Print This Post Print This Post
داخلی (کتابها)


عقل اسلامی و خِرَد ایرانی،هومر آبرامیان

بسیاری از واژه نامه های پارسی، «خِرَد» و «عقل» را این همان دانسته، و از ریشخند روزگار اینکه همین واژه نامه ها در گزارش «عقل» نوشته اند: قبض آوردن شکم و بند آوردن اسهال. || بستن زانو و لِنگ شتر. || دِیه دادن و دِیه گرفتن. || از قِصاص چشم پوشیدن در برابر دیه. || شناخت خیر و شر بر بُنیاد شریعت. || جوهری لطیف و نوری روحانی که نفس آدمی بدان  درک می کند علوم ضروریّه را … 

این «علوم ضروریّه» که عقل درک می کند! همان فرمان های این بکن آن نکن! این حرام است آن حلال!  این کفر است و آن دین!  این ثواب است و آن گناه! این پاک است و آن نجس!. این مکروه است و آن مستحب، این گناه است و آن پادافره گناه… و اینهمه  بدان شیوه که الله و رسول باز نموده اند،  نه بدان گونه که آدمی از راه خرد و اندیشۀ نیک، و از راه هوش و دانش و بینش و توان خود بدان رسیده باشد.

عقل همیشه در «صراط مستقیم» می رود، و «صراط مستقیم» آن است که «الله» و «یهوه» و «پدر آسمانی» بدستیاری تنی چند از شبانان بیابانگرد بنام «پیامبر» بدو نمایانده اند!..

ولی با اندکی ژرف نگری در می یابیم که «عقل» هیچ پیوندِ سرشتی با «خِرد» ندارد!. «عقل» پیر جهاندیده است، در راهی که نمی شناسد گام نمی نهد، کمترین  نیاز به جستجوی راه های ناشناخته نمی بیند و از هرگونه نو آوری بیزار است،  هر پدیدۀ نوین برای او هراس انگیز و ناپذیرفتنی است، مانند آخوندها از پدیده های نو و  بیگانه می ترسد: مدرسه حرام است، مکتب خوب است… رادیو حرام است، نوحه خوانی پسندیده است… تلویزیون حرام است، پای منبر آخوند نشستن صواب دارد،  دوش گرمابه حرام است، خزینه خوب است،  ورزش بانوان حرام است! سینه زنی واجب و قمه زنی پسندیده است…

«عقل» سازشکار است، برای رسیدن به آماج خود که آنرا «غایت خیر» می داند به آسانی  «شر» بپا می کند، دروغ مصلحت آمیز را  نیک می شمارد و به آسانی دروغ می گوید، مانند امّت حزب الله چاپلوسی می کند،مانند آخوندها «تقیه» می کند، «خدعه» می کند، مانند اصلاح طلبان دو رویی می کند، برای رسیدن به آماج خود نیرنگ بکار می برد…

«عقل» ناجوانمرد است، پیمان شکن است، از انجام هر نیک و بد برای دستیابی به سود خود روی برنمی گرداند،  جز  به سود خویش نمی اندیشد، مردمان را به گفتن دروغ مصلحت آمیز سفارش می کند، بجز آنچه که شریعت و رسول و امامانش  بر نموده اند،  هر راه دیگری را بی راهه می شمارد، در جهان  تنها  یک راستی را می باورد، و آن یگانه راستی، همان است که کیش او و شریعت او و دین او نشانش داده اند…

ولی «خرد» چنین نیست، «خرد» جستجو گر است، خرد جوان و برنا و دلیر است، خرد جوانمرد است، سیاوش وار، پیمانی که بسته شد را نمی شکند، به دروغ مصلحت آمیز باور ندارد و سخن جز به راستی نمی گوید اگر چه به زیان او باشد، برای رسیدن به آرمانشهر والا، خود را خوار و زبون نمی کند…  «خِرَد» همواره  در جستجوی ناشناخته ها  و ندانسته هاست، می کوشد زیر و بَم هر پدیدۀ نوینی  را بشناسد و  هر نوآوردی را بیازماید،  هیچ گونه راستینگی را یگانه راستی نمی شمارد،  پیوسته  در جستجوی راه های نو و پدیده های نو و راستینگی های نوین است، از هیچ شکستی نمی هراسد، هر شکستی را آزمونی نو و پیروزی نو می شمارد، هیچ راهبندی را گذر ناپذیر و هیچ سختی را سختی بزرگ نمی داند… خِرَد درست همانند آبی زلال  پاک و پویا است، می خواهد همه چیز را مانند خود شاداب و پویا  و زندگی بخش و جهان آرا کند…  وارون عقل که همانند برکه است… عقل، آب انبار است، بویناک است،  گور کنی است که چشم دیدن  بازیگوشی رنگهای شاد در میان گندم زارها، و  در زیر تابش خورشید را ندارد، عقل در سیاهی، گورهای پوسیده استخوانهای مردگان  را زیر و رو می کند تا مگر سر پناهی برای خود بیاید.

