نگرشی جامعه شناختی بر اساطیر و نگاهی تحلیلی بر اسطورۀ آفرینش در ایران باستان،دکترمینوامیرقاسمی
دربارۀ نویسنده:
دکتر مینو امیرقاسمی از سال 1348 تا کنون در فضای فرهنگی و ادبی ایران و خصوصاًتبریز،حضوری موثر داشته است.دکترامیرقاسمی دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشتهء فرهنگ و زبان های باستانی ایران از پژوهشکدهء فرهنگ ایران و مدرک دکترا در رشتهء جامعه شناسی ادبیات از دانشگاه تبریز می باشد و طی سالهای 1355تا 1362 به عنوان عضو هیئت علمی فرهنگستان زبان ایران و از سال 1362 تا سال 1390 به عنوان عضو هیئت علمی دانشگاه تبریز در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشکده زبان و ادبیات و موسسهء تحقیقات اجتماعی دانشکدهء علوم انسانی و اجتماعی به تحقیق و تدریس اشتغال داشته است.
کتاب های«درباره قصه های اسطوره ای»، «نشانه شناسی مناسک گذر»، «کتابشناسی توصیفی علوم اجتماعی»، «کتابشناسی علوم اجتماعی»، «نگاهی به مسایل اجتماعی فرهنگی سیاستنامه و قابوسنامه»، «تیشه در سنگ» و «سوگ اسفندیار»«فرهنگ فارسی کودک و نوجوان»وچند کتاب در زمینۀ ادبیات کودک و نوجوان از جمله آثار منتشر شدهء او است.همکاری با دایره المعارف بزرگ اسلامی و تألیف بخش مربوط به انسان شناسی آذربایجان برای کتاب «آذربایجان، تاریخ و فرهنگ»، انجام طرح های مردم شناسی درموسسۀ تحقیقات اجتماعی دانشگاه تبریز و نیز انتشارحدود20 مقاله تحقیقی در مجلات علمی، پژوهشی و ترویجی، بخشی از سوابق علمی و کارنامۀ فرهنگی دکتر مینو امیرقاسمی است.
مقدمه:
اسطوره نه به معنای داستانی واقعی با ابعادی غیر واقعی و فوق بشری، و نه به معنای کوششی ابتدایی برای تبیین جهان آفرینش؛ بلکه به معنای تجلّی گاه اندیشۀ بشر و نوع شناخت وی از جهان، در دوره ای خاص از تاریخ اندیشه ی او به مثابه ارابه ی عظیم، ارجمند و گرانقدری است که نه تنها شیوه ی تفکّر و تعمّق زرّین بشر را نسبت به جهان به دنبال خود می کشد، بلکه حامل شیوه ی زندگی مادّی و زمینی او نیز می باشد.
در این نوشته، از زاویه هایی که ما به اساطیر خواهیم نگریست، جنبه های فلسفی و ادبی آن کم رنگ خواهد شد. برای ما جنبه هایی از اساطیر حائز اهمیت خواهد بود که محل انعکاس زندگی اجتماعی قوم در دوره ی خاص اساطیری اش می باشد.
چنین نگرشی به اسطوره، گرچه عظمت و زیبایی آن را درهم خواهد ریخت و اُبهت و شکوهش را فرو خواهد شکست؛ ولی برای بررسی جامعه شناختی راهی جز این به نظر نمی رسد.
از آنجایی که در اغلب و یا تمامی جهان بینی ها و اندیشه های مذهبی، انسان غایت آفرینش منظور شده است، از این رو توضیح و تفسیر کلیۀ پدیده های خلقت در جهت شکل دادن یا معنی کردن انسان صورت می گیرد. از سوی دیگر زندگی «انسان» اساساً به معنای حیات جمعی اوست. بدین ترتیب یکی از مسایلی که در بررسی اسطوره باید بدان توجه کرد، یافتن هسته ی مرکزی اسطوره بر مبنای زندگی اجتماعی انسان و اندیشه های اوست.
اینکه آیا انسان در دورۀ اساطیری خود سعی داشته است بر مبنای الگوهای اساطیری زندگی خود را بسازد یا برعکس صورت عالی الگوهای زندگی زمینی خود را رنگ و جلایی آسمانی و مینوی زده و به آن ابعاد فوق بشری داده است و سپس آن را جریان واقعی دوران ازلی جهان و آغاز آفرینش دانسته است؛ و بعد از تمامی این مراحل در دایره ی این داستان ها نیم چرخی زده و آن الگوها را بالای سر خود گرفته است، بحثی است که از دو جانب یا از دو جهت می توان به آن نزدیک شد: نخست آنکه آیا انسان روایت های اساطیری را الگوی رفتاری خود ساخته؟ اگر جواب مثبت به این سؤال بدهیم باید پاسخگوی این سؤال نیز باشیم که وی این اندیشه ها و این الگوها را از کجا آورده است؟
ظاهراً منطقی ترین جوابی که می توان برای این سؤال یافت آن است که بگوییم: اساطیر حاصل تجرید فعالیت ذهنی بشر است. به نظر می رسد چنین استدلالی صحیح نباشد، چه، قدرت ذهنی و اصولاً تجربه ی تاریخی زندگی انسان دوره ی اساطیری ـ خواه این انسان از نظر تاریخی بسیار کهن باشد، خواه انسان معاصری باشد که هنوز در مرحله ی اسطوره سازی است ـ به اندازه ای نیست که دست به خلق چنین اندیشه های شاعرانه و فوق بشری و مجرد بزند، زیرا حتا نزد انسان متمدن امروزه نیز عالی ترین صور خیال برگرفته شده از تجربیات حسی هنرمند است. با گرفتن چنین پاسخی به طور ضمنی به این نتیجه می توان رسید که اساطیری اولیه و از پیش ساخته و پرداخته ی خدایان وجود نداشته تا بشر آن را الگوی زندگی مادی و اجتماعی خود بسازد.
