خطر كمونیسم در ایران و در نتیجه: ضرورت ایجاد یك «كمربند سبز» در مقابله با  ارتش سرخ  را در ذهن و ضمیر دولت هاى غربى (خصوصاً آمریكا) تقویت نكرده بود؟
٣ ـ استقلال طلبى هاى شاه درمیان كشورهاى منطقه وخصوصاً رهبرىِ وى درهدایت سازمان اوپك جهت استقلال وافزایش قیمت نفت و انعكاسات این افزایش قیمت یا «شوك نفتى» بر اقتصاد اروپا و آمریكا وخصوصاً تهدیدات صریح شاه در افزایش هرچه بیشتر قیمت نفت و سپردن تأسیسات نفتى ایران به دست متخصّصان و مهندسان ایرانى و… آیا خوشایند دولت هاى آمریكائى و اروپائى بوده؟
٤ ـ سوداى شاه در ایجاد یك ارتش مدرن و بسیار قدرتمند (با توجه به حسّاسیّت ژئوپولیتیكى ایران در منطقه) و تلاش هاى پى گیر شاه براى خرید و احداث نیروگاه اتمى و ارتقاء ایران به یك قدرت اتمى در منطقه، آیا باعث نگرانى دولت هاى اروپائى و آمریكائى نبود؟
5 ـ معاهدۀ الجزایرومذاكرات پیروزمندانۀ شاه با رژیم عراق(صدام حسین)در استیفاى حقوق تاریخى ایران در  «اروند رود»(شط العَرب) و در نتیجه: تغییرتوجۀ ارتش عراق از مرزهاى ایران به اسرائیل و شعارهاى ضد اسرائیلى رژیم عراق ( كه بعد از جمال عبدالناصر، سوداى رهبرى پان عربیسم را در سر داشته) تا چه حد مورد رضایت اسرائیلى ها و آمریكائى ها مى توانست باشد؟
6 ـ همۀ این استقلال طلبى ها و خصوصاً تأكید شاه بر ناسیونالیسم ایرانى و تاریخ تمدن ایران باستان آیا در ذهن وُ ضمیر دولت هاى آمریكا و اروپا از شاه تصویر یك «یاغى» یا «سركش» را تداعى نمى كرد؟

بهرحال دریادآورى انقلاب ٥٧ نمى دانم چرا همیشه این سخن چرچیل یا یكى از وزیران امور خارجۀ انگلستان بیادم مى آید كه گفته بود:

-«دولت انگلیس درآسیا دوستان دائمى ندارد بلكه منافع دائمى دارد».

این ها سؤالاتى است كه پس از ٢٣ سال فاصله، امروز مى توان بهتر و روشن تر به آنها پاسخ داد و ازاین طریق مى توان به زمینه ها،علل و عوامل ظهور«امام خمینى» و ضرورت انقلاب ٥٧ پى برد.

متأسفانه ، نوعى ماهیّت گرائى مطلق در ارزیابى رژیم شاه (بعنوان یك رژیم وابسته و دست نشانده) روشنفكران ما را از درك تضادهاى محمد رضاشاه با دولت هاى اروپائى و آمریكائى باز داشت. در واقع، در فضائى از اشتباهات یا ندانم كارى هاى سیاسى، هر یك از ما آتش بیارِمعركۀ انقلاب بودیم.    

 

 

  زاده‌گانِ زُهدانی مشترک،شعری از جهانگیر صداقت فر

نوامبر 3rd, 2020

 

بسی‌ پیش از آن که این لقب

                          در گندابه‌ی تلبیس

                                           تخم ریختن بیاغازد،

من تو را “برادر” خطاب کرده بودم.

نه به مصداقِ تخلّصی که خوش آیندِ شأنِ تو باشد

نه،

بل،

   به راستی‌،

ما هر دو

        زاده‌گانِ زُهدانی مشترکیم،

که بر سرِ سفره‌ی پستانِ یکی‌ مادر

                                هم نواله‌گان بودیم.

 

[تو را،

       و مرا،

  داغی از تیغِ خصمی یگانه

                           به یادگار

                                   بر سینه نقش است].

 

دریغا،

نظرگاهت را، اما

ابرینه‌یی از کینه آنچنان پرده برکشیده بود،

که دوست را از دشمن باز نشناختی

و با خشمی مشکوک

                   به جان و جهانم به تلخی‌

                                           تاختی.

 

سرنوشتِ ما را از خونی همگون به گلبرگِ شقایق برنبشته ا‌ند.

هم سرگذشت!

عطوفتِ دست ات را به دستِ من بسپار

تا طنینِ طپش هامان را  هم نوا کنیم ؛

ما زخمِ مشترکیم:

بیا تا به تاوَلِ ملالِ هم   اعتنا کنیم.

بیا یکدگر را دوباره

                  صمیمانه

                          برادر صدا کنیم.                                       

لوس آنجلس- ۱۹ ژانویه ۲۰۱۲

            

 

 

 

 

بررسی تاریخی، هرمنوتیک و جامعه شناختی قرآن،دکتر جلال ایجادی

نوامبر 3rd, 2020

کتاب‭ ‬‮«‬بررسی‭ ‬تاریخی‭ ‬و‭ ‬هرمنوتیک‭ ‬و‭ ‬جامعه‭ ‬شناختی‭ ‬قرآن‮»‬‭ ‬از‭ ‬جلال‭ ‬ایجادی،‭ ‬یک‭ ‬نوشته‭ ‬تحقیقی‭ ‬آکادمیک‭ ‬در‭ ‬زمینه‭ ‬اسلام‭ ‬شناسی‭ ‬و‭ ‬پژوهش‭ ‬علمی‭ ‬در‭ ‬باره‭ ‬قرآن‭ ‬بشمار‭ ‬می‌آید‭. ‬این‭ ‬کتاب،‭ ‬یک‭ ‬شناخت‭ ‬علمی‭ ‬قرآن‭ ‬منطبق‭ ‬بر‭ ‬روش‭ ‬تاریخی‭ ‬هرمنوتیک،‭ ‬را‭ ‬عرضه‭ ‬نموده‭ ‬و‭ ‬بدور‭ ‬از‭ ‬توهم‭ ‬و‭ ‬تقدس،‭ ‬شرایط‭ ‬پیدایش‭ ‬و‭ ‬شکل‭ ‬گیری‭ ‬و‭ ‬تغییرات‭ ‬تاریخی‭ ‬قرآنی‭ ‬را‭ ‬توضیح‭ ‬می‌دهد‭. ‬قرآن‭ ‬منشا‭ ‬جادوئی‭ ‬ندارد‭ ‬بلکه‭ ‬محصول‭ ‬تاریخ‭ ‬اجتماعی‭ ‬و‭ ‬سیاسی‭ ‬قلمرو‭ ‬سامی‭ ‬و‭ ‬عربی‭ ‬و‭ ‬قدرت‭ ‬سیاسی‭ ‬خلافت‭ ‬عربی‭ ‬است‭. ‬این‭ ‬پژوهش‭ ‬به‭ ‬خواننده‭ ‬اجازه‭ ‬می‌دهد‭ ‬تا‭ ‬تاریخ‭ ‬واقعی‭ ‬و‭ ‬مضمون‭ ‬تاریخی‭ ‬قرآن‭ ‬درک‭ ‬شود‭. ‬این‭ ‬کتاب‭ ‬در‭ ‬راستای‭ ‬تحقیق‌های‭ ‬گوناگونی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬غرب‭ ‬متولد‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬همسویی‭ ‬با‭ ‬آثاری‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬زمینه‭ ‬جامعه‌شناسی‭ ‬دین‭ ‬و‭ ‬تاریخ‭ ‬علمی‭ ‬ادیان‭ ‬در‭ ‬دانشگاه‌های‭ ‬غرب‭ ‬تدریس‭ ‬می‌شود‭. ‬این‭ ‬کتاب‭ ‬نه‭ ‬تنها‭ ‬یک‭ ‬پژوهش‭ ‬علمی‭ ‬است‭ ‬بلکه‭ ‬افزون‭ ‬برآن،‭ ‬متکی‭ ‬بر‭ ‬جامعه‌شناسی‭ ‬نقادانه‭ ‬دین‭ ‬بوده‭ ‬و‭ ‬حامل‭ ‬اندیشه‌ای‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬مدرنیته‭ ‬فرهنگی‭ ‬و‭ ‬فلسفی‭ ‬و‭ ‬اجتماعی‭ ‬گره‭ ‬خورده‭ ‬است‭. ‬

اسلام‭ ‬شناسی‭ ‬رایج‭ ‬در‭ ‬ایران‭ ‬مجموعه‌ای‭ ‬از‭ ‬تبلیغات‭ ‬اسلامگرایان‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬فاقد‭ ‬ارزش‭ ‬علمی‭ ‬می‌باشد‭. ‬دیدگاه‭ ‬اسلامی‭ ‬فاقد‭ ‬درک‭ ‬فلسفی‭ ‬و‭ ‬تاریخ‭ ‬انتقادی‭ ‬می‌باشد‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬طول‭ ‬تاریخ‭ ‬سدی‭ ‬در‭ ‬برابر‭ ‬دانش‭ ‬و‭ ‬گسترش‭ ‬فرهنگ‭ ‬نو‭ ‬بوده‭ ‬است‭. ‬توسعه‭ ‬فکر‭ ‬مدرنیته‭ ‬در‭ ‬ایران‭ ‬مشروط‭ ‬به‭ ‬نقد‭ ‬علمی‭ ‬قرآن‭ ‬و‭ ‬اسلام‭ ‬می‌باشد‭. ‬مطالعه‭ ‬کتاب‭ ‬‮«‬بررسی‭ ‬تاریخی‭ ‬و‭ ‬هرمنوتیکی‭ ‬و‭ ‬جامعه‭ ‬شناختی‭ ‬قرآن‮»‬،‭ ‬یک‭ ‬ضرورت‭ ‬تاریخی‭ ‬برای‭ ‬جامعه‭ ‬روشنفکری‭ ‬و‭ ‬سیاسی‭ ‬و‭ ‬شهروندان‭ ‬آگاه‭ ‬بشمار‭ ‬می‌آید‭.‬

برای تهیّۀ کتاب بانشانی نشرمهری(در لندن)تماس بگیرید:

     [email protected]

فراخوان انجمن جهانی قلم در بارۀ سه نویسندۀ زندانی در ایران

نوامبر 1st, 2020

کانون نویسندگان ایران
متن ترجمه شده‌ی فراخوان انجمن جهانی قلم

ایران: نویسندگان بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن در زندان

شبکه اقدام فوری

در ۲۶ سپتامبر ۲۰۲۰ سه نویسنده‌ی ایرانی، بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن به خاطر نوشته‌های انتقادی‌شان برای تحمل احکام زندان خود، روانه‌ی اوین شدند. انجمن جهانی قلم بر این باور است که اتهامات علیه این سه نویسنده، نقض حق آزادی بیان است و به این ترتیب خواهان آزادی آن‌ها از مقامات ایرانی شده است.

سلیل تریپاتی (Salil Tripathi)، رئیس کمیته‌ی نویسندگان دربندِ انجمن بین‌المللی قلم، در این‌باره می‌گوید: «بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن هرگز نمی‌بایست محاکمه و محکوم می‌شدند و خاصه در شرایط کنونی که کووید ۱۹ در ایران شایع شده است به هیچ وجه نباید زندانی شوند. این نویسندگان صرفاً به دلیل نقد مستمر دولت‌های وقت در ایران تحت تعقیب و آزارقرارگرفته‌اند. شگفت آن که یکی از اتهام‌های این نویسندگان حضور بر سر مزار نویسندگان مخالف است. در زمان شیوع عالمگیر ویروسی که تأثیری جدی بر اوضاع ایران گذاشته است، اولویت دولت ایران باید حفظ سلامت عمومی باشد نه مرعوب ساختن و به زندان افکندن نویسندگان.»

لطفاً اقدام کنید و با عنایت به نکات زیر لغو احکام زندان نویسندگان نام برده را درخواست کنید:

● واداشتن مقامات ایران به فسخ اتهامات علیه نویسندگان، بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن. این محکومیت‌ها، تخلف آشکار از ماده‌ی 10 میثاق بین‌الملل حقوق مدنی و سیاسی (ICCPR) است که ایران یکی از اعضای آن است؛

فراخوان برای آزادی فوری و بی قید و شرط آنها؛

● از مقامات دولت ایران بخواهید به سوءِ ‌استفاده از نظام قضایی برای اذیت و آزار نویسندگان پایان دهند و تمام کسانی که صرفاً برای استفاده از حق آزادی عقیده و بیان به زندان افکنده شده‌اند را بی درنگ آزاد کنند. درخواست‌های خود را برای مقامات زیر در ایران بفرستید:

• رئیس قوه‌ی قضائیه‌ی جمهوری اسلامی ایران، حجت الاسلام ابراهیم رئیسی
نشانی: ایران، تهران، خیابان ولی عصر، بن بست عزیزی، شماره ۴، روابط عمومی قوه‌ی قضائیه جمهوری اسلامی ایران
ایمیل:  [email protected]
توییتر: @Iran_UN (انگلیسی)

• رئیس جمهوری اسلامی ایران، حسن روحانی
نشانی: ایران، تهران، میدان پاستور، خیابان پاستور، دفتر رئیس جمهوری اسلامی ایران
ایمیل: [email protected]
توییتر: @HassanRouhani (انگلیسی) و @Rouhani_ir (فارسی)

لطفا رونوشت درخواست‌ها را به سفارت ایران در کشور خودتان ارسال کنید: https://embassy.goabroad.com/embassies-of/iran
خواهشمندیم انجمن بین‌المللی قلم را از هر یک از اقدامات خود و  پاسخ‌هایی که دریافت کردید، مطلع کنید.
همچنین از اعضای انجمن جهانی قلم دعوت می‌شود که هرگونه اطلاعات خود را از بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن و کارزارهای مبارزاتی مراکز خود را از طریق رسانه‌های جمعی به اشتراک بگذارند.

اعضا دعوت می‌شوند به:

● انتشار مقاله و نظرها در مطبوعات ملی یا محلی با تأکید بر پرونده‌ی بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن و مورد آزادی بیان در ایران؛
● به اشتراک گذاری اطلاعات درباره‌ی بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن و فعالیت‌های کارزاری خود از طریق رسانه‌های اجتماعی.

لطفاً انجمن جهانی قلم را از فعالیت‌های خود مطلع سازید.

سابقه:

خندان (مهابادی)، آبتین و باژن اعضای کانون نویسندگان ایران (IWA) هستند و هر کدام از آنان آثار بسیاری درباره‌ی تاریخ [ادبیات] ایران، جامعه‌شناسی و نقد ادبی نوشته‌اند. آنها در ماه مه ۲۰۱۹ (اردیبهشت ۱۳۹۸) به دو اتهام تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی و اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور محاکمه و به زندان محکوم شده‌اند. یکی از مصادیق این اتهام‌ها اثر مشترکی است درباره‌ی تاریخ کانون نویسندگان ایران، نهادی که ده‌ها سال است که حکومت‌های وقت ایران را به نقد کشیده است. مصداق دیگر این اتهام‌ها حضور بر سر مزار شاعران و نویسندگان مخالف حکومت است. خندان (مهابادی) و آبتین هر یک به شش سال و باژن به سه سال و نیم زندان محکوم شده‌اند. آنان از نخستین جلسه‌ی دادگاه خود در ژانویه‌ی ۲۰۱۹ (دی ماه ۱۳۹۸) تا کنون از حق داشتن وکیل مدافع محروم بوده اند و در واکنش به این محرومیت از دفاع از خود خودداری کرده‌اند. از آن زمان تا کانون هرکدام از این نویسندگان با قرار وثیقه یک میلیارد تومانی (تقریبا معادل دویست و چهل هزار دلار برای هر یک) آزادند.

در مارس ۲۰۲۰ (اسفند ۱۳۹۸) نویسندگان نامبرده برای اجرای احکام حبس به زندان فراخوانده شدند. اما، به علت خطر جدی ابتلا به ویروس کووید -۱۹، از معرفی خود به زندان سرباز زدند. در همین تاریخ، مقامات دولت ایران به علت شیوع کووید -۱۹ در زندان‌های کشور، شماری از زندانیان را به طور موقت آزاد کردند. تا اواخر آوریل ۲۰۲۰ (اوایل اردیبهشت ۱۳۹۹) بیش از صد هزار زندانی آزاد شدند و این درحالی بود که از درون زندان‌ها خبرهایی از شورش زندانیان و شیوع بیماری گزارش می‌شد.

انجمن بین‌المللی قلم نگران شمار زیادِ نویسندگان و کنشگرانی است که در ایران تنها به دلیل استفاده از حق آزادی بیان خود بازداشت یا زندانی شده‌اند. فهرستی که از سال ۲۰۱۹ در اختیار این انجمن است شامل نویسندگان بسیاری است که درایران یا در زندان به سر می‌برند و یا دوران محاکمه‌ی خود را می‌گذرانند. این امر نقض صریح تعهدات بین‌المللی جمهوری اسلامی ایران در قبال قوانین بین‌المللی مربوط به حقوق بشر است؛ نقضی که عمدتاً به محدودسازی آزادی بیان، آزادی تشکل و آزادی تجمع‌های مسالمت‌آمیز مربوط می‌شود. نگرانی انجمن بین‌المللی قلم درباره‌ی نویسندگان زندانی به ویژه آنگاه بیشتر می‌شود که شیوع کووید -۱۹ و گزارش‌های مربوط به خشونت در زندان‌های ایران را نیزدر نظر بگیریم.

مشروطیّت:ضعف ها و ظرفیّت های یک جنبشِ ناتمام(بخش دوم)،علی میرفطروس

اکتبر 30th, 2020

 

 

*سالها پيش از ظهور آيت الله خمينى،فلسفۀ «ولايت»(چه دينى، چه لنينى)و تئورى انقلاب اسلامى بوسيلۀ روشنفكران و«فیلسوف»هاى ما  تدوين شده بود،فلسفه اى كه ضمن مخالفت با نهالِ نورسِ تجدّدگرائىِ عصر رضا شاه و محمد رضاشاه، سرانجام، گورى براى جامعۀ ما كَند كه همۀ ما در آن خفتيم.

* مفهومِ«تجدّدگرائى وارونه» در نقدِ تجددگرائى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه  دقیق یا درست نیست.

* براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در بر گرفته، شهامت و شجاعت اخلاقى فراوانى لازم است.

***

بخش نخست 

نشریۀ تلاش: گفتگو با على ميرفطروس را در اين شماره  پى مى گيريم.امّا براى يادآورى، توجّۀ خوانندگان گرامى را به محورهايى از بخش نخستِ اين گفتگو جلب مى نمائيم:

على ميرفطروس دربارۀ علّت اصلى رويكرد كنونى روشنفكران ايرانى به انقلاب مشروطه، پيش از هرچيز به تحليل از ماهيّت اين حركت بزرگ تاريخى ملّت ايران به مثابۀ «عصيان و طغيانى درمرزِ انحطاط و پوسيدگى» پرداخته وازآن بعنوان لحظۀ بيدارىِ ملّتى ياد مى كند كه«پس ازقرن ها سکوت و سكونِ ناشى از تحجّر و استبداد  به خود مى آيد».

خواست ها و عقايد روشنفكران نهضت مشروطه به قول على ميرفطروس «يك قرن جلوتر از عقايد روشنفكران و رهبران سیاسى در انقلاب ۵۷ بود» امّا چرا آن مطالبات وعقايد و «به خود آئىِ ملّىِ» آنگونه كه مى بايست ببار ننشست؟
دراين باره ميرفطروس بر«بُن بست هاى اساسى »كه ريشه در شرايط جغرافيائى،تاريخى، اجتماعى و اقتصادى كشورمان داشته، تكيه نموده و توجّۀ خواننده را به «ضرورت تعمّق بيشتردرتاريخ ایران و مسئلۀ دولت»و چگونگى پيدايش آن در ايران،رابطۀ دولت و ملّت، فقدان مالكيّت خصوصى، مسئلۀ تمركز قدرت و نقش و اهميّت اقتدار حكومتى در حفظ استقلال، امنيّت و تماميّت ارضیِ كشور جلب مى کند.
به دليل همين شرايط خاص و متفاوتِ كشورمان نسبت به كشورهاى غربى است كه على ميرفطروس دربحثِ «سُنّت ومدرنيته »نسبت به«همانند سازى  ايران با جوامع غربى» هُشدار داده  و از« تقليلِ پيدايش تجدّد واستقرار جامعۀ مدنى به اراده گرائى»انتقاد مى كند.

در پايان، ميرفطروس رهائى از چنگِ«اين فرهنگ كربلا و تعزيه، اين آئین قربانى و شهادت،اين فرهنگ عزا و مصيبت وُ زارى و اين امام زاده بازى هاى سياسى ـ مذهبى» را راهگشاى ايران بسوى تجدّد، جامعۀ مدنى، آزادی و دموكراسى مى داند.اكنون نظرخوانندگان را به ادامۀ اين گفتگو جلب مى كنیم. (نشریۀ تلاش،آبان 1380).

***

تلاش : با توجه به آنچه كه شما در بارۀ ضعف ها و محدوديّت هاى تاريخى گفته ايد و خصوصاً با توجه به ساختارهاى عقب ماندۀ اقتصادى و فرهنگى جامعه ، آيا – واقعاً -رضاشاه و محمد رضاشاه مى توانستند اصلاحات اجتماعى شان را بدون اقتدار سياسى يا ديكتاتورى پيش ببرند؟
ميرفطروس : من فكر مى كنم كه اين، سئوال مهمى است كه پاسخ روشن و منصفانه به آن،«مسئله ساز» باشد.«مسئله ساز»به اين معنا كه بخاطر تنگ نظرى هاى سياسى ـ ايدئولوژيك، داورىِ شفّاف و روشن در اين باره ممكن است ما را با تهمت هاى فراوان روبرو نمايد.به هرحال به قول تولستوی: «ما بايد از چيزهائى سخن بگوئيم كه همه مى دانند ولى هر كس را شهامتِ گفتن آن نيست».

دوران رضاشاه و محمد رضاشاه با آنكه درخشان ترين دوران در صد سال اخير است، با اينحال از نظر شناخت واهميّت واقعى آن،از تاريك ترين، مبهم ترين و آشفته ترين دوره هاست.شناخت واقعى اين دوران خصوصاً بدان جهت اهميّت دارد كه ما را به زمينه هاى رشد يا علل عدم رشدِ تجدّد و مدرنيته درايران، آگاه مى كند.بهمين جهت درمقايسۀ جوامع غربى،من تعبيرهائى مانند«تجدّدگرائىِ وارونه» را در نقدِ تجددگرائى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه   دقیق یا درست نمى دانم ، به اين دليل روشن كه – اساساً- مقايسۀ تجدّدگرائى در ايران با تجدّدگرائى در اروپا  يك قياس نادرست يا «مَع الفارق» است. واقعاً كدام نهاد سياسى ، اقتصادى يا اجتماعىِ ما شبيه جوامع غربى بوده تا بر اساس آن ما نيز بتوانيم تجددگرائى غربى يا «غيرِ وارونه» داشته باشيم؟ خودِ همين مسئلۀ پيدايشِ «دولت» درايران و تفاوتش با مفهوم اروپائى دولت؛همين سُنّت تاريخى و درازمدت توزيع قدرت از بالا به پائين و يا همين حملات وحكومت هاى ايلى و گسست ها وانقطاع هاى متعدّدِ تاريخى ـ فرهنگى كه سراسرِ تاريخ ايران را رقم زده اند به اندازۀ درّه اى عميق ، جامعۀ ما را از جوامع غربى جدا مى كنند.

مى خواهم بگويم كه تلقّى ما از تجددگرائى(مدرنيته)بسيار آشفته است چرا كه عموماً فراموش مى كنيم كه ما از تجددگرائى در ايران صحبت مى كنيم و نه مثلاً در فرانسه و انگلستان، و از ياد مى بريم كه رشد مدرنيته در كشورهاى اروپائى نيز يكدست وُ هماهنگ نبوده بطوريكه مثلاً زمانى كه فرانسه  و انگلستان دوران رشد مدرنيته را تجربه مى كردند؛ جامعۀ آلمان در يك دوران كشاورزى یا  فئودالى دست و پا مى زد.هر يك از كشورهای غربى در رسيدن به مدرنيته راه ها،مسائل و مشكلات خودشان را داشتند،همچنانكه ژاپن(كه از نظرِتاريخى و فرهنگى به ما نزديك تراست)نيزنه ازطريق دموکراسی و آزادی های سياسى بلكه پس از حمله نظامى متفقين(خصوصاً آمريكا) و«از بالا» به تجدّد و مدرنيته رسيده است.

بر اين مسائل  تأكيد مى كنم تا بعنوان يك متدلوژى از غلطيدن به «اينهمانى» و شبيه سازىِ جامعۀ ايران با جوامع اروپائى پرهيز كنيم. بسيارى از روشنفكران ما ـ سال ها ـ با رونويسى ازبرنامه هاى حزب كمونيست شوروى وكوبا و چين،كوشيدند تا براى جامعۀ ايران «چه بايدکرد؟» بنويسند.عده ای هم با گره زدنِ انديشه هاى سارتر و هانرى كرُبَن به عقايد شيخ مرتضى مطهرى و علامه طباطبائى، كوشيدند تا «آسيا در برابر غرب» را عَلَم كنند. گروهى هم در لواى مبارزه با «غرب زدگى» و ضرورت «بازگشت به خويش» ضمن هدايت جامعه به «سرچشمه هاى اصيل تشيّع علوى» كوشيدند تا جامعۀ ايران را به «خيش» و دوران گاوآهن برگردانند و در اين ميان چيزى كه ناديده گرفته شد ، انديشه هاى متفكران عصر مشروطيت و بعد ، عقايد روشنفكرانى مانند محمد على فروغى، سيد احمد كسروى، كاظم زادۀ ايرانشهر، ملک الشعرای بهار و ديگران بود…و اينچنين بود که « دروازه هاى تمدّن بزرگ » از فاضلآب هاى انقلاب اسلامى سر درآورد. درواقع ، سالها پيش از ظهور خمینی ، فلسفۀ«ولايت»(چه دينى، چه لنينى)و تئورى انقلاب اسلامى بوسيلۀ روشنفكران و«فیلسوف»های ما تنظيم وتدوين شده بود،فلسفه اى كه ضمن مخالفت با نهال هاى نورسِ تجدّدگرائىِ عصر رضا شاه و محمد رضاشاه ، سرانجام، گورى براى جامعۀ ما كَند كه همۀ ما در آن خفتيم.

بطوريكه گفتم:دورۀ رضاشاه و محمد رضاشاه آنطور كه بايد و شايد مورد بررسى قرار نگرفته است. بيشتر تحليل هاى منتشر شده در بارۀ اين دوران  بدور از انصاف و اعتدال است.اين تحليل ها درواقع مانند آينه هاى شكسته اى هستند كه تصاوير آشفته و مغشوشى از واقعيت ها بدست مى دهند. اين امر، ناشى از اينست كه بيشتر نويسندگان ما با زخم ها و كينه هاى آن ايّام  به حوادث و شخصيت هاى آن دوران نگريسته اند و با نوعى تعلقات و تعصّبات سیاسی- ايدئولوژيك و عُمده نمودن اين يا آن رويداد سياسى ، كوشيده اند تا مسائل و مصائبِ آن دوران را بررسى كنند. من فكر مى كنم براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در بر گرفته، شهامت و شجاعت اخلاقى فراوانى لازم است.
رضاشاه ـ در واقع ـ محصول شرايط عينى و ذهنى جامعۀ ايران بود.او،حاملِ همۀ تناقضات،تضادها، ترديدها و تحولات دورانش بو د. رضاشاه نه آتاتورك بود و نه دكتر مصدّق. او ـ بر خلاف آتاتورك ـ نه اهل كتاب و قلم بود و نه مانند دكتر محمّد مصدّق و ديگران دانشگاه ديده و اروپا رفته.او ـ بدرستی ـ «فرزند زمانۀ خود بود»، با همۀ ضعف ها، محدوديت ها، قدرت ها و كمبودها. به عبارت ديگر: او كسى بود كه پائى در استبداد عصر قاجار و پاى ديگرى در آيندۀ تحولات و تغييرات اساسى داشت. خصلتِ عميقاً نظامى ، پُرتحكّم و پُرديسيپلينِ رضاشاه، از او انسانى خشك و بى انعطاف و مُنضبط مى ساخت كه نه تنها هيچ دركى از آزادى و دموكراسى نداشت بلكه ـ اساساً ـ آزادى و دموكراسى را با هرج و مرج هاى سياسى و آشفتگى هاى اجتماعىِ رايج ، يكى مى پنداشت. از اين گذشته، برخلاف نظر بسيارى، رضاشاه وقتى به قدرت رسيد كه ازمشروطيت ، چيزى باقى نمانده بود و ايران – بين  دو سنگِ آسياب قدرت های روس و انگليس – هر روز خُردتر و ضعيف تر شده بود، آنچنانكه يك روز،دولت روسيه فلان امتياز را می گرفت و روز ديگر دولت انگليس خواستار بهمان امتياز و قرار داد بود.تقسيم ايران بين دو اَبَر قدرتِ روس و انگليس ( در سالهاى ١٩٠٧ و ١٩١٥)چيزى بنام ايران و ملت ايران باقی نگذاشته بود. بعدها، انقلاب١٩١٧روسيه و مسائل داخلى آن كشور، ايران را به «كولونى» يا مستعمرۀ دولت انگليس تبديل كرده بود بطوريكه دركنفرانس صلح  پاريس(١٩١٩)هيأت اعزامى ايران (به سرپرستی محمدعلی فروغی)برای استیفای خسارات جانی ومالیِ ناشی از جنگ را  به كنفرانس راه ندادند.! وضع به گونه اى بود كه بقول وزير مختار انگليس: «ايران مِلك متروكى بود كه به حراج گذاشته شده بود و هر دولتى كه پول بيشترى يا زورِ بيشترى داشت ، مى توانست آنرا تصاحب كند».

در بُعد سياسى، بعد از شكست استبداد صغير محمد على شاه(١٩٠٨-١٩٠٩) و آغاز مشروطيّت دوم، آرايش اوليۀ نيروهاى مشروطه خواه بكلى تغيير يافته بود بطوريكه -بار ديگر- مالكين بزرگ و سرانِ ايلات و عشاير در مجلس و تركيب كابينه ها حاكم شدند و اين تركيب جديد، مُهرِ خويش را بر روندِ حوادث و جريانات سياسى آينده باقى گذاشت.

بى ثباتى هاى سياسى و فقدان امنيّت اجتماعى و بازرگانى ، باعث گرديده بود تا هر يك از سران ايلات و رجال سياسى و بازرگانان براى حفظ منافع وموقعيت خويش و مصون ماندن از تعرّضات و تجاوزات رایج ، خود را تحت الحمايۀ يكى از دو قدرت بزرگ (روس يا انگليس) قرار دهند. رجال صديق و موجّهى(مانند مشيرالدوله ومستوفى الممالک) نيز يا مجبور به مسامحه و مصالحه و مماشات بودند و يا ـاساساً ـازسرپرستى و مسئوليت دولت ها استعفاء مى دادند و سكوت مى كردند. حد متوسطِ زمانِ حيات و دوام كابينه ها دراين دورانِ ٢٠ ساله ، دو ـ سه ماه بود (تنهادر١٠ سال اولِ مشروطیّت 36بار كابينه عوض شد!).گروهى ازمحققان اين دوران را« عصرسقوطِ كابينه ها »ناميده اند.به قول محمدتقی بهار و حسين مكى (در تاريخ بيست سالۀ ايران) :اوضاع داخلى  چنان آشفته و پريشان بود كه هيچ يك  از رجال سياسى،حاضر نمى شدند پستِ نخست وزيرى را قبول كنند.نتيجۀ اين بحران ها و آشفتگى ها اين بود كه هيچ خِشتى براى سازندگى ايران گذاشته نمی شد و هيچ طرحى برای توسعۀ اجتماعى و صنعتى كشور به اجراء در نمى آمد.جنگ جهانى اول(1914 -١٩١٨)آخرين ضربۀ كارى را بر پيكرِ نيمه جانِ ايران وارد كرده بود و جامعۀ ما، در تلاطم ناامنى ها و آشفتگى هاى جدید شاهدِ دُور تازه اى از هرج و مرج هاى سياسى ـ اجتماعى شد…اينچنين بود كه مثلاً شيخ خزعل با حمايت نيروهاى انگليس، مالك الرقاب شاهرگ حياتى اقتصاد ايران ـ يعنى مناطق نفت خيز خوزستان- شده بود و مناطق نفت خيز دیگر نيز،مِلك طلقِ سرانِ بختيارى و ديگر ايلات بشمار مى رفت .بر همۀ اين ناتوانى ها و آشفتگى ها، حكومت آيات عظام و نفاق و جدال فرقه هاى مذهبى را نيز بايد افزود كه با تقسيم كردن جامعه به شيخى، كريمخانى ، حيدرى،نعمتى، شيعه ، سُنّى ، يهودى ، زرتشتى و نصارى (مسيحى) ، هريك محلات ، مدارس و بازارهاى خود را داشتند و حتّى از روابط عادىِ انسانى باهم پرهيز مى كردند. اين امر، باعث پراكندگى و تضعيف همبستگى هاى ملّى شده بود.درچنين شرايطى، روشنفكران ترقيخواه و رجال برجستۀ سياسى ،مى كوشيدند تا هويّت ملى را به جاى هويّت اسلامى و وفادارى هاى ملى را جانشين تعلّقات ايلى و اسلامى نمايند.

آشوب ها وآشفتگی های سیاسی-اجتماعی بعد از مشروطيت(تا زمان رضاشاه)به اين دسته از رهبرانِ     سياسى و روشنفكران آموخته بود كه جامعۀ ايران تا به استقلال و اقتدار سياسى، امنيّت ملى و توسعۀ اجتماعى نرسد ، سخن گفتن از آزادى و دموكراسى، بيهوده است.بهمين جهت، خواستِ دموكراسى و  آزادى خواستِ مركزى و اصلى روشنفكران آن عصر نبود بلكه خواست هاى اساسى ، تأمين امنیّت ، حفظ تماميت ارضى ايران،استقرار نظم و قانون،استقلال واقتدارسياسى،ايجاد قدرت و دولت مرکزی، جدائى دين ازسياست و كوتاه كردن دستِ مُلّاها ازعرصه هاى آموزشى و قضائى، توسعه آموزش و پرورش و سوادآموزى و رشد تكنولوژى و صنعت بود.

على اكبر سياسى (اولين رئيس دانشگاه تهران) در خاطراتش اشاره مى كند كه رضاشاه اصلاحاتش را از مرامنامۀ«انجمن ايران جوان» اقتباس كرده بود بطوريكه اندكى پس از تأسيس «انجمن ايران جوان» و انتشار مرامنامۀ آن (در فروردين ماه ١٣٠٠ شمسى) سردار سپه، نمايندگان انجمن را به نزد خود فراخواند. از طرف انجمن، اسماعيل مرآت، نفيسى، محسن رئيس و خودِ او (سياسى) به اقامتگاه سردار سپه رفتند. سردارسپه مى پرسد:

-«شما جوان هاى فرنگ رفته چه مى گوئيد؟ اين انجمن ايران جوان چه معنا دارد؟»…

على اكبر سياسى پاسخ مى دهد:

– « ما گروهى جوانان وطن پرست هستيم كه از عقب ماندگى ايران و فاصله اى كه ميان كشور ما و كشورهاى اروپائى وجود دارد، رنج مى بريم و قصدمان از بين بردن اين فاصله است. مرامنامۀ ما هم بر همين پايه  تدوين شده است»…

سردار سپه، مرامنامه را از على اكبر سياسى گرفت و با نگاهى به متنِ مرامنامه مى گويد:

-«اين ها كه نوشته ايد، بسيار خوب است. با ترويج مرامِ خودتان چشم و گوش ها را باز كنيد و مردم را با اين مطالب آشنا كنيد. حرف از شما و عمل از من خواهد بود. به شما قول مى دهم كه همۀ اين آرزوها را برآورَم ، مرام شما را كه مرام خودِ من هم هست ، از اول تا آخر اجرا كنم . اين نسخۀ مرامنامه را نزد من بگذاريد، چند سال ديگر، خبرش را خواهيد شنيد»(نقل به معنا).

ترديدى نيست كه دولت انگليس در قدرت گيرى رضاشاه، منافع و مصالح خود را جستجو مى كرد (با توجه به پيدايش دولت كمونيستى شوروى در مرزهاى شمالى ايران و تمايلات ضد كمونيستى رضاشاه) اما من به چيزى بنام «وابستگى» يا «عامل انگليس بودن رضاشاه» معتقد نيستم. منابع معتبر (خصوصاً اسناد و گزارش هاى مأموران انگليس) بر استقلال و ميهن دوستى رضاشاه تأكيد مى كنند .خوشبختانه امروزه در پرتو مطالعات و تحقيقاتِ ارزندۀ محققّانی مانند كتاب دكتر سيروس غنى، ما مى توانيم درك بهتر و روشن ترى از چگونگى به قدرت رسيدن رضاشاه داشته باشيم.

  مى خواهم بگويم كه رضاشاه بيش و پيش از آنكه از طريق سرنيزۀ سربازانش به حكومت و قدرت برسد،ازطريق حمايت هاى ملى و مردمى-خصوصاً با پشتيبانى عموم رهبران و روشنفكرانِ ترقیخواهِ آن عصر به قدرت رسيد، مانند سيد احمد كسروى، سعيد نفيسى، اقبال آشتيانى ، محمد على فروغى ، على اكبر سياسى،ايرج ميرزا، عارف قزوينى، محمود افشار، على دشتى، محمد تقى بهار، كاظم زادۀ ايرانشهر،ابراهيم پورداوود،على اكبر داور،سيد حسن تقى زاده و سليمان ميرزا اسكندرى(رهبر حزب سوسياليست و پدر معنوى حزب توده ايران) و تا مدتى هم با حمايت دكتر محمد مصدق . بنابراين در آن شرايط مشخصِ تاريخى بقول شاهرخ مسكوب:«رضاشاه، تقديرِ تاريخى جامعۀ ايران بود». ایرج ميرزا همان زمان در بارۀ اوضاع اجتماعى – سياسى ايران گفته بود:

 زراعت نيست،صنعت نيست،ره نيست

اميدى جز به سردارِ سپه نيست.
  نگاهى به اسناد و ادبيات سياسى اين دوران، تمايل شديد روشنفكران مترقى و مردم عادى به ظهور يك«مشت آهنين»،يك«مرد مقتدر»ويك«ديكتاتور ترقيخواه»رابخوبى نشان مى دهد.به عبارت دیگر: در ذهن وُ زبان روشنفكران آن عصر، حكومت رضاشاه بر پايۀ ناسيوناليسم ، تجدّد ، اقتدارگرائی ، استقرارِ امنيّت ، توسعۀ اجتماعى و صنعتى  شكل گرفته بود و استقرارِ دموكراسى و آزادى هاى سياسى  به آينده اى نامعلوم موكول شده بود.

تلاش : حكومت و ساختار قدرت سياسى در بحث هاى «سُنّت و مدرنيته» يكى از محورهاى اصلى مجادلات نظرى است.اگر اجازه دهيد در اينجا به طور ويژه به«حكومت و قدرت سياسى» از زواياى گوناگون بپردازيم. مقدمتاً از يك نگاه تاريخى به برآمدن حكومت ها در ايران آغاز كنيم.

امروز يكى از نقدهاى اساسى، نقد حكومت هاى اقتدارگرا در ايران – به عنوان زمينۀ مهم پايدارىِ استبداد سياسى – مى باشد. اما بر مبناى اسناد و شواهد تاريخى كه شما ارائه مى دهيد، پرسش ما اين است كه خودِ اين شرايط تاريخى يعنى ضرورت مقابله ومقاومت دربرابرِ دست اندازى ها،تجاوزات، قتل ها وكشتارها ودرنتيجه،گسستگى شيرازۀ امور در ادارۀ كشورتا چه ميزان به تداوم حكومت های استبدادى  مشروعيت بخشيده ؟ و آيا جراحات عميق ناشى از اين ناملايمات بر ذهنيّت تاريخى ملّتِ ايران، زمينه ساز قَدَرقدرتى و سلطۀ بلامنازع حكومت ها در برقرارى امنيّت، آرامش، نظم و ادارۀ اموركشور نيست؟
ميرفطروس : در بحث از قدرت و سُنّت پايدارِ استبداد سياسى در ايران به اين نكتۀ اساسى بايد توجه داشت كه در فقدان مالكيت خصوصى، اساساً چيزى بنام «فرد» و«حقوق فردى» نمى توانست مطرح باشد.(در جوامع غربى،مالكيت خصوصى،پايۀ همۀ ارزش ها و تحولات حقوقى و اجتماعى خصوصاً در پيدايش جامعۀ مدنى بوده است). آسمانِ خسيس و كمبود آب و بارندگى در ايران، باعث گرديد تا انسانِ ايرانى به جاى توجه به طبيعت مادى(فيزيك)همواره چشم به آسمان ها(متافيزيك) داشته باشد و از خدا طلب بركت و باران نمايد (درست برخلاف انسان اروپائى)، با اينهمه، همّتِ بلندِ نياكان ما با احداث قنات هاى عظيم و استخراج آب هاى زيرزمينى،باعث شد تا بر اين فقر طبيعى   فائق آيند مثلاً حدود هزار سال پيش ناصر خسرو قباديانى در سفرش به منطقۀ خشك و كويرىِ گناباد ( درغربِ خراسان)از قناتى ياد مى كند كه بيش از ٣٠٠ متر عمق و ٤ فرسنگ (٢٤ كيلومتر)طول داشته است. حدود ١٥٠٠ سال پيش نيز آسيابى كه بوسيلۀ قنات دولت آباد يزد(توجه كنيد به اسم«دولت آباد») كار مى كرد، روزى هزار من (حدود ٤٠٠٠ كيلو) گندم را آرد مى كرد.خودِ يزدى ها دربارۀ اين قنات مى گفتند كه:«از فراوانىِ آب و استعداد، پهلو به دجلۀ بغداد مى زنَد».
درهجوم هاى دائمى قبايل مختلف به ايران،اين تأسيسات توليدى و منابع آبيارى ويران می شدند و اين امر، سلطه و مديريت حكومت ها(برای حفاظت، سرمايه گذارى و تعمير منابع و تأسيسات آبیاری) را تقويت كرد.سلطه مالكيت دولتى بر شبكه هاى آبيارى ومنابع توليدى و وابسته بودنِ تودۀ مردم (رعايا) به سلطان، پیدایشِ«حقوق فردى» يا استقلال «فرد» و ظهورِ سازمان ها و اصناف مستقل از حكومت یا دولت را منتفى مى ساخت.نگاهى به «سياست نامه»ها (از «نامۀ تنسر» تا «سياست نامه»(خواجه نظام الملك) يا«سلوك الملوك» (روزبهان اصفهانى) نشان مى دهد كه در طول تاريخ ايران، مردم ( و حتى وزراء و اشراف و بازرگانان) جزوِ رعاياى سلطان بودند كه هيچ «حق»ى نداشتند جز وظيفه  و تكليف در اجراء يا اطاعت از اوامرِ سلطان ، چرا كه به قول خواجه نظام الملك: «رعيّت،رمه، و پادشاه، شبانِ رعيّت است».

تكرار وُ تداوم حملات قبايل بيابانگرد و ضديّت آنان با شهر و مظاهر شهرنشينى و درنتيجه: ويرانىِ مداوم شهرهاى بزرگ و سپس انتقال قبايل مهاجم و استقرار آنان در شهرها، بتدريج، فرهنگ «شبان ـ رمگى»را درجامعۀ ايران، تقويت و تثبيت كرد.(اصطلاح «شبان- رمگى»از زنده ياد محمدمختاری است).
فقدانِ«حقوق فردى»و بى ارزشى «فرد»آنچنان بود كه حتى مردم شهرها و روستاها اجازۀ دفاع از خود ومقاومت در برابر مهاجمان را نداشتند به طوريكه موردِ موآخذه و حتّى مجازات سلاطين وقت قرار مى گرفتند، مثلاً به قول ابوالفضل بيهقى:

-«وقتى سلطان محمود غزنوى در سفر به بلخ ، بازارِعاشقان [ و چه اسم زيبا و شگفتى است این «بازارِعاشقان» در آن هنگامۀ حملات و هجوم ها و خونريزى ها!] بارى! وقتى سلطان محمود در سفر به بلخ، بازارِعاشقان را سوخته ديد، با عِتاب وعصبانيّت به مردم گفت:
-«مردمانِ رعيّت را با جنگ كردن چه كار باشد؟ تاوانِ اين (ويرانى) از شما خواسته آيد، تا پس از اين،چنين [از خود دفاع] نكنيد…كه رعيّت، جنگ نكند!».

حملات و هجوم هاى پى در پى و پريشانى ها و نابسامانى هاى دائمى، بتدريج انديشۀ «امنيّت به هر قيمت» را به يك ضرورت اجتماعى تبديل كرد و لذا ، فكرِ«سلطانِ جائر(ظالم) و امنيّت لازم» را در ذهن و ضمير مردم ما پذيرفتنى كرد. در واقع، وجود «خدايگان» و«بنده»درتاريخ ايران سابقه اى ديرپا و دراز مدت دارد.اين سنّت ديرپا، و ترويج شهادت طلبى و ايثار  به اضمحلال قطعىِ«فرد» (جزء)در«كل مطلق»(خدا، قطب يا مرشد كامل) شتاب بيشترى بخشيد و باعثِ تداوم و تقويت استبداد سياسى درايران گرديد.  در سايۀ اين اضمحلال فرد است كه دراشعار بیشترِ شاعران ایران ، ضمیرِ «من»-به عنوان يك فرد آزاد و مستقل- حضورچندانى ندارد.شاعران ما حتّى دربيانِ خصوصى ترين حالات وعواطف خويش از ضمير«ما» استفاده كرده اند: اينكه عاشق، وجودِ«خود» را نفى مى كند و با فناى در معشوق،از«خود» چيزى باقى نمى گذارد، روى ديگرِاين اضمحلالِ «فرد» و«فرديّت»  است.

در آستانه قرن ١٦ ميلادى، در حاليكه جوامع غربى (اروپائى)، دستاوردهاى فلسفى و علمى دوران رنسانس را تجربه مى كردند، در ايران با استيلاى قزلباشانِ صفوى، آخرين شعلۀ دانش وُ فلسفه وُ انديشه خاموش گرديد.حكومت ٢٤٠ ساله سلاطين صفوى با رسميّت بخشيدنِ زورمندانۀ تشيّع و تثبيتِ آن در ذهن و ضمير مردم ما،دوران جديدى از اختناق و تعصّبات دينى،رواج خرافات مذهبى وهراس و استبداد سياسى را در ايران گسترش داد به طوريكه بسيارى از محققان- به درستى- اين دوران را «تونلِ وحشت» ناميده اند. بدين ترتيب : فقرِ فلسفه با فلسفۀ فقر (درويشى) و «ايمانِ به سلطه» با «سلطۀ ايمان» درآميخت و دورانِ ديگرى از اسارت و اضمحلال فردىِ ما آغاز گرديد.

در دوران معاصر،سلطۀ ايدئولوژى هاى ماركسيستى ـ لنينيستى و احزاب«طرازنوين» جاى «قطب» و «استادِ ازل» را گرفت و كيشِ شخصيّت در ستايش از استالين، مائو و لنين تبلور يافت. نتيجه اين شد كه«فرد مستقل» به «عنصرى حزبی» و«عقل نقّاد» به «عقل نقال» سقوط كرد و عموم رهبرانِ سیاسی و روشنفکران بجاى تحليل و تفكر، ازاستالين، مائو و لنين «نقل قول» کردند:

در پسِ آينه، طوطى صفتم داشته اند

آنچه استادِ ازل گفت بگو، مى گويم

بخش سوم

چرا دکارت پنهان از چشم‌ها زندگی می‌کرد؟

اکتبر 29th, 2020

 

دکارت به‌عنوان یکی از پنج فیلسوف بزرگ تاریخ محسوب می‌شود: افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت و هگل. در شخصیت سرآمد فرانسوی خود درخشان‌ترین نمودهای آن کشور را متجلی ساخت. به همین دلیل چنان به نماد فرانسه بدل شد که یکی درباره‌اش گفت: دکارت خود فرانسه است؛ و این یعنی سرآمدی ملت‌ها بیش از آنکه در شخصیت فرماندهان نظامی و سیاسی متجلی شود در شخصیت ادیبان، شاعران و فیلسوفان تجسم می‌یابد؛ و این باز بدین معناست که سرآمدی روح یا اندیشه بالاترین نوع سرآمدی است.

به‌طورکلی وقتی نام دکارت یا دکارتیسم برده شود فوری آن تصویری بسیار پراکنده در همه‌جا به ذهنمان می‌آید که می‌گوید دکارتیسم همان فلسفه دقت و معیار درست و محاسبات سرد عقلانی است. اینجا یک عقل دکارتی وجود دارد همان‌طور که عقلانیت دکارتی وجود دارد. حتی قصاب به روش دکارتی برایت گوشت تکه می‌کند! بدون شک تا حد زیادی این درست است؛ اما ما فراموش می‌کنیم پایه‌گذار عقلانیت دکارتی تا آن حدی که ما تصور می‌کنیم «عقلانی» نبود بلکه لحظه‌هایی را گذرانده که کمتر چیزی که می‌توان درباره آن‌ها گفت، خارج از حدود عقل و توازن سفت‌وسخت منطقی قرار می‌گیرند و آن‌هم پیش از آنکه حقیقت درخشان برای او روشن شود و ضربه فلسفی بزرگش را بزند.

 

زندگی عجیب

در حقیقت خود زندگی شخصی او خالی از غرابت و استثناها از عموم آدمیان نبود. آن‌طور که معروف است دکارت که سال ۱۵۹۶ در فرانسه متولد شد جز مدت‌هایی کوتاه و منقطع در آن زندگی نکرد. به نظر می‌رسد همانند جهانگرد سیار گاهی به آن سفر می‌کرد.

چنین گفته‌ای دارد: «وقتی فرد برای مدتی طولانی از کشورش دور شود و بعد به آنجا برگردد احساس می‌کند جهانگردی غریبه است». هیچ دلیل شخصی وجود نداشت که او را بر ترک وطنش وادارد. او در یک خانواده متمکن و در طبقه بالای اجتماعی متولد شد. از هیچ‌چیزی که او را مجبور به ترک کشور کند رنج نمی‌برد. او جز اقلیت تحت‌فشار پروتستانت نبود و به اکثریت مسلط کاتولیک وابسته بود. بااین‌حال فرانسه را ترک کرد و جز به‌ندرت و فقط برای حل‌وفصل برخی مسائل خانوادگی یا دیدار با برخی دانشمندان و دوستان در پاریس به آن برنمی‌گشت. این‌گونه است که می‌بینیم پایه‌گذار عقل علمی نوین و افتخار فرانسه و فرانسوی‌های بیش از دوسوم عمرش را در خارج از فرانسه سپری کرد؛ و این بدین معناست که او پس‌ازآنکه هلند را به‌عنوان موطن خود انتخاب کرد بیش از آنکه فرانسوی باشد هلندی بود. در حقیقت هلند در آن زمان از فرانسه آزادتر بود. اندیشمندان از زمان دکارت به آنجا می‌رفتند تا آزادانه فکر کنند و تألیفاتشان را در آن کشور منتشر کنند چون فرانسه همچنان بنیادگرای تاریک‌اندیش بود که آزادی روح و اندیشه را خفه می‌کرد. آمستردام همانند بیروت پیشین برای فرهیختگان عرب بود.

اما به نظر می‌رسد دلیل دیگری برای دوری گزیدن دکارت وجود داشت؛ و آن‌هم عشق تنهایی و انزوا به شکل بی‌سابقه و بی‌نظیر. این مرد دوستدار زندگی و مردم آنچه از آن بسیار هراس داشت این بود که مردم تنهایی و زندگی شخصی او را جدی نگیرند و او این را به‌مثابه تعدی به خود می‌دید. نویسنده سرگذشت او دراین‌باره این داستان را می‌نویسد:

وقتی هنوز در پاریس بود و تبعیدگاه را انتخاب نکرده بود اهل ادب و هنر از هر گوشه و کناری دور او گرد می‌آمدند… از او می‌خواستند پس از هویدا شدن نشانه‌های نبوغ و سرآمدی، قلم‌به‌دست بگیرد. هرروز پیش او می‌رفتند و ساعت‌‌های طولانی دور او گرد می‌آمدند و به او اجازه نفس کشیدن و استراحت نمی‌دادند. همان زمان تصمیم گرفت بی‌خبر محل سکونت خود را تغییر دهد. خانه‌ای در قلب منطقه سان جرمن اجاره کرد و دور آن را با سکوت و پنهان‌کاری گرفت. به پیش‌خدمتش گفت: کاملاً ممنوع است که کسی محل سکونت من را بداند. من می‌خواهم تنها و به‌دوراز همه باشم. دریکی از روزها پیش‌خدمت در خیابان می‌رفت که دوست صمیمی دکارت او را دید و با اشتیاق و علاقه سراغش را از او گرفت و پس از اصرار زیاد و پرسش و پاسخ پیش‌خدمت تن به میل او داد و محل سکونتش را به او گفت. آن دوست به او گفت: فوری پیش او می‌رویم تا ببینیم چه می‌کند. وقتی به خانه رسیدند گام‌هایشان را آرام کردند تا متوجه آن‌ها نشود و رم بکند. درنهایت آرامش وارد آپارتمان شدند و دوست به سمت اتاق‌خواب دکارت رفت و او را از لای در تماشا کرد و با صحنه عجیبی روبه‌رو شد. دید دکارت به پهلو خوابیده و چشمانش را مانند کسی که مدتی به خواب‌رفته روی‌هم گذاشته است. بعد ناگهان از تختخواب جست زد تا پشت میزش بنشیند و چیزهایی روی کاغذ یادداشت کند. بعد به رختخواب و به همان حالت قبل برگشت، دوباره چشمانش را روی‌هم ‌گذاشت و منتظر ‌ماند تا افکار در سرش جمع شوند و آن‌ها را می‌چلاند همان‌طور که آب را از ابر می‌گیرد، بعد دوباره جستی می‌زد و می‌رفت پشت میز و عصاره افکارش را روی کاغذ می‌ریخت. مسئله همین‌طور بارها و بارها تکرار شد تا هرچه داشت به پایان برسد. پس‌ازآن بیرون ‌آمد و لباس تنش کرد. درهمان لحظه دوستش سرفه کوچکی ‌کرد و در زند تا به دکارت بگوید تازه‌رسیده و چیزی ندیده است»

دکارت پس از سفر به کشورهای شمال اروپا احساس شادی بزرگی کرد چون کسی او را در محله نمی‌شناخت و کسی توجهی به او نداشت. درنتیجه او برعکس برخی روشنفکران عرب که اگر مردم هرروز برای آن‌ها طبل نکوبند و سرنا ننوازند نمی‌‌توانند زندگی کنند… احساس خوشبختی بی‌اندازه می‌کرد از اینکه به میل خود در بازارها و خیابان‌ها می‌چرخید بی‌آنکه کسی بداند او دقیقاً کیست؛ و این‌همه آن چیزی بود که می‌خواست. اگر می‌فهمیدند او کیست بسیار می‌رنجید و به‌سرعت محل زندگی‌اش را و حتی شهر را تغییر می‌داد. دکارت از چه می‌ترسید؟ چه کسی او را تعقیب می‌کرد؟

اینجا باید این پرسش را پیش بکشیم: راز این‌همه جست‌وجوی هوسناک تنهایی و انزوا برای دکارت چه بود؟ به این بسنده نکرد که خانه‌اش در پاریس را تغییر دهد و وطنش را به‌طورکلی تغییر داد و به هلند رفت. به این بسنده نکرد از خانه و خانواده‌اش بیرون بزند بلکه به‌طورکلی وطن و هم‌وطنانش را ترک گفت. در حقیقت دکارت می‌دانست که رو به مسئله بزرگی دارد. احساس می‌کرد در درون خود یک بمب ساعتی فلسفی دارد که حجم متراکم میراثی را منفجر می‌کند و مسیحیت اروپایی را از تاریکی قرن‌ها نجات می‌دهد. می‌دانست ناچار است پیش از ساختن ویران کند؛ و این چیزی است که قدرت‌های جبروتی مسلط و چیره اجازه آن را نمی‌دهند. می‌دانست که «خانه جدید برافراشته نمی‌شود مگر بر آوار خانه قدیم» همان‌طور که او به‌صراحت در کتاب مشهورش می‌گوید: گفتار در روش. می‌دانست باید از همه روابط گذشته آزاد شود تا بتواند برای غرب، خرد آزاد جدید را پایه‌گذاری کند. حتی ناچار است از خود یا افکار موروثی‌ قدیمش نیز آزاد شود آن‌طور که خود دریکی از تأملات عالی‌اش می‌گوید: «و اکنون پس‌ازآنکه خود از همه قیدوبندها آزادشده‌ام و پس‌ازآنکه برای خود هرگونه آسایش و عزلت آرام را مهیا ساختم، به‌طورجدی به سمت مأموریت اساسی خود می‌روم: ویران ساختن بی‌وقفه همه افکار گذشته‌ام». این‌همه میل به تکه‌تکه کردن و ویران ساختن برای چه؟ چون انباشته‌های میراثی خفه‌کننده بود و همانند وضعیت امروز جهان عرب دیگر غیرقابل‌تحمل شده بود. دیگر آنکه همچون همه سرآمدان بزرگ، می‌خواست در دیوار بسته تاریخ شکافی ایجاد کند؛ و آنگاه تاریخ نفس راحتی می‌کشد. به این باید صحنه بسیار بسیار مهمی را افزود: دکارت می‌دانست که تحت تعقیب است بلکه مورد تهدید حذف فیزیکی از سوی تاریک‌منشان است اگر مسئله‌اش پیش از موعد رو شود. به همین دلیل بسیار مراقب بود و با قسم‌های شدید می‌گفت در دین آبا و اجدادش اخلاص دارد و جز آن نمی‌پذیرد؛ و همه برای ترس از این بود که او را پیش از تکمیل تألیفات فلسفی‌ و آغاز انقلاب فکری‌اش برای دوره‌های بعد بکشند؛ و این بدین معناست که او می‌دانست آن‌ها می‌دانند او کیست و چشم‌های مراجع بالا بر او قرمز شده است؛ و به‌هیچ‌وجه به او اجازه نمی‌دهند اصول ثابت ملت و مقدسات آن را ویران کند: یعنی خرافات موروث دینی؛ و این همان چیزی است که در حقیقت جرأت آن را نیافت اما کلیدش را داد. سپس شاگردش اسپینوزا پس از او آن را محقق ساخت.

این‌گونه بود که دکارت گام‌به‌گام به نقطه سرنوشت‌ساز نزدیک می‌شد. سال ۱۶۱۹ برای انجام سفر شخصی هلند را به مقصد آلمان ترک کرد تا خود و حقیقت را جست‌وجو کند. حیران و سرگشته بود پیش از آنکه پس از تلاشی سخت به آن برسد. شب ۱۰ نوامبر سه خواب دید که او را به‌شدت تکان دادند. کار چنان خطرناک بود که از جهت روانی او را به مرز جنون کشاند؛ و آن زمان لحظه مهمی را فهمید که جز بزرگان بزرگ درنمی‌یابند: لحظه کشف بزرگ و تجلی. لحظه جوشش حقیقت پنهان‌شده در طی قرن‌ها. پس‌ازآنکه دکارت از آن همهمه سالم بیرون آمد حس کرد گویی وحی از بالا بر او نازل‌شده است. خدای را بر آن نعمت سپاس گفت. ارزش‌ آن غیرقابل محاسبه بود. کسی که از میان آدمیان حقیقت را داشته باشد مالک گنجی است. او از بزرگ‌ترین میلیاردرهای جهان ثروتمندتر است! این‌گونه بود که دکارت دانش والا و روش والاتری را کشف کرد که اروپا را به سمت راه رهایی راهنمایی می‌کند و حتی آن را گلدسته روشنایی ملت‌ها خواهد ساخت. این‌گونه حیرت‌ها و دردها از فلسفه بزرگ دکارتی باریدن گرفت: یعنی روش عقلانی که غرب را از طریق علم و تکنولوژی به سیطره بر طبیعت رساند.

هاشم صالح

برگرفته از الشرق الوسط

منبع:سایت لیبرال دموکراسی

چيستی و چرايیِ ايرانشهر در گفت‌‌و‌گو با تورج دريايی استاد تاريخ دانشگاه كاليفرنيا

اکتبر 28th, 2020

*ايرانشهر توهّم و اغراق نيست.

*من كاملا  با نظر دكتر طباطبايي هم‌عقيده هستم و فكر مي‌كنم كه ايشان درست مي‌فرمايند. اما براي من مساله ايرانشهر اولا يك مساله تاريخي در دوره ساساني است ثانيا يك مساله فرهنگي است. به نظر من ابعاد فرهنگي ايرانشهري يا ايراني با ما هست و ما هر قدر هم سعي كنيم، نمي‌توانيم اين را انكار كنيم. البته در طول تاريخ اين ايده دستخوش تغيير و تحول مي‌شود. 

