- تارنمای علي ميرفطروس - https://mirfetros.com/fa -

یادهایی از هوشنگ نهاوندی ،سیروس علی‌نژاد

 

هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۱–۱۴۰۴ خورشیدی) که از چهره‌های شاخص سیاست‌گذاری و روشنفکری در دوران پهلوی بود چند روز پیش در سن ۹۲ سالگی در بلژیک درگذشت. او در فرانسه در رشته‌ی اقتصاد و علوم سیاسی تحصیل کرده بود و پس از بازگشت به ایران، عهده‌دار سمت‌های مهمی شد، از جمله وزیر آبادانی و مسکن، وزیر علوم، رئیس دانشگاه پهلوی شیراز و رئیس دانشگاه تهران بود. در سال‌های پایانی حکومت محمدرضاشاه پهلوی، به ریاست دفتر مخصوص ملکه فرح پهلوی منصوب شد و در شمار نزدیک‌ترین چهره‌های فرهنگی و فکری به دربار قرار گرفت. پس از انقلاب ۱۳۵۷، ایران را ترک کرد و در تبعید، به فعالیت‌های دانشگاهی و نگارش آثار تاریخی و تحلیلی درباره‌ی ایران معاصر پرداخت، و دیگر به ایران برنگشت. 
این یادداشت، چند خاطره از سیروس علی‌نژاد به یاد اوست.
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟
۱
تیرماه ۱۳۴۹ بود که من خبرنگار شدم. از دانشکده مطبوعات یک‌راست به روزنامه‌ی آیندگان درافتاده بودم و ناز بر فلک و فخر بر ستاره می‌فروختم. در آن زمان دکتر علینقی عالیخانی رئیس دانشگاه تهران بود. عالیخانی همچنان که قبلاً نوشته‌ام آدمی خشک و ضد ارتباط بود. بر عکس او، هوشنگ نهاوندی که آن زمان رئیس دانشگاه پهلوی شیراز بود خیلی اهل ارتباط بود. دو ماه از خبرنگار شدن من نمی‌گذشت که هوشنگ نهاوندی خبرنگاران را دعوت کرد تا در مراسم افتتاح کتابخانه‌ی دانشگاه پهلوی به شیراز بروند. کتابخانه‌ای که به دست شاه افتتاح می‌شد. من و فیروز مجللی، خبرنگار روزنامه‌ی اطلاعات و محمدرضا حمیدی خبرنگار روزنامه‌ی کیهان راهی شیراز شدیم. من اول بار بود که سوار هواپیما می‌شدم و هول داشتم که در هواپیما حالم بد شود. آخر وقتی اول بار سوار اتوبوس شده بودم چنان حالم به هم خورد بود که تا مدت‌ها دلم نمی‌خواست سوار اتوبوس شوم. پیش از سوار شدن هواپیما به فیروز گفتم: من اول بار است که دارم سوار هواپیما می‌شوم آیا حال آدم در هواپیما به هم می‌خورد؟ گفت نه. همین که نشستی کمربندت را می‌بندی و دیگر راحت و آسوده تا مقصد می‌روی. نگران نباش. گفتم بار اول بود که سوار هواپیما می‌شدم اما در واقع بار دوم بود. چون وقتی فرودگاه نوشهر را ساخته بودند در آنجا هواپیماهای کوچکی گذاشته بودند به اسم «ارتاکسی». یک روز به اتفاق عمویم رفتیم فرودگاه و نفری بیست تومان دادیم سوار ارتاکسی شدیم. هواپیمای کوچک پنج-شش نفره فقط یک دور زد و نشست، که بیش از پانزده دقیقه طول نکشید. در واقع این هواپیمای کوچک را گذاشته بودند که اهالی با هواپیما آشنا شوند. 
همچنان که فیروز گفته بود ساق و سالم در فرودگاه شیراز پیاده شدیم و به دانشگاه پهلوی رفتیم. هیچ به یاد ندارم که از دانشگاه پهلوی کسی یا کسانی به استقبال ما آمده بودند یا نه. احتمالاً آمده بودند و ما را با خود به دانشگاه پهلوی بردند.
