ياد آن شب که صبا بر سر ِ ما گل ميريخت
استادباستانی پاریزی
ياد آن شب که صبا بر سر ما گل ميريخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل ميريخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام
بر رخ چون گُلت آرام، صبا گل ميريخت
خاطرت هست که آن شب، همه شب تا دم صبح
گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل ميريخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
ميزدم دست بدان زلف دو تا ،گل ميريخت
تو فرو دوخته ديده به مه و باد صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل ميريخت
گيتي آن شب اگر از شادي ما شاد نبود
راستي تا سحر از شاخه چرا گل ميريخت؟
شادي عشرت ما باغ، گل افشان شده بود
که به پاي تو ومن از همه جا گل ميريخت