فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،بهمن زبردست
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
آفتابهدار ناصرالدین شاه
روایت فلانالسلطنه از تاریخچۀ خانوادگیاش
خاطرات شاهدانِ قتل ناصرالدین شاه : تیرِ رضا و تدبیر اتابک
ضمن تشکر از لطف شما و فرصتی که در اختیار من گذاشتید، در صورت امکان تاریخ تولد و مختصری از تاریخچۀ خانواده و خاندانتان را بفرمایید.
بنده در واقع متولد سوم اسفند سال 1299 در کوچه دردار تهران و تنها فرزند خانواده هستم. آن زمان که اصلاً شناسنامه در ایران معمول نبود. بعدها که شناسنامه یا همان سجلاحوال معمول و اجباری شد، مرحوم پدرم که از رجال مبرز ملی بودند و نمیخواستند خدای نکرده در آینده خود یا تنها فرزندشان منتسب به کودتای رضاخان و سیاست استعماری انگلیس شوند، تاریخ تولد من را هم اول فروردین 1300 خورشیدی گرفتند و برای همین جشن تولدم هم همیشه همزمان با عید باستانی نوروز بوده، که همین هم باعث افتخار من است.
البته خاندان فلانالسلطنه که مستغنیالوصفند ولی مختصراً درخصوص اینکه چرا لقب ما فلانالسلطنه شده، تا جایی که من از بزرگان خاندان شنیدهام به این صورت بوده که در زمان احمدشاه قاجار، لسانالدوله که رییس کتابخانۀ سلطنتی و در سابق معلم احمد شاه بودند به میرزا احمدخان پدربزرگ مرحوم من اصرار داشتند که، بیا تا لقبی هم برای تو بگیرم.
گرچه ایشان از ابتدا هم به القاب عقیدهای نداشتند، اما تسلیم زبان چربونرم ]میرزا علی[ لسانالدوله شدند و گفتند مانعی ندارد، اگر اصرار دارید برای لقب جلالالسلطنه اقدام کنید. بعد گویا مرحوم لسان گفته بودند به هر حال باید مبلغی به شاه و درباریان هم پرداخت کرد، که باز پدربزرگ مرحومم با اکراه موافقت کرده و حتی گفته بودند حالا که این احمد ]شاه[ علاف گندم انبارهایش را فروخته و مواجبش را هم از انگلیسیها گرفته و خرج کرده و فقط معطل این چندرغاز من است، ببر این را هم بهش بده و بگو پسر! اقلاً این پول حلال است و لقبفروشی شرف دارد به احتکار گندم و جیرهخواری انگلیس. این پول را هم فقط برای این به تو میدهم که شاید دست از این اعمال زشتت برداری و دیگر کاری نکنی که استخوانهای شاه شهید در قبر این همه از دستت بلرزد! زمانی هم که طومار لقب را برای ایشان آوردند، بدون نگاه کردن به آن و با بیاعتنایی تمام داخل گنجۀ هزار بیشه انداخته بودند.
مدتی بعد مرحوم پدرم که در آن زمان کودک بودند، از سر شیطنت روی آن طومار نقاشی زشتی کشیده بودند و مرحوم مادربزرگم عصمتالسادات بعد از تنبیه مبسوط ایشان تازه متوجه شده بودند که لقب اعطایی به جای جلالالسلطنه فلانالسلطنه است. بعد هم که مرحوم میرزا احمدخان در این خصوص به لسانالسلطنه گله کرده بودند، ایشان گفته بودند، حتماً اشتباه شده و اگر طومار را بدهید فوراً تعویض و اصلاحش میکنم، که متاسفانه به دلیل همان نقاشیهای مرحوم پدرم دیگر امکانپذیر نبود. بعد هم مرحوم لسان به مزاح اضافه کرده بودند، فلانی! اینقدر فلانی، فلانی کردی که لقبت هم فلانالسلطنه شد!
توضیح اینکه گویا مرحوم میرزا احمدخان در هنگام اشاره به خودشان و دیگران عادت داشتند از لفظ فلانی استفاده کند. حال آیا این اشتباه در متن فرمان از سهلانگاری یا احیاناً شیطنت مرحوم لسان ناشی شده بود یا حسادتهایی که درباریان به جایگاه اجتماعی پدربزرگم داشتند، یا سیاست استعماری انگلیس که همواره مانع از مطرح شدن رجال ملی بود، حقیقتاً نمیدانم. حتی شنیدم در دربار مدتی سر زبانها انداخته بودند و تا به هم میرسیدند به شوخی میگفتند، فلانِ فلانالسطنه به ]…[! که البته معلوم بود درباری که اینقبیل مسخرهبازیهای لوس و زننده در آن رایج باشد دوامی پیدا نمیکند و دیر یا زود بساطش جمع میشود، که صد البته همین طور هم شد.
زمانی هم در جایی خواندم که مرحوم لسان استاد مسلم جعل مخطوطات بوده، همان جا به ذهنم رسید که شاید آن فرمان هم جعلی بوده. افسوس که به هر حال دیگر نسخهای از آن در دست نیست که بتوان بررسیاش کرد.
هر چه بود شیطنت نابجای پدرم باعث ماندن این لقب در خاندان ما شد و در زمان رضاشاه هم که القاب منسوخ و اخذ سجلاحوال اجباری شد، مرحوم پدرم میرزا علیاکبرخان، با عنایت به همان سابقه، فامیل فلانی را برگزیدند. روانشان شاد!
