سعیدی سیرجانی؛رند عالمسوزی که مصلحتبین نبود:دکترصدرالدین الهی
اشاره
روزچهارشنبه ششم آذرماه 1387 ـ 26 نوامبر 2008 مصادف است با سال قتل ناجوانمردانهء علی اكبر سعيدی سيرجانی، محقق، مقالهنويس، شاعر و «رند عالمسوز» روزگار ما که بهاقتضای رندی مطلقاً مصلحتبیناند. در روز 6 آذرماه 1373 مقامات امنيتی و اطلاعاتی رژيم جمهوری اسلامی ايران مرگ سعيدی سيرجانی را كه قريب ده ماه از دستگيريش میگذشت، اعلام داشتند و علت مرگ را «ايست قلبی» عنوان كردند.
در حقيقت سعيدی سيرجانی اولين قربانی سلسله قتلهايی بود كه بعدها بهنام «قتلهای زنجيرهای» مشهور شد و هدف این کشتارها از ميان برداشتن و حذف فيزيكی كليه مخالفان دگرانديش، فارغ از نحوة فكر و طيف عقيدتي آنان بود.كارگزاران قتلگاه «عقيدتي ــ سياسي» وزارت اطلاعات ايران انواع وسايل قتل و شكنجه را به روي زندانيان مبارز ميآزمودند. از آن جمله گفته شد كه «ايست» قلبي سعيدي سيرجاني به واسطة استفاده از شياف پتاسيم بوده است كه پس از مرگ هيچگونه اثري در بدن به جاي نميگذارد. با وجود اين مسئولان قتلگاه، جسد سعيدي سيرجاني را هنگامي تحويل خانوادهاش دادند كه از آنها سه تضمين به اين صورت گرفتند:
1- تقاضاي كالبدشكافي در پزشكي قانوني نكنند؛
2- در مراسم تشييع و تدفين جز نزديكان درجه اول، آنهم حد اكثر ده تن، بيشتر شركت نداشته باشند؛3- مجلس ترحيمي بطور رسمي منعقد نگردد.
بدين گونه دفتر حيات مردي مبارز، دانشمند و آگاه فرو بسته شد. اين هفته و هفتۀ بعد يادداشتهاي بي تاريخ را به سعيدي سيرجاني و نگاهي از نو به او اختصاص دادهام به این نحو که در یادداشتهای این هفته به معرفی او و طرز کار و مبارزهاش پرداختهام. و در هفتة بعد اثري از وي را معرفي خواهم كرد كه كمتر كسي آن را خوانده است و ميشناسد.
1
آشنايی
سال اولي كه اين بنده به دانشكدة ادبيات تهران در عمارت نگارستان رفتم (1333)، سعيدي سيرجاني شاگرد سال سوم بود. بنا به يك سنت نانوشته، سال اوليها احترامي براي بزرگترها قائل بودند. در آن سال سعيدي كه جواني سيهچرده و لاغر اندام بود، در ساعات استراحت در محوطة جلو ساختمان كلاسهاي دانشكدة ادبيات ميايستاد و هميشه دور و برش پر بود از آدمهايي كه ميگفتند اين جوان كرماني هم خوش صحبت و بذلهگوست، هم شعر خوب ميگويد و خوب ميشناسد.
