دو شعر از : مهسا مُجدر لنگرودی
غزل تقدیر
اگرچه گمشده در جنگل خیال خودم-
دلم خوش است که همسایه با غزال خودم
شبی که این تن زخمی به روح خود برسد
شنیدنی ست غزلوارۀ وصال خودم
من از گداختن آفتـاب دانستـم-
مقدّر است بسوزم در اشتعـال خودم
مثال شمع که پروانه را وُ خود را سوخت-
گهی به حال تو گریم گهی به حال خودم
به زیر بارش غم خوبتر که بُگذارم
کبوترانه سرم را میـان بال خودم
دگر از این سرِ شوریده راه چاره مخواه
که عقل هم شده دیوانهای مثال خودم.
اردیبهشت ٨٨
ما با سقوط ساقه های سبز می میریم
ما گم شدیم انگار در طغیان ناامنی
شادیم اما در هجوم تلخ معضل ها
آن سرزمین خواب های امپراتوری
شاید مکانی شد برای رشد انگل ها
در مشت ها سنگ است و هر دستی تبر دارد
ما با سقوط ساقه های سبز می میریم
یک روز لبریزیم از احساس همدردی
یک روز نان از سفرۀ محروم می گیریم
با حُقّه های داغ عمری بردگی کردیم
دنیای پوچ ما فقط تکرار بازی بود
قانون ما انگار بی قانونی محض است
هر حرکتی کردیم کاری اعتراضی بود
برگیم وُ روزی از فراز شاخه می افتیم
در ذهن باران خوردۀ یک کوچۀ بن بست
ما فاتحان ناگزیرِ قلۀ تقدیر
رفتیم اما تا صعودِ «ارتفاعی پست»
ما خانه ای بی پنجره در حملۀ بادیم
ما ترسِ بعد از دیدنِ یک خواب وحشتناک
ما شادی بی رنگ یک معتاد بدبختیم
وقتی که در اوج خماری می کشد تریاک
ما توده ی بدخیم یک شهریم وُ سردرگم
ما خشم ،ما کمبود ،ما افسرده، ما محتاج
ما منگیِ هنگام یک سرگیجۀ مضحک
ما مکثِ زرد کارگر با گفتن اخراج
در حجمی از بیگانگی با خود فرو رفتیم
این قسمتی از درس های خودپسندی بود
با گریه خنداندند و با هر خنده گریاندند
انگار لذت های دنیا جیره بندی بود
ای درد باید ترجمانِ قلب ما باشی
ما عشق می خواهیم و دل، از کینه لبریز است
پایان این داد و ستد بازنده ایم انگار
چون مهربانی های ما هم نفرت انگیز است!