۱- تاريخ و تاريخ اجتماعی ايران
چاپ اول: سوئد، ١٩٩٣
چاپ دوم: آلمان، ١٩٩٧
رفيعی: ظاهراً اين «هوشياری تاريخی» يا «خودآگاهی ملّی» با آنچه که در انقلاب اسلامی سال ۵۷، ديده ايم، مغاير است. علتِ اين تناقضِ تاريخی در چيست؟
ميـرفـطروس: ظاهراً بله! بسياری از محقّقان و خصوصاً روزنامه نگاران خارجی کوشيده اند تا برای فناتيسم کنونی حاکم بر ايران يک «توجيه» يا «علت تاريخی» دست و پا کنند و اين فناتيسم را مسئله ای ريشه ای (يا تاريخی) و برخاسته از فرهنگ و اسلاميت مردم ايران قلمداد کنند. عده ای هم کوشيده اند تا ظهور «آيت الله خمينی» را تبلوری از «استبداد آسيائی» بدانند … من فکر می کنم که يکبار برای هميشه، بايد به اين سوء تفاهم ها (يا سوء نيت ها) خاتمه داد. انتساب يا تعميم جنايات جمهوری اسلامی خمينی به تاريخ و فرهنگ ايران همانقدر نادرست است که مثلاً بخواهيم نازيسم هيتلری، فاشيسم موسولينی، و استالينيسم را محصولی از تاريخ و فرهنگ مردم آلمان، ايتاليا و روسيه بشمار آوريم. می خواهم بگويم که در مقايسه با کشورهای ديگرِ اسلامی (مثل پاکستان، مصر، سوريه، الجزاير، لبنان، عربستان سعودی و …) جامعهء ايران را می توان فقط بطور نمادی (سمبليک) يک جامعهء اسلامی دانست. نهاد مذهب – آنچنانکه در کشورهای فوق عمل می کند، در جامعهء معاصر ايران – يعنی از انقلاب مشروطيـّت تا قيام ۵۷ – نقش تعيين کننده ای نداشته و …
رفيعی: در اين صورت شما انقلاب اسلامی سال ۵۷ را چگونه توضيح می دهيد؟
ميـرفـطروس: اجازه بدهيد به اين مسئله بعداً اشاره کنم.
رفيعی: همانطوری که اشاره کرديد: در بررسی تاريخ اجتماعی ايران، مسئلهء «دينيـّت» يا «اسلاميـّت فرهنگ ايرانی» اخيراً مورد توجه بعضی محققان (مانند دکتر آرامش دوستدار) قرار گرفته، شما اين «دينيـّت» و «اسلاميـّت» را چگونه توضيح می دهيد؟
ميـرفـطروس: يک تناقض درونی يا ناآگاهی در اينگونه «توضيحات تاريخی» هست و آن اينکه: اين دسته از محققان توجه ندارند که نه تنها فرهنگ ايرانی، بلکه فرهنگ جهانی (و خصوصاً فرهنگ اروپايی) در سراسر قرون وسطی، آبشخورِ دينی داشته است. اين دينيـّت با توجه به درجهء تکامل اجتماعی و محدوديت های تاريخیِ قرون وسطی، بسيار طبيعی بود و غير از اين نمی توانست باشد. سراسر تاريخ و فرهنگ اروپا در قرون وسطی يعنی: تاريخ و فرهنگ کليسا، يعنی: تاريخ ُسلطهء تاريک ترين باورها و خرافه های مذهبی، يعنی: تاريخ خونين ترين تعصّبات و جنگ های مذهبی يعنی: تاريخ خونين ترين و خشن ترين سرکوب های آزادی انديشه و فلسفه. لُغت «انکيزيسيون» يا «تفتيش عقايد» -که الآن هم کاربـُرد وسيعی دارد- يادگارِ همين دوران است و لغت «اسکولا» در «اسکولاستيک» بمعنای دستورات اولياء مسيحيـّت بود و «اسکولاستيک» بمعنای علم و حکمت کليسا بود که بر اساس آن، دين و ايمان بر عقل ُمقدّم بود. در اروپا، همهء جلوه های فرهنگ بشری -خصوصاً فلسفه «دربانِ کليسا» بشمار می رفتند.