محسن آزموده

مفهوم «ايرانشهر» در اشاره به قلمروي فرهنگي و تاريخي ايران به ويژه در سال‌هاي اخير و از جمله در نتيجه مباحث دكتر سيدجواد طباطبايي در محافل روشنفكري ايران بحث‌برانگيز شده است. ايرانشهر در اين بيان، هم اشاره به يك سرزمين جغرافيايي و هم دلالت بر يك فرهنگ سياسي و اجتماعي و اقتصادي دارد كه در طول هزاره‌ها به‌رغم فراز و نشيب‌هاي فراوان تداوم داشته و همواره ققنوس‌وار از پس وقايع و رويدادها از خاكستر آنچه ويران شده و سوخته سر برآورده است. مفهوم ايرانشهر همچنين از سوي منتقدان مورد نقدهاي تند نيز قرار گرفته است. اين منتقدان معتقدند كه ايرانشهر نام رمزي براي گرايش‌هاي افراطي ناسيوناليستي است و آن را متهم به باستان‌گرايي و نژادگرايي و تاكيد بر نوعي خاص‌گرايي و در نتيجه ديگري‌سازي مي‌كنند. اما آيا به راستي چنين است؟ آيا مفهومي به اسم ايرانشهر در واقع واقعيتي تاريخي نداشته و امري برساخته ناسيوناليست‌هاي معاصر است؟ در بيان مدافعان مفهوم ايرانشهر اين مفهوم به چه معناست و بر چه امري دلالت مي‌كند؟ اين پرسش‌ها را با تورج دريايي، پژوهشگر و تاريخ‌نگار حوزه مطالعات ايران و استاد تاريخ، مطالعات و فرهنگ ايراني دانشگاه كاليفرنيا در ميان گذاشتيم. دكتر دريايي، رييس مركز ايرانشناسي سامئول مارتين جردن در دانشگاه كاليفرنيا، ارواين و از اعضاي هيات ويراستاري نشريه نامه ايران باستان است و آثار فراواني در زمينه تاريخ ايران باستان به ويژه عصر ساسانيان نگاشته كه بسياري از آنها به فارسي ترجمه شده است ازجمله تاريخ و فرهنگ ساساني با ترجمه مهرداد قدرت ديزجي، شاهنشاهي ساساني، ترجمه مرتضي ثاقب‌فر، شهرستان‌هاي ايرانشهر ترجمه شهرام جليليان، ناگفته‌هاي امپراتوري ساسانيان ترجمه آهنگ حقاني و محمود فاضلي‌بيرجندي.

ابتدا بفرماييد از ديد شما «ايرانشهر» چيست و به چه چيزي دلالت دارد؟ آيا يك به يك قلمرو سرزميني تاريخي اشاره دارد و آيا به يك فرهنگ و تاريخ نظر دارد؟

تورج دریائی:من حدود 20 سال است كه در زمينه مفهوم ايرانشهر كار مي‌كنم البته در پژوهش‌هاي خودم راجع به اين مفهوم عمدتا به دوره ساساني و تداوم ايرانشهري در اين دوره مي‌پردازم. اين ايده بعد تاريخي- فرهنگي دارد. براي من ايرانشهر ايده‌اي است كه از ابتداي دوره ساساني يعني از قرن سوم ميلادي به وجود آمده است. ايرانشهر به معناي شهر يا سرزمين ايرانيان است. يعني هر جايي كه ايرانيان زندگي مي‌كردند، ايرانشهر است. ايراني كه امروز در آن زندگي مي‌كنيم همين ايرانشهر است و مي‌توانيم اسم آن را ايرانشهر بگذاريم. ايران و ايرانشهر مكمل يكديگر هستند و مي‌توان از هر كدام از اين اسم‌ها استفاده كرد. فرهنگي كه در دوره ساساني به وجود مي‌آيد، فرهنگ ايراني يا ايرانشهري است. البته در طول تاريخ اين فرهنگ ايراني كه به وجود مي‌آيد، پوياست و دستخوش تغيير اقوام مختلف و اديان گوناگون است. دوره‌هاي مختلف هر كدام يك لايه(layer) ديگري بر اين فرهنگ ايرانشهري اضافه كرده‌اند. اما هنوز قسمتي از آن هست زيرا زيربناي آن ديد ايرانشهري است. زماني مي‌توانيم بگوييم ايرانشهري نيست كه براي مثال موقعي كه نوروز را جشن نگيريم. ما نوروز را از دوره ساساني در تقويم به ‌طور مشخص داشتيم البته پيش از آن هم بوده است. زماني كه نوروز را جشن نگيريم، ندانيم كه مهرگان كي هست، مي‌توانيم بگوييم كه ايرانشهري نيست. اما وقتي تمام اين مباني فرهنگي ايرانشهري را امروز با خودمان همچنان داريم بايد بدانيم كه مديون همان دوره قديم هستيم.

سابقه و ديرينه مفهوم ايرانشهر چيست و نخستين‌بار اين مفهوم كجا و كي به كار رفته و سير تحولي آن در طول تاريخ به چه صورت بوده است؟

اولين‌بار كردير موبد بزرگ قرن سوم ميلادي در كتيبه‌اش نقشه‌اي را براي ما ترسيم مي‌كند كه در آن مي‌گويد كه ايرانشهر كجاست. در زمان حكومت پادشاهي شاپور اول در قرن سوم ما يك شاهنشاهي پرعظمت بزرگي داشتيم اما باز هم به ديد ايرانيان در درون اين شاهنشاهي قسمتي ايرانشهر بوده است. كردير در كتيبه مذكور استان به استان براي ما توضيح مي‌دهد كه ايرانشهر كجاست كه تقريبا همان مرزهاي امروزي ايران و قسمتي از عراق، افغانستان و آسياي ميانه را شامل مي‌شود و حتي شايد قسمتي در آن سوي درياي خليج‌فارس هم باشد. در طول تاريخ و حتي در دوره ساساني به‌تدريج به ايرانشهر، «اران» يا ايران مي‌گويند و اين نام مي‌ماند. حالا اين ايراني كه هست، دستخوش تغييراتي در دوره ساساني مي‌شود و اين تغييرات بسيار مهم است، زيرا باعث مي‌شود تنها براي كساني كه زرتشتي هستند ايده ايراني بودن مهم نباشد بلكه مسيحيان و مانويان و… هم اين ايده را مي‌پذيرند. در حقيقت همه شهروند ايران مي‌شوند، به همين دليل است كه با آمدن اسلام هنوز تا به امروز ايده ايران با ما تا به امروز مانده است. اين بسيار مهم است.

نسبت ايرانشهر با ايران امروزي چيست؟ برخي متفكران و انديشمندان معاصر مثل دكتر سيد‌جواد طباطبايي از انديشه ايرانشهري و تداوم آن در طول تاريخ تفكر و فرهنگ در ايران ياد مي‌كنند. نظر شما در اين باره چيست و نسبت آنچه شما به عنوان ايرانشهر مطرح مي‌كنيد با ايرانشهر در اين مفهوم چيست؟

من كاملا با نظر دكتر طباطبايي هم عقيده هستم و فكر مي‌كنم كه ايشان درست مي‌فرمايند. اما براي من مساله ايرانشهر اولا يك مساله تاريخي در دوره ساساني است ثانيا يك مساله فرهنگي است. به نظر من ابعاد فرهنگي ايرانشهري يا ايراني با ما هست و ما هر قدر هم سعي كنيم، نمي‌توانيم اين را انكار كنيم. البته در طول تاريخ اين ايده دستخوش تغيير و تحول مي‌شود.

منتقدان دفاع از مفهوم ايرانشهر، آن را مفهومي برساخته(constructed) و معاصر و ايدئولوژيك مي‌خوانند كه از سوي ناسيوناليست‌هاي باستان‌گرا براي تاكيد بر پيشينه «با شكوه» و «با عظمت» ايران به كار رفته و دستاورد آن را جز غيريت‌سازي و ايجاد «توهم تاريخ پرشكوه» نتيجه‌اي در بر ندارد. پاسخ شما به اين انتقادات چيست؟

خير. من معتقد نيستم كه ايده ايرانشهري يك ايده ساختگي است. اگر هم ساخته شده است در 1800 سال پيش ساخته شده و يك پيشينه نيز دارد. اين پيشينه ايرانيان هستند يعني كساني كه دست‌كم از زمان داريوش خودشان را ايراني مي‌خواندند. اگر بخواهيد مي‌توانيد عقب‌تر هم برويد. در اوستا نزديك به 3 هزار سال پيش يا بيشتر به ايران اشاره شده و كساني هستند كه خودشان را ايراني مي‌خواندند، اما دست‌كم مي‌دانيم در 1800 سال پيش كساني گفته‌اند كه ما در ايرانشهر زندگي مي‌كنيم. اگر به اين معنا بگوييم اين ايده «برساخته»(constructed) است، اشكالي ندارد. هر ايده‌اي بالاخره در دوره و زمانه‌اي خاص ساخته شده است. بر اين اساس مي‌توانيم بگوييم كه ايده ايرانشهر هم 1800 سال پيش ساخته شده و اصلا يك تعبير يا ايده معاصر نيست. اينكه ساخت اين ايده را معاصر بخوانيم كاملا اشتباه است و طرح چنين ادعاهايي به دليل بي‌سوادي افرادي است كه نه زبان‌هاي باستاني مي‌دانند و نه متون تاريخي و كهن را مي‌شناسند. من نمي‌دانم چرا مساله ايراني بودن بايد يك مساله ايدئولوژيك باشد. به هر حال ما يك تاريخ و گذشته‌اي داريم و اين موضوع قسمتي از تاريخ و گذشته ماست. مساله شكوه و عظمت نيست بلكه موضوع تداوم يك فرهنگي است كه يك‌سري داده‌هايي دارد و شماري دستاوردهايي داشته كه هنوز با ماست. البته در طول زمان تغيير كرده و اين نكته بسيار مهمي است. مساله ايران و ايرانشهري اصلا ربطي به نژاد در قرن بيست‌ويكم ندارد.

به نظر شما طرح مفهوم ايرانشهر در شرايط كنوني جهان در ميانه نخست سده بيست‌ويكم ميلادي چه اهميتي دارد و چه نتايج و پيامدهايي بر آن مترتب است؟

امروز در دنيا همه به دنبال هويت خودشان هستند. در دوراني زندگي مي‌كنيم كه شاهد جهاني شدن(globalism) هستيم كه اصلا من نمي‌گويم اين امور بد هستند. اما به هر حال هر تمدني يك هويتي دارد و اتفاقا خيلي خوب است كه ما در اين آشفته بازار بي‌هويتي بدانيم كه كي هستيم، از كجا آمده‌ايم و سير اين تاريخ چه بوده است؟ چگونه ايراني‌ها در طول زمان تغيير پيدا كرده‌اند. بحث از يك نژاد نيست. ايراني بودن يعني كسي كه به فرهنگ و تمدن ايران پايبند است و مي‌تواند در اين مرزها هم زندگي كند و حتي فراتر از آنها باشد. اگر ندانيم كه از كجا مي‌آييم و هويت‌مان چيست، قاعدتا در قرن بيست‌ويكم پيروز نخواهيم بود و گيج و گنگ مي‌شويم. در قرن بيست‌ويكم اگر هويت‌مان را از دست بدهيم، خودمان را هم مي‌بازيم. اين نكته بسيار مهمي است. اينكه انسان بداند كه ايرانشهري چيست و فرهنگ ايراني به چه معناست اصلا توهم يا اغراق نيست. اگر ما نوروز را جشن مي‌گيريم، اگر مي‌دانيم كه مهرگان چيست، اگر آداب و سنن خودمان را مي‌دانيم و مي‌دانيم كه تفكر و ديد ما نسبت به جهان چه بوده، نه فقط اشكالي ندارد بلكه اتفاقا يك نكته مثبت و خوب است. من البته كاملا موافقم كه اين هويت فرهنگي بايد با لوازم و شرايط امروزين بشر همخواني داشته باشد. اما نبايد خودمان را كاملا ببازيم و همه ‌چيزمان را بدهيم تا يك چيز ديگري بشويم. آن وقت بي‌هويت مي‌شويم. به همين دليل فكر مي‌كنم كه هويت خيلي مهم است و اين هويتي است كه نه نژادپرستانه است و نه با كس ديگري تناقض دارد. ما بايد خودمان را بشناسيم كه چه كساني هستيم.

منبع:سایت کافه لیبرال

کوروش؛ از استوره‌ تا واقعیت، آرمین لنگرودی

اکتبر 27th, 2020

از دیدگاه بیشتر ایرانیان کوروش بیشتر از آنکه یک شخصیت تاریخی و سیاسی باشد، یک استوره‌ی فراانسانی و فرازمانی است. و یا دست کم «نمایه‌ای» است که در هاله‌ی استوره‌ای و مه‌آلود تنیده شده در پیرامون او، یافتن یک انسان و یا یک شخصیت واقعی ناشدنی می‌نماید. و این نکته برآیند دو فاکتور الف) شناخت نارسای تاریخی ما از چگونگی شکلگیری امپراتوری او و ب) روش نادرست و جانبدارانه در پژوهش در منابع نارسای بجا مانده از دوران باستان می‌باشد. بی‌گمان درآمیختن این دو فاکتور، سختی راستی‌آزمایی در چگونگی شخصیت واقعی «بنیانگزار  پادشاهی هخامنشی» را چند برابر می‌گرداند.
اینگونه است، که ما با وجود نوشته‌های بیشمار در باره‌ی کوروش هنوز هم با این پرسش روبروییم که براستی او که بود؟ یک «منجی» بشریت؟ و سرآغاز «هومانیزم» تاریخی؟ و در همین راستا بانی نخستین منشور «حقوق بشر» در تاریخ؟ یا یک فرمانروای سیاسی‌سپاهی شایسته،‌که در راه نگهداری و گسترش کرانه‌ی سرزمینش سیاست بخردانه‌ای را بنیان نهاد که در ادامه‌ی خود، چهره‌ی تاریخ پس از خود را به روش شگفت‌انگیزی به نگارش درآورد؟ و اگر همه‌ی‌اینها، چگونه و با کدام روند گذر از هر یکی به دیگری؟
بگمان من کوروش نه یک شخصیت فراانسانی بود و نه آن رهایی دهنده‌ی بشریت. و حتا نه آن کسی که بتنهایی بتواند تاریخ زمان خود و آینده را پایه نهاده و یا دگرگون کند. ولی چنین برمی‌آید که تاریخ در جریان خود، همین کوروش «زمینی» را به پادشاهی تبدیل کرد، که بسیاری از ویژگیهای «آسمانی» را در استوره‌ی خود گنجانیده و جاودانه کرده است. بی‌گمان این دگردیسی بیش از هر چیز به یک توانایی‌بنیادین نیاز داشت، که در سرشت انسانی کوروش نهفته بود: توانایی آموختن از رویدادهای سیاسی، اجتماعی و تاریخی پیش از خود در منطقه و بکارگیری این آموزشها در شکل‌دادن به سبکِ فرمانروایی آینده‌.

این«سبک» فرمانروایی‌ کوروش سرآغاز خود را در یک نگرش واقعگرایانه‌ای می‌یافت، که بر پایه‌ی آن، فرمانروایی در یک کشور را از فرمانروایی بر انسانها جدایی‌ناپذیر می‌دید. حکومتی که  برای گسترش مرزهای کشور و ادامه‌ی استواری خود، نمی‌توانست نسبت به افکار و اعتقادات و بدینوسیله به خواسته‌های مردم – گذشته از تیره و نژادشان – بی‌اعتنا بماند. این روش فرمانروایی – حتا در دوران مدرن نیز – بیشتر از آنکه به واقعیت شبیه باشد به یک افسانه می‌ماند. و این همان کلید چگونگی دگردیسی کوروش به یک استوره بود: ویژگی افسانه‌ها باورمند نبودن آنهاست و باورپذیر شدنشان به کنش قهرمانان استوره‌ای نیازمند. استوره‌ی کوروش نتیجه‌ی آن دستاورد سیاسی و اجتماعی‌ای است، که با وجود شکلگیری‌ زمینی‌اش – شوربختانه – «بی‌مانند» و از همین رو «رویایی» باقی ماند.
از کوروش گفته‌ها بسیار است ولی آموخته‌ها اندک. شاید بزرگترین پندی که بتوان از کوروش آموخت این نکته باشد؛ که «چگونه می‌توان به تاریخ خود یک معنی داد»؟ به گفته‌ای دیگر: دوران کوروش برجسته کردن این نکته است، که «اگر بتوان آنچه را که از تاریخ آموخته می‌شود، برای بهینه کردن مدیریت آینده‌ی خود بکار بست، این همان معنی دادن به تاریخ است». انسان برده‌ی (جبر) تاریخ نیست، بلکه شکل‌دهنده و سازنده‌ی آن است. بنا بر این «پرمعنی‌و یا بی‌معنی» بودن تاریخ یک سرزمین نیز، نتیجه‌ی میزان کنش انسانی در سازماندهی بهینه‌ی آینده‌ی آن با درس‌آموزی از گذشته‌ی بشری است. اما این آموزش کوروش در کردار چگونه شکل گرفت؟ برای شناخت این پروسه باید نگاهی کوتاه به پروسه‌ی گسترش فرمانروایی کوروش در فراسوی مرزهای آغازینش بیافکنیم:

 پس از بپایان رسیدن سلطنت «هُووَخْشَتْرَه»(۲) بر امپراتوری ماد، دوران بالندگی مادها تقریباً به پایان رسید و ازآنزمان به بعد حکومت مادها بر مناطق خود تنها با اتکا بر زور و خشونت استوار بود. این روش فرمانروایی موجب ناخشنودی بسیاری از طبقات اشرافی ماد از جانشینان ” هُووَخْشَتْرَه ” شد و این امر به روی آوردن آنها به پارسیان – که تا به آنزمان بعنوان دستیاران ماد حکومت می‌کردند – و پناه بردن به آنها انجامید. کوروش دوم (کوروش کبیر) هم با استفاده هوشیارانه از این موقعیت و با پشتیبانی پادشاه بابل (نبونید یا نبونعید) توانست حکومت مادها را برکنار و به پادشاهی سرزمینهای ماد و پارس برسد. در اینجا ما شاهد آن هستیم که کوروش برای نخستین بار بعنوان “رهایی دهنده” یک تیره (در اینجا مادها)  و با همراهی اشرافیت آنها اقدام به اشغال یک سرزمین می‌نماید.
کوروش با شکست دادن “لیدیه” – که در آنزمان مرکزش در آسیای صغیر و در شهر سارد (استان مانیسای فعلی ترکیه) بود – پایه‌ی حکومت جهانی خود را گذاشت. اگرچه حکومت جهانی پارسیان در این منطقه با کوروش آغاز شد، ولی اوج قدرت خود را بعدها در دوران داریوش اول تجربه کرد.
گام بعدی که ما از کوروش می‌شناسیم، تسخیر بابل است. در آنجا کوروش از شکافی که در طبقه‌ی روحانیون بابل ایجاد شده بود استفاده کرد و با بدست آوردن پشتیبانی بخش بزرگی از روحانیون آنجا، خود را بنام نماینده‌ی “مردوک” خدای بابل معرفی و بار دیگر بعنوان رهایی‌دهنده‌ی مردم آنجا وارد بابل شد. اینکار با تاجگذاری او بعنوان پادشاه بابل در برابر مجسمه‌ی مردوک به نحو بسیار پسندیده‌ای بر طبق فرهنگ و رسوم بابلی به انجام رسید. در این زمان کوروش بسیاری از قومهایی را که در بابل بعنوان شهروندان دون‌پایه شناخته می‌شدند آزاد کرد. من در اینجا توجه خوانندگان را به این نکته جلب میکنم، که کوروش در اینزمان پس از “رهایی” مادها، بابلی‌ها و اقوام اقلیت دیگر همچون یهودیها در منطقه – خواسته یا ناخواسته – به یک منجی و یا شخصیت استوره‌ا‌ی‌-مذهبی تبدیل گردیده بود، امری که ما هنوز هم آثارش را در مقام او در دین یهود شاهد هستیم.
پیش از بررسی چگونگی این تبدیل بر پایه‌ی  آموزشهایی‌که کوروش تا به آنزمان از تاریخ منطقه آموخته بود، لازم می‌بینم به دو بخش از منشور پرآوازه‌ی او اشاره کنم که گویای هسته‌های اصلی این آموزشها هستند. من این متن را از زبان آلمانی ترجمه کرده‌ام:
بخش اول – بریده‌ای است از توضیح سرشت خدایی حکومت کوروش، که در این نوشته اینگونه آمده است:
«و مردوک (یعنی خدای بابلی‌ها) صمیمانه در پی یک فرمانروای دادگر بود تا دست او را بگیرد. کورش – شاه اَنشان – را بخواند و فرمانروایی جهان به او داد. […] او (کورش) با راستی و داد آن را پذیرفت. مردوک سرور بزرگ نگهبان مردم خویش با شادی کارهای نیک و قلب دادگر او (کوروش) را بدید و فرمان داد تا او به شهر مردوک (بابل) برود. او (مردوک) در حالی که همانند یک دوست کورش را همراهی می کرد او را به بابل رساند. سپاهیان زیاد کوروش – که شمارشان مانند آب رودخانه بیشمار بود – مسلح در کنار او بودند. مردوک بدون جنگ و نبرد کوروش را به شهر خود بابل در آورد».
بخش دوم – که در اینجا می‌آید، گفتاری است از زبان کوروش. من نگاه خواننده را به فرازهایی که در اینجا بکار گرفته می‌شوند فرا می‌خوانم، چرا که بگمان من این فرازها بی‌سبب انتخاب نشده‌اند:
«…. من (کوروش) خدایانی را که در آنجاها (یعنی در سرزمینهای تازه‌اشغالی) زندگی می کردند به جای خود باز گردانیدم و مکانی را فراهم آوردم تا آنها در خانه‌ی جاودانی خویش جای گیرند. همه‌ی مردم آنها (یعنی مریدان این خداها) را با یکدیگر متحد کردم و زیستگاه آنان را دوباره سامان بخشیدم. خدایان سومر و اکد را که نبونید برخلاف خواست سرور خدایان (مردوک) به بابل آورده بود اجازه دادم تا به فرمان مردوک – سرور بزرگ – بی‌مزاحمت به معبدهای خود (یعنی در سومر و اکد) نقل مکان دهند».
همانگونه که دیده می‌شود، در بخش اول این گفتارها، پادشاهی ِکوروش بعنوان خواست خدای بابل معرفی می‌گردد. یعنی این خدای بابل بود که کوروش را برای بدست گرفتن فرمانروایی بابل انتخاب و او را به سرزمین بابل درآورد. این امر – یعنی گرفتن یک سرزمین بدرخواست خدای آنجا – چیزی مگر درهم‌آمیختن دین و قدرت نیست. در بخش دوم این نقل‌قول ما با سیاست جدید و مهمی روبرو هستیم، که چهره‌ی تاریخ جهانی را – باز هم خواسته یا ناخواسته – دگرگون کرد. این سیاست بر دو نکته‌ی پایه‌ای و بنا شده بر درونمایه‌ی متن بخش اول استوار بود:
نکته‌ی نخست: کوروش از شناختی که در جریان تاریخ درگیریها و همکاریهای اقوام هندواروپایی و سامی پیش از خود بدست آورده بود، می‌دانست که باورهای مردم را نمی‌توان به آسانی نابود کرد. او بجای مبارزه با ادیان و خدایان دیگر ملتها، آنها را (آنگونه که خود می‌گوید) «به جای اصلی خود باز می‌گرداند» و «زیستگاه وابستگان این ادیان و خدایان را دوباره سامان می‌دهد». با اینکار اما در واقع کاری که انجام گرفت – گذشته از جنبه‌ی تبلیغاتی متن این منشور – بازگرداندن این خدایان به مناطق خود و بدینوسیله محدود کردن اعتبار این خدایان در آن مناطق و در بین مردم خود بود.
نکته‌ی دوم: کوروش از بابلیان و سایر اقوام سامی آموخته بود که چگونه می‌توان دین را به خدمت حکومت درآورد و بدینوسیله قوانین کشوری را با باورهای مردم یک سامان سازگار ساخت. قوانینی کشوری‌ای که شکستن آنها بطور خودکار بعنوان شکستن قوانین خدایی برداشت می‌شد. این همان درهم آمیختن دین با حکومت بود، که پیش از او (و در اصل) یکی از خصایص سرزمینهای سامی – و از جمله یهودی – بحساب می‌آمد. با این ایده می‌شد در مواقع لزوم، مردم را هیجانزده به میدان آورد و منافع دینی آنها را با منافع کشور “یکی” کرد. و در نهایت جنگهای کشوری را به مرتبه‌ی جنگهای مذهبی و مقدس ارتقا داد. بر مبنای همین سیاست کوروش – و جانشین اصلی او یعنی داریوش اول – در بابل بر طبق اعتقاد بابلیان، در آسور بر طبق آموزش دینی آسوریان، در اکد بنام خدای اکدی، در اورشلیم با تکیه بر خواست یهوه و در مصر بنا بر سنتهای مصری حکومت می‌کردند. آنها در واقع بدینوسیله روحانیون این مذاهب را – همانگونه که در مورد مردوک و یهودیان دیدیم – به سخنگویان دولت خود تبدیل کرده بودند، کمااینکه همین نکته، کلید پیروزی آنها در بسیاری از جنگهای بعدی – که بنا بر شواهد موجود بدون خونریزی‌های زیاد به انجام می‌رسید – هم بود. داریوش بعدها این سیاست را گسترش داده و خود را بعنوان ابزار دست خدای آریایی “اهورا مزدا” معرفی و از دیگر مذاهب بعنوان “وابستگان خدایان دیگر” یاد می‌کرد(۳).
این گفته‌ها تا به اینجا نشانگر چند نکته‌ی پایه‌ای هستند که تاریخ سیاسی و عقیدتی بعدی منطقه و بعدها اروپا و بدینگونه جهان را شکل دادند. این نکته‌ها بگمان من برای فهم شکلگیری باورها، دینها و فرهنگهایی که پس از دوران هخامنشیان سر برآوردند بسیار مهم هستند:
نخست: آزادی منطقه‌ای ادیان مختلف و هماهنگ کردن این ادیان با سیاستهای منطقه‌ای، همزمان بمعنی جدا کردن آنها از سیاست حکومت مرکزی هم بود. این سیاست اگرچه به همه‌ی ادیان آزادی می‌داد، ولی همزمان از اهمیت و برتری هر کدام از آنها بر دیگری جلوگیری می‌کرد. قبول مذاهب دیگر و برسمیت شناختن آنها ریشه‌ی سیاستی شد، که بعدها به ماهیت عقیدتی حکومت در این مناطق کمتر اهمیت می‌داد. در اینجا هدف فقط حفظ قدرت در مناطق امپراتوری بود. این همان نکته‌ای بود، که بطور مثال در زمان شکل‌گرفتن حکومت عربی در منطقه‌ی میانرودان پس از سقوط ساسانیان نیز، به قبول نسبتاً آسان سلطه‌ی عربها توسط اشراف ایرانی بسیار کمک کرد.
دوم:  با مرکزیت دادن به ادیان، حکومت می‌توانست آنها را بهتر کنترل کرده و یا از تأثیر نارضایتی مردم این مناطق – که اغلب بشکل مذهبی بروز داده می‌شدند – بر دیگر نقاط جلوگیری نماید. بگمان من (بعنوان نمونه) اهمیت “اورشلیم” بعنوان مرکز دین یهود بیشتر از دوران هخامنشیان شروع شد(۴).
سوم: سیاست آزادی ادیان، به آنها موقعیت آشنایی با یکدیگر را می‌داد، بطوریکه ما امروزه می‌دانیم که این تبادل عقیدتی، پایه‌ی فرهنگ مذهبی امروزی اروپا را شکل داده است. بدون شک بدون این دوران مراوده‌یمذاهب، ما شاهد پیدایش مذهبی همچون مسیحیت نمی‌توانستیم باشیم.
چهارم: تعدد مذاهب به رواج تعدد خدایان مورد قبول در تمامی مناطق هم می‌انجامید. این فرهنگ در بین ادیان پیش از یهود در کنعان، سومر، فنیقیه، یونان و حتا در میانرودان وجود داشت. این به این معنی بود، که پیروان یک خدا (مثلاً بعل) در کنعان (شمال سوریه) به هنگام اقامت در میانرودان به معبد خدای آنجا یعنی مردوک رفته و در آنجا عبادت می‌کردند. برای همین هم میان این خدایان شباهتهای بسیار زیادی وجود داشت، بطوریکه ما ویژگی‌های بعل را در مردوک بابلی و یا زئوس یونانی هم می‌توانیم بیابیم.
پنجم: پذیرش خدایان محلی به یکی از موانع اصلی گسترش ادیان ایرانی در دیگر مناطق تبدیل شد، بطوریکه از یکطرف ادیان ایرانی، همچنان ایرانی باقی ماندند، ولی در مقابل، اینکار به زمینه‌ی مناسبی برای پیدایش ترکیب‌های «جمع‌گرایانه» (Synkretismus) از چندین مذهب تبدیل شد، که نمونه‌اش را ما در ادیان عرفانی می‌یابیم، که در جهانبینی خود تصویری از موزائیکهای ادیان مختلف ارائه می‌دادند(۵). تعداد این ادیان در آنزمان آنچنان کم نبود.
گذشته از این نکاتی که من در اینجا برشمردم، هخامنشیان در جریان حکومت خود بر یک امپراتوری بزرگ به ابداعات بزرگی دست زدند، که از نظر زیرساختی و سیاسی آینده‌ی اروپا را نیز رقم زد: از جمله‌ی آنها می‌توان از  نوآوری‌هایی نام برد، که من در اینجا از آنها فهرست‌وار یاد می کنم:
ابداء پست؛ که لازمه‌ی آن ساختن جاده‌ها و راههای سراسری امپراتوری بود. طبیعی بود که ساختن راه، آشنایی و نزدیکی ملتها و ایده‌های آنان را با یکدیگر آسانتر می‌کرد.
ابداء سازمانهای مدیریت کشور؛ که ایده‌ی اولیه آنرا داریوش احتمالاً در زمان اقامت خود در سرزمین نیل (در زمان کمبوجیه) از مصریها آموخته بود، هر چند که نمونه‌ی این سیستم در ایلام و بابل نیز احتمالاً وجود داشت.
پایه‌گذاری سیستم دبیران؛ متشکل از هزاران نویسنده و کارمند، که در طول زمان گرداندن و اداره‌ی کشور را برای پادشاه آسان می‌کردند. همین سیستم اداری بعدها در زمان شکلگیری اسلام دلیل آن شد که عربها، عملاً حکومت کردن را به ایرانیان واگذار کنند، چون خود از اینکار و در نتیجه از اداره‌ی کشور ناتوان بودند.
بر پایه‌ی همین سیستم اداری کشور، تقسیم کشور به بیست استان (خشتراپاون) شکل گرفت(۶). در بالای هر خشتراپاون (ساتراپ) یک شاهزاده و یا یکی از وابستگان نزدیک به دربار قرار داشت. با این سیاست داریوش هخامنشیان اعضای مهم خانواده سلطنتی را در یک مقام شایسته‌ی خود قرار می‌دادد و آنها را در حکومت شریک می‌کردند. متقابلاً این شاه‌نشین‌ها بودند که در موارد بحرانی، پادشاه جدید را انتخاب می‌کردند. این سیستمی بود که شاید بتوان آنرا با سیستم فدرال کنونی در اروپا مقایسه کرد. بنابر این سیستم، پادشاهی ایرانی بنوعی یک سیستم انتخابی بود. مقام شاهنشاه یا “شاه شاهان” در واقع تأکید را نه بر شاه اول، بلکه بر شاهان دیگر می‌گذاشت؛ “شاه شاهان”! یعنی شاه منتخب و یا مورد قبول دیگر شاهان کشور! ما تکامل این سیستم را بعدها در سُنَّت پادشاهی “گُتیک” در اسپانیای سده‌ی ششم میلادی شاهد هستیم. یک برنوشت از این سیستم را بعدها هراکلئوس، قیصر بیرانس در مناطق روم شرقی به اجرا گذاشت، که به رفرمهای هراکلئوس معروفند و تحت نام «Thema» انجام گرفتند.
کشف راههای آبی به سرزمینهای جدید امپراتوری: شاید برای بسیاری از خوانندگان این نوشته تازگی داشته باشد،  اگر گفته شود که برای اولین بار راه آبی از هندوستان به مصر  – از طریق دور زدن شبه جزیره‌ی صحرای عرب – در زمان داریوش انجام گرفت.
اینها تا به اینجا همه دلایلی هستند که تاریخدان آلمانی «ارنْست کورنه‌مان» را بر آن داشتند تا از کوروش و داریوش بعنوان دو نابغه‌ی تاریخ هندواروپایی نام ‌بَرَد، که پایه‌های آن سیستم و فرهنگی را بنیان نهادند که ساختارشان هنوز هم در اروپا دیده می‌شود(۷).
تمامی مناطق و فرهنگهایی که در سرزمین وسیع هخامنشی با یکدیگر پیوند داده شده بودند، بعدها در امپراتوری سلوکیان و بعدها ساسانیان و همچنین بخش بزرگی از آن در امپراتوری روم همچنان باقی ماندند. بدینوسیله آن سیستمی، که با کوروش در دوران هخامنشیان در مناطق امپراتوری آنها بنا شده بود، بعدها در زمان سلوکیان توسط یونانی‌ها برگرفته و بعدتر با جانشینی امپراتوری روم بجای حکومت سلوکیان به رومی‌ها سپرده شد.
دستاوردهای کوروش اگر چه با یک سیاست «واقعگرایانه» آغاز شدند ولی در ادامه‌ی خود به سیستمی تبدیل شدند که در جهان غرب بیشتر از هر چیز با درونمایه‌ی انسانی‌ خود برجسته می‌گردد. در نزد بیشتر ایرانیان میراث اصلی کوروش، که همانا فرمانروایی بر پایه‌ی آزادی و کثرت عقاید بود، در برابر جهانگشایی‌های او – که به آنها ویژگی «برتری قومی» داده می‌شد – بفراموشی سپرده شد. دودمان شاهنشاهان بعدی، اگرچه تلاش در برپایی دوباره‌ی گستره‌ی فرمانروایی ایران باستان را داشتند، با فراموش کردن سخاوت هخامنشیان در زمینه‌ی پای‌دادن به خدایان و باورهای دیگر، در عمل راه پیدایش ادیان «یگانه‌پرست» را هموار نمودند. کاری که در ادامه‌ی خویش به پیدایش ایده‌ی «یک سرزمین، یک دین» در دوران ساسانیان انجامید و این همان تفاوت هسته‌ای آیین زرتشت در دوران هخامنشیان – که بر پایه‌ی «دوبُنی» و «خرد جهانی» بنا شده بود – و همین آیین در دوران ساسانیان – که خصیصه‌ای «توحیدی» و «منوپولیستی» داشت – بود. خصیصه‌ای که – که شاید ناخواسته – هموار کننده‌ی راه برای برآمدن اسلام در ایران شد. بر همین پایه، شیوه‌ی برخورد خسرو پرویز ساسانی با عقاید مردمان شکست خورده، هیچ شباهتی به شیوه‌ی سخاوتمندانه‌ی کوروش هخامنشی نداشت(۸).
اهمیت کوروش اگرچه در نزد بسیاری از ایرانیان بیشتر به پیروزی‌ها و یا گسترش مرزهای کشور – و از اینطریق پای‌دادن به برتری «نژادی و قومی» – پیوند زده می‌شود، از دیدگان جهانی اما بیشتر از جنبه‌ی انسانی آن مورد توجه قرار می‌گیرد. نکته‌ای که در جستار زیر از تاریخشناس آلمانی «اویگن تویبلر» – در مورد اهمیت تاریخ ایران در دوران باستان اینگونه بیان گردیده است(۹):

«ایران کشوری است که درونمایه‌ی تاریخ جهانشمول آن در تاریخ انسانی چندهزار ساله‌ی اخیر تا کنون سنجه‌ی درست داوری و ارج سزوار خویش را نیافته است. بدون تردید اهمیت تاریخ جهانشمول این مردم از دیدگاه انسانی نیز  – همچون قهرمانان اساتیری و تاریخی و آموزشهای دینی این سرزمین– همیشه جاودانه خواهد ماند».

—————————————————————————–
 پانویس ها:
 1)  این نوشته یک بخش از سخنان نگارنده در گفتگوی اینترنتی با «جمهوری بی‌خدایان» در باره‌ی «نقش ایرانیان در پیدایش فرهنگ امروزی اروپا» است، که در تاریخ ۱۰ اکتبر ۲۰۲۰ مطابق با ۱۹ مهر سال ۱۳۹۹ بطور زنده پخش شد.
 2)  هُووَخْشَتْرَه:  پارسی باستان:  hUvaxštra، اکدی: mÚ-ak-sa-tar ، یونانی: Kyaxares، ماد: Ḫavachštra، ایلامی: Šattarrida، آسوری: Kaštarita و بابلی: Hašatritti.
 3)  در این باره نگاه کنید به متن آلمانی کتاب «مطالعاتی در باره‌ی جمعگرایی دوران باستان در ایران و یونان» نوشته‌ی شرقشناس آلمانی “هانس هاینریخ شِدر”:
 »Studien zum Antiken Synkretismus aus Iran und Griechenland«; Reitzenstein, R., Schaeder, H. H. 1926. Vieweg & Teubner (Verlag)
 4)  در این باره گواهی‌هایی وجود دارند، که سرشت «یهودی» بودن معبد اول اورشلیم را – بمعنی مذهبی که ما امروزه می‌شناسیم – به چالش می‌کشند. از جمله‌ی این گواهی‌ها می‌توان از نام خود این شهر یاد کرد که بمعنی «شهر اجسام آسمانی» است: اور + شالیم = شهر  + اجسام آسمانی (ماه، ستاره و …). این نام به احتمال بسیار زیاد از معبد اولیه‌ای می‌آید که به خدایان کنعانی (اجسام آسمانی) تعلق داشت. شالیم (Šalim) نام یکی از این خدایان اوگاریتی نیز بود. بعدها اما در جریان برآیش «یَهْوِه» (که بنا بر اساطیر کنعانی در کوههای جنوب خانه داشت) بعنوان «خدای پیروزمند» و «یگانه» در مبارزه با دیگر خدایان کنعانی (که در کوههای شمال خانه داشتند) این مفهوم نیز تغییر کرد.
 5)  بنقش کشیدن درونمایه‌ی این ادیان را می‌توان در این شعر مولوی بزیبایی دید:
 چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم                نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم.
 6)  به یونانی به این تقسیمات «ساتراپ» می‌گفتند که بفارسی شاید بتوان به «مناطق خودگردان» و یا «شاه‌نشین»  ترجمه‌کرد. در این زمینه نکاه کنید به ویکیپدیای فارسی.
 7)  ارنْست کورنه‌مان؛ «تاریخ جهانشمول منطقه‌ی مدیترانه»؛ (متن آلمانی) ص.ص. ۱ تا ۶۲.
 »Weltgeschichte des Mittelmeerraumes«; Ernst Kornemann; Verlag C.H. Beck München1967.
 8)  در این باره نگاه کنید به کتاب «چگونه مسلمان شدیم؟» نوشته‌ی نگارنده، از انتشارات فروغ در کلن آلمان.
 9)  از بخش «ایران و دوران باستان» در کتاب «تیخه؛ مطالعات تاریخی» (متن آلمانی) ص.ص. ۹۷ تا ۱۱۵.
 EugenTäubler, „Iran und die Alte Welt“ im Buch »Tyche, Historische Studien«; Leipzig, Teubner; 1926.

اکتبر 2020

بنیاد میراث پاسارگاد

Www.savepasargad..com

عبّاس معیّری،استادِ مینیاتور،نقّاش و مجسّمه سازِ سرشناس درگذشت

اکتبر 24th, 2020

عباس معیّری، استاد مینیاتور ایرانی، نقاش و مجسّمه ساز سرشناس، بامداد روز شنبه ۳ آبان/ ۲۴ اکتبر، در بیمارستان «سن ژوزِف» پاریس درگذشت. او که تا پیش از شروع نبرد نابرابر با بلائی که اینک در سراسر جهان گریبان همگان را گرفته است، چابک و پُرکار بود و هر روز نقش تازه می‌زد و شیفتگان مینیاتور ایرانی را آموزگاری می‌کرد، هنگام رخت بربستن ۸۰ سال داشت.

به گزارش رادیو فرانسه، عباس معیری، صورتگر هزار نقش جاودانه که در هر یک صد روح شاعرانه موج می‌زند، قلم آخر بر پردۀ هستی کشید و نگاره‌ای دیگر بر بوم زندگی زد و رفت.

او که با کمانۀ رنگ، نقش می‌سرائید و با زخمه بر سنگ، پیکر می‌سرود، آفریده‌های خود را به یادگار بگذاشت و بگذشت.

«استاد»، چنانکه از او یاد می‌کردند و می‌کنند، براستی «نازنین» بود. گفتاری همواره «نرم» پیش می‌‌آورد و این چنین «همه دل‌ها به قید خویش» می‌داشت.

دلبستگی و دلدادگی به فرهنگ سرزمین خود در او چنان بود که می‌گفت پس از پنجاه سال زندگی در فرانسه «هنوز هم هنگامی که چشم بر هم می‌گذارم، طلوع یا غروب خورشید در تخت جمشید در نظرم پدیدار می‌شود».

تخت جمشید که یادآور ابتدا و انتهای کار بازیگری او در ایران است، خمیرمایۀ ابدی «شیوۀ کار» او در نقاشی و پیکرتراشی نیز شد.

عباس معیری هنگامی که در سال ۱۳۴۶ در قامت «سیاوش در تخت جمشید» به هدایت فریدون رهنما به این «ویرانۀ پهناور» گام ‌گذارد، جوان باریک اندامی بود که پایان دادن به نبرد میان دو تیرۀ رو در رو را اندیشه می‌کرد. او در این فیلم، چنانکه نگاه و خواست رهنما بود، گذشته را به حالِ آن روز پیوند می‌زد و هر چند خلعت شاهزادۀ افسانۀ کهن فردوسی را در بر داشت، به روزگار خویش می‌اندیشید. می‌گوید «من که هموارۀ دفترچۀ نقاشی خود را همراه داشتم، در دورۀ فیلمبرداری، از سنگ‌ نگاره‌های تخت جمشید روبرداری و طراحی می‌کردم و همان، پایه گذار شیوه‌ای شد که بعد در نقاشی و مجسمه سازی انتخاب کردم».

شاید از همین روست که در تابلوهای او نگاره‌های نوین دست بر گردن زمانه‌های اساطیری دارند و دنیای کهن، زمان از دست رفته، و جهان امروز، بریده از روزگار دیروز نیست.

عباس معیری سه سال پس از «سیاوش»، در سومین جشن هنر شیراز، این بار در کسوت «شاه موبد» در نمایشنامۀ «ویس و رامین» نوشتۀ مهین تجدد و به کارگردانی آربی آوانسیان یکبار دیگر «در کنار ستون‌های ۲۵۰۰ سالۀ تخت جمشید» ظاهر شد و بار دگر «تشنگی فرهنگی» خود را از چشمۀ الهام خویش تسکین ‌داد.

او همان سال برای تکمیل دانش و کاردانی خود راهی فرانسه شد و دل در گرو این فرهنگ نیز گذاشت.

 

برگزاری روزِ کوروش،مبارزه ای مدنی ست علیه بیدادگران

اکتبر 22nd, 2020

بیانیۀ بنیاد میراث پاسارگاد

امسال شانزدهمین سالی ست که مردمان ایران در داخل و خارج، روز 29 اکتبر ـ هفتم آبان ماه را، به عنوان «روز کوروش بزرگ» جشن می گیرند. روزی که همزمان است با ورود کوروش به بابل و صدور منشوری که اولین جوانه های توجه به حقوق بشر، از آن سربرداشت.

در  سال های نخست برگزاری «روز کوروش بزرگ» بسیاری از مردمان از سراسر ایران به پاسارگاد رفته و به سرودخوانی و پایکوبی مشغول می شدند. اما حکومت اسلامی حاکم بر ایران که جز نوحه خوانی و گریه و شیون را برنمی تابد، و در عین حال تحمل بزرگداشت رهبر بزرگی را ندارد که اولین پرچمدار  آزادی مذهب در جهان می باشد، چند سال است که با توپ و تانک و تفنگ و تهدید و زندان مانع رفتن مردمان به پاسارگاد شده است. با این حال در سال های گذشته مردمان در جاده های منتهی به پاسارگاد، و یا در مدرسه و دانشگاه و سالن های خصوصی و یا حتی در خانه های خود روز بزرگداشت کوروش را جشن گرفته اند. و این بزرگداشت ها هر سال وسعت  بیشتر ی پیدا کرده است

خوشبختانه در سه چهار سال گذشته علاوه بر مردمان ایران مردمانی در برخی کشورهای دیگر نیز به صرافت افتاده اند روز کوروش را گرامی بدارند؛ که در این میان مردمان تاجیکستان بیش از دیگر کشورها در این مورد کوشا بوده اند؛ زیرا برخلاف حکومت اسلامی حاکم بر ایران، حکومت تاجیکستان هوشیارانه در برگزاری روز کوروش بزرگ با مردم همراهی می کند.

 این که مردمان در سرزمین هایی که روزگاری کوروش بزرگ بر آن فرمانروایی می کرد، اکنون، و پس از قرن ها متوجه ارزش های استثنایی شخصیت او شده، و به بهانه های مختلف به او ادای احترام می کنند، واکنشی کاملا به هنگام و طبیعی ست. درست است که انسان امروز نمی تواند با معیارهای گذشتگان خود زندگی کند. اما هر انسان هوشیار و صاحب عقلی به ناگزیر به مقایسه ای منطقی می پردازد: بین فرامین و رفتارهای کوروش بزرگ،(در 2550 سال پیش)، و رفتارهای وحشیانه و فرامین واپسگرای حکومت اسلامی حاکم بر ایران (در قرن بیست ویکم).

دو حکومت با صدها سال فاصله یکی با دادن حق انتخاب عقیده و مذهب، شهروندان خود را از موجوداتی بی اختیار و تسلیم به انسان هایی صاحب حق و تصمیم تبدیل کرد،  و دیگری آن ها را از ساده ترین و ابتدایی ترین حقوق شان محروم می کند.

روشن است که امسال به دلیل همه گیر شدن بیماری کووید 19 در جهان امکان گردهمآیی ها، بدون در نظر گرفتن همه ی احتیاط های بهداشتیِ سفارش شده، به راحتی وجود ندارد. اما خوشبختانه ما در زمانه ی بهترین و پیشرفته ترین سیستم های رسانه ای به سر می بریم و می توانیم در هر کجایی که هستیم از این امکانات استفاده کرده و به سلیقه و ابتکار خود روز کوروش بزرگ را به زیباترین شکل ممکن برگزار کنیم.

بنیاد میراث پاسارگاد، به عنوان پیشنهاد دهنده این روز، همچنان که سال های گذشته، از همگان می خواهد که روز کوروش بزرگ را بنا بر سلیقه و امکانات موجود خود به زیباترین شکلی برگزار کنند.

فراموش نبایدکرد که برگزاری روز کوروش بزرگ، به هر شکلی که باشد  فقط یک بزرگداشت ساده نیست، بلکه یک مبارزه ی مدنی ست در رویارویی با حکومتی که از اعماق تاریکی و بیداد به جنگ روشنایی و رواداری برخاسته است.

روز کوروش بزرگ، روز صدور منشور او بر همگان خجسته باد

با مهر و خرمی

شکوه میرزادگی

از سوی بنیاد میراث پاسارگاد

www.savepasargad.com

 

 

 

مشروطیّت:ضعف ها و ظرفیّت های یک جنبشِ ناتمام(بخش اوّل)،علی میرفطروس

اکتبر 21st, 2020

 

* مشروطیّت، هم به لحاظ شعارها و خواست ها و هم به لحاظ پایگاه و محدودۀ اجتماعى آن، «انقلاب» نبود، از این رو اطلاقِ «نهضت» یا «جنبش» به مشروطیت شاید درست تر باشد.

* این فرهنگِ كربلا وُ تعزیه، این آئینِ قربانى وُ شهادت ،این فرهنگِ عزا وُ مصیبت وُ زارى، و این موسیقىِ غم وُ ناله وُ اندوه، قرن هاست كه توانِ تحرّك و تجدّد را در جامعۀ ما  خشكانده اند.

***

اشاره:

مطلبِ زیر، متن گفتگوی بلندی است با نشریۀ فرهنگیِ تلاش (چاپ هامبورگ، شماره های مهر- آبان 1380) . پس از آوارِ سهمگینِ جمهوری اسلامی و فروپاشیِ دیوارهای ایدئولوژیک،اینک ، واقع بینی، فروتنی و شجاعت اخلاقی در ارزیابیِ رویدادها و شخصیّت های تاریخ معاصر و نیز ضرورتِ نگاهِ مادرانه به تاریخ درمیانِ بسیاری از روشنفکران ایران اهمیّتِ روزافزون یافته است.این امر نشان می دهد که  بررسی دوران رضا شاه ، محمدرضا شاه و … وارد مرحلۀ تازه ای گردیده و از اسارتِ ملاحظات سیاسی -ایدئولوژیک   آزاد شده است.

در این چشم انداز، بازخوانیِ این گفتگو  – پس از گذشتِ بیش از 20 سال از انتشارِ آن – می تواند مفیدِ فایده باشد و تصویری از بایست ها و بُن بست ها برای استقرار آزادی و جامعۀ مدنی درایران  به دست دهد.

چنانکه گفته شد:آيندگان به تكرارِ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز، ما-اکنونیان- گذشته وُ حال را از چنگِ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد کنیم.براى داشتنِ فردائى روشن و مشترك، امروز بايد تاريخى ملّى و مشترك داشته باشيم.

***

بازنگرى و نقد گذشته ، بازتاب شكست است و بررسى دلائل شكست ، رفتارى بخردانه و نشانۀ بلوغ فكرىِ ملّتى است كه عزم راهگشائى به آیندۀ روشن دارد. در این راستا، ملّت ایران بیش از هر زمان دیگر به روشنفكرانى نیاز دارد كه با صریح ترین زبان ها و قلم ها و با تیزترین نگاه ها و اندیشه ها، ضمن نقد گذشته، از دشوارى هاى راه و سرزنش هاى «خارِ مغیلان» نهراسند.
على میرفطروس از نخستین روشنفكرانى است كه با نگاهى هشیار، خیلى زود نشانه هاى آخرین شكست را (و برخلاف بسیارى) قبل از فرا رسیدن قطعى آن   دریافت و به ضرورت نقد گذشته رسید و تا به امروز نیز دَمى از سیر در تاریخ میهن مان، پى جوئىِ علل شكست و نقد صریح و روشن اشتباهات  نیاسوده است.
در این مصاحبه، همراه با على میرفطروس و از دیدگاه وى نگاهى خواهیم داشت به تاریخ صد سالۀ ایران، الزامات و اجبارهاى تاریخى و نقش و تأثیر نیروها و اندیشه هاى اجتماعى در پیدایش این اجبارها و وضعیت كنونى.    نشریۀ تلاش

***

تلاش : طى دهه هاى گذشته براى نخستین بار، انقلاب مشروطه و تفكر غالب بر آن (یعنى نوگرائى و تجدّد) مرجع و معیار سنجش قرار گرفته است. بدین مفهوم كه اندیشه هاى اجتماعى و دیدگاه هاى مختلفى كه پس از دوران مشروطه در ایران آمده و رفته اند و هریك به نوعى بر سرنوشت ما تأثیر داشته اند، در مقایسه با افكار، مطالبات و فضاى دوران نهضت مشروطه  محك خورده و مورد نقد قرار مى گیرند.
ـ از نظر شما علت اصلى این رویكرد تاریخى چیست؟
ـ و چرا این مقطع تاریخى بعنوان مرجع و مبدأ قضاوت و نگرش نقّادانه نسبت به دوره هاى بعدى وامروز ایران برگزیده شده است؟
ـ آیا فكر مى كنید این رویكرد تنها یك نوستالژى و بازگشت به گذشته است كه در میان ما ایرانیان كم سابقه نیست، یا اینكه این رویكرد  نقطۀ عطفى است كه راه به سوى آینده اى بهتر مى گشاید؟

میرفطروس : انقلاب مشروطیت در واقع انفجارى بود در مرز انحطاط و پوسیدگى، هم در حوزۀ ذهن (اندیشه و جهان بینى) و هم در حوزۀزبان (ادبیات و شعر) این انقلاب، توانست جامعۀ ایران را پس از قرن ها سكوت و سكون ناشى از تحجّر و استبداد، ناگهان بخود آوَرَد. شكست هاى ایران در دو جنگ با روسیه و عقد قراردادهاى گلستان و تركمانچاى (كه براساس آنها هفده شهر قفقاز و امتیازات اسارت بار دیگر به روسیه واگذار شد)، مسافرت بازرگانان و برخى از محصلین و روشنفكران ایران به روسیه و عثمانى و خصوصاًمشاهدۀ اوضاع سیاسى ـ اجتماعى و صنعتى كشورهاى انگلیس و فرانسه، ذهنیّت ایرانیان را نسبت به اوضاع و عقب ماندگى هاى كشورشان تغییر داد. جامعه ایران و خصوصاً روشنفكران ایران عامل اصلى این عقب ماندگى و فساد را، هم در استبداد حكومت قاجار و هم در سلطۀ بلامنازع دین و علماى مذهبى مى دیدند. بنابراین ، جنبش مشروطیت اساساً با تداوم «سُنّت» و مظاهر عینى و ذهنى آن (یعنى قدرت مطلقۀ سلطان و سلطۀ بلامنازع دین و علماى مذهبى) به مخالفت برخاست.


نكتۀ مهم اینست كه برخلاف دوره هاى بعد از مشروطیت (خصوصاً دوران رضاشاه تا انقلاب ٥٧) روشنفكران و مبارزان عصر مشروطیت (به جز حیدر عمواوغلى و یارانش) عموماً اصلاح طلب بودند نه انقلابى. اكثر این متفكران ، تحول جامعۀ ایران را بصورت گام به گام و خصوصاً از طریق مشروط كردن قدرت شاه، استقرار قانون و گسترش آموزش و پرورش مد نظر داشتند، بهمین جهت مشروطیت، هم به لحاظ شعارها و خواست ها و هم به لحاظ پایگاه و محدودۀ اجتماعى آن، «انقلاب» (به معناى تعریف شده و شناخته شدۀ این كلمه) نبود از این رو اطلاق «نهضت» یا «جنبش» به مشروطیت شاید درست تر باشد.
اما برخلاف نظر شما «طى دهه هاى گذشته» براى جامعۀ روشنفكرى ایران، مشروطیت به هیچ وجه «مرجع و معیار»ى نبود بلكه در طى دهه هاى گذشته (خصوصاً از دوران رضاشاه تا انقلاب ٥٧) براى اكثریت قریب به اتفاق رهبران و روشنفكران و احزاب و سازمان هاى سیاسى، ایدئولوژى هاى فریبا (چه دینى و چه لنینى) مرجع و معیارِ ارزیابى هاى سیاسى ـ اجتماعى بودند. بهمین جهت، مشروطیت و مبانى فكرى و فرهنگى آن، در واقع جزو «مُحرّمات» یا «ممنوعه»ها بود و اگر بدانیم كه رژیم رضاشاه و محمد رضاشاه نیز با نام «سلطنت مشروطه» تعریف مى شد، آنگاه نزدیك شدن به این «مُحرّمات» و «ممنوعه ها»، انگ «سلطنت طلبى» را براى دوستداران مشروطیت بهمراه داشت. بنابراین: با توجه به خصلت انقلابى ایدئولوژى هاى رایج، طبیعى بود كه خصلت اصلاح طلبانۀ اندیشۀ مشروطیت براى بیشتر رهبران سیاسى و روشنفكران ما، مطرود و مردود باشد.
رویكرد كنونى روشنفكران ما به مشروطیت قبل از اینكه ناشى از نوعى «نوستالژى» و «بازگشت به گذشته» باشد، حاصل نوعى شكست و نشانۀ نوعى بیدارى و آگاهى ملى است. سركوب و تعقیب مبارزان و روشنفكران ایران توسط رژیم اسلامى و در نتیجه: مهاجرت بسیارى از نیروها و رهبران سازمان هاى ماركسیستى به «كشورهاى برادر» و مشاهدۀ ابعاد فاجعه بار زندگى در كشورهاى كمونیستى، و بعد، مهاجرت و مسافرت بسیارى از آنان به كشورهاى غربى و مشاهده تفاوت هاى عظیم دو اردوگاه(سرمایه دارى و سوسیالیستى) باعث تردیدها و تغییراتى در ذهن و ضمیرِ رهبران سیاسى و روشنفكران ما گردید، تازه ترین این تجربه ها و تردیدها را در كتابى به نام «خانۀ دائى یوسف» مى توان خواند. نویسنده كتاب ـ آقاى اتابك فتح الله زاده، یكى از فعالان معروف سازمان فدائیان خلق (اكثریت) ـ پس از فرار به «بهشت موعود اتحاد جماهیر شوروى»، با شگفتى بسیار و با چشمانی بینا و بیدار «خانۀ دائى یوسف» (ژزف استالین) را اردوگاهى یافت سرشار از عقب ماندگى، باندبازى، فساد، فقر و فحشا…صحنه هاى تكاندهندۀ این كتاب در بارۀ مهاجرین و تبعیدیان ایرانى و زندگى مرگبارشان در اردوگاه هاى سیبرى، هر ایرانىِ وطن دوستى را افسرده  می کند و نسبت به توجیهات رهبرانى كه سال ها این عقب ماندگى ها و فسادها و جنایات را «تبلیغات امپریالیستى» مى نامیدند،خشمگین مى سازد.مى خواهم بگویم كه در چنین چشم اندازى است كه بازگشت به  جنبشِ مشروطیت و بررسى عقایدِ روشنفكران آن عصر، به عنوان تجربه اى راهگشا و آینده ساز، اهمیت روزافزون مى یابد.

تلاش : یكى از پدیده هاى مهم از زمان نهضت مشروطیت، آغاز روند شكل گیرى و همچنین راهیابى اندیشه هاى مختلف اجتماعى در ایران و تقسیم شدن نیروهاى فعّال اجتماعى ـ سیاسى براساس تفكر و جهان بینى هاى گوناگون بوده است. در كنار سیستم فكرى ناسیونالیسم غرب گرا، ما با ملى گرائى مخالف غرب، تفكر سوسیالیستى و سپس ماركسیستى ـ لنینیستى و همچنین با نیروهاى اسلامىِ مدعىِ قدرت سیاسى مواجه ایم. تقریباً تمامى این نیروها مدعىِ داشتنِ راه حل ها و پروژه هاى اجتماعى برای پاسخگوئى به مُعضل عقب ماندگى ایران بوده اند…

میرفطروس : بله! همانطوریكه گفتم: مشروطیت – اساساً – یك جنبش اصلاح طلبانه بود. شعارها و خواست هاى اساسى متفكران مشروطیت، استقرار قانون، محدود و مشروط كردن قدرت سلطان، ایجاد مجلس شورا، اخذ تمدن و تكنولوژى غربى، ناسیونالیسم و غیره بود. متفكران و رهبران عصر مشروطیت، اساساً در پى سرنگون كردن حكومت و كسب قدرت سیاسى نبودند، در حالیكه احزاب و ایدئولوژى هاى بعدى (چه اسلامى و چه ماركسیستى ـ لنینیستى) عموماً در پىِ انقلاب و كسب قدرت سیاسى بودند، بهمین جهت این احزاب و ایدئولوژى ها در ذات خویش حامل یا ُمرّوِج خشونت و كشتار بودند. نفوذ اندیشه هاى انقلابیون روسى و خصوصاً پیروزى انقلاب اكتبر ١٩١٧ روسیه و تأثیر آن بر روشنفكران ایرانى، خشونت را به ابزارى لازم در نزد روشنفكران و مبارزان ایرانى بدل ساخت.