سلام و عليك ما در آن سالها شبيه ايست خبردار سال اوليهاي دانشكدة افسري براي سال سوميها بود و ما دلمان خوش بود كه اين سيهچردة كرماني با آن لهجة دوست داشتني گاهي شعر بخواند و شعرها هم اكثراً شعرهاي طنزآميز بود از نگاه او. اولين باري كه من ديدم كسي از طنز حافظ سخن به ميان آورد سعيدي بود، در دانشكدة ادبيات آن روزگار، يعني زماني كه كسي فكر نميكرد ميشود لابلاي حافظ طنز يافت. آن روز بعد از ظهر پاييزي سعيدي دور برداشته بود و بحث ميكرد كه حافظ زبان طنزي دارد كه كم از سعدي و عبيد نيست و در برابر حيرت همه گفت:
اصلا هيچكدام از شما تا حالا فكر كرديد كه جواب حافظ به آقاي آيت اللهي كه او را نصيحت ميكند، از چه طنز شيريني برخوردار است:
شيخم به طنز گفت: «حرام است مي مخور»
گفتم كه: «چشم، گوش به هر خر نميكنم»
2
سعيدی ساواكی
در سالهاي انقلاب سعيدي در تهران بود و من خوانندة مشتاق مقالات جاندار و انتقادي او و كتابهايش كه به اينجا ميرسيد و مثل ورق زر دست به دست ميگشت. در برخورد با وقايع انقلاب اسلامي سعيدي به ناگهان از قالب محققي برجسته در بنیاد فرهنگ ایران و ویراستار بسیاری از کتب این نهاد فرهنگی واقعی که خود نیز كتابهاي «وقايع اتفاقيه»، «تفسير سورآبادي» و «تاريخ بيداري ايرانيان» را تصحيح و تنقيح كرده و به چاپ سپرده بود، بيرون آمد و مبدل به اولين منتقد مستقل و تكصداي جمهوري اسلامي ايران شد.
سابقة تحقيقي او در ساية مقالاتش قرار گرفت. از آنجا كه يك انسان تكصدا بود و نمايندة هيچ دسته و گروه سياسي نبود، به ناگهان از هر دو سو مورد انتقاد سخت قرار گرفت. داستان شيخ صنعان را در «نگين» دكتر محمود عنايت چاپ زد و اين قصه چنان بر خليفه خميني گران آمد و آنقدر دل «قدرت خانم» دلبر آقا را سوزاند كه مجله توقيف شد و دكتر عنايت آمد به آمريكا كه معالجه كند و ماند و ماندگار شد، اما سعيدي در داخل ايستاده بود. در حقيقت انقلاب اسلامي چيزي به سعيدي داد كه همانا ساختن منتقدي آگاه و دلير بود و چيزي از او ستاند بس گرامي: جانش را.
او در بحبوحة اعدامهاي دستهجمعي افسران ارتش شاه اولين نويسندهاي بود كه پرسيد اينها را به چه جرم اعدام ميكنيد؟ خيلي از اينها مأمور كاري بودهاند و در دستگاهي كار ميكردهاند كه براي خدمت به آن قسم خورده بودند و انقلاب در اين معني نيست كه گله گله آدمها را به جوخة آتش بسپاريم و جرم آنها را فقط در برداشتن لباس نظامي بشمريم.
گمان ميبريد آسان است در آن دوران تب و تاب انقلاب با اين جرأت و صراحت كاري را كه «تودة به هيجان» آمده به شيوة تماشاگران ميدان كنكورد انقلاب فرانسه تأييد ميكرد، و «اعدام بايد گردد» شعار خشمگينانه به خيابان ريختههاي بي خبر بود، تقبيح كردن و در برابر آن ايستادن؟ مزد سعيدي اين بود كه گفته شود «ساواكي» است. بيچاره سعيدي همة عمر، از تهمت زدن و تهمت زنان نفرت داشت. خيلي زياد.
3
دو تكهء جدا از هم
بعد از يك سخنراني در دانشگاه بركلي شب به منزل صادق چوبك كه غالباً با مهر و صفا ميهماندار بعد از سخنراني خواص بود، جمع بوديم. سخنرانياش در دانشگاه يك حرف اساسي داشت و آن اين كه ايرانيان نبايد به دو پارچة «ايراني مهاجر»، «ايراني مقيم» تقسيم شوند. در لس آنجلس اين حرفها را زده بود و تقريباً هواش كرده بودند. با جرأت در همة مصاحبههاي تلويزيوني شركت جسته بود و با رندي تمام ضمن نقد سخت رژيم اين تز را پيش كشيده بود كه: مادام كه اين دو پارچگي مهاجر و مقيم وجود داشته باشد، سود اصلي را رژيمي خواهد برد كه ميخواهد از دعواي اين دو جناح براي سفت كردن پايههاي موجوديت خود استفاده كند.
