Print This Post Print This Post
تازه‌ها


دکترمظفّربقائی:بچه محل خوش بَر و بالا!،دکترصدرالدین الهی

 

        

(1)- بچه محل خوش بر و بالا!

من بقایی را به عنوان یک «بچه محل» از سال‌های سرچشمه می شناختم واز او چند تصویری بیش   در دست ندارم و امیدوارم که این یادها بکار شناخت حقایق پنهان شده در زیر ابرِ تعصّب و یکسویه نگریستن،بیابد.

دکترالهی 3                                               

         دکترصدرالدین الهی

پدرمن،جعفر،از کارمندان و کارکنان دیرینهء وزارت دارایی بود. آن هایی که حتی در زمان ما هنوز «مالیه چی» خطاب شان می‌کردن.بچه های این نسل که با انقلاب مشروطه روئیده و در دوران سلطنت رضاشاه بالیده بودند تربیت خاص خود را داشتند. به سلسله مراتب اداری به همان چشم می‌نگریستند که به سلسله مراتب علمی. به همین جهت به «رئیس» احترام می‌گذاشتند و اگر هم عیب و علتی در کارش بود در ساز و نقاره نمی‌کوفتند. به خاطر دارم که در زمان طفلی و خُرد سالی هر ماه یکبار،جمعه ها، پدر به زیارت مرقد پدرش میرزا شمس‌الدین حکیم الهی و دو برادرش میرزا علی نقی و میرزا فضل‌الله که در «صفائیه»- گورستانی نزدیک چشمه علی تهران- می‌رفت.بعد از زیارت تربت پدر -که در حجره‌ای مدفون بود- و بعد از خواندن فاتحه برای برادران از شیخ علی خادم آن مقبره می خواست که در ِ یکی از حجره ها را باز کند تا او بر سر گور دیگری فاتحه ای بخواند. روزی بعد از چند سال وقتی از او پرسیدم که در این جا چه کسی به خاک سپرده شده؟ جواب داد:

– مرحوم داور که وزیر رضا شاه بود و از دست او خودکشی کرد،من هم عضو او در وزارت مالیه بودم. داور یک رفیق متجدّد و فرنگی مآب بود.

 بعد، دربارهء داور بسیار خواندم و شنیدم. قصد از این اشاره آن بود که روحیهء کارمندان آن زمان را تا حدّی نشان داده باشم. پدر دوستان بسیاری از آن زمان داشت که در سال‌‎های آخر عمر فقط با آن‌ها رفت و آمد می کرد. او به دوره‌های هفتگی در منزل میرزا قوام‌الدین خان مجیدی- پدر دکتر عبدالمجید مجیدی- می‌رفت و مرا هم با خود می‌برد. در این دوره‌ها،آدم هائی هم نسل او بودند و جز آن، در خود محل هم او با کسانی رفت و آمد داشت که از آن زمانه می‌آمدند، از جمله در محلهء ما مرد کم خنده و سیه چرده‌ای بود که گاهی به منزل او می رفتیم و گاهی او نزد ما می آمد. پدر، او را میرزا شهاب خان خطاب می‌کرد به همان گونه، او پدر را میرزا جعفرخان می‌خواند.

آن‌ها اغلب دربارهء انقلاب مشروطه، بگیر و ببندهای دورهء محمد علی شاه، میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل و میرزا علی اکبر خان دهخدا حرف می‌زدند،آدم‌هایی که برای یک پسر کودکستانی فقط یک نام بودند. خانوادهء میرزا شهاب خان در یکی از کوچه‌های منشعب از خیابان سیروس که کوچهء اصلی آن «میرزا محمود وزیر» نام داشت می‌نشستند و ما هم اولِ خیابان سیروس در کوچهء مسجد حاج شیخ عبدالنبی. انتهای کوچهء ما به کوچه‌ء فرعی میرزا محمود وزیر می‌خوردکه میرزا شهاب در یکی از آن ها، خانه داشت. میرزا شهاب خان لهجه‌ای غیر تهرانی داشت و یک روز پدر گفت که او اهل کرمان است.