بنابر این ناگزیریم در بررسی خود جانب دوم، یعنی شیوه ی فرافکنی زندگی زمینی را به آسمان اصل فرض کنیم؛ و بدین ترتیب در واقع اسطوره را دور بزنیم تا دو باره به هسته ی زمینی و الگوهای عینی و کیهانی آن برسیم. هر چند می پذیریم که همین اساطیر در دوره های بعدی زندگی بشر تبدیل به الگوهای مقدس و مینوی قابل تقلید و پیروی در زندگی این جهانی می شود. و باز معتقدیم که انسان، همین الگوهای مینوی را در هر دوره از تاریخ زندگی اش، متناسب با شرایط زمانی خود، آراسته و با آنها زیسته است.
تعریف اسطوره
«میرچاالیاده» در تلاش برای تعریف اسطوره چنین می گوید: «اسطوره واقعیت فرهنگی به غایت پیچیده ای است که از دیدگاه های مختلف و مکمل یکدیگر، ممکن است مورد بررسی و تفسیر قرار گیرد. تعریفی که به نظر من از دیگر تعریف ها کمتر نقص دارد، زیرا گسترده تر از بقیه ی آنهاست، این است: اسطوره نقل کننده ی سرگذشتی قدسی و مینوی است، راوی واقعه ای ست که در زمان اولین، زمان شگرفت بدایت همه چیز رخ داده است. به بیانی دیگر اسطوره حکایت می کند که چگونه از دولت سرو به برکت کارهای نمایان و برجسته ی موجودات فوق طبیعی، واقعیت ـ کیهان ـ یا فقط جزیی از واقعیت ـ جزیره ای، نوع نباتی خاص، سلوکی و کرداری انسانی، نهادی ـ پا به عرصه ی وجود نهاده است. بنابر این اسطوره همیشه متضمن روایت یک «خلقت» است. یعنی می گوید چگونه چیزی پدید آمده، موجود شده و هستی خود را آغاز کرده است. اسطوره فقط از چیزی که واقعاً روی داده و به تمامی پدیدار گشته سخن نمی گوید. آدم های اسطوره، موجودات فوق طبیعی اند و خاصه به خاطر کارهایی که در زمان پر ارج و اعتبار سرآغاز همه چیز انجام داده اند شناخته اند و شهرت دارند. اساطیر کار خلاق آنان را باز می نمایند و قداست (یا فقط فوق طبیعی بودن) اقدامات و اعمال شان را عیان می سازند. خلاصه آنکه، اساطیر ورود و دخول های گوناگون ناگهانی و گاه فاجعه آمیز مینوی (یا فوق طبیعی) را در عالم وصف می کنند. این فوران طغیان عصر مینوی است که واقعاً عالم را می سازد. بنیان می نهد و آن را بدان گونه که امروزه هست در می آورد، بالاتر از این، بر اثر مداخلات موجودات فوق طبیعی که انسان آنچه امروزه هست، شده است. یعنی موجودی میرنده، صاحب جنس و فرهنگ پذیر »
تکرار می کنیم: گرچه می پذیریم که اسطوره داستان واقعیت های موجود کیهانی را به شکل و شیوه های فوق طبیعی بیان می کند، ولی سؤال این است که صورت اولیه ی این شکل و شیوه را از کجا می آورد؟ به نظر می رسد جواب این باشد که این لباس زمینی است که انسان به ابعاد مینوی در می آورد و بر تن نیروهای مینوی می پوشاند.
انسان جهان را آن طور که خود می بیند و می شناسد، تعریف می کند و می پذیرد. جهان برای فرد آن واقعیت جغرافیایی، تاریخی یا اجتماعی است که خود تجربه می کند. درست همان گونه که برای یک کودک واقعیت جهان، آغوش مادر یا خانه یا کوچه ای است که در آن زندگی می کند.
اسطوره گرچه به عنوان یک الگوی پیشتاز برای افراد قوم، نشان دهندۀ رفتارهای صحیح و آسمانی است، ولی به اعتقاد ما از جهتی دیگر خود نمونه ی عالی شده و صاف و صیقل یافته ی رفتارهای واقعی و زمینی همان قوم است. یک چنین اعتقادی را شاید نتوان در هیأت کنونی تک تک اسطوره ها ثابت کرد چون برخی از آنها آن چنان در هاله ای از بیانات فوق طبیعی و اشکال فوق جهانی پیچیده شده اند که گاه دست یافتن به هسته ی مرکزی اندیشه غیر ممکن جلوه می کند؛ و یا گاه آنچنان رنگ و بوی دوره های تاریخی مختلف را به خود گرفته اند که از صورت اولیه تقریباً چیزی نمانده است، با تمام اینها، همین اشکال فوق بشری اساطیر، داستان فوق واقعیِ اتفاقات واقعی است. یعنی اسطوره در باره ی چیزی سخن می گوید که واقعاً وجود دارد و تلاش می کند تا رمز نهفته در خلقت این واقعیت را کشف کند. انسان اسطوره ساز نمی تواند رمز و راز این واقعیت ها را در جایی ماورای آنچه که خود تجربه کرده است بیابد. به طور مثال اگر او حتا مبدأیی واحد برای آفرینش قایل می شود ناگریز در وحدت آن مبدأ گوهر دو گانه به ودیعه می گذارد چرا که تجسم صورت مجرد و ذهنی یک مبدأ که برایش میسر نیست. بدین ترتیب مثلاً هرمزد، تنها خالق هستی در اساطیر زردشتی، تنها در صورت گرفتار شدن در یک تضاد، در مقابله با گوهری دیگر آفرینش خود را ممکن می سازد.