تلاش : اما در این میان، پروژه و طرحى توسط روشنفكران عصر مشروطه ارائه گردید و نوگرائى و تجدّد به مفهوم رفتن به راهى بود كه در كشورهاى غربى در آن زمان مورد آزمون قرار گرفته و نتایج مثبتى نیز ببار آورده بود. اما با وجود اینكه امر نوگرائى و تجدّد توسط مشروطه خواهان در مركز توجه و بحث ها قرار گرفت و با همۀ تلاش ها در جهت تحقّق این پروژۀ اجتماعى، ولى این جنبش به هدف اصلى و مورد نظر خود یعنى انداختن جامعه در مسیر ترقى و رشد نرسید. به نظر شما علت یا علل آن در چه بود؟

میرفطروس : نوگرائى یا تجدّد به زمینه هاى اقتصادى ـ اجتماعى خاصى نیاز دارد. تجدّد، محصول یك دورۀ مشخص تاریخى است و با درجۀ معیّنى از تكامل شهرنشینى و رونق مناسبات اجتماعى و بازرگانى پیوند مستقیم دارد. به عبارت دیگر: تجدّد محصول دوران سرمایه دارى و حاصل پیدایش نیروها و طبقات نوین اجتماعی است. بنابراین: در یك جامعۀ فئودالى، پیدایش تجدّد و استقرار آزادى و دموكراسى  محال است.
در تحلیل هاى رایج، پیدایش تجدّد و استقرار جامعۀ مدنى در ایران به نوعى «اراده گرائى» تقلیل یافته است و رشد یا عدم رشد تجدّد و جامعۀ مدنى را غالباً به خواست یا ارادۀ این پادشاه یا آن شخصیت سیاسى نسبت مى دهند. در این تحلیل ها گمان مى شود كه اگر «دیكتاتورى رضاشاه یا محمد رضاشاه» نمى بود، گویا آزادی و دموکراسی مى توانست بوسیلۀ دكتر محمد مصدّق (و اینك توسط سید محمد خاتمى) تحقّق یابد!
نكتۀ دیگر در تحلیل هاى رایج، نوعى «اینهمانى» یا شبیه سازى جامعۀ ایران با جوامع اروپائى است و با این شبیه سازى از درك ظرفیّت های جامعۀ ایران و تفاوت هاى آن با تحولات جوامع اروپائى غفلت مى شود.
بعنوان نقطه شروع ، باید گفت كه مسئلۀ اساسىِ درك درست تاریخ اجتماعى ایران، مسئلۀ «دولت» است. بنظر من: تاریخ اجتماعى ایران را نمى توان فهمید مگر اینكه ابتدا مفهوم «دولت» و چگونگى پیدایش آن در ایران و تفاوتش با مفهوم اروپائى دولت درك شود. بطور خلاصه باید گفت كه در اروپا، دولت حاصل كشمكش هاى طبقاتى و نمایندۀ این یا آن طبقۀ معین اجتماعى بود. مثلاَ دولت هاى فئودالى در اروپا ، وابسته و نمایندۀ اشراف و فئودال ها بودند. فئودالیسم در اروپا داراى اصول و قراردادهائى بود كه هم حقوق اشراف و فئودال ها را مشخص مى كرد و هم حقوق و اختیارات پادشاهان را ، هیچیك از این دو نمى توانستند از حقوق و وظایف خویش، تجاوز نمایند.این تفاوت یا تقسیم حقوق و وظایف، یكى از زمینه هاى حقوقى پیدایش دولت ـ ملت (Etat-Nation) در اروپا بود. در حالیكه در ایران، بخاطر شرایط جغرافیائى و بطور مشخص بخاطر كمبود آب و بعد ـ خصوصاً ـ بعلت حملات و هجوم هاى پى در پى ایلات و عشایر و فقدان ثبات و امنیت اجتماعى، از آغاز، سرپرستى، تعمیر و ادارۀ شبكه هاى آبیارى و تولیدى بر عهدۀ «میرآب» (حاكم و سلطان آینده) بود. بنابراین: در ایران، دولت (حكومت) حاصلِ انكشاف یا تبلور طبقات اجتماعى نبود. خصلت قبیله اى اقوام مهاجم ، جنبۀ پدرسالارانه و قبیله اى سلاطین (دولت ها) را تشدید كرد. فقدان مالكیت خصوصى و رواج مالكیت دولتى و در نتیجه: سلطۀ مطلق سلاطین بر قدرت اقتصادى و سیاسى و مذهبى باعث شد تا چیزى بنام «طبقه» بمعناى اروپائى كلمه، در ایران بوجود نیاید. بهمین جهت در ایران (برخلاف اروپا) هر قشر و صنفى براى پیشبرد اهداف سیاسى یا اقتصادى خویش، خود را به سلطان (حكومت و دولت) وابسته مى كرد بطوریكه سلطان ـ بعنوان «قبلۀ عالم» و «ظل الله» ـ مالكِ جان و مال و حیثیّت مردم بود و در این میان حتّى درباریان و اشراف و اعیان و خصوصاً تجّار و بازرگانان نیز امنیّتى نداشتند و چه بسا با اشارۀ انگشتى یا با صدور فرمانى، جانِ شان بر باد مى رفت و یا اموال شان، مصادره مى شد. به عبارت دیگر: در ایران هیچگاه مفهوم دولت ـ ملت (Etat-Nation) به معناى اروپائى آن، شكل نگرفت و هم از این روست كه مفاهیم «دولتى» و «ملى» در جامعۀ ما، معنائى متفاوت با آنچه كه در اروپا رایج است دارند. این وضع در سراسر دوره هاى تاریخ ایران تا زمان مشروطیت ادامه داشت. «گاسپار دروویل» كه در عصر قاجاریه از ایران دیدن كرده، در سفرنامه اش مى نویسد:
«ارادۀشاه بمنزلۀ قانون بود. مردم ایران ـ جملگى ـ رعایاى شاه محسوب مى شدند و شاه با آنها به هر وضعى كه مى خواست، رفتار مى كرد. عنوان «قُلى» (بنده و غلام) ضمیمۀ نام بسیارى از اشراف و درباریان بود و هنگامیكه شاه، فرمانى بعنوان قانون صادر می كرد، وزراء، آن را مستقیماً به حُكّام ولایات ابلاغ مى كردند در حالیكه روحِ مردم از این قانون گذارى، بى خبر بود».
بنابراین: روشن مى شود كه چرا اولین شعارهاى رهبران و متفكران مشروطیت، حكومت قانون و محدود و مشروط كردن اختیارات شاه بود. اینكه جنبش مشروطیت «به هدف اصلى و مورد نظر خود نرسید» فكر مى كنم كمى اغراق آمیز باشد. برخلاف نظر برخى از محققّان(مانند باقرمؤمنی)، جنبش مشروطیت یك «انقلاب بورژوا ـ دمكراتیك» نبود چرا كه با توجه به ساختار اقتصادى ـ اجتماعى و فرهنگى جامعه، چنین انقلابى در ایران ـ اساساً ـ غیرممكن بود. در آستانۀ مشروطیت بافت اقتصادى ایران یك بافت پیش سرمایه دارى و اساساً ایلى ـ روستائى بود. ٨٠ % از جمعیتِ ٨-٩ میلیون نفرى ایران در آن هنگام روستائیان و ایلات و عشایر بودند و سرمایه دارى صنعتى و تجارى تنها ٣ % را تشكیل مى داد. ١٧ % دیگر را كارگران تولیدات یدى و صنعتى، پیشه وران خرده پا، بازاریان، گروه هاى كارمندان شهرى و ُطّلاب تشكیل مى دادند.
در اواخر قرن نوزدهم میلادى كوشش هائى براى تأسیس كارخانه هاى بلورسازى، پارچه بافى، نخ ریسى، كبریت سازى، صابون سازى و قند كهریزك در تهران و تبریز و اصفهان و رشت صورت گرفت امّا بخاطر نفوذ دولت هاى روس و انگلیس و در نتیجۀ هجوم تولیدات خارجى به ایران، این صنایع نوپا تاب مقاومت در برابر كالاهاى خارجی را نیافتند و بزودى ورشكست یا تعطیل شدند. بسیارى از تُجّار و بازرگانان عُمده ـ پس از مقاومت هاى اولیه (مثلاً در جنبش تنباكو) ـ سرانجام با نزدیك شدن به دو قدرت سیاسىِ آن روز، به دلاّل كالاهاى روسى و انگلیسى تبدیل شدند.
ایجاد كارخانه هاى بلورسازى، نخ ریسى، صابون سازى، پارچه بافى و كبریت سازى در شهرهاى تهران، تبریز و رشت و اصفهان، باعث پیدایش و رشد كمّى كارگران یدى و صنعتى، پیشه وران خرده پا و بازاریان گردید. بنابراین شگفت انگیز نیست كه این شهرها در جریان جنبش مشروطه پایگاه هاى اصلى مجاهدان و مبارزان علیه استبداد داخلى و استعمار خارجى بودند، با این حال بخاطر ضعف ها و محدودیت هاى موجود، كارگران یدى و صنعتى، پیشه وران خرده پا و بازاریان و بطور كلى طبقۀ متوسط شهرى، فاقد آگاهى هاى لازم سیاسى ـ فرهنگى بودند و لذا ـ بتدریج ـ طعمۀ وعده ها و وعظ هاى دشمنان مشروطیت شدند (كه لباس مشروطه خواهى پوشیده بودند) ، با اینحال باید تأكید كرد كه روشنفكران عصر مشروطه با وجود ضعف ها و محدودیت هاى تاریخى و تعداد اندك شان، نقشى كارساز در ارتقاء آگاهى و پیشبرد شعارهاى اساسى جنبش داشتند.
با چنان ساختار اقتصادى ـ اجتماعى و با چنان دستگاه فكرى و مفهومى، مشروطیت نمى توانست به بسیارى از شعارها و آرمان هاى خویش برسد و اصلاً با چنان سطحى از رشد نیروهاى اجتماعى و اقتصادى تحقّق جامعۀ مدنى، مدرنیته، آزادى و دموكراسى در ایران غیرممكن بود. با اینحال باید تأكید كرد كه جنبش مشروطیت، فضاى ذهنى و روانى جامعه ایرانى را دگرگون كرد و شاید بتوان گفت كه از ایرانى، انسان دیگرى ساخت برخاسته از خاكستر قرون و اعصار. به عبارت دیگر:با جنبش مشروطیت، انسان ایرانى از پیلۀ قرون وسطائى خود بدر آمد و چشم بر جهانِ معاصر گشود.

تلاش : شما در آثار و مصاحبه هاى خود، به عملكرد روشنفكران، سازمان ها و شخصیت هاى سیاسى  در  آمیختنِ تفكر اسلامى با سایر افكار اجتماعى (بویژه اندیشۀ سوسیالیستى) برخورد انتقادى نموده اید.ضعف معرفتی، عدم آگاهى نیروهاى دیگر و بویژه چپ ها از مبانى فكرى و برنامۀ واقعى مسلمانان انقلابى و از جمله عدم اطلاع از افكار و برنامۀ رهبر انقلاب اسلامى ،آیت الله خمینى  و برداشتهاى مطابق میل از مجموعه آثار و گفته هاى وى، نكاتى هستند كه شما از آنها در كتاب ملاحظاتی در تاریخ ایران بعنوان عوامل توضیح دهندۀ همراهى و همسوئى و در نهایت، اتحادِ عملى – به ویژه در مقطع انقلاب اسلامى٥٧- میان این نیروها با اسلامى ها نام مى برید.آیا از نظرِ شما در این اتّحاد  نقشى براى مبانى و اصول اعتقادى مشترك در نگرش نیروهاى غیرمذهبى و مذهبیّون می توان قائل شد؟ برخى بر این اعتقادند كه تنها ضعف معرفتى و بى اطلاعى، پاسخگوى همسوئى و حتّى آمیزش فكرى نیروهاى ظاهراً متضاد اجتماعى نبوده بلكه مسئله را باید در مبانى مشتركِ دیدگاه هاى آنها جستجو نمود.
از نظر شما كدام مبانى و دیدگاه هاى مشترك، نیروهاى اجتماعى مختلف و حتّى ماركسیست هاى ایران را به سمت اتّحاد با مذهبیونِ مدّعىِ قدرت  سوق داد؟

میرفطروس : در طول سالهاى قبل از انقلاب ٥٧، اصول اعتقادى مشتركى نیروهاى ماركسیستى و مذهبى را بهم پیوند مى داد. این پیوند حتى در شعارهاى اوایل انقلاب ٥٧ نیز مشاهده مى شد:«مجاهد! فدائى! پیوندتان مبارك!»

مى دانیم كه اكثریت قریب به اتفاق ماركسیست هاى ایرانى در خانواده هاى اسلامى ـ خصوصاً شیعه ـ رشد و پرورش یافته بودند. در واقع گسست از مذهب و رسیدن به ماركسیسم حاصل یك روند معرفتى و تربیتى نبود بلكه بیشتر واكنشى مكانیكى بود. بسیارى از پایه گذاران و ایدئولوگ هاى جنبش چریكى «سیاهكل» (از جمله امیر پرویز پویان و مسعود احمدزاده و دیگران) جزو اعضاء اولیۀ «كانون نشر حقایق اسلامى» (به سرپرستى محمد تقى شریعتى) در مشهد بودند. شهادت طلبى و مرگ گرائى (در «رد تئورى بقا» نوشتۀ پرویز پویان) فقرگرائى، روحیۀ ریاضت و روزه دارى، نفى و ندیدن زیبائى هاى هنرى و ستایش از خون و شهادت، جلوه هائى ازاین خصلت ها و اخلاقیات شیعى ـ ماركسیستى بودند.خصلت ضد مدرنیستى و ضد آزادى گروه هاى مذهبى و ماركسیستى (كه خود را در شعارهاى ضد سرمایه دارى و ضد امپریالیستى پنهان مى كرد) به وجوهِ مشترك اخلاقى و مبارزاتى نیروهاى ماركسیستى و مذهبى، بُعد گسترده ترى مى داد.

تلاش : نگرش هاى دیگرى نیز موجودند كه با اتكاء به گذشته، بیشتر در تلاشِ توضیح شرایط روز و توجیه رابطه میان روشنفكران لائیك و روشنفكران دینى و اصلاح طلبان حكومتى مى باشند. آنها بر این نظرند كه تحت شرایط اجتماعى ایران یعنى نفوذ قدرتمند اسلام در كشور و پاى بندى جامعه به دین و احكام و اخلاق اسلامى، امكان برآمدن و پا گرفتن تفكرى جداى از اسلام موجود نبوده است و نیروهاى مختلف اجتماعى  ناگزیر مى بایست مشروعیت نظرات سیاسى خود را بنوعى در نزدیكى و تمثیل از احكام اسلامى و با استناد به رفتار و گفتار شخصیّت هاى اسلامى مى جستند. ملاحظه كارى نسبت به اسلام و دیندارىِ مردم از همان مقطع انقلاب مشروطه نیز سُنّتى متداول بود. امروز این نیروها – اعم از لائیك و غیرلائیك – و همچنین روشنفكران دینىِ خارج از مدار حكومت باز هم به «ضرورتِ ملاحظۀ افكار عمومى» تكیه داشته و معتقدند كه هیچ راهى به قصد انجام اصلاحات و تحولات در ایران بدون عبور از معبر احترام و رعایت ارزشهاى اسلامى و دینى  میسّر نیست.
از نظر شما و با توجه به دو دهه و اندى تجربۀ حكومت اسلامى، دیدگاه فوق به چه میزان از حقانیّت و درستى برخوردار است؟ و با توجه به حوادث امروز، اسلام و تفكر دینى (در اشكال مختلف اش) در آیندۀ اجتماعى ـ سیاسى ایران چه جایگاهى خواهد داشت؟

میرفطروس : عُمده كردن «نفوذ قدرتمند اسلام» همواره یكى از عوامل بازدارنده در طرح شعارهاى عرفى (سكولار) و خصوصاً تأكید بر جدائى دین از حكومت (سیاست) بوده. كسب مشروعیّت نظرات سیاسى با استناد به آیات قرآن و رفتار شخصیت هاى اسلامى، نه یك ضرورت یا تاكتیك سیاسى ـ مبارزاتى بلكه بطور عمده، ناشى از «دین خوئى» و خصلت ذاتاً مذهبى روشنفكران و رهبران سیاسى ما بود. توسّل بسیارى از ماركسیست ـ لنینیست هاى ایران به اسطوره هاى شیعى و خصوصاً «مولا حسین» بعنوان «شهید بزرگ خلق هاى خاورمیانه» و یا «مولا على» بعنوان «نخستین سوسیالیست جهان» و تحلیل مسائل جدید و عرفىِ جامعه در لواى تفسیرهاى اسلامى ـ ماركسیستى نتایج بغرنج و پیچیده اى بهمراه داشت كه در عمل، تحقق جامعۀ مدنى و پیدایش مدرنیته در ایران را با بن بست روبرو ساخت.
از این گذشته، نگاهى به روزنامه ها و نشریات و شعارها و اعلامیه هاى دوران مشروطیت نشان مى دهد كه فضاى عمومى جنبش مشروطیت، اساساً یك فضاى غیرمذهبى و غیراسلامى بود.انزواى «مشروعه خواهان» (به رهبرى روحانى معروف و برجسته اى مانند شیخ فضل الله نورى) آنچنان بود كه چاپخانه هاى تهران و دیگر شهرهاى بزرگ از چاپ اعلامیه هاى شان خوددارى مى كردند. روحانیون و رهبران بزرگ مذهبى (مانند طباطبائى و بهبهانى) نیز در انقلاب مشروطیت بیشتر تابع و دنباله رو شعارهاى مردم بودند نه متبوع. جالب اینكه برخلاف انقلاب ٥٧، هیچیك از روحانیون و رهبران بزرگ مذهبى،‌خواستار استقرار «حكومت اسلامى» نبودند. تلاش روحانیون معروفى مانند بهبهانى و طباطبائى و نائینى در بسیج مردم هرچند پراهمیّت و كارساز بود، اما باید دانست كه آنان درك روشنى از مشروطیت و هدف هاى عرفى و غیراسلامى آن نداشتند، سخن طباطبائى در این باره كه مى گفت: «سركه ریختیم، شراب شد» بسیار پرمعناست. منظورم اینست كه به فضاى غیراسلامى جنبش مشروطه و نقش روشنفكران لائیك در ارتقاء آگاهى و سطح شعارهاى جنبش تأكید كنم.
در یك مقایسه تطبیقى، به جرأت مى توان گفت كه  كه روشنفكران و رهبران سیاسى در انقلاب ۵۷ یك قرن از روشنفكران و رهبران سیاسى جنبش مشروطیت عقب تر بودند.

اما اینكه واقعاً ـ هنوز ـ كسانى هستند كه معتقدند: «هیچ راهى به قصد انجام اصلاحات و تحولات در ایران بدون عبور از معبر اسلام و ارزش هاى اسلامی، میسر نیست» در واقع مسئلۀ خودشان است. پس از تجربۀ خونین بیست و چند ساله حكومت اسلامى، جامعۀ ایران و خصوصاً نسل جوان ایران اینك خواستار تنفّس كردن در فضاهاى آزاد و نوین است و لذا به بسیارى از «سُنّت»ها و ارزش هاى اسلامى  پشت كرده است.
جامعۀ ایران، اینك عمیقاً خواستار بازگشت دین و روحانیت به «حوزه»هاست و مخالف سلطۀ اسلام بر قدرت سیاسى مى باشد. بنابراین اگر اسلام از سوداى قدرت سیاسى پرهیز كند و بعنوان یك مقوله اخلاقى، معنوى و خصوصى به تلطیف اخلاقى و تعاون معنوى مردم بپردازد جایگاهش در جامعه محترم خواهد بود وگرنه بر اسلام همان خواهد رفت كه بر مسیحیت در اروپا رفته است. بیست و سه سال حكومت اسلامى، شكست قطعى نظریه هاى اسلامى براى استقرار پیشرفت، آزادى و جامعۀ مدنى را نشان داد. حوادث هولناك سال هاى اخیر همۀ آنانى را كه ابتداء به ایران مى اندیشند (و بعد به باورها و ایدئولوژى هاى سیاسى ـ مذهبى شان) با این واقعیت روبرو مى كند كه تا زمانى كه جامعۀ ایران از این سیكل خون و عزا و شهادت، و از این همه خرافات سیاسى ـ مذهبى رها نشود، مسئلۀ تجدّد و استقرار آزادی و دمكراسی در ایران ـ همچنان ـ لاینحل باقی خواهد ماند. جامعه ای كه از ٣٦٥ روز سال، بیش از ٣٠٠ روز آن را روزهاى عزا و شهادت و روزه و روضه خوانى تشكیل مى دهد چگونه مى تواند همراه و همگام جهان شتابان و پیشرفتۀ امروز باشد؟… این فرهنگِ كربلا وُ تعزیه، این آئین قربانى وُ شهادت ، این فرهنگِ عزا و مصیبت و زارى، و این موسیقى غم و ناله و اندوه، قرن هاست كه توان تحرّك و تجدّد را در جامعۀ ما خشكانده اند.ملّتى كه روزگارى هر ماه و سالش با جشن ها و پایكوبى ها  به پایان مى رسید، ملتى كه روزگارى شادى و شادزیستن جزو آئین ها و عقاید اصلى او بود چرا اینك باید خاكسترنشین اینهمه زارى ها و عزادارى ها باشد؟ (در باورهاى زرتشتى، زرتشت حتى خندان به دنیا آمده است.)…این حرف ها ممكن است كه احساسات دوستان مذهبى ما را جریحه دار نمایند، اما كسانى كه بدنبال تجدّد و جامعۀ مدنى هستند تنها به عواطف خود تكیه نمى كنند چرا كه تجدّد و جامعۀ مدنى یعنى چیرگى عقل بر عواطف و احساسات. مى خواهم بگویم كه از درون این دستگاهِ فرتوت فكرى ـ مذهبى و از درون این امام زاده بازى هاى سیاسى ، ما نمى توانیم به تجدّد و آزادى و دموكراسى برسیم.

تلاش : بنابراین «گفتگوى تمدن ها» هم نمى تواند راهگشاى مسئله باشد؟

میرفطروس : كدام تمدن؟ كدام گفتگو؟ «تمدن اسلامى» ـ اساساً ـ یك مسئلۀ تاریخى است در حالیكه تمدن غربى یك پدیدۀ واقعى، موجود و امروزى است. (ضمن اینكه من اصلاً به چیزى بعنوان «تمدن اسلامى» معتقد نیستم، همچنانكه «تمدن مسیحى»، «علوم اسلامى» و «اقتصاد اسلامى» هم بنظرم نادرست مى باشد).
از این گذشته: پرسیدنى است كه نمایندگان این «تمدن اسلامى»، امروز چه كسانى هستند؟ حكومت اسلامى عربستان سعودى؟ حكومت اسلامى ایران؟ یا حكومت طالبان؟… حكومتى كه با تعطیل و توقیف كردن ده ها روزنامه و نشریه، حتى طاقت گفتگو با نیروهاى «خودى» را ندارد چگونه مى تواند با فرهنگ و تمدن غرب (كه از نظر رهبران جمهورى اسلامى همواره «استكبارى» و «كفر» تلقى شده) گفتگو نماید؟
بطوریكه گفتم: «تمدن اسلامى» یك مسئلۀ تاریخى است و اینك تنها در اسناد و افسانه هاى تاریخى مى تواند وجود داشته باشد. به عبارت دیگر: «تمدن اسلامى» قرن هاست كه مرده است و مردگان، امكان «گفتگو» ندارند!

تلاش : امروز در بحث فراگیرِ«سُنّت و مدرنیته» در جامعۀ روشنفكرى ـ سیاسى ما، بسیارى از مناسبات ساختارى و نهادهاى اجتماعىِ پایدار و سُنّتى جامعه از زاویۀ نوگرائى و تجدّد و با اتكاء به دستاوردهاى كشورهاى دمكرات غربى مورد بازبینى و نقد قرار می گیرند. برخى از پژوهشگران و همچنین شما به درستى به این روش (یعنى مقایسه تطبیقى شرایط اجتماعى ـ تاریخى ایران با شرایط اجتماعى ـ تاریخى در غرب بویژه اروپا) با تردید مى نگرید. امّا در عین حال بر ضرورت پذیرش و التزام به ارزش ها و دستاوردهاى مدرن غرب، نظیر دمكراسى، آزادى هاى فردى و اجتماعى، حقوق برابر انسان ها و…تأكید مى كنید.
پرسش این است كه آیا مى توان ارزش ها و مناسباتى را كه معلول و زادۀ شرایط اجتماعى و تاریخى معیّنى هستند به جامعه اى منتقل نمود كه از اساس و پایه با آن شرایط  متفاوت است؟
با توجه به اینكه در مقطع انقلاب مشروطه و توسط مشروطه خواهان و همچنین در دوران حكومت شاهان پهلوى، تلاش براى انتقال نهادها و دستاوردهاى غرب با موفقیت قرین نگردید، چه تضمینى وجود دارد كه امروز در جامعۀ ما بار دیگر تاریخ  تكرار نگردد؟

میرفطروس : مدرنیته و جامعۀ مدنى تنها مقدارى ادبیات و جمله پردازى هاى زیبا نیست بلكه ـ اساساً ـ یك ذهنیّت جدید است. یك ذهنیّت تازه در برخورد با طبیعت و انسان. این ذهنیّت جدید، یك شَبَه و یا دو ـ سه ساله پدید نمى آید بلكه منوط به آموزش و پرورش درازمدت است.
با اینحال، «مدرنیته» با «مدرنیسم» پیوند اساسى دارد،اگر بتوان مدرنیسم را تجسّم عینى و مادى تجدّد دانست، مدرنیته تجسّم ذهنى، معنوى و فرهنگى آنست. بنابراین: مدرنیسم پایگاهى است براى رشد و پرورش مدرنیته. جامعۀ برخوردار از مدرنیته ـ لاجرم ـ مدرن نیز هست اما هر جامعۀ مدرنى، واجد مدرنیته نیست. یكى از بدشانسى هاى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه این بود كه با وجود اقدامات اساسى در صنعتى ساختن و مدرنیزه كردن جامعۀ ایران، فرصت این «آموزش و پرورشِ درازمدت» تحقّق نیافت. خصلت فردى و اقتدارگرایانه حكومت رضاشاه و محمد رضاشاه، جنگ جهانى دوم و حمله متفقین به ایران و آشوب ها و آشفتگى هاى بعدى، و خصوصاً پیدایش ایدئولوژى ها و سازمان هاى خون فشان انقلابى (كه هیچ طرحى براى مهندسى اجتماعى نداشتند بلكه با نهیلیسمِ ویران سازشان همه چیز را در انقلاب و با انقلاب مى دیدند) و سرانجام: وقوع انقلاب اسلامى، در واقع شمشیرهائى بودند كه باعث انقطاع این «آموزش و پرورش درازمدت» و موجب عدم پیدایش این ذهنیّت جدید گردیدند.
ارزش ها و اصول كشورهاى غربى و خصوصاً مدرنیته را نمى توان به این یا آن كشور «منتقل» كرد، اما اگر بپذیریم كه عصر ما،عصر جوامع بسته و پراكندۀ قرون وسطائى و حتى عصر جوامع قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیست نیست بلكه بمثابۀ یك «دهكدۀ جهانى» است كه در آن، ارتباطات و تكنولوژى ها نقشى كارساز و فرهنگ آفرین دارند، آنگاه با توسّل به «تئورى انتشار» در جامعه شناسى توسعه، مى توان گفت كه ما نیز با گذراندن حد معینى از توسعۀ اجتماعى و رشد صنعتى و سیاسى ـ فرهنگى مى توانیم (یا مى توانستیم) به مدرنیته برسیم. رضاشاه و محمدرضاشاه، با ایجاد دادگسترى و كوتاه كردن دست مُلاها از عرصه هاى قضائى كشور و با تدوین و اجراى قوانین مترقى (خصوصاً در بارۀ حقوق زنان) گام هاى مهمى در قانونمندى جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بین ملت و دولت و در غیاب یك طبقّ متوسطِ آگاه و علاقمند، اصلاحات شان، ارزش و اهمیّت اجتماعى لازم را نیافت… اگر بپذیریم كه قانون خواهى (به معناى محدود كردن اختیارات شاه و استقرار آزادى)، ناسیونالیسم و ترقیخواهى (تجدّد) سه محورِ اساسى آرمان هاى مشروطیت بودند، مى توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهمیّت دادن به توسعۀ اقتصادى ـ اجتماعى و صنعتى و با تأكید بر ناسیونالیسم، از تحقّقِ سومین آرمان جنبش مشروطیت (یعنى توسعۀ سیاسى و استقرار آزادى) باز ماندند…

بخش دوم

درهمین باره:

تأمّلاتی دربارۀ جنبش مشروطيـّت،علی میرفطروس

 غزلی از فاضل نظری

اکتبر 19th, 2020

این رقص ، موجِ زلفِ خروشندۀ تو نیست

این سیبِ سرخِ ساختگی ، خندۀ تو نیست

ای حُسنت از تکلّفِ آرایه   بی نیاز

اغراق  صنعتی است که زیبندۀ تو نیست

در فکر دلبری ز منِ بینوا مباش!

صیدی چنین حقیر ، برازندۀ تو نیست

شب های مِه گرفتۀ مردابِ بخت من

ای ماه! جای رقصِ درخشندۀ تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می نهند

این کسرِ شأنِ چشمِ فریبندۀ تو نیست

ای عمر! چیستی که  به هر حال عاقبت

جز حسرتِ گذشته در آیندۀ تو نیست

 

 

مقاله های شفق سرخِ علی دشتی،سیفی شرقی 

اکتبر 18th, 2020

معرفی کتاب

       

زندگی علی دشتی مشحونِ از مخاطرات بسیار – درگیریهای فراوان اجتماعی ، سیاسی و شخصی وی بود که پس از ملاحظه و مرور بر ان در می یابیم که چگونه و بخاطر چه عواملی او بعنوان یک سخنران و واعظ  و  بعد بعنوان یک نویسنده و ناشر در جهت احقاق حقوق مردمان و در جهت راهگشایی به مشکلات و معضلاتی که همواره مردم کشورمان را تهدید می نمود ،بکار نشر و تکثیر مکتوبات خود پرداخت و هر چه را که به یادگار گذارد همگی دارای ارزشی والا  هستند. بنظر میرسد که مشکلات مردمان مملکت ما همواره تکرار میشوند و ریشه این مسایل دارای مبانی مشترک و یکسانی  هستند که با عقلی سلیم میتوان به تشریح و توجیه و تفسیر ان  همّت گماشت و راهکاری برای انها یافت. 

علی دشتی را بسیاری از ایرانیان تنها بعنوان نویسنده ای شجاع , با صراحت لهجه و  بیانی فا خر میشناسند که با انتشار کتاب ۲۳ سال توجه همگان را به خود جلب نمود. هر چند این کتاب ممنوعه مینمود لکن چاپ پنهانی آن- چه  پیش از انقلاب یا پس از ان -بدست اکثر ایرانیان رسید .

علی دشتی را باید یکی از مبارزان راه آزادی کشور پس از قیام مشروطه بر شمرد زیرا که از اوان کودکی , در سنین نوجوانی و تا دوران رشد و جوانی در مسیری قرار گرفت که همواره شاهد دگرگونی های ژرف در کشور بود و  و ی به مطالعه و نقد مطالب علاقه فراوان داشت. ابتدا به عنوان یک خطیب و سپس به عنوان یک روزنامه نگار جوان به ایراد سخنرانی در مساجد  و تکایا و سپس به نوشتن مقالاتی با ارزش پرداخت.

با بهره گیری از پیشگفتار گرداورندۀ کتاب آقای محمد حسین ابن یوسف به گاهشمار زندگی وی می پردازیم

علی دشتی در روز یازده فروردین سال ۱۲۷۳ شمسی و یک سال پیش از ترور ناصرالدین شاه در کربلا به دنیا آمد , پس از دوران  آرام کودکی , در نوجوانی به تحصیل علوم قدیمه در کربلا و نجف پرداخت و در پاییز ۱۲۹۵ شمسی به همراه پدر و برادرانش به بوشهر آمدند و مدتی در مناطق دشتی, دشتستان , تنگستان و بندر عباس اقامت گزید در این زمان قحطی و گرسنگی موجب مرگ و میر میلیون ها نفر از سکنه کشورگردید و از سویی درگیری پلیس جنوب و برخورد نیروها ی انگلیس با قشقایی ها تا پایان جنگ جهانی اول (آ بانماه ۱۲۹۷) ادامه داشت دشتی جوان سه  ماهی را در برازجان  و منزل شیخ محمد حسین مجاهد برازجزنی اقامت گزید که موجبات تهییج وی را در  مقابله و مقاومت در برابرنیروهای انگلیس را فراهم آورد. دشتی جوان با تشویق  و حمایت  حاج شیخ یوسف حدا یق مشروطه خواه و نماینده شیراز در دوره اول مجلس شورایملی به نوشتن مقالاتی در روزنامه های شیراز به جرگه روزنامه نگاری وارد شد. اما مقامات محلی تاب نیاورده و بدنبال توقیف وی بر آمدند , او نیز به ملک شخصی حاج آقا شیرازی ( فا روق )  در چند فرسنگی شیراز پناه آورد ولی در آنجا نیز بخاطروعظ و  سخنرانی های تند و آتشین  و فشارهای حکومتی در بهار سال ۱۲۹۸ به اصفهان کوچ میکند.

پس از دو ماه اقامت در اصفهان , روزنا مه “رعد ” به سرپرستی سید ضیاء طباطبایی خبر امضای  قراردا د ۱۹۱۹ ( با سرپرسی کاکس و وثوق الدوله )را منتشر میکند. شیخ علی دشتی که پیش از این با شنیدن خبرهای ناگوار و فجایع روسها در مشهد و تبریز(در سال ۱۹۰۷) شدیدا نگران شده و بقول خودش ” به حالت غش ” دچار شده بود به نوشتن مقالات تند  علیه قرار دادوثوق الدوله پرداخت تا بدانجا که برخی علما حضورش را در اصفهان برنتافتند و او مجبور به ترک اصفهان و راهی قم و  تهران شد.

در زمستان ۱۲۹۸ با تشویق و راهنمایی  سید حسن مدرس, و  همکاری با محمد فرخی یزدی, عبدالحسین هژیر و شیخ حسین تهرانی به نگارش و توزیع شب نامه در مخالفت با قرار داد ۱۹۱۹ میپردازد که با کشف پیش نویسهای مقالات , وثوق الدوله او را به عتبات تبعید میکند. وی ده روزی را در بازداشت بسر میبرد و در اواخر بهار سال ۱۲۹۹ به اجبار با پای پیاده روانه قزوین میشود، در پایان راه بیمار شده و بمدت سه هفته در سربازخانه قزوین بستری می شود، با سفارش و توصیۀ آزادیخواهان اجازه میدهند تا اینبار از قزوین به کرمانشاه را با گا ری پستی ادامه دهد.  

پس از ورود به کرمانشاه مقامات دولتی از تبعید وی منصرف شده و او را در همان شهر نگه  می دارند.

 علی دشتی پس از پنج ماه اقامت در  کرمانشاه بدون اجازه به تهران باز می گردد که مجددا دستگیر و زندانی می شود.با وساطت سید محمد صادق طباطبایی او را آزاد می کنند. وی بی درنگ تقاضای امتیاز انتشار روزنامه ای بنام ” قرن بیستم” را می دهد که تا کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ موفق به دریافت امتیازآن نمی شود.

بدنبال وقایع سوم اسفند دشتی بازداشت می شود و تا یک روز پس از پایان دولت سه  ماهۀ سید ضیاالدین طباطبایی از نعمت آزادی محروم می ما ند و پس از آزادی مدتی سردبیری روزنامه “ستاره ایران” را به عهده می گیرد ولی چون رضا شاه به تنبیه بدنی میرزا حسین خان صبا (مدیر روزنامه) اقدام میکند, دشتی بشدت افسرده شده از کار در ستاره ایران خودداری میکند ولی  در زمان انتشار شفق سرخ به رضاشاه این عمل ناشایست را گوشزد میکند.  

دشتی ۲۷ ساله در یازده اسفند ۱۳۰۰ به انتشار “ شفق سرخ” اقدام مینماید. و اولین سر مقاله را با عنوان “مالیخو لیای جریده نگاری / این است شفق سرخ “منتشر و اذ عا ن دارد که جریده نگاری در ایران یک اراده جنون آمیز بیش نیست”.. وی به تفصیل به مقاصد شوم بی سودانی که به جرگه مطبوعات پیوسته اند و نان را به نرخ روز میخورند اشاره دارد و سپس به کشورهای بزرگ اشا ره می کند  که هر یک به نوعی به بند کشیدن کشورهای محروم را هدف پیشرفت خود قرار داده اند. ( این مطالب را گویی هم اکنون قلمی کرده است…) او در سلسله مقالاتی به بررسی مشکلات عدیده سیاسی و اجتمایی پردا خته و به حکومت, وکلا , نویسنگان نشریات و آ حا د ملت منصفانه و خیر خواهانه گوشزد میکند که راه رفاه و آسایش مردمان باید در چه مسیری سوق داده شود. 

در این ایام  همکار و همراه شفیق او غلامرضا رشید یاسمی وی  را در یادگیری زبان فرانسه یاری میدهد . از دیگرهمکاران وی میتوان از لطفعلی صورتگر, یحیی ریحان , بدیع ا لزما ن  فروزانفر, رضا میرزاده عشقی , سعید نفیسی , محمد مسعود و  نصراله فلسفی نام برد.

علی دشتی معتقد است که “شفق سرخ ” با هدف تولید انقلاب افکار , تهییج روح و بیداری جامعه و با ساختار سیاسی, انتقادی, اجتماعی و ادبی منتشر شده که  تا آغاز سلطنت رضا شاه ادامه دا شت. 

علی دشتی یادداشت های خود را در روزگار زندانی بودنش و پس از کودتای ۱۲۹۹ در قالب نخستین کتاب تحت عنوان ” ایام محبس” با نثری ساده و روان منتشر کرد. 

وی در سال ۱۳۰۲ در انتخابات دوره پنجم مجلس شورای ملی به وکالت از شهرستان ساوه برگزیده شد اما اعتبارنامه وی با مخالفت گروهی از نمایندگان به اصرار سید حسن مدرس ( که مخالف برقراری رژیم جمهوری در ایران بود) پذیرفته نشد. با اینهمه در سال ۱۳۰۵ مجددا در دوره ششم به مجلس راه یافت و تا دوره نهم نمایندگی خود را حفظ کرد.  

دشتی از برخورد رضا شاه با روزنامه نگا ران و سانسور و اختناق بسیار افسرده شد و در سال ۱۳۰۹ روزنامۀ شفق سرخ را به مایل تویسرکانی واگذار کرد و تنها امتیاز آنرا حفظ نمود با اینهمه در ۲۰ فروردین ۱۳۱۴ روزنامه شفق سرخ پس از ۱۳ سال کوشش پی گیر توقیف و به محاق تعطیل افتاد.هر چند شفق سرخ بارها توقیف شد اما داشتی در اولین برخورد  در شهریور ماه ۱۳۰۱با ترفندی روزنامه را با نام”عصر انقلاب” منتشر کرد و چون به محاق تعطیل افتاد روزنامه دیگری را با نام ” عهد انقلاب ” به چاپ رساند, که در کنار نام روزنامه تیتر و کلیشه “شفق سرخ” نیز دیده می شد. 

**

سه روزپس از توقیف شفق سرخ و یک روز پس از اتمام دورۀ نمایندگی و مصونیت سیاسی وکلا , وی مجددا در ۲۳ فروردین ۱۳۱۴ دستگیر و روانه  زندان قصر گردید منتهی بدلیل بیماری به بیمارستان نجمیه منتقل و بمدت ۱۴ ماه از آزادی محروم ماند.  سالها بعد مشفق همدانی خا طرات دشتی را در باره این ایام با عنوان ” تحت نظر” منتشر و ضمیمه “ایام محبس” نخستین کتاب دشتی نمود. 

علی دشتی علاوه برنظم  و نشر پارسی ،شیفته و شیدای موسیقی ایرانی بود و بخشی از محبوبیت و موفقیت برنامه مشهور و محبوب “گلها” را که بوسیله ” داوود پیرنیا” شکل گرفت به اعتقاد برخی از آهالی هنر ، مرهون همکاری و همراهی صمیمانه دشتی با پیرنیا میدانند.

دشتی پس از پایان انتشار  ” شفق سرخ” بارها به نمایندگی مجلس شورایملی و سپس مجلس سنا و نیز به مقام سفارت کبرای مصر و لبنان و بالاخره به وزارت رسید که در تمامی این اوقات دمی از شناساندن و معرفی بزرگان ادب ایران فروگذاری نکرد. 

وی براستی یکی از ستون های رفیع و استوار ادب و هنر معاصر ایران بشمار می اید و می بایستی به اثار و دستاورد های  او توجه و دقت کافی و وافی مبذول شود. علی دشتی با گستره ای از آثار  مکتو ب و نوشتاری  و ترجمه آثار نویسند گان غربی  و نیز ترجمه انگلیسی تنها اثر وی “ایام محبس” ،گنجینه گرانبهایی را از خود به جای گذارده است که از سال ۱۳۰۱ آغاز گردید. 

و اینک آقای محمد حسین ابن یوسف با کوششی شایان تقدیر به جمع آوری مقالات علی دشتی در روزنامه شفق سرخ پرداخته که سرشار از آگاهی های با ارزش در باره یکی از دوران های پر تنش و سرنوشت ساز سرزمین ما و تاریخ ایران است :دوران قبل و بعد از انقلاب مشروطه،کودتای سوم اسفند ، روی  کار آمدن سردار سپه ، رضا شاه و خلع وی و …

اینک پس از گذشت نزدیک به یک قرن، با مرور مقالات علی دشتی در شفق سرخ در می یابیم گذر ایام نتوانسته از تازگی و اهمیت مطالب ان بکاهد.

جلد اول شامل  گزیده مقالات علی دشتی از سرمقاله شماره نخست ان در یازدهم اسفند ماه ۱۳۰۰ آغاز و با عناوینی چون : ملت چه میخواهد؟، توقیف جراید ، آقای سردار سپه ( از جمله مقالات پر سر و صدا) ، سلسله مقالات آذربایجان و بالاخره با  اسماعیل آقا سمیتقو در شماره ۴۱ در تاریخ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۰۱ پایان می پذیرد. 

آقای ابن یوسف در پایان پیشگفتار متذکر شده اند :

برگ های پیش رو آیینه تاریخ سیاسی نه چندان دورِ سرزمین ما و میراث فکری ارجمند رفتگانی است که سودای سرافرازی ایران را در سر داشتند. یادشان گرامی که قلمشان چراغ راه آینده است. 

خوانندگان می تواننذ از طریق ایمیل زیر با آقای ابن یوسف تماس حاصل فرمایید

[email protected]

به نقل از:فصلنامۀ ره آورد،شمارۀ132

ناسزاگوئی و پرخاش‌گری را محکوم می‌کنیم!‏

اکتبر 14th, 2020

علیه نارواداری و خشونت کلامی در رسانه‌ها و شبکه‌های مجازی

در ایران ما و در سپهر سیاسی آن مانند هرجای دیگر این جهان نگرش‌ها، گرایش‌ها، انتخاب‌ها و افق‌های سیاسی و ‏اجتماعی گوناگون وجود دارند که در وجوهی یکدیگر را به چالش می‌کشند و در برابر هم قرار دارند. در کشور ما که ‏گسل‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نیز بسیار فعالند، وجود این چالش‌ها و جدال‌های فکری و کلامی پیرامون ‏سمتگیری‌های متفاوت امری کاملا طبیعی و قابل انتظار است اما آنچه که بسیار زیانبار بوده و پذیرفتنی نیست بروز این ‏چالش‌ها در اشکال و نمودهائی است که نشان از یک فرهنگ و منش عقب مانده، پرخاشگر، نابردبار و خود محور ‏گفتاری و نوشتاری دارد. روش و منشی که می‌تواند تاثیرات بسیار زیانباری در راستای ایجاد همبستگی ملی داشته و ‏بسان سدی دربرابر تلاش همبسته در راه دستیابی به آرزوهای تاریخی مردم ایران، آزادی و دموکراسی عمل کند. ‏رواداری، ارجمندی شآن وحرمت انسانی و عدم اعتقاد به انحصار حقیقت، از پایه‌های اولیه مناسبات و یک نظام ‏دموکراتیک است. ‏

در فضا و رسانه‌های مجازی بویژه در دوره اخیر شاهد بودیم که گروه‌هائی در پشتیبانی از نظام پادشاهی، دردفاع از ‏جمهوری، در جانبداری از ساختار فدرالیستی و یا در نفی آن، درحمله به نسل انقلاب ۵۷، در انتساب مخالفین فکری ‏خود به امپریالیسم و کشورهای خارجی و جنگ طلبی و نظایر آن، با درشت گوئی و دروغ پراکنی و نخبه کشی و ‏شخصیت شکنی و در ده‌ها عرصه و مورد دیگر از این دست، با نازل ترین سطح فرهنگ گفتاری و با خشن ترین ‏واژه‌ها مخالف سیاسی و فکری خود را مورد حمله قرار داده‌اند. این روش‌ها و کنش‌ها به شدت زیانبار، فرصت سوز ‏و ناپسند هستند. دستیابی به هیچ هدف شریف و انسانی با بهره جوئی از این شیوه‌ها ممکن نیست. بپذیریم حقیقت در ‏انحصار هیج یک از ما نیست. آن کس که اکنون قلم را بسان خنجر برای زخم زدن بکارمی برد، فردا اگر فرصت یابد ‏خنجری خون ریز در کف خواهد داشت.‏

شک نیست که بخش بزرگی از این ادبیات پرخاشگرانه و انشقاق طلبانه توسط جمهوری اسلامی و ارتش سایبری آن در ‏شبکه‌های مجازی انتشار می‌یابد. حکومت اسلامی با اختصاص نیروی انسانی و سرمایه گذاری هنگفت می‌کوشد ‏فرهنگ و گفتمان و اهداف سیاسی اش را در شبکه‌های اینترنتی گسترش دهد. عوامل سایبری نظام در پوشش یک ‏سلطنت طلب افراطی، یک جمهوری‌خواه دوآتشه، یک ملی‌گرا، یک کمونیست ضد امپریالیست، یک ضد کمونیست، ‏یک مخالف آشتی ناپذیر نظام، یک… اهداف و امیال خود راپیش می‌برند، بر روی گسل‌ها و انشقاق‌ها مانور می‌دهند ‏و می‌کوشند شکاف‌ها را تشدید کنند. در این میان برخی افراد، گروه‌ها و تشکل‌های اقتدارگرای سیاسی نیز ارتش ‏سایبری نظام را در این مسیر همراهی می‌کنند.

ما امضا کنندگان زیر آن دسته از هم‌میهنان خود را که تاکنون به ضرورت گریز از پرخاش‌گری و خشونت کلامی در ‏شبکه‌های مجازی کمتر عنایت داشتند به درک این ضرورت فرامی‌خوانیم و نسبت به ترفندهای رژیم در این زمینه ‏هشدار می‌دهیم. ما این دسته از هم‌میهنان را به رواداری، رعایت حرمت و حقوق دموکراتیک مخالف فکری خود و ‏گریز از کاربرد خشونت در گفتار و نوشتار در فضای واقعی و مجازی دعوت می‌کنیم. ‏

امضا‌ها:‏
امیری نوشابه- اسدی جمشید- اسدی هوشنگ – آقایی حمید- احمدی فریدون – امیری کامران – امامی بهرام- آذری کمال- اعتباری دیوید- ‏اعتمادی حسن – آصفی حمید- آهی شهریار- اکبرین جواد- بهمنی ناهید- براتی مهران- باقرزاده حسین- بهرامی عصمت- ‏پورنقوی علی – پورمندی احمد- پیرزاده هوشنگ- تجلی مهر محمود- جیلو اصغر- خونجوش جمشید- خاوند فریدون – ‏ختایی اسماعیل- درویش پور مهرداد- دادیار عزیز- زرگریان اسماعیل- رافت احمد- سازگارا محسن- ستوده بهروز- ‏سطوت مریم- سلطانی سیامک- شرفکندی گلاله- شجری زاده شاپرک- شجاعی منصوره – شهدایی یزدان- شیرازی حمید- ‏شامبیاتی کریم- طبری امیر- طالبی اشکبوس – علوی حسین- فرهنگ منصور- فارسی محمد- فتاپور مهدی- قربانی یدی- ‏قاسمی کبری- کار مهرانگیز- کشتگر علی- کیانی جلال- گوهری عفت- لاجوردی حسین- منوچهر مختاری- عفت ماهباز- ‏ممبینی امیر- مهتدی عبدالله- ملکوتی سیروس-میرفطروس علی- مقصود نیا منوچهر- موسوی کاوه- نقره کار مسعود- نعمتی جمشید.‏

در همین باره:

مأموران معذور!،علی میرفطروس

ویکی پدیای فارسی و مأمورانِ معذور،علی میرفطروس

در ستایشِ روشنگری ، مُدارا و شجاعتِ اخلاقی، علی میرفطروس

من و امام موسی صدر(بخش پایانی)،هوشنگ معین زاده

اکتبر 14th, 2020

سرنوشت موسی صدر

از محمد رضا شاه پهلوی تا سرهنگ معمر قذافی

 

در بخشهایِ پیشین خواندید: اواخر سال ۱۳۳۸ موسی صدر به پیشنهاد برادر بزرگ خود، آقا رضا صدر به سپهبد تیمور بختیار، نخستین رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور و موافقت محمد رضا شاه پهلوی، پادشاه ایران به لبنان اعزام شد. تا با تصدی مسجد و منبر سید عبدالحسین شرف الدین رهبر متوفی شیعیان لبنان، مانع پیوستن شیعیان این کشور به جنبش عبدالناصر شود.  

سه کشور انگلیس، فرانسه و اسرائیل پس از ناکامی در بحران کانال سوئز، به منظور خنثی کردن تحریکات عبدالناصر با کشورهای ایران و لبنان و عربستان به مذاکره پرداخته و به توافق رسیدند که برنامههائي را جهت رویاروئی با عبدالناصر به اجرا در آورند. یکی از این برنامهها ممانعت از پیوستن شیعیان لبنان به جنبش ناصریسم بود. به این منظور قرار گذاشتند که سید عبدالله شرف الدین پسر معمم سید عبدالحسین شرف الدین را که در حوزهٔ علمیه قم به تحصیل و تحقیق مشغول بود، به عنوان جانشین پدر، با این کشور برگردانند. اما با صلاحدید و پیشنهاد آقا رضا صدر، که سید عبدالله شرف الدین را مرد این کار نمی‌دانست، برادر او، موسی صدر را به این منظور انتخاب و به لبنان اعزام کردند.

نوزده سال بعد، یعنی در ۹ شهریور ماه ۱۳۵۷، موسی صدر در اوج شهرت و موفقیت به دعوت رسمی سرهنگ معمر قذافی، رهبر کشور لیبی، به این کشور سفر کرد و ناپدید شد. از آن زمان تا به امروز با همهٔ حوادث و فعل و انفعالاتی که در ایران و لیبی و لبنان و سایر کشورهای خاورمیانه به وقوع پیوسته، از سر نوشت او اطلاع موثقی به دست نیامده است».

شگفت انگیز است که در ناپدید شدن این شخصیت بزرگ دینی و سیاسی منطقه، هیچ اقدام جدی برای پی بردن به این ماجرای مهم به عمل نیامد! چه از طرف همدینان و هممذهبان او در لبنان و ایران و چه از سوی دوستان سیاسی دیروز او که پس از انقلاب ایران عهدهدار حکومت اسلامی ایران شده بودند.

با این همه،  نگاهی میاندازیم به علل و اسباب و انگیزههای از میان بردن او، به استناد اسناد و مدارک اندکی که در اختیار است.

**

… موسی صدر پس از آن که آقای قدر، سفیر ایران در لبنان، رابطهٔ او را با ایران به بهانهٔ مصاحبه‌اش با الحوادث و سپس داستان جعلی سخنرانی‌ او در مراسم درگذشت علی شریعتی، به کلی قطع کرد، به دنبال پیدا کردن منبع دیگری برای کمک به شیعیان لبنان رفت، تا جایگزین کمکی باشد که قرار بود پادشاه ایران به شیعیان لبنان بکند. در آن تاریخ، تنها کشور ثروتمند مسلمان که امکان دریافت کمک از آن میسر بود، کشور لیبی و رهبر آن سرهنگ معمر قذافی بود. کسی که رابطه‌اش با پادشاه ایران تیره بود و به همین علت هم به مخالفین سیاسی او، با دست و دلبازی کمک می‌کرد.

در رابطه با سفر موسی صدر به لیبی، می‌گویند: قذافی  اصرار داشت که موسی صدر را به لیبی دعوت کند. در حالی که موسی صدر تمایلِ چندانی برایِ سفر به لیبی نداشت. بومدین رئیس جمهور الجزایر به دلایل نامعلومی، موسی صدر را تشویق به این سفر و دیدار با قذافی می‌کند. موسی صدر هم از بومدین می‌خواهد که ترتیبی بدهد تا قذافی از وی دعوت رسمی به عمل بیاورد. بومدین اقدام می‌کند و قذافی می‌پذیرد و به صورت رسمی از موسی صدر برای سفر به لیبی دعوت می‌کند.

 در اینجا اولین پرسشی که مطرح میگردد، این است که چرا قذافی خواهان سفر موسی صدر به لیبی بود!؟ دیگر این که چرا موسی صدر که به راحتی به همهٔ کشورهای مسلمان جهان سفر میکرد، مایل به رفتن به لیبی نبود!؟ آیا نگران بود!؟ آیا از قذافی واهمه داشت!؟…

 این که در لیبی چه پیش آمد و چرا قذافی او را سر به نیست کرد، داستانی است که همچنان در پردهٔ ابهام باقی مانده است. به همین علت هم شایعات فراوانی در بارهٔ این سفر و چگونگی سر به نیست شدن او در میان طرفداران و مخالفینش وجود دارد.

گروهی بر این باورند که در دیدار صدر با قذافی، صدر سخنانی بر زبان میراند که مورد پسند قذافی نیست. به همین جهت گارد مخصوص خود را  احضار میکند  و با خشم و غضب دستور بیرون بردن موسی صدر را میدهد، ولی مامورین مربوطه مطابق سابقهای که از اوامرِ رهبر لیبی داشتهاند، دستور «بیرون بردن»، را چنین تعبیر میکنند که غرض از این فرمان، سر به نیست کردن او بوده است و چنین میکنند، یعنی او و همراهانش را از بین میبرند.

 عدهای هم براین باورند که قذافی بعد از سخنان تندی که بین او و موسی صدر رد و بدل شد، آنچنان دچار خشم و غضب گردید که صراحتاً دستور قتل او و همراهانش را صادر کرد.

اما جماعت سومی، مرکب از محققین و پژوهشگران تاریخ سیاسی و اجتماعی خاور میانه و دنیای اسلام، خلاف این دو گروه فکر میکنند. آنها، بر این باورند که اگر هم سخنان تندی مابین صدر و قذافی رد و بدل شده باشد، فقط بهانهای بوده است. زیرا هدف قذافی اصولاً از میان بردن موسی صدر بود. استدلال آنها این است که به خاطرِ بعضی از سیاستهای خاصِ کسانی که سالهای پیش قذافی را به قدرت رساندند و از او با همهٔ حماقت و کارهای نسنجیده و بیمارگونهاش حمایت کردند، دستور داشت موسی صدر را سر به نیست کند. یکی از دلایل عمدهٔ نظرشان را، «اصرار قذافی برای سفر موسی صدر به لیبی عنوان میکنند» که با وجود مردد و دو دل بودن موسی صدر، بومدین رئیس جمهور الجزایر ترتیب سفر او را فراهم میکند.   

این جماعت در پاسخ به اینکه چه لزومی برای کشتن موسی صدر وجود داشت، میگویند:«زمانی که سیاستگذاران غرب، میخواستند قطار انقلاب اسلامی ایران را به حرکت بیندازند، حضور موسی صدر را در هنگامهٔ این حرکت، مضر میدانستند و بایستی او را از سر راه انقلاب برمیداشتند. آنها در تائید این موضوع، نخست به این موضوع اشاره میکنند که قطار انقلاب اسلامی، زمانی به حرکت در آمد که خمینی در تاریخ ۴ اکتبر ۱۹۷۸ از عراق به سمت کویت حرکت کرد که در مرز کویت به او اجازهٔ ورود ندادند، برنامه ریزان انقلاب، با پیشبینیهای قبلی دو روز بعد، یعنی در تاریخ ۶ اکتبر او را به فرانسه بردند که پیشاپیش همهٔ ترتیبات استقرار او در حومهٔ پاریس داده شده بود.

شگفت انگیز است که داستان اخراج خمینی از عراق، درست یک ماه و چند روز پس از ناپدید شدن امام موسی صدر در لیبی انجام میشود!! یعنی رهبری روح الله خمینی در انقلاب ایران، وقتی کلید میخورد که موسی صدر از صحنهٔ بازی سیاسی انقلاب ایران خارج شده بود.

این گروه دلیل دیگری که برای تأئيد نظر خود ارائه میدهند، اشاره به حضور کسانی است که سالیان دراز توسط امریکا در کنار موسی صدر چیده شده بودند، کسانی که در چنین روزهائي میبایست رهبر احتمالی انقلاب اسلامی ایران را هدایت کنند. 

 این آدمها، هما‌‌نهائی بودند که بعد از سر به نیست کردن موسی صدر، به معرکهٔ خمینی فرستاده شدند تا مسیر پیروزی او را هموار کنند. کسانی که هیچ یک از آنها در مسیر فکری و فعالیت سیاسی خود با برنامههای عقب مانده و قشری خمینی هماهنگی نداشتند و اکثر آنان با نیت آزادیخواهی، علیه رژیم ایران مبارزه میکردند. نمونه روشن آِن هم صادق قطب زاده یار و مونس خمینی در طول سالیان دراز تبعیدش بود که تا بمباران کردن جماران و کشتن خمینی هم قدم برداشته بود. بیشک چمران و بنی صدر و یزدی و طباطبائی و غیرهٔ هم با همین افکار و اندیشه به دنبال سرنگونی رژیم شاه بودند و در پی ایجاد دمکراسی در ایران. چیزی که با هدف تدارکچینان اصلی انقلاب اسلامی ایران، همخوانی نداشت. در این زمینه به روشنی میتوان گفت که حتی آخوندهائی مانند بهشتی و باهنر و مطهری و مفتح و طالقانی و بسیاری دیگر از این طایفه که شناخت کافی از خمینی داشتند، رهبری او را بر نمیتافتند. تازه سنجابی و فروهر و بازرگان و سحابی و … همین طور حزب توده و فدائیان خلق و مجاهدین خلق هم همگی از طرف حامیان خارجیشان فرمان اطاعت از خمینی را گرفته و به دور او حلقه زده بودند، وگرنه غیر از تعدادی معدود آخوند قشری، کسان دیگری برای حکومت اسلامی خمینی سینه نمیزدند.

این گونه بود که خمینی را با شرط و شروطی، رهبر انقلاب ایران کردند و گفتند که چه باید بکند و دیدیم که چه راحت فرامین بیگانگان را اجرا کرد! و پیآمدگانش هم که اکثراً نقشی در مبارزه با رژیم پادشاهی ایران نداشتند، بعد از او چهها که نمیکنند!

این جماعت همزمان با این طرز فکر، میگویند: یادمان باشد که کشور ایران از دیر باز تحت نفوذ و حوزهٔ استعماری و استثماری کشورهای اروپا، به خصوص انگلیس و روس بوده است. وقتی در جریان «ملی کردن صنعت نفت!» که خود داستان جداگانهای دارد، امریکا فاتح جنگ جهانی دوم، وارد عرصهٔ سیاسی و اقتصادی و نظامی جهان شد، در پی سهم طلبی و بهره بری از منابع کشورهای مورد استثمار کشورهای اروپا برآمد. اینجا بود که دولِ متفق کارشان به کشمکش کشید. زیرا، هر یک از شرکت کنندگان در جنگ جهانی دوم، سهم خود را گرفته بودند. کشورهای اروپای شرقی نصیب روسیهٔ شوروی شد، سُلطۀ انگلیس بر کشورهای استثماریاش از نو محرز گردید. در این میان، امریکا که جز دو کشور شکست خوردهٔ ژاپون و آلمان نصیبی از جنگ نبرده بود، نخست نفت عربستان را تا شصت سال به خود اختصاص داد و بعد هم چشم طمع به نفت ایران دوخت، نفتی که تا آن زمان انگلیس به ثمن بخس آن را به یغما میبرد.

امریکا با انگلیس به چانه زنی پرداخت و در نهایت انگلیس ناچار شد سهمی از نفت ایران را به این ترتیب به دیگران واگذار کند: چهل در صد شرکتهای نفتی امریکا، چهارده در صد شرکتهای نفتی هلند و شش در صدر شرکتهای نفتی فرانسوی.

 امریکا، پس ار دریافت چهل در صد سهمی که نصیب شرکتهای نفتی کشورش شد، با رابطهٔ تنگاتنگی که با پادشاه ایران برقرار کرده بود، کل درآمد نفتی ایران را هم به خود اختصاص داد که بیشک مورد پسند انگلیس و روس و سایر کشورهای اروپا نبود.

بیست و پنج سال رابطهٔ خوب ایران و امریکا ادامه داشت تا این که محمد رضا شاه با بالا رفتن قیمت نفت که خود او نیز در این امر سهم بزرگی داشت و بالمآل ثروتمند شدن کشورش، به فکر بلند پروازیهای خود و برنامههای ناتمام پدرش افتاد. بی آن که توجه داشته باشد که بلند پروازیهای ناسیونالیستی او مورد تائید سیاست جهانی غرب نیست. در این مرحله بود که پژوهشگران شناخته شدهٔ انگلیس مانند، خانم «آن لمبتون» و«برنارد لوئیس» پروژهٔ «ولایت فقیه» را به منظور تشکیل حکومت اسلامی شیعه دوازده امامی با خلافت آخوندهای شیعه، به عنوان راه حلی برای کنترل ایران و بازی با کشورهای مسلمان سنی منطقه، در اختیار امریکای نگران از آیندهٔ منافع جهان غرب گذاشتند.

گفتنی است که تز حکومت اسلامی شیعه را خانم لمبتون در بحبوحه کشمکشهای سال ۱۳۳۲هم با این متن « نه شاه و نه مصدق، بلکه حکومت اسلامی شیعه با برگشت به عقب»، به دولت انگلیس ارائه کرده بود. شعاری که بعدها جلال آل احمد با اقتباس از آن، «بازگشت به خویشتن» را مطرح کرد و بعدها هم مذهبیون با شعار «بازگشت به صدر اسلام» آن را الگو قرار دادند و بر زبانها انداختند و روشنفکران هم همین شعار را غنیمت شمردند و به این ترتیب «بازگشت به خویشتن» یا «بازگشت به صدر اسلام»، شعار مخالفین رژیم ایران شد.