از صحبت‌های پدر و مادر فهمیدیم که پسر میرزا شهاب خان در فرنگ درس می‌خوانَد و قرار است بعد از درس بیاید تهران. یک تابستان یادمان است که پسر میرزا شهاب خان برای دیدار پدر و مادر به تهران آمد و مادرش همهء آشنایان را به نهاری مفصّل مهمان کرد و در این جا بود که ما برای اولین بار جوان بلند قامت و خوش صورت و کم لبخندی را دیدیم که از فرنگ آمده بود و او را «مظفرخان» صدا می‌زدند.

در مجالس زنانه که ما را هم راه می‌دادند صحبت از این بود که باید دستی بالا برد و برای مظفرخان زنی گرفت چون ممکن است که «آکله» های فرنگی این شاخ نبات و این توت هرات را بزنند و ببَرند. صحبت‌های زنانه که به بیرون درز می‌کرد مردها می‌گفتند میرزا شهاب خودش می‌داند که چکار می‌کند و «مظفرخان» محتاج اینجور دلسوزی‌ها نیست.

سال دوم دبستان بودیم که مظفرخان به تهران برگشت و ساکن خانهء پدر شد. صبح‌ها اغلب می‌آمد به طرف سرچشمه و از این جا راه می‌افتادبه طرف شمال که مجلس و دروازه شمیران در آن طرف بود و باز این زن‌ها بودند که حسرت قد و بالای این جوان را که فقط با لبخند مهربانانه‌ای به همهء سلام‌ها جواب می‌داد تماشا می‌کردند و آرزو داشتند که او داماد یکی از آن‌ها بشود.

دکتر مظفر بقایی پسر میرزا شهاب خان کرمانی بچه محل خوش برو بالای ما در سرچشمه بود. 

%d8%af%da%a9%d8%aa%d8%b1%d9%85%d8%b8%d9%81%d8%b1%d8%a8%d9%82%d8%a7%d8%a6%db%8c-%d9%88%d8%af%da%a9%d8%aa%d8%b1%d9%85%d8%b5%d8%af%d9%91%d9%82

      

 

 

 

 

 

 

 

 

 مهرماه1330: دکترمصدّق ودکتربقائی درراه سفربه آمریکا   

               

2) مُهره دست این و آن؟!!!

خیلی سال گذشت. ما در مدرسهء «بَدِر» درس می‌خواندیم که دکتر مصباح زاده پسرخالهء مادر به ما گفت: بیا کیهان و تابستان‌ها کار کن… و ما قدم به وادی روزنامه گذاشتیم. در سال 1331 که تهران مثل دیگ دلمهء خاله جان از سیاست روز ،پق پق می‌جوشید و عده‌ای معتقد بودند که دارند آش می‌پزند. چه آشی؟ خدا می‌داند.

ما، سرِمان توی سیاست هم بود و جهت‌های سیاسی متفاوتی ما را بی جهت به اینطرف و آنطرف می‌کشید. یک بعد از ظهری به ما گفتند در میدان بهارستان میتینگ است برو خبرش را بیاور. ما رفتیم. صحبت‌ها همان هائی بودکه در تیتر روزنامه‌ها می‌آمد. یکمرتبه دیدیم که آن آقای خوش قد و بالا -که حالا در جریان سیاسی روز تقریباً جزء نفرات اول بود- آمد و روی بالکن ایستاد و شروع به صحبت کرد.خیلی آرام و شمرده حرف می‌زد. خیلی کلماتش را سنجیده می‌گفت اما کاملاً پیدا بود که هر کلمه را قبلاً وزن کرده، چکش کاری کرده و با حساب و کتاب حرف می‌زند.حال این دکتر مظفر بقایی کرمانی در ردیف کسانی بود که از رزم آرای از میان رفته بد می‌گفت و روزنامه‌ای داشت به نام «شاهد» که از مبارزات دکتر مصدق حمایت می‌کرد. حکایت این سال‌ها و بالا و پایین شدن سیاسیِ او را احمد احرار-که ازدوستان بسیار نزدیک اوبود- هزار بار بهتر از من می‌داند. من فقط در آن سال‌ها دکتر بقایی پسر میرزا شهاب را می‌دیدم که در کسوت یک مبارز سیاسی همه کار می‌کند و من خود چندان با حرف‌هایی که او می‌زد موافق نبودم و حرف‌های «بسوی آینده» و «شهباز» را بیشتر می‌پسندیدم و به شعرهای طنز افراشته جان در «چلنگر» که گاهی به او تلنگری می‌زد بیشتر عشق می‌ورزیدم. رفقای توده‌ای زیادداشتم بدون آنکه توده‌ای باشم و همهء آن‌ها را که توده‌ای نبودند به چشم دیگری نگاه می‌کردم. فقط گاهی حرکت‌های سیاسی از پسر میرزا شهاب را که در موارد سخت  قد بر می‌افراشت بدون آنکه دلم بخواهد، سخت تحسین می‌کردم.