انسان اسطوره ساز جز این نمی تواند بیندیشد چرا که همه چیز را در بیعت از سرچشمه های دو یا چندگانه منشعب می بیند: انسان زاده ی ترکیب پدری و مادری است و از اینجاست که اندیشه ی دو جنسه بودن هرمزد یا حتا مخلوق بودن خود هرمزد شکوفا می شود و
اندیشۀ اسطوره ساز تخم بهترین رمز ممکن را در دل واقعیت پدیده های جهان هستی می کارد، سپس بر مبنای آن، بهترین الگوهای رفتاری، بهترین الگوهای فلسفی، بهترین الگوهای زندگی و حفظ و حراست آن را از درون این تخم بیرون می کشد، آن را رشد می دهد، صاحب ساقه و برگ و گل و میوه می کند.
«الیاده» می گوید: «اسطوره همچون سرگذشتی و داستان مینوی و بنابر این «حدیثی واقعی» قلمداد می شود زیرا همیشه به واقعیت ها رجوع و حواله می دهد. اسطوره ی آفرینش کیهان، «واقعی» است چون که وجود عالم، خود واقعیت آن را اثبات می کند، همچنین اسطوره اصل و منشاء مرگ نیز «واقعی» است زیرا میرایی و مرگ انسان ثابت کننده ی آن است و بر همین قیاس »
هر تلاشی که اسطوره می کند تا به واقعیت یا به رمز خلقت دست یابد تلاشی است ارزشمند و وسیلۀ حرکت بشر به طرف جلو؛ ولی آنچه که از حاصل این تلاش امروزه در دست ماست، صورتی است که عالم تخیلی قوی آن را از بدنۀ ملموس و زمینی خود جدا می کند و چنین نیز باید باشد.
تخیلی که در اسطوره تجلی می کند، شبیه همان تخیلی است که در هنر جلوه گر می شود. اگر تخیل در هنر عامل مؤثر فردیِ هنرمند است، تخیل در اسطوره عاملی است گروهی و قومی که سینه به سینه در آن وارد می شود و آن را می آراید.
بنابر این منطقی خواهد بود اگر بگوییم اسطوره تجلی هنری بخشی از اندیشه های دینی بشر در دوره های ابتدایی است. و منظور از این بیان آن است که ثابت کنیم اسطوره نه افسانه، نه داستان و نه خیال صرف، بلکه تلاشی جدی برای دست یافتن به هدف، مقصود و فلسفه ی آفرینش جهان است و در مرحله ی بعد، یعنی بعد از رسیدن به هدف های بالا، هدف یافتن روش و فلسفه ی زندگی زمینی است. اگر آفرینش هدفمند نباشد، زندگی نیز بی هدف و پوچ خواهد بود و این امر با طبیعت بشر سازگار نیست.
و اما عامل تخیل در اسطوره، نه تنها آن را غیر واقعی و بی ارزش نمی کند؛ بلکه دقیقاً ارزشی فرا زمینی و هنری بدان می بخشد. ارزشی که می تواند آن را تبدیل به الگوهایی ارزشمند و قابل تقلید یا پیروی کند و ارزش فراتر این الگو آن است که متناسب با زندگی زمینی و واقعی او ساخته می شود.
همین عامل، اساطیر را دارای ارزشی دیگر گونه می کند بدین شکل که عالم تخیل که اساساً عاملی فردی است، آنچنان زیبا بر شانه های باشکوه خدایان قوم که حاصل اندیشه های جمعی هستند می نشیند که هیچ هنرمندی را به تنهایی یارای آفریدن آن نخواهد بود.
اسطوره و افسانه
اغلب می بینیم که بین اسطوره و افسانه (افسانه در معنی داستان بی پایه و اساس) تمییز قایل نمی شوند و آنها را هم ردیف یکدیگر می آورند. یک چنین آمیختنی اساساً ناشی از دور شدن از ارزش و قدر و قیمت اسطوره و بی توجهی به تأثیرات مستمر اسطوره در زندگی بشر است. و البته این به معنای رد ارزش های ویژه ی افسانه نیست، بلکه منظور اشاره به تفاوت بنیادین این دو شاخه ی فعالیت ذهنی بشر است.
شخصیت های اسطوره عموماً شخصیت هایی کاملاً آسمانی، مینوی و اولیه هستند. منظور از اولیه این است که بن و سرآغاز هر پدیده ای در جهان، و صورت نخستین و ازلی هر پدیده ی واقعی در کیهان اند. بنابر این اساطیر و شخصیت های والایش از یک تقدس آسمانی، برتر و غیر مادی برخوردار هستند که نمی توان با اندیشه یا گفتار یا کردار بد و پلید بدان ها نزدیک شد. حتا اگر به قصه های متداول در میان اقوام (در خود ایران) دقت کنیم می بینیم که اسطوره ها جزء قصه هایی نیستند که شب هنگام یا هر جا و توسط هر کسی به عنوان سرگرمی نقل شوند.
