Print This Post Print This Post
مقاله‌ها و مصاحبه‌ها


تاريخ ايران،تاريخ «ايل»هاست!

چاپ شده در: فصلنامهء کاوه، شمارۀ 82، آلمان، بهار 1375/مارس1996

 

اشاره:

در میان روشنفكران و محققّان ایرانی،علی میرفطروس از معدود كسانی است كه به یمن تلاش و آگاهی خود،كوشیده است تا روایت تازه ای از تاریخ ایران و اسلام بدست دهد. مطالعات او اگرچه بیشتر بر روی ادبیات،عرفان و خصوصاً جنبش های اجتماعی ایران بعد از اسلام است(كتاب های حلّاج،جنبش حروفیه،نهضت پَسیخانیان وعمادالدین نسیمی:شاعر ومتفكرحروفی)،اما دلبستگی، حسّاسیت و نگرانی میرفطروس به سرنوشت ایران معاصر،از وی چهره ای سیاسی نیز ساخته است. تحلیل او در باره بنیادگرائی اسلامی و انقلاب 57(كتاب دیدگاه ها و ملاحظاتی در تاریخ ایران) تحلیل تطبیقی وی در باره فاشیسم و توتالیتاریسم در فلسفۀ سیاسی آیت اله خمینی،دكتر علی شریعتی و مجاهدین خلق(ملاحظاتی در تاریخ ایران)،نظرات او در بارۀ دكتر محمد مصدق و رویدادِ 28 مرداد 32(نشریۀ راه آزادی، شماره 39) و…نمونه هائی از این حسّاسیت،نگرانی و روشن بینیِ سیاسی ـ اجتماعی میرفطروس بشمار می روند.همین تحلیل ها و صداقت ها و شجاعت هاست كه هر یك از كتاب های وی را با استقبال فراوان خوانندگان روبرو ساخته است.

این مصاحبه  بخشی ازگفتگوی بلندی است که به بهانۀ انتشاربخش اوّل رسالۀ دکترای میرفطروس به زبان فرانسه(دربارۀ جنبش حروفیان)صورت گرفته و طی آن  به مسائلی دربارۀ تاریخ،فرهنگ و سیاست درایران  پرداخته شده است.     

کاوه                              

کاوه: دریک نگاه عمومی به تاریخ ایران،می بینیم كه جامعۀ ما دوره های كوتاهی از رونق شهرها و پیشرفت علم و فلسفه را طی كرده و در دوره های بسیار درازی هم،در ركود و انحطاط بسر برده است،شما این مسئله را چگونه توضیح می دهید؟

 

میرفطروس: تاریخ ایران،در مجموع، تاریخ «ایل» هاست نه تاریخ «آل» ها.روند تكاملی جامعۀ ایران ـ بارها ـ بخاطر حملات ایل های بیابانگرد وعشایر چادرنشین از هم گسسته است.مهم ترین نتیجۀ این حملات،تضعیف مناسبات شهر و شهرنشینی و تقویت موقعیّت ایلات و قبایل مهاجر در ایران بود.در واقع، هجوم های متعدد بیابانگردان وگوسفندچرانان غزنوی، سلجوقی، مغول،غُزّ، تیموریان،آق قویونلوها(گوسفند سفیدها)،قراقوینلوها(گوسفندسیاه ها)،صفویه،افشاریه،زندیه وقاجاریه ـ كه بسیاری از پادشاهان شان حتّی سواد خواندن و نوشتن نداشتندـ باعث گسست در روند تكاملی جامعۀ ایران گردید.به عبارت دیگر:ایران در طول تاریخ خود ـ برخلاف اروپا ـ زیر فشار هجوم های ایلات چادرنشین،كمتر روی ثبات و آرامش بخود دیده و آن هنگام كه چنین ثبات و آرامشی در جامعه وجود داشت(مثلاً در عصرسامانیان،آل زیار و آل بویه)ما شاهد رشد شهرها و رونق تجارت و صنعت و تاریخ و فلسفه و ادبیات بوده ایم.
پس از استقرار سیاسی یک ایل و سپری شدن دوران آشفتگی و هرج و مرج و پیدایش یک آرامش نسبی در جامعه،هجوم قوم دیگری این آرامش لرزان را به هم می ریخت و بارِدیگر،ظلم و ستم و آشفتگی وناامنی و قتل وغارت بر جامعه حاكم می شد.مثلاً: پس از حملۀ محمود و اشرف افغان به اصفهان وسقوط حكومت 240 ساله صفوی ها و بدنبال حملۀ ایل افشار(نادر افشار) به این شهر، 33 سال بعد(بسال 1163ه‍/1755م) سربازان و سپاهیان زند(كه از عشایر لرستان بودند) در حمله به اصفهان بقول مورخین:«دست به تاراج گشودند و سامانِ 240 سالۀ خلق اصفهان را برهم زدند».
حكومت ایل ها تا اواخر قرن نوزدهم شكل مسلّطِ حكومت در ایران بود،بهمین جهت تا آغاز قرن بیستم كه اروپا مراحل نوینی از تمدن و پیشرفت را تجربه می كرد، جامعۀایران از علم و پیشرفت و تجدّد ودموكراسی خبری نداشت.مثلاً فتحعلی شاه قاجار در اوایل قرن نوزدهم، طی نامه ای به سفیرش در استانبول،ناآگاهی و بی خبری خود از دنیای غرب(فرنگستان) را چنین ابراز می كرد:

