بجای مقدمه
مقدمهء کتاب دیدگاهها
بهروز رفیعی (راد)
– «ما بارگه داديم اين رفت ستم بر ما…».
با اين شعرِ «خاقانی» مرا در خانهاش پذيرا شد. گذشتِ زمان اگر چه وی را شکسته است، امـّا هنوز از «برفِ پيری» بر موهايش اثری نيست. می گويم: «جوان ماندی!». در جواب، اين شعرِ «شهريار» را می خواند:
– «خانهء ما از درون ابرست و بيرون آفتاب».
بيش از بيست سال از نخستين ديدارهایمان می گذرد. در آن زمان (در سال های ٤٨ – ٤٩) او دانشجوی سال اولِ دانشکدهء ادبيات تبريز بود و با آنکه تازه از لنگرود به تبريز آمده بود، امـّا خيلی زود با روشنفکران و محافل فرهنگی آنجا آشنا شده بود.
ما، عصرهای جمعه، مولانا میخوانديم (در نزدِ عبدالله واعظ که خود، عرفان مجسـّم بود). در يکی از اين جلسات، علی ميرفطروس را شناختم، با نجابتی شهرستانی و صميمی.
او در بهار ٤٩، ُجنگ «سهند» را در «تبريز» منتشر کرد. نگاهی به نويسندگان و همکاران اولين شماره «سهند»، خود، بيانگرِ کمّ و کيف مقالات آنست:
اميرحسين آريانپور، غلامحسين ساعدی، استاد شهريار، جلال آل احمد، نيما يوشيج، سعيد سلطانپور، رضا براهنی، سياوش کسرائی، خسرو گلسرخی، کاوهء دهگان، عبدالله واعظ، محمود پاينده لنگرودی، مصطفی رحيمی، بهروز دهقانی، مفتون امينی، محمد زهری، سيروس مشفقی، سهراب سپهری، اسماعيل خوئی، حسين ُدرتاج، فريبرز سعادت، عليرضا نوری زاده، منوچهر هزارخانی، م- راما، عنايتالله نجدی سميعی، بهرام حق پرست، فريبرز مجيدی، محمود آذريار (مسعودی) و … لوکاچ، ماکسيم گورکی، رومن رولان، ناظم حکمت، پله خانف، آنتوان چخوف، ژان پل سارتر.
***
معترض بود. از همان آغاز به درسهای دانشکده معترض بود و میگفت: «چرا از روش تحقيق (که روش شناخت ادبيات و تاريخ است) خبری نيست؟ چرا بهجای حافظ و مولانا، روح حنظلهء بادغيسی بر دانشکدهء ادبيات حاکم است …» در جستجوی آن فضای مطلوب بود که «ميرفطروس»، دانشکدهء ادبيات شيراز، تبريز، تهران و سرانجام: دانشکدهء حقوق دانشگاه ملّی را تجربه کرده بود. بههر حال، اين اعتراضها (با توجه به شورهای جوانی) باعث شده بود تا او «به هر جمعيتی نالان شود» و در اين رهگذار -چهبسا- «جفتِ بدحالان و خوشحالان شود» …
اولين شمارهء جُنگ «سهند» در حدود ٢٠٠ صفحه، با چاپی تميز (که لايهای آبی رنگ؛ صفحات شعر، قصّه و مقاله را از يکديگر جدا میکرد) با تيراژ سه هزار نسخه، در واقع حادثهای بود که بازتاب گستردهای در محافل دانشجوئی و روشنفکری آن زمان داشت بطوريکه در کمتر از دو ماه، تمام نسخههای آن بفروش رفت. اين امر (با توجه به تيراژ دو هزار نسخهای کتابها و نشريات ادبی در آن زمان) خود، حادثهای مضاعف بهشمار میرفت و بههمين جهت، میتوانست «حساسيت»هائی را عليه ميرفطروس برانگيزاند.
***
عاشق بود به شعر، و حسـّاس بود به واژگانِ شعر -وقتی حروف همساز (هم صدا) در آتشبازی کلمات، ترکيب های شگفتی از تصوير و موسيقی ايجاد می کردند- و ما (که تازه با شعر امروز آشنا شده بوديم) از ُنکته سنجی های او، فراوان می آموختيم.