تقدس مذهبی اساطیر آنها را عموماً دور از دسترس مردم عادی قرار می دهد حال آن که حضور کاملاً ملموس و دائمی افسانه ها را با شخصیت های قوی (چه خیر و چه شر) انسانی یا حیوانی نقل محافل و مجالس قصه گویان می بینیم.
گر چه در بسیاری از افسانه ها، شخصیت ها دست به کارهای غیر عادی می زنند، قهرمانی ها می کنند، گاه از قوای فوق بشری برخوردارند، ولی دارای تقدس یا اعتبار صورت اولیه نیستند.
افسانه ها اغلب بیان آروزها و آمال انسانی است که توسط انسان هایی ویژه مطرح می شود. حرکات و سکنات و اندیشه های شخصیت های اساطیری اغلب الگوی مذهبی و معتبر زندگی انسان هاست هر چند که غالب آن خدایان و ایزدان و الهه ها و شخصیت های اساطیری و مینوی حیات و حرکاتی زمینی و مادی و انسانی دارند که بالطبع بشر از زندگی خود گرفته و صورت عالی به آنها داده است.
فایدۀ شناخت اساطیر
شاید امروزه ما به غلط با داستان های اساطیری به عنوان داستان های ابتدایی، دور از واقعیت، حتا به لحاظ مذهبی، دور از واقعیت آسمانی برخورد می کنیم. آنها را به عنوان کلمات قدیمی، مفاهیم ذهنی ابتدایی و یا حتا بسیار ساده انگارانه، داستان هایی مضحک بپنداریم، ولی ما هر چه کنیم نمی توانیم از این واقعیت بگریزیم که اسطوره همچنان در دل تاریخ بشر می تپد و تداوم و پیوستگی جریان پنهان آن را در رگ های تاریخ و اندیشه نمی توان انکار کرد.
با توجه به چنین تداوم آرام ولی عمیق چگونه می توان از شناخت اساطیر، شکافتن لایه های درونی آن و دست یافتن به هسته ی اولیه ی چنین تفکری سر باز زد.
اسطوره زمان خود را به عنوان یک دوره ی نسبتاً مشخص و محدود در زندگی جوامع و اقوام مختلف بشری ـ در دوره های تاریخی از گذشته تا حال ـ پشت سر می گذارد ولی این به معنای پایان دوره و پایان یک مرحله نیست؛ بلکه پیوستگی آن با تاریخ و جریان آرام ولی مداومش در بستر زندگی و اندیشه ی بشر امری است انکار ناپذیر. از دیدگاهی که ما تلاش می کنیم به اساطیر و هسته ی مرکزی هر اسطوره نزدیک شویم ناگزیریم که جلوه های شاعرانه ی فوق طبیعی و تخیلی آن را نادیده بگیریم و به گونه ای خشن و بسیار زمینی آن را بشکافیم تا بتوانیم به شناخت چگونگی زندگی، جامعه و اندیشه ی صاحبان آن اساطیر نزدیک شویم. چنین تلاشی برای شناخت صاحبان اساطیر، تنها در همان محدوده ی زمانی کهن باقی نمی ماند و تنها به عنوان یکی بررسی در تاریخ گذشته نیست بلکه ما می خواهیم ـ هر چند نه به طور صریح و آشکار ـ ریشه ی اندیشه ها و تفکرات و تبیینات کنونی همان جوامع را که بی شک متأثر از دوران اساطیری شان هستند، بشناسیم و یا حداقل به شناخت آن نزدیک شویم.
شناخت اساطیر به لحاظ دست یابی به اصل و ریشه مهارها و عوامل محدود کننده ی ذهن و رفتارهای اجتماعی و یا بالعکس عوامل مشوق و پیش برنده ی قوم در زمان کنونی می تواند بسیار نتیجه بخش باشد .
اگر ما بتوانیم ریشه ی بسیاری از تفکرات، تخیلات و یا اعتقادات خود را بشناسیم، به نوعی آزادی دست خواهیم یافت.
شناخت چرایی و چگونگی بسیاری از حرکت های تاریخی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی و غیره ی ملل نیز در گرو شناخت اساطیر و اندیشه های بنیادین شان است. چگونگی تبیین آفرینش جهان اغلب به چگونگی تبیین زندگی زمینی و تعیین شیوه های آن منجر می شود و اخلاقیات و روحیات قومی غالباً از سرچشمه ی فلسفه های آغازین آب می خورد.