سفارت مآبا!
… وسعت ملك فرنگستان چقدر است؟ ثانیاً: فرنگستان عبارت از چند ایل نشین یا چادرنشین است؟ خوانین و سركردگان ایشان كیانند؟ آیا فرانسه هم یكی از ایلات فرنگ است؟ بناپارت نام كافری كه خود را پادشاه فرانسه می داند كیست و چكاره است؟… اینكه می گویند (مردم انگلیس) در جزیره ای ساكنند و ییلاق و قشلاق ندارند راست است یا نه؟ آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟ احسن طرق برای هدایت فرنگیان گمراه به شاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اكل میت و لحم خنزیر كدام است؟…

کاوه: با اینهمه حكومت های ایلی، ما ـ بعنوان ایرانی ـ چگونه توانستیم در طول تاریخ باقی بمانیم؟ از طرف دیگر،ما با تمدن بمعنای مدرن كلمه از چه زمانی آشنا شدیم؟

میرفطروس: در تمامت این قرن ها، نقش سیاستمداران و دیوانیان ایرانی در دستگاه حكومت تركان، نقشی اساسی بود و در واقع سیاست نامه ها و  نصیحـة الملوك ها راه و رسم كشورداری را به مهاجمان بیابانگرد آموخت و دراین مسیرطولانی،ایرانیان،تنها با تاریخ و زبان(فارسی) توانستند هویّت ملی شان را حفظ كنند.در واقع تاریخ و زبان مشترک، دو قلعه تسخیرناپذیر و پناهگاه مردم ما در حملات و هجوم های اقوام مختلف بود.
از اوایل قرن 19 میلادی با مداخلات توسعه طلبانۀ روسیه وانگلیس و فرانسه وخصوصاً پس از شكست ایران از روسیه و معاهده های ننگین گلستان و تركمانچای و ضرورت تجهیز به سلاح های مدرن و آشنائی با دنیای غرب،نسیم آگاهی و پیشرفت و تمدن جدید در ایران احساس شد و سیستم ایلی ـ استبدادی قاجارها ترک برداشت و انقلاب مشروطیت باعث انكشاف نیروهای نوینی در جامعۀ ایران شد.
نكتۀ بسیار مهم در بررسی انقلاب مشروطیت اینست كه نشریات سیاسی و اجتماعی، شعارهای مردمی،خواست های سیاسی و اتحادیه های صنفی در این دوران ـ عموماً ـ دارای خصلتی غیراسلامی بودند.با اینحال بخاطر سلطه مناسبات ایلی ـ فئودالی و تفكیک نشدن اقتصاد شهری از اقتصاد روستائی،فقدان سرمایه داری صنعتی و ادغام منافع فئودال ها و بورژوازی تجاری وضعف نیروهای نوین اجتماعی(طبقۀ متوسط و پیشه وران شهری و كارگران)،در یک ائتلاف سیاسی بین اشراف درباری،بورژوازی تجاری دلّال و روحانیت حاكم(یعنی با مصالحه بین مشروطه خواهان و مشروعه خواهان) انقلاب مشروطیت نتوانست به هدف های اساسی خود در ایجاد تجدّد و امنیّت ملّی، حاكمیّت قانون،آزادی ودموكراسی توفیق یابد،بنابراین عجیب نیست كه نخستین رؤسای دولت های مشروطه، فئودال و از شاهزادگان مستبد قاجار بودند!

کاوه: انقلاب مشروطیت و نقش مهم روشنفكران یا «منورالفكرها»های آن دوران در طرح شعارهای ملّی،لائیک و تجدّدخواهانه،این سئوال را مطرح می كند كه:چرا در انقلاب 57، این شعارها و خواست های اساسی در برنامه اكثر روشنفكران و سازمان های سیاسی ما غایب بود؟ به عبارت دیگر:اگر انقلاب مشروطیت را یک مرحله مهم و اساسی در تاریخ معاصر ایران بگیریم، حضور و نقش روشنفكران ایران در مرحله های بعدی(دوران رضاشاه،مصدق،محمد رضاشاه تا انقلاب 57) چگونه بود؟ اصلاً چرا هر قدر كه ما از انقلاب مشروطه به انقلاب 57 جلو می آئیم، عرصۀ سیاست ایران را از روشنفكران آگاه و خصوصاً از رجل سیاسی برجسته،خالی تر می بینیم؟

