Print This Post Print This Post
تازه‌ها


بیداری ها و بیقراری ها(۲۲):علی میرفطروس

اشاره:

«بیداری ها و بیقراری ها» نوشته هائی است «خطی به دلتنگی» که می خواست نوعی«یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که-گاه-از«خواستن»تا«توانستن»،فاصله  بسیاراست.

درسالهای مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که شامل بسیاری ازدیده ها و دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآنها میتواندبه غنای این یادداشت ها  بیفزاید.

«بیداری ها و بیقراری ها»تأمّلات کوتاه وگذرائی است برپاره ای ازمسائل فرهنگی ،تاریخی وسیاسی :دغدغه ها و دریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه ،روشن و رام و آرام ؛ وگاه،آمیخته به گلایه و آزردگی و انتقاداست.شایدسخن«تبعیدیِ یمگان»-بعدازهزارسال-هنوزنیز سرشت و سرنوشت مارا  رقم می زنَد.

این یادداشت های پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِ زمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:

              حسبِ ‌حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند

                                                      محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند

***

بر صخره هاى ساكتِ«ليلا كوه»

16مرداد1371=7 اوت 1992

عجیب به یادِ«لیلاکوه» هستم؛کوهی در کنارِ شهرلنگرود،دربستری ازباغ های چای و همراه با آبشاری زیبا که میعادگاه عاشقان و آزادگان بود.

لیلاکوه

 

 

 

 

 

 

 

آبشار

 

 

 

 

 

«لیلاکوه»برای مردمِ منطقه از نوعی تقدّس برخوردار است،هم ازاین روست که دربارهء آن،شعرها و قصّه های فراوانی نقل می شودکه برخی ازآنها در چکامهء بلندِ«لِیله کو»(لیلاکوه)اثرِشاعربزرگ و مردمیِ سرزمین ما،«محمودپایندهء لنگرودی»به ثبت رسیده است،هم این«محمودپایندهء لنگرودی»بودکه درآرزوی بازگشتِ عشقی پُرشور گفته بود:

روزی که برگردی وُ دیگربرنگردی

روزی که بازآئی وُ جاویدان بمانی

روزی که گُل های لبانت بشکفدباز

تاگرم وُ گیراتر  سرودم را بخوانی

بهرحال،منظومهء به غایت زیبای«لیله کوه»ازنظرشیوائی،استواری و فخامت کلام،همسنگِ«حیدربابا»ی استادشهریار است و درمیان مردم ما ازمحبوبیّت و معروفیّت خاصی برخوردار است.

[…]این روزها که بقول حافظ:«همچو چشمِ صُراحی،زمانه خونریز است»،به یادِشعرِ کوتاهِ «لیلاکوه»می افتم که سال هاپیش در مجموعهء«آوازهای تبعیدی»منتشرشده است و حالا،دلم می خواهدکه آن را درپایانِ احتمالیِ این دفتر-که «زندگی»نامیده می شود-بنویسم: 

بر صخره هاى ساكتِ «ليلا كوه»

روزى اگر شقايق سرخى روئيد

قلب من است

قلب جوان من

اين عاشقِ هميشهء تبعيدى

اين دربدر

         پريشان

                        خونين

بر صخره هاى ساكتِ«ليلا كوه»…

***

ای بسا آرزو که خاک شده 

20اردیبهشت 1372=10می1993

عمیقاً احساسِ تنهائی و تردید می کنم و ازخودم می پرسم:

-«درشرایط نانجیبِ غُربت و تبعید آیا درست است که تو گاهی تا15ساعتِ شبانه روز درکتابخانه های مختلف اینجا به زیر و روکردن کتاب های نمور و کهنه و کهن مشغول باشی؟ آنهم درشرایطی که به قول شاملو:«غمِ نان اگر بگذارد»…هجوم شعرِ«فروغ» برذهن و زبانم مرا عمیقاً منفعل می کند:

-«من کارِخودراکردم

و بارِخود را بُردم

برای من حقوق تقاعد  کافی است

به من چه که باغچه دارد ازتنهائی می سوزد؟».

هرچه هست،گاهی حس می کنم که فرصت زیادی برای انجام کارها وکتاب هایم ندارم و بقول شاعر:

ای بسا آرزو که خاک شده! 

فرستادن این مطلب برای دیگران