اسطوره الگوی آسمانی شدۀ جوامع بشری
انسان پیوسته با واقعیاتی در جهان و دنیای اطراف خود رو به رو می شود. وی جهان را همان می داند که خود در آن به سر می برد. انسان مطابق شرایط اقتصادی و اجتماعی خود اصل و منشاء هر چیز از زمین و آسمان و گیاه و حیوان و انسان را تعیین می کند. به اصل و سرچشمه ی هر چیز کامل ترین شکل همان صورتی را می دهد که چشمانش در اطراف خود می بیند، گوشش می شنود و حواسش درک می کند. آنچه که در زندگیش مثبت و نیک است آن را به نیروهای مثبت آسمانی و آنچه را که ناشناخته و در نتیجه مضرّ است، به نیروهای منفی منتسب می کند. مثلاً تاریکی به جهت معضلاتی که در زندگیش ایجاد می کند تبدیل به هستی اهریمن می شود و آتش به جهت کارگشایی عظیمش در حیات بشر از خود خدایان سرچشمه می گیرد. خلاصه اگر انسان، انسان کشاورز است، گاو و گندم را می ستاید، اگر شکارچی است تیر و کمان را و اگر کنار آبی زندگی می کند خدایان و الهه ها و داستان هایش با آب مربوط می شود و نظایر چنین تأثراتی را در اساطیر فراوان می توان یافت.
«الیاده» می نویسد: «همان گونه که انسان جدید خود را ساخته و پرداخته ی تاریخ می داند، انسان جوامع کهن، خویشتن را فراورده ی تعدادی وقایع اساطیری می شمرد.»
به واقع تاریخ، انسان را در طول زمان می سازد و شگفت آنکه تاریخ را خود انسان برای خود رقم می زند؛ همان گونه که انسان اساطیری را اسطوره می سازد و او خود راقم هستی خویش در قالب اسطوره است. البته این بیان بدان معنا نیست که بگوییم تاریخ همان اسطوره است ولی به جرأت می گوییم اسطوره بخشی جدی از تاریخ اندیشه ی بشر است و همان گونه که وقایع تاریخ اثرات خود را در طول زمان حفظ می کنند، تفکرات اساطیری نیز خطی از اثرات خود بر سرزمین هستی بشری می کشد. با این تفاوت آشکار که انسان، «واقعیت مینوی اساطیری» را اصلی اولیه، ثابت و قابل تکرار می داند حال آنکه وقایع تاریخی نه اولیه اند، نه دائمی و نه قابل برگشت.
اسطوره از آنجایی که مینوی، ثابت و قابل تکرار است، زندگی بشر معتقد به خود را به گونه ای محدود و مهار می کند: اگر خدایان چنین می کرده اند، نیاکان ما نیز چنین کرده اند، ما نیز باید چنین کنیم.
انسان تاریخ را سرمشق قرار می دهد تا اشتباهات را تکرار نکند ولی اسطوره را پیش روی فرد می گیرد تا درست همان گونه که آن بوده است عمل کند.
جان هینلز (Hinnells) در بیان طبیعت اسطوره می گوید: «اسطوره ها تنها بیان تفکرات آدمی در باره ی مفهوم اساسی زندگی نیستند؛ بلکه دستور العمل هایی هستند که انسان بر طبق آنها زندگی می کند و می توانند توجیهی منطقی برای جمعه باشند. طرحی که جامعه بر طبق آن قرار دارد، اعتبار نهایی خود را از طریق تصورات اساطیری به دست می آورد؛ چه این تصورات در باره ی حق خدا داده ی شاهان در انگلستان دوران استوارت باشد یا الگوی سه بخشی جامعه در نظر هند و ایرانیان. خدایان، بر طبق این نظر اخیر جامعه را با ساختی سه لایه ای آفریده اند: دسته ای از مردمان روحانی، عده ای جنگجو و گروهی کشاورز خلق شده اند. بنابر این، همه ی مردمان مرتبه ی خود را در زندگی مدیون اراده ی خدایان می دانستند. اسطوره ها همچنین می توانند نقش اندرزها را در یک مجموعه ی اخلاقی والا داشته باشند و سرمشق هایی در اختیار بشر بگذارند که وی با آنها زندگانی خویش را بسازد.» چون عبارات زیر که در کارساز بودن زمان نوشته اند:
« زمان درنگ خدای نخستین آفریده بود که او [هرمزد] فراز آفرید چنین گوید در دین که زمان نیرومندتر از هر دو آفرینش است: آفرینش هرمزد و آنِ اهریمن. زمان یابنده ی کارهاست، زمان از نیک یابندگان یابنده تر است، زمان از جستجو کنندگان جستجوکننده تر است، زیرا داوری به زمان توان کردن. به زمان است که خانمان برافکنده شود. اگر تقدیر باشد در زمان، آراسته فرو شکسته شود. کس از مردمان میرنده از او رهایی نیابد، نه اگر به بالا پرواز کند، نه اگر به نگونی چاهی کند و در نشیند و نه اگر زیر چشمه ی آبهای سرد فرو گردد.»
تحلیلی بر فلسفۀ آفرینش در ایران باستان و ارتباط آن با جامعۀ آن دوران
اسطوره در جستجوی چگونگی تفکیک اجزای خلقت از کل واحدی است که این کل واحد سرچشمه ی اصلی همه چیز است. در اساطیر اقوام هند و اروپایی این کل واحد «زمان» است. هرمزد که خالق بعدی جهان مادی و مینوی به شمار می رود، از آغاز خدا نبوده بلکه خود فرزند سپید و روشنِ «زمان» (زروان) است همان گونه که اهریمن فرزند زشت و تاریک اوست:
«هرمزد پیش از آفرینش خدای نبود، پس از آفرینش، خدای وسود خواستار و فرزانه و پد بدی و شد.»