    عقل بندِ رهروان ست ای پسر 

  بند بشکن ره عیانست ای  پسر

                                      مولوی

عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها

                                     مولوی

گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل

برون رو کز تو وارستم من امروز

                                 مولوی

کارنامۀ آدمی سرگذشت جنگ ها و کُشتارها و لشکرکشی ها نیست، کارنامۀ راستین آدمی، روند اندیشه  و سرگذشت رویش و بالش نیروی خرد و دریافت اوست، آدمی تنها در پرتو خرد و اندیشۀ نیک می تواند بر نادانی ها وناتوانی ها خود چیره گردد . 

در دین های ابراهیمی خرد نه تنها شایان ستایش نیست، بلکه شایستۀ نکوهش و سرزنش است .

پولوس رسول [یکی از نامورترین کارگزاران مسیحیت] که بُنیادگذار کلیسای غیر یهودی در جهان است، در فرگرد یکم از نخستین نامۀ خود به کلیسای قُرَنتُس می نویسد:

   «… مسیح مرا فرستاده است نه آنکه تعمید دهم بلکه تا بشارت رسانم، نه به حکمت کلام! مبادا صلیب مسیح باطل شود* زیرا ذکر صلیب برای هالکان حماقت است لکن نزد ما که ناجیان هستیم قوت خداست* کجاست حکیم، کجا کاتب، کجا مباحث این دنیا، مگر خدا حکمت جهان را جهالت نگردانیده است… خدا به این رضا داد که بوسیلۀ جهالت موعظه! ایماندارن را نجات بخشد… خدا جُهال جهان را برگُزید تا حکما را رسوا سازد!..

    سخن از این روشن تر در ستایش جهالت، و در نکوهش خرد نمی توان گفت: خدا می خواهد بوسیله  جهالت موعظه ایمانداران را نجات بخشد… خدا جهال جهان را برگزید تا آلبرت انشتین و ماری کوری و پاستور و ادیسون و کریستیان برنارد[نخسیتن کارد پزشک دل] و دیگر فرزانگان و فرهیختگان جهان را رسوا سازد!..

در فرگرد یکم از «جامعه» که از بخش های ادبی و پند آموز تورات است،  سلیمان نبی می گوید:

    من حِکمَت را به غایت افزودم  بیشتر از همگانی که پیش از من بر اورشلیم فرمانروا بودند، و دل من حِکمَت و معرفت را بسیار دریافت نمود* و دل خود را بر دانستنِ حِکمَت و حماقت و جهالت مشغول ساختم، پس فهمیدم که این نیز در پی باد زحمت کشیدن است * زیرا در کثرت حکمت غم است، هر که علم را بیافزاید حُزن را بیافزاید .

در اسلام تا سال چهلم کوچی(هجر)، خویشکاریِ بایستۀ  مسلمانان روشن بود، قرآن و سنّت رسول الله و سیرۀ خلفای راشدین الگوی رفتاری مردم بودند، از آن پس ،حدیث و روایات نیز به سیرۀ رسول و خلفای راشدین و امامان افزوده شد. در روزگار عباسیان فرهنگ ایران اندک اندک به دربار فرمانروایان عرب رخنه کرد و نگرانی ژرفی در میان محدثین برانگیخت، آنها می دانستند که فرهنگ ایران زمینۀ سُست شدن  باوری های مسلمانان را فراهم خواهد کرد، از اینرو نه تنها به ستیز با فرهنگ ایران، بلکه با هر گونه دانش و بینشی که جهان را نو بگرداند به ستیز برخاستند .