بیست و هشت مردادی شد. بقایی از مصدق جدا شده بود اما مطلوب روز هم نبود. اصلاً من دیگر زیاد دنبال اینکار نبودم. فقط یادم است که او را می‌گرفتند و ول می‌کردند و ما فکر می‌کردیم که بقایی یک مهرهء دست این و آن است.

%d9%87%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%aa-%d9%88%d8%a8%d9%82%d8%a7%d8%a6%db%8c صادق هدایت بامظفربقائی

 

3) صادق هدایت و دکتر بقایی

گذشت و گذشت تا با دکتر پرویز ناتل خانلری به یک گفتگوی طولانی نشستیم که در حاشیه گفتگو حرف هائی داشتیم از جمله روزی دکتر خانلری دربارهء بقایی صحبت کرد و چیزهای زیاد گفت که یک تکه از آن را در کتاب«نقد بی غش» آورده‌ام و آن را می خوانید تا به حرف‌های خانلری بیشتر برسیم:

«بعد از وقایع آذربایجان، من مدت زمان درازی در تهران نبودم و همانطور که اشاره کردم در سال 1326 روانهء فرانسه شدم. اما همان موقع که تهران را ترک می‌گفتم،در هدایت نشانه‌های افسردگی و ملال، بخوبی هویدا بود.هدایت کاملاً جبههء اندیشه‌هایش را عوض کرده بود،دوستان تازه‌ای برگزیده بود.حتی شبِ خداحافظی من، هدایت در مهمانی منزل دکتر بقایی حضور داشت و مرحوم زُهری هم آن جا بود و هدایت با دکتر بقایی دوستی می‌کرد،در حالی که جناح و جبهه بقایی با دوستان سابق او تفاوت زیاد داشت.

در فرنگ جسته و گریخته می‌شنیدم که هدایت و تنی چند از روشنفکران آن روزی از جریان بکلی روی برتافته و عکس‌العمل آن‌ها بسیار شدید بوده است.مثلاًهنگامی که دکتربقائی درمجلس متحصّن شده بود،هدایت اغلب به دیدن اومی رفت،برایش کتاب ومیوه می بُردودربحث های سیاسی آن دسته شرکت می جُست وهمین کارهابودکه می گفتندعکس العمل شدیداست.

اما در بازگشت به تهران، من این عکس‌العمل شدید را در هدایت ندیدم. یعنی در همان چند جلسه‌ای که او را دیدم هرگز از دهانش نسبت به دسته‌ای که مرتکب اشتباهات پی در پیِ سیاسی شده بودند، دشنام و یا ناسزایی نشنیدم و او با آن که کاملاً عقیده‌اش دگرگون شده بود به «رفقای« دیروزی نمی‌تاخت.