بعد از انتشار اولين شمارهء «سهند»، خانهء کوچک دانشجوئیاش، کانون رفت و آمدهای دانشجويان و اهل شعر و ادب شده بود، و او -شديداً- در تدارک جلد دوّم «سهند» بود و حتی بسياری از صفحات نشريه نيز حروفچينی و غلطگيری شده بود، اما «ناگه غروب کدامين ستاره؟»:
در غروب يکی از روزهای آذرماه ٤٩، وقتی برای ديدارش به خانهء شمارهء يک، اوّلِ خيابان مقصوديـّه، ميدان ساعت (شهرداری) مراجعه کردم، کسی جواب نداد …« ساواک» او را با خود ُبرده بود.
***
بهسال ١٣٥١، در ايـّام تبعيد يا «سربازی» (در جيرفت کرمان)، ميرفطروس دومين شمارهء جـُنگ «سهند» را با نام «کتاب هنر و ادبيات» منتشر کرد که -باز- مورد استقبال گستردهء اهل هنر و انديشه قرار گرفت. با توجه به حضور او در «جيرفتِ» دورافتاده، برای ما -که در تبريز بوديم- دانسته نبود که وی، کَی و چگونه فرمهای چاپ شده را از چاپخانهء تبريز به تهران منتقل کرده است… به هر حال، شمارهء دوّم «سهند» نيز منتشر شده بود. در مقدمهء زيبائی که با شعر «سلامی چو بوی خوش آشنائی» شروع میشد، «ميرفطروس» علت «غيبت» يا عدم حضورش را در تبريز چنين بيان کرده بود:
«روزهای سخت و سياهی را گذرانيدهايم، روزهای سخت و سياهی که سياهی آن، چهرهء يلداها را سپيد مینمود».
***
ما، بیخبر بوديم. در سالهای دربدری؛ در «سالهای باد»؛ ما بیخبر بوديم و هر يک -در جستجوی آگاهی- مرزهای «ادبيات ممنوع» را با لذّتی شگفت در مینوشتيم، ما بیخبر بوديم…
در سال ٥٤ از حضورش در دانشکدهء ادبيات تهران و سپس در دانشکدهء حقوق دانشگاه ملّی با خبر شدم. گويا حسـّاسيـّتها و مزاحمتهای «مقامات امنيـتی»، ميرفطروس را از داشتن يک خانهء آزاد و مستقل، محروم کرده بود، لذا او، در مسافرخانهء «بيستون» واقع در خيابان اميرکبير (چراغ برق) زندگی میکرد: در اطاقکِ شمارهء ١٤، با کتابهائی که عطر عرفان و آگاهی میدادند: «تذکرةالاولياء»، «کشفالمحجوب»، «مثنوی معنوی»، «تاريخ طبری»، «تاريخ يعقوبی»، «دو قرن سکوت» و …
در آن اطاقک کوچک و در آن شرايط بیثبات بود که او، اوّلين شعرها و کتابهايش را جمعآوری و تأليف کرد: «آوازهای تبعيدی»، «سرود آنکه گفت: نه!»، «جنبش حروفيـّه و نهضت پسيخانيان»(نـُقطويان)، «اسلامشناسی» و سرانجام کتاب معروف «حلاّج».
شعرهايش -اساساً- حال و هوای تغزّل داشت؛ با تصاويری زيبا و بکر. چشم انداز شعريش، تاريخی و حماسی بود؛ با زبانی سرشار و نرم. نوعی ناسيوناليسم در شعرها و کتابهايش بود که حاکی از علاقهء «ميرفطروس» به تاريخ و فرهنگ ايران بود. ملّت، ميهن، حلّاج، بابک، عطّار، کوچهباغهای نيشابور، چنگيز، ايران و … در سراسر شعرهايش تکرار شده بود:
«ای سرزمين شرقیِ من!
– ايران!
اسطوره تطاول و توفان!
ای زنده در حماسه اشعار!
ای پايدار
پريشان!
(در خيلِ خون و خنجر و خاکستر) …».
٭
«در چشمهای شرقی تو
– اينک –
شعر شفيقی میشکفد
که آفتاب و آتش را
تفسير میکند
دستان تو
– ولی –
ابرازِ رازهای نهفته است …».
٭
ستارهها
ستارههای سرخِ آسمان ميهنِ من را
سوداگران سودائی
– اينک –
ديريست که تاراج می کنند
و روحِ ابریِ «حلاّج»
– با بانگ سرخ «اناالحقّ» –
در کوچه های فاجعه جاريست:
– «حقّ!
حقّ!