 این را هم یادآور شویم که خانم آن لمبتون به همراه دوست و همفکر خود برنارد لوئیس، دکترین «ولایت فقیه» را در سال  ۱۳۴۲ هم همزمان با شورش خمینی مطرح کرده بود، ولی چون امریکا همچنان حامی رژیم ایران بود، کارشان در آن شورش بی نتیجه ماند! درست به همان شکلی که در حمله انگلیس و فرانسه و اسرائیل به مصر در زمان عبدالناصر، امریکا با برنامه اروپا مخالفت کرده بود. 

 با توجه به مطالبی که به اختصار مطرح شد، بر می گردم به داستان موسی صدر و علت سر به نیست شدن او، درست در زمانی که قطار انقلاب اسلامی ایران به حرکت افتاده و به سوی مقصد که سرنگونی نظام پادشاهی ایران بود، روانه شد. میگویند: امریکا نیز با جایگزین کردن رژیم پادشاهی ایران با خلافت شیعی موافقت کرده بود، منتهی با این تبصره که موسی صدر را برای رهبری این حرکت در نظر گرفته بود که از سالیان دراز با چیدن عوامل مورد اطمینان خود، مانند مصطفی چمران، صادق قطب زاده، ابراهیم یزدی و بسیاری دیگر در اطراف او به وی اطمینان داشت. به ویژه این که آنها میدانستند که موسی صدر با سابقهای که در ادارهٔ امور شیعیان لبنان از خود نشان داده، قابلیت ادارهٔ کشور بزرگی مانند ایران را دارد و از همه مهمتر این که او با تجدد و مدرنیته نیز عنادی نداشت و آن را برای کشورهای مسلمان ضروری میدانست.

 امریکا همزمان با انتخاب موسی صدر به این منظور، روحانیون دیگری مانند بهشتی و مطهری و مفتح و باهنر و غیره را هم که در ایران بودند، به عنوان همراهان او برگزیده بود. کسانی که به ترتیب بعد از موسی صدر هر یک به نوعی از میان برداشته شدند.

 اما غرب اروپا و در راس آن، انگلیس و روس آمادگی آن را نداشتند که بار دیگر ادارهٔ امور ایران را به کسی و یا به کسانی بسپارند که صد در صد در اختیار امریکا هستند. آنها نمیخواستند داستان برکناری مصدق، در این ایران تکرار شود و کل منافع ایران را پس از برچیدن رژیم پادشاهی ایران، از نو به دامان امریکا بریزند. از اینرو سناریوی حذف موسی صدر را به جریان انداختند و پس از آن بود که خمینی را به عنوان رهبر انقلاب ایران به هم پیمانان خود ارائه و به عبارتی تحمیل کردند.  

سناریو به صورت طبیعی با یک برنامهٔ قابل قبول و شرکت دادن یکی از رهبران دیوانهٔ جهان، به نام قذافی انجام گرفت و داد و بیدادهای بی ثمر این و آن هم باد هوا شد و به نتیجه نرسید، ولی رهبری انقلاب به خمینی واگذار گردید. در آغاز هم به منظور نشان دادن حسن نیت همپیمانان امریکا، همهٔ عوامل امریکا را که در کنار موسی صدر چیده شده بودند، به معرکهٔ خمینی گسیل دادند و تا آنجا پیش رفتند که پس از پیروزی انقلاب هم، همه اطرافیان موسی صدر را به مصدر امور نشاندند. یکی وزیر خارجه، دیگری وزیر دفاع و سومی رئیس رادیو و تلویزیون ایران و چهارمی معاون نخست وزیر شد. بهشتی را که در دوران خدمت خود در مسجد هامبورگ آلمان، به دام امریکا افتاده بود، رئیس دیوان عالی کشور کردند. بر تن بنی صدر هم قبای رئیس جمهوری پوشاندند تا آرام آرام خمینی و آخوندهایش موریانه وار در رشتههای مختلف امور مملکت رخنه کنند و به کارها آشنا شوند و ادارهٔ امور مملکت را برعهده بگیرند. پس از آن بود که شروع کردند آرام آرام، دار و دستهٔ امریکا را به  صورت ظاهراً طبیعی از صحنه بیرون انداختن. و دیدیم که با چه نیرنگهای زیرکانهای یک یک عوامل امریکا را در  بازی انقلاب اسلامی از صحنه خارج کردند.

 در این میان فریب خوردگان به تقصیر، مانند بازرگان و سنجابی و فروهر و سحابی، حاج سید جوادی و غیره هم هر یک پست و مقامی گرفتند، ولی مدت رویاهایشان کوتاه بود و هر کدام از آنها به گونهای از بازی بیرون رانده شدند. جمعی را خانه نشین  ساختند که دق مرگ شدند، گروهی را به صورت رسمی مانند قطب زاده اعدام کردند  و گروهی مانند فروهر را با توطئه کشتند. جماعتی مانند بنی صدر و نزیه و مدنی را به فرار واداشتند، عدهای مانند چمران و قرهنی و فلاحی و نامجو و…. را هم با صحنههای ساختگی ترور و یا سانحهٔ هوائی و غیرة از میان برداشتند. بهشتی و طالقانی و مطهری و مفتح و باهنر و دهها نفر دیگر مانده بودند که هر یک از آنان را هم به نوعی به لقاءالله فرستادند. تا حکومتی یکدست برای غرب اروپا باقی بماند. به عبارت دیگر ایران را به زمانی برگرداندند که این کشور در دست انگلیس و روس و سایر کشورهای اروپا بود. یعنی پیش از سال ۱۳۳۲ که پای امریکا با ملی شدن نفت به ایران باز نشده بود.

نگاهی به تاریخ انقلاب ایران، نشان میدهد که همهٔ مُهرههای وابسته به امریکا که با ناپدید شدن امام موسی صدر آغاز شده بود، از میان برداشته شدند. تا ادارهٔ امور کشور ایران یکدست، در دست بازیگران اروپا قرار بگیرد.

 وقتی دکتر مصطفی چمران، یکی از عوامل کلیدی امریکا و در تعقیب آن بسیاری دیگر را، از میان بردند، من کم تجربه در مسائل سیاسی، نظامی و اطلاعاتی به شک و تردید افتادم و از خود پرسیدم:

آیا « بازیگران اصلی انقلاب ایران»، همان طوری که با ما مردم ایران دو روئی و فریبکاری کردهاند، با دوستان و همپیمانان خود هم رو راست نبودهاند و به آنها هم کلک زدهاند!؟. آیا امریکائیها پسِ ازدست دادن نشانه دار عوامل خود در این انقلاب، پی به دسیسههای دوستان خود نبردهاند!؟  آیا با جارو شدنِٔ کسانی مانند چمران، قطب زاده،  بهشتی، قره نی،  فلاحی،  نامجو و دیگرانی که امریکا سالیان دراز آنها را  به امید همکاری با خود  پرورانده بود و به امید همکاری آنها، با انقلاب پیشنهادی پژوهشگران انگلیسی «آن لمبتون» و «برنارد لوئیس» موافقت کرده بود، از توطئهٔ دوستان اروپائی خود بیخبر مانده است؟ و حتی در حد منِ کم تجربه هم به شک و تردید نیفتاده است!؟

انتخاب خمینی به رهبری انقلاب ایران، دستپخت سیاستگذاران بازیگر اروپا بود. و یکی از دلایل واضح و روشن آن هم دیدار و گفتوگوی نمایندهٔ رسمی امریکا، رمزی کلارک وزیر اسبق دادگستری این کشور به نمایندگی از جانب جیمی کارتر رئیس جمهور امریکا و شخصیتهای دیگر امریکائی در نوفللوشاتو فرانسه با خمینی است.

به عبارتی، امریکائیها تازه در فرانسه، قرار و مدارشان را با خمینی گذاشتند!! در حالی که لازمهٔ این گونه فعل و انفعالات، این است که رهبر منتخب یک انقلاب، از آغاز برگزیده شدن، باید صد در صد مورد اعتماد برنامه ریزان آن انقلاب بوده باشد. نه این که در بحبوحۀ  پیروزی، عامل مهم و مجری اصلی آن که در انقلاب اسلامی ایران، امریکا بود، بیاید و از رهبر منتخب تعهد بگیرد که بر مبنای خواستههای کشورش عمل کند!

حذف موسی صدر در معرکهٔ انقلاب اسلامی ایران، سرآغاز و نخستین فریبکاری در میان برپاکنندگان اصلی انقلاب ایران بود. حذفی که با پیروزی انقلاب نیز ادامه پیدا کرد و گریبان همهٔ آنهائی را گرفت که در خدمت امریکا بودند، چه سیاستمدارانی مانند سنجابی و بازرگان و فروهر و سحابی و دار و دستهٔ آنها،  چه نظامیانی که از گذشتهها با آنها سر و سری داشتند و به مملکت و مردم خود جفا میکردند مانند قرهنی، ریاحی، فردوست، قره باغی و مقدم و چه آنانی که در سازمانهای مختلف اعم از حزب توده، کنفدراسیون دانشجویان، سازمانهای رنگارنگ اسلامی و چریکهای فدائی و مجاهد و غیره فعالیت میکردند، که هر کدام را هم بنا به مقتضیاتی به وجود آورده بودند.

با توضیحاتی که داده شد، فکر میکنم انسان‌‌های فهیم، به سادگی میتوانند بفهمند که چه کسانی و چرا موسی صدر را سر به نیست کردند. من در شمارههای قبلی این مقاله نوشتهام: « اگر آقای قدر رابطهٔ موسی صدر با ایران را به هم نزده بود، بی شک، موسی صدر برای دریافت کمک سرهنگ معمر قذافی به لیبی نمیرفت و به دست حاکم دیوانهٔ لیبی کشته نمیشد و در آن صورت، چه بسا رنگ و بوی انقلاب اسلامی ایران، این گونه نمیشد که ما شاهد آن هستیم».

 

 اما نقش و سهم بازیگران ایرانی در ماجرای انقلاب ۱۳۵۷ ایران

 

با توجه به این که انقلاب اسلامی ایران با ماجرای موسی صدر ارتباط تنگاتنگی دارد، نگاهی میاندازیم به نقش و سهم بازیگران ایرانی انقلاب ۱۳۵۷ ایران.

انقلاب ایران، بر دو محور خارجی و داخلی برنامه ریزی شده و به اجرا در آمد. برنامه ریزان و برپا کنندگان اصلی انقلاب همگی، خارجی بودند. ولی  بازیگران داخلی آن که ایرانی بودند و در همکاری با برنامه ریزان خارجی همکاری داشتند، به دو گروه تقسیم میشدند:

 یک گروه ایرانیان مخالف شاه بودند که در داخل و خارج از کشور علناً فعالیت میکردند و سران و رهبران طراز اول آنها، مستقیم و غیر مستقیم با سرویسهای بیگانه در ارتباط بودند. گروه دیگر، ایرانیانی بودند که ضمن ادعای خدمتگزاری به مملکت و به پادشاه ایران به عنوان نماد ملی کشور، به صور مختلف به کشورهای دیگر وابستگی داشتند. به عبارتی در لباس خادمین کشور، عامل تخریب و فراهم کنندگان شرایط مورد نظر بیگانگان برای سرنگونی نظام پادشاهی ایران محسوب میشدند. نمونه روشن و آشکار این گروه «اسدالله علم» بود. کسی که خود را غلام خانهزاد اعلیحضرت مینامید، ولی نوکر واقعی انگلیس بود و جالبتر از همه این که پادشاه مملکت هم از وابستگی او به انگلیسها به خوبی آگاه بود، ولی با او، مماشات میکرد.

البته اسدالله علم تنها دولتمردی نبود که وابسته به بیگانگان باشد، بسیاری دیگر مانند او به خیال خودشان هم از توبره میخوردند و هم از آخور! ما نشانههائی از رفتار این افراد را با نام و بی نام میشناسیم و نیازی به ذکراسامیِ تمامیِ آنها نیست. کسانی که در لباس خیرخواهی هم به ولینعمت خود و هم به میهنشان از پشت خنجر میزدند. به عنوان نمونه سپهبد ناصر مقدم، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور، در دادگاه خود به صراحت اعتراف کرد که: «این، او بود که علاوه بر همراهی و همکاری با انقلابیون، اجازهٔ راهپیمائی روز عاشورای معروف را، به عنوان مصلحت نظام به پادشاه قبولانده بود» و خیلی از کارهای دیگر که متاسفانه به او اجازه افشاگری ندادند. زیرا باعث آبروریزی انقلابیون میشد که مدعی بودند انقلاب را آنها به پیروزی رسانده اند، بنابراین سریع اعدامش کردند!.

واقعیت این است که اگر با دقت روند انقلاب ۵۷ ایران را بررسی کنیم، میبینیم که این دولتمردان نظام پادشاهی بودند که زمینههای لازم را برای برپائی انقلاب فراهم کرده بودند. برای این که سخن به درازا نکشد، باز میگردم به داستانی که شخصاً در آن شرکت داشتم و آن داستان موسی صدر است.

 چندی قبل یکی از دوستان ارجمندم، خبر داد که شاهپور بهرامی سفیر سابق ایران در مصر خاطرات خود را نوشته و اشارهای هم به موسی صدر کرده است. و از سر لطف، فایل کتاب را هم برایم فرستادند.

 با خوشحالی خاطرات دکتر شاهپور بهرامی را خواندم. مطلبی که برایم بسیار جالب بود، این قسمت از خاطرات او بود که عیناً آن را باز نویسی میکنم:

«…. برای عرض گزارش درباره پاره‌ای کارھای سری بین مصر و ایران و شرفیابی به پیشگاه ھمایونی به تھران برگشته بودم؛ ھمانروز از تشریفات دربار آگاھی دادند که ساعت ۱۱ بامداد روز بعد در کاخ سعد آباد شرفیاب خواھم شد. اواخر شب آقای امیر متقی معاون وزارت دربار تلفنی به من آگاھی دادند که آقای علم وزیر دربار شاھنشاه مایلند فردا بامداد پیش از شرفیابی مرا ملاقات نمایند. ساعت ۱۰ بامداد روز بعد در دفتر آقای علم حاضر بودم و مدتی به گفتگو‌ھای گوناگون در مورد روابط دو کشور و ارتباط‌ھای نزدیک اینجانب با مقام‌ھای گوناگون مصری گذشت. سپس آقای علم اظھار داشتند: «بھرامی عزیز؛ خودت می‌دانی که چقدر بتو علاقه داشته و مایلم ھمیشه ترقی بنمایی و چون می‌دانم که مورد عنایت و اعتماد اعلیحضرت نیز می‌باشی خواستم راھنمایی نمایم که مبادا در اثر اشتباھی از علاقه شاھنشاه به تو دوست عزیز کاسته شود!*. آگاھی یافتم که امام موسی صدر به قاھره آمده و با تو ملاقات درازی داشته است؛ شاھنشاه از این شخص خوششان نمی‌آید بنابراین ابداً در باره او مطلبی به شرفعرض نرسان». از شدت تعجب نمی‌دانستم چه بگویم، ولی در یک لحظه متوجه شدم که سازمان امنیت از گزارش سری من در باره امام موسی صدر آگاھی یافته و چون می‌داند که مرتباً حضور شاھنشاه شرفیاب و تمام مطالب مھمی را که در حوزه ماموریتم روی می‌دھد را صادقانه به شرفعرض می‌رسانم و ناچار موضوع ملاقات با امام موسی صدر که از اھمیت زیادی برخوردار است نیز جزو مطالب دیگر خواھد بود و ممکن است دست سازمان در ارسال گزارش‌ھای نادرست باز شود، توسط آقای علم که شاید از محتوای گزارش من نیز آگاھی کامل ندارد خواسته است جلوگیری بنماید. به آقای وزیر دربار عرض کردم؛ از محبتی که نسبت به اینجانب می‌فرمایند صمیمانه سپاسگزارم، البته دستور جنابعالی اطاعت خواھد شد، ولی اگر شاھنشاه پرسشی در این مورد بفرمایند، ناچار پاسخ خواھم داد. چند دقیقه بعد که حضور شاھنشاه شرفیاب بودم در باره گفتگو با امام موسی صدر به تفصیل صحبت شد و تمام جزییات این ملاقات و احساسات عمیق نامبرده در باره ایران و غیره و غیره که در گزارش سری گزارش شده بود به شرفعرض رسید و …».

وقتی من این بخش از نوشتهٔ دکتر بهرامی را خواندم، به یاد مطلبی افتادم که تنها با حدس و گمان در همین یاداشتها ذکر کرده بودم و آن این بود که «چگونه و به چه علتی زنده یاد رکن الدین آشتیانی را از سفارت ایران در بیروت عزل و به جای او منصور قدر را به این سمت برگماردند!!؟».

 من نوشته بودم که قدر از یک فرصتی که در اثر اختلاف مابین سفیر ایران در لبنان با سیروس فرزانه معاون نخست وزیر و رئیس سازمان جلب سیاحان در زمان برگزاری هفته ایران در لبنان، پیش آمده بود، استفاده کرد و با کمک دوستان خود در ایران باعث عزل آشتیانی و انتصاب خود به جای او گردید.

نوشتهٔ من بر مبنای حدس و گمان بود و دقیقاً نام دوستان آقای قدر که باعث این امر شده بودند را نمیدانستم. البته میدانستم که آقای قدر با بسیاری از دولتمردان با نفوذ مملکت مانند علم، فردوست، نصیری، ایادی ارتباط تنگاتنگی دارد و حتی لیست این شخصیتها را داشتم، زیرا که در ایام نوروز جناب سفیر با کامیون برای آنان سیب و پرتقال و موز و غیره میفرستاد، ولی بازیگری او را در امر عزل یک سفیر و جانشین شدنش را نمیدانستم. وقتی نوشتهٔ دکتر بهرامی را خواندم و دیدم که چگونه جناب «اسدالله علم» پیش از شرفیابی ایشان، او را به دفتر خود احضار میکند و به صراحت به او میگوید: «مبادا در دیدار خود با پادشاه مسألهٔ موسی صدر را مطرح کنی!» تازه متوجۀ نقشِ او شدم.

میتوان حیرت کرد که چرا آقای علم چنین پیشنهادی به شاهپور بهرامی میکند!؟ بیشک آقای قدر از شرفیابی شاهپور بهرامی خبر نداشت و نمیتوانست چنین خواهشی را از آقای علم کرده باشد. ولی آقای علم که در جریان همهٔ دیدارهای پادشاه با مقامات دولتی بود، میتواست حدس بزند که شاهپور بهرامی در دیدارش با پادشاه چه مطالبی را به عرض خواهد رساند. از اینرو پیشاپیش او را به حضور میطلبد و گوشزد میکند که بهتر است در مورد موسی صدر صحبت نکند!

حال، پرسش این است که چرا آقای علم نمیخواست شاهپور بهرامی در بارهٔ موسی صدر با پادشاه صحبت کند!؟ مگر او نمیدانست که سفیر ایران در مصر گزارش مفصلی از ملاقاتش با موسی صدر را برای پادشاه ارسال کرده بود. و امروز، ناچار است که در دیدارش با پادشاه در مورد مسائل مربوط به مصر و دید و بازدیدهایش سخن بگوید و حتماً خود پادشاه هم در این باره از او پرس و جو میکند! بنابراین، آقای علم چرا میخواست این هشدار را به او بدهد که در این باره صحبتی نکند و اگر هم کرد، یادش باشد که ایشان (علم) دل خوشی از موسی صدر ندارد و بهتر است این موضوع را هم در نظر بگیرد!؟

من هر چه کنجکاوی کردم، علتی برای مخالفت«شخصی» آقای علم با موسی صدر، پیدا نکردم. موسی صدر و علم هیچ نوع منافع و مصالح مشترک نداشتند و دلیلی برای دشمنی این دو هم وجود نداشت! آیا مخالفت علم با موسی صدر مصداق « نیش عقرب نه از ره کین است…» را داشت!؟ به یقین نه!

به باور من، دور کردن موسی صدر از ایران، یکی از نخستین قدمهائی بود که بازیگران اصلی انقلاب اسلامی ایران که از سالیان دور در تدارک آن بودند، بدان متوسل شدند. زیرا دور کردن موسی صدر از ایران، از دید هیچ سیاستمداری چه ایرانی و چه غیر ایرانی کار درستی نبود! کسانی که در عرصهٔ سیاسی مملکت دستی داشتند مانند آقای علم، ارتشبد فردوست، ارتشبد نصیری، سپهبد ایادی و حتی خود آقای قدر به خوبی میدانستند که کار آنها نادرست است، بنابراین، چگونه همهٔ این بزرگواران بر تعویض رکن الدین آشتیانی و انتخاب منصور قدر صحه گذاشتند!؟ چرا هیچ یک به پادشاه نگفت که شخصیتی مانند موسی صدر را با نفوذی که در لبنان و کشورهای دیگر مسلمان دارد، نباید از خود رنجاند!؟

در جستوجوهای بیشتر من در باره عزل رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان، خبردار شدم که آقای قدر در برنامۀ تاریخ شفاهی در بنیاد مطالعات ایران «Foundation for Iranian studie» با دکتر غلامرضا افخمی در ۳۰ آوریل ۱۹۸۶ گفتوگوئی داشته که به صورت کتاب چاپ شده است. دکتر افخمی لطف کردند و PDF کتاب مربوط به این گفتوگو را برای من ارسال کردند.

 آقای قدر در صفحه ۲۸ این کتاب چنین می‌گوید:

«…بنده باید یک داستانی را عرض کنم: وقتی که من در اردن بودم، آقای رکن الدین آشتیانی که سفیر بودند در آنجا، یک نسبت دوری با سید موسی صدر داشتند، عبدالناصر هم از بین رفته بود و اعلیحضرت هم شده بود قدرت منطقه. سید موسی صدر در صدد این بود که خودش را بچسباند به اعلیحضرت. خوب عمل بسیار صحیحی آشتیانی کرده بود و از این فرصت استفاده کرده بود و قوم و خویشی هم در آن تأثیر داشت، و او را برده بود به تهران. سید موسی صدر شرفیاب می‌شود و در آنجا ذهن اعلیحضرت را قبلاً آشتیانی حاضر کرده بود که باید به اینها کمک بکنند و اعلیحضرت هم به او وعده ۳۰ میلیون دلار کمک می‌دهند که یک دانشگاه شیعه درست بکنند و بیمارستان و غیره بسازد. او هم خیلی خوشحال از این مطلب برمی‌گردد، ولی از آنجائی که طبیعت دو رو و نابکاری داشت، او با قذافی هم در تماس بود که یک مسجدی در مونیخ بنام قذافی بود که قذافی ساخته بود، آنرا افتتاح بکند. (موسی صدر) در آنجا تملق زیادی به قذافی می‌گوید و حملاتی به اعلیحضرت می‌کند، به خیال اینکه مستمع اینها همه عرب‌اند و لیبیائی و اینها. ظاهراً یکی از ماموران هم آنجا بوده به عنوان مخبر رادیو – تلویزیون ایران، تمام مذاکرات را ضبط کرده بود، این را می‌فرستند. حالا بنده از این جریان بکلی بی اطلاعم. این نوار در آن خلالی بود که هنوز اعلیحضرت از آن مستحضر نبودند، ولی اطلاع داشتند که او با مقامات لیبی در تماس است تا این نوار می‌رسد. نوار که می‌رسد در تصمیم اعلیحضرت تجدید نظر می‌شود. اولاً آشتیانی را بازنشسته می‌کنند و دستور می‌دهند که من بروم به لبنان. بنده که شرفیاب شدم، فرمودند که: « گفتم ۳۰ میلیون دلار به این سید موسی بدهند، به او نگوئید که نمی‌دهیم، ولی بازیش بدهید!!….»

در این بخش از گفتوگوی آقای قدر با دکتر غلامرضا افخمی، حضرت سفیر دروغ گفته است و هیچ یک از سخنانش با واقعیت تطبیق نمیکند.

به عنوان مثال ایشان گفتهاند که قذافی در مونیخ مسجدی ساخته و برای افتتاح آن از موسی صدر خواسته است که در افتتاح این مسجد سخنرانی کند!

  • تا آن جائی که من به شخصه پیگیری کردهام، هیچ نشانهای از مسجدی که قذافی در مونیخ ساخته و برای افتتاحش از موسی صدر دعوت کرده باشد، پیدا نکردم.
  • طبعاً هیچ یک از فرقههای اهل سنت هم برای افتتاح مسجد خود، از یک آخوند شیعه برای سخنرانی دعوت نمیکند. این مطلب آنچنان روشن است که نیازی به استدلال ندارد.
  • موسی صدر به تصدیق و تأئید همهٔ کسانی که او را میشناسند، یک انسان مبادی آداب و ماخوذ به حیا، و ملاحظه کار بود. کسی پیدا نمیشود که بگوید او در مجلسی و یا در محفلی و در میان جمع از کسی یا از شخصیتی با بیاحترامی صحبت کرده باشد. چه رسد از پادشاهی که او را با گرمی به حضور پذیرفته و با سخاوتمندی به او وعدهٔ کمک برای ساختن بیمارستانی جهت شیعیان لبنان داده است.

– مهمتر از همه، موسی صدر یک سیاستمدار آگاه و خردمند بود، و هرگز سینی نقد کمک سخاوتمندانهٔ پادشاه ایران را با حلوای نسیه قذافی عوض نمیکرد.

در حقیقت تصور اشتباه قدر این بود که میخواست با عنوان کردن چنین تهمتی به موسی صدر، تغییر رأی پادشاه در کمک به موسی صدر را به گردن خود صدر بیندازد تا گناه او و کسانی که باعث تغییر رأی پادشاه شدند را  لوث کند.

آقای قدر در بارهٔ فرمایشات پادشاه و موسی صدر، میگوید، پادشاه گفت:« گفتم ۳۰ میلیون دلار به این سید موسی بدهند به او نگوئيد که نمیدهیم، ولی بازیش بدهید!!»، این گفته دروغ محض است، زیرا سند معتبر دیگری وجود دارد که خلاف آن را ثابت میکند و آن خاطرات آقای علم است. علم در جلد سوم نوشته‌های روزانهٔ خود در تاریخ ۳۱/۳/ ۱۳۵۲ برابر با ۲۱/۱/۱۹۷۳می‌نویسد:

در شرفیابی به حضور پادشاه عرض کردم: نخست وزیر عرض می‌کند مسألهٔ ساختمان بیمارستان شیعیان لبنان را اجازه بفرمائید منصور قدر سفیر جدید ما که می‌رود مطالعه کرده نظر بدهد. فرمودند:«نخست وزیر….خورده که می گوید روی امر من قدر باید برود و مطالعه کند. بگوئید فوراً باید تصمیم بگیرد و این کار باید شروع شود.»

یادمان باشد که آقای قدر مرداد ماه ۱۳۵۲ سفارت ایران در لبنان را بر عهده گرفت، درست همزمان با دستنوشتههای آقای علم. بنابراین، گفتهٔ آقای قدر که پادشاه فرموده بود:« گفتم ۳۰ میلیون دلار به این سید موسی بدهند….!!» از اساس دروغ است. در دروغ بودن آن هم شک و تردید وجود ندارد، چون آقای علم خبر نداشت که قدر چه دروغی از جانب پادشاه خواهد گفت. او یاداشتهایش را برای ضبط در تاریخ نوشته است، ولی قدر برای تبرئهٔ خود از دشمنیاش با موسی صدر چنین افاضاتی نموده است! با توجه به مطالبی که مطرح شد، نتیجهای که میتوانیم بگیریم، این است:

الف: این که موسی صدر به دستور معمر قذافی ناپدید شده، مسلم است. اما در این که در ماجرای ناپدید شدن او فقط قذافی مقصر بوده است، باید تردید کرد. موسی صدر بایستی از میان میرفت تا بشود روح الله خمینی را به رهبری انقلاب ایران رساند و به همپیمانان عرضه کرد و قبولاند. در این میان، قذافی فقط به عنوان عامل این کار نقشی بازی کرده و چه بسا کمترین اطلاعی هم از ماجرای پشت پرده نداشته است. در این مورد خاص به نظر من نقش منصور قدر در بر هم زدن رابطهٔ موسی صدر با ایران و مجبور شدن او به توسل به قذافی مهمتر از ناپدید کردن او بوده است. اگر بخواهیم داستان را با دقت بیشتر پی بگیریم، می باید به عقب برگردیم و به سراغ آقای علم برویم و کسانی که با حیله و تزویر و با دادن اطلاعات نادرست به پادشاه ایران سبب عزل رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان و انتخاب منصور قدر به این سمت گردیدند. شوربختانه هیچ یک از دست اندرکاران آن زمان، اطلاعات روشنی برای پی بردن به این جابهجائي از خود باقی نگذاشتهاند.

جعلیات آقای قدر مبنی بر سخنرانی موسی صدر در روز افتتاح مسجد «اهل سنت» قذافی در مونیخ و ضبط و ارسال نوار آن برای شاه و تغییر عقیدهٔ شاه و گفتن این جمله که: «به موسی صدر نگو که ما کمک نمی کنیم، ولی …» با نوشتههای آقای علم در همان زمان کاملاً مغایرت دارد.

گفتنی است که تحلیل کنجکاوانهٔ من در این مورد، سبب گردیده که بتوانم نقش بعضی از کسانی را که در بازی انقلاب ایران شرکت داشتند، برملا و جویندگان حقیقت را از بعضی از واقعیاتهای تاریخی کشورمان آگاه کنم.

در همین راستا، به یاد گزارشی در زمان ریاست نمایندگیام در سازمان اطلاعات و امنیت کشور در لبنان افتادم که برای برگرداندن سردمداران مخالفین شاه از جمله خمینی، به تهران ارسال کرده بودم. این گزارش را کسانی نپذیرفتند که مدعی بودند که شخصیتهای اطلاعاتی هستند! در حالی که با آن برنامه که قرار بود به اتفاق موسی صدر پیاده کنیم، بخش بزرگی از مخالفین به میهن خود برمیگشتند و دست از مخالفت بر میداشتند.

امروز مثل بسیاری از روزهای پس از انقلاب، از خود میپرسم: چرا این پیشنهاد مهم و پر اهمیت را مقامات مسئول نپذیرفتند!؟ و اجازه ندادند که مخالفین پادشاه به ایران برگردند!؟ کسانی که چند سال بعد با هواپیمای انقلاب به عنوان رهبران و گردانندگان «ایرانی» انقلاب به ایران آمدند و همهٔ آن تصمیم گیرندگان را یا اعدام کردند و یا از مملکت آواره نمودند و مملکت را به این روز نشاندند.

سناریوی انقلاب را از سالها پیش تهیه و تنظیم کرده و مُهرههای مورد نیاز را در جای جای مورد نیاز چیده بودند.  وقتی هم بازی را آغاز کردند که همهٔ وسائل مورد نیاز و بازیگران نقشها آماده بودند و هر یک از کسانی هم که مضر بازی انقلاب بودند، به عناوین گوناگون از دور خارج کردند.

این که همهٔ بازیگران از محتوای سناریوی تنظیم شده آگاه بودند؟ این که همهٔ آنها عامل و دستنشاندهٔ بازیگران اصلی بودند؟ و این که همهٔ آنها آگاه بودند که دارند خلاف منافع و مصالح مردم و مملکت خود قدم برمیدارند؟ بی شک جای تردید است، اما بسیاری، به خصوص دست اندرکاران ميدانستند، ولی ناچار بودند که نقشی را که برعهدهٔشان گذاشته بودند، بازی کنند!.

 

آخرین نگاه به داستان برکشیدن و برانداختن موسی صدر  

موسی صدر با کمک گرفتن از امکاناتی که کشورهای هماهنگ کننده در اعزام او به لبنان در اختیارش گذاشته بودند، با درایت و شایستگی خود به منزلتی رسید که تا آن تاریخ در لبنان نظیر نداشت. او برای نخستین بار در تاریخ این کشور، طایفهٔ شیعه را دارای موقعیتی همطراز سایر مذاهب لبنان کرد. تا آن زمان، همه چیز بر وفق مراد بود و او به خوبی توانسته بود زمام امور شیعیان لبنان را در اختیار بگیرد. تا این که در سال ۱۳۵۰ رابطهٔ لبنان و ایران که به خاطر عدم استرداد سپهبد بختیار به ایران قطع شده بود، دوباره برقرار شد. موسی صدر نیز که ظاهراً به دلیل دیدارش با بختیار مورد غضب قرار گرفته بود، با اعزام دیپلمات سرشناسی به نام رکن الدین آشتیانی با سمت سفیر ایران در لبنان و محمود لواسانی به سمت نفر دوم سفارت که هر دوی آنها از بستگان سببی موسی صدر بودند، اوضاعاش عوض شد. آشتیانی که خود از خانودهٔ سرشناس روحانیت ایران بود با تغییر جو سیاسی ایران و علاقمندی پادشاه به حسن رابطه سیاسی با کشورهای منطقه به ویژه مسلمانان، ترتیبات سفر موسی صدر به ایران و ملاقاتش با پادشاه را فراهم کرد.

در دیدار پادشاه ایران با موسی صدر چه گذشت، کسی خبر ندارد، ولی میتوان به درستی حدس زد که موسی صدر با دید روشنی که به مسائل سیاسی ایران و جهان داشت و این که شاه ایران را به عنوان تنها پادشاه شیعه مذهب جهان میشناخت، او را به این اندیشه انداخته باشد که میباید چتر حمایت خود را بر سر همهٔ شیعیان جهان، به خصوص شیعیان محروم لبنان که او به عنوان یک ایرانی رهبر معنوی آنها است، بگستراند.

محمد رضا شاه پهلوی هم که در افکار و اندیشههای ناسیونالیستی خود، چنین جایگاهی را برای خود و کشورش میدید، با خوشحالی نظر موسی صدر را میپذیرد و با خرسندی هزینهٔ ساخت بیمارستان و درمانگاه و غیره را به او وعده میدهد که هزینهٔ آنها در بودجه دولت ایران نیز منظور و تامین هم میشود.

اما، هر دوی این شخصیتها، اشکال بزرگ و عمدهٔ این همفکری و همراهی را در نظر نگرفته بودند و آن این که از سالیان دراز که جوامع خاورمیانه و کشورهای مسلمان در حوزهٔ کشورهای استعماری استثمارگر قرار گرفته بودند، قرار نبود که با هم در صلح و صفا به سر برند. سیاست معروف و مشهور «اختلاف بینداز و حکومت کن» همچنان در این کشورها جاری بود. یادمان هم باشد که انتخاب و اعزام موسی صدر به لبنان هم در راستای همین سیاست بود، سنگ اندازی در دعوت جمال عبدالناصر برای اتحاد و اتفاق اعراب و مسلمانان!

 زمان درازی از وعدهٔ پادشاه ایران به موسی صدر نگذشته بود که دستهای آشکار و پنهان به کار افتادند تا این رابطه را که ممکن بود الگوئي برای طوایف دیگر شیعیان جهان باشد، پیش از به ثمر رسیدن از بیخ و بن برهم زنند.  

 اینجاست که ما دست بعضی از عوامل آشکار و پنهان را میبینیم که در پشت پرده به کار میافتند تا این رابطه را به هم بزنند. به عنوان مثال آقای اسدالله علم در شرفیابی خود به پادشاه میگوید: «نخست وزیر عرض میکند مسألهٔ ساختمان بیمارستان شیعیان لبنان را اجازه بفرمائید منصور قدر سفیر جدید ما که میرود، مطالعه کرده نظر بدهد…». این که آیا نخست وزیر که خود مرتب شرفیاب میشد، چنین در خواستی از علم کرده بود یا نه؟ روشن نیست! زیرا هر سه این بزرگواران درگذشتهاند. ولی پاسخ شاه به علم خیلی چیزها را روشن میسازد

 به عبارت دیگر، حتی پس از عزل رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان و انتخاب منصور قدر به جای او، پادشاه همچنان در کمک به موسی صدر و ساختن بیمارستان شیعیان لبنان، وعدهای که به او داده بود، پابرجا بود

 حقیقت این است که موضوع همراهی شاه ایران با موسی صدر تمام شده نبود. درست است که دستهای پنهان توانسته بودند، رکن الدین آشتیانی را که موسی صدر را به ایران و دیدارش با پادشاه فرستاده بود، از سفارت لبنان عزل کنند، ولی نظر پادشاه نسبت به موسی صدر و کمک به شیعیان لبنان را نتوانسته بودند تغییر دهند. دلیل آن نیز پاسخ تند شاه به درخواست نخست وزیر بود که توسط علم به عرض رسیده بود. بنابراین، تنها وسیلهای که برای دستهای پنهان باقی میماند، بازیگریهای اطرافیان شاه بود که میتوانست نظر برنامه ریزان را تامین کند. آن هم با گزارشهای جعلی سفیر ایران در لبنان، مانند تحریف مصاحبه موسی صدر با الحوادث، خبر جعلی سخنرانی صدر در مراسم چهلم علی شریعتی و غیره که آخرین میخ را بر تابوت ارتباط موسی صدر با ایران و شخص پادشاه زد.

 جناب سفیر شاهنشاه آریامهر در این راه تا آنجا پیش رفت که حتی حضور مرا که خود در انتخاب من به عنوان رئیس نمایندگی نقش داشت، بر نتافت و آنچنان جوی علیه من ایجاد کرد که ناچار شدم به شخصه تقاضای اتمام ماموریتم را بکنم و از دست فتنههای پی در پی او خود را نجات دهم.

پرسیدنی است، چرا!؟

 و پاسخ کوتاه این است که محبوبیت پادشاه ایران در میان شیعیان لبنان خلاف مصالح و منافع استعمارگران بود. همچنان که محبوبیت پادشاه ایران در میان ملت خود ایران نیز خلاف مصالح و منافع آنان بود.

 شاه را باید تخطئه کرد و خدمات او را وارانه جلوه داد که مبادا مردم طرفدارش بشوند و نشود او را در زمان نیاز از اریکه قدرت پائين کشید.

 و این کار را دوستان و برکشیدگان پادشاه برای برنامه ریزان سرنگونی نظام پادشاهی انجام می‌دهند، چنانچه انجام دادند و جناب قدر یکی از این دست اندرکاران بود.

 این گونه بود که پر هزینه‌ترین انقلاب‌ جهان با شرکت عظیم‌ترین اتحادیه کشورهای دنیا به ثمر رسید. حاصل آن هم مصیبت‌هائي است که بر سر مردم ایران و سایر کشورهای مسلمان منطقه فرو ریخت و هنوز هم می‌ریزد.

در این میان

ملت ایران هم یکی از دلسوزترین و میهن دوست‌ترین پادشاهانِ  خود را از دست داد که در دوران پادشاهی او مردم ایران بهترین دوران تاریخ پس از سلسلهٔ ساسانیان را داشتند و قدر آن را ندانستند.

پاریس ۲۵ فوریه ۲۰۲۰

هوشنگ معین زاده

منبع: فصلنامه ره آورد،شماره 130-131

 

«نسرین» مستندی جهانی دربارۀ مبارزات یک زن در دفاع از حقوق مردم ایران

اکتبر 10th, 2020

"نسرین" نام مستندی است ساختۀ "جف کافمن".

 

“نسرین” نام مستندی است ساختۀ “جف کافمن” که به زندگی و تلاش های روزمرۀ وکیل زندانی ایرانی، نسرین ستوده اختصاص یافته و برای اولین بار در بخش فیلم های مستند جشنوارۀ سینمایی “گلوب” در آمریکا به نمایش درآمده است.

این فیلم در ایران تهیه شده و به دلایل امنیتی نام تهیه کنندگان آن اعلام نشده است. کارگردان فیلم  امیدوار است که این فیلم توجۀ جامعۀ جهانی را نسبت به سرنوشت نسرین ستوده، حقوقدان و مدافع حقوق بشر که هم اکنون در زندان اوین به سر  می برد، جلب کند. “جف کافمن” گفته است : “رژیم ایران برای خاموش کردن خانواده ها از جمله خانوادۀ نسرین ستوده از سیاست فشار استفاده می کند، اما، از نظر نسرین ستوده و همسر وی، رضا خندان، سکوت دشمن پیشرفت است.”

“جف کافمن” تصریح کرده است که در سال های گذشته شرایط تهیه فیلم در ایران کاملاً تغییر کرده است و فیلم “نسرین” به یاری افرادی معدود و با رعایت همۀ احتیاط های لازم خلق شده است و آنان که در تهیه این فیلم شرکت کرده اند خطرات را بسیاری را پذیرفته اند.  

فیلم “نسرین” روایت تلاش های خستگی ناپذیر و روزمرۀ وکیلی است که در دفاع از کودکان، این اولین قربانیان بهره کشی و سوءاستفاده های جنسی در ایران، پدران به قتل رسیده، “اقلیت های دینی” و زنانی که حجاب اجباری حکومت اسلامی ایران را برنمی تابند دمی از پای نمی نشیند.

“نسرین” سرسختی یک زن حقوقدان در دفاع از حقوق موکلانش در مقابل دستگاه قضائی ایران، تصمیم های ناباورانۀ قضات جمهوری اسلامی و ناامیدی خانواده هایی را به تصویر می کشد که بستگان شان تحت شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی ایران جان باخته اند.

در بحبوحۀ اعتراض های سراسری زمستان سال ٩٦ نسرین ستوده پیش از آنکه به خاطر دفاع از زنان معترض به حجاب اجباری در ایران از نو راهی زندان اوین شود، می گفت : “هر چند اعتراض ها و جنبش جاری به نتایج مورد انتظار نرسیده، اما، تجربه و دستاوردی برای نبردهای آینده به شمار می روند و به همین خاطر باید بگویم که حق دارم احساس خوشبختی کنم.”   

نسرین ستوده که در این مستند غالباً حین رانندگی به پرسش ها پاسخ می دهد، از جمله می گوید : “باید عقایدمان را بگوئیم و مطالبات خود را مطرح کنیم. باید در کارمان پایداری و استمرار نشان داده و محکم بایستیم. فرزندان ما نباید میراث دار سکوت ما باشند. همۀ گروه ها و افراد باید از بند ترس و تهدید نجات یابند… جوانان کشور ما می خواهند نوع پوشش خود را انتخاب کنند، موسیقی دلخواه خود را گوش کنند و دوستان مورد علاقۀ خود را برگزینند و خلاصه اینکه سرنوشت خود را در دست بگیرند. اما، امروز همین جوانان هستند که سرکوب می شوند.”

ناصر اعتمادی

دکتر حسن طلایی استاد باستان‌شناسی ایران درگذشت

اکتبر 10th, 2020
حسن طلایی مغانجوقی، استاد باستان‌شناسی دانشگاه تهران و رییس پیشین موسسه‌ی باستان شناسی دانشگاه تهران، در سکوت خبری درگذشت به خاک سپرده شد. او سه‌شنبه ۱۵ مهر بر اثر سکته درگذشت. پیکر این استاد باستان‌شناسی چهارشنبه ۱۶ مهر در زادگاهش در شهر سلماس در آذربایجان‌غربی به خاک سپرده شد.
حسن طلایی،از نظریه‌پردازان عصر آهن و پیش از تاریخ کشور بود. در سال ۱۳۲۸ خورشیدی، در مغانجوق آذربایجان غربی زاده شد. طلایی دانش‌آموخته‌ی باستان‌شناسی دانشگاه تهران بود که تحصیلات خود را در دانشگاه منچستر زیر نظر «چارلز برنی» ادامه داد.

وی پس از دانش‌آموختگی از دانشگاه تهران و در سال‌های پیش از انقلاب برای چند سال کارشناس مرکز باستان‌شناسی ایران بود. در آن سال‌ها تجربیات میدانی باارزشی به همراه هیات‌های باستان‌شناسی ایرانی و خارجی به‌دست آورد و در بررسی‌ها و کاوش‌های بسیاری در فلات مرکزی، باختر و شمال‌باختری ایران، مانند کاوش «سگزآباد» زیر نظر دکتر نگهبان، در بررسی منطقه هرسین با فیلیپ اسمیت و در کاوش چغاماران کرمانشاه با لوین، همراه بود.

او در سال ۱۳۶۳ خورشیدی با رساله‌ای درباره ی «عصر آهن هفتوان تپه» موفق به گرفتن مدرک دکتری شد و چند سال پس از آن به عنوان عضو هیات علمی به استخدام دانشگاه تهران در آمد و پس از سال‌ها تحقیق و تدریس به جایگاه استادی در این دانشگاه رسید. او در سال ۱۳۹۸ بازنشسته شد.

«باستان شناسی و هنر ایران در هزاره اول قبل از میلاد»، «مهر در ایران»، «عصر مفرغ ایران»، «عصر آهن ایران»، «هشت هزار سال سفال ایران»، «ایران پیش از تاریخ: عصر مس سنگی» و «باستان شناسی پیش از تاریخ بین‌النهرین» شماری از آثار حسن طلایی هستند.

صداهای روشن ، علی میرفطروس

اکتبر 8th, 2020

طرح از :سایت کافه لیبرال

ازدفترِ بیداری ها و بیقراری ها 

 با شاهرخِ مسکوب 

سه شنبه، 17 خرداد 1390  / 7 ژوئن 2011

پس از حدود 40سال سَیر وُ سلوک در وادیِ شعر وُ ادب وُ سیاست وُ تاریخ ، این روزها- به سان سالِکی حیران – شعر حافظ  را  زمزمه می کنم:

از هر طرف که رفتم جز  وحشتم نیفزود

زینهار از این بیابان ، وین راهِ بی نهایت

دراین شبِ سیاهم،گُم گشته راهِ مقصود

ازگوشه ای برون آی،ای کوکبِ هدایت!

 در این سَیر وُ سلوکِ چهل ساله آیا چه کسی«کوکبِ هدایت» بوده و بر ذهن وُ زبانم  تأثیر داشته است؟

با توجه به «چند وجهی» بودنِ کارها و کتاب هایم  فکر می کنم که بیشتر  تحت تأثیر محمد علی فروغی و شاهرخِ مسکوب هستم . دغدغه های فروغی و مسکوب، فرهنگ و سیاست بود و در آنجا که از سیاست بُریدند ، فرهنگ را سنگر وُ سایه بانِ خود کردند.

دربارۀ فروغی در چند جا گفته ام  و در مقالۀ «فروغی در ظلمات» نیز خواهم گفت، ولی تأتیرات شاهرخ مسکوب بر من از جنس دیگری است ، ازجمله، شجاعتِ اخلاقیِ او در برخورد با «گذشتۀ سیاسی اش در حزب توده» که -خود- آنرا «دوران خَریّت» می نامید! … و  بعد، نوآوری در پژوهش شاهنامه – خصوصاً در«مقدّمه ای بر رستم  و اسفندیار»- و  تیز  نثرِ فاخر  و  درخشانش  که گاهی به شعر  پهلو می زنَد، مثلاً در کتاب «سوگ سیاوش» که بهنگام دانشجوئی کتاب بالینی من بود و در همان زمان  عباراتی از آن را-در کتاب حلّاج – نقل کرده بودم:

-آنگاه که مردی به بهای زندگیِ خود، حقیقتِ زمانش را واقعیّت بخشید ، دیگر مرگ سرچشمۀ عدم نیست؛ جویباری است که در دیگران جریان می یابد، به ویژه،اگر این مرگ  ارمغانِ ستمکاران باشد،یعنی: آن کُشته  شهید باشد و برای حقیقتی مُرده باشد»(حلّاج ، چاپ اوّل ، تهران، اردیبهشت 1357،ص208).

بعدها ، مسکوب گفت که «در نوشتنِ سوگِ سیاوش  تحت تأثیر مبارزاتِ چریکی آن دوران بود…».

 

ویژگیِ دیگر شاهرخ مسکوب ، غنای روحی و عاطفیِ وی بود . او – به جان– شاعر بود و به قول خودش:«در جوانی مرتکب شعر هم شده بود و بعد، به فرهنگ و شاهنامه رسید».

هر وقت منوچهر پیروز زنگ می زد که : «شاهرخ  فلان روز وُ ساعت اینحا می آید» ، من هم کفش وُ کلاه می کردم و به «کوی دوست» می رفتم. ایرج پزشکزاد و دیگران هم می آمدند.

در آن روزها « ز منجنیقِ فلک، سنگِ فتنه می بارید » و من – بهمراهِ همسرم – با روزنامه فروشیِ کوچکی در خیابانِ « vicq d’azir »(در پاریسِ دهم) می خواستم «چراغی در این خانه روشن کنم» تا ادامه دهندۀ راهِ پدر باشم . مغازۀ کوچکی که از 7 بامداد تا 8 شب ما را گرفتارِ خود کرده بود:با ده ها تیترِ روزنامه، مجلّه و کتاب فرانسوی … کاری که بیشتر به «کارِ گِل» شباهت داشت و فهمیده بودم که دکتر غفّار حسینی چرا از این شغل  آنهمه شِکوه داشت!

مسکوب از این روزنامه فروشی بنام « دَکّه » نام می بُرد و  وقتی از « اوضاعِ دَکّه » می پرسید ، من – از قولِ خلیل ملکی- می گفتم :

ما نان به نرخ خونِ جگر خوردیم

زیرا که نرخِ  روز   ندانستیم  

 پُرسشِ مسکوب از«اوضاعِ دکّه» متضمن نوعی دلواپَسَی و نگرانی بود در شرایطی که او -خود- در یک  مغازۀ عکاسی مشغول بود و به قول خودش«عُمر را به بطالت می گذراند» و شب ها هم در پستوی همان مغازه  می خوابید ؛ تجسّمی از این شعر شاملو:

از دست‌های گرمِ تو

از مهربانیِ بی‌دریغِ جانت

از رنگین‌کمانِ بهاریِ تو-

سخن‌ها می‌توانم گفت

غمِ نان اگر بگذارد.                                                                                                      

یکی از تأثیرات مهم شاهرخِ مسکوب بر من، سخنِ او در بارۀ  مقام وُ منزلت زبان فارسی به عنوان « جان پناهِ ملیّت و ایرانیّت» است. او  در کتاب«هویّت ایرانی و زبانِ فارسی»- به درستی – می گوید : «در طول تاریخ ، هویّت ملّی ما ایرانیان بر دو شالوده و  دو ستونِ عُمده  استواربود: زبان و تاریخ…تنها در دو چیز ما به عنوان ایرانی ازمسلمان های دیگر جدا می شدیم: در تاریخ و زبان…ما ملیّت یا هویّت ملی (ایرانیّت) خودمان را از برکت زبان و در جان پناهِ زبان فارسی نگه داشتیم ؛ با وجود پراکندگی سیاسی در واحدهای جغرافیایی متعدد و فرمانروایی عرب، ایرانی و ترک. ایران-به ویژه خراسانِ آن روزگار- از جهتی بی شباهت به یونان باستان یا به آلمان و ایتالیا تا نیمۀ دوم قرن نوزدهم نبود. در همۀ این کشورها یک قوم و یک ملت با زبان و فرهنگی مشترک نوعی فرهنگ یکپارچه، توأم با اختلاف در حکومت، وجود داشت؛ وحدتِ فرهنگی بدون وحدتِ سیاسی، یگانگی در ریشه، و پراکندگی در شاخ و برگ»…

بنابراین، مسکوب دربارۀ نسبتِ زبان فارسی و اقوام ایرانی،به « وحدت در عینِ کثرت» معتقد بود.

***

در پستوی دِنجِ و دلپذیرِ مغازۀ منوچهر پیروز  وقتی مثنویِ« مردِ شب» را خواندم ، گفت:

-«این شعر ، حدیثِ نسل ما است،حدیث آرزوهای سوخته و امیدهای برباد رفته در یک حزبِ فریبکار [حزب توده]».

نفرتِ مسکوب از حزب توده درآغازِ انقلاب اسلامی نیز برایم آموزنده بود و چنانکه در پایان کتابِ آسیب شناسی یک شکست نوشته ام: من در آن روزهای تعقیب وُ گریز[به خاطر انتشارِ کتاب های اسلام شناسی و حلّاج]،کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم . آن روزها – در نزدیکیِ محل سکونتِ ما – کتابفروشی مدرنی بنام «کتابفروشی تاریخ» در خیابان نادر شاه (میرزای شیرازی) به همّت بابک افشار(فرزند استاد ایرج افشار) تأسـیس شده بود. این، اولین کتابفروشی به سبکِ اروپائی در ایران بود . در غروبی دلگیر  و پُرهراس، وقتی واردِ «کتابفروشی تاریخ» شدم ، دیدم که شاهرخ مسـکوب، اسـتاد عبدالحسـین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمّد پروین گنابادی[؟] با دکتر مهرداد بهـار دربـارۀ خمینـی و سیاسـت هـای حزب توده و شخصـّیت کیانوری مجادله می کنند . مهرداد بهار  و شاهرخ مسکوب  در جوانی از مسئولین برجستۀ حوزه های حزب توده بودند . روشن بود که حمایت مهرداد بهار از خمینی نه بخـاطر اعتقـادات مـذهبی او بلکـه بیشـتر بخـاطر تعلّقـات گذشته اش به حزب توده و ضدّیت اش با شاه بود، امّا – در هر حال – در آن روز، موضع گیری هـای مهـرداد بهار  برایم بسیار سئوال انگیز بود:

ـ پسرِ ملک الشعراء بهار و استادِ بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا  از خمینـی حمایـت می کند؟

در چنان حالتی از پَرستش و پُرسش، وقتی به خانه برگشتم  و  ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:

– بالاخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟

گفتم: با همۀ علاقه وُ ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلابِ اسلامی نخواهم بود!

***

مسکوب «اهلِ رسانه» نبود و به گفتگوها و مصاحبه های رادیو – تلویزیونی علاقه ای نداشت و  با نوعی طنز  می گفت:

-« برای خیلی ها، مهم ، دیده شدن است نه تأثیر گذاشتن ».  

شاهرخِ مِسکوب اهلِ«رسانه» نبود امّا کارها و کتاب هایش آنچنان رسا است که یادآورِ این شعر فردوسی است:

نمیرم از این پس که من زنده ام

که تخمِ سخن را پراکنده ام

 

صدائی تازه در غزل معاصر 

یکشنبه 9 شهریور 1393/ 31 اوت 2014

بد یا خوب  من به زبان و شعر فارسی تا حد یک«مذهب» حسّاس ام  و  با این «حسّاسیّت» ، بسیاری از دوستان شاعرم را آزرده کرده ام و آنجا که شعرِ درخشانی خوانده ام  از  ابرازِ سپاس و ستایش خودداری نکرده ام، مانند شعرهای درخشانِ حسین منزوی ، محمدعلی بهمنی و مانی.

شاعران قبل از انقلاب – عموماً – «شاعران ایدئولوژیک» بوده اند که سر به سودای تحقّق آرمان های بزرگ داشتند بی آنکه به ضعف ها ، ظرفیّت ها و ضرورت های جامعۀ ایران توجّهی داشته باشند، به همین جهت، من  بیشترِ اشعار و ادبیّات این دوران را «شعر و ادبیّات زوال» نامیده ام[ این داوری، شامل برخی شعرهای جوانیِ من نیز می شود]. 

هنر- و خصوصاً شعر- چیزی جز حدیثِ بی تابی ها و بیقراری های آدمی نیست و ازاین رو ، معتقدم  که بیشترشاعران دهۀ 70 به بعد – با نوعی «حدیث نفس» به جوهر وُ جانِ شعر  نزدیک تراند . این امر در آثارِ برخی شاعرانِ این دوره  مصداق بیشتری دارد، مانند شعرهای فاضل نظری ، علیرضا بدیع ، جواد کلیدری ، مهدی موسوی ،گروس عبدالملکیان ، سمیرا چراغ پور ، معین دهاز، رضا کاظمی، نسرینا رضایی و…فرناز بنی شفیع..(برای نمونه ای از شعر هر یک از این شاعران نگاه کنید به بخشِ« تازه ها » در تارنمای نگارنده ).

فرناز بنی شفیع  «صدائی تازه» در غزل معاصر است.او متولد  ۱۳۶۳ ، ساکن تبریز  و دانش آموختۀ رشتۀ فرش و صنایع دستی (نقّاشی روی سفال) از دانشگاه تبریز است.

فرناز بنی شفیع در جشنواره‌های مختلف ادبی و هنری مورد ستایش قرار گرفته و برندۀ جوایز متعدّدی شده است،از جمله در: کنگرۀ بزرگداشت کلیم کاشانی و جشنوارۀ دانشجویی فرشِ دانشگاه هنر کاشان.

علاوه بر«حدیث نفس»، ویژگی های زیر نیز غزل های وی را ممتاز می کنند:

1- وزن ها ،قافیه ها و ردیف های دشوار ،

2-بکارگیری کلماتی که در غزل معاصر-غالباً-«اجازۀ ورود»نداشته اند.

دو  شعر زیر – از مجموعۀ غزلِ فرناز بنی شفیع – بازتابِ تب وُ تاب های شاعرانۀ این آذربایجانیِ آذر به جان است:

این عصرهای دلگیر وُ این روزهای تکراری

جایی نمی روم، رودم، اما نمی شوم جاری

شهری که یار کم دارد خمیازه می کشد شاید

در خانه ماندنم بهتر، محصورِ چاردیواری

شهری که یار کم دارد، شهری که یار کم دارد

شهری که … راستی تبریز! در چنته ات چه ها داری؟

«باید هم عشق را دیگر پنهان کنیم در پستو»…

باید مچاله شد بی عشق، با حسِّ یک خودآزاری

تکثیر می شوم یک آن در جای جای این خانه

تا روبرو شوم با خود در عکس های دیواری

با دختری که آب از آب در قلب او تکان خورده ست

تا غرق در خودش باشد، در لاک خود رَوَد آری

یا با همان که در پشت ش صد سال بار تنهایی ست

یا با کسی که می خندد در عکس‌ها به ناچاری

از پله می برم بالا، از پله می برم پایین

بر دوش می کشم خود را… بیگاری است، بیگاری!

***

این كوه را از دوشِ من بردار لطفاً

این بارِ سنگین را زمین بگذار لطفاً

كو شانه هایت؟تكیه گاهی هست آیا؟

یك مرد اینجا نیست؟پس دیوار لطفاً

می گویی وُ می خندی وُ در آنِ واحد

حرفِ دلت را هم بگو  یك بار لطفاً

اینجا درختی دور از جنگل دلش مُرد

مانند یك گنجشكِ بی آزار لطفاً

در دست هایش لانه كن، آواز سر دِه

بنشین به روی شاخه اش بسیار لطفاً

من حرف هایم را زدم در پاسخ امّا

آهسته می گو یی كه: یك سیگار لطفاً!

***

مثل ساحل آرام باش!

پنجشنبه، 12 آبان 1390 / 3 نوامبر2011

در هیاهوهای«سوسمارانِ رسانه ای»دربارۀ کتاب «آسیب شناسی یک شکست»،امروز  متن زیبائی از دوست فرزانه ام دکتر مینا راد  رسید؛ سرشار از حِکمت وُ معرفت که لحظاتم  را  روشن ساخته است:

مثل ساحل آرام باش!

 تا مثل دریا ،بی قرارت باشند.

 ***

باد  می وزَد

می توانی در مقابلش، هم دیوار بسازی

                            هم آسیابِ بادی

تصمیم با تو است.

 ***

خوب گوش کردن را یاد بگیریم.

 گاه، فرصت ها  بسیار آهسته در میزنند

***

اگر صخره وُ سنگ در مسیر رودخانۀ زندگی نباشند

 صدای آب

            هرگز زیبا نخواهد شد.

***

برای آنان که مفهوم پرواز را نمی فهمند

هر چه بیشتر اوج بگیری

                 کوچکتر می شوی.

 

جهانِ سیاست از صافی صدای شجریان ،نعیمۀ دوستدار

اکتبر 7th, 2020

خبرگزاری رسمی جمهوری اسلامی (ایرنا) پنج‌شنبه ۱۷ مهر اعلام کرد محمدرضا شجریان درگذشت. خانه شجریان این خبر را تأیید کرد.  محمدرضا شجریان آخرین بار در ۱۴ مهر ۹۹ به علت شرایط نامناسب جسمی بار دیگر در بخش آی سی یو بیمارستان جم بستری شده بود. شجریان برجسته‌ترین هنرمند عرصه آواز و موسیقی سنتی ایران است و از او با عنوان «خسرو آواز ایران» یاد می‌شود. محمدرضا شجریان نوروز ۹۵ با انتشار ویدئویی ضمن تبریک سال نو، از ابتلای خود به بیماری سرطان خبر داده بود.

در این مقاله تأثیر صدای شجریان در روند تاریخ بیش از یک دهه پرالتهاب بررسی شده است.

سال ۱۳۸۸، ۲۴ خرداد، دو روز از اعلام نتایج انتخابات گذشته است. مردم در چهارراه پارک وی بین ماشین‌ها راه می‌روند و همدیگر را به تظاهرات روز دوشنبه دعوت می‌کنند. ترافیک در هم پیچیده و مردم و ماشین‌ها یکی شده‌اند. میان جمعیتی که ناگهان به یک سمت هجوم می‌برند، یک ماشین محاصره شده. در ماشین محمدرضا شجریان نشسته است، مردم به او انگشت پیروزی نشان می‌دهند. شیشه را پایین می‌آورد و «وی» نشان می‌دهد.

