۱
مى آيد
با پاى پينه از ميانۀ شاليزار
با بازوانى شعله ور از كار
با دست هائى که در حريق تطاول و تاول مى سوزد
مى آيد
بيل بلندش بر دوش
و با لبى خاموش
بذرِ زمزمه اى را
بر جاده هاى قريه مى افشانَد
۲
مى آيد
اندوهوار و پريشان از باغ هاى چاى
با چشمى از چمن
با دامنى پُر از عطر نارنج هاى كال
گويى كه گونه هاى سادۀ گلگونش
خورشيدهاى خفته و خاموشند
مى آيد
زنبيل زردِ چائى او بر سر
در جامه اى پُر از پولك
آوازهاى كوهى مى خوانَد
۳
مى آيد
از موج هاى تلاطم و طوفان
با قايقش شكسته
با«تور» خود تُهى
در يك غروبِ غربتِ غمبار
مى آيد
فانوس خُرد و خُامش او در دست
اندوه باستانى او بر دوش
(در فكر بچه هاى خود است ماهيگير)
۴
مى آيم
از سرزمين سبزِ تبارم
از بافه هاى برنج وُ از خوشه هاى رنج
از سرزمين حماسه و ماسه
از قريه هاى غبار آلود
از شهر هاىِ روشن باران
مى آيم
با دستى از شُكوه و شعف، خالى
با قلبى از خشونت و خون، سرشار
خشمى به سينه مى كُنَدم فرياد.