میرفطروس:بعد از انقلاب مشروطیت -و خصوصاً از دوران رضاشاه تا انقلاب 57-ما شاهد پیدایش سه دسته روشنفكر بودیم:
دسته اول:روشنفكرانی كه با تكیه بر تاریخ و فرهنگ ایران، اصلاحات فرهنگی و سیاست های آموزشی و تربیتی و تحولات آرام اجتماعی ـ به سبک اروپا ـ را مد نظر داشتند.این دسته از روشنفكران كه در واقع فرزندان بلافصل روشنفكران عصر مشروطه(مانند:آخوندزاده، میرزا آقاخان كرمانی و میرزا ملكم خان) بودند،ضمن حمایت آشكار از اصلاحات رضاشاه جهت نوسازی، ایجاد امنیّت ملّی و استقرار نهادهای مدنی در جامعه، در واقع هستۀ فكری ناسیونالیسم دوران رضاشاه را تشكیل می دادند.روشنفكرانی مانند:محمد علی فروغی(ذكاء الملک)،مشیرالدوله پیرنیا،محمودافشار،ابراهیم پورداوود،عباس اقبال،سعید نفیسی،احمد كسروی،عارف قزوینی،علی دشتی،ملک الشعراء بهار… و هسته نویسندگان نشریۀ  ایرانشهر و كاوه(دربرلین آلمان) یعنی:كاظم زاده ایرانشهر، رضازاده شفق و سید حسن تقی زاده…
دستۀ دوّم:روشنفكرانی كه تحت تأثیر انقلاب شوروی،خواستار تغییرات انقلابی و سوسیالیستی در ایران بودند.این دسته از روشنفكران كه در واقع فرزندان فكری كمونیست های عصر مشروطه(مانند حیدرعمواوغلی، احسان الله خان وسلطان زاده)بودند،بدون توجه به محدودیّت های تاریخی و ظرفیّت های فرهنگی مردم و بدون آگاهی از ضرورت ها و اولویّت های اساسی جامعۀ ایران،با تشكیل گروه «53 نفر»و بعد، حزب توده ایران به مخالفت با رضاشاه و اصلاحات اجتماعی او پرداختند.حزب توده كه در آغاز،محفلی از فئودال زاده های تحصیل كردۀ اروپا بود ـ ضمن آرزوی تحقّق ساختمان سوسیالیستی در ایران(به سبک شوروی)، تحت تعالیم و توصیه های استالین،مبارزات سیاسی را ابتدائآ از زاویۀ مبارزه با امپریالیسم جهانی(به سركردگی انگلیس و بعد آمریكا) آغاز كرد. انترناسیونالیسم حزب توده(كه در خدمت مصالح و منافع دولت شوروی بود) در واقع بر ضد ناسیونالیسم دورۀ رضاشاه بود و اگر چه براساس تحلیل های اولیۀ كمینترن،رضاشاه بعنوان «نمایندۀ بورژوازی پیشرو ایران» بشمار می آمد،امّا بزودی مبارزه با حكومت رضاشاه ومخالفت با رژیم بورژوایی او،سرشت وسرنوشت سیاسی روشنفكران چپ ایران را تعیین كرد.حزب توده ـ كه از انسجام ایدئولوژیک و حمایت مالی و تداركاتی دولت شوروی(خصوصاً استالین) برخوردار بود و با همین امكانات،در جامعه ایران«افكار عمومی» می ساخت، بتدریج به جریان مسلّط سیاسی و روشنفكری ایران تبدیل شد و از این تاریخ، جریان اصیل و ملّیِ روشنفكری ایران در هجوم تبلیغات حزب توده،خاموش و فراموش گردید.
دسته سوم:با واقعۀ «سیاهكل»(اسفند 49) دوران جدیدی در تاریخ روشنفكری ایران بوجود آمد كه نه غنای فرهنگی روشنفكران عصر مشروطیت را داشت و نه مجهز به آگاهی های ماركسیستی ـ كمونیستی حزب توده بود.«مبارزۀ مسلحانه:هم استراتژی،هم تاكتیک» در واقع تیرِ خلاصی بود بر پیكرِ نیمه جانِ اندیشه و تعقل سیاسی در ایران…انهدام گرائی،شهادت طلبی،فقرپرستی،تحقیر كتاب و فرهنگ و هنر،مطلق كردن استبداد سیاسی رژیم و نفی امكان هرگونه مبارزۀ صنفی و دموكراتیک، بن بست سیاسی ایران را عمیق تر ساخت…دیگر، همه بجای اندیشیدن، «نقل قول» می كردند. سلاحِ فرهنگ به چاه ویل فرهنگِ سلاح سقوط كرد و فولكلور مذهبی خون و شهادت، دلیل بر حقانیّت مبارزه و جایگزین خِرَد سیاسی گردید و«شهید، قلب تاریخ» شد…در این زمان، حتی گروه ماركسیستی معروفی مانند گروهِ «جزنی ـ ضیا ظریفی»كه تأمّلی در تاریخ و فرهنگ ایران داشتند ـ بوسیلۀ منادیان افراطی مبارزۀ مسلحانه،تكفیر وتحریم شدند.به این اعتبار،در این دوران، ما به اندازه بیسوادهای مان «روشنفكر» داشتیم و رهبری سیاسی،دیگر نه احتیاجی به تجربۀ سیاسی داشت و نه نیازی به تحصیلات دانشگاهی. صلاحیّت رهبران سیاسی،تنها با معیارِ شكنجه و زندان ارزیابی می شد.
تأكید بر عدالت خواهی و فلسفۀ شهادت باعث همدلی روشنفكران ماركسیست و شیعی(مجاهدین و هواداران شریعتی) گردید، شعار«فدائی ـ مجاهد پیوندتان مبارک!» در واقع، بیانگر نوعی وحدت سیاسی ـاستراتژیک روشنفكران ماركسیست و مذهبی بود، استراتژی واحدی كه در آن از آزادی و دموكراسی و حقوق بشر سخنی نبود و جنبه های مثبت فرهنگ و تمدن غرب نیز ـ یكجا ـ نفی و انكار می گردید.در این دوران،مترقی بودنِ افراد و گروه ها، ابتداء از زاویۀ مخالفت با شاه و امپریالیسم  ارزیابی می شد بی آنکه به ماهیّتِ ارتجاعی افكار و عقاید آنان توجۀ اساسی گردد.اینكه «اكثریتِ» بزرگترین سازمان سیاسی چپ ایران بهنگام انقلاب(یعنی سازمان چریكهای فدائی خلق) با اولین كیشِ تئوریکِ حزب توده، مات گردید و سران و رهبران آن به دامان كیانوری افتادند و ـ بعد ـ هر دوی این سازمان ماركسیستی، مجذوب شعارهای ضد امپریالیستی امام خمینی شدند، نتیجۀ همین همدلی و وحدت سیاسی ـ استراتژیک بوده است.با اینهمه باید دانست كه نسل سوم روشنفكران ایران(گروه های چریكی)با مبارزه ها و فداكاری های حماسی خود،زندگی و آینده بهتری را برای مردم ایران می خواست اگرچه بخاطر فقدان آگاهی های تاریخی و سیاسی در دامِ رادیكالیسمی هولناک و ویرانگر گرفتار شد. بقول شاملو:
-عاشقان
سرشكسته گذشتند
شرمسارِ آوازهای بی هنگام خویش.