شجریان

برای کسانی که دو دهه پیش از وقایع سال ۸۸ را تجربه کرده بودند، دیدار با شجریان در خیابان یک تجربه متفاوت بود. شجریان در تمام آن سال‌ها حضوری اجتماعی و گاه سیاسی داشت اما نه آنقدر که تمام قد کنار هیچ‌کدام از جریان‌های سیاسی بایستد و از آنها حمایتی کند. او حتی در فرازهایی از زندگی حود آشکارا از سیاست فاصله گرفت، با این حال او خود می‌گفت که جهان را از صافی صدای خود گذرانده است و روز های طولانی که در میان دفترهای شعر به دنبال کلامی تازه می‌گشته، به روایت جهان مشغول بوده است: «شما تاریخ را می‌توانید از روی شعرهایی که من انتخاب کرده‌ام در این ۳۰ ساله پیدا کنید.»

او درباره اینکه می‌گویند موسیقی ایرانی غمگین است گفته بود: «نه این جور نیست، همه موسیقی‌ها غمناک و شاد است، بستگی دارد که جامعه چه حال و روحیه‌ای دارد، فقط مذهب بوده که در طول هزار و خرده‌ای سال نگذاشته موسیقی خود را نشان دهد، چون روحانیت فکر می‌کرده موسیقی با آن رقابت می‌کند.»

موسیقی در مفهوم سیاسی‌اش در ایران در دوران مشروطه شکل گرفت. اما آنچه که موسیقی ایرانی آن دوران را سیاسی می‌کرد نه سازها که آواز بود و آواز در کلام و شعر بود که مفهوم سیاسی می‌یافت. شجریان گرچه بزرگ‌ترین استاد آواز ایران خوانده شده اما او نیز تاثیر صدای خود را نه در موسیقی صرف آن که در کلام می‌جست: «موسیقی دو بخش است؛ یک بخش به ذاته موسیقی و بدون کلام است و دنیای خودش را دارد. در موسیقی با کلام، کلام خودش موسیقی دارد. معانی در دل کلام است و ما آن را کشف و ارائه می‌کنیم. مردم معنا را این طور می‌فهمند. من موسیقی زبان دل مردم، سروش مردمان سرزمینم باید باشم.»

با این معنا زندگی سیاسی شجریان -اگر بتوان چنین عنوانی بر آن اطلاق کرد- مثل بسیاری از هم‌نسلانش از سال‌های منتهی به انقلاب ۵۷ آغاز شده است.

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟

محمدرضا شجریان در سال ۱۳۵۷ همکاری خود را با رادیو، به دلیل «پخش آهنگ‌های مبتذل و تشویق به فرهنگ کاباره‌ای» ادامه نداد. پس از ۱۷ شهریور همان سال، هنرمندان گروه‌های شیدا و عارف و هوشنگ ابتهاج که آن زمان رئیس بخش موسیقی رادیو بود به نشانه اعتراض از رادیو خارج شدند.

khotsmsh02

با راه‌اندازی کانون چاووش به وسیله محمدرضا لطفی و با حمایت هوشنگ ابتهاج، هنرمندان خارج شده از رادیو به آن پیوستند. محمدرضا شجریان و شهرام ناظری در آلبوم‌های مشترک کانون چاووش آوازهای انقلابی و میهنی خواندند. در آلبوم چاووش۲ که از آلبوم‌های مشترک شجریان و ناظری بود، شجریان شب نورد را خواند: «شب است و چهره میهن سیاهه/نشستن در سیاهی ها گناهه/تفنگم را بده تا ره بجویم/که هرکه عاشقه پایش به راهه …»

اما شجریان همواره گفته که آن زمان با آنکه دولت قبلی را قبول نداشته اما انقلابی نبوده: «چیزهایی می دیدم در سیاسیون که دوست نداشتم. دور و برم افکار اغلب چپی بود که من دوست نداشتم. همه دور و برم حرف سیاسی می زدند. من از خیلی چیزهای حکومت راضی نبودم اما اینکه [سیاسی‌ها] نمی‌دانستند کجا می‌روند را دوست نداشتم.»

محمدرضا لطفی هم در یادداشتی که در خبرنامه داخلی آوای شیدا در سه بخش منتشر کرد، به آشنایی و همکاری‌اش با شجریان در اجرای «شب نورد» و «سرای امید» اشاره کرده و نوشته است: «شجریان هرگز سیاسی نبود و هرگز ما بحث سیاسی با هم نداشتیم… شش ماه پیش از روز قیام، شجریان درگیر مسائل انقلاب نبود، شاید خیلی هم نمی‌دانست دارد چه می‌گذرد. من نیز هرگز عادت نداشتم که کسی را به سویی بکشانم و به همین دلیل راجع به مسائل سیاسی صحبتی نمی‌کردم. یک روز که به آپارتمان من در امیرآباد آمد با من صحبت ‌کرد گفت در بین راه که می‌آمدم یک اعلامیه دست من داده‌اند که از همه خواسته‌اند به جنبش مردم بر علیه شاه بپیوندند. اعلامیه را خواندم که متعلق به جبهه ملی یا شاید نهضت آزادی بود. در چهره‌اش عکس‌العملی ندیدم، اما راجع به اوضاع کمی با ایشان صحبت کردم. پس از چند هفته احساس کردم که مسائل او را متاثر کرده. چند ماه قبل از این دیگر کسی نبود که بتواند در مقابل کشتارها و حکومت نظامی بی‌تفاوت بماند و همین امر باعث شد که من بتوانم از او بخواهم که اثر شب‌نورد را در استودیو بل بخواند.»

لطفی گفته است که این اولین کار موسیقی ایرانی بود که گروهی ایرانی آن را به ملت هدیه می‌کرد. تاثیر این اثر و سرود آزادی چنان بود که بیشتر مردم آن را زمزمه می‌کردند و این گونه سرنوشت گروه شیدا و چاووش رسماً به انقلاب گره خورد.

اما شجریان به صراحت در مصاحبه‌اش با صادق صبا، می‌گوید که علاقه‌ای نداشته از کارهایش به سود انقلاب ۵۷ و به خصوص شخصیت‌های سیاسی آن استفاده شود. او از سرود «چاووش ۶» یا همان «سپیده» نام می‌برد که صدا و سیمای جمهوری اسلامی سال‌ها از آن به عنوان یک سرود انقلابی برای تبلیغ چهره آیت‌الله خمینی استفاده کرده: «ایران ای سرای امید، برای حالت رستاخیز در جامعه بود اما بعد از چند وقت آقای خمینی را نشان می دادند. من این را برای ایشان نخواندم اصلا. اصلا برای شخص نبود. اما دیدم ازش استفاده این جوری می‌شود.»

آذر ۱۳۵۸، درکنسرت گروه شیدا به سرپرستی لطفی در دانشگاه ملی تصنیف معروف سپیده با شعر هوشنگ ابتهاج و صدای شجریان اجرا شد، تصنیفی که آن را کیوان ابتهاج پسر هوشنگ ابتهاج تصادفا ضبط می‌کند.

همان دوران، ربنا که یکی از چالش‌های سال‌های بعد برای حاکمیت در برخورد با شجریان شد، به سفارش رادیو و تلویزیون وقت ساخته شد: «برای کمک به رادیو و تلویزیون چیزهایی آماده کردم. بعد دیدم فتوا گرفته‌اند از خمینی که موسیقی مخدر است و … تابستان ۵۸ بود. گفتم خداحافظ جای من اینجا نیست. دو روز قبل از ماه رمضان بود. من نوار را دادم به آنها. بعد دیدم صدای خود من را پخش کردند. آن نواری که من تهیه کرده بودم را پخش نکردند.»

 سال‌های دهه ۶۰، فراز مهمی از تاریخ سیاسی معاصر ایران است که با سرکوب گسترده سیاسی، اعدام‌ مخالفان و البته جنگ همراه است. در این سال‌ها شجریان با پرویز مشکاتیان آلبوم‌های تازه‌ای تولید می‌کند اما از میان آلبوم‌های مشترک آنها بیداد به خاطر محتوای سیاسی اجتماعی آن ویژه است. خود او می گوید: «بیداد اعتراض ۴ سال بعد از به ثمر رسیدن انقلاب ۵۷ در سال ۶۱، حرف‌های زده شده کو؟ قول‌ها کو؟ چرا آنچه مردم می‌خواهند نشده؟»

او می‌خواند: «شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار/مهربانی کی سر آمد شهریاران چه شد؟»

و تأکید می‌کند: «اعتراض را در جامعه و در درون خودم می دیدم، آمدم بیانش کردم.»

او بدون اشاره به تاریخ مشخصی از تهدید شدن به مصادره اموالش هم یاد می‌کند: «یکی از آیت‌الله‌ها حکم مصادره اموال داده بود، همه نوارهایم را بردم بیرون. فرش و مبل را گفتم بیایند ببرند. نوارهایم را سه بار جابه جا کردم، با چه گرفتاری.»

سال ۸۰ شجریان آلبوم زمستان است را منتشر کرد: در میانه دوران اصلاحات اما خود او وقتی از این دوران نقل می‌کند، آن را مشابه زمانه سرایش شعر زمستان است می داند. اخوان، این شعر را پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، زمانی سرود که جامعه در خفقان و سرکوب بود: «همان موقع هم که هم خواندم زمستان بود. کسی سلام آدم را پاسح نمی گفت. مردم در یک ناامیدی و سردی فرو رفته بودند وقتی شروع کردم به خواندم مرا با خود می‌برد.»

او درباره این کنسرت‌ها می‌گوید: «اگر عکس خاصی بود نمی‌پذیرفتم. به اتکای راه خودم و احترام به هنرم.»

اما شجریان در تمام کنسرت‌هایی که تلاش کرد بدون حاشیه سیاسی برگزار کند، تصنیف «مرغ سحر» را به درخواست مردم می‌خواند: «همان تاثیری که در کلام این تصنیف است. زبان حال مردم امروز ماست. ظلم ظالم جور صیاد..، مردم همه با آن می خوانند. اعتراضی است که در جامعه وجود دارد.»

شجریان اما نگران برخورد حکومت نبود و از اینکه بازداشتش کنند هراسی نداشت؛ این را به صدای آمریکا گفت.

«این روزها دیگر ایران جای کنسرت دادن نیست»

«این روزها دیگر شجریان در سال ۲۰۱۰ در مصاحبه‌ای به سی ان ان گفت که حتی یک هفته هم در ۳۱ سالی که تا زمان مصاحبه از انقلاب گذشته شاد نبوده است. اما حضور اجتماعی و سیاسی محمدرضا شجریان پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ در ایران به اوج خود رسید. او در مصاحبه‌ها و گفت وگوهایی که در این دوران انجام داد، هرگز موضع خود را نسبت به آنچه که در خیابان‌های تهران و شهرهای دیگر ایران می‌گذشت پنهان نکرد و کنسرت‌هایش در ایران قطع شد.

محمد رضا شجریان

محمدرضا شجریان

خشم انسانی شجریان به عنوان یک هنرمند بیش از هر چیز با شنیدن سخنرانی محمود احمدی نژاد در میدان ولی عصر تهران به مناسبت پیروزی‌اش برانگیخته شد: «این آدم آمد در تلویزیون نیشخند زد و گفت یک عده خس و خاشاک آمده‌اند… من گفتم من صدای این خس و خاشاکم. اما خس و خاشاک اگر توفان راه بیفتد چشم آدم را کور می‌کند.»

او به روشنی احساس می‌کرد که در جامعه خشمی هست: «مردم اگر خشمگین شوند هیچ نیرویی جلویش را نمی‌گیرد.»

دوران ۸ ساله ریاست جمهوری احمدی نژاد به عنوان یکی از سیاه‌ترین دوران‌ها برای فعایت فرهنگی و هنری اما چیزی نبود که شجریان در عمر خود ندیده باشد: «۵ سال و ۱۰ سال چیزی در تاریخ نیست، لحظه است. نگران آینده نیستم اما گذر سختی در پیش است. این دو اگر حرف هم را نشنوند خطرناک است مردم و حکومت، اما مردم آن چیزی را که بخواهند به دست می‌آورند.»

«زبان آتش» صریح‌ترین واکنش شجریان بود به آنچه در خیابان‌ها می‌گذشت. در حالی که حکومت آشکارا به روی مردم آتش گشوده بود، شجریان از زمین گذاشتن تفنگ‌ها خواند: «تفنگت را زمین بگذار/که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار/ تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن/ من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌کن/ندارم جز زبانِ دل/ دلی لبریزِ مهر تو/ تو ای با دوستی دشمن.»

او خود درباره این آهنگ می‌گوید: «بعد از انتخابات چیزهایی دیدیم که … آدم به روی برادرش که تفنگ نمی‌کشد.»

زبان آتش ساخته خود محمدرضا شجریان و با تنظیم مجدد مجید درخشانی، گویای حس و حال شجریان است به آنچه در اطرافش می‌گذشت. پخش این تصنیف در روزهای اعتراضات ۸۸ برای آنها که در خیابان‌ها شاهد خشونت رسمی علیه مردم بودند، معنای ویژه‌ای داشت و به اعتراض‌ها جان می‌بخشید.

شجریان به سی ان ان گفت: «من هر جای دنیا که می‌روم و می‌بینم که مردم خوشحال و شاد هستند دوست دارم، ولی در کشور خودم وقتی می بینم یک زن بدون پشتیبان در کنار خیابان مجبور به سیگارفروشی است … من این صحنه ها را نمی‌توانم ببینم. هنر در ذات خود یک نوع اعتراض است، برای همین حکومت‌ها، وقتی هنر پا به عرصه تقابل می گذارد از آن وحشت دارند و می‌ترسند.»

یکی دیگر از واکنش‌های آشکار محمدرضا شجریان به اتفاقات پس از انتخابات، نامه‌ا‌ی بود که او به عزت الله ضرغامی رییس صدا و سیما نوشت و از او خواست تا آثارش را در صدا و سیما پخش نکند: «سرودهایی که خوانده‌ام به‌ویژه سرود ایران، ای سرای امید، متعلق به سال‌های ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ بوده و هیچ ارتباطی با شرایط کنونی ندارد.» و به سی ان ان گفت اگر لازم باشد برای این دوران هم چیزی می‌خواند؛ کما اینکه خوانده است.

او در نامه‌اش تاکید کرد که سازمان صدا و سیما هیچ نقشی در تهیه این آثار نداشته و به حکم قانون و شرع از این سازمان خواسته صدا و آثار او را در هیچ‌یک از واحدهای رادیو و تلویزیون پخش نکند.

و در گفت‌وگو با بی‌بی‌سی گفت: «در شرایطی که مردم در بهت و حیرت هستند و به گفته آقای احمدی نژاد، خس و خاشاک به حرکت در آمده‌اند، صدای من در صدا و سیما جایی ندارد. صدای من صدای خس و خاشاک است و همیشه هم برای خس و خاشاک خواهد بود.»

اینجا بود که حکومت هم دیگر تاب نیاورد و پخش دعای ربنا در صدا و سیما ممنوع شد.

در حالی که مدت‌ها بود شجریان کنسرتی در ایران برگزار نمی‌کرد، در سال ۱۳۹، حسین نوش‌آبادی سخنگوی وزارت ارشاد، رسما اعلام کرد که محمدرضا شجریان برای برگزاری کنسرت، ممنوعیت قانونی دارد.

او گفته بود: «نمی‌شود فردی هم معترض و منتقد شدید باشد، ضوابط و معیارهای حاکم بر نظام را نپذیرد و هم بخواهد کار کند. شجریان باید رفتارهای گذشته خود را جبران کند و به موسیقی ایرانی و اسلامی برگردد.»

او در پاسخ به اینکه اگر محمدرضا شجریان درخواست مجوز برای برگزاری کنسرت دهد، مجوز صادر می‌کند یا نه، توضیح داد: «به همین دلیل می‌گویم به لحاظ قانونی؛ یعنی برخی افراد برای اجرای کنسرت دارای محدودیت قانونی هستند و ما براساس آن ضوابط مجوز‌ها را صادر می‌کنیم که بخشی از آن شامل همین مساله است یعنی افرادی که محدودیت و ممنوعیت دارند نیز لحاظ می‌شود که دست ما نیست و ما تنها موظف به رعایت آنها هستیم. ممنوع‌الفعالیت شدن افراد ربطی به وزارت ارشاد ندارد.»

نوش‌آبادی در این مصاحبه رسما اعلام کرد که شجریان «محدودیت‌هایی دارد که توسط نهادهای دیگر قرار داده شده است و دست ما نیست.»

فصل آخر

محمد رضا شجریان در یک پیام ویدیویی که نوروز ۹۵ منتشر شد اعلام کرد که ۱۵ سال است با یک بیماری درگیر است. او وعده داده بود که پس از طی مراحل درمان به ایران بازمی‌گردد.

محمد رضا شجریان

همان زمان فرزاد طالبی، مدیرکل وقت دفتر موسیقی وزارت ارشاد اسلامی ایران گفت: « ما تمام تلاش خود را خواهیم کرد که موانع فعالیت استاد شجریان برداشته شود.»

با اینکه پس از تغییر مدیران صدا و سیمای جمهوری اسلامی در آستانه ماه رمضان، این انتشار می‌رفت که ربنای شجریان باز از رادیو و تلویزیون ایران پخش شود، روزنامه کیهان، در صفحه اول عکسی از شجریان را با چهره‌هایی مانند بهروز وثوقی و گوگوش منتشر کرد و از او به عنوان یک «هنرمند فاسد» یاد کرد.

تابستان ۹۵، مقامات وزارت ارشاد در واکنش‌هایی اعلام کردند که برای سلامت شجریان، اقدامات لازم را انجام خواهند داد. هفته اول شهریور، یک روزنامه‌نگار ایرانی در توئیتی که از نشست با معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد ارسال کرد، خبر داد که یکی از دستورکارهای این جلسه احتمالات و استراتژی رسانه‌ای وزارت ارشاد درمواجهه با رویدادی مرتبط با سلامت استاد شجریان بررسی شده است.

شجریان اما تا آخرین روزهای حیات خود فرصت و امکان برگزاری کنسرت در ایران را نیافت و سیر تاریخی زندگی او نشان می‌دهد که این فرصت نه به خاطر مهمان سالیان او، سرطان، که به خاطر کینه دیرین نهادهای تصمیم‌گیرنده از شخصیت و واکنش‌های آشکار سیاسی او بوده است.

منبع:رادیو زمانه

حذف زبان فارسی از زبان‌های رسمی و ملّی افغانستان!

اکتبر 1st, 2020

 

ادارۀ ثبت احوال افغانستان در سایت خود در بخش نام نویسی برای دریافت شناسنامه، زبان‌های پشتو و دری را به عنوان زبان اصلی و فارسی را جزو گزینۀ زبان‌های خارجی قرار داده است. این اقدام واکنش‌های زیادی را در میان فارسی زبانان این کشور به همراه داشت.

کاربران شبکه‌های اجتماعی و صاحب نظران افغانستان با انتشار مطالب و هشتگ‌هایی با عناوین پارسی زبان من و اینجا سرزمین من است، جنبش دفاع از هویت،‌ ای زبان پارسی‌ای در دریایی دری، فرهنگ ما آیین ما، پارسی هویت ماست، قلب ماست فارسی، گل نیست ماه نیست دل ماست پارسی، پارسی زبان من و اینجا سرزمین من است، به شدت به این اقدام اعتراض کردند.

یکی از کاربران در پیامی در شبکه‌های اجتماعی نوشت: زبان فارسی با قدمت تاریخی چند هزار ساله، نمادی از فرهنگ و تمدن بشری در جهان شناخته شده است، گویندگان این زبان در افغانستان حضور گسترده دارند و صاحبان این سرزمین هستند، درج فارسی و تاجیکی به عنوان زبان «خارجی» در برگه‌های رسمی یکی از نهاد‌های دولتی افغانستان، تلاش برخی عناصر مخرب و خود فروخته برای برهم زدن روحیه وحدت ملی و همزیستی مسالمت آمیز مردم این کشور است. اگر این کار نابخردانه در حد یک اشتباه هم صورت گرفته باشد، گناه بزرگ و تاریخی و بازی با هویت و تمدن بشری بخش عظیم مردم این سرزمین و زیر پا گذاشتن قانون اساسی این کشور است که زبان فارسی دری و زبان پشتو را به عنوان زبان‌های رسمی کشور پذیرفته است.

«یعقوب یسنا» شاعر و نویسنده افغانستان نیز در واکنش به درج زبان فارسی به عنوان زبان خارجی نوشت: دولت افغانستان در قبال زبان‌ها سیاست نادرست فرهنگی دارد، این سیاست نادرست فرهنگی موجب شده است بحث زبان‌ها به تنش ملی و قومی در این کشور بینجامد.

وی گفت: رویکرد فرهنگی حکومت اگر در قبال دیگر زبان‌ها اشتباه نباشد، در قبال رواج زبان پشتو اشتباه است، صد سال می‌شود حکومت می‌خواهد زبان پشتو را رواج دهد، اما برخلاف اراده دولت، پشتو زبان‌ها فارسی مکالمه می‌کنند.

یک جریان سیاسی با عنوان «جریان سیاسی خدمت» نیز در واکنش به خارجی خواندن زبان فارسی در بیانیه‌ای اعلام کرد: براساس قانون اساسی زبان فارسی دری و زبان پشتو، زبان‌های رسمی و ملی افغانستان است، رویکرد حذف و زبان خارجی خواندن آن، نقص صریح قانون اساسی تلقی می‌شود.

این جریان سیاسی گفته است: زبان پژوهان و استادان زبان و ادبیات تاکید کرده اند که ما سه زبان مستقل به نام‌های دری، تاجیکی و فارسی نداریم، فقط یک زبان پارسی است با گویش‌های دری و تاجیکی و اکنون تعدادی آگاهانه اهتمام دارند فارسی و تاجیکی را زبان بیگانه معرفی کنند، که این اقدام با اهداف خاصی صورت گرفته و یک اشتباه بزرگ تاریخی است.

«عبداللطیف پدرام» رئیس حزب کنگره ملی و نامزد سابق ریاست جمهوری افغانستان نیز در پیام نوشتاری و تصویری با اشاره به شعر فردوسی به صورت هشدارآمیز نوشت: در دفاع از زبان و هویت، همه سر به سر تن به کشتن دهیم…

تلاش تاجیکستان برای گسترش زبان فارسی

*دکتر علیرضا رئیس‌زاده
مجلس تاجیکستان قانونی را تصویب کرد که طبق آن نام خانوادگی شهروندان تاجیک از “روسی ” به “فارسی ” تغییر می‌کنند. بدین ترتیب در انتهای نام خانوادگی مردها به‌جای “اوف “، ” پور ” جایگزین می‌شود و در انتهای نام خانوادگی دختران، “دخت ” جایگزین می‌شود که علاوه بر زیبایی باعث تمایز و شناخت جنسیتی فرد می‌گردد.
خبر مهمی که شوربختانه سرسری و در میان انبوهی خبرها ناپدید گشت، جای بسی شگفتی است از این همه پارادوکس در این مملکت ! تلخ و تاسف‌بار است که عده‌ای مثلا برای نام خلیج فارس روز تعیین می‌کنند، جامه چاک می‌کنند و سنگ‌ها بر سینه می‌کوبند آن‌گاه در برابر چنین کار سترگی در مجلس تاجیکستان و شور مردمانی در کرانه‌های سیحون و جیحون برای بازگشت به زبان مادری و فرهنگ پارسی بی‌تفاوت و منفعل باشند چرا؟
یاد سخن یکی از نویسندگان اتریشی افتادم که نوشت ” علت عدم تفاهم ما اتریشی‌ها و آلمانی‌ها زبان مشترکمان می‌باشد ”
بعد از فروپاشی شوروی تاجیک‌ها به شکلی حتا افراطگرایانه به دنبال بازیابی هویت فرهنگی خود بودند و هستند،هویت و فرهنگی که نزدیک به یک قرن تحت سیطره، خفقان و پاکسازی روسها رو به افول و اضمحلال نهاده بود.
بدیهی است کسانی که هویت فرهنگی شان با نفی و ستیز روبه‌رو شده باشد یا هرگاه به اجبار از زادگاه‌شان کوچانده شوند، بزرگترین دغدغه شان بازیافتن این هویت است. هویتی که انسان در آن وجود خود را معنا می بخشد و در فقدان آن خلأ عظیم و جبران‌ناپذیری روح و روان جمعی‌اش را پیوسته معذب می‌دارد. مردم تاجیک هنوز هم دشمن کینه‌جو و حسود را پشت دروازه‌های فرهنگش حس می کند. او این حس را از تاریخ پرمخاطره‌اش به خاطر دارد.
اما شعر و زبان فارسی تاجیک شیپوری است برای بیدارباش و “نبرد افزاری ” است همیشه برافراشته و شمشیری است از نیام برکشیده.
هفتادسال سلطه فرهنگ بیگانه بر تاجیکستان، چنان دردی همراه با شور در جان مردم به ویژه نخبگان، شاعران و فرهیختگان تاجیک دمیده است که پایانی بر آن متصور نیست؛ با وجود فشار و فرهنگ روسها هم‌اینک مردم تاجیکستان از سیاستمداران تا هنرپیشگان، نویسندگان و شاعران در پی بازیابی هویت و زبان مادری هستند و هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تواند جلوی خواست و اراده این ملت را بگیرد. “علی رحمان ” رئیس‌جمهور کشور خود از اولین افرادی بود که پسوند روسی خود را حذف و مقامات کشور را وادار کرد که از پسوندهای فارسی استفاده کنند
آیا مردمی را که زبان و هویت پارسی خویش را چنین فریاد می‌زنند، می‌توان جدای از ایران زمین پنداشت؟ اصلا باید پرسید داعیه‌دار فرهنگ و زبان واقعی پارسی الان کجاست در تاجیکستان و افغانستان یا ایران؟
“کریم صابر- از تاجیکستان ”
ای زبان بلعمی و رودکی
مهر تو پرورده ام از کودکی
شاهنامه با تو آب و رنگ یافت
در جهان، خلقم ز تو فرهنگ یافت
ابن‌سینا در بخارای کهن
کاشت در مرز “شفا ” تخم سخن
با همین املا، نظامی زاده بود
بر تو ای لفظ دری، دل داده بود
مثل سعدی، جامی شیرین‌کلام
درّ معنی سفت با عزم تمام…
هی، چه آهنگ گوارا می‌دهی
انجمن را زیب و آرا می‌دهی
سبز بادا تا ابد، دامان تو
ای مبارک باد این دوران تو
تا به جان باشد رمق یا که نفس
ما برای رونقت کوشیم و بس
بی‌شک ادبیات شعر و زبان در تاجیک، بخشی از ادبیات کهن سال و غنی زبان فارسی است و قابل گسست از هم نیست
اما انچه ادمی را در شگفتی و حیرت فرو می‌برد بی‌تفاوتی و بی‌خیالی دولت‌مردان و فقدان پشتیبانی ایران از خواست مشتاقانه مردم تاجکیستان برای گسترش و بازیابی هویتی زبان خویش است. توجهی که می‌تواند به غنا و فرهنگ واژگانی فارسی کمک بسیار کند.
باید پرسید نهادهایی که ادعا در پاسداشت فرهنگ و زبان فارسی دارند کجا هستند؟ این همه بودجه را برای چه کاری می‌گیرند و در کجا هزینه می‌کنند؟ می‌خواهند فرهنگ وزبان فارسی را به افریقا و امریکای لاتین صادر کنند اما چرا به تاجکیستان و افغانستان که می‌رسند ره کج می‌کنند !! مگر هنوز باید از روس‌ها رخصت بگیریم؟
چرا مردم ایران جز پایتخت تاجکیستان هیچ کدام از شهرهای این کشور را نمی‌شناسند اما شهرها و حتا قریه‌های سوریه و عراق و یمن و…. را به خوبی می‌شناسند ؟چرا صدا و سیمای و دیگر رسانه‌های ما گزارش هر روزه از تاجیکستان و افغانستان ندارد؟
آیا کمک‌هایی که به دیگر ملل می‌کنیم در نفت و گاز و …برای تاجیکستان هم همینطور است؟
تاجیک‌ها همیشه بدنبال ارتقا و پاسداشت سنک‌های فرهنگ سرزمینی هستند که روزگاری جزء ایران بوده و گام‌های محکم و استواری علیرغم فشار و تاثیر روس ها برمی‌دارد و حتا بدنبال ان است خط خود را از “سیریلیک ” به خط نیاکانشان که پارسی است برگرداند
انها خود را هنوز جزء حوزه ایران‌زمین و زبان خود را پارسی می‌دانند انان چنان کلمات پارسی را در دهان واگویه می‌کنند چنان از توران، جیحون و سیحون و فردوسی و رودکی و خراسان سخن می‌گویند که گویی ایران واقعی آن‌جاست و ما زبان انها را به عاریه گرفته‌ایم! در شعرها و سروده‌های خود چنان از نام و اسامی و اسطوره‌های ایران‌زمین استفاده می‌کنند که تمایز بین ایران و تاجیکستان برای شما دشخوار می‌نماید.
آنها عاشق ایرانند البته نه ایرانی که ما می‌دانیم چرا که انها ایران زمین را وسعیتر می‌دانند
متأسفانه ایران هرگز نتوانست نقش برادر بزرگتر و مسئولیت‌پذیری در حوزه زبان و فرهنگ برای تاجیکستان و افغانستان بر عهده بگیرد ان‌شاء الله که عمدی در کار نباشد و عده‌ای در پی دلسردکردن و جدا کردن مردم تاجیکستان و افغانستان از ایران نباشند.
با تمام این اوصاف مایه دلگرمی و مسرت است و قابل ستایش که تاجیکستان این کشور زیبا و فارسی‌زبان به تلاش‌هایش برای رهایی از یوغ بیگانه و بازگشت به هویت خویش بی‌وقفه می‌کوشد اما پرسش نهایی این است که وظیفه و نقش ایران برای کمک به پیشبرد این فرایند چیست و در کجای قصه و داستان ایستاده است؟
“مهمان محبت‌اف بختی» ادیب و اندیشمند برجسته تاجیک و رئیس اتحادیه نویسندگان تاجیکستان
از ازل تا به ابد قسمت من ایران است
که نشــانش پرِ سیمرغ و دل شیران است
همه گویند که ایران چه بزرگ است، بزرگ
این همــه در سخن و در خرد پیران است
تا ابد دشمنت ای کشور زیبا حتی
از بلندای مقام تو بسی حیران است
بخت بد بین که میان تو و من فاصله‌هاست
تخت سامان و قباد من و تو ایران است
دوستم قیمت هم‌بستی و هم‌‌دستی دان
که همین روزی ما از فلک و دوران است
*ره مهر من و تو می‌گذرد از راهی*
*کز بخارا و دوشنبه به دل تهران است*

حذف جنایات روسیه تزاری از کتب تاریخ ایران

فاجعه فرهنگ زدایی از کتاب‌های فارسی مدارس با حذف آثار شاعران و نویسندگان پارسی‌گوی

یک کارشناس آموزش و پرورش در شبکه‌های اجتماعی از حذف و تغییر برخی کتاب‌های درسی درباره تجاوز روسیه به خاک ایران نوشته و از تلاش برای “تطهیر روسیه” و رضایت پوتین سخن گفته است.

پس از طرح پرسروصدای سانسور کتاب‌های فارسی مدارس در نیمه آبان امسال، اکنون فراتر از ادبیات، نوبت حذف انتگرال از کتب ریاضی و جنایات روسیه تزاری از کتاب‌های تاریخ رسیده‌ است.

در طرح پیشین قرار بود که داستان موسی و شبان، شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی، غزلی از هوشنگ ابتهاج معروف به سایه، رباعیات عمر خیام، داستان منصور حلاج در کتاب تذکره الاولیای شیخ فرید‌الدین عطار نیشابوری، و اشعاری از ایرج میرزا، نیما یوشیج و اخوان ثالث حذف شوند.

یکی از روحانیون به نام علی ذوعلم، رئیس سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی وزارتخانه‌های آموزش و پرورش و علوم را مکلف به پذیرش و اجرای طرح جدید کرده است.

مطابق طرح جدید، قرار است که انتگرال از کتب ریاضی دوره متوسطه حذف شود. این تصمیم واکنش اعتراضی جامعه‌ دانشگاهی را در پی داشته است.

علی ذوعلم در خصوص حذف انتگرال از کتاب ریاضی دوره متوسطه نیز گفته است که «دانش‌آموزان باید انتگرال را در دانشگاه یاد بگیرند.»

این موضوع اعتراض انجمن ریاضی ایران و استادان دانشگاه را در پی داشته که به نظرات کارشناسی آنها توجه نشده است. آنها این عمل را فاجعه نامیده‌اند و می‌گویند که باید از ابتدا با تشکیل کلاس‌های فوق‌العاده، به دانشجویان انتگرال آموخت.

لازم به ذکر است که دو مبحث مشتق و انتگرال که توسط اسحاق نیوتن و لایب‌نیتس کشف شده‌اند، بالاترین انگیزه را در دانش‌آموزان ریاضی ایجاد می‌کنند.

همچنین برخی کارشناسان در حوزه آموزش، حذف برخی از مطالب کتاب‌های تاریخ که به تجاوزهای روسیه تزاری به خاک ایران و جنایات روسیه اشاره دارند را تلاشی برای تطهیر روسیه و به دست آوردن رضایت پوتین دانسته‌اند.

علی ذوعلم در نشست خبری سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی، در عوض از گنجاندن توطئه‌های آمریکا در کتب درسی و بررسی اضافه شدن زبان چینی و عربی به سبد انتخاب دانش‌آموزان سخن به میان آورده است. او انگیزه این اقدام را ایجاد توانمندی اخلاقی در دانش‌آموزان ذکر کرد. معنی این انگیزه هم چیزی جز تحمیل مقتضیات اعتقادی دافعه برانگیز دستگاه روحانیت در ایران نیست.

منتع:سایت آزادگی

جایزۀ « نوبل آلترناتیو » به نسرین ستوده اهداء شد

اکتبر 1st, 2020

جایزه نوبل آلترناتیو ۲۰۲۰ به نسرین ستوده، کنشگر اجتماعی و فعال زندانی حقوق بشر در ایران و سه فعال دیگر از  بلاروس، آمریکا و نیکاراگوئه اهدا می‌شود. فصل مشترک فعالیت‌های این کنشگران، تلاششان برای تحقق برابری و آزادی است.

بنیاد “جایزه زیست درست” که به نوبل آلترناتیو مشهور است، صبح پنجشنبه دهم مهر (اول اکتبر) در استکهلم سوئد برندگان جایزه امسال را معرفی کرد. جایزه ۲۰۲۰ به صورت مشترک به نسرین ستوده فعال حقوق بشر از ایران، آلش بیالیاتسکی کنشکر دموکراسی از بلاروس، برایان استیونسون فعال حقوق اجتماعی از آمریکا و لوتی کانینگام رِن از نیکاراگوئه که برای حقوق بومیان تلاش می‌کند، اهدا خواهد شد.

اوله فُن اوکسکول، مدیر بنیاد نوبل آلترناتیو در مراسم صبح پنجشنبه گفت که بنیاد برای “برای افکندن نور بر تهدید جهانی دموکراسی” چنین تصمیمی گرفته است.

اوکسکول مبارزه برای تحقق حقوق برابر، دموکراسی، عدالت و آزادی را نقطه اشتراک چهار برنده امسال عنوان کرده است.

در توضیح شایستگی ستوده برای دریافت جایزه از تلاش‌های او در وکالت زنان و کودکان و زندان سیاسی یاد شده که برای خودش هم تعقیب و زندان را در پی آورده است.

رضا خندان، همسر نسرین ستوده در اظهارات تشکرآمیزش برای بنیاد “جایزه زیست درست” گفته است که خانواده‌اش روزهای سختی را طی می‌کند. او با اشاره به بازداشت موقت مهرآوه خندان، دخترشان، ۵ / ۳۸ سال زندان و شلاق برای ستوده و نیز مسدودکردن حساب‌های بانکی او، افزوده است: «حکومت فکر می‌کند که با تعدی‌های بدتر و دم‌افزون‌تر می‌تواند خانواده ما را متلاشی کند».

آلش بیالیاتسکی، فعال دمکراسی از بلاروس، دیگر دریافت‌کننده جایزه از سال ۱۹۸۸، یعنی قبل از سقوط شوروی و استقلال بلاروس فعالیت خود را در این راه آغاز کرده و مرکز حقوق بشر “ویاسنا” را هم در همین رابطه تاسیس کرده است. بخشی از جایزه که سهم بیالیاتسکی می‌شود، به او و موسسه‌اش تعلق گرفته است. بنیاد “جایزه زیست صحیح” در توضیح شایستگی بیالیاتسکی برای دریافت جایزه نوشته که تلاش‌ها دهه‌ها ساله او در راه دمکراسی، ثبت نقض حقوق بشر و نظارت بر انتخابات‌ها راه را برای برآمد جامعه مدنی مستقل بلاروس هموار کرده و جنبش کنونی دمکراسی‌خواهی در بلاروس هم بر شانه همین فعالیت‌ها شکل گرفته است.

لوتی کانینگام رِن، سومین دریافت کننده جایزه با تلاش‌هایش برای حفظ زمین و زیستبوم بخش‌هایی از بومیان نیکاراگوئه، علامت‌گذاری منطقه زیست و کار آنها و ممانعت از تعرض و تعدی به حقوق این گروه‌های مورد تبعیض، سهمی عمده در دفاع از حقوق بشر در کشورش بازی کرده است. سبک و رویه حقوقی کانینگام‌رن حالا در بسیاری از مناطق جهان الگویی برای مدافعان حقوق بومیان مناطق مختلف است. دفاع از حقوق زنان، روشنگری و آگاهگری در باره خشونت علیه زنان و تلاش برای سهیم‌سازی زنان در تصمیم‌گیری‌ها از دیگر اجزای کارنامه این زن ۶۱ ساله نیکاراگوئه‌ای ذکر شده است.

بنیاد “جایزه زیست درست” (Right-Livelihood-Award) را یاکوب فُن اوکسکول، نیکوکار آلمانی-سوئدی و عموی مدیر کنونی این بنیاد بنا نهاد. او در سال ۱۹۷۹ کوشید بنیاد نوبل را به اهدای جایزه نوبل محیط زیست قانع کند. این تلاش موفق نبود. هدف بنیاد نوبل آلترناتیو جلب توجه جهانی به برندگان، برندگانی که با شجاعت و در شرایطی معمولا ریسک‌آمیز به تلاش در راه دفاع از حقوق بشر، آزادی مطبوعات، تقویت دمکراسی و حفظ محیط زیست می‌پردازند. مقام‌های این بنیاد می‌گویند، تلاششان این است که با ایجاد شبکه‌ای جهانی “بلندگو و محافظ” کنشگران باشد.

برندگان جایزه نوبل آلترناتیو از سوی یک هیات داوری بین‌المللی برگزیده می‌شوند. مراسم اعطای این جایزه ۹۰ هزار یورویی روز سوم دسامبر به صورت مجازی در استهکلام سوئد برگزار خواهد شد.

منبع:دویچه وله:

وحشی چنان گرگ است چشمت ، فرناز بنی شفیع

سپتامبر 27th, 2020

فرناز بنی شفیع، در سال 1363 در تبریز  تولد یافت و  علاوه بر شعر در رشتۀ فرش و صنایع دستی  و نقاشی روی سفال نیز  دستی توانا دارد.نمایشگاه او در روزجهانی صنایعِ دستی در تبریز  با استقبال و ستایشِ بازدیدکنندگاه همراه بود.

غزل های  فرناز بنی شفیع از نوآوری در وزن و بدایع شعری برخوردار است.شعر زیر،نمونه ای از غزلیّات او است. 

وحشی چنان گرگ است چشمت، خوی دریدن دارد انگار

گرگی که تا پای غزالی قصد دویدن دارد انگار

 اصلاَ از آن روزی که حوا در روح و جانت ریشه کرده ست

دستت خیال میوه های ممنوعه چیدن دارد انگار

حرفی نداری تا بگویی ، روی لبت مهر سکوت است

حتی زبانت مثل گوشَت میل شنیدن دارد انگار

این روسری را در به در کن در بادها ، زیرا که موهام

در بین انگشتان دستت شوق وزیدن دارد انگار

آماده ام تا پر بگیرم در نی نی تاریک چشمت

چون خواب هم امشب هوای از سر پریدن دارد انگار

روزی گره خوردی به تارم ، یک شب گره خوردی به پودم

این دخترک دیگر خودش نیست یک مرد بر تن دارد انگار

سه عضو کانون نویسندگان ایران در بحران کرونا به زندان اوین منتقل شدند

سپتامبر 26th, 2020

کیوان باژن (سمت راست)، بکتاش آبتین (وسط) و رضا خندان مهابادی
کیوان باژن (سمت راست)، بکتاش آبتین (وسط) و رضا خندان مهابادی

کانون نویسندگان ایران روز شنبه ۵ مهر در اطلاعیه‌ای از اجرای حکم حبس سه نفر از اعضایش شامل رضا خندان (مهابادی)، بکتاش آبتین و کیوان باژن خبر داد.

این سه نویسنده در شرایطی به زندان اوین منتقل شده‌اند که بحران شیوع کرونا در تهران همچنان ادامه دارد و وضعیت رسیدگی به سلامت و بهداشت زندانیان پایتخت اسف‌بار گزارش شده است.

بنابر اعلام صفحه رسمی کانون در فیسبوک، آقایان خندان و آبتین، دو عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران و کیوان باژن به عنوان عضو پیشین این هئیت، پس از حضور در شعبه اجرای احکام دادسرای اوین، حوالی ساعت سه بعد از ظهر روز شنبه، جهت تحمل دوران محکومیت خود به زندان منتقل شدند.

این سه نویسنده پیشتر در تاریخ یکم تیر سال جاری به شبه یک اجرای احکام احضار شده بودند اما به دلیل شیوع ویروس کرونا، اجرای حکم آنها به تاریخ ۵ مهر موکول شد.

آنها نخستین بار، اردیبهشت سال گذشته در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی تهران به ریاست قاضی مقیسه محاکمه شدند و با رای دادگاه بدوی، هر کدام به شش سال زندان محکوم شدند.

پرونده این سه عضو کانون نویسندگان پس از اعتراض وکلا، به شعبه ۳۶ دادگاه تجدیدنظر ارسال شد. این دادگاه به ریاست قاضی احمد زرگر روز شنبه ۷ دی‌ماه ۹۸ اعلام کرد که حکم ۶ سال زندان برای رضا خندان و بکتاش آبتین به اجرا درمی‌آید و حکم ۶ سال زندان کیوان باژن به ۳ سال و شش ماه زندان کاهش خواهد یافت.

این احکام در شرایطی صادر شده که بنابر گزارش کانون نویسندگان، دادگاه تجدیدنظر بدون دعوت از متهمان و وکلای آنها برگزار شده است.

اتهام این افراد «عضویت در کانون نویسندگان ایران، انتشار خبرنامه‌ داخلی کانون، آماده‌کردن کتاب پژوهشی در باره‌ی تاریخ پنجاه ساله‌ کانون برای انتشار داخلی، بیانیه‌های کانون، حضور بر مزار جانباختگان قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای جعفر پوینده و محمد مختاری و شرکت در مراسم سالانه‌ احمد شاملو» اعلام شد.

محاکمه و صدور این احکام قضایی سنگین برای سه چهره مطرح کانون نویسندگان تا کنون واکنش‌های متعددی از سوی فعالان داخلی و بین‌المللی به دنبال داشته است.

بیش از ۹۰۰ نویسنده، مترجم و شاعر سال گذشته در نامه‌ای به مقامات اجرایی و قضایی جمهوری اسلامی، احکام صادر شده برای سه عضو کانون نویسندگان را « ناروا و آزادی‌کُش» و «لطمه‌ای گران به حقوق اساسی فرد فرد ملّت ایران» خواندند.

هم‌زمان، انجمن جهانی قلم نیز در بیانیه‌ای «نگرانی عمیق» خود را از این احکام اعلام و تاکید کرد که اتهام‌های وارد شده به این سه نویسنده «نقض آشکار حق آزادی بیان است».

کانون نویسندگان روز اول اردیبهشت سال ۴۷ با امضای ۴۹ نویسنده تشکیل شد و از اعضای هیات مؤسس آن می‌توان به چهره‌هایی چون جلال آل‌احمد، بهرام بیضایی، داریوش آشوری، محمدعلی سپانلو و اسماعیل نوری‌علاء اشاره کرد.

کانون نویسندگان ایران طی ۵۰ سال فعالیت خود فراز و نشیب‌های بسیاری را پشت سر گذاشته که یکی از آنها قتل محمد مختاری و محمد پوینده، دو چهره فعال کانون نویسندگان، توسط ماموران وزارت اطلاعات بود.

این قتل‌ها بخشی از جریان سرکوب مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی بود که از آن به عنوان قتل‌های زنجیره‌ای یاد می‌شود و چهره‌هایی چون داریوش فروهر رهبر حزب ملت ایران و همسر او پروانه فروهر، مجید شریف و پیروز دوانی، نویسنده و پژوهشگر و چندین نفر دیگر از دگراندیشان از قربانیان آن بودند.

منبع:رادیو فردا

استخدام طلّاب برای دبیری ادبیات و تاریخ؛ عدالت یا تبعیض و تحقیر تخصص؟

سپتامبر 25th, 2020

بیانیۀ اعتراضیِ انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی  

*استخدام روحانیون در آموزش و پرورش برای پیشۀ دبیری ادبیات و علوم اجتماعی چه تجانسی با دروس و اهداف حوزه ها دارد؟

عصر ایران؛ مهرداد خدیر: آن‌گونه که از دفترچۀ آزمون استخدامی کشوری برمی‌آید طلابی که مدرک حوزوی دارند نیز می‌توانند به عنوان دبیر ادبیات یا تاریخ یا علوم اجتماعی «استخدام» شوند.

این امر – برابر‌شماریِ دارندگانِ مدارک سطح 2 و 3 حوزه‌های علمیه با دانش‌آموختگان کارشناسی و کارشناسی‌ارشد رشته‌های زبان و ادبیات فارسی، علوم اجتماعی و تاریخ- که به آنان امکان استخدام مانند دارندگان مدارک این رشته‌ها را می دهد موجب اعتراض و انتقاد انجمن‌های تخصصی علوم اجتماعی، تاریخ و ادبیات به وزارت آموزش و پرورش و درخواست لغو این تصمیم شده است.

استخدام طلاب برای دبیری ادبیات و تاریخ؛ عدالت یا تبعیض و تحقیر تخصص؟

انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی در بیانیۀ اعتراضی خود آورده است:

«استادان این رشته که متاع‌شان به ثمن بخس در چهار سوق منفعت و بی تمیزی عده‌ای کارناشناس کارنابلد حراج شده دیگر با چه استدلالی دانشجویان‌شان را به ضرورت خواندن ده‌ها درس تخصصی برای آماده شدن در تدریس درس‌های زبان و ادبیات فارسی تشویق کنند؟»

این استادان پرسیده اند:« 200 واحد درسی مرتبط با رشته و پایان‌نامه و نقشۀ جامع علمی، سند تحول راهبردی علم و فناوری و برنامۀ پنجم توسعه و تأکید بر زبان فارسی به عنوان بنای هویت ملی چه می‌شود؟»

هفت انجمن تخصصی و علوم اجتماعی و تاریخ هم این تصمیم را «نشانۀ بی توجهی به دانش و تخصص در تصدی نقش معلمی» دانسته و هشدار داده‌اند قرار گرفتن دانش آموختگان حوزوی در جایگاه غیر تخصصی از اعتبار اخلاقی و اجتماعی آنان می‌کاهد.

داستان به زبان ساده‌تر این است که آموزش و پرورش به طلابی که سطح 2 و 3 حوزه را گذرانده‌اند به چشم دانش‌آموختۀ لیسانس و فوق لیسانس تاریخ و علوم اجتماعی و ادبیات می‌نگرد و قریب 15 هزار نفر از آنها را در صورت قبولی در آزمون و همچون واجدان مدارک دانشگاهی مرتبط استخدام می‌کند.

در این میانه اما دکتر غلامحسین‌زاده رییس انجمن استادان زبان و ادبیات فارسی پرسیده است:

«این دانش‌آموختگان دربارۀ زبان فارسی چه آموزشی دیده‌اند؟ آیا دستور زبان خوانده‌اند و با متون ادبی و شاهنامه آشنایند؟ آثار عرفانی و سبک‌های ادبی ما را می‌شناسند؟ با تاریخ ادبیات و تحولات زبان آشنا هستند یا هیچ یک را نمی‌دانند؟»

جدای این پرسش ها این نکات را می‌توان یادآور شد:

1. آیا درسطح 2 و 3 در حوزه تاریخ و ادبیات و علوم اجتماعی در حد دانشگاهی می‌خوانند و وقتی نخوانده‌اند چگونه می‌خواهند آموزش دهند؟

2. اگر هدف این طرح ایجاد اشتغال برای تحصیل‌کردگان حوزوی است چرا فرصت های شغلی فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌ها را می‌خواهند بگیرند؟ منظور از وحدت حوزه و دانشگاه این نبوده و در مجموع به نفع حوزه‌ها نیست. چون آنان را به کارمندان دولت و آموزش و پرورش تبدیل می‌کند. آن هم دور از تخصص‌های مربوطه و نگاه همۀ همکاران به آنان هم مثبت نخواهد بود.

3. جوهرۀ ادبیات، عشق و عرفان است و به عکسِ متون عرفانی و ادبی ما که در آنها از عشق و وحدت وجود سخن به میان آمده در متون مذهبی که طلاب و روحانیون می‌خوانند سخنی از عشق نیست.

اینان چگونه می‌خواهند حافظ و مولانا  را تدریس کنند؟ به سوی عرفان می‌گروند یا تحت‌الشعاع مذهب قرار می‌دهند یا به مرور کتب تاریخ و ادبیات و علوم اجتماعی را بیش از این ایدیولوژیک خواهند کرد؟

تاریخ نیز تنها تاریخ اسلام نیست و تاریخ اسلام تنها تاریخ تشیع نیست. نگاه ایدیولوژیک به تاریخ داستان‌وارگی و جذابیت قصه های آن را می‌ستاند. در همین تلویزیون جمهوری اسلامی چند نفر تاریخ می‌گویند. از روحانیون، پذیرفتنی‌تر است یا چهره‌هایی که تنها با تاریخ شناخته وتازه متهم هم می‌شوند؟

4. جمهوری اسلامی با شعار عدالت تشکیل شده و عدالت در نقطۀ مقابل تبعیض قرار می‌گیرد. به این معنی که به میزانی که تبعیض هست، عدالت نیست و به اندازه‌ای که عدالت هست، تبعیض نیست. این کار آیا با عدالت سازگار است یا با تبعیض؟ تبعیض هم نباشد تحقیر تخصص نیست؟ ممکن است گفته شود در آزمون شرکت می کنند ولی مثل این است که در مسابقۀ دو صد متر برخی از شرکت کنندگان از نیمۀ زمین شروع به دویدن کنند.

در تصدی مشاغل حقوقی و قضایی به جایگاه فقه اشاره می‌شد و از این رو روحانیون بر مناصب حقوقی و فقهی نشستند. در این فقره اما صحبت از فقه نیست.

5. ادبیات با ذوقیات و مهارت نوشتن و تسلط بر شعر و نثر هزار سالۀ پارسی سر و کار دارد و دانشجویان طی 4 تا 6 سال دروسی را فرا می‌گیرند که با این زمینه مرتبط است. ضمن این که دانشجویی که این رشته را انتخاب می‌کند اهل مطالعات جانبی هم هست و در کنار کتب دانشگاهی نمی‌تواند از رُمان و شعر نو و ادبیات معاصر غافل باشد. دارندۀ مدارک سطح 2 و 3 حوزوی آیا با این منظور پرورش یافته‌اند؟

بله، روحانیِ رُمان‌نویس هم داریم و چندی پیش یک مجلۀ معتبر ادبی پرونده‌ای خواندنی به آثار چند روحانی رمان‌نویس اختصاص داده بود. شاعر و نویسنده هم در میان آنان هست. اما توانایی‌ها و علایق شخصی را نمی‌توان به همۀ دارندگان مدارک یا طی‌کنندگان مدارج حوزوی تعمیم و معیار استخدام رسمی قرار داد. چندان که علاقه‌مندی شخصی یک فارغ‌التحصیل پزشکی به علوم دینی به معنی آن نیست که همه چنین‌اند.

6. به اعتقاد هشت انجمن پیش گفته «این تصمیم یعنی تخصص معنی ندارد و سرمایه گذاری برای تربیت دانشجو بی‌حاصل است». ضمن این که به احساس تبعیض دامن می‌زند و این پرسش را پدید می آورد که آیا طلاب و روحانیون برای استخدام در آموزش و پرورش تربیت می‌شوند یا برای تبلیغ دینی به صورت مطلق؟ دکتر شریعتی از دانشگاه‌ها انتقاد می‌کرد که مدارک آنان، «کوپن نان» شده است. با مبنا قرار دادن مدارک حوزوی برای استخدام آن هم در رشته‌های نامرتبط اکنون چه باید گفت؟

7. در ادبیات، زبان‌آوری و زیبایی‌شناسی و آرایه‌های ادبی و پند و حکمت سخنان آنان مد نظر است نه جنبه های مذهبی که روحانیون در آن تخصص دارند. اگر هم قرار باشد از طریق ادبیات، دین و مذهب را تبلیغ کنند درس ادبیات عملا به الهیات بدل می‌شود.

شاید هم بر پایۀ این باور باشد که روحانیون که از پس کارهای مهم‌تر برآمده و مملکت‌داری کرده و در اقتصاد و روان‌شناسی و ورزش نظر می‌دهند ادبیات و تاریخ و علوم اجتماعی را هم می‌توانند چون ادبیات فارسی و عربی به هم نزدیک است و تاریخ اسلام را به جای تاریخ منحط غرب درس می‌دهند و جامعه‌شناسی را هم از منظر حوزوی و جای نگرانی نیست. در این حالت هم می‌توان گفت: بدین ترتیب دروس دینی کنار گذاشته می شود یا متقابلاً آنها را به دبیران ادبیات و تاریخ می‌سپارند؟

یگانه توجیهی که یافته‌ام جدای مطیع بودن وزیر این است که وزارت آموزش و پرورش این طرح را به خاطر آن به اجرا می‌گذارد که انگ سکولاریسم و ترویج سند 2030 به خاطر ترجیح مهارت‌های دانش‌آموزان بر هر امر بیرونی دیگر را دور سازد و با حوزه‌ها بیش از پیش بیامیزند.

من اما خود در مشهورترین مدارس دینی آن هم در سال‌های پیش از انقلاب درس خوانده ام ولی روحانی‌یی را در هیأت دبیر ادبیات و تاریخ ندیدم.

روحانی ما چهره‌ای در آوازۀ آیت‌الله موسوی اردبیلی و رییس عالیۀ مؤسسه‌ای بود که «مفید» بدان وابسته بود نه که خود درس و نمره بدهد. ادبیات را هم دبیر ادبیات درس می‌داد و تاریخ را دبیر تاریخ و اجتماعی را دبیر اجتماعی و از زبان او ( مصطفی تبریزی) که پس از پیروزی انقلاب نمایندۀ دورۀ اول مجلس شورای اسلامی هم شد با بسیاری از مفاهیم سیاسی آشنا شدیم.

  سوء تفاهم نشود. استخدام روحانیون در آموزش و پرورشی در ساختار دین‌محور شگفت آور نیست. اما به قصد پیشۀ دبیری ادبیات و علوم اجتماعی چه تجانسی با تحصیلات و اهداف حوزه‌ها دارد؟ ضمن این که از اعتراضات، برمی‌آید دانش آموختگان این رشته ها «راضی» نیستند و اگر این حس را ولو نادرست داشته باشند که فرصت و موقعیت و امکان آنان «غصب» شده چه توجیه شرعی دارند؟

آیا فوق لیسانس علوم اجتماعی که به خاطر ورود طلاب و حوزویان امکان استخدام را از دست داده نخواهد گفت این همه موقعیت شغلی دیگر از قوۀ قضاییه تا سازمان تبلیغات و اوقاف و صدا وسیما و عقیدتی سیاسی‌های ارتش و سپاه و بسیج و نهادهای امنیتی و نهادهای انقلابی  آیا اشباع شده که حالا سراغ تنها امکان ما آمده‌اید؟ حداقل برخی از آن فرصت‌های شغلی را متقابلا به ما بدهید چون واقعیت این است که انگیزۀ بخش قابل توجهی از افراد استخدام است و نه کارهای پژوهشی و ذوقی.

نقل است که کسی از مرحوم محمد تقی فلسفی واعظ شهیر شهر می پرسد این آقای فخرالدین حجازی که همان حرف های شما را بالای منبر می‌زند و خوش سخن است و جوانان را هم جذب می‌کند. چرا با سخنرانی های مذهبی او موافق نیستید؟ پاسخ می دهد: «مَحاکِم» و «مَحاضِر» را که از ما گرفتند، «منابر» را هم از ما بگیرند؟ نکند گفته شود داستان که عوض شد نه تنها محاکم و محاضر را پس گرفتند و منابر را رونق دادند که سراغ مدارس هم رفتند!

 حکایت دانش آموختگان مظلوم ادبیات و تاریخ و علوم اجتماعی است که امید استخدام در آموزش و پرورش داشتند و در دفترچۀ آزمون استخدامی دیدند دارندگان مدارک سطح 2 و 3 هم می توانند استخدام شوند.

اوایل دهۀ 70 مقام معظم رهبری روحانیون را از دنیازدگی به سبب امکاناتی که در جمهوری اسلامی به دست آورده اند پرهیز دادند و گفتند: «آنچه روحانیت را در چشم مردم شیرین کرد، همین ورع و پرهیزگاری بود» و بعد این انتقاد از دولتی‌های متمکن که چرا شخصی که اتومبیل دارد با خودرو دولتی سر کار می رود.

اکنون هم می توان یادآور شد این جور کارها روحانیون را در چشم مردم شیرین می کند یا از چشم می اندازد؟

سر و کار عالم یا دانش آموختۀ دینی باید با نماز و روزه و آیه و حدیث باشد حال آن که ادبیات، ذوقیات است و تخیل شاعرانه و به تعبیر نظامی: در شعر مپیچ و در فنِ او/ که اکذب اوست احسنِ او.

این دو چگونه قابل جمع است؟ خودشان می خواهند از الهیات به ادبیات بگروند یا ادبیات را در قالب الهیات عرضه می‌کنند؟

کلاس ادبیات برای این است که بچه ها خود نوشتن را یاد بگیرند نه حتی چی نوشتن را. دو خط ساده را خیلی هاشان نمی‌توانند بنویسند.

بتوانند حافظ و مولانا و نیز شاملو فروغ بخوانند و لذت ببرند. بدانند رمان چیست و سبک ادبی کدام است. ادبیات با موسیقی آمیخته است و نمی توان اهل موسیقی نبود و شعر را دریافت. تمام زیبایی شعر حافظ به موسیقی درونی آن است و اینها هیچ یک ربطی به امور غیر ادبی ندارد.

با این اوصاف از مردان دین نباید پرسید اولا چرا نگاه استخدامی و پیشه ای؟  و اگر هم مانند دیگران در طلب کار هستید چرا از عرصۀ دین به ادبیات و اجتماعیات و تاریخ می کوچید و اگر همۀ علوم و فنون را ذیل آموخته ها می‌دانید چرا ریاضیات و شیمی و فیزیک نه و ادبیات و تاریخ و علوم اجتماعی، آری؟

مرزها دیگر اساسِ دوریِ ما نیستند،نجیب بارور شاعرِ افغان

سپتامبر 14th, 2020

 

زادگاهِ رستم و شاهان ساسانی یکی‌ست
شوکت شهنامه و فرهنگ ایرانی یکی‌ست

ارزش خاک بخارا و سمرقندِ عزیز
نزد ما با گوهر و لعل بدخشانی یکی‌ست

ما اگرچون شاخه‌ها دوریم از هم عیب نیست
ریشۀ کولابی و بلخی و تهرانی یکی‌ست

از درفش کاویان آواز دیگر می‌رسد:
بازوان کاوه و شمشیر سامانی یکی‌ست

چیست فرق شعر حافظ، با سرود مولوی؟
مکتب هندی، عراقی و خراسانی یکی‌ست

فرق شعر بیدل و اقبال و غالب در کجاست؟
رودکی و حضرت جامی و خاقانی یکی‌ست

مرزها دیگر اساس دوریِ ما نیستند
ای برادر! اصل ما را نیک می‌دانی یکی‌ست

«تاجکی»، یا «فارسی»، یا خویش پنداری «دری»
این زبان پارسی را هرچه می‌خوانی، یکی‌ست!

نوید سیاوش،کاری از: وانشا رودبارکی

سپتامبر 14th, 2020

فراخوان هنرمندان بین‌المللی در حمایت از نسرین ستوده

سپتامبر 12th, 2020

تصویر

 

نسرین ستوده

جمعی از هنرمندان و نویسندگان دارای شهرت جهانی ضمن حمایت از کارزار آزادی نسرین ستوده، وکیل و مدافع حقوق بشر، از همگان خواستند به این کارزار بپیوندند.

آذر نفیسی، نویسنده، و نازنین بنیادی و شهره آغداشلو، از هنرپیشگان ایرانی از جمله شخصیت‌هایی هستند که در این فراخوان شرکت کرده‌اند.

اولیویا کولمن و جِی کِی سیمونز، هر دو برنده جایزه اسکار، و شیرین نشاط، نقاش و فیلمساز، و ماز جبرانی، کمدین، از دیگر شرکت‌کنندگان در این فراخوان هستند.

این عده در کنار جمعی دیگر از هنرمندان برجسته با هشتگ «نسرین را آزاد کنید» عکس خود را در اختیار مرکز حقوق بشر ایران قرار داده‌اند.