آیا قائل شدن منشاء واحد برای هرمزد و اهریمن که در اصل هر یک حامل مخالف ترین اجزاء نسبت به دیگری در خود است، علاوه بر رعایت اصل وجود یک کل واحد برای خلقت جهان نمی تواند ناشی از تأثر قوم از یکی بودن منشاء اقوام ساکن و اقوام شکارچی بیابانگرد باشد؟ اقوامی که همه از یک سر منشاء شروع که حرکت و مهاجرت به طرف سرزمین های گرم می کند، برخی به سرعت به سکونت و کشاورزی و دامپروری روی می آوردند و برخی دیگر هنوز به تأمین معاش خود از طریق شکار و تهاجمات و جنگ ها پایبند هستند. ویژگی های زندگی این دو دسته به نحوی در اندیشه های اساطیری شان منعکس می شود.
اندیشۀ انتساب هستی به یک کل واحد ـ زمان ـ در اندیشه ی این اقوام احتمالاً می تواند یا از تجربه ی قدرت واحد مرکزی و شناخت آن و گرایش به آن سرچشمه بگیرد یا منشاء واحد اقوام متخاصم تصویر آغازین آنان را از چگونگی تکوین هستی شکل می بخشد.
اهریمن به علت بی خردی از وجود هرمزد و سرزمین او آگاه نیست ولی در یک حرکت ناآگاهانه، به مرز روشنایی نزدیک می شود و آن را می بیند و برای مرگ و نابودی به آن حمله می برد.
دین زردشت، یعنی دینی که از میان قوم ساکن سر برآورده است، مردم را تشویق و ترغیب به سکونت و کشاورزی و دامپروری می کند. پس باید سرزمین آسمانی خدای این قوم نیز مانند سرزمین خودشان ساکن و بی حرکت باشد، و قلمرو اهریمن مانند سرزمین قوم پلید و مهاجم، عرصه ی حرکت های نامنظم و تاخت و تازهای بدون اندیشه.
هرمزد و اهریمن، نمایندگان تضاد بنیادین
کل واحدِ ناظر بر هستی، «زروان» یا خدای زمان، در آگاهی بشر اسطوره ساز با دلایل منطقی و قابل پذیرش، اجزایی را از خود صادر می کند، درست همان گونه که نور از خورشید ساطع می شود. بعد از این کل واحد (زمان)، پدیده ی واحد دیگری رخ می نماید که بنیان هستی جهان را تشکیل می دهد و برای همیشه به عنوان یکی از عناصر اصلی اندیشه، در زندگی قوم نقش بازی می کند.
این پدیدۀ تضاد است که در کلی ترین صورت خود به شکل تقابل جاودانۀ خیر و شر یا هرمزد و اهریمن، فلسفۀ زندگی این مردم را شکل می دهد.
این دو نیروی عظیم با ویژگی های ظاهری و باطنی نشانگر چگونگی تضاد در اندیشه ی آریایی هستند: هرمزد، سفید و خوشبو و روشن مثل آفتاب شرق، سراسر نور مطلق است، ساکن و بی حرکت مثل قوم اسکان یافته ی خویش و صلح طلب و آرام و یکجا نشین است و اندیشه را پیشه ی خود کرده. اهریمن سیاه و تاریک و بد بو، مهاجم و جنگ طلب و موجودی در حرکت دائم مثل اقوام مهاجر و شکارچی و ضد سکونت است.
در عمق فلسفۀ این تضاد شگرف شاید بتوان ریشه ی اصول متضاد اندیشه و عمل را یافت. هرمزد با آرامش ابدی خویش تنها به نیروی خرد می اندیشد، با نیروی اندیشه خلق می کند، با نیروی اندیشه می جنگد، با نیروی اندیشه احساس می کند.
اهریمن از آغاز بدون اندیشه، تنها بر محور اصل حرکت نامنظم و غیر هدفمند خویش می چرخد.
شاید بسیار بعید نباشد اگر نهایتاً یکی شدن این دو نیرو (اندیشه و عمل) را در جوهرۀ وجود مخلوق برتر هرمزد (انسان) پیدا کرد.
انسانِ نیمه هرمزدی و نیمه اهریمنی آمیزه ای ست از اندیشه و عمل. گاه اندیشه می چربد و گاه عملِ بدون اندیشه و تعیین کننده ی سرنوشت نهایی انسان تسلط نهایی یکی از این دو خواهد بود.
اهریمن و هرمزد، هر دو در وجود این مخلوق هرمزدی رخنه می کنند، یکی برای زندگی یکی برای مرگ، یکی برای نیکی یکی برای شر و نهایتاً حضور این دو نیروی متضاد در وجود انسان است که او را به تحرک وا می دارد و در درون جبرِ مطلق حاکم بر هستی، او را حاکم مختار سرزمین وجود خویش می سازد. اگر سرنوشت کلی بشر در آغاز به وسیله ی قادر مطلق رقم زده شده است و هیچ گونه تغییری نخواهد پذیرفت؛ ولی حضور این دو نیروی عظیم مخالف در وجود وی عواملی هستند که او را از انفعال و تسلیم شدن به جبر مطلق باز می دارد و تحرک و قدرت تصمیم گیری به او می بخشند تا زندگی برایش معنا پیدا کند.
بدون وجود این پدیده ی هستی آفرین هیچ دلیلی برای خلق جهان نمی توان تصور کرد. هیچ چیز در درون خود هرمزد که در قلمروی از نور مطلق و سکون کامل به سر می برد و با بهتر است بگوییم هم جنس قلمرو ساکن و نورانی خود و آمیخته با آن است، وجود ندارد که او را به حرکت در آورد و عامل محرکی برای او باشد تا او دست به آفرینش بزند. پس نطفه ی هستی یعنی تضاد پا به میدان می گذارد، اهریمن در مقابل هرمزد قرار می گیرد. و آفرینش صورت می گیرد.