در دانشگاه بركلي تقريباً همان ايرادهاي لس آنجلس به زبان مؤدبتري بر او گرفته شده بود. در خانة چوبك در حضور دكتر محجوب گيلاس به دست حرف ميزديم و مرد سيهچردة سيرجاني كه ديگر آن پسر لاغر مجلس آراي دانشكدة ادبيات نبود، دل شكسته حرف ميزد. بهنوعي از فكرش دفاع ميكرد و به نوع سختتري آخوندها را ميكوبيد. به يكي دو تا از جوانترها توصيه ميكرد كه بيشتر در احوال دينداران دنياپرست دقيق شوند و بشدت از دست حزب توده و همبستگي انقلابيش با امام عصباني بود. اعتقاد داشت كه تمام دستگاه انقلاب همّ و غم خود را مصروف اين كرده است كه سابقهء فرهنگی و تجددگرايی از مشروطه به اين طرف بخصوص عصر پهلویها را از ذهن مردم پاك كند.نامهای بزرگ ادب و فرهنگ ايران را با تهمتهای زشت و كثيف بيالايد. اعتقاد داشت كه كار آخوند در طول تاريخ فكري ايران فقط تهمت زدن بوده است. و مردم را با اين تهمتها به هيجان آوردن و بر سر اهل فكر تازاندن و آنان را از معركه به بيرون تاراندن و به يك مدعي متذكر شد كه: بله آقا راست ميگويم همين محجوب، چوبك و يارشاطر و، متيني را تهمتها از وطن تارانده است.از تهمت زدن و تهمت زنان نفرت داشت. خيلي زياد.
4
مرد سادهدل كويری
بار آخري كه ديدمش دفعة دومي بود كه به لس آنجلس آمده بود. آقاي رفسنجاني، رئيس جمهور بود و او در نامهاي سرگشاده او را «مرد هوشمند كويري» ناميده بود. زانو به زانو نشسته بوديم. پرسيدم آيا واقعاً به رفسنجاني اعتقاد دارد؟ در كمال صداقت گفت: «مرد قرصي است، ميشود با او حرف زد، از حرف زدن كه آدم ضرر نميكند.» با او همعقيده نبودم. تذكر دادم كه بههرحال اين طور تند و بدون پروا حمايت كردن از اين آقاي رئيس جمهوري شايد درست نباشد و او جواب داد كه «نه، اين آقا ميخواهد آنهايي را كه از وطن قهر كردهاند به وطن برگرداند» و چون سرمان گرم بود به خنده گفت: «باور كن حتي ضد انقلابهايي مثل ترا من خودم ميآيم با ماشين پاي طياره ميبرم شهر».
در آن شب هيچ ايرادي بر اين «مرد سادهدل كويري» نگرفتم. با آدمهايي كه دل و زبانشان يكي است، دشوار ميتوان محاجّه كرد. خوشحالي او اين بود كه با آمدن رفسنجاني اوضاع بهتر و آرامتر خواهد شد و تيغ سانسور از پشت گردن كتاب و روزنامهها برداشته خواهد شد. هم در آن شب بود كه گله ميكرد از نگهداشتن كتابهايش ازجمله «ضحاك ماردوش». وسط صحبت گفت: «فلاني، اين ضحاك آدم بزرگي است، چون هر ظالمي در ايران به او تشبـّه ميجويد. آن منظومة «باور نميكنيم كه ضحاك مرده است» ترا ديدهام. ضحاكها هميشه هستند، فقط از اينكه اسم ضحاك رويشان باشد بد اخم ميشوند. راست گفتهاي.»
