غزلی از:فاضل نظری
مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن،اعتمادی نیست
به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها؟
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست
نه تنها غم ،سلامت بادگفتن های مستان هم-
گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست
چرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم
نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست
کنار بسترم بنشین ودستم را بگیر ای عشق!
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست
مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست!
تو وقتی با منی دیگر مرا بیمِ معادی نیست