خانم ستوده از ۲۰ مردادماه گذشته با انتشار نامه‌ای، ضمن درخواست آزادی زندانیان سیاسی، در اعتراض به شرایط زندانیان سیاسی اعتصاب غذا کرده است.

نسرین ستوده که وکالت بسیاری از فعالان سیاسی، زنان و دانشجویان را بر عهده داشت، در شهریور سال ۸۹ و پس از احضار به دادسرای انقلاب بازداشت شد.

او  اخیراً جایزه حقوق بشری انجمن قضات آلمان را که به او تعلق گرفته بود، به چهار معترض ایرانی محکوم به اعدام اهدا کرده است.

سرود برای«زیبا ترین فرزندان آفتاب»،علی میرفطروس

سپتامبر 9th, 2020

به یادِ قربانیانِ قتل عامِ زندانیان سیاسی-عقیدتیِ تابستان ۶۷

تو را با سپیده چه پیمان بود؟

تو را با سپیده چه پیمان بود-

که نماز را

             – حلّاج وار –

از خونِ خویش وضوء کردی

و عشق را

            تا ارتفاعِ دار

                           پذیرفتی(۱)

     **       

وقتی تو                          

با آخرین ستاره  می رفتی

از خاورانِ خونت                 

     خورشید می شکفت.

** 

از سپیده آینه ها کردم

از سپیده آینه ها کردم-

آنچنان

که شوکتِ حماسیِ مرگت

تا  « بی نهایت »  

                           امتداد داشته باشد…

_________________________

*«زیباترین فرزندان آفتاب» ازاحمد شاملو است

۱-در عشق  دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید اِلّا به خون ، حسین بن منصور حلّاج

https://mirfetros.com

[email protected]

ناتل خانلری؛ به یاد مردی که مدرسه‌ را به روستاهای ایران برد

سپتامبر 9th, 2020

بیست سال پیش، در شهریور سال ۱۳۶۹،دکتر پرویز ناتل خانلری که هنوز زخم زندان‌های جمهوری اسلامی را بر جان خود داشت درگذشت.عمری خلاق، پربار و با عزت و احترام را پشت سر گذاشته بود، اما برخورد حکومت و رسانه‌های جمهوری اسلامی با او چندان ضدفرهنگی و غیرانسانی بود که چند ماهی پیش از مرگ جمله‌ای را که سالیانی پیش به دوران جنگ جهانی، خطاب به فرزندش نوشته بود به یاد آورد و برای من که در حاشیه مصاحبه با مجله آدینه از او حکایت وزیر شدن و زندان را پرسیده بودم تکرار کرد: «سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود». حکایت وزارت او را، به نقل از خود او، در پایان همین یادداشت نوشته‌ام.
خانلری در عرصه‌های گوناگون خلاقیت و در زندگی فرهنگی و سیاسی خود ترکیبی همگن از تضادها بود. در شعر، شاعری خلاق و متمایل به رمانتیسیزم میانه‌رو، اما در کار پژوهش آکادمیک و روشمند سرآمد زمانه خود بود.
روشنفکری خوش‌فکر و متعهد و از چپ برخاسته بود، اما تیرِ تیزِ دشمن و نیزۀ زهرآلود طعنۀ دوست را به جان خرید و قبای وزارت بر تن کرد تا یکی از درخشان‌ترین طرح‌های سوادآموزی تاریخ ایران را در سطح کشور اجرا کند و به همین اتهام به دوران پیری صد روزی را در زندان جمهوری اسلامی محبوس شد.
زبان‌شناس و ادیبی دل‌بسته به ادبیات کلاسیک بود و در کار شاعری مشربی میانه‌رو داشت، اما مجلۀ خود را به یکی از معتبرترین فضاهای ادبی ایران برای معرفی ادبیات و هنر آوانگارد زمانۀ خود بدل کرد.
محققی بزرگ بود که منقح‌ترین و معتبرترین نسخه دیوان حافظ، فاخرترین نمونه شعر کلاسیک را به دست داد و ویراسته‌ترین نسخه «سمک عیار»، فاخرترین نمونه ادبیات داستانی مردمی و غیرکلاسیک، را تصحیح، شرح و منتشر کرد.
در نقد و نظریه ادبی و در زبان‌شناسی نوترین اسلوب‌ها و دستاوردهای جهانی را درونی کرد و در تطبیق با زبان و ادبیات فارسی بسط داد، اما در اسلوب شاعری خود از نئوکلاسیک‌هایی بود که زبان و مسائل و موقعیت انسان معاصر را با چارچوب‌های قدیمی شعر کلاسیک تلفیق می‌کردند.
در عرصه‌هایی چون تاریخ زبان فارسی و وزن در شعر فارسی آثاری مرجع تالیف کرد و شعر زیبای «عقاب» او در حافظه فرهنگی زبان فارسی ثبت شده است.
با هدایت و نیما دوست و همنشین بود، اما در سایه سنگین آنان نزیست و راه متمایز خود را در شعر و ادب پیش گرفت.
شاعر و ادیب و زبان‌شناس بود، اما مدیریت عقلانی او در عرصه‌های فرهنگی نیز زبانزد بود و هر جا مدیر بود، از وزارت فرهنگ و ریاست بنیاد فرهنگ ایران تا سازمان پیکار با بی‌سوادی و در فرهنگستان ادب و هنر، آثاری باقی و کارستان از خود به یادگار گذاشت.

تصویر یک زندگی پربار

پرویز ناتـل خانلری در اسفندماه سال ۱۲۹۲ خورشیدی در تهران متولد شد. جد او میرزا احمد مازندرانی در وزارت خارجه شغل دیوانی داشت و به «خانلرخان» و اعتصام‌الملک ملقّب بود.
پدر او میرزا ابوالحسن‌خان خانلری نیز عضو وزارتخانه‌های عدلیه و خارجه بود. نام خانوادگی خانلری از لقب جدّ او «خانلرخان» گرفته شد.
خانلری واژه «ناتل»، نام قدیمی شهری در مازندران، را به پیشنهاد پسرخاله مادر خود، نیما یوشیج، به نام خانوادگی خود اضافه کرد.
پس از تحصیل در مدارس سن‌لویی، مدرسه آمریکایی و مدرسهٔ ثروت به دارالفنون رفت و به پیشنهاد استاد بدیع‌الزمان فروزانفر در رشته ادبی درس خواند.
دانشنامه لیسانس زبان و ادبیات فارسی را به سال ۱۳۱۴ از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران گرفت و به عنوان دبیر دبیرستان استخدام شد.
پرویز ناتل خانلری از نخستین کسانی بود که دکترای زبان و ادبیات فارسی را در سال ۱۳۲۲ از دانشگاه تهران دریافت کرد. استاد راهنمای رساله دکتری او ملک‌الشعراء بهار و عنوان رساله او «تحول غزل در شعر فارسی» بود. این رساله بعدتر با عنوان «تحقیق انتقادی در عروض و قافیه و چگونگی تحول اوزان غزل فارسی» منتشر شد.
خانلری کرسی تاریخ زبان فارسی را در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بنیان نهاد و تا سال ۱۳۵۷ استاد این کرسی بود. انتشارات دانشگاه تهران را نیز همو در سال ۱۳۲۵ بنیان نهاد و پنج سال مدیر آن بود.
ناتل خانلری به روزگار جوانی شعرها و نوشته‌های خود را در مجله مهر چاپ می‌کرد و نخستین شماره مجله ادبی سخن را در خرداد ۱۳۲۲ منتشر کرد.
سخن که تا سال ۱۳۵۷ منتشر می‌شد به عرصه‌ای معتبر برای معرفی ادبیات معاصر ایران و جهان بدل شد و بسیاری از نویسندگان ایران نخستین آثار خود را در این مجله منتشر کردند.
خانلری در سال ۱۳۲۷ به پاریس رفت و دو سال در دانشگاه سوربون آواشناسی، فونتیک، خواند و رساله‌ای نیز در این باب به زبان فرانسوی نوشت.
او در سال ۱۳۴۱ تا بهمن‌ماه ۱۳۴۲ در کابینه اسدالله علم وزیر فرهنگ بود. خانلری قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۱ را حرکتی ارتجاعی ارزیابی و در جلسه هیات وزیران از سرکوب قیام هواداری کرد.
خانلری در سال ۱۳۴۴ «بنیاد فرهنگ ایران» را بنیان نهاد و تا سال ۱۳۵۷ رئیس این بنیاد بود و بیش از ۳۰۰ کتاب ارزنده منتشر کرد.
او چند سالی نیز ریاست فرهنگستان ادب و هنر و مدیر کلی سازمان پیکار با بی‌سوادی را بر عهده داشت.
پس از انقلاب اسلامی به مدت صد روز زندانی و پس از آزادی از همه سمت‌ها و مشاغل فرهنگی و دانشگاهی خود محروم شد.
پرویز ناتل خانلری سرانجام در شهریورماه ۱۳۶۹ در ۷۷ سالگی در تهران درگذشت.
خانلری نخستین کس در ایران بود که کتاب «دستور زبان فارسی» را بر مبنای زبان‌شناسی مدرن تالیف کرد. خانلری در این کتاب که در دبیرستان‌ها و دانشگاه تدریس می‌شود اصطلاحات تازه بسیاری وضع و مبنای نگارش دستور زبان فارسی را از کلمه به جمله منتقل کرد.
کتاب‌های تاریخ زبان فارسی و وزن شعر فارسی خانلری هنوز از جمله مهم‌ترین مراجع در این حوزه‌ها هستند.
خانلری در سال ۱۳۵۹ منقح‌ترین و معتبرترین نسخه دیوان حافظ را منتشر کرد. ۴۸۶ غزل این دیوان با روش علمی و بر مبنای مقایسه ۱۴ نسخه خطی مهم تنطیم شده‌اند.
تصحیح و شرح کتاب «سمک عیار» از ارزنده‌ترین گام‌ها در ادبیات داستانی مردمی است، و او همچنین مجموعه‌ای شعر با عنوان «ماه در مرداب» نیز منتشر کرد.
خانلری در سال ۱۳۱۰ کتاب دختر سروان پوشکین را به فارسی ترجمه کرد. همچنین داستانی در این کتاب به دستمایه شعر «عقاب» خانلری بدل شد که معروف‌ترین شعر اوست.

حکایت وزارت و سپاه دانش

بخشی از مصاحبه خانلری درباره زبان و ادبیات فارسی در دو شماره از نخستین شماره‌های مجله آدینه به دورانی چاپ شد که رسانه‌های جمهوری اسلامی بر او تیغ کشیده بودند و ذکر نام او به نیکی در نشریات جرمی بزرگ بود.
اما بخش دیگری از مصاحبه، آنجا که حکایت و دلیل وزیر شدن او را پرسیده بودم و او پاسخ داده بود، چاپ نشد.
خانلری در این گفت‌وگو روایت کرد که شاه در یکی از سخنرانی‌های خود در نخستین سال‌های دهه چهل، به روزگاری که دولت با کمبود بودجه روبه‌رو بود، بیش از نیمی از ایرانیان بی‌سواد و کودکان روستایی از نعمت مدرسه محروم بودند، از گسترش دانشگاه‌ها سخن گفته بود.
خانلری در سرمقاله مجله سخن با انتقاد از برنامه شاه نوشت که بودجه اندک آن روزگار را باید بیشتر به سوادآموزی عمومی و تاسیس مدرسه در روستاها و شهرستان‌های کوچک اختصاص داد و کمبود معلم را با طرحی ابتکاری جبران کرد، چرا که ارتقاء فرهنگی و توسعه سیاسی و اقتصادی در جامعه‌ای با اکثریت بی‌سواد ممکن نیست.
گفت که پس از انتشار این شماره از مجله، اسدالله علم یا کسی از جانب او به خانه خانلری می‌رود و از طرح ابتکاری او می‌پرسد. خانلری طرح سپاه دانش را می‌نویسد. جوانان دیپلمه که دو سال از فعال‌ترین سال‌های عمر خود را باید در سربازی اجباری تلف می‌کردند پس از آموزش به عنوان معلم به روستاها فرستاده می‌شدند تا به جای اتلاف زندگی در پادگان‌ها به پسران و دختران فقیرترین و محروم‌ترین لایه‌های جامعه خواندن و نوشتن بیاموزند.
شاه طرح سپاه دانش را به نام خود مصادره می‌کند و در برنامه اصلاحی خود می‌گنجاند، اما از خانلری می‌خواهد تا برای اجرای این طرح وزارت فرهنگ را بپذیرد.
خانلری به قصد اجرای طرح تیغ طعنه دوستانش را به جان می‌خرد و این پیشنهاد را می‌پذیرد. به این ترتیب میلیون‌ها کودک روستایی که با طرح خانلری به مدرسه رفتند، وام مردی را به گردن دارند که علائق شعری و علمی خود را رها کرد تا مدرسه را به روستاها ببرد.
جمهوری اسلامی به پاداش ارائه و اجرای این طرح خانلری را زندانی و منزوی کرد و از دانشگاه راند.
روشنفکری با نقد و استقلال فکری همزاد و با قدرت و وزارت بیگانه است. بسیاراند روشنفکرانی که استقلال فکری خود را با قدرت سودا کرده و از خلاقیت تهی شدند.
خانلری و دوست او آندره مالرو، روشنفکر چپ‌گرا و از بزرگ‌ترین نویسندگان فرانسه، که جامه وزارت ژنرال دوگل بر تن کرد، شاید استثناهایی بر این قاعده باشند.
مالرو تا پایان عمر با عزت زیست و خانلری را برخورد فرهنگ‌کش و غیرانسانی جمهوری اسلامی به دوران پیری زخمی کرد.
آن که فرهنگ را زندانی کرد اما جز بدنامی نصیب نبرد و خانلری تا زبان و ادب فارسی زنده است بر کرسی عزت خواهد ماند.    منبع

شعری از سمیرا چراغ پور

سپتامبر 2nd, 2020

 

 

از فرقی که ندارد این زندگی حرف می‌زنم

به اندازۀ اشتیاق کودکی که نیست

به دنبال پروانه‌ای که نبود

دویده‌ام

و در کوچه‌ای که نیامدی

به آغوش کشیدمت

اما عزیزم

حالا عصر دلتنگی‌های مانده در گیسوی من نیست

با فشار یک دکمه

صفحه‌ای در من بالا می‌آید

که می‌گوید

دختری در آن سوی آب‌ها

هنوز عطر پیراهنت را دارد

و من به تعریف دیگری از فاصله می‌رسم

درون خودم

به کوهی دلتنگ رسیده‌ام

که تنها صدایی است

که تو را برمی‌گرداند

حالا به این نیامدن

همه چیز می‌آید

حتا ترانه‌ای که با صدای بلند

می‌رقصد

و گاهی

بازی به نفع ماست

که تمام نمی‌شود.

از مجموعۀ «خونم را به هواخوری برده‌ام»

 

انقلاب اکتبر روسیّه و ایران: لغو امتیازات تزاری، از پیشنهاد تا قرارداد،بهمن زبردست

آگوست 31st, 2020

 

 

 

 

 

بهمن زبردست*

“دو دشمن از دو سو ریسمانی بگلوی کسی انداختند که او را خفه کنند هرکدام یک سر ریسمان را گرفته میکشیدند و آن بدبخت در میانه تقلا می‌کرد، آنگاه یکی از آندو خصم یک سر ریسمان را‌‌‌‌رها کرد و گفت ای بیچاره من با تو برادرم و مرد بدبخت نجات یافت. آنمرد که ریسمان گلوی ما را‌‌‌‌رها کرده لنین است!”[1]

 

این سخن ملک الشعرای بهار در مسجد شاه تهران، تنها بیان اندیشه ی او نبود و نمونه هایی از این دست را می توان در اشعار بسیاری از شاعران آن زمان یافت. تنها نگاهی به این شعرها، نشان دهنده ی حال و هوای ایرانیانی است که ناگهان ریسمان تزار از گلویشان برداشته شده، آغوش به سوی کسی گشوده بودند که در آن سوی ریسمان، ندای برادری سر داده بود.

 شکوهی شاعر یزدی از لنین چنین یاد می کند:

گرچه در آغاز استقلال و آزادی ما       

        ازلنین سرچشمه گیرد وز مرام او نفاذ

عارف قزوینی او را چنین می ستاید:

ای لنین ای فرشته ی رحمت         

      کن قدم رنجه، زود بی زحمت

تخم چشم من آشیانه ی توست      

         هین بفرما که خانه خانه ی توست

وحید دستگردی چنین خطابش می کند:

یا حبّذا لنین که به سیل عدل    

           برکنده کاخ ظلم زبنیانش

پیراسته جهان تمدن را       

            چون گلستان ز خار مغیلانش

و ابوالقاسم لاهوتی او را چنین معرفی می نماید:

کی رسید آن وقت جان کندن به فریادت؟      لنین

کی به ضد ظالمان آمد به امدادت؟               لنین

کی زقرض ریشه کن بنمود آزادت؟             لنین

کی حقوق زندگی مستقل دادت؟               لنین[2]

ذوق زدگی این شاعران بی سببی نیست. روسها در زمان پادشاهی رومانوف، به جدا کردن بخش های بزرگی از ایران که اکنون هر کدام خود کشوری هستند، بسنده نکردند و تا آخر، ریسمانِ تعدی شان را از گلوی ایرانیان برنداشتند. به توپ بستن آرامگاه علی ابن موسی الرضا و نخستین مجلس شورای ملی، که یکی مقدس ترین زیارتگاه مذهبی شیعیان در ایران و دیگری مهم ترین نماد ملی گرایی و مردم سالاری نوپای ایران بود، نشان از بی اعتنایی مطلق آنان به باورهای ایرانیان داشت.

اما این ها همه توصیف صحنه از دید بیچاره ای است که در حال خفگی، ناگهان فشار ریسمان از گلویش برداشته شده. باید دید این صحنه از دید خصم پیشین و مدعی برادری بعدی چگونه بوده است. به واقع هم در  پنجم دسامبر 1917، يعني تقريباً چهل روز پس از وقوع قیام، لنین در اعلامیه ای مشترک با استالین، ایرانیان را برادر خطاب کرد و چنین نوشت: “رفقا و برادران!  […] اي مسلمانان مشرق زمين، اي ايرانيان، اي تر‌کها، اي عربها، اي هندوان، روي سخن ما با شماست: با شمائی كه زندگاني‌تان،‌ جانتان، مالتان و ناموستان قرنها زير پاي غارتگران اروپايي مانده و له شده بود. […]  ما رسماً اعلام مي‌داريم كه عهدنامه‌ها و توافقهاي پيشين روسيه و انگلستان كه ايران را ميان این دو كشور امپرياليست تقسيم كرده بود،‌ باطل، كان لم يكن و از درجه‌ء اعتبار ساقط است. اي ايرانيان! به شما قول مي‌دهيم كه به محض پايان عمليات نظامي، سربازان ما خاك كشورتان را تخليه كنند و شما مردم ايران، این حق را داشته باشيد كه آزادانه دربارهء‌ سرنوشت آتي خود تصميم بگيريد. […] رئيس شوراي كميسرهاي خلق (= نخست وزیر): ولادیمیر لنين

“كميسر خلق براي امور مليت‌ها (= وزیر امور مليت‌ها): ژوزف استالين.”[3]

این بیانیه، صرفاً یک بیانیه ی تبلیغاتی نبود و نشان از عزم راسخ دولت نوپای شوروی برای ارتباط بهتر با دولت های همسایه ی شرقی، مانند چین، ایران، افغانستان و ترکیه داشت. “تروتسكي، ‌كميسر خارجي، در قسمتي از نامه‌ي رسمي خود در تاريخ 14 ژانويه‌ي 1918 به سفارت ايران در پطرزبورگ اعلام داشت:
“معاهده‌ي 1907 نظر به اين كه بر عليه آزادي و استقلال ملت ايران بين دولتين روس و انگليس بسته شده،‌به كلي ملغي و تمام معاهدات سابق و لاحق آن نيز از درجه‌ي اعتبار ساقط خواهد بود.”
پس از روي كار آمدن “چيچيرين” و قرار گرفتن وي در منصب كميسر خارجي اين اقدامات تداوم يافت. وي در بيست و ششم ژوئن 1919، در نامه‌اي به دولت ايران، كليه‌ي امتيازات تحصيلي روسيه‌ي تزاري را به صورت يك جا لغو و باطل اعلام كرد. در بخشي از اين نامه آمده بود:
1. تمام بدهي‌هاي ايران مطابق تقبلات زمان تزاري الغا مي‌شود؛ 2. روسيه به مداخله‌ي خود در عوايد ايران از قبيل گمركات و تلگراف‌خانه‌ها و ماليات‌ها پايان مي‌دهد؛ 3. درياي خزر براي كشتيراني در زير پرچم ايران آزاد اعلام مي‌شود؛ 4. سرحدات شوروي با ايران مطابق اراده‌ي سكنه سرحدي معين خواهد شد؛ 5. تمام امتيازات دولت روس و امتيازات خصوصي باطل و از درجه‌ي اعتبار ساقط است؛ 6. بانك استقراضي ايران با تمام متعلقات، ملك ايران اعلام مي‌شود؛ 7. خطوط تلگراف و راه‌هاي شوسه‌ي ساخته شده در طول جنگ به ملت ايران واگذار مي‌شود؛ 8. اصول محاكمات و قضاوت سابق كنسول‌ها كلاً باطل مي‌شود؛ 9. ميسيون روحاني اروميه منحل مي‌شود؛ 10. تمام اتباع روسيه‌ي متوطن در ايران مكلف هستند كليه‌ي عوارض و ماليات‌ها را بالسويه با اهالي تأديه نمايند؛ 11. سرحد ايران و روس براي عبور آزاد و حمل مال‌التجاره باز مي‌شود؛ 12. به ايران اجازه‌ي ترانزيت مال‌التجاره از روسيه داده مي‌شود؛ 13. دولت روسيه از هرگونه مشاركت در تشكيل قواي مسلح در خاك ايران صرف‌نظر مي‌نمايد؛ 14. دولت روسيه به ملغي شدن كارگزاري‌ها رضايت مي‌دهد؛ 15. به ايران اجازه داده مي‌شود كه در كليه‌ي شهر و بخش‌هاي شوروي كنسول تعيين نمايد.”[4]

تفاوت این پیشنهادها با آنچه که در 26 فوریه 1921، با امضای گیورکی واسیلیویچ چچرین، یعنی همان شخص پیشنهاد دهنده که هنوز هم کمیسر خارجه بود، تبدیل به قرارداد میان جمهوری شوروی روسیه ایران شد، به خوبی نشان دهنده ی ماهیت این رویکرد است.

قرارداد، به جای تعیین سرحدات شوروي با ايران مطابق اراده‌ي سكنه سرحدي، سرحد مابین ایران و روسیه را مطابق تعیین کمیسیون سرحدی 1881 تصدیق کرد، عوض ابطال تمام امتیازات خصوصی، صرفاً امتیازاتی که دولت سابق تزاری عنفاً برای خود و اتباع خود از دولت ایران گرفته بود را از درجه اعتبار ساقط  اعلام نمود، و همچنین آزادی کشتی رانی ایران در دریای خزر را مشروط به این نمود که  اگر در جزء افراد بحريه ايران اتباع ثالثي باشند که از بودن خود در بحريه ايران براي تعقيب مقاصد خصمانه نسبت به روسيه استفاده نمايند دولت شوروي حق خواهد داشت که انفصال عناصر مضره مزبوره را از دولت ايران بخواهد. اجازه ی دایر کردن کنسولگری هم که در كليه‌ي شهر و بخش‌هاي شوروي آزاد پیشنهاد شده بود، به رضایت طرفین مشروط گردید.

اما این ها همه در برابر فصل ششم قرارداد که در پیشنهادهای قبلی هم نیامده بود، هیچ بود. برابر این بند که امروزه هواداران قرارداد 1921 هم هنگام ذکر مفادش با علامت … از آن یاد می کنند،[5] درواقع دولت ایران برای اولین بار در تاریخ خود و در امری بی سابقه، صرفاً برای پایان دادن به حضور نظامی روسیه در ایران و حمایت مالی و نظامی اش از گروه های مخالف ایرانی، متعهد شد که، “اگر ضمناً خطري سرحدات دولت جمهوري اتحادي شوروي روسيه خودش نتواند اين خطر را رفع نمايد دولت شوروي حق خواهد داشت قشون خود را به خاک ايران وارد نمايد تا اينکه براي دفاع از خود اقدامات لازمه نظامي را به عمل آورد دولت شوروي روسيه متعهد است که پس از رفع خطر بلادرنگ قشون خود را از حدود ايران خارج نمايد.”[6] تعهد یک جانبه ای که روسیه شوروی را ملزم به تعهد متقابلی نمی نمود، و به هیچ وجه هم تشریفاتی و روی کاغذ نبود، چنان که سال ها بعد در شهریور 1320 بهانه ی هجوم ارتش سرخ به ایران شد.

سختگیرانه شدن قرارداد نسبت به پیشنهادهای قبلی، همانند برخورد بلشویک ها با فرمان معروف زمین بود که در آغاز انقلاب، برخلاف سیاست های قبلی حزبشان، به این فرمان که عملاً تحقق یافته بود گردن نهادند و گرچه همواره آن را از جمله افتخارات قیام اکتبر هم به شمار می آوردند، با تحکیم بیشتر قدرت، دست به اشتراکی کردن اجباری و تبعید و کشتار میلیون ها دهقان صاحب زمین زدند.

درواقع جدای تصویر احساسی که بهار از این موضوع رسم کرده، الغای امتیازات تزاری توسط دولت شوروی دلایل متعددی داشت که در این مجال کوتاه تنها به ذکرشان بسنده می کنیم. نخست این که دولت شوروی در تضاد با حکومت پیشین قصد داشت کژی های حاکمیت تزاری را افشا و خود را متفاوت با آن نشان دهد. دوم این که حکومت تازه که دچار انزوای سیاسی مطلق، هجوم ارتش های بیگانه، قحطی و جنگ داخلی بود، می خواست دست کم روابط خوبی با همسایگانش برقرار سازد. از همه ی این ها گذشته، دولتی که خود شانه از زیر بار بدهی های خارجی حکومت تزاری خالی کرده بود، معلوم نیست با چه توجیهی می توانست مدعی بدهی کشورهای دیگر به این حکومت شود، و در صورت استنکاف بدهکار، به کدام مرجع شکایت برد. تنها راهی که برای روسیه شوری می ماند اشغال ایران بود که پیشتر بخش شمالی آن را عملاً اشغال نموده و به نتیجه ای هم نرسیده بود.

طنز قضیه در این میان، حمله ی لنین و استالین در اعلامیه ای که ذکرش رفت، به ” توافقهاي پيشين روسيه و انگلستان كه ايران را ميان این دو كشور امپرياليست تقسيم كرده بود” است. از میان این دو، لنین با بریتانیا قراردادی بست که عملاً مانند قرارداد 1907، مناطق نفوذ روسیه و بریتانیا را محترم می شمرد و از قضا یکی از عوامل تسهیل کننده ی قرارداد 1921 ایران و شوروی شد.[7] استالین نیز با استحکام قدرت دولت شوروی از او پیشی گرفت، تا آن جا که زمانی در قراردادهای محرمانه با آدولف هیتلر، لهستان را تقسیم کرد و زمانی دیگر در توافق با وینستون چرچیل، مناطق نفوذ اروپای بعد از جنگ را تعیین نمود.[8]

اکتبر، جدای این تاثیر، تاثیرات مهم دیگری هم بر ایران داشت که در پایان به برخی از آن ها اشاره ی کوتاهی می کنیم. یکی از این تاثیرات جدایی کامل اقتصادی و فرهنگی میان سرزمین اصلی ایران و بخش های جدا شده ی آن بود که به تصرف روسیه یا تحت نفوذ آن درآمده بود. در دوران تزارها ارتباط عمیق و گسترده ای میان ایران و آسیای میانه و قفقاز وجود داشت و همواره بخش بزرگی از ایرانیان در این سرزمین ها می زیستند. با روی کار آمدن بلشویک ها اندک اندک این ارتباط گسسته شد. الفبای این سرزمین ها به الفبای سیریلیک تغییر یافت، و در میانه ی بیگانه هراسی استالینی، از میان ایرانیان ساکن شوروی، چه آنان که بازرگان و مالدار بودند و چه آنان که صادقانه به خدمت آرمان های بلشویکی درآمده بودند، اغلب تیرباران یا رهسپار تبعید بی بازگشت شده، انبوه باقی نیز بیشتر به ایران اخراج گردیدند. روسیه که همواره به منزله ی روزنی به فرهنگ غرب و جهان صنعتی تر بود، به روی ایران بسته شد و بریگاد قزاق که همواره پشتیبان شاهان قاجار بود، با انتقال فرماندهی اش از روسها به ایرانیان، دست به کودتایی زد که سرانجام به انقراض سلسله ی قاجاریه و روی کار آمدن پهلوی ها انجامید.

درباره ی الغای امتیازات تزاری توسط بلشویک ها، بسیار گفته و نوشته شده، اما می توان تصور کرد که اگر حکومتی دمکراتیک جایگزین خاندان رومانوف شده بود، هر تصمیمی هم که در این باره می گرفت، در درازمدت، با تاثیر مثبتی که بر کل منطقه، از جمله ایران می گذاشت، می توانست به جای تشدید خودکامگی نظام های همسایه، چه بسا باعث گشایش فضای باز سیاسی آنها نیز بشود.

*بهمن زبردست (تهران، 1349 )پژوهشگرتاریخ،از ایشان نقدها و مقالات متعدّدی درمطبوعات ایران منتشرشده،کتاب های به دنبال سراب؛ روایت متفاوت دکتر یوسف قریب از متن و حواشی یک دهه فعالیت در حزب تودۀ ایران در گفت وگو با بهمن زبردست ،تهران: شرکت سهامی انتشار، چاپ دوم، 1396؛ترجمۀ خاطرات ریچارد فرای،ایرانشناس برجسته،شرکت سهامی انتشار،تهران،1397 ازجمله آثار اوست.

[1] . محمدتقی بهار: تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، جلد 1، (تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ سوم، 1357)، ص. 27.

[2] . شعرها همه نقل از این ماخذند: ا. استوار: “اکتبر و ادب ویژه اکتبر در ایران”، در انقلاب اکتبر و ایران، (بی جا، بی نا، چاپ دوم، 1354)، صص. 346-325.

[3] . محمدجواد شیخ الاسلامی، سیمای احمدشاه قاجار، جلد 1، (تهران، نشر گفتار، 1368)، صص. 102-100.

[4] . اکبر ولی زاده، اتحاد جماهیر شوروی و رضاشاه (بررسی روابط ایران و شوروی میان دو جنگ جهانی)، (تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1385)، صص. 98-97.

[5] . علی پورصفر (کامران)، صدسالگی اکتبر، دانش و مردم، (مهر 1396)، ص. 170.

[6] . متن قرارداد را می توانید در این نشانی بیابید: www.persiangulfstudies.com/fa/index.asp?p=pages&id=219

[7] . خسرو شاکری، میلاد زخم: جنبش جنگل و جمهوری شوروی سوسیالیستی گیلان، ترجمه ی شهریار خواجیان، (تهران، نشر اختران، 1386)، صص. 344-343.

[8] . فرناندو کلودین، از کمینترن تا کمینفورم، ترجمه ی فرشیده میربغدادآبادی، شاپور اعتماد و هایده سناوندی،  (تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، 1377)، صص. 886-885.

منبع:نگاه نو،پائیز1396

شمارۀ تازۀ مجلۀ دیلمان منتشرشد

آگوست 29th, 2020

اسناد فساد آقازاده ها در شمارۀ جدید مجلۀ دیلمان

تاریخ اختلاس و دزدی در ایران‎‎‎

 

شماره جدید مجله دیلمان با تیتر روی جلد «اسنادفسادآقازاده ها» به موضوع تاریخ اختلاس و دزدی در ایران می پردازد. این شماره مجله دربردارنده گفتارها و گفت و گوهایی است با حسین راغفر، شاپور رواسانی، مقصود فراستخواه، صالح نیکبخت، داریوش رحمانیان، ناصر فکوهی، مجید حسینی و دیگران. همچنین ترجمه های دسته اولی از دیوید وایت، آنته لاوسون، جورج ویگرتز، جی. پی. مازولسکی و … 

این شماره دیلمان شامل تک نگاری هایی است از بزرگترین اختلاس گران تاریخ ایران از جمله فاضل خداداد، محمودرضا خاوری، شهرام جزایری، سعید مرتضوی، مرجان شیخ الاسلامی، بابک زنجانی، حسین فریدون، اکبرطبری  و … در «آقازاده ها در سرزمین عجایب» گزارش هایی می خوانیم از مطبوعات خارجی درباره وضعیت فرزندان مسئولین در خارج از کشور.

دیلمان سعی کرده با ترجمه مقالات و گزارش هایی از سازمان های جهانی دیدبانی فساد، نگاهی مقایسه ای و انتقادی به آمارهای فساد در کشورهای مختلف داشته باشد. گزارش “کشورها و فساد” و “پنهان ز دیده ها” از این دست هستند. همچنین در این شماره مقالاتی می خوانید در باب شیوه های فساد مطبوعاتی، روش های ناآگاهانه آموزش فساد به کودکان و غیره، که مجموعه آنها ما را با چشم انداز جدیدی از  موضوع روبرو می کند.

در پرونده دوم مجله دیلمان با تیتر «بلوچستان، چرا نابرابری؟» مطالب گوناگونی را به بررسی علل فقر و محرومیت بلوچستان اختصاص داده است. این پرونده حاصل سفر تحقیقی تیم مجله دیلمان به منطقه و گفت و گو با نخبگان محلی بلوچستان است.

 در بخش جامعه با موضوع «تاملاتی در باب کرونا» تحلیل هایی متفاوت از پژوهشگران ایرانی درباره بیماری عالم گیر کرونا می خوانیم. در بخش زنان این شماره نیز دیلمان گفت و گویی داشته با زیبا جلالی پژوهشگر و مدیر انتشارات شیرازه با عنوان «اعتماد به نفسِ تولید فکر را از دست داده ایم» که خواندن آن به علاقمندان مباحث زنان پیشنهاد می شود. 

مخاطبان و علاقمندان می توانند شماره 11 مجله دیلمان را از کیوسک های مطبوعاتی و کتابفروشی های معتبر سراسر کشور تهیه نمایند.

برای خرید آنلاین و ارسال پستی می توانید به این لینک بروید: 

لینک خرید مستقیم مجله دیلمان/ شماره یازدهم/ ویژه اسناد فساد آقازاده ها

برای خرید تلفنی می توانید با شماره 09172059962 تماس حاصل نمایید

یا به همین شماره در واتس آپ پیام بفرستید 

وبسایت فروشگاهی مجله دیلمان

www.shop.deylamanmag.com

  • وب سایت مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان
  • www.deylamanmag.com 
  • صفحه اینستاگرام مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان 
  •  @deylaman_magazine

مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان

مدیر و سردبیر: مهدی بازرگانی

ویراستار ارشد: زهرا زارع

خوشنویسی لوگوی دیلمان : رضا اسمعیل دوست جلالی  / مقالات درج شده تنها دیدگاه نویسندگان می باشد و دیلمان در برابر دیدگاه های نویسندگان مسئولیتی ندارد / مقالات، دیدگاه ها و پیشنهادات خود را به یکی از آدرس زیر برایمان ایمیل کنید:    [email protected]  برای ارتباط با بخش اشتراک و توزیع مجله دیلمان با شماره  09172059962  تماس بگیرید. برای ارتباط با بخش آگهی و تبلیغات دیلمان با شماره  01333326376 تماس بگیرید. 

ارتباط مستقیم با سردبیر   09358693138  :و ایمیل mehdi.bazargani@gmail.

 سالگرد تاسیس سایت بنیاد میراث پاسارگاد

آگوست 28th, 2020

سالگرد جنبشی مدنی 

برای رویارویی با ویرانگری های یک حکومت فرهنگ ستیز

فردا، بیست و نهم اگوست، آغاز شانزدهمین سال تاسیس سایت بنیاد میراث پاسارگاد است. این بنیاد، که ابتدا به صورت کمیته ای  برای جلوگیری از آبگیری نابخردانه ی سد سیوند و به نام «کمیته بین المللی نجات پاسارگاد» شروع به کار کرد، اولین ان.جی.او ی بین المللی برای بازتاب دادن صداهای اعتراض به ویرانگری های میراث فرهنگی و تاریخی ایران شناخته می شود. و از آن جا که از آغاز، همراهی، هزاران تن از مردمان فرهنگ دوست ایرانی در داخل و خارج و همین طور مردمانی از کشورهای دیگر جهان را با خود داشت، توانست آغازگر جنبشی فرهنگی باشد در راستای رویارویی با یکی از سخت ترین شیوه های فرهنگ ستیزی و تبعیض فرهنگی در سرزمینی که نامش به خاطر فرهنگ متمدن، سکولار،  و انسانی اش در تاريخ بشريت به نیکی  ثبت شده است.

در این مدت بنیاد پاسارگاد نه تنها توانست، از طریق وب سایتی که به طور اختصاصی در اختیار میراث فرهنگی و طبیعی است، مردم علاقمند را در جریان رویدادهای فرهنگی و میراث فرهنگی در سراسر ایرانزمین بگذارد(1)، و با صدها مطلب، گزارش، و خبر جريان فرهنگ کشی ها و تاریخ زدایی هایی را که در ایران انجام می شود برملا کند، بلکه اقدام به تاسیس سازمان جديدی نيز کرده است تا صدای میراث فرهنگی و میراث طبیعی ما، و کشورهایی دیگری را که، چون سرزمین ما، گرفتار حکومت هایی بی توجه، یا دچار جنگ و یا فقر اند به گوش علافمندان به میراث فرهنگی در جهان برساند.(2)

متاسفانه در این سال ها ما شاهد بوده ایم که به موازات علاقمندی روز افزون مردمان ایران به ثروت های ملی و فرهنگی خود، روز به روز بر گستردگی ویرانی ها، چپاول میراث های فیزیکی و غیر فیزیکی، و فرهنگ ستیزی ها و تبعیض های وارده بر میراث فرهنگی در ایران افزوده می شود.

با این حال و اکنون، در سالگشت تاسیس بنیاد میراث پاسارگاد، بار دیگر یادآور می شویم که با همه ی کمبودهایی که داریم، ما عاشقان فرهنگ ایران تا توان داریم همچنان با تکیه بر فرهنگ خردمدار و مهرآفرین ایرانی مان به تلاش های خود ادامه خواهیم داد.

ما، ضمن احترام و تحسین نسبت به هر آن کس که، به هر اندازه و شکلی، برای نگاهبانی و نگاهداری از میراث های تاریخی، فرهنگی و طبیعی مان تلاش می کند، یقین داریم که هر تلاشی هر اندازه کوچک در این راه، از آنجا که هدفی شریف و انسانی را با خود دارد، می تواند به نتایج مثبتی برسد.

لطفا ما را یاری دهید و با ما همراه و هم صدا شوید

با مهر و احترام

شکوه میرزادگی

از سوی بنیاد میراث پاسارگاد

29 َاگوست 2020

————-

1- savepasargad.com

2-http://worldculturalheritagevoices.or/

درخواست از نسرین ستوده برای پایان دادن به اعتصاب غذا

آگوست 28th, 2020

نامۀ ده ها  نویسنده،هنرمند، فعّال مدنی و دانشگاهی 

 

نسرین عزیز!

برای نیما و مهرآوه،
برای همسر پایدار و همراهت و برای ایران بمان؛‌
تندرست و پایدار و نیرومند بمان.

تو بمان تا سرود آزادی و دادخواهی را با هم بخوانیم و در کنار تو و همه وکلای با وجدان ایران برپایی عدالت خانه را جشن بگیریم.

نسرین عزیز!
در این دورانی که کاربدستان نظام جمهوری اسلامی هیچ راه حل منطقی و کارشناسی  برای برون رفت از تنگناهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و بین المللی ندارند، و ایران کهنسال ما بیشتر و بیشتر به ورطه سقوط و فروپاشی نزدیک می شود، بیش از پیش به زنی با شهامت و با درایت، صلح دوست و نفرت پرهیز، چون نسرین ستوده نیاز داریم تا وکیل ملت برای دادخواهی در چهارچوب حاکمیت ملی بشود.

نسرین عزیز!
ما ندای دادخواهی ات برای زندانیان سیاسی، موکلانت و دخترت مهراوه را بخوبی شنیده ایم و با تو پیمان می بندیم که آنرا بنابر سرمشق خودت، پیگیرانه و از جان و دل به گوش جهانیان برسانیم، و تا آزادی تو و همه زندانیان سیاسی از پای ننشینیم.

ما امضا کنندگان این نامه با مهر فراوان و ارادتی قلبی تقاضا داریم که به اعتصاب غذای خود پایان داده، و برای ایران فردا، برای نیماها و مهرآوه ها، تندرست و پر انرژی بمانی.

اصرار و ابرام ما پایان اعتصاب غذای تو، آزادی تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی و استقرار حاکمیت ملت است.

تندرست، پایدار و پیروز باشی
پاینده ایران

جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ اوت ۲۰۲۰

امضاء کنندگان:

دلجو آبادی، آمریکا
فرشته آبادی، آمریکا
سارا آرین مهر، آمریکا
ژانت آفاری، آمریکا
مونا آفاری، آمریکا
بهمن احمدیان، آمریکا
جمشید اردو، ایران
بهروز اسدی، آلمان
پروانه اسکویی، آمریکا
حمید اکبری، آمریکا
نسرین الماسی، کانادا
آسیه امینی، نروژ
عباس ایلالی، آلمان
منیره برادران، آلمان
هنگامه برچی، فرانسه
لادن برومند، آمریکا
نسرین بصیری، آلمان
علی بکایی، آلمان
عصمت بهرامی، آلمان
نادر بیاتی، آلمان
نورا بیانی، آمریکا
نیلوفر بیضایی، آلمان
میثاق پارسا، آمریکا
ایرج پزشکزاد، فرانسه
محمد ترابی، آمریکا
فریبرز جعفرپور، آلمان
مهدی جعفری گرزینی، آلمان
یاسمن جواهری، آمریکا
ساقی جهانشاهی قاجار، ترکیه
هرمز چمن آرا، آمریکا
نیره توحیدی، آمریکا
فرامرز خدایاری، آمریکا
مریم خزاعی، آمریکا
اسفندیار خلف، فرانسه
آریا خسروی، اتریش
آذر خونانی اکبری، آمریکا
جمشید خونجوش، آلمان
حسن خیاطباشی، آمریکا
جمیله داودی، آمریکا
رضا دقتی، فرانسه
میهن روستا، آلمان
حسن زرهی، کانادا
سیامک زرین قلم، آمریکا
امیر سلطانی، آمریکا
مائده سلطانی، آلمان
ویدا سلیمان، آمریکا
رضا شاه حسینی، آلمان
منصوره شجاعی، هلند
نوشان شکرابی، آمریکا
شیوا شفاهی، آلمان
شهلا شفیق، فرانسه
سیما صاحبی، آلمان
بنفشه صیاد، آمریکا
جواد طالعی، آلمان
فرح طاهری، کانادا
نازیلا طوبایی، آمریکا
نینا طوبایی، کانادا
سیاوس عبقری، آمریکا
شهلا عبقری، آمریکا
یوسف عبداللهی، آمریکا
کاظم علمداری، آمریکا
وحید علیزاده رزازی، ایران
مهرداد عمادی، انگلستان
ناصر کاخساز، آلمان
علی کلایی، سوئد
حسین کبریت چی، آمریکا
مهدیه گلرو، سوئد
پروین کوه گیلانی، آمریکا
عزت گوشه گیر، آمریکا
نسیم قاضی نور، آمریکا
بهمن فتحی، آمریکا
کیوان فروزان، آلمان
حمید فروغ، آلمان
مینو فروغ، آلمان
پرستو فروهر، آلمان
بهمن فرهبخش، آلمان
پیام فرهی، آمریکا
منوچهر قنبری، آمریکا
اردشیر لطفعلیان، آمریکا
همایون مبصری، آمریکا
داریوش مجلسی، هلند
منوچهر محمدی، آمریکا
داود مقدوری، سوئد
مهدی مرتضایی، آمریکا
گرجی مرزبان، اتریش
شاهرخ مشکین قلم، فرانسه
ایرج مصداقی، سوئد
افسانه موسوی، آمریکا
فرشته مولوی، کانادا
رضا مهاجری نژاد، آمریکا
علی اکبر مهدی، آمریکا
بیژن مهر، آمریکا

علی میرفطروس،فرانسه
داود نادری فرد، هلند
نیما ناصر آبادی، آلمان
ناهید نصرت، آلمان
کامران نیاکان، آمریکا
رامین نیک منش، آلمان
ابراهیم نوروزی، آمریکا
امید نوری‌پور، آلمان
دارا نیرویی، آمریکا
مسعود هارون مهدوی، آلمان
ساسان هارون مهدوی، آلمان
پروین همتی، آلمان
امیر هوشمند ممتاز، آمریکا
فرشید یاسایی، آلمان
موسی یحیی زاده، آلمان
کلودیا یعقوبی، آمریکا

 

دموکراسی و ضرورتِ تفاهم در تاریخ، علی میرفطروس

آگوست 27th, 2020

* درکِ مشترک از تاریخ ، لازمۀ تحقّقِ جامعۀ مدنی و دموکراسی است.  

* جامعۀ امروز ایران در جنگی نابرابر میان  مرگ و زندگی اینک نیازمند رهبران و روشنفکرانِ شجاعی است که ضمن تبدیل کردنِ «گذشته» به «تاریخ» بتوانند با همدلی و همبستگیِ ملّی براین مذلّت تاریخی فائق آیند.

***

مقالۀ« دکتر مظفّر بقائی… » مورد عنایت خوانندگان عالیمقدار قرار گرفته است.این مقالۀ سه گانه-البّته-همۀ سخن دربارۀ دکتربقائی نیست چراکه او نیز-مانند دکترمصدّق و دیگران- فرزندِ زمانۀ خود بود با همۀ ضعف ها و ظرفیّت هایش.

استقرارِ دموکراسی و جامعۀ مدنی ضمن نیاز به ساختارهای اقتصادی-اجتماعیِ مدرن ، نیازمندِ تفاهم و درک مشترک نسبت به مهم ترین رویدادهای تاریخ معاصراست. در غیبتِ این تفاهم یا درک مشترک، جامعه ازبحرانی به بحرانی دیگر و از شکستی به شکستی دیگر پرتاب می شود.هم ازاین روست که ما میراث خوارِ یک تاریخِ عَصَبی و عصَبانی هستیم  و در شرایط حساس و سرنوشت‌ساز- با «فرهنگ کلنگی»- تیشه به ریشه می‌زنیم و…در پیوند با رویدادهای منجربه 28مرداد32  بازتاب این فضا و «فرهنگ کلنگی» را با نامِ «از اردیبهشت جهنّمی تا مردادماهِ خاموش» در چاپ پنجم کتاب« آسیب شناسی یک شکست » بدست داده ام . ضعف های انقلاب مشروطیّت ،ملّی شدن صنعت نفت و انقلاب اسلامی  نمونه هائی از این بحران و شکست  برای رشد آزادی و دموکراسی است.

چنانکه گفته ام ،کشورهائی مانند شیلی، پرتغال، اسپانیا، کرۀ جنوبی و… تاریخی دردناک تر از تاریخ معاصرما داشته اند امّا آنها با آینده نگری، فروتنی و شجاعت اخلاقی  ضمنِ  فرونهادنِ کینه ها و کدورت های سیاسی- قبیله ای کوشیدند تا به دموکراسی و جامعۀ مدنی دست یابند.

دعوتِ من برای «نگاهِ مادرانه به تاریخ» ناشی از همین ضرورتِ ملّی است.در واقع، تفاهمِ ما بر«بخش های مسئله سازِ تاریخ» (مانند28مرداد)، لازمۀ تحقّق جامعۀ مدنی و دستیابی به دموکراسی است.براین اساس، سال ها پیش نوشته ام: «آيندگان به تكرار دوبارۀ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز ما ـ اكنونيان ـ رو در رو با تاريخ، گذشته و حال را از چنگ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد كنيم. براى داشتن فردائى روشن وُ مشترك،امروز بايد تاريخى ملى و مشترك داشته باشيم».

سالگرد 28مرداد32 را در حالی پُشت سرگذاشته ایم که بسیاری از رسانه ها  فاجعۀ  هولناکِ«28مردادِ سینما رکس آبادان» یا«28مردادِ حمله به کردستان ایران» را ازیاد برده اند!.بنظر می رسد که پس از گذشت 67 سال  اسناد کافی برای درک علل وعوامل این رویداد مهم «افشا» شده باشند هرچند که  این اسناد و «افشاگری»ها   بیشتر برنقشِ«عواملِ خارجی» تأکید می کنند و از نقش «عوامل داخلی» غافل اند.

برخی  گمان می کنند که« اگر 28 مرداد نمی بود، مصدّق می توانست ایران را به شاهراهِ پیشرفت و دموکراسی  برساند»!.

 «ایده آلیزه کردن تاریخ» -البته- برای این یا آن گروه سیاسی می تواند «تسکین دهنده»یا«رضایت بخش» باشد ، امّا ضعف ساختارهای سیاسی-اجتماعی دهۀ 30  نشان می دهد که در آن زمان حتّی منتسکیو نیز( با کتاب« روح القوانین »ش) نمی توانست عاملِ استقرار دموکراسی در ایران باشد. یادآوری برخی عملکردهای حقوقدانِ برجسته ای مانند دکترمصدّق تأئید کنندۀ این مدعا است،ازجمله:

1- تهدید به قتل نخست وزیر وقت – سپهبُد رزم آرا – در جلسۀ علنی مجلس شورای ملّی،

2- گرفتن فرماندهی وزارت جنگ(دفاع) ازشاه ،

3-منحل کردنِ دیوانِ عالی کشور به عنوان عالی ترین نهاد قضائی ایران،

4-کسب اختیارات فرا قانونیِ شش ماهه و سپس دو ساله برای تصویب لوایح مورد نظر،

5-انحلال غیر قانونی مجلس با وجود هشدارها و مخالفت های نزدیک ترین یاران مصدّق،

6-انجام رفراندومِ غیردموکراتیک با گذاشتنِ  دو صندوقِ رأیِ( موافقان و مخالفان )در دو مکان متفاوت  برای انحلال مجلس،

7-اعتقاد به اینکه «هرکه با دولت مخالف باشد،مخالف ملّی شدن صنعت نفت است» ،

8-جایگزین کردنِ«خیابان» به «پارلمان»با این باور که «هرجا که ملّت است،آنجا مجلس است!».

مصدّق نمایندۀ پوپولیسم سیاسی یـک جامعـۀ «تـوده وار»(1) بود و لذا، اقدامات و عملکردهـایش بـا ملزومات یک جامعۀ مدنی(2) تفاوت داشت.یکی از ویژگی های جنبش های پوپولیستی حفظِ «آبرو» و«وجاهتِ ملّیِ رهبر» است. دغدغۀ «حفظِ آبرو» و «وجاهت ملّی» باعث می شود تا رهبرجنبش عامل شکست ها و ناکامی هایش را به «دشمن خارجی» نسبت دهد. این موضوع  می تواند فهم و درک برخی جنبه های رویداد28 مرداد را آسان کند.ازاین رو، توجّه به «نقش و نقشۀ دکترمصدّق در روز ۲۸ مرداد» واستناد به روایتِ شاهدان عینی و داخلی می تواند دریچۀ تازه ای برای شناخت این رویداد سرنوشت ساز باشد. براین اساس،روایت مهندس احمد زیرک زاده(یکی ازیاران نزدیک مصدّق در روز28مرداد) می تواند روشنگر ماهیّتِ رویدادِ28مرداد باشد. مهندس زیرک زاده ضمن اشاره به بن بستِ مذاکرات نفت، اختلاف در صفوفِ جبهۀ ملّی ، مشکلاتِ عظیمِ مالی، بیکاری وعدم پرداختِ حقوق کارگران و کارمندان و« خطرِ برپا شدنِ طغیان و آشوب از هر طرف و در هر شهرستان» می گوید:

«مصدّق چون ازسقوط دولت خود مطمئن بود برای حفظ آبروی ملّت ایران[؟] بهتر خواست که دولت ملّیِ او با یک کودتای خارجی سرنگون شود تا با یک جنگ داخلی که می توانست رنگ ایرانی بگیرد»(3).

دکتر صدیقی نیز می گوید:

-« وقتی خانۀ دکتر مصدّق را غارت می کردند، وی(دکتر صدیقی) به اتفاق دکتر مصدّق و دکتر شایگان  می‌روند از دیوار بالا  روی پُشت بام همسایه در گوشه‌ای می‌نشینند. دکتر شایگان می‌گوید: «بد شد!»، مصدق یک مرتبه از جا می‌پرَد و می‌گوید: چی بد شد!؟ بایستیم این اراذل و اوباش ما را در مجلس ساقط کنند؟ در حالی که حالا دو ابَرقدرت ما را ساقط کردند، خیلی هم خوب شد! چی‌چی بد شد؟!»(4).

آخرین سخنان دکترمصدّق به وکیل مورد اعتمادش-سرهنگ بزرگمهر- می تواند نقطۀ پایانی بر منازعات و مجادلاتِ دیرپا مبنی بر«کودتا» یا «قیام ملّی»بودن رویداد28مرداد باشد:

–«بهترین حالت همین بود که پیش آمد!» (5).

***

جامعۀ امروز ایران در جنگی نابرابر میان  مرگ و زندگی اینک نیازمند رهبران و روشنفکرانِ شجاعی است که ضمن تبدیل کردنِ «گذشته» به «تاریخ» بتوانند با تفاهم و همبستگیِ ملّی براین مذلّت تاریخی فائق آیند.

چنین باد!

https://mirfetros.com

[email protected]

________________

زیرنویس ها:

1-Société de masse  

2-Société  civile   

3- زیرک زاده، پُرسش های بی پاسخ در سال های استثنائی ،نشرنیلوفر،تهران،1376، ص31۳

4- ‌روایت  دکتراحسان نراقی:آزادی(مجموعۀ مقالات و مصاحبه ها)،نشرافکار،تهران،1383،صص191-192

5-گفتگوبا سرهنگ جلیل بزرگمهر،آبان 1373،کارنامۀ حزب توده و رازِ سقوط مصدّق،عبدالله بُرهان،ج2،نشرعلم،تهران،1378،ص190

 

غزلی از فاضل نظری 

آگوست 25th, 2020

 

 

 

دلم بدون تو غمگین وُ با تو افسرده است

چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است

به عکس های خودم خیره ام ، کدام منم ؟

زمانه خاطره های مرا کجا برده است

چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان

که مرگ،دلخوشیِ غنچه های پژمرده است

اگر سقوط بهای بلند پروازی ست

پرندۀ دل من بی سبب زمین خورده است

از این به بعد به رویم درِ قفس مگشای

چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است

 

دکتر مظفّرِ بقائی و … ۲۸مرداد ،علی میرفطروس

آگوست 15th, 2020

*دکتر بقائی در غوغای انقلاب اسلامی نسبت به عواقب شومِ حکومت اسلامی هشدار داد و گفت:«این حكومت اول كاری كه می‌كند در قانون اساسی شیر و خورشید را دور می‌اندازد و لااله الاالله را به جای آن می گذارد، ولی من هیچوقت روی پرچم ایران آنرا به شیر و خورشید ترجیح نمی‌دهم و نخواهم داددارم می‌بینم كه این مردم   چهار اسبه به طرف یك دیكتاتوریِ فجیع  می‌روند».

*بقائی در انتقاد از محاکمۀ دکتر مصدّق نوشت:«هیچ دادستانی حق ندارد به متّهم توهین کند.دادگاه باید بین دوران خدمت دکترمصدّق و زمانِ انحراف او تمییز قائل شود».

***

بخش نخست 

بخش دوم

اشاره:

«پَرستشِ شخصیّت» و جایگزین شدنِ آن با«پُرسش»از مشخّصه های جوامع عقب مانده و استبداد زده است که در سیطرۀ«بُت های بازاری»، زدودنِ افسانه وُ افسون از چهرۀ شخصیّت های تاریخی را دشوار می کند. شخصیّتِ دکترمحمّد مصدّق و سقوط آسان دولت وی  نمونۀ برجسته ای از این «امتناع پُرسش» و«ارتفاع پرَستش» است.

تحقیقاتِ رایج در بارۀ سقوط دولت مصدّق  بیشتر برنقشِ«عواملِ خارجی» تأکید می کنند و از اراده و انفعال حیرت انگیز مصدّق در روز 28مرداد غافل اند در حالیکه مهندس احمد زیرک زاده – که تا آخرین لحظات 28مرداد در کنارمصدق بود- می گوید:  

-«شکی نیست که در روزِ 28مرداد دولت دکتر مصدّق به سهولت می توانست کودتاچیان را مغلوب سازد… ولی در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمی‌خواهد… تمام آن‌هائی كه در آن روز در خانۀ نخست ‌وزیر [ بودند ] بارها و بارها، تك‌ تك و یا دسته‌ جمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم،موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم . مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد»(1).

سخن مهندس زیرک زاده متضمن حقیقت دیگری  نیز هست که «پُشتِ پردۀ کودتا» و اطلاق آن به رویدادهای 25 تا 28مرداد را بیان می کند.او با اشاره به بن بستِ مذاکرات نفت، اختلاف در صفوفِ جبهۀ ملّی ، مشکلاتِ عظیمِ مالی، بیکاری و عدم پرداخت حقوق کارگران و کارمندان و «خطرِ برپا شدنِ طغیان و آشوب از هر طرف و درهر شهرستان» می گوید:

«مصدّق چون ازسقوط دولت خود مطمئن بود برای حفظ آبروی ملّت ایران[؟] بهتر خواست که دولت ملّیِ او با یک کودتای خارجی  سرنگون شود تا با یک جنگ داخلی که می توانست رنگ ایرانی بگیرد»(2).

پژوهشگرانی که برخی عملکردهای دکترمصدّق در روزِ 28مرداد را ناشی از«اشتباهات تاکتیکیِ مصدّق» می دانند،بهتر است آن اقدامات را به عمل و ارادۀ آگاهانۀ وی  منظور  کنند؟،ازجمله:

1-واگذاری همزمانِ فرماندهی نیروهای مسلّح گمرك، فرمانداری نظامی تهران و ریاست شهربانی كلّ كشور به سرتیپ محمد دفتری،

2- رد درخواست کمکِ مردمی از طریق رادیو،

3-رد پیشنهاد مسّلح کردن مردم ،

4-رد درخواست کمک گرفتن از سازمان نظامی حزب توده.

بنابراین، بررسیِ رویداد 28مرداد زمانی می تواند کامل و منصفانه باشد که ضمن دیدنِ رویدادها و عوامل مختلف، به اراده و انفعال حیرت انگیزِ مصدّق درآن روزِ سرنوشت ساز توجه کند. در مقالۀ « نقش و نقشۀ دکترمصدّق در روز ۲۸ مرداد » به این مسئلۀ مهم  پرداخته ام.

  انتشارِ بخشِ پایانیِ مقالۀ «دکتر مظفّرِ بقائی…» در آستانۀ رویداد 28مرداد32 فرصتی است برای بازاندیشی در بارۀ آن دورانِ پُرآشوب با این امید که ضمن« نگاهِ مادرانه به تاریخ » بتوانیم از«سیاه  و سپید دیدنِ شخصیّت ها» و تلقّی آنان به «قدّیس» یا «ابلیس» پرهیز کنیم. با شکستِ احزاب و ایدئولوژی های فریبا و فرونشستنِ غبارِ کینه ها و کدورت ها  اینک سخن گفتن از« نفرین شدگان تاریخ» نه تنها یک ضرورت تاریخی بلکه یک وظیفۀ اخلاقی است.

 

دکتربقائی و حزب توده

دکتربقائی و خلیل ملکی  مبارزه با حزب توده را امری استراتژیك و اساسی می‌دانستند. بنظر آنان «بزرگ‌ترین خطری كه ایران و نهضت ملّی را تهدید می‌كند» حزب توده بود و لذا، اتحاد با حزب توده را برای جبهۀ ملّی «فاجعه بار» می نامیدند(3).

مصدّق در پاسخ به معترضان گفته بود:

-«مگراینها(توده ای ها) ایرانی نیستند ؟ باید از احساسات شان به نفع نهضت استفاده کنیم».(4).

دکتربقائی مماشات مصدّق با این حزبِ غیرقانونی را« نمونه ای از وحدت مصدّق با کمونیست ها» می دانست.این اعتقاد هر چند اغراق آمیز بود ولی حضور برخی رهبران «حزب ایران» در کابینۀ دومِ دولت مصدّق این گمان را تقویت می کرد چرا که در ماجرای پیشه وری و فرقۀ دموکرات  آذربایجان،«حزب ایران» با توده ای ها وحدت کرده بود. مهندس زیرک زاده – از رهبران «حزب ایران»- بعدها – گفت:

 -«مرا عقیده بر این بود که از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت می‌خواست می‌توانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند…»(5).