روزهاي بعد لس آنجلس به جان او افتاد. تير تهمت از هر سو روانه شد. چيزي كه سعيدي از آن نفرت داشت. گفتند و نوشتند كه او مأمور رژيم است! كه براي اغفال روشنفكران و مبارزان برون مرزي به خارج از ايران اعزام شده و مأموريتش را به نحو احسن انجام ميدهد. «فرستادة رژيم» در روزها و ماههاي بعد عنوان رسمي سعيدي سيرجاني شد از سوي «مبارزان برون مرزي» براي مردي كه:
از تهمت زدن و تهمت زنان نفرت داشت. خيلي زياد.
5
سعيدی دربند
خبر آمد كه سعيدي سيرجاني و نياز كرماني را در تهران گرفتهاند به جرم حمل و استفادة از ترياك و ارتكاب عمل لواط. تكليف روشن بود. او را گرفته بودند به جرم نوشتن مقالههايي كه بنيان حكومت ولايت را به لرزه درآورده بود و نامههاي سرگشادهاي كه براي مسؤولان رژيم از رهبر تا رئیس مجلس نوشته بود و از رفتار ناجوانمردانة دستگاه سانسور با آثارش در آنها ناليده بود.
و اين تهمت آخر تهمت ناجوانمردانهاي بود. اما قاعدتاً سعيدي نبايد از اين تهمت خشمگين و يا متعجب ميشد. او ديده بود كه پيش از وي دكتر بقايي را با همين اتهام لواط و ابتلاي به سيفليس زنداني كردهاند. انسولين را كه داروي حياتي او براي مبارزه با قند بوده است، از وي بريدهاند و روزي كه جنازة آن مرد درشت اندام سنگين را تحويل كسانش دادهاند، مرد سرسخت همولايتياش فقط چهل كيلو شده بوده است.
در آمريكا ما دست بهكار شديم. كميتهاي به نام «كميتة دفاع از سعيدي سيرجاني» تشكيل شد. در شرق و غرب آمريكا روزها و ساعتها وقت گذاشتيم. نامه نوشتيم. امضا جمع كرديم. مدارك ضد و نقيضي را كه دستگاه امنيتي عليه او ارائه داده بود، در روزنامههاي خارج مورد بحث و فحص قرار داديم. بهتشویق استاد احسان یارشاطر و با همت و پیگیری دکتر جلال متینی در شرق و رفقای مبارز من در غرب این کشور، جنبشی فراگیر نهتنها آمریکا که تمام ممالک دیگر را در خود گرفت.
خيليها كه اهل اين طور كارها نبودند با تمام اختلافات مسلكي و سياسي پا پيش گذاشتند و امضا دادند. چوبك يكي از آنها بود كه گفت: «من پای هيچ اعلاميهای را امضا نكردهام اما به خاطر مظلوميت سعيدی امضا ميكنم.» پس از اعلامية دفاع از سلمان رشدي، که امضاکنندگان زیادی نداشت اما تأثیرش انکارناپذیر بود، اين اولين و وسيعترين تجمع صاحبان فكر و ايرانيان خارج از ايران بود كه حكومت تهران را به فكر واداشت. نامهها به مقامات بينالمللي نوشتيم. استمداد كرديم. كتابي با نام «گناه سعيدی سيرجانی» منتشر ساختيم و كوشيديم كه زنداني بيگناه را به نحوي از بند برهانيم.
در داخل اما فشار بر سعيدي سيرجاني افزايش يافت. از قول او ندامتنامههايي خطاب به بازجوي عزيزش در كيهان و روزنامههاي مشابه چاپ شد. اين ندامتنامهها رسوايي رژيم را بيشتر كرد، لاجرم تهمتهايي را كه بر او وارد ساخته بودند رنگ و جلاي بيشتري داد: كارگزار سيا، مأمور صهیونيسم، همكار فراماسونها، و در ارتباط با سلطنتطلبان. در درون زندان بي شك دل مردي كه زهرة شير داشت از اين تهمتها آب ميشد، زيرا اواز تهمت زدن و تهمت زنان نفرت داشت، خيلي زياد.