حقّ!
اناالحقّ».
٭
«بر صخرههای ستُرگ خراسان
روحِ بلند و خستهء «عطار» را میبينم
که هراسان
– در ردائی از عرفان-
و با حنجرهای از خون و خنجر
میخواند:
– «چنگيز!
چنگيز!
چنگيز!
رُخصتى!
رُخصتى!
از کوچههای عاشق نيشابور
آرام و رام گذر کن!
اين کوچههای ملّت مغلوبی است –
کز لالههای پريش
پريشانتر است
وز هق هقِ هميشه گريهاش
ديوار باستانیِ « ُندبه»
میلرزد
اين کوچههای ملت مغلوبی است –
که در تمامتِ تاريخش
(اين رودبارِ خون)
از مهربانی و ايثار
سطری حتّی
(نه سطوری)
بر وُی نرفته است
الاّ ستم
يا طرحِ ارغوانیِ ساطوری …
چنگيز!
چنگيز!
رُخصتى!
رُخصتى!»
٭
«عطش عطش همه زخمم، هزار اخگر بود
تپش تپش همه قلبم، طنينِ ُتندر بود
در آن سراچه ساکت، در آن حصارِ سکوت
سرود سرکشِ ياران؛ سرودِ سنگر بود
هلا شقايقِ عاشق! هلا ستاره خون!
دريغ و درد من از داغهای آذر بود
چه سروهای ستُرگی که اُفتاد بخاک!
چه قصههای بلندی ز سروِ ديگر بود!
«به شبنشينی زندانيان مخور حسرت»!
که نقل مجلس ما: خار و خون و خنجر بود
شکوه و شورِ تو ای عشق! عشقِ آتشناک!
چراغِ ظلمتِ شبهای قصرِ قيصر بود».
***
با انتشار «جنبش حروفيـّه…» (سال ٥٦) و خصوصاً «حلاّج» (سال ٥٧) دورهء ديگری از حيات ادبی ميرفطروس آغاز شد. «جنبش حروفيـّه…» و «حلاّج» اگر چه با حذفها و سانسورهای فراوان انتشار يافت، امـّا نگاه متفاوت ميرفطروس در نگرش به تاريخ اجتماعی ايران را عيان میساخت. کتاب «حلاّج» تا کنون بيش از ده بار در ايران و خارج از کشور، تجديد چاپ و منتشر شده است. او -خود- دربارهء حلاّج می گويد:
«حلاّج، محصول دورانی است که به جوّ عمومی آن، اشاره کردم و بنا بر اين -خواه و ناخواه- متأثّر از آن فضای عمومی است. بهمين جهت، من اين کتاب را حاصل ايـّام جوانیام می دانم (با آن شورها و شتاب های معمول)… امـّا معتقدم که خط اصلی تحقيق در بررسیِ زندگی و عقايد حلاّج، درست بوده و هست …».
٭٭٭
مخالف بود. مخالف استبداد و اختناق، و خواستار آزادی و عدالت بود، امـّا هيچگاه نسبت به ماهيت يک حکومت اسلامی متوهـّم نبود. بهمين جهت، از آغاز انقلاب، در سخنرانی ها و مصاحبه های رايجِ آن زمان، حضور نداشت. «ناشناس» ماند و همين هوشياری باعث شد تا عليرغم تعقيب های بعدی، سالم و در «امان» بماند و بعد، بگريزد. در «آخرين شعر»ش -که در بحبوحهء انقلاب ٥٧ سروده شده– دربارهء انقلاب و شخصِ خمينی گفته بود:
– «نه!
نه!
نه!
مرگ است اين
که به هيأت قدّيسان
بر شطِّ شادِ باورِ مردم
پارو کشيده است …».
اين را خروسهای روشنِ بيداری
– خون کاکُلانِ شعلهورِ عشق-
گفتند.
– «نه!
اين،
منشورهای منتشرِ آفتاب نيست
کتيبهء کهنهء تاريکی ست –
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند.
آوازهای سبزِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزهء «تازی»هاست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
میآيند».
اين را سرودهای سوخته
-در باران-
میگويند.
٭
خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!
اخلافِ لافِ تو
-اينک-
در خرقههای توبه و تزوير
با ُمشتی از استدلالهای لال
حلاّج ديگری را
بر دار میبرند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!!
