«شاهرخِ مسکوب»،از دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور
(بهمناسبتِ سالروزِ درگذشتش)
نخستینبار در دورانِ کارشناسی، هنگامِ مطالعهٔ نقد و بررسیهای رستم و اسفندیار، با نام مسکوب آشنا شدم. البته در آن روزها درکِ چندان روشنی از آن تحلیلها نداشتم.
بارِ دوم هنگامِ خواندنِ «خوشههای خشمِ» جان اشتاینبک، این نام را بهعنوانِ مترجم درکنارِ نامِ عبدالرحیمِ احمدی دیدم. احمدی گویا کتابی دربابِ اقتصاد هم داشت یا ترجمهکردهبود که بهمناسبتی تورقی کردهبودمش. پیدا بود او نیز نثرِ خوبی دارد. اینبار البته دانشجوی کارشناسیِ ارشد بودم و دورانِ فترت و فراغتِ میانِ اتمامِ واحدهای درسی و انتخاب و التهابِ نوشتنِ پایاننامه را میگذراندم؛ پایاننامهای که بهدرستی نمیدانستم از کجا باید آغازشکرد، چه و چگونه و اصلاً چرا بایدش نوشت؟! در این تردیدهای دردناک، شاید برای سرگرمکردنِ خود یا گریز از افسردگیِ ناشی از آن بلاتکلیفیها، چندین رمانِ برترِ جهان را فهرستکردم و افتادم به جانشان. یکی از این آثار خوشههای خشم بود. نثرِ ترجمه آنقدر فارسی بود که گمان نمیبردی ترجمهشده؛ مثلِ برگردانهای محمد قاضی و دریابندری. و گویا این نخستین اثری است که از مسکوب منتشر شدهبود.
در همان سالها سراغِ یکیدو مجموعهمقاله و گفتار از مسکوب را هم گرفتم («داستانِ ادبیات» و «هویتِ ایرانی و زبانِ فارسی). در اولی، آثاری ازجمله «افسانهٔ» نیما و «سهتابلوِ» عشقی را تحلیل کرده و در دومی که گویا محصولِ چند سخنرانیاش بود سرگذشتِ زبان فارسی و تأثیرِ آن را بر هویّتِ ایرانی. بیتعارف بگویم، گرچه همین آثار نیز نکته یا نکاتی آموختنی کم ندارد، اما چندان اثری از قلمِ درخشان و نگاهِ تلخِ خوشِ مسکوب، مسکوبی که بعدها بیشتر و بهتر شناختمش، در آنها دیدهنمیشد . قلمی که گاه حتی زیادی خوب میشد و برخی، ازجمله استاد خرمشاهی، بهدرستی اشارهکردهبودند نثر همان بهتر که در آثارِ تحقیقی، آنقدرها هم «خوب» و همچون «غزلی منثور» نباشد. این قلمِ «خیلی خوبِ» مسکوب، که نمیبایستی در پژوهش آنچنان میبود، نخست در اوایلِ دههٔ پنجاه، در «سوگِ سیاوش» جلوهمیکند و بعدها در اواخرِ همان دهه در «در کوی دوست» پررنگتر میشود و گاه به شعرِ منثور پهلومیزند. مسکوب در هر دو اثر، شعر و تاریخ و «اسطوره» را، که بهدرستی رویای جمعیاش خواندهاند، درهممیآمیزد و تفسیرها نیز گاه رهاتر و فراتر از متنی است که بنا بوده بدان پرداختهشود؛ و بسا که این «دالِّ» دلانگیز و نثرِ درخشان، خوانندهٔ بیتاب را سوی خویش میکشاند نه مدلول و مصداقی که بنا بوده دربارهاش بخوانَد. در این آثار، جانبِ توازن میانِ زیباییِ نثر و ذاتِ روشنگرانهٔ پژوهش، کمتر نگاهداشتهشده و نویسنده در اینجاها بیشتر «نویسنده» است تا «تحلیلگر» یا «منتقد».
و این شاید که بتوانگفت و گفتهاند نقصان، البته مزیّتِ دیگر نوشتههایی است که مسکوب در آنها از عالمِ کودکی، خانواده و خلوتِ خویش گفته و به رویاهای بربادرفتهٔ تاریخ و اجتماع، و نیز سرنوشتِ کشورش پرداخته («گفتگو در باغ»، «سوگِ مادر» و درنهایت «روزها در راه»). آثاری که گاه جانبِ تلخ و صادق هدایتوارِ شخصیتِ مسکوب در آنها بُروز دارد؛ بهخصوص «روزها در راه» که در آن به روایتِ زندگیِ خویش در سالهای اقامتِ در فرانسه پرداخته.
نثرِ مسکوب، که گویا کمتر دربابِ آن نوشتهاند، در تمامیِ این آثار میدرخشد؛ نثری تندرست و پاکیزه، ودرعینِحال چابک و پرتکاپو و امروزین. این نثرِ ماندگار را در برگردانهای او از تراژدیها و اساطیرِ جهان نیز میتوان دید، ازجمله «اُدیپِ» سوفوکل.
شاهرخِ مسکوب جانبِ جذّاب و متناقضِ دیگری نیز داشت و آن گرایشِ همزمان و توأمانِ اوست به اردوگاهِ چپ، درکنارِ دلی که داشت و برای ایران میتپید؛ هرچند او هرچه پیشتر میآید بنابه روشنگریها و ضرورتها، از چپ، اگر نگوییم کناره، فاصله میگیرد. شاید مرارتکشیدنهای مسکوب از اینجهت، تاحدی قابلِ مقایسه باشد با دیگر سرگشتهٔ این عوالم یعنی سیاوشِ کسرایی.
امروز اگر بخواهم درخشانترین اثرِ مسکوب را انتخاب کنم، همان اثری است که نخستینبار از او خواندهام: «مقدمهای بر رستم و اسفندیار». اثری که بارها بهمناسبت و بیمناسبت خواندمش و هربار احساسکردم چه سرنوشتِ غمانگیزی دارد انسان. زمانی بنابهضرورتی حدودِ ده تحلیل دربابِ رستم و اسفندیار را خواندم. حالا که به بقایای تأثیرِ آن آثار بر ذهنِ خود میاندیشم، میبینم شاید بیشترین سهم از آنِ همان مقدمهٔ مسکوب است بر رستم و اسفندیار. چندتای دیگرش هم عبارت اند از: داستانِ داستانها ( از استاد اسلامیِ ندوشن)؛ بیچاره اسفندیار! (از زندهیاد سعیدیِ سیرجانی)؛ تراژدیِ قدرت در شاهنامه ( از زندهیاد مصطفی رحیمی)؛ و فصلی که استاد سعیدِ حمیدیان در «درآمدی بر اندیشه و هنرِ فردوسی»، به اسفندیار اختصاصدادهاند.
به نقل از کانال گذشته ها
@azgozashtevaaknoon