6
قلمی تيزتر از شمشير
لابد ميخواهيد بدانيد كه چرا سعيدي سيرجاني به چنين عاقبتي دچار شد؟ اگر به چند نامه كه او به مقامات مملكت نوشته است و ما همه را در كتاب دومي به نام «از شيخ صنعان تا مرگ در زندان» پس از مرگش به سرپرستي دكتر احسان يارشاطر منتشر كرديم، مراجعه كنيد، به نكتههايي ميرسيد كه ميبينيد دستگاه امنيتي رژيم حق داشته است از يك صدا، آن هم يك تكصدا آنقدر وحشت كند كه كمر به قتلش ببندد. سعيدي در نامههاي خود كه بهترتيب سه نامه به آيتالله خامنهاي، يك نامه خطاب به آقايان هاشمي رفسنجاني، دكتر حبيبي، معاون اول رياست جمهوري و آقاي خاتمي، وزير ارشاد اسلامي، يك نامه به نمايندگان مجلس شوراي اسلامي و يك نامه در جواب تهمتهاي روزنامة كيهان خطاب به هموطنان نوشته است، او در این نامهها مسأله سانسور و كتاب به طور اخص و موضوع فشار و آزاديكشي را بهطور اعم طوری مطرح كرده است كه بي شك حرفهاي او و افكارش مانند همولاتيش ميرزا آقاخان كرماني و مكتوبات او در تاريخ فكر آزاديخواهي ايران باقي خواهد ماند.
نامهها صريح است. بي پرده است. حرفها در آن بروشني زده شده و مرد به جان آمده از ريا و دروغ، در بند تعارفات و مجاملههايي كه عموماً در اين مواقع به كار ميگيرند تا شايد راه فرار و آشتي براي روز مبادا باقي بگذارند، نيست. يك تنه ايستاده است و تنها و بي هيچ ياوري رجز خوانده و حريف طلبيده است. خواندن بخشهايي از اين نامهها ياد اين دلاور به خاك افتاده را در اذهان جاودانه خواهد ساخت.
7
از: نامههايی به خامنهای
*«ضحاك ماردوش» كتاب مفصلي نيست، جزوة مختصري است كه خواندن و بررسياش بيش از دو ساعت وقت نميگيرد. موضوعش ارتباطي نه به زمان حاضر دارد و نه به رژيم فعلي. البته توجه به شاهنامهء فردوسی و فرهنگ فارسی احتمالا گناهی است در نظر بزرگانی كه در نهايت مآل انديشي همتشان مصروف برگذاري سمينار دعبل خزايي است، آنهم در مناسبترين نقطهء ايران، يعني استان خوزستان.
*واقعاً نميدانم كجا نوشتههايم خلاف مصلحت اسلام يا حتي حكومت موجود است. رجال الغيب وزارت ارشاد هم كه در رديف از ما بهترانند و دست نويسندة مطرود ممنوعالقلمي چون من به دامن كبرياشان نميرسد تا ارشادم كنند و آخر عمري از تكرار معاصي محفوظم دارند.
* در ماههاي اخير شايعهسازان البته متدين و جوانمرد، خروارها كاغذ مؤسسه كيهان و خبرنامهها را تلف كردند كه مرا سرسپردة امپرياليسم و از فعالان حزب توده و از مداحان رژيم آريامهري و از نوكران پهلبدي كه شوهر شمس است و بالاخره عضو رسمي ساواك معرفي كنند تا اگر روزي صفير گلولهاي سينهام را شكافت، يا جسد بيجانم فرش خياباني شد، حتي يك نفر بر جنازهء ملحد بدنامي چون بنده نماز نخواند. اقدام پرخرجي كه ميتوانستند با كشف يك لولة ترياك، يا مصرف دو مثقال سرب، هم بهتر به مقصود رسند و هم عملشان با تقواي اسلامي و شرافت انساني فاصلة كمتري داشته باشد.
* اين شايد آخرين نامة من باشد كه گوش جانم مشتاق طنين رهايي بخش «الرحمن» است و مزهاي در جهان نميبينم. يا بفرماييد مرا بگيرند و به پاداش جرايمي كه به سائقة طبع بزرگوار پرهيزكارشان برايم تراشيدهاند بكشند يا به دادخواهيام رسيدگي كنند و علت توقيف كتابهايم را اعلام. راه پيشواي آزادگان جهان حسينبن علي كه در انحصار قشر و طبقه خاص نيست.