بقائی که در مخالفت با حضور چند وزیر توده ای در کابینۀ قوام السلطنه از حزب دمکراتِ وی جدا شده بود ، در زمان مصدّق نیز قدرت گیری توده ای ها را مشاهده می کرد و لذا، در آخرین دیدار با مصدّق ضمن یادآوریِ سرنوشتِ «دكتر بِنِش» و «مازاریك»در«ائتلاف با توده‌ای‌های چكسلواكی»، مصدّق را از همكاری با حزب توده برحذر داشت و گفت:

جنابعالی به اندازۀ «بِنِش» وطن‌پرست هستید. تحصیلات شما هم در یك كشور بوده، چون او هم دكتر حقوق از سوئیس بود ولی به صرف اینكه او 60-70 سال هم در قلب اروپا زندگی كرده بود، جنابعالی باید تصدیق بفرمائید كه احاطۀ او به سیاست جهانی بیش از شما بوده است، معذلك، فریب خورد و مملكت خود را به نابودی كشید»(6).

مصدّق به عنوان وزیر دفاع و مسئول نظامی و انتظامی کشور، قدرت نظامی حزب توده – به عنوان بزرگ ترین حزب کمونیستِ خاورمیانه – را ناچیز می شمرد و حتّی بعد از 28 مرداد و کشف اسلحه و مهمّاتِ سازمان نظامی حزب توده  می گفت:

-«مسلّط شدن افرادِ چپ بر اوضاع  حرفی بود بی اساس،چونکه احزاب چپ اسلحه نداشتند تا بتوانند براوضاع مسلّط بشوند. با تمام جدیّتی که بعد از سقوط دولت اینجانب بکار رفت آیا ده قبضه تفنگ در خانۀ یکی از افسران و یا در محلی مربوط به احزاب چپ بدست آوردند؟»(7).

درحالیکه بابک امیرخسروی- کادر قدیمی و فعّال حزب توده در روز 28مرداد- از نیروهای حزب توده به عنوان «اردوی عظـیم حـزب توده » و « سپاه عظیم و رزم دیدۀ توده ای ها» یاد می کند که «در همۀ ارکان و زوايای ارتش ـ حتی گـارد جاويـدان شاهی ـ رخنه کرده بود»(8).

درمقالۀ« جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق » نشان داده ام که نگرانی های خلیل ملکی ، دکتر بقائی و دیگران از قدرت و نفوذ حزب توده  درست بوده زیرا چند ماه پس از 28مرداد32  کشف سازمان نظامی حزب توده  و امکانات حیرت انگیز آن  نه تنها « رهبرانِ دیرباورِ جبهۀ ملّی » را دچار وحشت  وُ حیرت  کرده بود بلکه توده ای ها را نیز متحیّر ساخته بود(9).

کشف سازمان نظامی حزب توده و شکست این حزب در ایجادِ ایرانستانِ وابسته به شوروی بر کینۀ سوزان حزب توده علیه دکتربقائی و خلیل ملکی افزود و باعث شد تا این دو در«حمّام فینِ تبلیغات حزب توده» قربانی شوند.دكتربقائی در این باره می‌گوید:

-« توده‌ای‌ها با تمام قدرت خود بر ضدِّ ما جنگ كردند… دستگاه‌های تبلیغاتی داخل و خارج كشور آنها، بطور مداوم، من و دوستان مرا مورد حمله قرار دادند و حتّی بعضی اوقات هم كه گوشۀ زندان بودم، از حمله به من خودداری نكردند. حملات آنها هیچ حدّی نداشت…»(10).

خلیل ملکی نیز می نویسد:

–«زجر وُ شکنجــۀ روحی که همرزمان سابق من [توده ای ها] بر من تحميل کرده اند،خيلی کُشنده تر از شکنجـه های جسمانی ست که به من داده اند و يا می توانند بدهند…من شخصاً – همواره – عادت کرده ام که از بروتوس ها از پشت خنجر بخورم»(11).

کینه و نفرت توده ای ها نسبت به خلیل ملکی  آنچنان بود که بقول دکترمهرداد بهار: در زندان فلک الافلاک قصدِ کشتن خلیل ملکی را داشتند(12).

 

دکتربقائی و مذهب

رشد و پرورشِ دکتر بقائی در خانواده ای مشروطه‌خواه و معتقد به آئین «شیخیـّه»، تساهل مذهبی را در بقائی نهادینه کرده بود.تحصیلات بقائی در پاریس و رسالۀ دکترای وی دربارۀ «اخلاق ابن مِسكَوُیه» و آشنائی او با مباحث روشنفکران پاریس ازمظفّرِ بقائیِ جوان ، فردی سکولار ساخته بود.درواقع، بقائی در فرانسه آخرین اعتقادات خویش نسبت به اسلام و روحانیـّت را از دست داد و در نامه‌هائی به پدرش، به تحقیر و توهینِ روحانیـّت شیعه پرداخته بود(13).

دكتر بقائی -مانند دكتر عبّاس دیوشلی نظریّه پرداز حزب زحمتکشان- معتقد به جدائی دین از سیاست بود. به روایت حسن آیت:

-«آقای دیوشلی می‌گفتند دین از سیاست جدااست و روحانیون هم نوكران انگلیس هستند و هیچگاه وارد میدان سیاست نخواهند شد و از من[آیت] كه می‌گفتم: این فكر، یك فكر استعماری است، ناراحت شده بودند و حتّی این جمله را توهینی به خود تلقّی كرده بودند»(14) .

براین اساس،حسن آیت که از«اسلامی کردنِ حزب زحمتکشان» مأیوس شده بود، درنامۀ مفصّلی به دکتربقائی (سوم آذر 1342) ازتشکیل«مجلس روزه‌خواری در منزل» و«اَعمال خلاف مذهبِ بقائی» انتقادکرد و به بقائی پیشنهاد نمود:

-« …حتی به صورت پراگماتیستی هم که شده به مذهب روی خوش نشان دهد …این خیلی مضحک است که [رهبر]حزب ما بعضی اوقات تظاهر به اعمالی کند که آشکارا با مذهب مغایرت داشته باشد… تظاهر به بعضی اعمال که با ظواهر مذهب و شعایرِ مورد قبول اکثریت مردم مغایرت داشته باشد به ویژه از طرف عده‌ای که سَمتِ رهبری دارند مذموم تر و ناپسندیده ‌تر است» (15).

 

دکتربقائی و آیت الله کاشانی!

بااینهمه،رابطۀ نزدیک دکتربقائیِ سکولار با آیت الله کاشانی را چگونه می توان توضیح داد؟

این موضوع را می توان از دو زاویه مورد توجه قرار داد:

1-بُعد سیاسی

2-بُعد اجتماعی

دربُعد سیاسی: جنبش ملّی کردنِ صنعت نفت یک جنبش پوپولیستی بود.باچنان خصلتی، مبارزه علیه دولت انگلیس چنان همبستگی و همآوازی ای پدیدآورده بود که مرزهای رایجِ مذهبی – سیاسی را کمرنگ می کرد.

دربُعد اجتماعی: جنبشی که می خواست نمایندۀ آمال و آرزوهای یک ملّت باشد، مجبوربود تا از مذهب و روحانیون برای کسب پایگاه اجتماعی استفاده کند و بهمین جهت،خودِ مصدّق روابط  گسترده ای با روحانیون معروف- خصوصاً با آیت الله کاشانی- داشت. برای کسب پایگاهِ اجتماعی بود که جبهۀ ملّی و شخص دکترمصدّق در پوسترهای انتخاباتی یا سخنرانی های خود از آیات قرآن – ازجمله« نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ» استفاده می کرد.

ضرورتِ کسب پایگاه اجتماعی درمیان کارگران و دهقانان باعث شده بودکه حتّی حزب تودۀ کمونیست نیزبه اسلام خواهی و بزرگداشتِ«سالارِ شهیدان و سروَرِآزادیخواهان جهان (امام حسین) تظاهرکند (16).

ازاین گذشته، حزب زحمتکشان-اساساً- از«زحمتکشان» (بازاریان،پیشه وران و کشاورزان) تشکیل شده بود و به سبک احزاب سوسیالیست اروپا- و یا در رقابت با حزب توده- شعار«زحمتکشان ایران متحد شوید» را تیتر نخست نشریات خود قرار داده بود.این بازاریان، پیشه وران و کشاورزان- مانند اکثرهواداران جبهۀ ملّی- دارای اعتقادات دینی بودند و بخشی از آنان به آیت الله کاشانی تعلّق خاطر داشتند،با اینحال حزب زحمتکشان در سیاست عمومی خود، دارای گرایش غیردینی(عُرفی) بود و همین امر،باعث جلب و جذب گروه های دانشجوئی و روشنفکری به این حزب شده بود، لذا، تلاش کسانی مانند حسن آیت برای تغییرحزب به «حزب زحمتکشان اسلامی» ناکام ماند و منجر به اخراج آنان از حزب زحمتکشان شده بود.

 با توجه به تهدیدات و تبلیغات زهرآمیزِ حزب توده علیه بقائی وخلیل ملکی، مواضع ضدانگلیسی کاشانی و خصوصاً مدارای نسبیِ او مبنی براینکه « من کلیۀ افراد ایرانی را به منزلۀ فرزند خود می‎دانم و به هیچ حزبِ بخصوصی تمایل ندارم»(17)می توانست برای کسانی مانند بقائی وملکی «ملجاء» و پناهگاهی بشمارآید. انتشاربرخی مقالات ضد مذهبی(به قلم خلیل ملکی) در روزنامۀ شاهد نیز استفاده ازاین «پناهگاه» (آیت الله کاشانی) را ضروری می ساخت و می توانست آنان را از تیررسِ« فدائیان اسلام» مصون وُ محفوظ بدارد.

 

دکترمظفّربقائی و رویداد 28 مرداد32

دکترمظفربقائی-مانند بسیاری از رهبران جبهۀ ملّی ،ازجمله دکتر غلامحسین صدیقی- انحلال مجلس را« تصمیمی خطرناک» می دانست وکوشید تا از انجام رفراندوم برای انحلال مجلس  جلوگیری کند. دو روز پیش از برگزاری رفراندوم در تهران دکتر بقایی وعلی زُهری(نمایندۀ دیگرمجلس) طی نامۀ سرگشاده ای به مصدّق نوشتند:
-« به شرط اینکه نخست وزیر از تصمیم خطرناک انحلال مجلس دست بردارد ،حاضر هستیم به فوریّت از نمایندگی مجلس استعفا کرده و از مجلس، مستقیماً خود را تسلیم زندان شما نمائیم» (18).

شیوۀ غیردموکراتیک رفراندوم که طی آن گذاشتنِ دو صندوق رأی جداگانه در دو ناحیۀ مختلف، موجبِ شناسائی موافقان و مخالفان می شد و خصوصاٌ شرکت فعّال نیروهای حزب توده در آن ،رَوَند حوادث را به نحوی پیش بُرد که بقائی وقایع شب 25مرداد(به هنگام ابلاغ فرمان شاه مبنی برعزل مصدّق)را«کودتای ساختگی دکترمصدّق» نامید که«برای تکمیل کودتای مصدّق[انجام رفراندومِ انحلال مجلس] این کودتای قلّابی را به وجود آوردند».این امر باعث شد تا دکتربقائی و علی زُهری با وجودِ داشتنِ مصونیّت پارلمانی  در ۲۶ مرداد32 به دستور دولت مصدّق بازداشت شوند. روزنامۀ  شاهد(ارگان حزب زحمتکشان) این بازداشت را چنین منعکس کرده بود:

بنابراین، بقایی تا حدودِ شامگاهِ ۲۸ مرداد ۳۲ در زندان بود و لذا نقشی در وقایع روزِ 28مرداد نداشت.او پس از آزادی از زندان به محل حزب زحمتکشان رفت . بقائی در این رابطه می‌گوید:

– «شد صبح چهارشنبه… صدای تیراندازی و این‌ها را می‌شنیدیم ولی خب هیچ نه اطلاعی نه دسترسی به خارج داشتیم.کم‌کم اخبار جسته و گریخته می‌رسید که حمله به خانۀ مصدق شده و چه و فلان و این‌ها. نزدیک غروب مردم ریختند آن درهای زندان را باز کردند و چیز کردند که برویم. گفتم من تا دستور آزادیم نرسد از زندان خارج نمی‌شوم.اینجوری من بیایم [اززندان]صورت فرار دارد و خارج نمی شوم …دستور را آوردند و رفقا هم آمده بودند و ما سوار شدیم رفتیم»(19).

مظفر بقایی در پاسخ به این سوال که پس از آزادی از زندان کجا رفته ؟ می‌گوید:

-«مطابق معمول به حزب رفتم و سخنرانی کردم»(20).

پس از28مرداد32 و روی کارآمدن دولتِ سرلشکرزاهدی، بقائی سیاست های دولت وی دربارۀ ایجاد رابطه با دولت انگلیس وعقد قرارداد با کمپانی های نفتی را شدیداً مورد انتقاد قرارداد(21) . بقائی از محاکمۀ دکترمصدّق در دادگاه نظامی و نیز ازشکنجۀ دستگیرشدگان توده ای انتقاد کرد و نوشت:

-«این روش مبارزه باحزب توده،غلط است.درجنگِ میان سرنیزه وفکر   همیشه سرنیزه مغلوب شده است.کسانیکه باگرفتن یک کارگرستمدیده وگرسنه نگهداشتن یک عائله وآزاد گذاشتن سران حزب توده، تصوّرمی کنند[که] با این حزب مبارزه می نمایند، یا نمی فهمند یا سوء نیّت دارند»(22).

بقائی درانتقاد ازمحاکمۀ دکترمصدّق در دادگاه نظامی نوشت:

 

-«هیچ دادستانی حق ندارد به متّهم  توهین کند.دادگاه باید بین دوران خدمت دکترمصدّق وزمان انحراف او تمییزقائل شود.محکومیّت مصدّق السلطنه نباید طبق میل دشمنان ایران،بصورت محکومیّت ملّت ایران  جلوه گر شود»(23).

بدین ترتیب، بعداز28مرداد دکترمظفر بقایی با دولت سرلشکرزاهدی«کنار» نیامد و لذا به زندان  و سپس به زاهدان تبعید شد.

 

دکتربقائی و انقلاب اسلامی

در شورش 15 خرداد آیت‌الله خمینی، بقول حسن آیت « حزب زحمتکشان در سكوت مرگبار فرو رفته بود» و با وجود ملاقات برخی علما با دكتر بقائی به عنوان رهبر«سازمان نگهبانان آزادی»برای اعتراض به دستگیری خمینی و احرازِ آزادی و مرجعیـّت وی (24) ،بقائی ـ مانند خلیل ملكی ـ در مخالفت با شورش 15 خرداد 42 آیت‌الله خمینی در جلسات حزبی اعلام كرده بود:

-«هیچ فردی از افراد حزب زحمتكشان حق ندارد در جریانات اخیر [15 خرداد 42] شركت كند… اگر كسی از افراد دستگیر یا كشته شود هیچ گونه مسئولیـّتی متوجـّۀ حزب نخواهد بود… هر كس گرفتار شود من سر قبرش فاتحه هم نخواهم خواند» (25).

درغوغای انقلاب اسلامی و درحالیکه رهبران جبهۀ ملّی با شعارهای آیت الله خمینی همگام و همصدا بودند ، بقائی ازنقض مقرّرات حکومت نظامی به دستور آیت الله خمینی  و کشاندنِ مردم  و دانش آموزان به صحنۀ مبارزه علیه شاه  مخالفت کرد.دریکی از جلسات حزبی که پس از 17 شهریور57  برگزار شد، بقائی گفت:

-«وقتی حکومت نظامی اعلام شده،غلط کردند[بیرون]آمدند.یک آخوند[خمینی]هرچقدر هم محترم باشد،به چه اسمی مردم را به خیابان می کشاند…بچه های مدارس چه حق دارند درامورِ سیاسی دخالت کنند»(26).

دکتر بقائی «می دید که سگ[خمینی؟] دارد می آید»(27) لذا،«درجریان راه پیمائی ها مطلقاً شرکت نکرده بود… وقتی هم خمینی آمد،به ملاقات او نرفت»(28) وهنگامی در رفراندوم جمهوری اسلامی رأی داد که «عملاً جمهوری اسلامی  [مستقر] شده بود»(29).

دكتر بقائی درغوغای انقلاب اسلامی ضمن دو سخنرانی (در آذر ـ دی‌ماه 1358) در محل حزب زحمتكشان ملّت ایران در تهران نسبت به عواقب شوم انقلاب اسلامی  هشدار داد .این دو سخنرانی با توجه به شرایط بسیارسنگین سیاسیِ آن زمان اگرچه آمیخته به نوعی«تقیّه» و «احتیاط» است  ولی در کلیّت خود، دیدگاه های سیاسی بقائی را  بیان می کند. بقائی دراین سخنرانی ها ازجمله گفت:

قسمتی از حرف‌هائی كه خواهم گفت در جـّوِ فعلی مملكت، كفر است… ما 25 سال بار این بُهتان [از پشت خنجر زدن به نهضت ملّی] را بر دوش خود كشیدیم، حالا هم به محض اینكه دهن باز كنیم، دوباره آن بهتان بصورت وحشتناك‌تری تجدید می‌شود… الآن خفقان به مراتب بدتر از زمان پهلوی است… اكنون علاوه بر همۀ آنها، یك حربۀ بالاتری هم بكار می‌برند كه متأسّفانه حتّی بعضی از دوستان خودمان هم «لاعن شعور» به آن متوسّل می‌شوند و آن، حربۀ تكفیر است… این است كه من با رأی دادن به این قانون اساسی مخالف هستمقضیـّه اشغال سفارت آمریكا غلط بود. من با تأئید این عمل ناروا مخالفت كردم زیرا سفارت هر كشور، سرزمین آن كشور به حساب می‌آید… ولو اینكه محل آن اجاره‌ای باشد، و این چیزی است كه در تمام طول تاریخ محترم بوده است…من با روح این قانون اساسی مخالف هستم ، هر چند اسمش را جمهوری اسلامی گذاشته‌اند ولی اسمی بی مسمّا است… اسم جمهوری اسلامی با واقعیـّتی كه ساخته و پرداخته‌اند هیچ مطابقت ندارد. در این قانون [اساسی] بسیار چیزها مبتذل هستند… این، قانونِ اساسی جمهوری اسلامی نیست بلكه قانون اساسی تئوكراسی است… من به این قانون [اساسی] اعتقاد ندارم، رأی نمی‌دهماین حكومت اول كاری كه می‌كند در قانون اساسی، شیر و خورشید را دور می‌اندازد. لااله الاالله  عبارت محترمی است، عبارت مقدّسی است ولی من هیچوقت روی پرچم ایران آنرا به شیر و خورشید ترجیح نمی‌دهم و نخواهم داد… در بارۀ این موضوع [رفراندوم جمهوری اسلامی] برای اولین مرتبه در جلسۀ ماهیانۀ حزب [زحمتكشان] مخالفت خودم را بیان كردم و اجازه ندادم كه حزب ما آنرا تأئید كند…برای من مخالفت با این قانون اساسی، موضوع اعتقاد است و به این جهت، بهر صورت [با آن]، مخالف هستم…دارم می‌بینم كه این مردم – و شما هم همراهِ آنها- چهار اسبه به طرف یك دیكتاتوری فجیعی دارید می‌روید»(30).

آینده نگری و روشن بینیِ سیاسیِ دکترمظفّربقائی ازماهیّت انقلاب اسلامی و عواقب شوم آن  امروزه باید دشمنانِ دیرینِ وی را  متواضع و فروتن کند.

شخصیّت و عملکرد دکترمظفر بقائی  حکایت پایان ناپذیری است که فراوان دربارۀ آن نوشته اند و خواهند نوشت. بی تردید کارنامۀ سیاسی او نیز خالی از ضعف و اشتباه  نبوده است و بقول حافظ:

جائی که برقِ عصیان بر آدمِ صَفی(برگُزیده و پیشوا) زد

ما را چگونه زیبَد  دعوی بی گناهی؟

https://mirfetros.com

[email protected]

______________

زیرنویس ها:

1-زیرک زاده، پُرسش های بی پاسخ در سال های استثنائی ،صص311-31۳

2- همان، ص313 .مقایسه کنیدبا نظر دکترمحمدعلی موحّد،خوابِ آشفتۀ نفت،ج2،صص859-860

3- نگاه كنید به: نشریۀ علم و زندگی،فروردین-اردیبهشت1332،صص100-105، علم و زندگی، شمارۀ 3، خردادماه 1332، صص203-206 و 291-295؛ روزنامۀ شاهد، شماره‌های 20 فروردین و 23-25 مرداد 1332

4-چه کسی منحرف شد؟…، ص412. مقایسه کنید به نظر فرج الله میزانی (جوانشیر)عضو کمیتۀ مرکزی حزب توده: تجربۀ بیست و هشت مرداد،ص35.

5- زیرک زاده ، پیشین، ص323.

6- بقائی،چه کسی منحرف شد؟…،پیشین،،ص282. مقایسه کنیدبا سخنان جمال امامی در کتاب  وقایع سی‎ام تیر،حسین مکی، ص 41.

7- مصدق، خاطرات و تألمات، ص 289؛ دکتر مصدق در دادگاه تجدیدنظر نظامی، ص 349.

8- امیرخسروی، صص 743 و708-709 و872 ، مقایسه کنید با روایت  نورالدین کیانوری،خاطرات،ص 264؛ محمدعلی عموئی ،عضوسازمان افسران حزب توده ، دُردِ زمانه ، صص72-73

9- سپهر ذبیح( سردبیرسابق نشریّۀ «باختر امروز») ، ایران در دوران مصدّق،ص207 ؛مقایسه کنید با روایت بابک امیر خسروی(ص709):« وقتی سازمان افسران حزب توده كشف شد، حتّی توده‌ای‌ها را نیز به حیرت انداخت».

10- چه کسی منحرف شد؟، پیشین ،ص300

11- نامه های خلیل ملکی،بامقدمۀ امیرپیشداد ومحمدعلی کاتوزیان،صص 126و ۵۰۸-۵۰۹

12- نگاه کنیدبه به:نامه های خلیل ملکی، ص69

13-نگاه كنید به متن نامه‌های بقائی به پدرش، آبادیان ،پیشین، صص54-55.

14-آبادیان،پیشین،صص514-515

15- آبادیان،پیشین،صص283-284

16-نگاه کنیدبه: رهبر، 3 آذر 1325 ؛نشریۀ مردم،شمارۀ62،اول تیرماه1342 ،مردم،شمارۀ 62،اول تیرماه1342،«حزب توده و روحانیّت مبارز»،دنیا،شمارۀ3، 1359، صص111-123

17-  مجموعه ای از مکتوبات،سخنرانی ها و پیام‌های آیت‎الله کاشانی ، گردآورنده: محمد دهنوی، ج4، تهران،1362، ص196

18- روزنامۀ اطلاعات،10مرداد1332

19-گفتگوی دکتربقائی با حبیب لاجوردی،دانشگاه هاروارد، نوار18، 19 ژوئن 1986، صص11-12

20-همان، نوار19 ،24 ژوئن 1986 ، ص1

21- نگاه کنیدبه روزنامۀ شاهد،شماره های 31مردادتا7مهرماه1332

22- نگاه کنیدبه روزنامۀ شاهد،2آبان ماه 1332

23- روزنامۀ شاهد،شمارۀ 30 آبان 1332.

24-نگاه کنیدبه گفتگوی دکتربقائی با حبیب لاجوردی،تاریخ شفاهی هاروار،نوار24،21 ژوئن1986،ص11

25- آبادیان،پیشین،ص267.مقایسه کنیدبا نظرخلیل ملکی دراین باره،نامه ها،صص116و152

26- آبادیان،پیشین،صص311-312

27-همان،ص13

28-همان،ص8

29-همان،ص11

30-آنكه گفت: نه! (وصیـّت‌نامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی)، آمریكا، 1984، صص17 ،24،  39 ، 41 ، 45 -47 و56 . چاپ‌های متعدّدی از این كتاب در ایران و خارج از كشور منتشر شده كه گاه آغشته به تغییر و تحریف است. نسخۀ مورد استفادۀ من، كتابی است كه دكتر مظفّر بقائی ـ شخصاً ـ آنرا به دكتر محمّد حسن سالمی اهداء كرده است.

 

مادر علیّه جعفر(طنز تاریخی)، بهمن زبردست

آگوست 14th, 2020

چگونه فلانی وزیر خارجۀ فرقۀ دموکرات نشد/ بخش نهم

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است.

***

* از حکومت خودمختار آذربایجان و فرقۀ دمکرات خاطره‌ای دارید؟

راستش در همان دورانی که مرتب به نشریات حزبی یا متمایل به چپ مطلب می‌دادم با آقای [سید جعفر] پیشه‌وری هم که مدیر روزنامۀ آژیر بود آشنا شدم. ایشان در آن زمان فرد خیلی آرام و ملایمی بودند و اصلاً نمی‌شد حدس زد که در آیندۀ نه‌چندان دوری چه اقداماتی خواهند کرد. خیلی دوست داشتند که از خاطرات سال‌های جوانی و دوران طولانی زندان‌شان برای من صحبت کنند و درواقع به خواهش من هم بود که بخشی از این خاطرات را به تدریج در روزنامه‌شان منتشر کردند.

ایشان که خیلی به من لطف داشتند، زمانی که قرار شد برای فراهم آوردن مقدمات تشکیل فرقه به تبریز بروند، یک روز من را دعوت کردند و گفتند، فلانی شنیده‌ام که از حزب توده استعفا داده‌ای و از نظر من این کارَت هم کاملاً درست بوده. این را دارم خصوصی به تو می‌گویم، با من صحبت‌هایی شده که مقدمات ایجاد نهضتی ملی را در آذربایجان فراهم کنم. به تو که جوان روشنفکر و بااستعدادی هستی هم دوستانه نصیحت می‌کنم که عمرت را در این محیط فاسد تهران تلف نکنی و همراه من به تبریز بیایی. حتی گفتند، از رفقا شنیده‌ام که در زمان اشتغال مرحوم پدرت در وزارت داخله زیاد به آنجا رفتی و با چم‌وخم کارها آشنایی، قول می‌دهم اگر دولتی تشکیل دادم تو را وزیر داخله کنم.

 

بازی تقدیر را می‌بینید؟! چند سال قبل رضاشاه می‌خواست من را به وزارت داخله برساند، حالا صد و هشتاد درجه عکسش، این پیشه‌وری بود که می‌خواست چنین کاری بکند. از شما چه پنهان، من هم جوان بودم و وسوسه شدم. خواهش کردم به من فرصتی بدهند که قدری بیشتر فکر کنم و بعد جواب بدهم.ایشان که معلوم بود از نپذیرفتن پیشنهاد وزارت توسط جوانی مثل من قدری آزرده شده، به طعنه گفتند، نکند تو هم مثل پدربزرگت می‌خواهی وزیر آبرسانی شوی؟! شما سلطنه‌ها و دوله‌های فئودال، همه ته دلتان مدافع این رژیم پوسیده هستید!

من عذرخواهی کردم و گفتم، گذشته از این‌که من یک کلمه هم ترکی بلد نیستم، بیشتر نگران این بودم که در این سن آیا تجربۀ لازم برای مقام وزارت را دارم یا نه، ضمناً می‌دانید من مجردم و با مادرم زندگی می‌کنم. قصدم این بود که ابتدا از مادر سوال کنم آیا همراهم به تبریز می‌آیند یا خیر. مرحوم پیشه‌وری که معلوم بود رفع کدورتشان شده، قدری خندیدند و گفتند: فلانی این حرف‌ها چیست؟ من به سن تو که بودم کمیسر یا همان وزیر جنگ جمهوری شوروی گیلان بودم و اگر این میرزا کوچک‌خان کاسه کوزه‌مان را به هم نریخته بود وزیر داخلۀ کل ایران می‌شدم. مادرت را هم فراموش کن. خودم یک دختر خوشگل همان جا برایت می‌گیرم و دامادت می‌کنم و می‌گویم خودش معلمت بشود و ترکی هم یادت بدهد. نشنیده‌ای می‌گویند:

شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست

به شرط آن‌که تو را پیشه‌ور کند داماد!

خلاصه خود دانی! فردا ساعت هفت صبح در خیابان سپه جلوی مسافرخانۀ شمال منتظر باش، من با بیوکِ[فتحعلی] ایپکچیان که بزرگ و جادار است می‌آیم آنجا و تو ویکی دیگر از رفقا را سوار می‌کنم. آمدی آمدی، نیامدی هم نیامدی!

آقای زبردست، آن شب با کلی فکر و خیال به خانه رفتم. مانده بودم به مادرم بگویم یا نه، چون می‌دانستم اگر بفهمد مانعم می‌شود، ولی ایشان که معلم من در سیاست بودند، وقتی دیدند یواشکی مشغول جمع کردن وسایلم هستم متوجه شدند و تا کل موضوع را از زیر زبانم بیرون نکشیدند دست برنداشتند. بعد هم شروع به گریه کردند که، آن توده‌بازی‌هایت بس نبود، حالا می‎خواهی بروی دیار غربت و زن غریبه بگیری! اگر زن می‌خواهی بگو خودم نوۀ آینه‌دارباشی مرحوم را که از هر انگشتش یک هنر می‌ریزد و خودم چند بار در حمام همه جایش را به دقت ورانداز کردم برایت بگیرم. به خدا اگر پایت را از خانه بیرون بگذاری عاقت می‌کنم و خودم هم تریاک می‌خورم تا بمیرم و بی‌مادر شوی!

بعد هم از روی محکم‌کاری درِ خانه را قفل کردند و این طور شد که من از همراهی با آقای پیشه‌وری باز ماندم. گرچه ایشان زمانی که برای مذاکره با [احمد]قوام به تهران آمدند پیغام فرستادند که در باغ جوادیه که محل اقامتشان بود به دیدن‌شان بروم، قدری از خجالت بدقولی آن روز و قدری هم به خاطر این‌که با شیوۀ تجزیه‌طلبی‌ای که درپیش گرفته بودند موافق نبودم، به دیدن‌شان نرفتم و حتی در مهمانی حزب ایران هم که آن زمان موتلف حزب توده بود و به افتخار پیشه‌وری و هیأت همراهش مهمانی‌ مفصلی داده بود، و آقای دکتر [کریم] سنجابی که سوابق من و ایشان را می‌دانستند از من دعوت کردند بروم هم شرکت نکردم. واقعاً این را از سعادت و بخت و اقبال داشتن چنین مادر و معلمی می‌دانم که با آن حرف‌های به‌ظاهر ساده و عامیانه من را از افتادن در چنین دامی نجات دادند. به قول معروف آن‌چه منِ جوان در آینه می‌دیدم، ایشان در خشت خام می‌دیدند. خدا رحمتشان کند.

* خدا رحمتشان کند، ولی ببخشید، مگر مادر شما علوم سیاسی خوانده بودند که معلم شما در سیاست شدند؟

چیز عجیبی نیست. حتی مادر آقای دکتر مصدق هم به‌نوعی معلم ایشان در سیاست بودند و زمانی که از حملات مخالفان بسیار مایوس و دلشکسته شده بودند، به ایشان گفته بودند، خب سیاست همین است! اگر نمی‌خواستی به تو این‌طور حمله کنند وارد عرصۀ سیاست نمی‌شدی.کلاً سیاست همین است. حالا ببین همین خاطرات من که منتشر شود چه حمله‌هایی به من و شما بکنند! از الآن خودت را آماده کن آقاجان!

* حالا باز به خانم [ملک‌تاج فیروز] نجم ‌السلطنه می‌آید که معلم پسرشان در علم سیاست شده باشند، ولی به نظرم شما از روی محبت فرزندی، قدری در نقش مادرتان اغراق می‌کنید!

خیر، هیچ اغراقی نیست. برای نمونه آقای دکتر [ابراهیم] یزدی هم همواره از مادرشان به عنوان معلم‌شان در سیاست یاد، و جملات قصاری مانندِ قالی را به خوابش جارو کن، و مثل دیگ بزرگ قابلمه‌های کوچک را در دلت جا کن، یا اگر در کوچه چیزی پیدا کردی به صاحبش بده و هرگز در کوچه و خیابان خوراکی نخور را هم به عنوان شاهد مدعای‌شان ذکر می‌کردند! حالا باز حرف‌های مادر من که سیاسی‌تر است.

* به ازدواج‌تان اشاره کردید. اگر ممکن است در مورد همسر مرحوم‌تان و این‌که فرمودید مادرتان در حمام با ایشان آشنا شده بودند توضیح بدهید.

 عرض به حضور شما که در آن زمان‌ها که روابط اجتماعی مانند حال حاضر نبود، مادران سعی می‌کردند خودشان عروس مناسبی برای پسرانشان پیدا کنند. یکی از بهترین جاها برای این کار هم حمام‌های عمومی بود که چون اغلب مردم به دلیل نداشتن حمام‌سرخانه به آنجا می‌رفتند و ضمن استحمام هم می‌شد دخترخانم‌ها را به‌خوبی ورانداز کرد که عیب و ایراد ظاهری‌ای نداشته باشند، هم می‌شد با مادرشان صحبت کرد و با وضع خانوادگی‌شان آشنا شد، چون خان‌مها با تجهیزات کامل و حتی گاه خوردوخوراک به حمام می‌رفتند و ساعت‌ها آنجا می‌ماندند، و درواقع حمام‌های آن‌وقت مثل حمام‌های رُم باستان، محل مناسبی برای وقت‌گذرانی هم محسوب می‌شدند.در یکی از همین حمام رفتن‌ها مرحوم مادرم با همسر بعدی من، یعنی نوۀ میرزا جمال‌الدین خان آینه‌دارباشی بهمان‌الدولۀ مرحوم آشنا شده و به‌اصطلاح ایشان را پسندیده بودند. البته هر دو خانواده از پیش همدیگر را به‌خوبی می‌شناختند و ازقضا میرزا جمال‌الدین خان آینه‌دارباشی، رقیب و دشمن سرسخت پدربزرگ مرحومم و ازجمله مستبدین معروف بودند و در زمان خدمت پدربزرگم در دربار، هر وقت آن مرحوم را می‌دیدند به طعنه این شعر را می‌خواندند:

بعد از این روی من و آینۀ وصف جمال/ که در خلا خبر از حال آفتابه‌ام دادند!

مرحوم پدربزرگم هم که اهل شعر و ادب بودند در جواب می‌فرمودند:

آینه چون نقش تو بنمود کژ/ برشکن این آینۀ کژومژ!

بعدها هم که دیگر پدربزرگم از دربار بیرون آمده بودند، هربار به ایشان می‌رسیدند به طعنه می‌گفتند، بوی پلوی سفارت می‌آید! یا مثلاً پلوی سفارت را عشق است! درحالی‌که خودشان هم می‌دانستند این تهمت بیهوده‌ای است و مرحوم پدربزرگم علی‌رغم حضور فعال در ماجرای بست‌نشینی سفارت انگلیس، حتی یک بار هم حاضر لب به غذای آنجا نزدند و همیشه از نان و پنیر و یا گوشت‌کوبیده و غذای حاضری دیگری که نوکرشان برایشان می‌برد صرف می‌کردند یا سفارش می‌دادند از کبابی‌های بازار برای‌شان غذا ببرند.

خلاصه به قول معروف این دو نفر مدام به هم اره می‌دادند و تیشه می‌گرفتند و خبر نداشتند قسمت این شده که نوۀ یکی زن نوۀ دیگری شود و همین گوشه‌وکنایه‌ها هم بعدها در دعواهای زن‌وشوهری نوه‌های‌شان مرتب تکرار شود!

به نقل از:روزنامۀ سازندگی

 

ایران فرهنگی، وطنِ آنها که در وطن نیستند ،ماهرخ غلامحسین پور

آگوست 14th, 2020

نمی‌دانم چه کسی نخستین بار در دایره‌ی ادبیات و زبان از مفهوم «ایران فرهنگی» نوشت (و نقشِ اگر نگوییم نجات‌بخش بلکه مؤثرش برای اتصال نویسندگان مهاجر به زبان و کلمه، دست‌کم در طول دوران گذار از زبان مادری به زبان کشور میزبان) اما من این مفهوم را از احسان یارشاطر آموختم.

هر چند احسان یارشاطر  سال‌ها پیش ایران را ترک کرد اما تا واپسین دم عمرش در خدمت وطن بود. او از یک «وطن دوگانه» نوشت که از یک سو بیشه‌هایش «از چند قرن پیش رو به کاستی داشته» و درختانی که «نسل بسیاری از آنها را تبر زغال‌گران و اره‌ی تخته‌سازان برانداخته»، جایی که بارها «به سم اسبان مهاجمان ترک و تازی و تاتار کوفته و باز با تن ناتوان به پا خاسته» است، و از سوی دیگر وطن دومی که سال‌های سال تنها مأمن کسانی چون این مرد خستگی‌ناپذیر حوزه‌ی فرهنگ و ادب شد، همان جای «معنوی که در معرض آفات نیست و از گزند باد و باران و دستبرد ویرانگر حوادث در امان» است.

یارشاطر در کتاب گفت‌و‌گویش با ماندانا زندیان (لس آنجلس، شرکت کتاب، 2016) که یکی از مهم‌ترین منابع شناخت ما در مورد زندگی شخصی و باورهای اوست، می‌گوید اوایل فکر می‌کرده وطن آن جایی است که انسان در آن متولد شده ولی بعدها درک و دریافتش تغییر کرده است:

 «متوجه شدم که آن چه مرا به وطنم، ایران، علاقمند می‌کند بیشتر، اگر نه تماماً، همه‌ی آن چیزهایی است که در زبان فارسی اتفاق افتاده. شعر در درجه‌ی اول و بعد هم نثر خوب فارسی. وگرنه خاک و کوه و دریا و درخت و گل همه جای دنیا هست.»

او همه جا تأکید می‌کند که موطنش زبان فارسی است:

«انسان‌هایی چون من و دکتر خانلری بیش‌تر از آنکه به جغرافیا و طبیعت یک سرزمین دل ببندند به فرهنگ آن تعلق خاطر پیدا می‌کنند. در فرهنگ ما زبان، برجسته‌ترین عنصر است و کارهایی که در زبان فارسی انجام شده وصف اجزای دیگر فرهنگ ما از جمله تاریخ ما هم هست. ما باید ممنون نیاکانمان باشیم که میراثی برای ما گذاشته‌‌اند که ما می‌توانیم تا ابد به آن سرفراز باشیم. بسیاری کشورها حتی ممالک متمدنی چون بلژیک نیز چنین عنصر برجسته، درخشان و یگانه‌‌ای در فرهنگ خود ندارند امروزمن عمیقاً معتقدم که وطن واقعی من فرهنگ ایران است.»

برای من به عنوان داستان‌نویسی که به زبان فارسی می‌نویسد و از مرزهای جغرافیایی وطنش بیرون انداخته شده، ایده‌ی یارشاطر، مفرح ذات و نجات‌بخش است. بدین معنا که هیچ کس قدرت و اراده آن را ندارد که مرا از زبان فارسی بیرون بیندازد و من در فارسی خانه می‌سازم. اما آیا اساساً نیازی به این مفهوم هست؟ آیا توفان جهانی‌شدن ادبیات را به مخاطره نمی‌اندازد؟

هنر، ادبیات و هویت

فرهنگ ملی خواستار حفظ و بازیابی هویت است و در مواجهه با توفان جهانی‌شدن و یکسان‌سازی ایستادگی می‌کند.
توفان جهانی شدن به مدد انقلاب دیجیتال و عرضه‌ی بی‌توقف و گسترده‌ی اطلاعات، قادر است جهان کوچک ما را درگیر بحران هویت و سردرگمی کند اما آیا می‌تواند ادبیات را هم به مخاطره بیندازد؟

نازنین شیبان، دانشجوی  کارشناسی ارشد علوم اجتماعی با گرایش مطالعات فرهنگی که موضوع پایان نامه‌‌اش «نقش شبکه‌های اجتماعی بر ادبیات داستانی» است، می‌گوید به باور او پاسخ این پرسش هم آری و هم خیر است:
«انقلاب دیجیتال و تبدیل شدن جهان به دهکده‌ای کوچک از یک سو برای ادبیات سودآور و مایه‌ی روشنگری و تبادل روش‌ها و ایده‌هاست. چنانکه صد سال پیش از این ما به ندرت داستانی از آن سوی مرزها خوانده بودیم که به کارمان بیاید اما به مدد شبکه‌های اجتماعی این روزها می‌توانیم در مورد ادبیات جهان به روز باشیم. از دیگر سو، هویت جهانی و فراملی می‌تواند هویت، فرهنگ و حتی زبان و ادبیات ملی را که همان نقطه‌ی تمایز جوامع انسانی و دلیل تکثر و تنوع‌اند را نشانه برود.»

او به بی‌عملی دولت‌هایی که بیش از دل‌نگرانی بابت هنر، ادبیات، و علم، در پی ترویج ایدئولوژی و دین اند اشاره می‌کند و عملکرد آنها را در این امر بی‌تأثیر نمی‌داند:

«در این شرایط است که هنر به معنای عام و ادبیات به معنای خاصش قابلیت آن را دارد که مصونیتی برای هویت در معرض خطر ایجاد کند و از پاره‌پاره شدگی عناصر فرهنگی در طول زمان جلوگیری کند. تقویت مفهوم ایران فرهنگی به واسطه‌ی ادبیات مشترک نقش مؤثری در مقابله با این تهاجم دارد.»

میراث مشترک ادبیات و هنر

اما «آسیه امینی» با این نظر موافق نیست. با این شاعر و نویسنده‌ی ساکن سوئد در مورد مفهوم «ایران فرهنگی» و ارتباطش با دنیای نویسنده یا شاعر مهاجر سخن می‌گویم. اینکه توسل به مفهوم ایران فرهنگی تا چه حد می‌تواند نویسنده را از نوستالژی هجرت برهاند. او می‌گوید به زبان و ادبیات فارسی تعلق خاطر دارد اما به مفهوم «ایران فرهنگی» به دیده‌ی تردید می‌نگرد:

«باید بگویم وقتی یک مفهوم را بر اساس پیش‌فرضی همچون مرزهای جغرافیایی تعریف می‌کنیم دو مسئله را باید در نظر بگیریم؛ نخست مرزی که با سیاست متمایز و تعریف شده و ممکن است صرفاً منافع و منابع سیاسی و اقتصادی را نمایندگی کند و دیگری زمینه‌های مشترک اجتماعی و فرهنگی در یک محدوده‌ی جفراقیایی است که لزوماً ممکن است به مرز سیاسی هم محدود نشود. از این منظر من می‌توانم از تعلقم به زبان و ادبیات فارسی سخن بگویم اما به مفهومی به نام « ایران فرهنگی» با تردید نگاه می‌کنم چون مفهومش برایم روشن نیست و اگر دنبال یک مفهوم‌سازی جدید با تکیه بر ملیت و ملیت‌گرایی هستیم، آن را نه ضروری می‌دانم نه مفید.»

این شاعر می‌گوید اگر کارش به مهاجرت نمی‌کشید شاید نگاه متفاوت‌تری به موضوع داشت:

«مهاجرت چشمم را به دنیای واقعی‌تری باز کرد. دنیایی که چنان متنوع و مرکب است که از صافی رد کردن فرهنگ عملاً ناممکن شده و اصرار بر آن، ما را از نظر فرهنگی فلج می‌کند. و البته این سخن من منافاتی با تعلق خاطرم به ادبیات فارسی که بخش عمده‌ای از هویتم را وابسته به آن می‌دانم، ندارد. در عین حال، بر این باورم که فرهنگ  مفهومی سیال است و قابلیت انعطاف بسیار دارد و در مرزهای سیاسی و ملی محصور نمی‌ماند. از این نگاه، فرهنگ پل است نه دیوار. به‌ویژه در دنیای امروزی که تکنولوژی سبب شده مراودات فرهنگی، اجتماعی و حتی اقتصادی ما بسیار سریع‌تر از گذشته بر همدیگر اثر بگذارند دیگر معنای این قبیل وابستگی‌های متصلب تغییر یافته است.»

او در ادامه به تاریخ مشترک بین ایران، افغانستان و تاجیکستان اشاره می‌کند و اینکه تا همین یکی دو سده‌ی قبل هیچ کدام از این کشورها و مرزها به معنای امروزی وجود نداشتند:

«ما همه مردم یک منطقه بودیم. با خرده‌فرهنگ‌ها و سنت‌ها و آیین‌های شبیه و گاهی متفاوت. کدام یک از ما می‌تواند ادعا کند که نوروز مال اوست؟ ما حتی در مورد میراث فرهنگی مولانا به یک کشور خاص نمی‌توانیم انحصارگرانه رفتار کنیم. چون این میراث مشترک همه‌ی مردم آن منطقه است.»

به نظر او، توسل به مفهوم ایران فرهنگی به علت ترس و واهمه از فراموش شدن یا نابود شدن زیر چتر سیاست است:

«می‌خواهیم بین خودمان و ایران سیاسی تفاوت قائل شویم و گمان می‌کنیم که با این نام‌گذاری دنیا هم این تمایز را می‌پذیرد. اما آیا واقعاً با این تمایز می‌شود فرهنگ را نجات داد؟ شک دارم! به گمانم به جای آن باید به تولید هنر فکر کنیم. با ادبیات و هنر به جنگ این تسلط مرعوب‌کننده‌ی سیاسی برویم. ادبیات و هنری که مرز نمی‌شناسد. حتی از محدودیت‌های زبان می‌تواند عبور کند. راه ما این است، نه اینکه با ابزار خود سیاست، فرهنگ را حفظ کنیم.» 

هجرت از وطن، نه زبان

از ادبیات مهاجرت یا نویسنده در غربت که حرف می‌زنیم اغلب اولین نامی که به ذهن‌مان می‌رسد غلامحسین ساعدی است. نمایشنامه‌نویسی که به قول محمود دولت آبادی در غربت «دق مرگ» شد. او که در زمان حضورش در ایران از پرکارترین نویسندگان ایرانی محسوب می‌شد و آثار درخشانی خلق کرده بود، بعد از هجرتش به جز چند نمایشنامه از جمله «اتللو در سرزمین عجایب» و «پردهدران آینهافروز» که در فرانسه نوشت، بقیه‌ی روزگار کوتاه غربتش در سکوت و بی‌تابی گذشت.

ساعدی بعدها به دوستانش گفت از همان بدو ورود به فرودگاه اورلی در حوالی  پاریس  از مهاجرت پشیمان شد و میل به بازگشت داشت. او در نوشته‌ای با عنوان «دگردیسی رهایی آواره‌ها» شرح مبسوطی می‌دهد در مورد تفاوت آوارگی با هجرتی خودخواسته و در این شرح نفس جانسوزش می‌نویسد:

«آواره مدت‌ها به هویت گذشته‌ی خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است. و این آویختگی یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطره‌ی یاران و دوستان، به هم‌رزمان و هم‌سنگران، به چند بیتی از حافظ یا نقل قولی چند از لاادریون و گاه گداری چند ضرب‌المثل عامیانه را چاشنی صحبت‌ها کردن، یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن. اما آواره مدام در استحاله است. با سرعت تغییر شکل می‌دهد، نه مثل غنچه‌ای که باز شود؛ چون گل چیده‌شده‌ای که دارد افسرده می‌شود، می‌پلاسد، می‌میرد. عدم تحمل، زودرنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریه‌ی آمیخته به خنده، ولخرجی همراه‌ با خست، ندیدن دنیای خارج، آواره و ول گشتن، در کوچه‌های خلوت گریستن و دورافتاده‌ها را به اسم صدا کردن، مدام در فکر و هوای وطن بودن، پناه ‌بردن به خویشتن خویش که آخر سر منجر می‌شود به نفرت آواره از آواره، یادشان می‌رود که هر دو زاده‌ی کاشانهٔ خویش‌اند.»

ساعدی هرگز عزم نوشتن به زبان فرانسه نکرد و بعد از هجرت ناخواسته هم از زبان فارسی هجرت نکرد، گرچه هرگز ساعدی پیش از هجرت هم نشد.

به کتاب «نوشتن به وقت وطن» از نیلوفر دُهنی (لندن، اچ اند اس، 1394) که مجموعه‌ی کاملی از مصاحبه‌های این محقق و روزنامه‌نگار با نویسندگان در غربت است مراجعه می‌کنم با فهرست بلندبالای نویسندگانی که در تبعید خودخواسته یا ناخواسته نیز دست از نوشتن نکشیده‌اند. او در گوشه‌‌ای از این کتاب و آنجا که در مورد فریدون تنکابنی، نویسنده‌ی مهاجر ساکن آلمان، می‌نویسد به بخشی از دغدغه‌های یک نویسنده‌ی تبعیدی اشاره می‌کند. آنجا که تنکابنی گفته داستان‌هایش را به فرزندانش تقدیم کرده «به بی‌تا و ترگل و پریسا و کیوان. به این امید که شاید بی‌تا قصه‌ها را به انگلیسی برگرداند و ترگل بتواند بخواند. یا پریسا به آلمانی برگرداند و کیوان هم بخواند.»

دُهنی می‌پرسد آیا این مشکل اغلب مهاجران نیست که فرزندانشان نمی‌توانند به زبان سرزمین مادری خود بخوانند و بنویسند؟ اینکه شاید روزگار این نسل از مهاجران که بگذرد دیگر نویسنده ایرانی‌تباری نباشد که به فارسی بنویسد؟
این دوگانگی بین نویسنده‌ی مهاجر با فرزندش ناگزیر است همان طور که مواجهه و درک دنیای نسل تازه نیز ناگزیر است با اینکه به هر حال مواجهه با نسلی که درک محدودتری از مفاهیم ایران فرهنگی یا زبان فارسی دارد و- چه بسا که مطلقاً ندارد- شرایط را برای نویسنده و محیط پیرامونی‌‌اش دشوار می‌کند. نسلی عاری از خاطره و نوستالژی.
شاید همه این دل‌نگرانی‌هاست که کسانی همچون یارشاطر را برمی‌انگیزد که از «ایران فرهنگی» بنویسند («وطن دوگانه‌ی ما»، ایرانشناسی، پاییز ۷۴) یعنی جایی که نویسنده‌ی آواره میل به فرهنگ ملی و زبان مادری را در آن  می‌یابد. مهم‌ترین ابزار اتصال این جهانی‌‌اش کلمه و ظرفیت‌های زبانی است. هم او که با هزارتوی زبان کشور میزبان بیگانه است، در شرایط موقت بین ماندن و برگشتن قرار دارد. ریشه گرفتنش در فرهنگ تازه به سادگی مردم عادی نیست و موقعیت، توان یا اراده‌ی بازگشتنی هم در کار نیست.

«رضا قاسمی» از آنهاست که در سال ۱۳۶۵ با سخت‌ترشدن اوضاع سیاسی و اجتماعی، ایران را به قصد فرانسه ترک کرد اما بعد از هجرت هم نویسنده‌ی پرکاری باقی ماند. «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها»، «چاه بابل»، و «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از جمله آثار منتشر شده‌ی او در بیرون مرزهای ایران اند. او از سال‌های نخستی می‌گوید که با گیجی و ابهام نویسندگان تبعیدی همراه بود:

«آنها هنوز زیر پایشان سفت نشده بود و نمی‌دانستند کجا هستند. بیشتر به گذشته فکر می‌کردند و آنچه می‌نوشتند مربوط به همان زمان بود و حالتی نوستالژیک داشت و متأسفانه با مقدار زیادی آه و ناله و شعار آمیخته بود. دهه‌ی بعد اما دیگر از گیجی‌ها و سردرگمی‌ها خبری نبود. زیر پاها سفت شده بود و آرامشی را با خود به همراه داشت که امکان فکر کردن به موقعیت جدید را به هنرمند می‌داد.»

و شاید همان گیجی و سردرگمی که رضا قاسمی در این اظهاراتش خطاب به «دویچه وله» به آن اشاره کرده، ریشه در شرایط پیچیده سیاسی آن سال‌ها دارد. دهه‌ی شصت دوران بسیار دشواری برای ادبیات ایران و روشنفکرانش بود. دوران بگیر و ببندها، اعدام‌ها و تبعید. بعد از این دهه بود که  ژانر تازه‌ای در ادبیات مهاجرت به وجود آمد: «زندان‌نگاری»‌های کسانی که در جریان حوادث سیاسی به زندان افتاده و تجربه‌ی تلخ آن سال‌ها  بعد از هجرت با آنها مانده بود.

محصول این دوره کتاب‌هایی است همچون «خرچنگ‌ها بر ساحل» نوشته‌ی شریفه بنی هاشمی، «مبارزات زنان در ایران» نوشته‌ی نسرین پرواز، «فراموشم نکن» از عفت ماهباز، «یادنگاره‌های زندان» از سودابه اردوان،  «خاطرات زندان» ایرج مصداقی، «کلاغ و گل سرخ» مهدی اصلانی، «حقیقت ساده» از منیره برادران، «مصلوب» از کتایون آذرلی، و «هنوز قصه بر یاد است» از حسن درویش، «قبیله آتش در گرگ» اثر فریدون گیلانی و «یاداشت‌های روزانه زندان» از محسن فاضل و بسیاری دیگر که ذکر نام همه‌ی آنها از حوصله‌ی این مطلب خارج است.

زیستن در زبان فارسی

از جمله نویسندگان زن ایرانی خارج از کشور می‌توان به گلی ترقی، پرتو نوری علا، فهیمه فرسایی، مرضیه ستوده، نهال تجدد، منیرو روانی پور، شهرنوش پارسی پور، مهشید امیر شاهی، روح‌انگیز شریفیان، مهرنوش مزارعی، و سودابه اشرفی اشاره کرد. کسانی همچون آذر نفیسی، مرجانه ساتراپی یا فیروزه جزایری دوما  آثار مهم و پرفروشی به زبان دیگری جز فارسی  خلق کرده‌اند.

«گلی ترقی» یکی از مشهورترین‌هاست. او قریب به چهل سال است که از ایران خارج شده اما همواره بر حفظ ارتباطش با زبان فارسی تاکید کرده و می‌گوید سختی غربت برایش مربوط می‌شده به دوری از زبان فارسی و دوری از ایران. او در بهمن ۱۳۹۳ در گفت گو با خبرگزاری مهر می‌گوید برای نوشتن به ایران نیاز دارد:

«من به ایران نیاز دارم، به تهران، برای نوشتن. برای اینکه پاریس که هستم یک فاصله‎ای هست، اگر چیزی را هم نگاه می‎کنم یک عکس تار می‎شود. درونم منعکس نمی‎شود. فاصله دارم. سی و چهار سال است که من پاریس زندگی می‎کنم، با پاریس و زندگی پاریس و هر چیزی که آنجا هست، فاصله دارم. من در پاریس زندگی می‎کنم و چیزها را انتخاب می‎کنم، اما چیزها در درون من نیستند. مثل زبان فرانسه، زبان فرانسه در دل و شکمم نیست، هر چند خوب حرف می‎زنم. بعد از سی سال یاد گرفته‎ام. ولی وقتی می‎خواهم حرف بزنم آدم‎ها با من فاصله دارند. من خارج از زبان فرانسه هستم. نگاه می‎کنم و انتخاب می‎کنم درست مثل اینکه در یک سوپر مارکتم، بهترین اشیاء، بهترین مواد و بهترین چیزها را برمی‎دارم و می‌‎گذارم کنار هم، آن جاهایی را هم که مثلاً برایم خیلی است، برنمی‎دارم. ولی زبان فارسی یک چیز دیگر است برای من.»

گلی ترقی همواره در دایره‌ی مرزهای ایران فرهنگی زیست کرده و هر آنچه می‌نویسد یا درباره‌ی ایران است یا به نوعی رنگ و بوی ایرانی دارد. رمان «بازگشت» به عنوان آخرین کتاب منتشر شده از گلی ترقی باز هم به تضاد درونی ناشی از مهاجرت می‌پردازد. هجرتی که «ماه سیما» شخصیت اصلی داستان را به لحاظ درونی آواره کرده است. زنی که نه به گذشته تعلق دارد نه به فردای پیش رو و نه به خانواده‌ای که هر تکه‌‌اش یک سوی جهان خاکی است و به طور عملی وجود ندارد. درگیری درونی زنی که بین دو کشور و دو زمان سرگردان مانده است. ترقی در مصاحبه‌‌ای با رادیو فرانسه می‌گوید قریب به سی و سه سال است که از ایران خارج شده اما نمی‌تواند اسمش را تبعید بگذارد چون هر سال هر جور شده خودش را می‌رساند به ایران و کتاب‌هایش را چاپ می‌کند. حتی وقتی هم که چاپ کتاب‌هایش قدغن شده باز هم نمی‌تواند نرود.

مرضیه ستوده نویسنده و مترجم ایرانی دیگری است که ساکن کاناداست. در گفت‌و‌گویی که با او داشتم معتقد بود که ادبیات، مفهومی فراتر از ملیت، هویت و مهاجرت است و به شرایط اشراف دارد:

«با همه‌ی اینها اما تجربه نشان داده است که نویسنده‌ی مهاجر از طریق زبان، بار هجرت را سبک می‌کند مثل جمله‌ی معروف جویس که گفت: من هرگز از دابلین نرفته‌ام. و یا باشویک سینگر با این که به انگلیسی مسلط بود آثارش را به ییدیش نوشت. استثنا هم وجود دارد مثل ناباکوف. تجربه‌ی شخصی من این بود که بعد از مهاجرت، فارسی‌ام بهتر شد و غرقه شدن در ادبیات کلاسیک و بعدتر که نیما و فروغ و شاملو، جای اعضای خانواده را گرفتند.»

روح‌انگیز شریفیان نویسنده‌ی مهاجر دیگری است. او در سال ۱۳۴۲ به اتریش هجرت کرد. نخستین رمانش به نام «چه کسی باور می‌کند، رستم» در سال ۱۳۸۲ برنده‌ی جایزه‌ی ادبی گلشیری شد و در همه‌ی این سال‌ها به فارسی نوشت و آن طور که خودش می‌گوید حسرت کسانی را خورد که «به انگلیسی می‌نویسند، خواننده‌های بسیاری دارند و از سایه‌ی سنگین سانسور و خودسانسوری چیزی نمی‌دانند.»

شریفیان درگیر نوستالژی و تقابل است. از نخستین اثرش که شرح کشمکش درونی یک زن مهاجر با دنیایی است که دیگر با آن احساس الفت نمی‌کند با حسرتی آکنده از اندوه نسبت به آنچه در گذشته به او احساس امنیت و شادمانی می‌داده و شاید این حسرت، تمثیلی از وطن باشد.

آخرین اثر او یعنی «سال‌های شکسته» باز هم درگیر گرهی به نام مهاجرت است. روایت سه دوره از زندگی زنی به نام آیینه از پدری ایرانی و مادری بریتانیایی. آیینه در سن شانزده سالگی به علت طلاق مادرش به انگلستان هجرت می‌کند و آنچه پس از آن در زندگی او روی می‌دهد بر پایه‌ی تقابل دو قطب همیشگی زندگی یک آواره است؛ دو قطب وطن و تبعید. آنچه مانند دو قطب آهن‌ربا دائما در حال نفی همدیگرند.

جغرافیای فرهنگی وطن و رؤیای فرنگ

تینوش نظم‌جو، نویسنده و ناشر ایرانی ساکن فرانسه به مدد تأسیس و مدیریت نشر «ناکجا» در پاریس همواره در تماس با نویسندگان مهاجر ایرانی و دغدغه‌هایشان بوده است. او می‌گوید به تجربه دریافته که نویسنده‌ی مهاجر از همان نخستین لحظه‌‌ای که در خارج از مرزهای جغرافیایی ایران به زبان فارسی می‌نویسد، با دو پا و دو دست و کل وجودش درگیر مفهوم وطن، نوستالژی، تضاد، تقابل و زبان است:

«آیا من و شما که در پاریس، لندن، آمریکا یا هر جای این جهان زیست می‌کنیم لزوماً هر روز صبح در همان پاریس، لندن یا کالیفرنیا بیدار می‌شویم؟ من واقعاً فکر نمی‌کنم هر روز صبح الزاماً در قلب پاریس بیدار می‌شوم. به همین دلیل هم این روزها مهاجرت محدود به بحث تغییر مکان جغرافیایی نیست، خصوصاً آن گروهی که به کار نوشتن مشغول اند و به اندیشه مرتبط اند، همین که بعد از مهاجرت هم درگیر همان زبان اند و به همان زبان می‌نویسند حتی اگر سوژه‌شان هم ایران نباشد – که اکثراً هم هست- باز هم از همه نظر هنوز در آن محدوده‌ی جغرافیای فرهنگی که همان ایران فرهنگی است که شما می‌گویید، زیست می‌کنند. قصدم ارزشگذاری اخلاقی نیست و الزاماً نمی‌گویم این اتفاق خوب است یا بد است. همین اندازه می‌دانم که حتی اگر خود نویسنده هم بخواهد باز هم نمی‌تواند به تمامی از این نوستالژی رها شود.»

با وجود این، کم نبوده‌‌اند نویسندگانی که اساساً ادبیات مهاجرت را به رسمیت نمی‌شناسند. اسماعیل فصیح در روزگار جوانی هجرت کرد و بخشی از زندگی‌‌اش یعنی همسرش آنابل کمبل را در بیمارستانی در شهر سانفراسیسکو سر زای کودکش جا گذاشت. اما این غربت‌نشینی منجر به نگاه مهربان فصیح به ادبیات مهاجران نشد. فصیح در رمان «ثریا در اغما» همه‌ی مهاجران در تبعید را به یک گناه مشترک که همان نفس «هجرت» بود، لایق نواختن می‌دانست. از فحوای کلامش چنین برمی آید که گویی مهاجران غم وطن ندارند. شاید دلیل این قضاوت به روزهای سخت جنگ ایران و عراق برمی گشت چون ثریا در اغما در سال ۱۳۶۱ و در بحبوبه‌ی جنگ و درگیری گروه‌های سیاسی داخلی و بگیر و ببندها نوشته شد.