ماوردی از فقهای بزرگ سدۀ پنجم کوچی،  می گفت : تمام اقوالی که از پیغمبر نقل می کنند  که مشعر است به ترغیب و تشویق دانش اندوزی مربوط است به علوم شرعیه .

ابن تیمیه حنبلی، فقیه بزرگ سدۀ هفتمِ کوچی می گفت: جز آنچه از پیغمبر بما رسیده است  شایستۀ عنوان علم نیست .

ابراهیم شاطبی فقیه سدۀ هشتم می گفت:

جز آنچه مربوط به شرعیات است مستلزم گمراهی است و عقاید دینی را سُست می کند .

امام محمد غزالی که دانش بر آمده از خرد را زیان بخش می دانست نوشت :

« شخص از خواندن و مطالعۀ آنها[نوشته های دانشمندان و فرزانگان) از دقت در قضایای ریاضی و روشنی برهان های آن به شگفت می افتد و بالتبع نسبت به فلاسفه عقیده و ارادتی پیدا می کند و می پندارد همۀ معلومات آنها در سایر مسائل به همین وضوح و دقت است، پس سُستی عقیدۀ دینی و حتی کفر آنها ممکن است در وی اثر کند و از پیروی عقاید شرعی سر باز زند… این زیان بزرگی است که از علوم ریاضی حاصل می شود و هر کس به شئامت آن دچار گردد لگام تقوا و دیانت از گردنش می افتد .

    جلال الدین سیوطی مفسّر قرآن و دانشمند نامی مصر می نویسد:

در آغازِ دانش اندوزی به منطق روی آوردم ولی خداوند کراهت آنرا بدلم انداخت و هنگامی که فتوای ابن صلاح در حُرمت منطق به گوشم رسید بکلی آنرا ترک کردم و در عوض به حدیث که اشرف علوم است روی آوردم. منطق، علم یهود و نصارا است .

دردا که امروزه بیشتر دانشگاه های بزرگ جهان   فرهنگ و هنر ایرانی را با بیشرمی تمام «فرهنگ و هنر اسلامی!» می نامند تا مردم جهان بدهکاری خود به ایرانیان را از یاد ببرند . کسی  نمی پرسد:

آن نگارۀ زیبا که میخانه ای را نشان می دهد که در آن زن نیمه برهنۀ زیبا پیکری ساغر اندازی  می کند…  کمی آنسوی تر، چنگ نوازی در کار نغمه پردازی است و بانوی زیبا پیکر دیگری در کارِ  دست افشاندن و شادی پراکندن… کدام یک از این نمودها برآمده از آیین بیابانی اسلام است؟

قالی زیبای ایرانی چه پیوندی با اسلام  دارد؟

چنگ و تار و سه تار و رباب و  نی و دیگر کارمایه های خُنیاگری چه پیوندی با آموزه های قرآن دارند؟

سفالینه های هنرمندانه و پر نقش و نگار ایرانی که برای می سازی و می نوشی ساخته و پرداخته شده اند، در کجای اسلام  جای دارند؟

فردوسی بزرگ،  با دلبستگی ژرفی که به ایران و فرهنگ ایران و زبان پارسی داشت، در بکارگیری واژگان پارسی و دوری گزیدن از واژگان بیگانه آنچنان توانمندی و پای ورزی از خود  نشان داد که امروزه او را «پدر فرهنگ ایران»، «زنده کنندۀ زبان پارسی» و «پادشاه زبان پارسی» می دانند.

یکی از گرامی ترین فروزه های این بزرگمردِ تاریخ اندیشه پای فشردن او بر خِرَدگرایی و فراخواندن فرزندان ایران زمین بسوی دانش و بینش و منش نیک است. در چنین راستایی است که وارون همه فرزانگان و سخن سرایان پسا اسلام که کار خود را با «بسمه تعالی» آغازیده اند، او شاهکار بی همتای خود با «خداوند جان و خرد» آغاز کرد:   