 

کاوه: فكر می كنم كه اختناق و استبداد سیاسی شاه،عامل اساسی در گرایش «نسل سوم» به مبارزه مسلّحانه بود و…

میرفطروس: مسلماً انسدادِ سیاسی در رشد و رونق این گرایش،تأثیر فراوان داشت،اما واقعیّت اینست كه در آن زمان،عموم روشنفكران ما بوسیلۀ انواع ایدئولوژی های انقلابی(از ماركسیسم چینی و كوبائی گرفته تا تشیّع سرخ عَلَوی)مسخ و افسون شده بودند، بهمین جهت در كنار اختناق سیاسی،تحولات اقتصادی-اجتماعی و فرهنگی را نمی دیدند،تحلیل های رایج چنان بود كه اختناق سیاسی را مخالف و مغایرِ توسعۀ اجتماعی می دانستند.طبق این تحلیل ها، با وجود اختناق سیاسی،توسعه، تجدّد و پیشرفت اجتماعی،دروغ یا غیرممكن بود.با چنین دیدگاهی، روشنفكران ایران در قبل از انقلاب 57، خود را از دیدن و بررسی تحولات جاری در جامعه، بی نیاز می دیدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب و با نوعی رادیكالیسم كور،موجب تشدید و گسترش اختناق و استبداد سیاسی گردیدند.در واقع این سخن درست افلاطون كه: «ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری كنید گروهی ناپاک آنرا اشغال خواهند كرد» بوسیلۀ روشنفكران ما ناشنیده ماند.آنان با تشكیل نوعی «جبهۀ امتناع» و با اعتقاد بر این باور نادرست كه: «روشنفكران با حكومت نیستند، بر حكومت هستند»،هم جامعه و هم رژیم شاه را از داشتن روشنفكران آگاه و هدایت گر محروم كردند.

کاوه: فكر نمی كنید كه خود شاه،روشنفكران آگاه و متعهّد را برنمی تابید و حضور آنها را خوش نداشت؟

میرفطروس: ببینید! رابطه بین دولت ها و روشنفكران، جادۀ یكطرفه ای نیست.دولت ها و روشنفكران از هم تأثیر می گیرند و برهم  تأثیر می گذارند.ماحَصَلِ این كنش ها و واكنش ها، فضای سیاسی یک جامعه را می سازد…از این گذشته، ما دارای 1900 كیلومتر مرز مشترک با شوروی ها بودیم كه همیشه چشم به منافع ملّی ما داشتند، و بعد، حزب توده كه با یک شبكۀ سراسری- بعنوان عامل شوروی ها در ایران- عمل می كرد.خودِ همین مسئله،همیشه فضای سیاسی ایران را متشنّج و پر از سوء ظن و تردید و توطئه كرده بود و باعث كنش ها و واكنش های متقابل رژیم و نیروهای سیاسی جامعه شده بود.علاوه بر این،در آن زمان «جبهۀ امتناعِ روشنفكران»، رژیم را فاقد مشروعیّت سیاسی می‌دانست و لذا هرگونه همكاری و همسوئی با آنرا كفر می دانست.[2] البته بودند روشنفكرانی كه با هوشیاری، شجاعت و واقع بینی به نفوذ در دستگاه دولتی و اصلاح رژیم از درون معتقد بودند،مانند:دكتر عنایت الله رضا، پرویز نیكخواه، دكتر مهدی بهار(نویسندۀ «میراث خوار استعمار»)،داریوش همایون،چنگیز پهلوان و خصوصاً فرزانه ای مانند فیروز شیروانلو(از رهبران برجستۀ كنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از كشور).فیروز شیروانلو پس از جریان سوء قصد به شاه در كاخ مرمر و پس از سال ها زندان، طی آگاهی و شناخت نزدیک از تحولات اجتماعی و توسعه صنعتی ایران، با ترجمه و انتشار كتاب ارزشمند «ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعی»(اثر ارنست فیشر)و تشكیل فرهنگسرای نیاوران و با حضور فعّال در سازماندهی و گسترش «كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان»، فضای نوینی در عرصۀ فرهنگی و انتشاراتی ایران بوجود آورد كه تأثیرات مثبت آن بر هیچ نویسنده و متفكری پوشیده نیست…