از اين گذشته، کسانی که برای «فناتيسم مذهبی» حاکم بر ايران، علل «طبيعی» يا «دينی» دست و پا کرده اند و يا جامعهء ايرانی را «دين گرا» و جامعهء اروپائی را «عقل گرا» ناميده اند، بايد بخاطر بياورند که دين مسيح که در فلسطين (آسيا) متولد شد، در آنجا رشد و گسترش نيافت، اما در «اروپای عقل گرا» مورد پذيرش و استقبال قرار گرفت. بايد بخاطر بياورند که آئين های ايرانی «مانويـّت» و «ميترائيسم» (مهرپرستی) قرن ها در «اروپای عقل گرا» مورد توجه و استقبال گستردهء مردم بود، بطوريکه بقول «ارنست ُرنان»: «اگر مسيحيت نمی بود، اينک مهرپرستی آئين رسمی اروپائيان بود». اين محققان بايد بخاطر بياورند که خودِ اروپا، مدت چندانی نيست که از فناتيسم مذهبی رها شده است. مثلاً: در اواخر قرن هفده ميلادی، فيلسوف معروف فرانسوی (پی ير -بيل) می گفت « شگفت انگيز است که ما -اروپاييان- نابردبارترين انسان ها هستيم، در حاليکه دينِ مان توسط کسی پديد آمده که سرشار از گذشت و ُمدارا بود …» در برابر اين فناتيسم مذهبی بود که «ولتر» و «جان لاک» يکی از معروف ترين رسالات شان را – بنام « ُمدارا» Tolérance منتشر کردند.
رفيعی: همهء اينها «غيرمذهبی بودن» يا «غير اسلامی بودن» ما را ثابت نمی کنند. فکر می کنم که بايد در اين باره بطور مستند حرف بزنيم و از قرينه سازی ها پرهيز کنيم …
ميـرفـطروس: بله! تأکيد من روی وجه غالب فرهنگ و ادبيات ايران است. اساساً مذهبی بودن يا نبودن يک جامعه، امری نسبی است. حتی در اروپای امروز هم نمی توان -مطلقاً- از غير مذهبی بودن مردم فرانسه يا آلمان صحبت کرد، مثلاً: طبق تحقيقی که اخيراً منتشر شده، حدود ۶۶% مردم فرانسه معتقد به خدا و معجزه و پيشگويی (طالع بينی) هستند. باورهای مذهبی -هنوز- در اکثريت مردم اروپا ريشه های عميق دارند … بر اساس همين تحقيق، ۴۵% مردم فرانسه هنوز به کليسا (برای نماز و نيايش) می روند. در اين تحقيق تنها ۲۷% فرانسويان معتقد به مذهب نيستند.
معمولاً ادبيات يک ملّت را «آينهء تمام نما و شفـّافِ روح آن ملّت» قلمداد می کنند. ادبيات -از اين ديدگاه- سند ارزشمندی برای شناخت روحيات فرهنگی، اخلاقی و دينی ملّت هاست. با اين توضيح، در يک مقايسهء تطبيقی، ما می بينيم که بر خلاف ادبيات اروپا، ادبيات ايران در قرون وسطی حامل نوعی آزادمنشی، تسامح مذهبی و همبستگی انسانی است: «عيسی به دين خود، موسی به دين خود» و «بنی آدم، اعضاء يکديگرند» نخستين اصل اخلاقی و مذهبی ايرانيان بود و يا:
پيوسته است سلسلهء موج ها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
* *
آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروّت، با دشمنان، مدارا
* *
مباش در پیِ آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست
* *
منم که شُهرهء شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما، کافری است رنجيدن
اين تعاليم، جوهر اساسی و کلی ادبيات و فرهنگ ما -در سراسر قرون وسطی- است. اساساً يکی از ويژگی های برجستهء فرهنگ ايرانی، همين روحيهء ُمدارا و عُدُم تعصّب دينی است. نوعی مدارای مذهبی -غالباً- سياست عمومی ايرانيان بود: «تسامح کورشی» معروف تر از آنست که بخواهيم در اينجا از آن سخن بگوئيم و مدارای مذهبی «يزدگرد اوّل» نسبت به اديان ديگر، آنچنان بود که از طرف مؤبدان زرتشتی بعنوان «يزدگرد بزهکار» لقب گرفت. ايران -بارها- پناهگاه فلاسفهء يونانی بود که برای گريز از تکفير و تعقيب به اين سرزمين گريخته بودند … تنها پس از گذشت قرن ها (آنهم تحت فشار اديان بيگانه) و بخاطر «بدعت» ها و تفسيرهای مختلف از تعاليم زرتشت (ظهور مانی و مزدک) موبدان زرتشتی به تنظيم «کتاب مقدّس» (اوستا) پرداختند. حتی در آموزش های «زرتشت»، جنبه های اخلاقی و «اين جهانی» بر جنبه های متافيزيکی (الهی) غالب است. در آموزش های زرتشتی، گرايش انسان به نيکی در حکم همکاری او با «اهورا» در ساختمان هستی است. اين تعاليم -اساساً- ناظر بر زندگی روزانهء آدمی و در جهت ارتقاء شرافت و فضائل انسان است (پندار نيک، گفتار نيک، کردار نيک) اين آموزش ها -بيشتر- متوجهء شادزيستی و شادخواری آدمی است … ايرانيان -در مجموع- دنيا را بنام دين به خون و آتش نکشيدند، جنگهای صليبی راه نيانداختند، به کُشتارها و قتل عام های مذهبی (نظير کشتار مخوف «سن بارتلمی») دست نزدند، يا مانند «ساوورانو» (کشيش معروف ايتاليائی) بنام «تطهير جامعه از افراد ناپاک» به قتل عام گستردهء پيروان مذاهب ديگر نپرداختند، «کوره های يهود سوزان» و دادگاه های «انکيزيسيون» درست نکرده اند، بلکه -بارها- «ارامنه» را در داخل خانه های شان پذيرفته اند، يهوديان را از اسارت «بابل» آزاد کرده اند، يونانی های مطرود را پناه داده اند … بقول «استاد عبدالحسين زرين کوب»: «تسامح و عدالت خواهی دو بال قوی ای بود که فرهنگ ايران را در گذشته به اوج انسانيت رسانيد» با اينهمه نبايد گمان کنيم که ما، ملتِ بی عيب و ايرادی بوده ايم …
نکتهء مهم اينکه: در سراسر تاريخ و فرهنگ اروپا در قرون وسطی، «دبيران» (نويسندگان، روشنفکران، مورخّين، مستوفيان، شاعران، پزشکان، ستاره شناسان، سند نويسان يا ديوانيان) همواره با کليسا و روحانيـّت، مترادف و يکی بوده اند، در حاليکه در ايران، «دبيران» از ديرباز (يعنی از دورهء هخامنشيان و ساسانيان) از حوزهء دينيـّت (روحانيـّت) خارج بوده و خود، طبقه يا قشر مستقلی در کنار دولت و روحانيّت بشمار می رفتند. بعد از اسلام و خصوصاً با آغاز خلافت عباسيان، بخاطر نياز حکومت ها به عوامل ديوانی و اداری، دبيران و نويسندگان ايرانی استقلال خود را حفظ کردند و باعث پيدايش ادبياتی گرديدند که در مجموع، ادبياتی است غيردينی … سخن شاعران و متفکران ما، آنچنان آکنده از تفکرات غيردينی و (گاهی ضداسلامی) است که يک مسلمان معمولی حتی جرأت شنيدن آنرا ندارد:
گويند کسان بهشت با حور خوش است
من می گويم که آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
کآواز ُدهل شنيدن از دور خوش است
* *
ما گبرِ قديم نا مسلمانيم
نام آورِ کفر و ننگِ ايمانيم
کی باشد و کی که ناگهانی ما
اين پرده زکارِ خويش بدرانيم
* *
ما مردِ کليسا و ُزنّاريم
گبرِ کُهنيم و نام بر داريم
* *
پياله بر کَفَنم بند! تا سحرگه حشر
به می زدل ببرم هولِ روز رستاخيز
* *
مهل که روز وفاتم به خاک بسپاريد
مرا به ميکده بُر، در خُم شراب انداز
مرا به کشتی باده در افکن ای ساقی!
که گفته اند: نکوئی کن و در آب انداز
* *
بر سرِ تربت من بی می و مطرب منشين
تا ببويت ز لَحد رقص کنان برخيزم
اين کُفريات -که از خيـّام و عطّار و حافظ نقل شده – چه مناسبتی با باورهای اسلامی دارند؟
مدارا و عدم تعصّب دينی در ايران بعد از اسلام نيز ادامه يافت و اين امر -خصوصاً- در ادبيات عرفانی ما چشمگير است. بقول «مولانا» و «عطّار»:
سخت گيری و تعصّب، خامی است
تا جنينی، کار، خون آشامی است
* ** *
ای تعصّب بند بندت کرده بند!
چند گوئی چند از هفتاد و اند؟
در تعصب میزند جان تو جوش
عارفان را جان چنين نَبوُد خموش!
با اين آزاد منشی و تسامح مذهبی است که «مولانا» و ديگر عارفان ايرانی «قرآن» را «پوست»ی مینامند و ذکر و نماز و روزه را بيهوده میدانند:
ما ز قرآن مغز را برداشتيم
پوست را بهرِ خران بگذاشتيم
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر به سر ذکر و عبادت را بسوز!
