شعری از میرزا آقا عسگری(مانی)
گزارش گمان شکن
تهمتن در زندان گوهردشت.
تهمینه در اتاق تمشیت.
تفتان، پتوی کهنه برخود کشیده
قاف، سیما نهفته در مِه.
<><><>
کمی آنسوتر
دهان هیئت دولت بوی کله پاچه و کپک میدهد.
درمجلس دلقکان
نمایندگان با فتق های بادکرده چرت میزنند.
کَشتی قاضی القضات دچار سونامی خون شده،
پهلوان کلیدر پاچه های یک روحانی را میمالد!
احمد شاملو درگور خود می لرزد.
آوازخوانِ هی هی هَها هیهات،
نعرۀ عارفان را زیر پای تازیان میریزد.
عارف قزوینی
ساز خود می شکند،
گلوی خود می بُرد.
در اُم القرای جلادان
لایه ای پَهن از مِه لندن
بر سرزمین سیمرغ.
خرس سپیدِ سیبری، سیری ناپذیر
بر آتشگاه زرتشت پای میکوبد.
کاوۀ آهنکوب در اوین ابن ابی طالب.
تهمینه در اتاق بازجویی.
البرز، سیما نهفته درمِه.
مونالیزا لبخندش را از چهرۀ مادرم برمیدارد.
ولتر گلویش را به پدرم می بخشد.
من پر می کشم از شانۀ الوند.
<><><>
در اتاق بازجویی
تهمینه تاق فتاده، تازیانه می خورد.
الله ابن عبدالله می پرسد:
– «نام؟!»
– «زایندۀ سهراب!»
– « نشانی؟!»
– « سرزمین اهورامزدا!»
امام زمان با تازیانۀ تازی می کوبدش.
اما،
بر چهره اش هر چه بیشتر اسید میپاشد،
زیباتر میشود،
هرچه گلویش را بیشتر میفشرد،
خوش آواتر می خواند،
هرچه حدیث و آیه بر او میپوشاند،
برهنه تر میشود،
هرچه بیشترش می کُشد،
زنده تر میشود!
<><><>
اسپهبد افشین آذربرزین
کلید ایرانشهر را به اهریمن هدیه میکند.
«ز کار تو، ویران شد آباد بوم!»
بازرگان در جایگاه بزرگمهر می نشیند،
بیضۀ اسلام را در بازی و مغازله می بازد.
پتیاره بنت عمر، عربی بلغور میکند.
در برج میلاد
یک متشاعر، لوطی اش را به خنده وامی دارد.
آنسوترک
تهمتن بر تخت شکنجه.
بازجو با تسمۀ روسی میکوبد و می گوید:
«اینجا خروس ها هم تخم میگذارند پسر زال!
اینجا، ملت، امت میشود!»
در گوهر دشت،
سیاوشی را در رستم میجویند که به توران پناه برده،
و در توران، سیاوشی را می خواهند کُشت
که در دل رستم می طپد…
بر پرتگاهِ الوند، یک مرد آشوری
تنها کسی است که فارسی را
به پارسی سخن می گوید.
توس در گوهردشت،
تهمتن در چاهِ شغاد،
تفتان، سیما نهفته در خون.
جن ابن الله،
بسم الله می گوید و ترسخورده،
در فرودگاه تهران،
چمدان پراز خبرهایش را تحویل می دهد
یارانه اش را می گیرد، دیزی اش را میخورد
به اروپا برمی گردد!
شاعران گلخانه ای، مداح دلاراند
ملخ ها در حوزۀ هنری تخم ریزی کرده اند.
نویسندگانِ تواب،
تالار وحشت را جارو می زنند تا وزیران بیایند.
خدا درخشتک رئیس جمهور، بوی گند گرفته
بازیگران سینما در آغوش هیئت دولت از هوش رفته اند.
دشت پر از گوهر،
اینجا گوهردشت است.
خورشید دوباره زاده می شود
تا بر سپیدجامگان بدرخشد.
سیمرغ، آنسوی دریچۀ سلول
بُرشی از آوازش را به سوی تهمتن می افکند
زمان از پله های نامرئی تا آستان دریچه بالا می آید
پرسیمرغ را به درون می اندازد.
<><><>
فشرده شبی ست سنگین گذر
که حضرت جبرئیل اش بر سرزمین سیمرغ افکنده.
گاهی به ناگهان، چیزی میان هوا برق می زند.
یکی می گوید: «شمشیر امام زمان است!»
دیگری:«جبرئیل برای رهبر آیه آورده!»
آن دیگری: «سفینۀ جاسوسی شیطان است!»
و کمتر کسی است که بداند
این بابک است که گاهی به ناگهان و گاهی بگاهان
از سبلان فرومی تابد
با ستارهای رخشان در دستانش!
زمستان 1392