کاوه: در این تقسیم بندی، روشنفكران جبهۀ ملی را فراموش كرده اید…

میرفطروس: جبهۀ ملّی بنا برسرشت جبهه ای خود،طیف های فكری و طبقاتی مختلف و حتّی متناقضی را نمایندگی می كرد.بخشی از این جبهه،توسعۀ اجتماعی و سیستم پارلمانی و مدرن به سبک كشورهای اروپائی را در نظر داشت(مثل دكتر محمّد مصدق و دكتر غلامحسین صدیقی) و بخشی هم اقشار بازاری و گرایش های اسلامی به اصطلاح «نوین»را نمایندگی می كرد(مثل مهندس مهدی بازرگان، سحابی، طالقانی و غیره) گروهی هم پائی در جبهه ملّی و دلی با رژیم سلطنتی و دربار داشتند.این تركیب متفاوت ومتناقض با پیشرفت جنبش اجتماعی و رادیكال شدنِ خواست ها و شعارها،بتدریج دچار تشتت،اختلاف وچنددستگی شد.در واقع، قیام ملی 30 تیر 1331 در آستانۀ  28 مرداد 32، دیگر از نفس افتاده بود زیرا، نه جبهۀ ملّی آن جبهۀ ملّی سابق بود، نه مصدق آن عزم و اراده و نفوذ سیاسی سابق را داشت،نه كارگران و توده های خروشان 30 تیر در كنار مصدق بودند و نه حزب توده-كه شعار سرنگونی سلطنت و استقرار «جمهوری دموكراتیک» از نوع اروپای شرقی را می داد[3]…بر زمینۀ این اختلاف ها و آشفتگی ها و بی تكیه گاهی ها و خصوصآ بی تفاوتی عمومی مردم و اعتماد خوشباورانۀ مصدق به كمک های آمریكا(خصوصاً ترومن) بود كه رویداد 28 مرداد 32 انجام شد.رویدادی كه بقولی:«ارزان ترین و آسان ترین كودتای جهان» بود.
بهر حال،در دوران مبارزۀ مسلحانه(سال های 49-56) صدای روشنفكران و رهبران جبهۀ ملّی دیگر بگوش نمی رسید.اصلآ «نسل سوّم» نه از مصدق و جبهۀ ملّی و نه از رویداد 28 مرداد 32 هیچگونه خاطره ای نداشت.در واقع، بعد از 28 مرداد 32،رژیم سلطنتی دچار نوعی بحران مشروعیّت شد كه با وجود گام های مثبت در توسعۀ اقتصادی ـ صنعتی و رفاه اجتماعی،تا پایان سال 57 ادامه داشت.بهرحال،شخصیت های جبهۀ ملّی در این سال ها درحالت سكوت و انتظار بودند و اكثرآ درجریان «نهضت آزادی»(مهندس مهدی بازرگان) فعالیت می كردند و سرانجام هم دیدیم كه اكثرِرهبران این جبهه با امام خمینی و دولت موقت بازرگان«بیعت» كردند…

کاوه:غیر از دكتر غلامحسین صدیقی البته؟!…

میرفطروس: بلی! تنها شخصیت ممتاز و برجستۀ جبهۀ ملّی،دكتر غلامحسین صدیقی(وزیر كشور مصدق) بود كه در طول این سال ها به فعالیت های فرهنگی و تحقیقاتی مشغول بود.او با تأسیس دانشكدۀ علوم اجتماعی و تربیت دانشجویان بسیار، نقش بسیار مهمی در رواج جامعه شناسی و تحقیقات اجتماعی در ایران داشت.در بحران سال 57، صدیقی ـ علیرغم مخالفت 25 ساله اش با شاه ـ با او ملاقات كرد و مسئولیت نخست وزیری شاه را پذیرفت با این شرط كه «شاه از ایران خارج نشود»(كه با خروج شاه از ایران، نخست وزیری صدیقی هم منتفی شد). بد نیست اشاره كنم: در شبی كه بسیاری از رهبران و مسئولان جبهۀ ملّی برای شنیدن توضیحات دكتر صدیقی در خانه اش جمع شده بودند،عمومآ با تصمیم صدیقی برای ملاقات با شاه و پذیرفتن نخست وزیری مخالفت كردند. امّا صدیقی ضمن تأكید بر ضرورت این ملاقات و آیندۀ سیاهی كه با استقرار حكومت خمینی در انتظار ایران است، با صدائی لرزان گفت: «روزی خواهد آمد كه شما در مرزهای بین المللی از آوردن نام ایران و ایرانی خجل و شرمسار باشید.»[4] در چنان شرایط بسیار آشفته و حساسی، دكتر شاپور بختیار هم، تنهاتر از آن بود كه بتواند كاری انجام دهد، خصوصآ اینكه با تبلیغات اغراق آمیز مطبوعات و رادیوهای بین المللی(خصوصآ بی.بی.سی) و حضور روزافزون بازرگان و بیعتِ سنجابی و دیگران، همۀ زمینه ها برای حكومت آیت الله خمینی آماده شده بود.

کاوه: وجه مشخصۀ جنبش روشنفكری ایران در این سال ها، از نظر سیاسی،چه بود؟

میرفطروس:جنبش روشنفكری ایران تا همین چند سال پیش، خصلتی ماركسیستی و ضددموكراسی داشت.در واقع، فلسفه بافی ها،شعارها وبرنامه های كلّی(كه اساسآ رونوشتی از برنامه انقلاب شوروی و چین و كوبا بود)جای تفكر و ارائه یک پروژۀ اجتماعی مبتنی بر شرایط واقعی و منافع ملّی ما را گرفته بود.تأكید سازمان های چپ بر عدالت اجتماعی(تقسیم عادلانه ثروت و دشمنی با اقشاروطبقات دارا)نه تنها جائی برای مفاهیمی چون دموكراسی،آزادی وحقوق بشر باقی نمی گذاشت، بلكه در نظر چپ ایران و بسیاری از روشنفكران دیگر،مفاهیمی مانند ملیت،آزادی،دموكراسی،میهن دوستی وحقوق بشر،مفاهیمی بورژوائی و لیبرالی بودند،همچنانكه هواداران خمینی هم شعار می دادند:«دموكراتیك و ملّی،هر دو فریب خلق اند!».

کاوه: تحولات سال های اخیر،فكر می كنم بر روشنفكران ما تأثیر اساسی گذاشته است...