ریشۀ زمینی دست یافتن به چنین اصل تعیین کننده ای را علاوه بر زمینه های فلسفی شاید بتوان در واقعیت زندگی قوم که اغلب مورد حمله و تهاجم نیروهای متخاصم شکارچی یا بیابانگرد هستند یافت. در متن این تضاد است که قوم رشد می کند، می سازد، ایجاد می کند، و برای این حرکتش معنا و مفهوم می یابد. خدایشان نیز در متن تضادی بین خیر و شر است که هستی را شکل می دهد، ابزار می سازد و حرکت را در ابزارش جاری می کند.
آفرینش برای جنگ
«به بهدین آن گونه پیداست (که) هرمزد فراز پایه، با همه ـ آگاهی و بهی، زمانی بیکرانه در روشنی می بود. آن روشنی، گاه و جای هرمزد است که (آن را) روشنی بیکران خوانند اهریمن در تاریکی، به پ ـ دانشی و زدارگامگی، ژرف پایه بود.»
اهریمن بر خلاف هرمزد متحرک است ولی تحرک او توأم با آگاهی نیست بلکه حرکتی نامنظم دارد. بعد از این تازش که به منظور ویرانگری و مرگ صورت می گیرد، هرمزد در مقام دفاع و بعد از تعیین زمانی برای آغاز جنگ، دست به آفرینش مینوی و سپس مادی می زند.
در کل فلسفۀ آفرینش زردشتی آنچه که از نخستین قدم برای خواننده چهره مشخص خود را می نماید صحنه ی نبردی است که هر حرکتی در تک تک اجزای آن، با آغاز جنگ، هدف آن و پایانش ارتباط منطقی دارد. چنین فلسفه ای بی درنگ صاحبان آن فلسفه را سوار بر اسب های جنگی، با ابزار جنگی و روحیه ای جنگی جلو چشم می آورد. با نگرشی از آغاز بر چونی و چرایی این آفرینش، بوی جنگ را در زندگی این قوم به راحتی می توان حس کرد.
اهریمن گناگ (ganag گناگ به معنی مهاجم یکی از صفات اهریمن است) بر قلمرو هرمزد می تازد، هرمزد برای دفاع از سرزمین خویش ـ که در واقع نمونه ی آسمانی سرزمین اقوام بومی و ساکن است که مورد تهاجم اقوام بیابانگرد و مهاجم قرار می گیرد ـ دست به کار می شود. وی با اندیشه و خردی که ذاتی اوست نیروی دشمن را بررسی می کند و آنگاه دست به ساختن ابزار دفاعی می زند، زمان معین و محدودی برای جنگ تعیین می کند. در درون زمان کرانه مند دست به دامان چاره می زند. با هوشیاری و خرد خویش در می یابد که دشمن را باید زمانی سردواند پس برایش سرود می خواند ـ همانطور که دشمن برای دشمن رجز می خواند ـ روحیه اش را تضعیف می کند، به او می گوید که پایان کار به نفع تو نخواهد بود، حتا بزرگوارانه به او پیشنهاد صلح می دهد ولی دشمن کج اندیش این پیشنهاد را ناشی از ضعف می پندارد و جری تر می شود.
رجز خوانی یا خواندن سرود اَهونَوَر (ahunavar) کار خودش را می کند. جادوی کلام به کمک هرمزد می آید و اهریمن را مدت ها گیج و بی هوش می کند و این فرصت خوبی است تا هرمزد ابزار جنگ بسازد و لشکر بیاراید. او این کار را نخست به شکل مینوی انجام می دهد. آنها را ساکت و خاموش می آفریند و می آراید.
وی پس از آفرینش زمان درنگ خدای (زمانی که پادشاهی دراز دارد) «از خودی خویش، از روشنی مادی، تن آفریدگان فراز آفرید، به تنِ آتشِ روشن، سپید، گرد و از دور پیدا، از ماده ی آن مینو که پتیاره را که در هر دو آفرینش است، بِبَرَد )
جنس آفریدگان هرمزد نیز از جنس مینویی است که کشنده و نابود کننده ی پلیدی و پتیاره است. هرمزد پس از آن وای درنگ خدای را که ایزدی قدرتمند و در واقع بزرگ ارتشتاری است با جامه ی ارغوانی رنگ جنگی و سلاح زرین در دست، می آفریند و اساساً آفرینش خود را، یا به واقع سربازان خود را به یاری وای درنگ خدای می آفریند.
ستارگان آسمان و ماه و خورشید نیز سپاهیانی هستند گمارده شده در آسمان و فلسفه ی وجودی شان تنها دفاع در برابر دشمنان پتیاره است:
«هرمزد در میان آسمان و زمین روشنان را فراز آفرید او برای همه ی آفرینش آغازین جهان جایگاه ساخت که چون اهریمن رسد به مقابله ی دشمن خویش کوشند و آفریدگان را از آن پتیارگان رهایی بخشد، همان سپاه و گند که در (میدان) کارزار بخش شوند بر آن اختران چهار سپاهبد به چهار سوی گمارده شد.