شاه هم یا از روز قبل به شیراز آمده بود یا همان روز به شیراز رسید. یادم نیست. ولی یادم است که ساعت حدود ده شاه وارد دانشگاه پهلوی شد یعنی همان‌جا که قرار بود از کتابخانه‌ی تازه‌ساز دانشگاه بازدید کند. عده‌ی زیادی از استادان و کارکنان دانشگاه جمع شده بودند. هوشنگ نهاوندی با شاه وارد شدند و مراسم معارفه به جا آمد. یعنی نهاوندی برخی از استادان را به شاه معرفی کرد. سپس به سمت کتابخانه راه افتادیم. راه نسبتاً طولانی بود و حتی گمان می‌کنم هنوز آسفالت نشده بود و جاده خاکی بود. من یک کت و شلوار سورمه‌ای به تن داشتم و مثل همه‌ی خبرنگاران مبتدی قلم و کاغذ هم در دستم بود. در حالی که نیازی به قلم و کاغذ نبود. خبرهای مربوط به شاه از طریق خبرگزاری پارس می‌آمد و نوشته‌ی هیچ خبرنگاری مستقیم چاپ نمی‌شد. گروه کثیری خبرنگار و عکاس هم حضور داشتند. از میان خبرنگاران دیگر سیاوش آذری را به خاطر دارم که گویا خبرنگار خبرگزاری پارس یا رادیو تلویزیون یا هر دو بود. یحتمل سیما دبیر آشتیانی و منصوره پیرنیا هم بودند که خبرنگارانِ دربار در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان بودند. اما من که امروز از ورای پنجاه و چند سال به صحنه می‌نگرم آن‌ها را در محل به یاد نمی‌آورم. شاه و نهاوندی در جلوی صف به سمت کتابخانه راه افتادند. من هم قاطی جمعیت می‌رفتم. اما طولی نکشید که دیدم در جلوی صف دوشادوش شاه و نهاوندی می‌روم. قلم و کاغذ به دست دارم و حواسم به این است که نهاوندی چه می‌گوید و شاه از او چه می‌پرسد. خوف برم داشت. من خبرنگار تازه‌وارد و ناشناسی بودم و از زمان ورود به شیراز کسی از من و البته هیچ کس دیگر بازرسی بدنی نکرده بود. هیچ کس از من نپرسیده بود شما کی هستید؟ از کجا آمده‌اید؟ اول بار بود در چنین مراسمی حاضر می‌شدم. نه افراد گارد شاه را می‌شناختم و نه آنها مرا می‌شناختند. خوف برم داشت که چطور هیچ کس نمی‌گوید که تو، آدم ناشناخته، کی هستی که پیشاپیش جمعیت کنار یا دوش به دوش شاه می‌روی. با توجه به افکار چپ و ضد سلطنت که آن وقت‌ها در من بود، از موقعیت خود هراس برم داشت. با خود گفتم یعنی از شاه مواظبت نمی‌کنند؟ یاد تیراندازی سال ۱۳۲۷ به شاه افتادم. من اگر مثل ناصر فخرآرایی هفت‌تیری در جیب داشتم که کار تمام بود. از واهمه‌ای که مرا برداشته بود یکی دو گام عقب کشیدم اما به کارم ادامه دادم.
باری. این اولین دیدار من با هوشنگ نهاوندی بود و درست به همین دلیل که ما را در فرودگاه یا هتل یا دانشگاه نگشته بودند و به‌اصطلاح بازرسی بدنی نکرده بودند وجود او در دلم نشست. نهاوندی هنوز خیلی جوان بود. شاید سی‌ و سه‌چهار سال. تازه در این سن یک دوره‌ی وزارت را هم پشت سر گذاشته بود. وزیر آبادانی و مسکن بود و معروف بود که خانه‌های نهم آبان را او برای مردم تهی‌دست ساخته است. یعنی وزیر آبرومندی بود که به زندگی فقرا توجه داشت و این برای من جذاب بود.
۲
درست یک سال بعد از آن بود که نهاوندی رئیس دانشگاه تهران شد. دیگر من خبرنگار درست‌و‌حسابی شده بودم و در این فاصله چند بار دکتر نهاوندی را دیده بودم یا تلفنی با او هم‌صحبت شده بودم. فیروز مجللی که رفیق نازنینی بود و محمدرضا حمیدی که عمرش دراز باد هنوز در صحنه بودند. در سال ۵۰ دانشگاه تهران بسیار شلوغ شد. دانشجویان دست به تظاهرات زدند و تظاهرات آنها به دانشگاه‌های دیگر کشید. وضع دانشگاه‌ها به نحو بی‌سابقه‌ای به هم ریخت و بحرانی شد.