این را باید بار دیگر بگویم که هدایت مرد نجیب و در عین حال خودخواهی بود. خودخواهی او به وی اجازه نمی‌داد که اساس معتقدات خویش را نفی کند و نجابتش مانع از آن می‌شد که دوستان دیروزیش را بی دریغ دشمن بخواند. ولی در حقیقت هدایت با دیدن شکست‌های پی در پیِ آن جنبش و اشتباهات سیاسی آن دسته و به خصوص مسئله آذربایجان که با روح وطن‌پرستانه او منافات و مغایرت عظیمی داشت، از اندیشه ها و ایدئولوژی‌های آن دسته بکلی دل برکنده بود. فقط همچنان که گفتم با توجه به اصالت خانوادگی و شخصی خویش نمی‌توانست رشته‌های دوستی خصوصی خود را با سر جنبانان و بزرگان آن گروه ببرّد و از هم بگسلد. بی شبهه برای او دل برکندن از بزرگ علوی و عبدالحسین نوشین مشکل بود،اما مشکل‌تر این بود که می‌دید آنچه را که چند سالی باور داشته،باز هم پوچ از آب درآمده است.به همین جهت در او نوعی بی ایمانی آمیخته به بدبینی چون نهال سر بر کرده بود و دریغ و درد که این نهال بدان هنگام که من به تهران بازگشتم بسی بالا گرفته و درختی تناور شده بود»(نقدبی غش،صص96-97).

بر این توضیح اضافه کنم که خود دکتر خانلری چند بار از بقایی بنا بر مردی که اعتقادات و باورهای خود را دارد یاد کرد و حتی توضیح داد که مهمانی خداحافظی با او را علی زُهری -یار غار و دوست دیرینه و همکار بقائی- به اشاره دکتر بقایی بر پا کرد و گفت که هدایت مدت‌ها دوبه دو با بقایی حرف می‌زد و هر دو  به نوعی تفاهم دوستانه رسیده بودند.

خانلری همچنان اضافه کرد که پس از مرگ هدایت،دکتر بقایی از جمله اولین کسانی بود که به من تسلیت گفت و حتی پیشنهاد کرد که می‌تواند امکاناتی فراهم آورد که جسد هدایت به تهران حمل شود و درایران بخاک روَد اما این پیشنهاد به جایی نرسید.

یک روز هم بخاطر دارم وقتی صحبت از جسارت و جرأت سیاسی بود خانلری گفت:

مشکل بزرگ روشنفکران سیاسی ما این است که جسارت را با وقاحت قاطی می‌کنند.»

و در برابر سئوال من که وقاحت چیست؟ و نمونهء هرکدام به نظراوچه کسانی هستند؟ به صراحت تمام گفت:

-«اگر بخواهم مثالی بزنم دکتر بقایی مثل مجّسم جرأت سیاسی است و جلال آل احمد مظهر کامل وقاحت سیاسی».

دکتر خانلری دربارهء بقایی حرف‌های دیگر هم می‌زد که در مجموع از تحسین او حکایت می‌کرد.

 

4) آخرین دیدار

آخرین باری که من دکتر بقایی را در تهران دیدم شبی در منزل مرحوم حبیب الله بلور-سر مربی کُشتی- بود که اصلاً نمی‌دانم به چه سبب او دکتر بقایی و احمد احرار را به آن جلسه دعوت کرده بود.خانهء بلور درتهران نو بودو دکتر بقایی و احرار هم به آنجا آمدند و وقتی بلور مرا به او معرفی کرد دکتر بقایی با لبخند شیرین گفت: «بله می‌شناسمشان ما بچه محلّیم.» و هنگامی که صحبت گل انداخت و من به او گفتم که همسرم -عترت گودرزی- در دانشکدهء ادبیات در رشتهء فلسفه و علوم تربیتی شاگرد او در درس اخلاق بوده است گفت: بله! خوب بخاطرم می‌آید،خوشگل‌ترین دختر دانشکده بود بارک الله به شما!

و بخاطر دارم که درسال‌های بعد از 28 مرداد که استادان مصدقی را بزحمت به دانشکده بر می‌گرداندند،دکتر بقایی که شهرت ضد مصدقی داشت و بااینهمه ممنوع‌التدریس بود به دانشکده ادبیات برگردانده شد،همچنانکه دکتر غلامحسین خان صدیقی وزیر کشور مصدق و زندانی بعد از 28 مرداد. و جالب آنکه دانشجویان -که هنوز رنگ سیاسی از چهره نشُسته وخانلری را به دلیل قبول خدمت در دستگاه دولت،طعن ولعن می‌کردند-دکتر بقایی را خیلی راحت پذیرفتند و او به کلاس‌های درسش بازگشت…

                     والسّلام

فرستادن این مطلب برای دیگران