میرفطروس: بله! این یک واقعیت خوشحال كننده ای است.امروزه گروه های متعدد و انجمن های مستقلی در اروپا و آمریكا وجود دارند كه موضوع فعالیت آنها ترویج هنر و فرهنگ ایران و اشاعه دموكراسی و روحیه تفاهم و مدارا می باشد…با این حال وقتی می بینیم كه چند تنی از روشنفكران معروف ایران از بایكوت كردن نویسنده فرزانه ای مانند دكتر مصطفی رحیمی حرف می زنند(بجرم! اینكه او در كتاب «تراژدی قدرت در شاهنامه»، قدرت طلبی و توتالیتاریسم لنینیستی را محكوم كرده است) و یا در همین پاریس ـ در كانونی از نویسندگان تبعیدی ـ وقتی نویسنده ای،فرهیختگان و فرزانگان فرهنگ ما(یعنی:خانلری،یارشاطر،ذبیح الله صفا،زرّین كوب و مسكوب) را به باد تهمت و دشنام می گیرد،می توان بسیار متأسف و ناامید بود.چندی پیش، نویسنده ارجمند خانم ناهید موسوی در مطلب دردآلودی در بارۀ روشنفكران ایران نوشت: “درد جامعه روشنفكری ما را نمی توان با صدای بلند اعلام كرد، چون همانند تُفِ سر بالا خواهد بود، اما انكارش جنایت است…”

کاوه: نظر شما در بارۀ روشنفكران ایران،كمی بدبینانه،مأیوس كننده و حتّی متهم كننده و به اصطلاح «كفرآمیز» است…

میرفطروس: شاید! اما همۀ حقایق بزرگ ـ در آغاز ـ كُفرآمیز شمرده می شدند.از این گذشته،من نه تنها دیگران را بلكه خودم را،نسل خودم را هم قضاوت كرده ام.متأسفانه،مسئله این بودكه بسیاری از روشنفكران ما جوهرِتحولات اجتماعی و صنعتی آن زمان را درک نمی كردند ومانند جلال آل احمد -با ذهنیتی مذهبی و فرهنگی دهاتی سرشت و شهری نما،توسعۀ صنعتی و تحولات اجتماعیِ زمان شاه را«غرب زدگی»و «درهم ریختن مرزهای اجدادی» می دانستند.روشنفکرانِ دینی هم توسعۀ صنعتی و تجددگرائی رژیم شاه را «طوفان های بنیادكنِ اعتقادی و اخلاقی» می دانستند و لذا«برای نیرومند شدن در برابر هجوم ارزش های عقلی و مادی و فردی غرب»خود را با حماسۀ عاشورا وكربلا «واكسینه»می كردند(نمونه اش:دكترعلی شریعتی).بعضی روشنفكران لائیک هم(مانند دكتر علی اصغرحاج سیدجوادی)انقلاب حضرت محمّد را «بزرگترین انقلاب تاریخ بشر» و پیام محمّد را «پیام یک انقلابی كامل عیار زمینی»می دانستند و لذا«بازگشت به سرچشمه» و برابری و مساوات اسلامی را توصیه می کردند.
چپ ایران هم كه از اساس، اختناق سیاسی را مغایر توسعۀ صنعتی و تجدّدِ اجتماعی می دانست و لذا این تحولات را یا نمی دید و یا به هیچ می گرفت،در حالیكه توسعۀ صنعتی و تحولات آرام اجتماعی می توانست بر اختناق سیاسی تأثیر بگذارد و رژیم را از حالت «بسته» به نظامی «باز» تبدیل كند(چنانکه دردرسال 56 چنین فضای بازی را تجربه کرده بودیم) و یا مبارزات آرام سیاسی و فعالیت های دموكراتیک روشنفكران می توانست به تعادل یا تفاهم بین رژیم و مردم كمک كند و از سوق دادن جامعه به یک انقلابِ وهم آلود جلوگیری كند(نمونه اش: كره جنوبی و فضای باز سیاسی اواخر رژیم شاه).
     بهر حال،واقعیت اینست كه در یكی از فرصت های خوب تاریخ معاصر ایران،ما مات شده ایم. این را همه می دانند اما از ابراز و اظهار آن شرمنده و ناتوانند. بقول تولستوی:

 -«ما باید از چیزهائی سخن بگوئیم كه همه می دانند ولی هر كسی را شهامت گفتن آن نیست».

 بنابراین: بپذیریم و با آگاهی و خصوصآ فروتنی، به آینده بنگریم. كارل پوپر ـ بارها ـ خطر روشنفكران را گوشزده كرده و آلودگی كلام آنان را بسیار بسیار خطرناک تر از آلودگی هوا دانسته است.سهراب سپهری-به درستی-می گفت:
-ایران، دشت های گسترده
مادران خوب
و روشنفكران بد دارد.-
با همه این انتقادات، بنده معتقدم كه در غیاب احزاب و سازمان های سیاسی و در فقدان آزادی و دموكراسی، این، باز هم روشنفكران هستند كه در تحولات سیاسی-اجتماعی ایران كنونی، نقش اساسی و سازنده خواهند داشت.این،«بارِ امانت»ی است كه تاریخ و شرایط حساس ایران بر دوش روشنفكران آگاه و میهن دوست ما گذاشته است.

کاوه: در قبل و بعد از انقلاب 57، ما چند كتاب تحقیقی در بارۀ اسلام از شما خوانده ایم. در همه این كتاب ها به ماهیّت ضددموكراتیک اسلام و حكومت اسلامی،اشارات بسیاری شده است.در حقیقت،شما از معدود روشنفكران و محققانی هستید كه در قبل از انقلاب 57 بر این موضوع تأكید كرده بودید.اخیرآ در بعضی تحقیقات تاریخی راجع به انقلاب 57 و ظهور خمینی، از «حملۀ دوّم اعراب به ایران» صحبت می شود و حتی تأكید می شود كه:«حمله اعراب در چهارده قرن پیش، با دین اسلام ارتباطی ندارد…».