 فصیح «آنها» را «یک مشت فرصت‌طلب» می‌دانست که به جای غم وطن، در شهر رؤیایی پاریس در حال خوشگذرانی اند. آدم‌هایی به بی‌عملی «ثریا» که در کما و زندگی نباتی فرو رفته و با تغذیه از فرهنگ کشور میزبان به سختی نفسی می‌کشند. جلال آریان به پاریس می‌رود تا از دختر خواهرش ثریا که در سراسر رمان به کما فرو رفته مراقبت کند و در طول رمان با شخصیت‌های متفاوتی مواجه می‌شویم.

فصیح با طرح دو موقعیت متضاد این صحنه را ترسیم می‌کند. از یک سو جاده‌ی پتروشیمی آبادان که «زیر انبوه دود و نخل سوخته به خواب ابدی مرگ رفته و پالایشگاه مثل غولی که به خواب مرگ رفته باشد از تن سوخته‌‌اش دود بلند است. جاده‌ی پتروشیمی و خیابان‌های پیچ در پیچ بریم هم انگار به خواب مرگ رفته‌اند. خانه‌ها تقریباً تماماً متروکه اند. اغلب با اثاث و دزد‌ها و کفتارهای جنگ دستبرد زده به آنها. دیوارها و سقف‌ها اینجا و آنجا خمپاره و توپ خورده. چمن‌ها بلند و خشکیده، درخت‌ها شکسته، اگر درختی در اثر آتش دشمن افتاده و خیابان را گرفته، کسی نبوده، که زحمت بلند کردن آن را به خود بدهد. حتی سگ‌ها و گربه‌ها رفته‌‌اند» و از سوی دیگر شرح روزگار «نادر پارسی پور» به عنوان نماد نویسنده‌ی تبعیدی بی‌غمی که دور از وطن جنگ‌زده در کافه‌ی مجلل مانکسیون کنیاک می‌نوشد و «با افکار پوسیده منحط و بی‌ارزشش به ارگاسم» می‌رسد.

اسماعیل فصیح در جایی تأکید می‌کند: «آدم باید در ایران باشد و بنویسد، نه این که توی کافه‌های پاریس و لندن و غیر ذالک بنشینید و شعر و آه و ناله از رادیوی امریکا و بی‌بی‌سی بشنود.» همان امری که آیدین آغداشلو، نقاش و نویسنده‌ی ایرانی هم به آن اشاره کرده، که «کوچ‌کرده‌ها خیال می‌کنند که جغرافیا جایگزین تاریخ می‌شود و با تغییر سرزمین، مجال دسترسی به آن معنا و مفهوم مخفی و دور از دسترس مانده‌ی درون فراهم خواهد شد.»

هوشنگ گلشیری هم نگاه مهربانانه‌‌ای به ادبیات آوارگان در تبعید نداشت. او داستان‌های مهاجرت را «چس ناله‌های» نویسندگان مهاجری می‌دانست که غالباً در خلأ می‌گذرد و بنا به آنچه در لابلای سطور رمان «آینه‌های دردار» می خوانیم که عملاً سفرنامه‌ی او به غرب است، این تقابل دیده می‌شود. «ابراهیم» نویسنده‌ای است که به دعوت ایرانیان ساکن پاریس به آنجا رفته تا قصه‌هایش را بخواند و از سر اتفاق با عشق روزهای نوجوانی‌‌اش «صنم بانو» مواجه می‌شود و وسوسه‌ی صنم بانو را به‌رغم همه‌ی مهری که به او دارد، برای آنکه همان جا در پاریس بماند تا جهانی شود را رد می‌کند. ابراهیم ترجیح می‌دهد به نزد همسر این‌جهانی و واقعی‌ترش «مینا» برگردد. شاید صنم تمثیل دنیای خارج از مرزهای جغرافیایی است که به‌رغم  زیباتر بودنش، از آنِ ابراهیم و در محدوده‌ی زبانی او نیست.

او با همه‌ی بی‌مهری‌‌اش به ادبیات مهاجرت اما به مفهوم ایران فرهنگی که زیر سایه‌ی زبان قوام گرفته تلویحاً باورمند است.. «من کجایی ام؟» و پاسخش به این پرسش ربطی به جغرافیا ندارد. مرتبط با زبان است. این زبان است که به او اجازه می‌دهد تا باشد.

نویسندگان افغانستان در وطن فرهنگی

سال‌های طولانی جنگ در افغانستان باعث هجرت نویسندگان بسیاری شد. گروهی همچون محمدحسین محمدی، سید ضیاء قاسمی، سید رضا محمدی، سید الیاس علوی و بسیاری دیگر به ایران آمدند. تعدادی از آنها در ایران دوام نیاوردند و رفتند و دسته‌ی دوم همچون عتیق رحیمی، عارف فرمان و عزیزالله نهفته از همان آغاز راهی غرب شدند. آنها که در محدوده‌ی ایران فرهنگی ماندند با اینکه مشکل زبان و ناهمگونی فرهنگی کمتری داشتند اما بستر  کاری  متناسب با روحیه‌ی فرهنگی‌شان  فراهم نشد و ناچار شدند به کارهایی همچون خیاطی یا کارگری بپردازند. بن‌بستی که نویسندگان ایرانی در اروپا یا آمریکا هم – دست‌کم در سال‌های نخستین مهاجرت- برای امرار معاش و غم نان درگیرش بودند. چنانکه «عباس معروفی» در نامه‌‌اش به «گونترگراس»، نویسنده‌ی آلمانی که پیش از این او را دعوت به پناهندگی به آلمان کرده بود می‌نویسد: «ما درخت ایم و اینجا می‌خواهند ما را به جای کود پای درختان بریزند.» او از این نویسنده می‌پرسد چرا کشورش آلمان سعی می‌کند او را از یک نویسنده به یک راننده‌ی تاکسی یا پیتزافروش تبدیل کند؟

اما این کاری است که ایران هم بر سر جوانی مثل محمدحسین محمدی آورد. محمدی به عنوان یک نویسنده‌ی مهاجر در ایران رنج بسیار برد و ناچار شد برای امورات روزمره به کار در خیاطخانه روی بیاورد. در گفت‌و‌گویی از او با عنوان «خانه به دوشی نویسنده افغان» در حالی که تأکید کرده «وطنش فارسی است» اما به آسانی می‌توان اثرات تلخ مهاجرت را بر پیکره‌ی روح و روان نویسنده دید. او زاده‌ی شهر مزارشریف است و نخستین مجموعه‌ی داستانش به نام «انجیرهای سرخ مزار» در سال ۱۳۸۳ برنده‌ی معتبرترین جایزه‌ی ادبی آن روزهای ایران، یعنی جایزه‌ی گلشیری، شد. این نویسنده بعدها از ایران هجرت کرد و این روزها در کشور سوئد باز هم به فارسی می‌نویسد.

«محمد سرور رجایی» دیگر شاعر و روزنامه‌نگار افغانستانی ساکن ایران است. او هم در گفت‌و‌گوی دیگری با عنوان «رنج بی‌وطنی در وطن فرهنگی» می‌گوید در تمام این سال‌ها با وجود همه‌ی مرارت‌های معیشتی، نه خودش را یک پناهنده حس کرده نه یک مهاجر. چون همواره ایران را وطن فرهنگی‌‌اش می‌داند. او می‌گوید مردم افغانستان و ایران دارای دین، باور و زبان مشترک هستند و همان نیازی را دارند که مخاطبان ایرانی دارند. کودک و نوجوان افغانستانی همان نیاز فرهنگی را دارد که کودک ایرانی دارد. تفاوتی بین نیاز فرهنگی ایران و افغانستان نیست چون ما یک ملت هستیم.
با وجود این، نمی‌توان مدعی شد که نویسندگان افغانستانی در ایران با وجود بستر مشترک فرهنگی و هم‌زبانی، به درد تنهایی، گرسنگی، بیکاری و نوستالژی یا غم سنگین غربت مبتلا نبوده‌‌اند. با نگاهی به آثار منتشر شده در طول چند سال اخیر می‌بینیم که آنها حتی بیش از نویسندگان ایرانی مهاجر، درگیر تنهایی، نوستالژی و مضامین بومی و وطنی بوده‌اند.

شعر در بیرون مرزها مهجورتر از داستان است

سید مهدی موسوی شاعر است. می‌گوید مفهوم «ایران فرهنگی» برای نجات شاعر در‌غربت‌مانده کافی نیست:

«مسئله‌ی ادبیات و خصوصا شعر بسیار وابسته به زبان است. وقتی شاعر به زبان دوم تسلط نداشته باشد نمی‌تواند اثر قابل توجهی خلق کند. در عین حال از آثار دیگران هم نمی‌تواند به خاطر همان ظرایف زبانی لذت ببرد، چون در جریان ترجمه، خصوصاً ترجمه‌ی شعر بخش زیادی از مفهوم از بین می‌رود. اگر هم بخواهد خودش به زبان دوم تبحر پیدا کند به شکلی که بتواند لذت بلاواسطه‌ی آن را تجربه کند، چیزی بین ده تا پانزده سال زمان می‌برد.»

به گفته‌ی موسوی برای خلق اثر ادبی به زبان کشور میزبان، نیازمند زیست در زبان دوم هستیم: «طبیعتاً وقتی تو ده تا پانزده سال نتوانی اثری خلق کنی یا آثاری که خلق می‌کنی به زبان مادری باشد و آن اثر در کشور محل سکونت تو مخاطب نداشته باشد آنوقت است که مفهوم زیبای ایران فرهنگی کاربرد زیادی ندارد.» از او در مورد ارتباط با مخاطب فارسی‌زبان در کشور میزبان می‌پرسم. می‌گوید مگر در یک کشور بیگانه چند نفر را می‌توان شناخت که به ادبیات علاقه‌مند باشند؟ «فرض کنید یک عده به ادبیات علاقه‌مند باشند، چند نفرشان به شعر گرایش دارند؟ گیرم که یک عده هم به شعر علاقه مند باشند چند نفرشان به فضای کار من گرایش دارند؟ به نظرم بهره‌گیری از فرهنگ ملی در هنرهایی مثل موسیقی، تئاتر و سینما که از جنس تصویر و صدا هستند کاربرد به مراتب قوی‌تری دارد اما در حوزه‌ی ادبیات و شعر مثلاً در شیوه‌ی کار من که بر عناصری چون زبان‌گرایی و ویژگی‌های بومی تأکید می‌کند چندان به کار نمی‌آید.»

در انتها، چه بخواهیم و چه نخواهیم «ادبیات مهاجرت» وجود دارد. این ادبیاتی است که شاعر و نویسنده وطن خود را با خود به هر کجا که رفته می‌برد و مهم‌ترین ویژگی‌اش رهایی از خودسانسوری است. اما نویسنده‌ی مهاجر درگیر نوستالژی و تنهایی است. او به فضایی که به یک باره در آن افتاده تعلق ندارد. احساس ناهمگونی می‌کند و تا بیاید زبان کشور میزبان را بیاموزد بخش‌هایی از خود را گم کرده است.

منبع: دفترهای آسو

شاهِ«مُرغدِل»؟ یا «پرومته در زنجیر»؟،علی میرفطروس

آگوست 6th, 2020

بخشی از یک نقد 

…به شیوۀ دکتر عبّاس میلانی اگر مقایسۀ شخصیّت های تاریخی  کاری درست و روا باشد ، آیا شخصیّتِ شاه را نمی توان با «پرومته در زنجیر» مقایسه کرد؟

نمایشنامۀ «پرومته در زنجیر»،اثر جاویدانِ آشیل،نخستین بار توسط زنده یاد شاهرخ مسکوب به فارسیِ فاخر ترجمه و منتشر شد(انتشارات اندیشه، تهران، سال۱۳۴۲).

  پرومته ازخدایان یونان بود که در برابرِ خدای خدایان-زئوس-سرکشی کرد و آتش (نمادِ روشنائی وُ دانایی)را از چنگِ وی ربود و نثارِانسان نمود.عصیان وُ استقلال طلبیِ پرومته موجب خشمِ زئوس وخدایان دیگر شد و لذا،به همین «جُرم»، پرومته را در عقوبتی جانکاه -برفرازِ کوهستانی بلند- به زنجیر کشیدند و…

از نظرِ«معنا شناسی» یا «نشانه شناسی» تراژدیِ پرومته چه ارتباطی با سرشت وُ سرنوشت شاه دارد؟ و چگونه می توان آنرا تأویل کرد؟.این معناها یا نشانه ها را می توان در مواردِ زیر یافت:

۱-زئوس،خدای خدایان=غولِ کمپانی های بزرگ نفتی 

۲-پرومته=محمدرضاشاه 

۳-آتش=نفت

۴-عاقبت اندیشی

۵-عقوبت وعذاب

۶- تنهائی ولبخند

پرومته، با ربودنِ آتش ازخدائی خودخواه  وُ خودسر(زئوس) و نثارِ آن به انسان ها خواست تا  در پرتوِ آتش(روشنائی وُ دانش)، آدمیان رازِ وجودِ خویش بشناسند و از فصل‌ها وُ نسل ها،از شكوفه‌ها وُ شادی ها،ازجوانه ها وُ جوانی ها و…ازهنرها وُ اندیشه ها نگهبانی کنند.پرومته با نثارِ آتشِ آگاهی، به آزادیِ انسان یاری کرد،چرا که آگاهی  سرآغازِ آزادی و رهائی است.از اینجا است که انسانِ خود آگاه، خود،خدائی است که به جنگِ خدایانِ دیگر می شتابد.سرانجامِ این مبارزه اگرچه ممکن است شکست باشد،امّا جوهرِ مبارزه به انسان  هستی و هویّتی دیگر می دهد.(حلّاج ، علی میرفطروس، تهران، 1357، ص135).

محمد رضا شاه نیز«آتش»(نفت)را از چنگِ خدایان نفتی گرفت و با افزایشِ هرچه بیشترِ قیمت آن کوشید تا به غارتِ غول های نفتی پایان دهد و آتشِ آگاهی وُعزّت وُ افتخار  را نصیب ایرانیان کند: شاه با توسعۀ صنعتی و گسترشِ تجدّدِ ملّی، با تأسیس مدارس وُ دانشگاه های مختلف، تحصیلِ رایگان(تا پایان دورۀ دانشگاه)، با تشکیلِ سپاهِ دانش، سپاهِ بهداشت و سپاهِ ترویج آبادانی وُ مسکن یا با تأسیسِ کانون پرورشِ فکری کودکان و نوجوانان  دریچه های نوینی  به روی ایرانیان گشود و با اعطای حق رأی به زنان، آنان را از اسارتِ تاریکخانه های قرون وسطا  آزاد کرد. با سهیم کردن کارگران در سودِ کارخانه ها و با طرحِ بهداشت، درمان و دارویِ رایگان و ملّی کردنِ جنگل ها و مراتع  و حفظ  وُ گسترش فضاهای سبز وُ سالم، هوای تازه ای درکالبدِ فرتوت جامعۀ ایران دمیده بود.

پرومته از خشمِ خدای خدایان-زئوس-با خبر بود و عاقبتِ هولناكِ خویش را می‌شناخت:

«پرومته: … و نصیب من صخره‌ای باشد تنها وُ دور».

پرومته می دانست که «سزای در پیِ یاری بودن و و دل به دریا زدن»،«آزارِ بسیار وُ ساده لوحیِ تُهی مغزان»است.(مسکوب،صص20 و25).

شاه نیز عاقبت اندیش بود و دربهمن ماهِ 1349هشدار داده بود:«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد».

چنانکه گفتم ، زئوس برای مجازاتِ پرومته  فرمان داد که وی را برفرازِ پرتگاهی بلند به زنجیرکَشند  و او را به زخم وُ زَجر وُ ذلّت بکُشند وعُقابی قوی-هر روز-چنگ بر جگرگاهش  زَند و…

شاه نیز در بیمارستان های آمریکا،پاناما،مکزیک و مصر  گرفتارِ انواعِ جرّاحی های جانکاه بود- با جرّاحانی که گاه در«حُسن نیّت»شان شک بود.گوئی که «به کُشتنِ چراغ  آمده بودند» و چنگ بر جگر وُ جانِ شاه می کشیدند.

شاهرخ مسکوب در بارۀ تنهاییِ پرومته می نویسد:

-«گناه پرومته آن است كه موهبتِ ایزدان(یعنی آتش) را ربود و نثار انسان كرد. مكافات این سركشی، شكنجه‌ای جاودانی است و رنجی دَمادَم هولناك.امّا سخت ‌تر از دندان‌های پولادینِ زنجیر، تنهایی است.برای کسی که بخاطرعشق به انسان از آسمانِ بلند به زمینِ پَست فرو افتاد، چه رنجی دل آزارتر از آنکه درکرانۀ جهانِ دور از انسانی که محبوب اوست، زمینگیر شود و هرگز آوای آدمیزادی را نشنود!…چه انسان و چه جهانِ سنگدلی است که با چنین مصیبت دیده ای- که در غمِ اوست- همدلی و همزبانی نکند!.»(پرومته درزنجیر،در اسارت و رهایی انسان،ص74).

شاه نیز در آوارگی وُ تبعید، صدائی ازحمایت وُ همدلی نشنید.«انبوهِ ازدحامِ گیجِ خیابان ها» او را مات وُ مبهوت کرده بود و اینهمه،بر اندوه  وُ  درد  وُ  دریغِ شاه می افزود و…زنی – ساکت وُ صبور -«در آستانۀ فصلی سرد»- شعرِ فروغ را به یاد می آورد:

-«مرداب‌های الکل

انبوه بی‌تحرّک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

دیگرکسی به عشق نیاندیشید

دیگرکسی به فتح  نیاندیشید

و هیچکس

دیگربه هیچ  چیز نیاندیشید

و برفرازِ سرِ دلقکانِ پست

یک هالۀ مقدس نورانی

مانند چترِ مشتعلی  می سوخت».

شاه -همانند «پرومته درزنجیر»- می دانست به کدامین «گناه» سوخته است. او می دانست که اگر چه درعرصۀ سیاست به دشمنانِ بی فضیلتِ خود،باخته،امّا مطمئن بود که درعرصۀ تاریخ  پیروز خواهد شد. لبخندهای شاه در گفتگو با خبرنگاران خارجی در دورانِ دشوارِ آوارگی  و خصوصاً آخرین مصاحبۀ شاه با دیوید فراست،( ژانویۀ ۱۹۸۰،پاناما ) نشانۀ اطمینان او به این پیروزی تاریخی بود.

دکتر مظفّرِ بقائی و مسیحِ باز مصلوب!( بخش دوم)،علی میرفطروس

آگوست 6th, 2020

*صادق هدایت از شیفتگان دكتر مظفّر بقائی بود بطوریكه برای شنیدن سخنرانی‌های آتشینش در مجلس :«هدایت برای حضور در لژ تماشاچیان از بقائی بلیط می‌گرفت. یكی ـ دو بار هم كه بقائی در مجلس  بَست نشسته بود[هدایت] به دیدار او رفت و برایش شیرینی و گل بُرد».

*علی اکبرسعیدی سیرجانی از دکتر مظفّر بقائی به عنوان«شخصیّت ممتاز که در قرن ما بی مانند بود» یاد می کند.

* در غوغای انقلاب اسلامی و قدرت گیری آیت الله خمینی ، دکتر بقائی « تا آخر طرفدارِ بقای سلطنت و حفظ شاه بود».

***

 بخش نخست مقاله 

 «جانِ خود را یک بار برای همیشه فدا کردن، آسان تر از اینست که آن را قطره قطره در مبارزه روزمرّه نثار کنی، اگر از من بپرسند که کدام راه  آدمی را به بهشت می رساند، در جواب می گویم: آن راه که از همه دشوارتر است. شجاع باش!»(مسیحِ بازمصلوب، نیکوس کازانتزاکیس،ترجمۀ محمدقاضی، صفحۀ ۵۱۵).

***

بقائی از نادرسیاستمدارانی بود که بقول خودش:« با شناکردن درخلاف جریان آب -بارها-کوشید تا ازهر پیشآمدی که مخالف خیر و صلاح کشور بوده،جلوگیری نماید»(1).

این «شناکردن درخلاف جریان آب»-آنهم درعرصۀ پُرتلاطمِ سیاستِ ایران- دشمنان فراوانی برای بقائی پدید آورد و جریان های چپ ، ملّی ومذهبی را علیه وی  متحد ساخت.بی جهت نبود که برخی ازسیاستمداران  بقائی را«دشمن تراش» می نامیدند. ازاین رو هنوز چهرۀ واقعی دکتر بقائی در انبوهی ازکینه ها و کدورت های سیاسی  پنهان است.  

درادبیّاتِ سیاسیِ بیشترِ احزاب وسازمان ها -خصوصاً حزب توده- از دکترمظفّربقائی به صفتِ« مردِ هزار چهره»،«جاسوس»، «فراماسون» ،«خائن» و«قاتل» نام برده شده است. درچاپ پنجم کتابِ دکترمحمّدمصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست (که با اضافات و افزوده های بسیار – بطور رایگان -در دسترسِ همگان است) به برخی ازاین موضوعات پرداخته شده است. بنابراین، مقالۀ حاضر تنها باز اندیشی  و نگاهی گذرا به دو نمونه  از روابط دکتربقائی است تا نشان دهد که این«صفات» در پیوندِ بقائی با دو تن از نجیب ترین و شریف ترین نویسندگان ایران چقدر صادق است؟

عُمده ترین علت یا علل این «صفات» عبارت بودند از:

1-اعتقاد دکتربقائی به سلطنت مشروطه و پادشاهی محمدرضاشاه،

2-مبارزۀ بی امان بقائی علیه حزب توده،

3-اختلاف بقائی با دکتر مصدّق بخاطر«مماشات مصدّق با حزب توده»، تصویب قانون «امنیّت اجتماعی» و…

4-همگامی با آیت الله کاشانی در جریان سقوط دولت مصدّق در رویداد 28 مرداد 32.

ابوالفضل بیهقی دربارۀ اصالت و ارزش روایاتِ تاریخی خود می نویسد:

-«من که این تاریخ پیش گرفته ‌ام، التزام این‌قدر بکرده ‌ام تا آن‌چه نویسم یا از معاینۀ من است یا از سماعِ درست از مردی ثِقِه(معتمد و امین) »(2).

بنابراین ، در ارزیابی شخصیّت دکتربقائی باید ازسخنان«افراد ثِقِه»بهره بُرد که اخلاق و شخصیّتِ وی را از نزدیک یا «به معاینه»دیده بودند. صادق هدایت و علی اکبر سعیدی سیرجانی-بی تردید- از جملۀ این«افرادِ ثِقِه» می باشند.

از سوی دیگر،شاعری می گوید:

تو اوّل بگو با کیان  زیستی

پس آنگه بگویم که تو کیستی

همان قیمتِ آشنایان تو-   

بُوَد ارزش وُ قیمت جان تو

براین اساس، پرسش این است که دوستیِ صمیمانۀ صادق هدایت و علی اکبرسعیدی سیرجانی با مظفّربقائی از کدامین «ارزش وُ قیمت جانِ او» حکایت دارد؟

 

دکترمظفربقائی و صادق هدایت

صادق هدایت-اساساً-از معاشرت با اهالی سیاست  پرهیز می کرد و آنان را«رجّاله»، «آدم‌های بی‌حیا، پررو، گدامنش و معلومات فروش» می نامید(3).مظفر بقایی استاد اخلاق و زیبایی‌شناسی در دانشگاهِ تهران بود.سابقۀ او در آموزشگاهِ زبان و فرهنگ ایران باستان(باحضورِ استاد ابراهیم پورداوود، دكتر ماهیار نوائی،دكتر محمّد جواد مشكور و دكتر محمّد معین) و نوعی سرمستی ، «رندی حافظانه» ،اعتقاد به تمامیـّت ارضی ایران و مخالفت هدایت و بقائی با حزب توده و «فرقۀ دموكرات پیشه ‌وری» زمینه های دوستیِ عمیقِ آن دو بود. به جرأت می توان گفت که کمتر کسی درآن دوران توانسته بود به «خلوتِ اُنسِ» صادق هدایت راه یابد ، بطوری که جهانگیر تفضّلی، روزنامه‌نگارِ معروف آن زمان :«با همۀ آشنائی و دوستی 12 ساله با صادق [هدایت] در صف چند نفر دوستان نزدیك او نبود» و در ذكر«دوستان خیلی نزدیك» و «معاشرینی كه بیش از همه با صادق [هدایت] الفت داشتند»، از دكتر بقائی نیز یاد می‌كند (4).

باچنان مشترکات اخلاقی،فکری و فرهنگی،اغراق آمیزنیست اگربگوئیم که صادق هدایت ازشیفتگان دکتربقائی بود.بقائی با یادآوری گفتگوی خصوصی اش با دکترمصدّق درشهرِلاهه(هلند)می نویسد:

-«آن روز صحبتِ ما ازنویسندگان و ادبای معاصربود و سخن- قهراً-به مرحوم صادق هدایت کشید…راجع به نبوغ ادبی و آثاراو توضیحاتی دادم و درآن زمینه  خوب بخاطردارم که به جنابعالی عرض کردم درطول مبارزاتی که کرده ام پاداش های بزرگی گرفته ام و دراثرتوجۀ مردم ، به افتخارات زیادی نائل شده ام،ولی ازنظرشخصی و احساس خصوصی،بزرگ ترین افتخاری که نصیب من شد،این بودکه درهنگام استیضاح من ازدولت ساعد،مرحوم صادق هدایت،سه دفعه برای شنیدن استیضاح من درجلسۀ مجلس حاضرشد.معنای این جمله را کسانی درک می کنند که افتخارشناسائی مرحوم هدایت را داشتند».(5).

دکترهمایون کاتوزیان نیز اشاره می کند:

-«هدایت برای حضور در لُژ تماشاچیان از او[بقائی] بلیط می گرفت.یکی-دوبار هم که بقائی درمجلس بست نشسته بود،به دیدار اورفت وبرایش شیرینی وُ گُل بُرد»(6).

 

صادق هدایت و دکتربقائی در حیاط مجلس شورای ملّی

 

استاد ناتل خانلری یادآوری می‌كند:

-«… حتّی شب خداحافظیِ من، هدایت در مهمانی منزل دكتر بقائی حضور داشت… هدایت با دكتر بقائی دوستی می‌كرد در حالیكه جناح و جبهۀ بقائی با دوستان سابق او تفاوت زیاد داشت»(7) .

هدایت نیزدر همین باره می‌نویسد:

«دیشب خانلری در خانۀ دكتر بقائی خداحافظی كرد و قرار است امروز صبح با هواپیمای سوئدی [به پاریس] حركت كند»(8) .

هدایت در بسیاری از نامه‌هایش از روابط صمیمانه‌اش با دكتر بقائی یاد كرده است، از جمله در اواخر سال 1326 به حسن شهید نورائی می‌نویسد:

«چند روز پیش دكتر بقائی را دیدم و شب را با هم گذراندیم»(9) .

در نامۀ 1 خرداد 1327 می‌نویسد:

«دیشب با دكتر بقائی بودم، گفت كاغذی از شما داشته است. خانلری را هم گاه گداری می‌بینم» (10).

هدایت در نامۀ 20 خرداد 1327 به شهید نورائی می‌نویسد:

«…امّا مطلبی كه ممكن است به دردتان بخورد اینكه دكتر بقائی گفت در مجلس مشغول گذراندن قانونی است كه از این به بعد، كتاب‌ها از حق گمركی معاف بشود» (11).

در نامۀ 14 مرداد 1327 می‌نویسد:

«دیشب كه كاغذها رسید، دكتر بقائی هم اینجا بود. خیلی عرض سلام رسانید. بعد هم رفتیم شمیران هواخوری كردیم» (12).

هدایت در نامۀ 13 شهریور 1327 می‌نویسد:

«امروز به سراغ بقائی می‌روم…» (13).

یكی دیگر از جنبه‌های مشترك شخصیـّت بقائی و هدایت، طنزگوئی آمیخته به هجو و هزل بود كه به كلام آن دو جلوه‌ای خاص می‌بخشید، مثلاً، پس از مخالفت بقائی و برخی احزاب جبهۀ ملّی با حضور افراد حزب توده در مراسم بزرگداشت شهدای 30 تیر و سپس برگزاری آن مراسم در میدان فوزیه، بقائی در طنزی گزنده بنام «استدلال منطقی» در این باره نوشت:

– « شاید میدان فوزیه گورستان پیشه‌وری است»!! (14).

و یا وقتی روزنامۀ شاهد توقیف شد و به جای آن، روزنامۀ عطّار منتشر گردید، بقائی در زیر كلیشۀ آن نوشت:

«این روزنامه ارگان خریداران قند و شكر به قیمت بازار سیاه است!»(15).

 

سعیدی سیرجانی و مظفّربقائی

نویسندۀ شجاع و شریف ، علی اکبر سعیدی سیرجانی ضمن اشاره به فضیلت اخلاقیِ بقائی می گوید:

بقائی باهمۀ وجودش ازشکنجه گران نفرت داشت تاآنجاکه موضوع درسِ اخلاقش[دردانشگاه] را هم منحصربه تاریخچۀ شکنجه کرده بود»(16).

  سعیدی سیرجانی درمقدمۀ افسانه ها نیزکه آنرا«به توصیۀ استادِ اخلاق خویش،دکترمظفربقائی کرمانی»سروده بود-باردیگر-ضمن ستایش ازدکتربقائی تأکید می کند:

باآشنایی چهل ساله و قریب سی سال دوستی مداوم و مصاحبتِ  دستِ کم هفته ای یک بار،به من این حق را می دهد که او[دکترمظفربقائی] را از اخلاقی ترین رجال سیاسیِ روزگارمان بدانم»(17).

پس ازمرگ یا قتل دکتر بقائی در زندان جمهوری اسلامی، سعیدی سیرجانی درنامه ای به روزنامه نگار برجسته – احمد احرار – از بقائی به عنوان«شخصیّت ممتاز که در قرن ما بی مانند بود» یاد کرد .سعیدی سیرجانی در«دردنامه» ای که در سوگِ دوست دیرینه اش سرود، ازجمله گفت :

  

گر زندگی برای بقائی  وفا نداشت

او هم بدین جهانِ پلید اعتنا نداشت

او اعتنا نداشت به چیزی به غیرِ عدل

چون غیرِ عدل وُ عقل برایش بها نداشت

هر تهمتی که بود بر آن شیردل زدند

آن مرد هم از اینهمه تهمت ابا نداشت

خوش باوری ست دردِ جگرسوزِ جانخراش

دردی که هیچگاه در ایران دوا نداشت

او گفت«نه»، بهر که به او گفت حرف مفت

جز این خصیصه هیچ گناه وُ خطا نداشت

گوئی «وفا نداشت بقائی»؟ بچشم من

اوجز به راستی وُ درستی، وفا نداشت

او خویش را به هیچ ستم آشنا نکرد

هر چند غیرِ جور وُ ستم آشنا نداشت

تبعید وُ دستگیری وُ زندان وُ انزوا

جز این چهار، یارِ دگر همنوا نداشت

 

بقائی و شاه

دکترمظفّربقائی عمیقاً معتقد به  شاه و نظام پادشاهی بود و می گفت: که ایران مملکت خاصی است و با توجه به وسعت جغرافیائی، پراکندگیِ جمعیّت و وجودِ ادیان و اقوام مختلف،«ملاطِ قوی» لازم  است تا این اقوام مختلف را به هم بچسباند. به نظر بقائی:تنها «ملاطِ قوی و معنوی» برای همبستگیِ ملّی و پیوستگی قومی، وجودِ شخص شاه است(18) .با این اعتقاد  در ماجرای ترورِشاه درکاخِ مرمر (21 فروردین 1344)، بقائی ضمن ابراز شادمانی از نجات شاه ازآن سوء قصد، معتقد بود که لطمه به جان شاه باعث ریشه کن شدنِ اساس موجودیت ایران است به این دلیل که «ما دولت قوی نداریم که در حوادث بتواند مقاومت کند و قدرت حفظ نظم و امنیّت را داشته باشند.»(19). 

بقائی در شرایط حسّاس سیاسی کوشید تا توصیه های  سازنده و دلسوزانه اش را  به اطلاع شاه برساند،ازجمله:در مخالفت با تشکیل حزب رستاخیز  بقائی در 14 اسفند 1353 به شاه یادآور شد:

-«سوابق مبارزاتی حزب زحمتکشان ملت ایران در راه حفظ استقلال کشور و صیانت قانون مقدس اساسی که اعتقاد به رژیم سلطنت مشروطه هم جزیی از آن است محتاج به یادآوری نیست… چون هدف ما ترقی مملکت و خوشبختی مردم … من از طرف حزب زحمتکشان ملت ایران خود را مأمور می دانم در اجرای عهدی که با قسم به حفظ قوانین اساسی به عهده دارم و با احساس خطر جدی نسبت به قانون اساسی و محتویات تفکیک ناپذیرش آن‌چه را که صلاح مقام سلطنت و خیر ملت به نظر می رسد به عرض مبارک برسانم …در واقع امر، عوامل خطر برای قانون اساسی و نظام سلطنتی همین عوامل دولتی هستند که به خاطر چند روز بیشتر وزارت و وکالت و یا اندوختن مال موجبات عدم رضایت جامعه را فراهم می آورند و نه جوانان مسلمان احساساتی و کم اطلاعی که به تصور نجات از دست این عوامل به مارکسیسم پناه برده و به عوامل خطرناک ضد دولتی تبدیل می گردند…اجازه می خواهم با استفاده از اصل بیست و یکم متمّم همان قانون[اساسی] به عرض مبارک برسانم که تشکیل اجتماعات در تمام مملکت آزاد است و بنابراین اجبار اشخاص به ورود درتشکیلاتِ معیّن [حزب رستاخیز]خلاف نص قانون اساسی است»(20).

برخلاف جبهۀ ملّی و نیروهای مذهبی،دکتربقائی-مانند خلیل ملكی- تشکیل سپاه دانش و انجام اصلاحات ارضی توسط شاه را مفید می دانست و به افراد حزبی دستورداده بود تا«با کلیۀ روحانیون و هر دسته ای که با دولت در این زمینه مخالفت می کنند مبارزه نمایند».(21)

بااعتقاد به آن«ملاط قوی و معنوی»، بقائی:« تا آخر طرفدار بقای سلطنت و حفظ شاه بود»(22) .

 ادامه دارد

https://mirfetros.com

[email protected]

__________________

زیرنویس ها:

1-آبادیان،پیشین،ص308

2-تاريخ بيهقی، به تصحيح علی اكبر فيـّاض، چاپ دوم، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، 2536 ، ص905

3-بوف کور،چاپ چهارم،انتشارات امیرکبیر،تهران،1331،صص10،9 ،92،55،و99

4- نامه های صادق هدایت، گردآورنده محمدبهارلو، نشراوجا، تهران، ۱۳۷۴،ص367

5- نگاه کنیدبه: روزنامۀ شاهد،5اردیبهشت 1332.

6-  کاتوزیان، محمدعلی همایون،صادق هدایت ازافسانه تا واقعیّت،ترجمۀ فیروزۀ مهاجر،چاپ دوم،1376،ص220 ؛خاطرات خلیل ملکی،مقدمۀ کاتوزیان،ص84

7-الهی،صدرالدین،نقدبی غش(مجموعه گفتگوهای دکترپرویزناتل خانلری باصدرالدین الهی،کالیفرنیا(آمریکا)،زمستان1385/2007،ص96

8- هشتاد ودونامۀ هدایت به حسن شهیدنورائی،بامقدمه وتوضیحات ناصرپاکدامن،نشرچشم انداز،پاریس،1379،ص160

9- همان،ص213

10- همان،ص137

11- همان،ص133

12- همان،ص144

13- همان،ص151

14- روزنامۀ شاهد،شمارۀ746

15- گفتگوی نگارنده با دکترصدرالدین الهی. همچنین نگاه کنیدبه: فرزانه، آشنائی باصادق هدایت،ج1،پاریس،1988،ص62-63، ص۱۷۱

16- فصلنامۀ ره آورد،شمارۀ31،آمریکا،پائیز1371،صص295-300

17- سعیدی سیرجانی،علی اکبر،افسانه ها، انتشارات مزدا،آمریکا،1992،ص12

18- نگاه کنیدبه گفتگوی دکترمظفربقائی با حبیب لاجوردی،دانشگاه هاوارد،ژوئن 1986،نوارشمارۀ 25 ،صص10-12.

19-برای متن نامۀ بقائی به شاه نگاه کنیدبه:آبادیان،پیشین،صص296-301

20- مظفر بقایی به روایت اسناد ساواک، جلد 2، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۸۳، صص ۴۱۹ ـ ۴۱۷

21- مظفر بقایی به روایت اسناد ساواک، ج2، صص72و74. خلیل ملکی نیز در بارۀ اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه می گفت:«هر چند كه بارها نوشته‌ام، باز تكرار می‌كنم كه تئوری اجتماعی شاه ایران راجع به تحـّول، مترقّی است، هر چند كافی نیست…بخصوص ملّی كردن آب، همواره یكی از هدف‌های ما بوده است».نگاه کنیدبه نامه ها،خلیل ملکی، تهران،1381،صص414 ؛ کاتوزیان، خاطرات سیاسی خلیل ملکی، تهران ۱۳۶۸، صص ۱۴۵-۱۴۴.

22-نگاه کنیدبه گفتگوی دکترمظفّر بقائی با حبیب لاجوردی،تاریخ شفاهی هاروارد، نوار25،    ژوئن 1986، صص11،8و13.

 

 

غزلی از مهردادِ اَوِستا

آگوست 6th, 2020


وفا نكردی وُ كردم، خطا ندیدی وُ دیدم
شكستی وُ نشكستم بریدی وُ نبریدم
اگر ز خلق ملامت و گر ز كرده ندامت
كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم
كیم؟ شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
ز چشمِ ناله شكُفتم، به رویِ شكوه دویدم
مرا نصیب  غم آمد به شادیِ همه عالم
چرا كه از همه عالم محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نكردی، مگر به روزِ سیاهم
چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا وُ عنایت نماند در همه عالم
ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم
نبود از تو گریزی چنین كه بارِ غمِ دل
ز دستِ شِكوه گرفتم، به دوشِ ناله كشیدم
جوانیم به سمند شتاب می شد وُ از پی
چو گرد، در قدمِ او دویدم وُ نرسیدم

وفا نكردی وُ كردم، به سر نبردی وُ بردم
ثباتِ عهدِ مرا دیدی  ای فروغ امیدم؟  

غزلی از محمد علی بهمنی

آگوست 6th, 2020

سرودمت نه به زیبایی خودت شاید

که شاعرِ تو یکی چون خودِ تو می باید

لبم عطش زدۀ بوسه نیست ، حرف بزن!

شنیدنت  عطشِ روح را می افزاید

یکی قرینۀ تنهائی ام ،نَفَس به نَفَس

تو را پسندِ غزل های من  می آراید

منِ من!آی…منِ من!دقائق گُنگی است

رسیده ایم به می آید وُ نمی آید

همیشه عشق، مرا تا غروب ها برده است

که آفتاب از این بیشتر نمی پاید

داستان مصدّق و یول برینر(طنز تاریخی)،بهمن زبردست

آگوست 4th, 2020

بخش هشتم از خاطرات فلان السلطنه

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است.

 

* فرمودید که از حزب توده استعفا دادید، اگر ممکن است جریانش را برای‌مان بیان بفرمایید.

(با تامل و نگاهی که نشان می‌دهد متوجه ترفند من برای تغییر بحث شده‌اند، ولی با بزرگواری به روی خودشان نمی‌آورند)بله، (لام بله را با حالت معنی‌داری کش دادند.) همان‌طور که داشتم عرض می‌کردم، من مرتب برای نشریات حزبی مقاله و شعر و داستان می‌نوشتم. دراین‌میان یک روز هم برداشتم با الهام از یک نوشتۀ طبری که آن روزها چهرۀ خیلی خوشنام و معتبری در حزب بود، مقاله‌ای در توجیه حوزۀ نفوذ شوروی در شمال کشور بود نوشتم که مثل بقیۀ نوشته‌هایم فوراً در یکی از نشریات حزبی منتشر شد.چند روز بعد یک روز که داشتم در زیرزمینِ خانه استراحت می‌کردم، مادر خدابیامرزم که معلم من در سیاست بودند آمدند و گفتند، باز چه شری به‌ پا کردی؟ گفتم، این چه حرفی است؟ مگر چه شده؟ ایشان گفتند آقای دکتر مصدق زنگ زدند و فرمودند فردا ساعت دو بعدازظهر بروی خانه‌شان.

من آن شب تاصبح از ترس خوابم نبرد. فردا سر ساعت خدمت ایشان رسیدم. برخلاف همیشه که تا من را می‌دیدند لطف می کردند و از زیر تختشان باقلوا و گز اصفهان بِهِم تعارف می‌کردند، فوراً چفت بالای در اتاق را انداختند، بعد دست کردند توی جیبشان قلم‌تراشی را درآوردند و تیغه‌اش را باز کردند و گفتند، این‌ها چیست در این روزنامه‌ها می‌نویسی؟ خدا شاه شهید ناصرالدین شاه را بیامرزد که گفتند، می‌خواهم به شمال بروم سفیر انگلیس اعتراض می‌کند، می خواهم به جنوب بروم سفیر روسیه اعتراض می‌کند، ای مرده‌شور این سلطنت را ببرد که شاه حق ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت کند!حالا جنوب حریم امنیت انگلستان، شمال حریم امنیت روسیه، پس حریم امنیت ایران کجاست؟! کاش من هم مثل میرزا احمد خان مرده بودم و این روز را نمی‌دیدم. حتم دارم الآن استخوان‌هایش در گور از دست تو می‌لرزد. آن روز ایرج این‌جا بود، منظورشان مرحوم ایرج اسکندری بود، به او هم همین را گفتم، شما مثل پسر من هستید. به خدا فلانی، اگر یک بار دیگر جایی از این حرف‌ها بزنی، با همین قلم‌تراش یا زبان تو را می‌برم یا شکم خودم را پاره می‌کنم. بعد هم دچار گریه شدند و غش کردند و روی زمین افتادند. آقای زبردست، خدا می‌داند چه حالی شدم. دستشان را می‌بوسیدم و با گریه می‌گفتم، آقا ببخشید، به خدا غلط کردم، اصلاً از حزب استعفا می‌دهم! (اینجا به گریه افتادند و مدتی در سکوت اشک می‌ریختند.)

آقا چشم‌شان را نیمه‌باز کردند و گفتند، راست می‌گویی؟ گفتم، به خدا استعفا می‌دهم. گفتند، پس به روح میرزا احمدخان قسم بخور. گفتم به روح آقای بزرگ استعفا می‌دهم. ایشان هم زودی بلند شدند و خیلی فرز با همان قلم‌تراش، قلمی تراشیدند و گفتند پس بیا همین جا استعفایت را بنویس. من هم همان جا استعفایم را نوشتم و ایشان مثل همیشه با مهربانی به من گز و باقلوا تعارف کردند و قلم‌تراش را هم به یادگار به خودم دادند. بعد از بیرون آمدن از خانۀ ایشان هم اولین کاری که کردم تسلیم استعفایم به رابط حزبی‌ام بود که البته همان‌طور که انتظار می‌رفت حزب حاضر نبود به سادگی از عضو مبرز و برجسته‌ای مانند من صرف‌نظر کند ولی به هر زحمتی بود سر حرفم و قولی که به آقای دکتر مصدق داده بودم ایستادم و دیگر به حزب برنگشتم. بگذریم که همین موضوع هم بعدها باعث درسرهای فراوانی برایم شد و دوست و دشمن تا موضوعی پیش می‌آمد این سابقه را به رخم می‌کشیدند.همین‌جا این را هم اضافه کنم که آقای دکتر مصدق، با محبت و لطف فراوانی که به من داشتند، از آن‌جا که از علاقۀ زیاد من به باقلوا خبر داشتند، همیشه می‌گفتند، در ایران سه جور باقلوا درست می‌کنند؛ یکی باقلوای تبریز و دیگر باقلوای یزد و بالاخره باقلوای بازار؛ فلانی حکم طرخان را دارد که می‌تواند از هر سه این باقلواها بخورد.قطعاً می‌دانید که طرخان در سابق یکی از مقامات مهم درباری بوده، آقای دکتر مصدق، ضمناً اشاره به همین معنی و جایگاه من در چشم خودشان هم داشتند اما بعضی از نارفیقان ما در جبهۀ ملی، از روی حسادت می‌گفتند که منظور ایشان سابقۀ فعالیت من ابتدا در حزب توده و بعد در جبهۀ ملی بوده، آقای دکتر مصدق خواسته‌اند به بی‌ثباتی من در کار سیاست اشاره کنند، درحالیکه مطلقاً چنین چیزی را از گفتۀ ایشان نمی‌توانید برداشت کنید.

* قلم‌تراش را هم دارید؟

بله، همین است که روی میزم گذاشتم.

* شاید منظورشان این بوده که اگر احیاناً روزی باز خرس تان یاد روس‌ستان کرد، تهدیدشان را به یاد بیاورید!

(خندۀ رندانه‌ای می‌کنند) هیچ بعید نیست! ولی آقای زبردست خدمتی که این پیرمرد به من و نسل من کرد را تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. من در خانه، یکی در همین اتاق که محل کارم است و دیگری در اتاق خوابم، عکس ایشان را بالای سرم زده‌ام که همیشه یادم بماند که مصدقی بوده‌ام، هستم و تا زنده باشم خواهم ماند. کسی را ندیدم که مثل ایشان این‌طور عاشق ایران باشد؛ عاشقِ دانسته، نه اینکه ایران وطن ماست. (دلم نمی‌خواهد در کتاب خاطرات فلانی در باب مردی که او را نازنین و نازآیین و آیینه‌سان می‌داند و از پس این همه سال هنوز قلم‌تراشش را هم که با آن تهدید به بریدن زبان یا هرجای دیگرش شده، چون یادگار عزیزی نگه داشته و با ذوقی کودکانه به همه نشان می‌دهد، با او محاجه کنم:

که آنچ‌ه شرط بلاغ است با فلانی رفت/ چه از سخنم پند گیرد و چه ملال.)

* زمان شاه هم این عکس‌ها به دیوار بود؟

 راستش آن زمان که چنین کاری ممکن نبود. تنها کاری که از من برمی‌آمد این بود که با زحمت فراوان دو عکس از یول برینر را که قدری به ایشان شباهت داشت گیر آورده و به دیوار اتاق خواب و دفتر کارم نصب کرده بودم. تازه همین هم باعث دردسر شد و گاه بیگاه دوستان به شوخی و طعنه به آن اشاره می‌کردند و خانمم هم همیشه می‌ترسید نکند ساواک اطلاع پیدا کرده، باعث گرفتاری‌مان بشود. طنز تلخ تاریخ و عواقب شوم دیکتاتوری را ببینید که برای یادبود پیشوای ملی که یک عمر با سیاست استعماری روس و انگلیس جنگید، آن هم با هزار ترس‌ولرز، ناچار شوی تصویر یک هنرپیشۀ روسی-انگلیسی را به دیوار خانه‌ات بزنی.

 

 

 

 

 

 

 

 

* واقعاً این طور بود که بگویند شما عکس یول برینر را به یاد دکتر مصدق به دیوار زده‌اید و اذیت‌تان کنند؟

بله! ما در آن زمان سیم‌کش آورده بودیم که لوستر این اتاق را نصب کند. باور نمی‌کنید دیدم این جوان که سروضع فقیرانه‌ای هم داشت همین طور دارد اشک می‌ریزد. فکر کردم مشکلی دارد یا مثلاً می‌خواهد پول بیشتری بگیرد. هرچه هم می‌پرسیدم چیزی نمی‌گفت. آخرش موقعی که خواستم دستمزدش را بدهم سرش را پایین انداخت و گفت، آقای فلانی، چطور من از شما که این همه برای من و امثال من با استبداد و سیاست استعماری انگلیس مبارزه کردید پول بگیرم؟ فکر کردید متوجه نشدم که به عکس این هنرپیشه را به یاد پیشوا اینجا گذاشته‌اید؟حالا این را داشته باشید، همین چند هفته پیش لوله‌کش جوانی آورده بودیم و من دیدم همه‌اش با علاقه به این عکس که از داخل سالن هم معلوم بود نگاه می‌کند. داشتم فکر می‌کردم که نسل جوان هم دکتر مصدق را از یاد نبرده. پرسیدم این عکس را می‌شناسی؟ گفت آقا مگر می‌شود کسی بن کینگزلی، یا چنین اسمی که درست خاطرم نمانده، را نشناسد؟! فقط تعجبم یکی از این است که شما هم با این سن، این‌قدر اهل فیلم دیدن هستید و دیگر از این که این عکس بی‌ریش و سبیلش را از کجا گیر آوردید که من تا حالا ندیدم!می بینید؟ زمانی بود که ما از این ناراحت بودیم که به دلیل این‌که یاد و نام دکتر مصدق در خاطر همه مانده بود ناچار بودیم به جای عکس ایشان، عکس یک هنرپیشۀ انگلیسی را به دیوار بزنیم، اما حالا دوره‌ای شده که اگر عکس خودشان را هم به دیوار بزنیم کسی نمی‌شناسد و همه خیال می‌کنند فلان هنرپیشۀ انگلیسی است! این هم از نتایج شوم سیاست استعماری انگلیسی‌هاست!

به نقل از روزنامۀ سازندگی

 

 

بدرالزمان قریب، زنی که زبانی را زنده کرد

جولای 31st, 2020

 

بدرالزمان قریب گرکانی، زبان‌شناس و تنها زن عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، روز سه‌شنبه پنجم مرداد، در ۹۱ سالگی در تهران درگذشت.

او بیش از نیم قرن تلاش‌های حرفه‌ای خود را وقف شناساندن و آموزش یکی از مهم‌ترین زبان‌های ایران باستان کرد.

مرتضی قاسمی، سخنگوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در این باره به رسانه‌های ایران گفت: “گویا ایشان هم از قربانیان کرونا بودند.”

غلامعلی حداد عادل، رئیس این فرهنگستان نیز در پیام خود برای درگذشت قریب نوشت که او “به خاندانی اصیل و فرهیخته تعلق داشت، در حوزه زبان‌های باستانی ایران صاحب شهرت و اعتبار جهانی بود و از مفاخر علمی کشور به شمار می‌آمد.”

ژاله آموزگار نیز درباره قریب گفته بود که او دانش خود را “آسان به دست نیاورد” و «”ضمن برخورداری از استعداد ذاتی، با پشتکار از قله‌ی دانش بالا رفته” بود، با این حال، “رخدادهای خوب زمانه هم با او یار بود.”

از خانواده‌ای اهل ادبیات

خانواده بدرالزمان قریب اصالتا اهل روستای گرکان در شهرستان آشتیان در استان مرکزی بود، اما خودش سال ۱۳۰۸ در تهران به دنیا آمد: “من بعد از گرفتن دیپلم طبیعی از ادامه تحصیل در آن رشته باز ماندم. تا اینکه فرصتی پیش آمد و به ادبیات فارسی علاقه‌مند شدم.”

بدرالزمان قریب از نوادگان شمس‌العلمای قریب گرکانی بود که علاوه بر تحصیل علوم دینی، کتاب‌هایی را درباره ادبیات فارسی و عربی و همچنین تاریخ ادبیات و خطاطی نوشته بود.

او در همان نوجوانی علاوه بر خواندن آثار ادبی کلاسیک مثل دیوان حافظ، شاهنامه، مثنوی و آثار نظامی گنجوی، گاهی شعر هم می‌سرود، تا این که در سال ۱۳۳۳، در آزمون ورودی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد.

قریب در دانشگاه تهران شاگرد کسانی چون محمد معین، ابراهیم پورداوود، پرویز ناتل خانلری، بدیع‌الزمان فروزانفر، محمدتقی مدرس رضوی، جلال‌الدین همایی و ذبیح‌الله صفا بود.

دوران دانشجویی او در سال‌های پس از کودتای ۲۸ مرداد بود و قریب علاقه ویژه‌ای به مصدق داشت: “قصیده‌ای برای ایشان [مصدق] سرودم که توسط دکتر عبدالکریم قریب، به دکتر مصدق رساندم. ایشان هم عکسی را با ذکر نام من و تاریخ و امضا برای من ارسال کردند.”

در سال ۱۳۳۶ مدرک لیسانس زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران اخذ کرد و پس از یک سال برای تحصیل در زبان‌های باستانی ایران با گرفتن یک بورسیه از دانشگاه پنسیلوانیا عازم آمریکا شد. او از گروه زبان‌شناسی و خاورشناسی دانشگاه پنسیلوانیا مدرک فوق لیسانس گرفت و به مدت یک سال نیز در دانشگاه میشیگان مشغول به تحصیل آواشناسی شد.

او همچنین علاوه بر زبان سانسکریت، زبان‌شناسی هند و اروپایی را نیز آموخت. در این دوره با جورج کامرون نویسنده کتاب “تاریخ عیلام” و والتر هنینگ، استاد دانشگاه برکلی آشنا شد و در نهایت مدرک دکترای خود را با دفاع از پایان‌نامه‌ای با عنوان “تحلیل ساختاری فعل در زبان سغدی” به دست آورد.

پس از فارغ‌التحصیلی در آمریکا، به ایران بازگشت و بعد از یک سال در دانشگاه شیراز با رتبه استادیاری مشغول به کار شد: “همیشه فکر می‌کردم که باید به ایران بازگردم و دانسته‌هایم در این سرزمین بارور شود.”

این استاد دانشگاه به مدت چهار سال و نیم در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز فارسی باستان، پهلوی و تاریخ زبان فارسی تدریس کرد و بار دیگر با دریافت فرصت مطالعاتی به آمریکا رفت.

در آمریکا مدتی را به عنوان استاد مدعو در دانشگاه یوتا زبان فارسی درس داد و یک ترم نیز به عنوان محقق در دانشگاه هاروارد پژوهش کرد و دوباره به دانشگاه شیراز بازگشت.

بنیانگذار آموزش زبان سغدی در ایران

قریب وقتی برای بار دوم به ایران بازگشت، گروه زبان‌شناسی همگانی و فرهنگ و زبان‌های باستانی در دانشگاه تهران تازه تاسیس شده بود.

او در سال ۱۳۵۰ به دانشگاه تهران منتقل شد و نخستین کرسی آموزش زبان سغدی را در این دانشگاه تاسیس کرد: “وقتی کار را شروع کردم سغدی نه متن داشت و نه دستور و نه واژه‌نامه و من مجبور شدم همه کارها را خودم در کلاس انجام دهم.”

زبان سُغدی از زبان‌های قدیمی آسیای میانه و ساکنان منطقه فرارود واقع در میان آمودریا و سیردریاست. بدالزمان قریب از زبان سغدی به عنوان “زبان فراموش‌شده جاده ابریشم” نام می‌برد. این زبان اکنون در واحدهای درسی گروه فرهنگ و زبان‌های باستانی گنجانده شده است.

قریب همچنین “فرهنگ‌نامه سغدی” به سه زبان سغدی، فارسی و انگلیسی را نوشت. او برای نگارش این فرهنگ فقط ده سال به جمع‌آوری واژه‌های مختلف سغدی از متون مختلف بودایی، مانوی و مسیحی کرد: “از نظر ریشه‌شناسی هم اطلاعاتی به آنها اضافه کردم.”

به طور کلی، مدارک زبان سغدی، به ویژه متونی که در چین و ترکستان چین کشف شده، متون دینی هستند، زیرا اغلب مهاجرنشین‌های سغدی در خاک چین و در طول راه ابریشم، پیرو دینهای بودایی، مانوی یا مسیحی بودند.

“فرهنگ‌نامه سغدی” پس از انتشار به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران از دولت این کشور جایزه گرفت.

این پژوهشگر زبان‌های باستانی ایران، علاوه بر این، کتاب‌های “تحلیل ساختاری فعل در زبان سُغدی”، ترجمه “زبان‌های خاموش” نوشته یوهان فریدریش (با همکاری یداللّٰه ثمره)، ترجمه “وسنتره جاتکه، داستان تولد بودا به روایت سُغدی”، “تاریخچه گویش‌شناسی در ایران”، “مطالعات سُغدی” (مجموعه مقالات)، “کشف کتیبه‌ پهلوی در چین” و کتاب “پژوهش‌های ایرانی باستان و میانه” (مجموعه مقالات) را منتشر کرده است.

او همچنین کتابی از جد خود، شمس‌العلمای قریب گرکانی با عنوان “قطوف الربیع” شامل اصول فقه به شعر عربی را منتشر کرد.

بدرالزمان قریب در سال ۱۳۷۷ به‌ عنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی و در سال ۱۳۷۸ به سمت سرپرست گروه گویش‎‌شناسی در این فرهنگستان انتخاب شد. او در سال ۱۳۸۳ نیز مدیریت گروه زبان‎های ایرانی فرهنگستان را به‌عهده گرفت.

همچنین بدرالزمان قریب بیش از دو دهه عضو شورای علمی مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی بود. کاظم موسوی بجنوردی، رئیس این مرکز گفته که قریب “تمام مشکلات مربوط به فرهنگ و زبان‌های باستانی به‌ویژه زبان و ادبیات سُغدی را برای ما رفع می‌کرد چون به‌ندرت در جهان کسی را می‌توان سراغ گرفت که به این زبان باستانی مشکل و پیچیده، چنین دانشی داشته باشد.”

سازمان‌ها و نهادهای مختلف بارها از قریب با برگزاری بزرگداشت‌هایی ستایش کردند. در سال ۱۳۷۷ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و در سال ۱۳۸۱ سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران با معرفی به ‌عنوان “چهره ماندگار” از او تقدیر کردند.

در دی ماه ۱۳۸۷، هفدهمین قالیچه ابریشمی جایزه ادبی ‌تاریخی بنیاد موقوفات محمود افشار به او اهدا شد و چند سال پیش نیز فیلم مستندی درباره زندگی و آثار بدرالزمان قریب با عنوان «با زبان خاموش» ساخته شد.

“جشن‌نامه‌ بدرالزمان قریب” نیز به کوشش زهره زرشناس و ویدا نداف با مقالاتی از کسانی چون ژاله آموزگار، ابوالقاسم اسماعیل‌پور، ایرج افشار و منوچهر ستوده، از سوی نشر طهوری منتشر شده است.

 

منبع:بی بی سی

ماهنامۀ کتاب نامه(درقلمرو دنیای کتاب افغانستان)

جولای 24th, 2020


































در  دومین شمارۀ ماهنامۀ کتاب نامه(درقلمرو دنیای کتاب افغانستان)مقالات 
و موضوعات زیر  را می خوانیم:
– یادداشت مدیرمسئول: گریز از مغاک خاموشی

یادداشتی بر مجموعه شعر «مجنون، لیلی و بچه‌ها» سروده‌ی محبوبه ابراهیمی

ـ در بطن صلح تن به تن / افسانه واحدیار

یادداشتی بر مجموعه شعر «صلح تن‌ به تن» سروده‌ی اکرام بسیم

ـ قصه‌ی «شگفتن با گل سرخ»/ کاوه آهنگ شفق

یادداشتی بر گزیده‌ی شعرهای غلام‌احمد نوید

ـ حدیث غربت شاخه‌ها/ ضیا قاسمی

یادداشتی بر مجموعه شعر «فراموش کابل» سروده‌ی ابراهیم امینی

‌ ـ کشت‌زار ماین / عصمت الطاف

یادداشتی بر رمان «زمین زهری» نوشته‌ی محمدآصف سلطان‌زاده

ـ‌آدم‌های زیر پوست شهر / محمدحسین محمدی

یادداشتی بر کتاب «ناداستان‌ها» نوشته‌ی شهریار آرمان

ـ کتاب توانا، سبزه‌ی بهار / کاظم‌حمیدی رسا

معرفی کتاب «سبزه‌ی بهار» نوشته‌ی غلام‌حیدر یگانه

ـ د جولای شپاړسمه/ لطیف آرش

یادداشتی بر رمان «د جولای شپاړسمه» نوشته‌ی ایمل پسرلی

نقدی بر فهم ایرانی از مسائل افغانستان/ مجتبی نوروزی

یادداشتی به بهانه‌ی ترجمه و نشر رمان «مدرسه‌ی زیبایی کابل» در ایران

ـ  لهجه‌یابی یا فرهنگ‌نامه‌ی شِعری؟/ احمد عزتی‌پرور

یادداشتی بر کتاب «لهجه‌ی بلخ» نوشته‌ی محمدآصف فکرت

ـ مروری بر کتاب «غرب کابل، شرق نیویورک»/ عارف یعقوبی

یادداشتی بر کتاب «غرب کابل، شرق نیویورک» نوشته‌ی تمیم انصاری

ـ دین، استعمار و آنتاگونیسم قومی/ عزیزالله نهفته

یادداشتی بر کتاب «بانوی رود نیل»، ‌گفت‌وگوی حسین دانش‌ با عتیق رحیمی

ـ فقط بلدیم که خوب بجنگیم/ محمود جعفری

یادداشتی بر کتاب «استقرار صلح» نوشته‌ی جان پال لیدراک با ترجمه‌ی حسن رضایی

ـ بخش تاریک وجود ما/ زهرا زاهدی‌

یادداشتی بر کتاب «روان‌درمانی چیست؟» نوشته‌ی آلن دوباتن با ترجمه‌ی محمد کریمی

 

دریافت دومین شماره «کتاب‌نامه»