همین جا تا یادم نرفته این را هم بگویم که در زمان ناصرالدینشاه، که مرحوم میرزا احمدخان پدربزرگم ارادت و علاقۀ خاصی به ایشان داشتند و تا روز آخر با عنوان شاه شهید از ایشان یاد میکردند، پدربزرگم جزو عمله خلوت و ندیمان شخصی شاه و بسیار به او نزدیک و در سفر و حضر همراهش بودند و متقابلاً شاه هم که این رشادت و ازجانگذشتگی پدربزرگم را میدیدند به او علاقۀ بسیاری داشتند و حتی از پدرم شنیدم که به حدی مورد وثوق شاه بودند که آفتابهدار شخص شاه شده بودند و تنها کسی بودند که در وقت قضای حاجت اجازه داشتند به شاه نزدیک شوند و آفتابه را به دستش برسانند.
داستانش هم از این قرار است که در سال آخر سلطنت سلطان صاحب قران، روزی که شاه قصد قضای حاجت داشته و گویا آفتابهدارش هم بازیگوشی کرده و پی کاری رفته و در محل حاضر نبوده و درباریانِ دیگر هم جرئت نزدیک شدن به شاه را نداشتند، او با موقعشناسی و جسارت خاصی که داشت فوراً آفتابهای را پیدا کرده و خدمت شاه برده. از قضا شاه که معمولاً دچار یبوست مزاج هم بوده، آن روز خیلی زود و آسان کارش را میکند و همین را به فال نیک گرفته و از خوشیمنی پدرم و اثر قدم او دانسته، همان جا فیالفور آفتابهدار قبلی را خلع و مرحوم پدربزرگم را به این مقام عالی منصوب میکنند. شاید این موضوع امروز برای جوانهایی مانند شما مضحک به نظر برسد، اما در آن زمان که لولهکشی آب وجود نداشت، منصبی بسیار مهم و مثلاً در حد رییس تشریفات کنونی وزارت خارجه بود.
واقعاً آفتابهداری چنین کار مهمی بود؟
– بله! شما ببینید وقتی آفتابهدار مسجد شاه این قدر مهم بوده که نامش در ادبیات و فرهنگ ما ماندگار شده، آفتابهدار خود شاه دیگر چه جایگاهی داشته! آفتابهدار باید شخصی مودب و خوشسخن میبود که میتوانست وقتی شاه در بیتالخلا گیر میکرد و مزاجش کار نمیکرد، سرش را گرم کند و از عصبی شدنش که طبعاً بیشتر باعث بند آمدن کار میشد جلوگیری کند. همچنین باید ادعیۀ خاص جهت دعا برای حفظ سلامت شاه را میدانست و حسب حال میخواند. حتی باید قدری از علم طبابت هم سررشته میداشت و در صورت لزوم بواسیر شاه را که گاه بیرون میافتاد با کمال دقت و ظرافت و در عین ادب و رعایت جایگاه شاه جا میانداخت. همچنین باید میدانست که در هر فصلی آبِ آفتابه باید دارای چه درجه حرارتی باشد، یا مثلاً شاه که علاقۀ خاصی به آب جاجرود داشت و برای آشامیدن تنها از این آب استفاده میکرد، ترجیح میداد که طهارت گرفتنش هم با همین آب باشد، و پدربزرگم تنها کسی بود که برخلاف دیگر درباریان که با آوردن قدری آب گلآلود به جای آب جاجرود، شاه را فریب می دادند، با کمال صداقت، هر روز شخصاً با هر زحمتی که بود آب جاجرود را تهیه میکردند و به دست شاه میرساندند.
اعتماد و وثوق شاه به پدربزرگم تا جایی رسید که حتی از ایشان خواسته بود روزانه گزارش کامل اخبار دارالخلافه و دربار را روی تکه کاغذ کوچکی نوشته و دور دستۀ آفتابه لوله کرده، دور از چشم دیگران به دستش برساند که همان جا مطالعه کرده و در چاه مستراح معدوم کند. به این ترتیب شاه با این شگرد که بیشباهت به فیلمهای جاسوسی امروز نیست، هر روز از معضلات و مسائل پشت پرده مطلع میشد و درباریان هرچه سعی میکردند نمیتوانستند منبع این اخبار را پیدا کنند.
یک بار در همان اواخر عمر، یا دقیقتر بگویم یک روز پیش از مرگش به درباریان گفته بود، درد و بلای این احمدک مفنگی توی سر همهتان بخورد! به خدا آبی که این توی آفتابه به ما میرساند، از آبی که شما پدرسوختهها سر سفره میآورید بهتر است! به خدا اگر زنده بودم او را جای این خائنالسلطان، منظورش ] میرزا علیاصغر خان[ امینالسلطان بود، میگذارم که ببینید مثل میرزا تقیخان، منظورش امیرکبیر بود، چه نظم و نسقی به این مملکت میدهد! (لبخند بلیغی زدند.) افسوس که شاه زنده نماند تا به این آرزویش جامۀ عمل بپوشاند وگرنه و چه بسا سیر تاریخ عوض میشد! (اینجا بلافاصله چهرهشان متأثر شد و این تغییر حالت چنان ناگهانی بود که افسوس خوردم چرا نمیتوان در قالب کلمات آن را ثبت کرد. فقط نوشتم که به یادگار بماند.).
ادامه دارد
به نقل از:روزنامۀ سازندگی