میرفطروس: بله! یعنی همان حرفِ عامیانۀ همیشگی:

اسلام بــــــــذات خـود ندارد عیبی

هر عیب كه هست از مسلمانی ماست

این تحقیقات ـ در واقع ـ بجای اشاره به «آمر»(اسلام) به «مأمور»(اعراب) توجه دارند و نوعی كینۀ نژادی نسبت به اعراب را تبلیغ می كنند.این محققان توضیح نمی دهند كه كدام ایمان یا ایدئولوژی به اعراب نیرو داد؟ و اساسآ اعراب با الهام از چه اعتقاد و ایمانی به ایران حمله كردند؟ و آنهمه قتل عام ها و خرابی ها وغارت ها و غنیمت ها براساس كدام دستور ایمانی یا توصیۀ قرآنی صورت گرفته است؟
با اینگونه توجیهات تاریخی است كه جامعۀ ایران ـ حداقل از انقلاب مشروطیت تا به حال ـ انواع و اقسام اسلام های «راستین»را تجربه كرده است بی آنكه بتواند اسلام را(بعنوان یک مسئلۀ شخصی، خصوصی و وجدانی) از عرصۀ مناسبات اجتماعی ـ سیاسی به زاویۀ مساجد و حوزه های دینی سوق دهد.از این نظر،متفكران دورۀ مشروطیت یكصد سال از محققان و متفكران ما جلوتر بودند.

کاوه: آیا یكپارچه كردن انواع اسلام ها، ما را از درك ویژگی ها و پیام های هریك باز نمی دارد؟ مثلا شما فكر نمی كنید كه اسلام آقای دكتر عبدالكریم سروش كه این روزها محور بحث های سیاسی و مبارزاتی در ایران شده اند، با اسلام متفكران دیگر، تفاوت اساسی داشته باشد؟ حداقل آقای سروش معتقد به جدائی دین از دولت هستند…

میرفطروس: بنده در بارۀ انواع و اقسام اسلام راستین در كتاب ملاحظاتی در تاریخ ایران  مفصلآ صحبت كرده ام.دراین كتاب،بطور تطبیقی و مستند نشان داده ام كه وجوه متفاوت یا مشترک اندیشه های خمینی،دكتر شریعتی ومجاهدین ـ خصوصآ در بارۀ آزادی و دموكراسی ـ كدام ها هستند. اندیشه های آقای سروش هم همان تشیع علوی و اسلام نبویِ دكتر علی شریعتی و مجاهدین است با این تازگی كه پس از تجربۀ خونین حكومت اسلامی،آقای سروش ـ اینک ـ با احتیاط و شرمندگی و تأخیر، از «جدائی دین و سیاست» حرف می زنند،با اینحال باید بدانیم كه این«موضع گیری»-اساساً -برای حفظ و نجات اسلام است نه برای استقرار آزادی و دموكراسی در ایران. کسانی مانند آقای سروش اگر بخواهند روزی بین ایران و اسلام و یا بین آزادی و اسلام یكی را انتخاب كنند،فكر می كنم اسلام را انتخاب کنند، نه ایران و نه آزادی را.

کاوه: می بخشید كه صحبت تان را قطع می كنم، نگفتید كه تفاوت آقای سروش با دیگر متفكران اسلامی چیست؟

میرفطروس: تفاوت همان است كه مرحوم شریعتی در توضیح مخالفت  های خود با علمای حوزۀ علمیۀ قم گفته بود، یعنی:اختلاف برسرِ شكل بیان و یا بقول شریعتی: «اختلاف در ظرف های بیانی، شكل و شیوه نشر حقایق ثابت و لایتغیر اسلام است».شریعتی ـ بدرستی ـ دریافته بود كه«اگر محتوای اسلام را ـ كه حقایق ثابتی است ـ در شكل و ظرف های بیانیِ تازه مطرح نكنیم، ظرف و مظروف ـ هر دو ـ نابود می شوند»… از یاد نبریم كه كشمكش ها و اختلافات دكتر شریعتی با آخوندها نیز بسیار تند و خشن بود با اینحال او در ماهیت این اختلاف تأكید می كرد:«اختلاف من با او [آخوند] اختلاف پسر و پدری است در داخل یك خانواده، بنابراین كماكان انتقاد و پیشنهاد می كنم، اما در برابر بیگانه [یعنی غیراسلامی ها، غیرمذهبی ها، كمونیست ها و كافرها] تسلیم محض آنها [ملاها] هستم…».با این استدلال ها بود كه شریعتی با رنگ كردن عقب مانده ترین آراء اسلامی و تحویل آنها به جوانان مشتاق و پرشور، تأثیرات مخرّبی بر شعور نسل جوان ما باقی گذاشت.سید احمد خمینی درباره نقش دكتر شریعتی در پیدائی انقلاب اسلامی تأكید می كرد:

-«پدرم [آیت الله خمینی] برای مردم و انقلاب اسلامی چیزی نداشته و كاری نكرده، همه از آنِ دكتر شریعتی است.»[5]

کاوه: امّا آقای سروش اعتبار عقل و آزادی را می پذیرند.مثلآ ایشان در مقاله ای بنام «عقل و آزادی» می گویند:«آزادی، اصل است و حتی سابق بر عُبودیت است…ما حتی اگر بندگی را قبول داریم برای اینست كه آزادانه بندگی را برگزیده ایم. اگر كسی مجبورانه و به تحمیل، بندگی را برگزیده باشد،این بندگی نیست. بندگی، مسبوق به حُرّیت بندگی است. اگر این بندگی،مسبوق به آن حریّت نباشد ارزشی ندارد»…