سپاهیان بر آن سپاهبدان گمارده شد. پس بیشمار ستاره ی نامبردار، برای همزوری و نیرودهندگی (به) آن اختران، به سوی سوی و جای جای گمارده شد. چنین گوید که تیشتر، سپاهبد شرق، سَدْویس سپاهبد نیمروز، وَنَند سپاهبد غرب، هفتورنگ سپاهبد شال، میخگاه که میخ میان آسمانش خواند، سپاهبدان سپاهبد، پارَنْد و مَزَده داد و دیگر از این شمار، سرداران پاسدار نواحی اند او ماه و خورشید را به سالاری آن اختران آمیخته و نیامیخته گمارد که ایشان را همه بند به خورشید و ماه است.»
خورشید و ماه همانند پادشاه و وزیری مقتدر، با القای قدرت واحد مرکزی، مهار همه ی ستارگان و ارتشیان خود را به دست دارند. هر حرکتی تنها با حرکت دست این دو میسر است. یعنی همان الگویی که در نظام پادشاهی به باوری ابدی تبدیل می شود. و سپاهبدان چهارگانه، با سپاهبدان سپاهبدی که ناظر بر امورات جنگی است، به خوبی سیستم نظامی حاکم یا مطلوب را تجسم می بخشد.
« نخست آسمان را آفرید او آفریدگان را همه در درون آسمان بیافرید دژگونه بارویی که آن را هر افزاری که برای نبرد بایسته است، در میان نهاده شده باشد یا به مانند خانه ای که هر چیز در (آن) بماند مینوی آسمان (که) اندیشمند و سخنور و کنش مند و آگاه و افزونگر و برگزیننده است، پذیرفت دوره ی دفاع بر ضد اهریمن را که باز تاختن (وی را به جهان تاریکی) نهلد، مینوی آسمان گونان گُرد ارتشتاری که زره پوشیده باشد تا بی بیم، کارزار رهایی یابد آسمان را بدان گونه (برتن) دارد »
چنین ترکیب و چنین ترتیبی جز در یک سپاه منسجم و منظم با تجربۀ جنگی خوب و طولانی ممکن نیست. الگوی زمینی سپاه ارتشتاران و سپاهبدان و غیره به خوبی به آسمان منتقل شده و فلسفه ی وجودی آسمان را معنی بخشیده است. از جانبی دیگر تقدس مینوی ترکیبی آسمانی، اطاعت خالصانه ی زمینی و پیروی از این ساختار مقدس را الزامی می کند.
تصویر نهایی که از وضعیت این ستارگان و سپاهبدان شان داده می شود، درست شبیه ساعات انتظار و وضعیت بی حرکت سپاهی آراسته در یک سوی میدان رزم است و تا حرکت و تازش دشمن دست به حمله نمی زند و آرام به جا می ماند.
«ماه و خورشید و آن ستارگان، تا آمدن اهریمن ایستادند و نرفتند. زمان به پاکی می گذشت و همواره نیمروز بود. پس از آمدن اهریمن، به حرکت ایستادند و اگر آن بزرگتر مرد از آن بزرگتر کمان بیفکند. ماه را حرکت همسان سه پره تیری میانه است اگر آن میانه مرد از آن میانه کمان بیفکند. ستارگان را حرکت چون سه پره تیر کوچک است اگر آن کوچک مرد از آن کوچک کمان بیفکند »
به نظر می رسد صاحبان چنین اندیشه ی اساطیری، قومی می باشند ساکن که در آرامش و نور مطلق زندگی می کنند (همان گونه که خدایشان زندگی می کند)، ولی دشمنِ بی دانش ضمن حرکتِ بی هدف و اهریمنانه و نامنظم خود که اقوام کوچ نشین یا بیابانگرد و مهاجم را به خاطر می آورد، به این سرزمین ساکت و پُر از آرامش می تازد. از آنجایی که سکون و آرامش تازه یافته، ودیعه ای ست که عیناً باید مانند صورت آسمانی خود حفظ شود، آغاز به حمله نمی کنند، صلح طلب هستند در عین حال بسیار آگاه (صاحب خردی همه آگاه)، آینده نگر، چاره ساز، قدرتمند، صاحب تجربه ی جنگ های منظم و دارای سپاهی قدرتمند و عظیم.
بنابر این طبیعی به نظر می رسد که اسطورۀ آفرینش چنین قومی ـ که رنگ و شکل خود را مستقیماً از وضعیت زندگی زمینی آنها گرفته است فلسفۀ وجودی خویش را بر مبنای جنگ بنیان گذارد.
تشویق قوم و قبیله به ساکن شدن (مثل هرمزد) ظاهراً تشویق آغاز دورۀ کشاورزی و دامداری توأم با آن است و حرکت و کوچیدن و دست درازی کردن به سرزمین این و آن و وارد قلمرو اقوام ساکن شدن حرکتی اهریمنانه، زشت و سیاه است.
منابع
الیاده، میرچا(1362)، چشم اندازهای اسطوره، ترجمه ی جلال ستاری،تهران، انتشارات توس.
هنیلز، جان (1368)، شناخت اساطیر ایران، ترجمه ژاله آموزگار و احمد
تفضلی، کتابسرای بابل، نشرچشمه.
بهار، مهرداد (1362)، پژوهشی در اساطیر ایران، تهران، انتشارات توس.
فرنبغ دادگی، بندهش (1369)، گزارنده مهرداد بهار، تهران، انتشارات توس