کنون ای خردمند، ارج  خرد     

بدین جایگه گفتن  اَندَر خُورَد

بگو  تا  چه داری  بیار  از خِرَد   

که گوش نیوشَندِه زو بر خورَد

خِرَد اَفسَرِ شهریاران بُوَد            

خِــــرَد زیــــــور نامــــــداران بود

خرد زندۀ جاودانی شناس   

خرد مایۀ زندگانی شناس

خرد رهنمای و خرد دلگشای   

خرد دست گیرد به هر دو سرای

از او شادمانی و  زویت غمی است  

ازویت فزونی و  زویت کمی است

چه گفت آن هنرمند مردِ خرد   

که دانا ز گفتار او برخُورَد

کسی کو خرد را ندارد ز پیش     

دلش گردد از کرده خویش ریش

هشیوار دیوانه خواند وُرا          

همان خویش بیگانه داند وُرا

از اویی به هر دو سرای ارجمند

گُسسته خِرَد پای دارد ببند

خرد چشم جان است چون بنگری 

تو بی چشم شادان جهان نسپَری

نُخُست آفرینش خرد را شناس

 نگهبان جان است و او را سه پاس

سه پاس تو چشم است و گوش و زبان

کزین سه رسد نیک و بد بی گمان

خرد را و جان را که یارد  ستُود   

وگر من ستایم که یارد  شنود

خرد را کنی بر دل  آموزگار

بکوشی که نَفریبدَت روزگار

زشمشیرِ دیوان خرد جوشَن است         

دل و جان دانا  بدو روشن است

گذشته سَخُن یاد دارد خِرد

به دانش روان  را همی  پَرورد

چو خواهی ستایش پَسِ مرگ تو

خِرَد باید ای نامور برگِ تو

چنین داد پاسخ که راه خِرَد       

زهر دانشی بی گمان بگذرد 

خرد خود یکی خلعت ایزدی است

ز اندیشه دور است و دور از بدی است

زبیشی  خرد جان بود سودمند  

ز کمیش  تیمار و دَرد و گزند

سَخُن خوب گوید چو دارد خرد 

چو  باشد  خرد  رَسته  گردد زبَد

نکوتر هنر مَرد را بِخرَدی است  

که کار جهان  و  رَه  ایزدی است

چو از سَر خِرد رفت واز چشم شَرم  

همان نام و ننگ وهمان سرد و گرم

دلی کز خرد  گردد آراسته

چو گنجی  بود پُر زَر  و خواسته

کسی کو خرد جوید و ایمنی

نتازد سوی  کیش  اهریمنی

اگر یار باشد روان با خِرد

به نیک و به بدروز بر نشمُرد

تو نشنیده یی داستان پلنگ       

بدان  ژرف دریا که زد با نهنگ 

که گر بر خرد چیره گردد هوا

نیابد ز چنگ هوا کس رها

                         

هر آنکس که گردد ز راه خرد

سرانجام پیچد ز کردار بد

 

نگه کن که تا تاج با سرچه گفت 

که با مغزت ای سر خرد باد جفت

 

کسی را کَش از بُن نباشد خِرد

خردمندش از مردمان  نَشمُرد

 

بد و نیک بر ما همی بگذرد        

نباشد دُژَم هر که دارد خرد       

 

هر آنکس که دارد ز دانش خِرَد

سرِ مایه ی  کارها بنگرد

 

نمیرد کسی کو روان پَروَرد

به یزدان پناهد ز راه خرد

 

خرد گیر کارایش جان بُوَد

نگهدار گفتار و پیمان بُوَد

 

بباید خرد شاه را ناگزیر 

هم آموزش مرد بُرنا و پیر

 

بدی ها بصبر از مَهان بگذرد      

سرِ مرد باید که  دارد خرد

 

هر آن نامور کو ندارد خرد        

ز تخت بزرگی کجا برخورد

                                  

چو باید که دانش بیفزایدت

سَخُن یافتن را خرد بایدت

 

به رامش بود هر که  دارد خرد

سِپِهرَش همی در خِرَد پَروَرَد

 

به آزادی است از خرد هر کسی

چنان چون ننالد ز اختر بسی

 

خرد پرورد جان دانندگان          

خرد ره  نماید بخوانندگان

 

دل ای شاه مَگسَل ز راه خِرَد     

خِرَد نام و فرجام را پرورد

 

هر آن  بی خِرَد کو نیابد خِرَد

پشیمان شود هم ز گفتار خَود

 

دلِ مَردُم بی خِرَد بارزوی

بدین گونه آویزد ای نیکخوی

 

چو آتش که گوگرد یابد خورش

گرش در نیستان بود پرورش

 

تنومند کو را خرد یار نیست      

به گیتی  کس او را خریدار نیست

 

 

 

فرستادن این مطلب برای دیگران