٭
در عمقِ اين فريبِ ُمسلّم
در گردبادِ دين و دغا-
بايد
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی برافرازم…
***
انقلاب ٥٧ و بدنبال آن، حوادث خونين سال های ٥٨ – ٦٠همهء آزاديخواهان ايران را غافل گير کرده بود و اينک «پرستشِ انقلاب»، میرفت تا به « ُپرسشی انقلابی» مبـّدل شود: چرا «خمينی»؟ چرا- اصلاً – انقلاب؟
چونان پرندهء پرشوری در «بهار آزادی» می خواستيم که َپر بگشاييم و َپر زنيم، دريغا که در حريق بادهای مهاجم، َپر سوختيم و َپر َپر زديم … «هوای باغ نکرديم و فصل باغ گذشت» … و ما – باز – دربدر مانديم … در زمهريرِ گزمهها و گُريزها – هر يک – جان پناهی ُجستيم و گريزگاهی، زيرا قصّابانِ دستار بند – با گندناکترين دهانها «اين حجـّت با ما تمام کرده بودند که اگر میخواهيم دراين سرزمين اقامت گُزينيم، می بايد با ابليس قراری ببنديم» …
نه در ماندن، اميدی بود و نه در سفر، اختيار يا انتخابی … ترک کرديم خان و مان خود را (بی هيچ توشهای) … با پای آبله، درّه ها و درياها، کوه ها و دشت ها را پيموديم: خليجِ خُوف، کردستانِ پريشانی، بلوچستانِ اندوه، افغانستانِ گريه و عشق آبادِ جان را در نورديديم، بی آنکه آن طرف، دوستی -يا دستی- در انتظارمان باشد، بقول «ميرفطروس»:
«ما از ستيغ و تيغ گذشتيم
بی آنکه رحمتی را
– يا کمترين نگاهی را حتّی –
از هيچ ناخدا و خدائی
چشم اميد داشته باشيم …»
باری! …
«تاريخ ما، تاريخ بيقراری ما بود»…
***
کتاب «پندار يک نقد» (١٩٨٦) و خصوصاً «ملاحظاتی در تاريخ ايران» (١٩٨٨) دريچهء نوينی بود برای آگاهی ما از تاريخ ايران و اسلام، و در عين حال محک جانانهای بود که ذهنيـّت اسلامی روشنفکران ما را به نقد میکشيد، به همين جهت، در بازارِ داغ دعوتها و سخنرانیها و با اوجگيری جريان «سلمان رشدی»، بسال ١٩٨٩ از «ميرفطروس» دعوت کرديم تا برای ايراد چند سخنرانی در «کانون فرهنگی نيما» سفری به آمريکا داشته باشد، امـّا او -هر بار- از اين سفر پرهيز کرد و وقتی که از «تيرهای غيب» سخن گفت، ما از اصرار و پافشاری بيشتر، خودداری کرديم. او در يکی از نامههايش نوشت:
«…امان از اين سفرها و سخنرانیها! که غالباً با شتابزدگی، سوء تفاهم و عدم رضايت همراهاند … از اين گذشته، من فکر میکنم برای شکستنِ اينهمه ديوار، اينهمه خرافهپرستی و تعصّب فکری، کارهای گستردهتر و اساسیتری لازم است …» با اين حال، قرارِ يک ديدار و گفتگوی حضوری را با هم گذاشتيم.
-« ما، بارگه داديم اين رفت ستَم بر ما».
