در برزخ سنّت و تجدّد ( نقدی بر کتاب "جامعه شناسیِ نُخبه کشی" )
تاريخ معاصر ايران و علل عقب ماندگی های جامعه ايران يا عوامل شكست تاريخی ما در استقرار آزادی و جامعه مدنی، در تفكرات اخير روشنفكران ايران جايگاه شايسته ای يافته است و با توجه به اين واقعيّت تلخ كه ما -عليرغم تجربه دو انقلاب بزرگ در يک قرن(انقلاب مشروطيّت و انقلاب 1357) هنوز نيز برای تحقّق شعارها و خواست های اوليه روشنفكران مشروطيّت(يعنی حكومت قانون، استقرار امنيّت، عدالت و آزادی) تلاش می كنيم، اهميّت اين بحث، دو چندان مي گردد.[1]
تحليل های رايج معمولآ بر مسئله “نفوذ استعمار” و “توطئه بيگانگان” در عقب ماندگی های ايران تأكيد اساسی دارند. اين اعتقاد اگرچه از تجربيات تلخ تاريخی ملّت ما -خصوصآ در رابطه با استعمار انگليس- آب می خورد، امّا اغراق يا عمده كردن آن -در واقع- محملی است برای ساده كردن قضايا و توجيهی است برای فائق آمدن بر شخصيّت مغلوب و روان شكست خورده تاريخی ما، و نيز حجابی است برای پوشاندن ضعف ها، كمبودها، قصورها و تقصيرهای ملّی ما.
از اين گذشته، معمولآ فراموش می شود كه “نفوذ استعمار”، مسئله ای است جديد و مربوط به يكی دو قرن اخير تاريخ ايران و لذا تعميم آن بر تاريخ هزار و چهار صد ساله ايران بعد از اسلام، امری است نادرست و غيرمنطقی.
ايران، بخاطر موقعيت جغرافيائی خود -بعنوان يک “چهارراه جهانی“- از يكطرف با تمدّن های كشورهای همجوار(روم شرقی يا بيزانس، يونان و تمدن های بين النهرين و هند و چين) آشنا بوده و از طرف ديگر، اين موقعيت جغرافيائی، بستر مناسبی برای تاخت و تازهای پی در پی قبايل بدوی و بيابانگرد بوده است. ايران در طول قريب هزار سال پس از اسلام، همواره عرصه هجوم ها و حكومت های ايلات و قبايل بوده و لذا ساختار اجتماعی-اقتصادی و سياسی-فرهنگی آن نيز متأثر از اين خصلت ايلی و قبيله ای حكومت ها بوده است.[2]
پراكندگی جغرافيائی ايران، مسئله كمبود آب، حملات و هجوم های پی در پی، فقدان امنيت اجتماعی، دست بدست گشتن حكومت ها، ويرانی شهرها و فروپاشی شبكه های آبياری و منابع توليدی، از يكطرف باعث بی ميلی و دلسردی مردم به حفظ و مرمت پرهزينه شبكه های اقتصادی گرديد و از طرف ديگر موجب تقويت قدرت مطلقه سلطان يا رئيس قبيله شد كه بعنوان “ظل الله” و “ولی نعمت”، مالک جان و مال مردم بود و تمام عرصه های مالی، مذهبی، قضائی و قانونی را در چنگ خود داشت. در چنين شرايطی، “فرد” و “حقوق فردی” نه تنها ارزش و اعتباری نداشت بلكه حتّی وزيران و درباريان نيز دارای مصونيت فردی و قضائی نبودند و چه بسا به اشاره انگشتی يا با صدور فرمانی هستي شان بتاراج مي رفت كه سرنوشت خونين حسنک وزير، خواجه رشيدالدّين فضل الله، قائم مقام فراهانی و ميرزا تقی خان امير كبير مصداق های معروف اين مدعا است.[3] تاريخ ايران تا اوايل قرن بيستم ميلادی، در واقع، تاريخ دردناک توليد و بازتوليد اين دور و تسلسل خونبار است.
* * *
اخيرآ انتشار كتابی بنام جامعه شناسی نُخبه كشی در ايران با استقبال فراوان روبرو شده بطوريكه در مدّتی قريب به يكسال كتاب مذكور به چاپ هشتم رسيده است.[4] اين استقبال پيش از هر چيز نشانه اشتياق جامعه ما به آگاهی از علل و عوامل عقب ماندگی های تاريخی خويش است و لذا می تواند اميدبخش و تفكربرانگيز باشد.
