Print This Post Print This Post
تازه‌ها


عروسیِ خون،علی میرفطروس

ازدفترِ بیداری ها و بیقراری ها 

عروسی خون!

31خرداد1380=21ژوئن2001

امروز سالروز قتل سعید سلطانپور است:شاعر،کارگردان و هنرمندِ تئاتر،عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و بنیانگذارِ هنرکدهٔ آناهیتا.

سعید  فارغ التحصیل دانشکدهء هنرهای زیبا بود که با اجرای درخشانِ نمایشنامه های چهره‌های سیمون ماشار ( برشت) ،مرگ در برابر ( هنچوف ) ، سه خواهر ( چخوف )،آموزگاران و -خصوصاً- دشمن مردم (ایبسن) درتئآتر مدرن ایران درخشیده بود.وقتی قرار شد برای فیلم حلّاج ،قهرمان اصلیِ فیلم را انتخاب کنیم،هم شاملو ،هم کارگردان فیلم(حبیب کاوش) و هم من، سعید را برای نقش اوّل(حلّاج) انتخاب کرده بودیم.درواقع،شخصیّتِ عاصی و شورشی،کلامِ استوار و پُرشورِ سعید،و خلّاقیّت های هنری او-کاملاً-نمایندۀ شخصیّت شورشیِ حلّاج بود هر چند که او می گفت:

-وقت ندارم چون از24ساعتِ شبانه روز،25ساعت درسازمان هستم…

سعید عضو سازمان چریک های فدائی(اقلیّت)،مخالف سرسختِ جمهوری اسلامی و«خط امام» و درنتیجه،مخالفِ آشتی ناپذیرِ حزب توده و«اکثریّتِ»(فدائیان حزب توده)بود.با این دیدگاه،من-ماننددوستم،عطا نوریان(یکی ازپرُکارترین و شریف ترین مترجمانِ روزگار ما)- مدّت بسیارکوتاهی همراه او شده بودیم،ولی خیلی زود فهمیدم که« من،مردِ این کار نیستم!».تازه ازدواج کرده بودم و دخترم-«سالیا»-تزئینِ آب وُ آینه وُ شقایق بود.از این گذشته،سر و صداهای انتشار کتاب اسلامشناسی و  حلّاج و نقدآیت الله مطهری ،  میردامادی و دیگر«آیات عظام»باعث شده بود تا من کمتر آفتابی باشم:نه حضوری درسخنرانی های رایج آن روزها داشتم و نه عکس وُ مصاحبه ای در نشریات معتبرِ آن زمان( یادِ «ناهید موسوی»،از مجلهءتهران مصوّر،و«هوشنگ گلمکانی» از روزنامهء آیندگان بخیر! که برای گفتگو آمده بودند ولی من رخصتِ این گفتگوها را نداشتم)به همین جهت،خیلی ها خیال می کردندکه نویسندۀ حلّاج،پیرمرد 70-80 ساله و عصا به دستی است! در حالیکه من در آن زمان حدود 28 سال داشتم. در کانون نویسندگان ایران(درکوچۀ مشتاق،نزدیک دانشگاه تهران) وقتی سیاوش کسرائی مرا به اسماعیل جانِ خوئی معرّفی کرده بود،ناگهان اسماعیل مرا بغل کرد وُ پرسید:

-حالِ بابا چطوره؟

من و سیاوش حیرت زده، به هم نگاه کردیم که اسماعیل خوئی چرا از پدرم  می پرسد؟،ولی زود فهمیدیم که «سوء تفاهمی»شده و لذا سیاوش کسرائی گفت:

-نه اسماعیل جان!آقای میرفطروس،نویسندۀ حلّاج،خودِ ایشان هستند!!

27 فروردین 1360 من نیز به عروسی سعید دعوت شده بودم،ولی حسّی مشکوک مرا از رفتن  بازداشته بود…شب بود که توسط غلامحسین ساعدی با خبرشدم که سعید را در مراسم عروسی اش گرفته اند و باوجود مقاومت سعید در برابرِ پاسداران،سرانجام،باشلیکِ تیرِهوائی در مجلس عروسی،او را با خود بُرده اند!

سعیدسلطانپور درعروسی

 

بامداد روز 31خرداد 60-پس از گذشت فقط دوماه ازدستگیری سعید-رادیو-تلویزیون های رژیم اسلامی خبر دادندکه سعیدسلطانپور اعدام شده است،سرنوشتی همانند گارسیالورکا و نمایشنامه اش:عروسیِ خون.

به عکس عروسیِ سعید و لیلا(قزل ایاغ)درخانۀ آشنای«شهرآرا» نگاه می کنم و از سعید می پُرسم:

-باکشورم چه رفت؟

با کشورم چه رفت-

که زندان‌ها

      از شبنم و شقایق

                              سرشاراند…

فرستادن این مطلب برای دیگران