معلوم بود که با چنین وضعی بسیاری از رؤسای دانشگاه‌ها باید پست خود را از دست بدهند. بیشتر از همه در دانشگاه تهران که مادر دانشگاه‌ها بود و اعتراضات از آنجا شروع می‌شد. شهریور سال ۵۰ فرا رسید. کنفرانس انقلاب آموزشی در رامسر تشکیل شد. رؤسای دانشگاه‌ها همه گرد آمدند. جلسات بحث و بررسی تشکیل شد. انتقادها بالا گرفت و زمزمه‌ها و پچ‎پچ‌ها شروع شد. دیگر همه می‌دانستند که دکتر عالیخانی رئیس دانشگاه تهران تغییر خواهد کرد. دو سه هفته بعد اعلام شد که نهاوندی رئیس دانشگاه تهران شده است. عالیخانی، آن مرد خدمت‌گزار که هفت سال وزارت اقتصادش، اقتصاد ایران را زیر و رو کرده بود، متأسفانه برای همیشه از پست‌های دولتی کنار رفت. 
نهاوندی که دانشگاه شیراز را خوب اداره کرده بود و مایه‌ی رشد و وسعت دانشگاه پهلوی شده بود به دانشگاه تهران آمد که گویا آرزوی آن را داشت و برای پست جدیدش سر به آسمان می‌سود. حقیقتاً هم مرد توانایی بود و نسبت به دانشجویان و استادان رفتار مهربان‌تری داشت. در چهار پنج سالی که او بر دانشگاه تهران ریاست کرد، دانشگاه تغییرات مهمی به خود دید. معاونان دانشگاه عوض شدند. بیژن جهانگیری و جمال رضایی و یکی دو تن دیگر معاونان او شدند. دانشگاه حالت مردمی‌تری به خود گرفت. ایرج افشار که از سال ۱۳۴۸ دبیر کنگره‌ی تحقیقات ایرانی شده بود، فعالیت‌هایش را وسعت داد. 
من نمی‌دانم که در بخش آموزشی دانشگاه چه تغییراتی پدید آمد، در این باره باید استادان دانشگاه نظر بدهند اما فعالیت‌های فوق برنامه‌ی دانشگاه تحولات عظیمی به خود دید. دانشگاه دو نوع برنامه‌ی آموزشی دارد یا داشت و بعد از انقلاب دیگر ندارد. یکی آموزش رسمی یعنی همان که دانشجویان در رشته‌های مختلف درس می‌خوانند و لیسانس و فوق‌لیسانس و دکترا می‌گیرند و دیگر آموزش عمومی که مخصوص دانشجویان نیست بلکه به ارتقا سطح دانش و معلومات جامعه می‌پردازد. این بخش از آموزش که مرسوم تمام دانشگاه‌های جهان است، تا آن زمان مغفول افتاده بود و چندان به آن اهمیت داده نمی‌شد. با آمدن نهاوندی و با حضور ایرج افشار این نوع آموزش وسعت گرفت. کنگره‌ی تحقیقات ایرانی نخستین جلساتش را در دانشگاه تهران برپا کرد و در پی آن، هر سال در یکی از دانشگاه‌های کشور تشکیل شد. دانشگاه‌ها برای برگزاری چنین برنامه‌هایی از یکدیگر سبقت می‌گرفتند و با دانشگاه تهران رقابت می‌کردند. ایران‌شناسان از سراسر جهان به این کنگره دعوت می‌شدند و درباره‌ی ادبیات و تاریخ و تاریخ ادبیات و شعرای بنام ایران به بحث و فحص می‌نشستند. کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران برنامه‌های جالبی تدارک می‌دید. و آمفی‌تئاتر کتابخانه هر ماه چند و چندین شب از دانشجویان و اهالی فرهنگ پر می‌شد و از رخوت و سستی سالیان به در می‌آمد. من هنوز جلسات پربار مربوط به صادق هدایت و مولانا و سید اشرف‌الدین گیلانی-نسیم شمال را به خاطر دارم و یادم هست که درباره‌ی آنها گزارش نوشته بودم. دانشگاه دیگر جدای از جامعه و مخصوص دانشجویان نبود، بلکه بخشی از بدنه‌ی جامعه، و در واقع سر آن بود. دانشگاه مال همه بود. هر کس علاقه‌مند بود از برنامه‌های آن بهره‌مند می‌شد. در این جلسات بسیاری از دانشوران که از بیرون دانشگاه دعوت می‌شدند، سخنرانی می‌کردند و در آنها سخنانی گفته می‌آمد که قاعدتاً دستگاه رسمی را خوش نمی‌آمد. اما نهاوندی تحمل می‌کرد و به این نوع مجالس میدان می‌داد. آخر خود او هم خواهرزاده‌ی فریدون و کریم کشاورز بود و از خانواده‌ای برخاسته بود که با دستگاه دولتی میانه‌ای نداشتند. هرچند او مخالف عقاید دایی‌های خود بود و در تمام سال‌های خدمت در دستگاه پهلوی ــ در وزارت و غیر وزارت ــ با آنها ارتباطی نداشت یا اگر داشت ما نمی‌دانستیم. به هر حال راهش را از آن‌ها جدا کرده بود. 