مؤلف محترم با توجه به زندگی و سرانجام قائم مقام فراهانی، ميرزا تقی خان امير كبير و دكتر محمّد مصدق و “تحليل جامعه شناسی برخی از ريشه های تاريخی استبداد و عقب ماندگی در ايران” كوشيده است تا علل و عوامل اين عقب ماندگی ها را بررسی نمايد و با آنكه در اشاره به برخی از اين علل و عوامل، موفق است، امّا در چنبره يک نگاه سياسی-ايدئولوژيک نتوانسته است از داوری های نادرست، دور و بركنار بماند.
نويسنده – آشكارا- اعتقاد عميق خود را به انديشه های جلال آل احمد و دكتر علی شريعتی ابراز می كند و از آنان بعنوان “روشنفكری بابصيرت”(ص 29) و “استاد مرحوم و معلّم بزرگ”(ص 208) ياد می كند بی آنكه بخواهد تأثيرات مخرّب آن دو را بر ساختار فكری و فرهنگی جامعه معاصر ايران(خصوصآ در بين جوانان) بيان نمايد. در اينصورت سيطره نگاه و نظر آل احمد و دكتر علی شريعتی بر سراسر كتاب، می تواند امری طبيعی بشمار آيد.
بطوريكه در جای ديگر گفته ايم: آل احمد و دكتر علی شريعتی نمونه های تيپيک روشنفكرانی بودند كه با پائی در “مدينه اسلامی” و با پای ديگری در “مدرنيته اروپائی”، چشم و دل به “آفاق تفكر معنوی اسلام ايرانی داشتند. آنان ضمن نفی غرب گرائی و فلسفه سياسی غرب، راه رهائی جامعه ايران را در “بازگشت به خويش”(يعنی بازگشت به تعاليم اسلام و خصوصآ تشيع) می دانستند. اين افكار و عقايد در سال های 1350 و در شرايطی كه جامعه ايران تحولات مهمی را در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی تجربه می كرد، باعث رواج تجددستيزی و خردگريزی روشنفكران ايران و در نهايت، موجب مقبوليت نظری انقلاب و “انقلاب اسلامی” گرديد.[5]
نويسنده -مانند آل احمد و دكتر شريعتی- از نهضت مشروطيّت بعنوان “بلوای مشروطيّت” ياد می كند(صص 170 و 205) و مانند آن دو، نسبت به مشروطيّت و نتايج آن، نگاهی انتقادی دارد. او نيز انقلاب مشروطيّت را لباسی برازنده غربی ها می داند و معتقد است كه چنان نهضتی برای جامعه ايران كه “نه مشروطيّت را می فهميد و نه قانون و مجلس را می شناخت” بسيار زود و “نارس” بود. شگفت انگيزتر اينكه، مؤلف، روند تحولات جامعه ايران از صفويه تا انقلاب 57 را، روندی يكسان و همانند می داند و نتيجه می گيرد: “آغاز سلطنت پهلوی بچند اعتبار، نقطه عطفی در تاريخ ايران است: از جهت سياسی، نهايت ذلت ايران را می رساند كه شاهش را نيز بيگانه تحميل می كند[6] و ديگر اينكه از نظر فرهنگی، ايران، شكل برنامه ريزی شده اي را براي قبول تجدد بجاي تمدن مي پذيرد» (ص179) “با توجه به برنامه های دولت های دوران پهلوی، كاملآ مشهود است كه محتوای برنامه های شاه سلطان حسين صفوی با اين برنامه ها(دوران پهلوی ها) هيچ فرقی نمي كند كه بدتر هم شده است“(ص183).
بدين ترتيب، مؤلف، تحولات دوران مشروطيّت و خصوصآ رشد توسعه و تجدّد ملی در ايران معاصر را خوار و بی مقدار جلوه می دهد گوئی كه آنهمه تغييرات و تحولات اجتماعی، خواب و خيالی بيش نبوده چرا كه بزعم مؤلف، انقلاب اسلامی و حكومت آيت الله خمينی و نابودی مظاهر توسعه و تجدّد ملی می تواند نشانه “بی پايگی”، “نارس بودن” و “مصنوعی بودن” آن تحولات بشمار آيد!!