میرفطروس: واقعآ این عقاید شبه فلسفی یعنی چه؟ ما، در قبل از انقلاب، آنقدر درگیر بحث «زیربنا» و «روبنا» و مشغول فلسفۀ دیالكتیكی«مرغ»و«تخم مرغ» !!بودیم كه تا چشم باز كردیم دیدیم هم «زیربنا» را از دست دادیم و هم «روبنا» را.هم «مرغ» را دزدیدند و هم «تخم مرغ» را.. پاسخ به حرف های شبه فلسفی و فریبای آقای دكتر سروش، همان ارزیابی درخشان ماركس در موردِ  لوتر است.شما بجای لوتر نام آقای سروش را بگذارید ببینید چه شباهت شگفتی دارند:

لوتر (آقای سروش) بر بندگی خداوند، پیروز شده، زیرا او بندگی از روی ایمان را بجای آن نشاند. او ایمان به سلطه را در هم كوبید زیرا كه او سلطۀ ایمان را تجدید نمود.او كشیش (آخوند) را به عامی تبدیل كرد،زیرا كه او عامی را به كشیش (آخوند)مبدّل كرد.او انسان را از مذهب گرائیِ ظاهری آزاد ساخت،زیرا كه او مذهب گرائی را بباطن انسان منتقل نمود.او تن را از زنجیرها رها ساخت زیرا كه او دل را به زنجیر كشید.

 با این افكار شبه فلسفی بود كه حزب توده و بسیاری از روشنفكران ما ـ در قبل از انقلاب ـ برای جامعۀ در حالِ تحوّل ایران، انواع «اسلام رهائی بخش» و«تشیع انقلابی» خلق كردند.ظاهرآ حالا هم داریم این دُور باطل را تكرار می كنیم.حدود یكصد سال پیش فرزانگان انقلاب مشروطیت می گفتند: -«ما با رنج های بسیار،این غول خطرناک(مذهب)را در شیشه كردیم،بر آیندگان است كه با هوشیاری و آگاهی نگذارند تا بار دیگر این غول(مذهب)آزاد شود»… بعد از گذشت یک قرن، واقعاً ما در كجای كار هستیم؟
امروز وظیفۀ ما مبارزه با این كشیش درونی، با این طبیعت كشیش گونه است(فرقی نمی كند از نوع دینی ان باشد یا ازنوع لنینی آن). تا زمانی كه جدائی دین از دولت(حكومت) بوجود نیاید،نه آزادی و استقلال ملّی و نه توسعه و تجدّد اجتماعی ـ هیچیک ـ به سرانجام نخواهدرسید.جامعۀ ایران، الآن نه به «دین حكومتی» احتیاج دارد و نه به «حكومت دینی». بحث اساسی در ایران امروز، بحث «حكومت دموكراتیک دینی» یا «قبض و بسط شریعت» نیست.آنانی كه در داخل و خارج ازكشور به این «مسائل» دل خوش كرده اند،در واقع، ضرورت های اساسی جامعۀ ایران در بارۀ لزوم لائیسیته، تجدّد، پیشرفت، استقرار حكومت قانون، آزادی، دموكراسی و حقوق بشر را از یاد می برند، آنهم در شرایطی كه بقول مهندس بازرگان:«بسیاری از مردم ـ خصوصآ نسل جوان ـ به شعائر و باورهای اسلامی، پشت كرده اند”.

ادامه دارد

افزوده ها و یادداشت ها:
1- مثلآ وقتی عکس افتتاح سد عظیم “دز”(در خوزستان) در نشریات خارجی چاپ شد، بحث بسیاری از فعّالین سیاسی در خارج از کشور این بود که: “این عکس، مونتاژ است و ساختن چنین سد عظیمی در ایران، دروغ تبلیغاتی رژیم شاه است!”… بعدها یکی از همین رهبران سیاسی -که تحصیلاتش را هم در رشتۀ اقتصاد ایران به پایان برده بود- در پاسخ به این سئوال که: “در دوران 25 سالۀ دیکتاتوری محمّدرضا شاه، چند سد بزرگ در ایران ساخته شده؟” به من گفت: “فقط 5 تا!”…ظاهرآ این استاد اقتصاد از ساختن 30 سد دیگر خبری نداشت!…
وقتی دوست شاعرم(اسماعیل خوئی) می گوید: “ما، بوده را نبوده گرفتیم، و از نبوده -البته در قلمروِ پندارِ خویش- بودی کردیم…” یعنی همین!
2- برای نمونه، نگاه کنید به خاطرات دکتر منوچهر ثابتیان(از رهبران کنفدراسیون): فصل کتاب، شمارۀ 2، بهار 1369، صص 66-82
3- برای آگاهی از اختلافات و دسته بندی های جبهۀ ملّی از آغاز تا آستانۀ کودتای 28 مرداد 1332، نگاه کنید به: “جنبش ملّی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332″، غلامرضا نجاتی، نشر شرکت انتشار، 1364، صص 224 – 225، 242 و 271 و نیز مقالۀ روشنگر همین نویسنده در: آدینه، شمارۀ 105، صص 52 – 55 و منابع پایان همین مقاله.
4- نقل به معنا از دوستان عزیزم دکتر امیرهوشنگ کشاورز و مهندس هوشنگ کردستانی.
5- برای یک بحث تطبیقی در بارۀ آراء و عقاید متفکران «اسلام راستین» نگاه کنید به:ملاحظاتی در تاریخ ایران، علی میرفطروس، چاپ سوّم، انتشارات نیما(آلمان).

 

فرستادن این مطلب برای دیگران