Print This Post Print This Post
تازه‌ها


دیوار،غزلی از جهانگیر صداقت فر

با خطِ خون می‌‌نویسم رویِ دیواری که نیست
تا بخواند رهگذارِ تیز و هشیاری که نیست
می‌ نویسم: پشتِ این دیوارِ خاموشِ صبور
از جوانی‌ بوده بس آثارِ بسیاری که نیست
در پسِ در‌هایِ بسته ، کوبه‌هایش بی‌ تپش
می‌ تپد دل هائی‌ از آمال سرشاری که نیست
می‌ نویسم: خانه‌ی ما در خمِ این کوچه بود،
با صفایِ بیدِ مجنون و سپیداری که نیست
بر فرازِ شاخه سارانِ چناری دیر سال
نغمه و رقصِ نشاطِ سیره و ساری که نیست
گِرد پاشویه ردیفِ شمعدانی‌هایِ شاد،
حوضکی با ماهیانِ سرخِ عیّاری که نیست
روح و جانم را هنوز از درزِ این دیوارِ پیر
می‌ نوازد عطرِ مطبخ‌هایِ پرباری که نیست
نیمه شب‌ها تا سحر بیدار چشمِ پنجره،
پشتِ در در انتظارم یارِ غمخواری که نیست
می‌ نویسم: خلوتِ پسکوچه‌هایِ این گذر
یادگاری دارد از میعادِ دیداری که نیست
زیرِ این گچکاریِ نو، شعرِ یادی کهنه است:
شرحِ عشقِ بی‌ غشِ یارِ پدیداری که نیست
در سرِ این کوچه آن معماریِ برجی حقیر
جاگزینِ دستکارِ زُبده معماری که نیست
دکه هائی‌ بود پر رونق دو نبشِ این گذار،
با حضورِ آشنایان گِردِ بازاری که نیست…
خون چکید از نقشِ قلبی که کشیدم،‌ای دریغ
کاش می‌‌دید آن سیه چشمانِ سحّاری که نیست
فرستادن این مطلب برای دیگران