به نزديك من در ستم سوختن
گواراتر از با ستم ساختن
* در حكومت اسلامي ضابطه چيست. آيا فضايل، منحصر به نياز و دعاي بيشتر است و روزهء طولانيتر، سجدة غليظتر و لقب حاجي و انبوهي محاسن و كلفتي دستار و دعوي بسيار، يا به حكم آية كريمة «ان اكرمكم عندالله اتقيكم». فضيلت افراد محصول تقرب به حق است و قرب يزدان در گرو تقوي.اگر چنين است اجازه فرماييد بي هيچ ملاحظه و پروايي عرض كنم بسياري از اعمال سران حكومت برخلاف تقواست. اين را به تجربه شخصاً دريافتهام و اثباتش اگر خواستيد آسان است.
*آدميزادهام. آزادهام و دليلش همين نامه كه درحكم فرمان آتش است و نوشيدن جام شوكران. بگذاريد آيندگان بدانند كه در سرزمين بلاخيز ايران هم بودند مرداني كه دليرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند.
8
از نامهای به: رفسنجانی، حبيبی، خاتمی
اين نامه را سعيدي سيرجاني خطاب به كابينة رفسنجاني نوشته است كه در آن آقاي خاتمي، رئيس جمهوري اصلاحطلب بعدی عهدهدار پست وزارت ارشاد اسلامي بود و ميبينيد كه نالة سعيدي از وزارت ارشاد خاتمي چطور به آسمان رفته است.
* كتابهايي كه در چاپخانه و صحافي توقيف است و در حال پوسيدن، عموماً با اجازة وزارت ارشاد چاپ شده و هزينة سنگين آنها را هم ناشر اندك مايهاي پرداخته است كه قبلا از من كتاب چاپ نكرده و به نوايي نرسيده است. مطابق ريز اقلامي كه در نامة قبليام نوشتهام، بابت كتابهاي «تاريخ بيداري ايرانيان»، «وقايع اتفاقيه»، «سيمای دو زن»، «ضحاك ماردوش»، «آشوب اژدها» و «تفسير سورآبادی» جمعأ مبلغ هفت ميليون و هفتصد و پنجاه هزار تومان هزينهء حروفچيني و چاپ و كاغذ و صحافي پرداخته شده است. نزول ماهانهاي كه ناشر بيچاره بابت اين سرمايهگذاري راكد ميپردازد، بيش از يكصد و پنجاه هزار تومان است.
*اگرنشر اين كتابها ممنوع بود، چرا وزارت ارشاد صريحاً و رسماً اجازه داد و اگر در صدور اجازه غفلتي رفته باشد گناه ناشر و چاپخانه و صحافي چيست. بگذريم از آزادي فكر و قلم، تكليف ناشر چيست؟ دولت اسلامي ميخواهد با همين نحوة عمل مغزها و سرمايههاي فراري را به مملكت برگرداند و به آنها امنيت شغلي بدهد؟
* اگر در نوشتهها عيبي است من گناهكارم و براي هر مجازاتي آماده. گناه كساني كه طبق موازين قانوني عمل كردهاند چيست؟ چرا فرمها و كتابها را نميسوزانند و اتاقهاي صحافي و چاپخانه را خالي نميكنند؟
* اگر اين كتابها ممنوع است، چرا چاپ قاچاقي آنها در اغلب كتابفروشيها موجود است. با كنترل دقيقي كه وزارت ارشاد بر كار چاپخانهها دارد و چاپ كارت ويزيتي بدون اجازه ميسر نيست، در پناه چه قدرتي «سيماي دو زن»، «ضحاك ماردوش» و «در آستين مرقع» منتشر ميشود و به قيمتي چند برابر علناً بهفروش ميرسد؟
9
يك خداحافظی دلگير با پير
در پايان اين قسمت از يادداشتها حق آن است كه نمونهاي از نثر درخشان و شيرين سعيدي سيرجاني را بياوريم. اين قسمت از پايان مقالهاي كه او در مرگ علي دشتي نوشته و با عنوان «پير ما» در كتاب «در آستين مرقع» چاپ شده است، برگرفته و خلاصه شده است. سعيدي در اين خاطرة قصهوار، داستان آشنايي و شيفتگياش را به قلم و مشخصات دشتي نقل ميكند و از دوستي عميق و دو سويهاش با او سخن به ميان ميآورد. روزهاي آخر عمر دشتي را كه شكسته و نابسته از زندان به خانه فرستاده شده است، تصوير ميكند و از يك ماه پيش از مرگ، داستاني پر آب چشم از او حكايت مينمايد. زبان، تصوير و احساس در اين آخرين ديدار او با مردي كه او را «پير ما» ميخواند خواندني است.