دانشگاه تهران در دوره‌ی ریاست او بسیار زنده‌تر و فایده‌مندتر شد. من شک دارم که دانشگاه تهران پیش یا پس از او این همه فایده‌مندی عمومی به هم رسانده باشد. بعد از او و به‌ویژه پس از انقلاب اسلامی سالن‎ها و آمفی‌تئاترهای دانشگاه تهران بی فایده ماندند و خاک خوردند. با اینکه تعداد جلسات فرهنگی در سطح شهر گسترش یافته و در این سوی و آن سوی شهر تشکیل می‌شود، اما دانشگاه تهران در این زمینه‌ها احساس وظیفه نمی‌کند و بخش آموزش‌های عمومی خود را تعطیل گذاشته است. حالا در دانشگاه و بیرون دانشگاه سخنران زیاد داریم. موضوعات بحث و فحص زیادتر شده است، شنوندگان و تشنگان دانستن و فهمیدن افزون شده‌اند، اما مکان‌های مناسب در سطح کتابفروشی‌ها و کافه‌ها محدود شده است، و مسئولین دانشگاه چشم خود را بر این فعالیت‌ها بسته‌اند و ترجیح می‌دهند که مثلاً تالار فردوسی دانشکده‌ی ادبیات یا آمفی‌تئاتر کتابخانه‌ی مرکزی و سالن‌های متعدد درهایشان بسته بماند و کسی را پذیرا نشود. در حالی که هوشنگ نهاوندی در دوره‌ی ریاستش بر دانشگاه تهران، از امکانات دانشگاه برای فرهنگ عمومی بهره می‌گرفت و سبکی از زندگی فرهنگی دانشگاه به یادگار گذاشته بود که می‌بایست ادامه می‌یافت. 
۳
سال ۱۳۵۶ من ممنوع‌القلم و از روزنامه‌ی آیندگان اخراج شدم. هوشنگ نهاوندی از دانشگاه تهران به دفتر فرح پهلوی رفته بود و ریاست «دفتر علیاحضرت» را به عهده داشت. ارتباط ما دیگر قطع شده بود و جز تلفن‌های گاهگاهی برای احوال‌پرسی رابطه‌ی دیگری نداشتیم. چند روزی از ماجرا گذشته بود که یک شب به خانه‌ی من زنگ زد. گفت شنیده‌ام از روزنامه اخراجت کرده‌اند. گفت چرا به من اطلاع ندادی؟ گفت بیا پیش ما در دفتر علیاحضرت مشغول کار شو. گفتم ببینم و از مرحمت ایشان تشکر کردم. تا آن زمان به غیر از امیر طاهری، هیچ کدام از مدیران و سردبیران مطبوعات جویای احوال من نشده بودند. محبت و پیشنهاد هوشنگ نهاوندی مرا حیرت زده کرد. چون با خودم فکر می‌کردم من چه جور ممنوع‌القلمی هستم که می‌توانم در دفتر فرح پهلوی مشغول کار شوم اما نمی‌توانم در مطبوعات کار کنم؟ البته با افکار آن زمان‌ها، پیشنهاد هوشنگ نهاوندی را نپذیرفتم اما او نهایت دوستی و محبت خود را بروز داده بود. چنان‌که برخی از وزرا مانند منوچهر گنجی و پاره‌ای از رؤسا مانند پرویز آموزگار، رئیس دانشگاه فردوسی مشهد و یک دو تن دیگر چنین معرفتی بروز داده بودند. مقامات کشور از ارباب مطبوعات بامعرفت‌تر بودند. 
پس از انقلاب طبعاً روابط ما گسیخته شد. او به اروپا رفت و دیگر در دسترس نبود. شنیده بودم که در دانشگاه‌های فرانسه تدریس می‌کند اما از چند و چون آن اطلاعی نداشتم و ندارم. همین اندازه می‌دانم که در اروپا هم او مرد لایقی بود و به اندازه‌ی یک استاد دانشگاه می‌توانست عرض وجود کند. یادش گرامی باد.
به نقل از سایت آسو [1]
فرستادن این مطلب برای دیگران
[2] [3] [4] [5] [6] [7]