انقلاب اسلامی ازنگاه 3شاعر:نعمت میرزازاده(م.آزرم)،علی میرفطروس واسماعیل خوئی
1
پیک سبکبال سَحَر
نعمت میرزا زاده(م.آزرم)
سوی پاریس شو ای پیک سبکبال سحر
نامه مردم ایران سوی آن رهبر بر
تا به بال و پر خونین نشوی نزد امام
هان پر و بال بشویی به گلاب قمصر
چون رسیدی برسانش ز سوی خلق درود
وز سوی خلق ببوسش دولب و سینه و سر
به نشانی که ز من پیکی و داری پیغام
بو که بنوازدت و گرم نشاند در بر
رخصتی خواه و سپس نامه من بازگشای
نامهای از سوی ابنای وطن نزد امام
تهنیت نامهای از خلق به سوی رهبر
نامهای جوهر هر واژه آن خون شهید
نامهای واژه هر جمله آن شور و شرر
ای امامی که ترا نیست زعیمی همدوش
ای خمینی که ترا نیست به گیتی همبر
پانزده سال برآمد که از ایرانی دور
دور و نزدیک، نه غایب شده از یاد و نظر
همچنان نیز تو خود باز نیاسودی هیچ
هم به تبعید ثمربخش بدی چون به حضر
در دل این شب یلدای ستم در ایران
نور فرمان تو بوده ست همی روشنگر
نیز فریاد دل خلق ز حلقوم تو خاست
پانزده سال در اقصای جهان چون تندر
در ره خلق پذیرنده هر درد شدی
هم در این راه بدادی پسر نیک سیر
پیش ازینت ز سوی بنده گزارشهاییست
پویش نهضت اسلام نگر بار دگر
…..
شاعر در بخش پایانی شعرخطاب به خمینی چنین میسراید:
بازگردی به سلامت سوی ایران پیروز
چون سوی مکه پس از هجرت خود پیغمبر
خلق ایران کند از شور، قیامت برپای
سوی ایران شدنت را چو بیارند خبر
چشم ایران شود از دیدن رویت روشن
مژده خلق ز اشک شعف و شادیتر
– چهارده سال ازین پیش چنینت گفتم
ورنه امروز از اینگونه سخن نیست هنر
من به زندانم اگر باز، چو دیگر مردم
سوره فتح مرا هست چو الحمد از بر-
زود باشد که ببوسمت در ایران سر و روی-
بینمت بر زبر مسند توحید، مقر
داد مظلوم ز بیدادگران بستانی
پیش فرمان تو خود رنجبران بسته کمر
کارگر از ستم آزاد کنی هم دهقان
نبرد بهره ز رنج دگران یغماگر
دست بیگانه شود قطع ازین بیت المال
ثروت خلق نبلعد شکم هر اژدر-
دین حق را ز خرافات چنان بزدائی
که نظامی شود از نو به جهان حق پرور
شکر پیروزی و آزادی و جمهوری ما
تهنیت گوی تو از باختران تا خاور
شد سرانجام قیام تو در ایران پیروز
به فداکاری این خلق و به لطف داور
2
آخرین شعر
علی میرفطروس
ـ « نه !
مرگ است این
که به هیأت قِدّیسان
برشطِّ شاد باورِ مردم
پارو کشیده است . . . »
این را خروس های روشنِ بیداری
ـ خون کاکُلانِ شعله ور عشق
گفتند
ـ « نه !
این ،
منشورهای منتشرِ آفتاب نیست
کتیبهء کهنهء تاریکی ست ـ
که ترس و
تازیانه و
تسلیم را
تفسیر می کند.
آوازهای سبزِ چکاوک نیست
این زوزه های پوزهء «تازی ها»ست
کزفصل های کتابسوزان
وزشهرهای تهاجم و تاراج
می آیند . »
این را سرودهای سوخته
در باران
می گویند.
خلیفه!
خلیفه!
خلیفه!
چشم و چراغ تو روشن باد !
اَخلافِ لاف تو
ـ اینک ـ
در خرقه های توبه و تزویر
با مُشتی از استدلال های لال
« حلاّج » دیگری را
بردار می برند
خلیفه!
خلیفه!
چشم و چراغ تو روشن باد ! !
* * *
در عُمقِ این فریب مُسلّم
درگردبادِ دین و دغا
بايد
ازشعله و
شقایق و
شمشیر
رنگین کمانی برافرازم . . .
مرداد ماه ١٣۵٧ تهران
شنیدن این شعر باصدای شاعر:
ما مرگ را…
اسماعيل خويى
ما، عشق مان همانا
میراب کینه بود.
ما کینه کاشتیم،
و،
تا کشت مان به بار نشیند،
از خون خویش و مردم
رودی کردیم
ما خامسوختگان
زان« آتش نهفته که در سینه داشتیم »
در چشم خویش و دشمن
تنها
دودی کردیم
ما آرمان هامان را
معنای واقعیت پنداشتیم
ما
-نفرین به ما-
ما
بوده را نبوده گرفتیم
و از نبوده
(البته تنها در قلمرو پندار خویش)
بودی کردیم
و غایت زیان بود
هرگاهی از همیشه که پنداشتیم
سودی کردیم
و ینگونه بود ،
زیرا ما
ما”مرگ را سرودی” کردیم.
و زندگانی را
بر سرگمراهه مان ،
در رهگذار «هر چه شود گو شو!»
با گله ی سگان «هر چه که پیش آید!»
وا گذاشتیم
ما
زیباترین حقیقت را،
-عشق را-
با زشتی همیشه ترین
-با کینه-
تنها گذاشتیم.
ما کینه کاشتیم و
خرمن خرمن مرگ
برداشتیم.
و ینگونه بود،
زیرا ما
-نفرین به ما –
ما «مرگ را سرودی» کردیم
آیندگان !
بر ما مبخشایید!
هر یاد و یادبود از ما را
به گور بی نشان فراموشی بسپارید.
وزما،
اگر به یاد می آرید،
هرگز ، مگر به ننگ و به بیزاری ،
از ما به یاد میارید.