با اين شعرِ «خاقانی» مرا در خانه اش پذيرفت. خانه ای ايرانی، با کتابخانه ای تقريباً بزرگ، با نقاشیها و خطنگاریهائی بر ديوار: خط – نوشتهء بزرگ «حلاّج» (که ترکيب رنگهای آن، اصالتی عرفانی يا آئينی به آن میداد)، خطنگاریهای بسيار زيبائی از اشعار «عمادالدين نسيمی» و اين شعر زيبای «سيمين بهبهانی»:
دوباره می سازمت وطن! اگر چه با خشتِ جانِ خويش
ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوانِ خويش
و اينک -پس از سال ها- «علی ميرفطروس» را در کنارِ خود داشتم …
از «تبريز» با اشتياقی شگفت ياد می کند (چونان که عاشقی، سرزمين محبوبش را):
– «تب ريز» برايم «تب خيز» بود امـّا … «شاد باش ای عشقِ خوش سودای ما …»
هنوز او را می بينم: در بارانیِ بلند (که برنگ سياه می نمود)، در خيابان های باريک و بارانخوردهء دانشکدهء ادبيات (وقتی که صفحات چاپی «سهند» را برای غلط گيری آورده بود). در خانهء «عبدالله واعظ» (که عطر «مولانا» و «مثنوی» میداد). در سِلف سرويس دانشگاه و -خصوصاً- در روز ١٦ آذر (که بر روی ميزِ غذاخوری رفته بود و فرياد می کرد: « اينجا، خانهء ماست! چرا میشکنيد؟! چرا میشکنيد؟!». در کلاس دانشکده (وقتی که دربارهء «پاييز در زندانِ» اخوان ثالث سخنرانی می کرد). در اتوبوس، در کتابخانهء دانشگاه. در … آ … ی … دلِ غافل! پيرِ زمانه! زمانهء پير! ما چه زود پير و شکسته شديم …
می گويد: «ما، نسلِ فرصتهای سوخته هستيم، در شورهزارِ ناآگاهی باليديم و در تنورهء يک انقلابِ آدمخوار، سوختيم …»
از تاريخ و فرهنگ ايران، چنان سخن میگويد که از غرور و غرورِ ملّی سرشار می شود، چندان که – گاهی – «متعصّب» می نمايد … از دوران تبعيد می گويد، از شرايط دشوار زندگی در «پاريس» (اين « ميهمانخانهء مهمانکُشِ روزش تاريک / که به جان هم انداخته است، چند تن ناهموار، چند تن نا هشيار …») از «تازيانه زارِ شرايط که می خواهد همهء توش و توانمان را بگيرد و ما را به عملههای جهان سومی تبديل کند…» از «ايران» سخن می گويد که اينک – «بمانند يک بخاریِ کوچک و تنها، فرو می ميرد» و از «خيل روشنفکران ُپر ادعائی که برای تقويت همبستگی ملّیمان، برای رهائی ايران، کاری نمیکنند و هنوز نيز درگيرِ ميراثهای مصدّق و محمدرضاشاه هستند» … شعری از يکی از شاعران تيرباران شدهء آمريکای لاتين میخواند:
– «روزی خواهد آمد که ساده ترين مردم ميهن من
روشنفکران اَبترِ کشور را استنطاق خواهند کرد
و خواهند پرسيد:
روزی که ملّت – بمانند يک بخاری کوچک و تنها –
فرو می ُمرد
به چه کاری مشغول بوديد؟ …»
میپرسم:
– «با آوارگی يا تبعيد چه می کنيد؟ مسئلهء اساسی برای يک نويسنده يا محقّقِ تبعيدی چيست»؟
با اندوهی -که میکوشد پنهانش کند- میگويد: «… جغرافيا! جغرافيا! وقتی شما را از جغرافيای تان محروم کنند، مثل درخت بيدی در همهء بادهای پريشانی می لرزيد. شما – بدرستی – از تبعيد يا آوارگی سئوال کرده ايد و نه از مهاجرت، زيرا که در مهاجرت، شما آگاهانه و داوطلبانه، با تصميم قبلی و با برنامههای مشخص و حساب شده بفلان کشورِ دلخواه خود، کوچ میکنيد. اما تبعيدی (يا آواره)، قدرت انتخاب ندارد؛ بقول زنده ياد «ساعدی»: او -اجباراً- به گوشهای پناه برده که پناهش دادهاند. بنابراين: آواره، پناهنده است …