«يك ماهي پيش از مرگش روزي كه خلوتي دست داده بود، ــ با مقدمه چيني مفصلي در مورد آشنايي كوتاهمدت و پر كيفيتمان و اينكه اهل تعقل و منطقم پنداشته ــ از من خواهشي كرد كه مو بر تنم راست شد و عرق سردي پيشانيم را پوشاند. مرد از من كپسول سيانور خواسته بود. سكوتي كردم و قولي دادم، بي آنكه عواقب اين تعهد را سنجيده باشم. آن هم چه عواقب جانكاهي كه در طول يك ماه، ده سال پيرم كرد. اگر در عمر خويش گرفتار جدال دروني تعقل و عاطفه شده باشيد به عظمت رنج من آگاهيد و نيازي به بازگفتن نيست. از آن پس مطالبههاي مكرر او بود و وعدههاي امروز و فرداي من.
من عمري عليه خودنماييهاي پزشكان كه نام اخلاق بر آن نهادهاند رجز خواندهام و مخالف اين بودهام كه آدميزادهاي را خرگوش آزمايشگاه كنند و در هر حالتي و به هر كيفيتي زندهاش نگهدارند. چه لطفي دارد با ذلت و نكبت و علت زيستن و بهعبارت بهتر نفس كشيدن، بي هيچ اميد بهبودي؟ سالهاست كه به تحريك همين طبع راحت طلب، از دوستان طبيبم خواستهام كه در منزل واپسين، براي چند روز نفس كشيدن بيشتر آزارم ندهند و دست از هنرنمايي بردارند با اينهمه در دو بزنگاه حساس زندگي بر سست اعتقادي و بي همتي خود خنديدهام، خندهاي به تلخي جام شوكران و زهر هلاهل.
يكي روزي كه مادر مغرور و همسليقهام، بر اثر سكتة مغزي به حال اغما رفته و روي تخت بيمارستان افتاده بود و طبيب معالجش ميگفت قسمت اعظم بدنش فلج شده است و من ميدانستم كه فلج شدن كوچكترين عضوي چه رنج جانكاهي نصيب پير زن مغرور خواهد كرد و اگر زنده بماند، هر لحظة حياتش چه عذاب اليمي خواهد بود. با اينهمه بهجاي آنكه فرمان پذير عقل باشم و بگذارم با آرامش بميرد، به حكم عاطفه دست التماس به دامن طبيبانش انداختم كه به عمل مغز متوسل شوند و به هر صورت زندهاش نگهدارند و پيرزن نيمه شب قبل از عمل، با كشيدن آخرين نفس از چنگ عواطف احمقانة من خويشتن را نجات داد.