«حکيم عمرخيّام» نيز میگويد:
يکدست به مـُصحفيم و يکدست به جام
گَه مرد حلاليم و گَهی مردِ حرام
مائيم در اين گنبدِ فيروزهء خام
نه کافر مطلق، نه مسلمانِ تمام
میدانيم که فرهنگ ايرانی، بيشتر در شعر و ادب ايران خود را نشان داده است. شعر ايران کوشيده تا هم، بارِ فلسفهء ايرانی را بدوش بکشد و هم بارِ اساطيری، هنری، سياسی و عارفانهء فرهنگ ايرانی را. بهمين جهت میتوان گفت که تاريخ و فرهنگ ايران توسط شعرش از گذشته به آينده تداوم يافته است. شعر ايران، بهترين جايگاه تجلّی روح ايرانی بعد از اسلام است و لذا بهترين سند برای درک «دينيـّت» و «اسلاميت فرهنگ ايرانی» میتواند باشد. مثلاً به «حافظ» توجه کنيد (که گويا قرآن را به چهارده روايت می خوانده و دکتر «باستانی پاريزی» در مقالهء ارزشمندنش نشان داده که عنوان «حافظ» بيشتر از جهت آگاهی و تسلّط حافظ بر موسيقی و «خوشخوانی» به وی داده شده است، بطوريکه خودِ حافظ هم تأکيد میکند: ز چنگ ُزهره شنيدم که صبحدم میگفت / غلام حافظِ خوش لهجهء خوش آوازم) توجه کنيد که «حافظ» چه نگاهی به تاريخ و فرهنگ و اخلاق و فلسفهء هستی دارد:
بيا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزايد، کمال آورد
بمن ده که بس بيدل افتاده ام
وزين هردو، بی حاصل افتاده ام
بيا ساقی آن می که عکسش زجام
به کيخسرو و جم فرستد پيام
بده تا بگويم به آواز نی
که جمشيد کی بود و کاوس کی
بده ساقی آن می کزو جام جم
زند لاف بينائی اندر عدم
دُم از سُيرِ اين دُيرِ ديرينه زن!
صلائی به شاهان پيشينه زن
بيا ساقی آن آتش تابناک
که زرتشت می جويدش زير خاک
بمن ده که در کيشِ رندان مست
چه آتش پرست و چه دنيا پرست
مـُغنـّی کجائی به گلبانگ رود
بياد آور آن خسروانی سرود
الا ای همای همايون نظر!
خجسته سروش و مبارک خبر!
فلک را گهر در صدف چون تو نيست
فريدون و جم را خلف چون تو نيست
مـُغنـّی! نوای طرب ساز کن!
بقول و غزل، قصه آغاز کن
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرويز و از باربد ياد کن
چنان برکش آواز خُنياگری
که ناهيدِ چنگی به رقص آوری!
اينهمه شادی و شادخواری، اينهمه «بـزمنامه»ها و «ساقینامه»ها و « ُمـغنّینامه» ها تنها و تنها، متأثر از آئينهای ايرانی قبل از اسلام (يعنی آئين «ميترائی» و «زرتشتی») میتوانند باشند و «روح اسلام» از آنها بيزار و گريزان است. در حقيقت شاعری مانند «حافظ» آنقدر که از ارزشهای «ديرينه» و «پيشينه» (يعنی ايران قبل از اسلام) سخن گفته، از ارزشهای اسلامی -بطور کلی – غافل است. مثلاً توجه کنيد که «حافظ» چقدر از سياوش، مغان، پير مغان، خرابات، جمشيد، فريدون، کاوس، جام جم، کيخسرو، باربُد، نکيسا، مانی، مهر، شيرين، خسرو، آتشکده، زرتشت و … ياد کرده و چه مقدار مثلاً از «حضرت محمد» و «علی»…؟! تقريباً هيچ. در حاليکه، بگفتهء يکی از محققان: «حافظ» بيش از هزار بار به نامها و اصطلاحات و آئينهای ايرانی پيش از اسلام اشاره کرده است. با اين حساب، کسانی که از «روحِ اسلامی در اشعار حافظ» سخن گفتهاند، تنها از روحِ خودشان حرف زدهاند! اگر -به راستی- فرهنگ ايرانی، اسلامی (و خصوصاً شيعی) بود، امروزه بزرگترين و معروفترين شاعران ما، نه فردوسی و حافظ و نظامی و مولانا و سعدی، بلکه سرايندگان کتابهای «طريق البـُکاء» و «طوفان البـُکا» و «روضه الشهداء» میبودند (که شعرها و مرثيههائی در بارهء «شهيدان کربلا» سرودهاند).