نويسنده با مقايسه تطبيقی جوامع اروپائی و جامعه ايران(از قرن پانزدهم ميلادی تا انقلاب 57) علل تحولات جوامع اروپائی و عوامل ضعف و زبونی ايران را بيان می كند اما ضمن توجه به ساختارهای اقتصادی-اجتماعی و مناسبات ايلی و قبيله ای در ايران، مردم(ملّت) را در اين عقب ماندگی ها مقصر می داند، هم از اين روست كه مؤلف، ضمن توهين های مكرر به مردم، “دست پنهان و آلوده ملّت(را) در كشتن و تنها گذاشتن قائم مقام فراهانی، ميرزا تقی خان اميركبير و دكتر محمّد مصدق” كارساز می داند و معتقد است كه “اگر ملتی پانصد سال از راه(تكامل) می ماند، مقصر خودش است”(ص 227).
اگر بدانيم كه جامعه ايران در بعد از اسلام نيز دارای دوره های درخشانی از فرهنگ و فلسفه و دانش بوده(مثل دوره سامانيان) و دانشمندان برجسته ای چون زكريای رازی، خوارزمی، خيام، كوشيار گيلانی و غيره را پرورش داده است، بی پايگی استدلال يا عقايد مؤلف آشكار خواهد شد و خواهيم ديد كه زوال تمدن و حيات اجتماعی ايران از قرن هفتم هجری / سيزدهم ميلادی به بعد، نه ناشي از “ركود روح اسلامی”(ص 228) بلكه حاصل عوامل مختلف -و خصوصآ حمله مغول ها و حكومت صفويه- بوده است.[7]
مؤلف محترم در سراسر كتابش از تسلط ايل ها و مناسبات ايلی در ايران، شكايت ها می كند و بدرستی معتقد است كه “ايران در حساس ترين لحظات تاريخ، پايكوب سم ستوران ايلات بود”(ص 57). او اين حملات را يكی از عوامل اصلی عقب ماندگی های جامعه ايران قلمداد می كند اما بخاطر تعصّبات سياسی-مذهبی خود، اقدامات رضاشاه در از بين بردن مناسبات ايلی و ترويج مناسبات و فرهنگ شهری را “كار دولت آمريكا”!! به حساب می آورد زيرا كه “آمريكا، تحمل اينكه ايران بافت ايلاتی و سنتی خود را حفظ كند نداشت”(ص185). در حاليكه می دانيم بهنگام ظهور رضاشاه و سركوب ايلات و عشاير، آمريكا نفوذ و قدرتی در ايران نداشت.[8]
واقعيّت اينست كه تحوّلات و تغييرات دوران رضاشاه -با همه استبداد سياسی، كمبودها و محدوديت های آن- به توسعه ملّی و پيدايش تقسيم كار اجتماعی، گسترش ارتباطات، وضع قوانين مدنی، گسترش مدارس و دانشگاه ها و رواج علم و تجدّد در ايران كمك بسيار كرد.[9] به عبارت ديگر: رضاشاه بسياری از خواست ها و آرزوهای ناكام نهضت مشروطيّت را جامهء عمل پوشاند. اينكه اين دستاوردها در طوفان انقلاب اسلامی بر باد رفت و يا بشدّت تضعيف شد به هيچ وجه نشانه “بی پايگی” آنها نيست همچنان كه اقدامات هيتلر و موسولينی در سركوب نهادهای مدنی جامعه آلمان و ايتاليا نيز بيانگر بی پايگی بنيادهای توسعه و تجدّد در اين دو كشور نمی تواند بشمار آيد.
نويسنده محترم با صفات و ستايش های اغراق آميز، قائم مقام فراهانی، ميرزا تقی خان امير كبير و خصوصآ دكتر محمّد مصدق را “ابرمرد تاريخ ايران” می نامد كه گويا “بر تمام مسائل ايران و جهان معرفتی عميق داشته”(صص 189، 207 و 226) تا در سايه آنان چهره رجال خدمتگزار ديگر، مانند ميرزا حسين خان سپهسالار(مشيرالدوله)، محمّد علی فروغی و قوام السّلطنه را بی رنگ نمايد در حاليكه می دانيم قائم مقام، اميركبير و مصدق نيز فرزندان زمانه خود بودند و زندگی سياسي آنان نيز خالی از ضعف و اشتباه نبوده است. اينكه بقول مؤلف “تمام اقشار مردم عليه مصدق، همگام شدند”(ص 219) و “ملّت، پشت سر مصدق را خالی كرد… و از ته دل، رفتن مصدق را آرزو می كردند“(ص211) شايد تبلور عينی و نتيجه مادّی آن ضعف ها و اشتباهات بوده است.