و دومين باري كه هجوم عاطفه نظام عقليام را در هم ريخت، همين آخر عمر پيرمرد بود. به خلاف سابق ميكوشيدم كمتر به ديدنش بروم و هر بار انبان فريب و دروغي پيش چشمان هوشيار و دقيقهيابش خالي كنم و با وعدة فردايي از چنگ اصرارش خلاص شوم. و روزي كه تك و تنها، كنار سنگ غسالخانه ايستاده بودم و شاهد شستشوي پيكر نحيفش بودم، روح او را ديدم كه به بالاي پيكر بيجانش ميچرخد و با همان حركت معهود دست، ميگويد «نازنين من، تو هم كه بي غيرتي كردي. اما ديدي چطور قالت گذاشتم و رفتم؟»
ميخواستم مطابق معمول جوابش دهم كه «آقا به جان خودتان فردا صبح ساعت 10 ميآيم به بيمارستان و برايتان ميآورم»، كه ناگهان يكي از آن خندههاي غم آلودش را سر داد و با دستش اشارهاي به طرف مردهشور كرد كه جوابش را بده. و اين جناب مردهشور بود كه ظاهراً براي سومين بار از من ميپرسيد «كفن مكهاي داريد يا خودمان بگذاريم؟» چه تلخ و دردناك است بازيهاي مسخرة سرنوشت.
بعد از آنكه پيكر استخواني در كفن پيچيدة او را به دهان گشاد گور سپرديم، خسته بر زمين نشستم و تكيه به ديواري دادم. در حالي كه ميكوشيدم صفحة آشفتة ذهن غمناك خود را از هر نقشي خالي كنم و دقايقي در خلأ محض از ياد هستي و نيستي برهم، اما آشوب يادها امان نميداد… جنازة بي يار و ياور فردوسي را ميديدم كه ملاي متعصب طوس راهش را بسته است و عربده سر داده كه «نميگذارم جسد اين شيعة رافضي را در قبرستان مسلمانان دفن كنيد» و جنازه بهدوشان حيرت زده و ترسان از جمعيت سنگ در مشت، معذرت ميخواهند كه «نميشناختيمش، نميدانستيم رافضي و بد مذهب است».
حسنك وزير را ميديدم كه بر چوبة دار ميرقصد و به ريش خليفه قرمطيكش عباسي قهقه ميزند. منصور حلاج را ميديدم كه ميان خنده ميگريد و مينالد كه «شبلي» تو هم ميزني؟» عطار را ميديدم كه مغول خنجر بر كف كف برلب را به ريشخند گرفته است تا غضبش بيشتر گردد و كارش را سريعتر انجام دهد. شمس تبريزي را ميديدم كه زير ضربههاي خنجر تعصب ميچرخد و سماع صوفيانهاي دارد. و عين القضات را ميديدم كه بالاي جسد خويش ايستاده و هر تكه بدنش را كه جدا ميكنند و به هوا پرتاب مينمايند ميقاپد و بههم ميچسباند.
و سرانجام او را ديدم كه از تختخوابش فرو ميآيد، عينكش را از ميز كنار دستش بر ميدارد و بر چشم ميگذارد، قباي صوف سفيدش را بر تن ميكند، محمد استكان چاي را روي ميز ميگذارد و زير بازويش را ميگيرد، پسر كوچك محمد با دندانهاي درشت و صورت نازيبا پيش ميآيد و او خم ميشود و با گفتن «نازنين» صورتش را ميبوسد، كمربند قبايش را محكم ميكند، دمپاييهايش را ميپوشد و به طرف صندلي من ميآيد. انگشتان ظريفش را لاي موهاي سرم فرو ميكندو با خندة شيرين معني داري ميپرسد «توي چه فكر بودي؟، نكند باز هم داشتي به گذشتة پر افتخار ما فكر ميكردي، ميبيني چه ملت حقشناس و فرهنگدوستي داريم، ميبيني چه…»
كه ناگهان صداي دكتر مير به فضاي غمزده و خاموش امامزاده عبدالله بازم ميگرداند، دو برادر ــ و به قول پير مرد دو فرشتة نازنين ــ دست از كار و بيمارستان كشيده و آمدهاند تا با يار ديرينة پدرشان وداع كنند. و چند قدم آن سوتر زير درخت خزان زدهاي دكتر رعدي ايستاده است. غمگين و مبهوت. همين و بس.