درخت ُپر ريشهای از دامنههای «البرز» کَنده میشود، با پيکری زخمی، از کوهها و درّهها و دشتها عبور داده میشود و سر انجام، در اينجا يا آنجا (در خاکِ ُرسِ فرانسه يا سوئد) کاشته میشود… نويسنده و هنرمند تبعيدی از فرهنگ و هويـّت ملّی خود بيرون است، برای اينکه از وطنش بيرون است (مانند يک ماهیِ افتاده به خشکی. تا او بخواهد زمين و زمان و زبانِ جديد را بشناسد و خشتی بر خشتِ هستی جديد خود بگذارد و ريشههايش را دريابد، چند سالی میگذرد… روشن است که چراغِ همه (چراغ همهء ايرانيان وطندوست) در آن خانه (يعنی ايران) میسوزد. بنابراين، ظالمانه است که بگوئيم: «ديگران خود دانند که چرا جلای وطن کردهاند» … در اينجا، شاعران و نويسندگان و هنرمندان ما با اشک چشم و خون دل مینويسند و خلق میکنند، در اينجا، نوشتن -واقعاً- نوعی رياضت يا ايثار عارفانه است. دوستانی که قدم رنجه می کنند و برای سياحت و سخنرانی از ايران به اروپا و آمريکا میآيند و هنوز از راه نرسيده برای نويسندگان تبعيدی، نسخهء «ادبيات جهانی» صادر میکنند، گويا نمیدانند که نه «دهخدا»، نه «عارف»، نه «هدايت»، نه «منوچهر محجوبی»، نه «غلامحسين ساعدی» و نه هيچکس ديگری در شرايط آوارگی، «شاهکار»ی نيافريده است (و نمیتوانست هم که بيافريند) بلکه چنانکه میدانيم، بسياری در تبعيد، دِق کردند و تن به دلِ خاک دادهاند … بسيار خودپسندانه است که اينهمه نشريات و کوششها و کتابهای فرهنگی، مورد توجهء دوستان نباشد و آنان در مصاحبهها و گزارشهای کشّاف و عديدهء خود -در نشريات وطن- از اين کوششها سخنی نگويند (حتی از نشريات ارزشمندی مانند «ايرانشناسی»، «ايران نامه»، «کنکاش»، «افسانه»، «فصل کتاب»، «بررسی کتاب»، «چشمانداز»، «کاوه»، «مهرگان»، «مهاجر» و …) آثار و نوشتههای ايرانيان خارج از کشور را نمیتوان «ناديده» گرفت و يا «بیتفاوت» از کنار آنها گذشت. بيمها و اميدها، آرزوها و آرمان های يک ملّت در آنها نهفته است. بيش از ٤٠٠ نشريه و مجله و صدها عنوان کتاب ادبی و فرهنگی بهزبان فارسی … به جرأت میتوان گفت که در ميان ملّتهای مهاجر، ملّتی را نمیتوان يافت که در مدت سيزده سال، اينهمه توليدات فرهنگی و هنری، خلق کرده باشد … رژيم، ما را زندهبگور کرده است و دوستان نيز …».
٭٭٭
از «فرصتهای سوخته» سخن میگويد و از «حسرتهائی که برای کارهای نکرده و ناتمام بجاست». با اينحال، اميدِ او به آينده دلگرمکننده است:
– «… قدرت رژيم، در ضعف و پراکندگی ماست. بنابراين، هرگونه اِخلالی در امر همبستگیِ ملی ما، راهِ رهائی ايران را درازتر خواهد ساخت … اصولاً سياست را «هنر تحقّق ممکنات» تعريف کرده اند، برای من -اينک- اعتقاد به آزادی، ميهن دوستی، عدالت اجتماعی، لائيسيته، حاکميت مردم، ترقیخواهی و توسعهء ملّی، اصل همبستگی با همهء افراد است … جهان تغيير کرده است و ما هم آدمهای سيزده سال پيش نيستيم، آيا فکر نمیکنيد که بسياری از مخالفان سياسیِ ديروزمان نيز امروز تغيير کرده باشند؟ …»
٭٭٭
ديدار دوست ديرينم -علی ميرفطروس- بیشک، يکی از نابترين لحظات زندگيم در سالهای اخير است. اين گفتوگو، حاصل دو سفرم به پاريس (در سالهای ١٩٩٠ – ١٩٩١) و نيز: محصول چندين مکاتبه و مکالمهء تلفنی است و قرار بود بوسيلهء يکی از انجمنهای فرهنگی ايرانيان در آمريکا، چاپ و منتشر شود. با توقّف فعاليتهای آن انجمن، چاپ و انتشار اين کتاب نيز -تا حال- به تأخير افتاد. بخشی از قسمت اوّل اين گفتوگو -مدتها پيش- در نشريهء فرهنگی «مهاجر» (چاپ دانمارک) منتشر شده است.
در طول اين گفتوگو، اگر چه من -بيشتر- شنونده بودهام، امـّا کوشيدهايم تا دوستی ديرين ما بر روند جدّیِ بحثها، تأثيری نداشته باشد.بعضی اشارات، يادها و نامها، در اين کتاب -به ضرورت- حذف يا اضافه گرديده و نيز ضمن تبديلِ زبان گفتار به زبان نوشتار، سئوالات و جواب ها نيز با حروف مختلف مشخّص شدهاند.
بهروز رفیعی ( راد ) ویرجینیا ١٩٩٢