دل نگرانی های مؤلف و حتّی خشم و خروش هايش نسبت به مردم -البته- ناشی از حُسن نيّت اوست و نيز كوشش وی در بيان علل و عوامل عقب ماندگی هاي جامعه ايران قابل ستايش می باشد امّا بايد تأكيد كرد: بسياری از روشنفكران و پژوهشگران ايران كه برای درک علل يا عوامل شكست تاريخی ما در استقرار آزادی و جامعه مدنی تلاش می كنند، اين نكته اساسی را از ياد می برند كه برای داشتن يک جامعه مدنی، ابتداء بايد يک “جامعه ملّی” و خصوصآ يک “تاريخ ملّی” داشت چرا كه جامعه مدنی چيزی نيست مگر همزيستی مسالمت آميز طبقات و اقشار اجتماعی و ايدئولوژی ها، مذاهب و عقايد سياسی گوناگون در زير يک سقف مشترک و ملّی با مسئوليّت ها و اختيارات و حقوق برابر. بنابراين: برای داشتن يک تاريخ ملّی، بايد تاريخ و شخصيّت های تاريخی را از حوزه منافع مستقر سياسی و يا از اسارت تفسيرهای ايدئولوژيک، آزاد ساخت.
15 فروردين 78، پاريس
افزوده ها و يادداشت ها:
1- برای يک بحث کوتاه در بارهء جامعهء مدنی و علل عدم رشد آن در ايران نگاه کنيد به: “رو در رو با تاريخ”، علی ميرفطروس، آلمان، 1999، صص 66- 67 و 72- 79.
2- ما، در يک بحث مستند، عواقب شوم فرهنگی، اخلاقی، اجتماعی و اقتصادی اين حملات و حکومت های ايلی را بررسی کرده ايم. نگاه کنيد به “ملاحظاتی در تاريخ ايران”، علی ميرفطروس، چاپ سوّم، آلمان، 1997، صص 13- 56.
3- نگاه کنيد به: “رو در رو با تاريخ”، صص 46- 47 و 77- 79.
4- “جامعه شناسی نُخبه کشی”، علی-رضاقلی، چاپ هشتم، انتشارات نی، تهران، 1377.
5- برای يک بررسی انتقادی از عقايد آل احمد و دکتر علی شريعتی نگاه کنيد به: “ملاحظاتی در تاريخ ايران”، صص 104- 109، 113- 117، 121- 124، 127، 133- 135، 139- 141، 147 و 151- 153؛ “رو در رو با تاريخ”، صص 32- 35، 45 و 99- 102.
6- در بارهء آخرين شاهان قاجار و خصوصآ چگونگی به حکومت رسيدن رضاشاه نگاه کنيد به تحقيق درخشان سيروس غنی: “ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسی ها”، ترجمه حسن کامشاد، انتشارات نيلوفر، تهران، 1377، خصوصآ صفحات 167- 345.
7- در بارهء رواج علم و فلسفه و رياضيات در اين دوران نگاه کنيد به: “تاريخ ادبيان در ايران”، ذبيح الله صفا، ج 1، چاپ ششم، تهران، 1363، صص 333- 351؛ “تاريخ ايران کمبريج”، ج 4، ترجمهء حسن انوشه، تهران، 1363، صص 330- 364؛ مقالهء “سهم ايرانيان در پيشرفت علوم و فنون”، عبدالرفيع حقيقت، در: ماهنامهء گزارش، شمارهء 96، بهمن مان 1377، صص 60- 64.
8- نگاه کنيد به: “ايران، برآمدن رضاخان…”، صص 296- 305، 350- 351 و 353- 370.
9- برای يک تحليل دقيق آماری از تحولات دوران رضاشاه نگاه کنيد به:
Evolution eَconomique et sociale de l’Iran (1918-1940), R. Abbassi, avec l’assistance de R. Tanawski-Infonger, Paris, 1992.
همچنين نگاه کنيد به: “توسعه و نوسازی ايران در زمان رضاشاه”، محمّدرضا خليلی خو، انتشارات جهاد دانشگاهی، تهران، 1373؛ “گفتگوها”، علی ميرفطروس، آلمان، 1997، صص 56- 61؛ “ايران بين دو انقلاب”، يرواند آبراهاميان، ترجمهء حسن شمس آوری و …، انتشارات قطره، چاپ دوّم، تهران، 1378، صص 127- 136.
* * *