نامهای از فروغ فرّخزاد
فروغ فرخزاد نامه بسیار مینوشت. نامههای او، مثل شعرهایش آزاد و جسور و بیپروا بود و گوشههای مهمی از زندگی و عوالم او را بازگو میکرد. تا امروز، بیش از هشتاد نامه از فروغ به چاپ رسيده، اما نامههای بسیار دیگری از او هنوز منتشر نشده باقی است.[1]
«زندگینامۀ ادبی فروغ فرخزاد» کتابی است در شرف انتشار از دکتر فرزانه میلانی، استاد ادبیات فارسی و مطالعات زنان در دانشگاه ویرجینیای آمریکا، که در این کتاب سی نامهی مهم از فروغ را هم برای نخستین بار منتشر میکند.
یکی از این نامهها را خانم میلانی پیش از انتشار کتاب در اختیار آسو گذاشته است که منتشر کنیم. این نامه را فروغ به دوست نقاشاش، مهری رخشا نوشته بود که در ایتالیا زندگی میکرد.ا
این نامه ازسایت فرهنگی واجنماعی اسو نقل می شود.
۲۷ بهمن ۱۳۳۶
مهری جانم، امیدوارم حالت خوب باشد. از اینکه اینقدر دیر کاغذ مینویسم تعجب نکن. میخواستم به تو بفهمانم که کاغذ ننوشتن چه مزه دارد! اما شوخی میکنم. تو که میدانی من اهل این صحبتها نیستم. نمیدانم چرا امشب دلم میخواهد که با تو صحبت کنم. هوا یک طور عجیبی شده. آدم جنون بهار را زیر پوستش حس میکند. یک مدتی توی خیابان راه رفتم، بعد آمدم خانه. از روزی که تو رفتهای، زندگی من هر روز یک فرمی داشته. اما رویهمرفته همهچیز همانطور پیش آمد که باید پیش میآمد. یعنی میخواهم بگویم که من حالا همهی قضایا را به همان فرم و شکلی که اتفاق میافتد، میپذیرم و انتظار دیگری ندارم.
یادت هست من تازه راحت شده بودم آن شب کنسرت، و جریانات بعدی را که خبر داری. مثل این بود که یک تکه الماس در تاریکی شب درخشید و خاموش شد و من فکر کردم که دیگر تمام شد. یک چیز شومی در من بیدار شده بود که در مقابلش تسلیم بودم. مدتی خودم را خالی و خفه میدیدم. به شکل یک مشت آب شده بودم که توی گودال جمع میشود و بوتهها رویش را میپوشانند و توی خودش میگندد و تبخیر میشود. و هیچ فکر نمیکردم که باز هم یکطوری بشود تا چند وقت پیش، یک شب رفته بودم منزل تو، مثل همیشه آنوقت پیچ رادیو را باز کردم، باز هم صدای او. نمیدانم چرا یکمرتبه بعد از مدتی خودم را پیدا کردم. شکل خودم شدم. آنوقت به او تلفن کردم. از نوع همان دیوانگیها که تو میدانی. همیشه اولین کلمهی او در تلفن، که آمیخته با یک نوع تعجب و خوشحالی غیرمنتظره است، مرا تکان میدهد و مستم میکند و اطمینان و اعتماد مسخرهای در من به وجود میآورد. بقیه را میدانی. یعنی اینکه باز دویدم و رفتم و تا شب همهی حرفهایی را که در عمرم از دهان او نشنیده بودم، شنیدم. به من گفت: «دیگران مثل آب هستند، میآیند و میروند، اما تو ریگ ته جویی. میمانی، میمانی و باز هم وقتی نگاه کنم، میبینم که هستی.» یک حالت گنگ و ناشناسی داشتم. مثل درختی شده بودم که در اولین روزهای بهار از یک خواب سرد و طولانی بیدار شده و جنبش و رشد جوانهها را در زیر پوست نازکش احساس میکند. و در یک انتظار خاموش و پُرهمهمهای نفس میکشد. وقتی که از او جدا شدم، نمیدانم چرا دلم میخواست توی خیابانها بدوم و سرم را به دیوارها بکوبم. نمیدانم چرا دلم میخواست یک نفر به صورتم سیلی بزند. یک چیزی در من بیدار شده بود و هِی بالا میآمد، مثل آب دریا، و جسم من ظرفیتش را نداشت. آنوقت به خودم گفتم احمق، با اینهمه عشق و با اینهمه زندگی که او به تو میبخشد، دیگر حساب چه چیز را میکنی و به چه چیز ارزش میگذاری؟ در من شعر میجوشید و من باز هم دیوانگی کردم. یعنی همهی آدمهای احمق را که دوستم داشتند، گذاشتم کنار. همهی نقشهها و برنامههای عمرانی! به هم ریخت. به قول بچهها، برنامهی تشکیل خانواده! آنچنان کُنفیَکون شد
که دیگر محال است تا آخر عمر کسی حاضر شود مرا بگیرد. اما مهریجان، چه اهمیت دارد؟ در عوض، من هر روز که او را میبینم، مثل این است که توی شیشهی عطر میغلطم و حل میشوم. دیگر از زندگی چه میخواهم؟ همیشه فکر میکنم که مرگ جلویم ایستاده. من زندگی را چنگ نمیزنم، اما از آنچه هم که به من زندگی میبخشد، پرهیز نمیکنم. یک روزی همهچیز تمام میشود. مهریجانم، بهخدا تمام میشود. من و تو و او و عشق و این مسخرهبازیها، و آنوقت دیگران میآیند مینشینند یک فنجان قهوه یا یک دیگ حلوا میخورند، به قدر یک رسالهی دکتر فروزانفر راجع به مولانا! پشت سر ما بد میگویند و همهی دقِدلیها و واماندگیهایشان را بروز میدهند و بعد غائله ختم میشود. یک سنگ یکمتری و یک گودال تاریک و یک غرولند نکیر و منکر. میبینی که دارم مزخرف مینویسم. اما من این زوال دردناک را در همهچیز حس میکنم و میبینم. و از این حرص و شتابی که در حرکات و زندگی مردم وجود دارد، از این حرصی که به خاطر حفظ قراردادهای پوچی از قبیل خانواده، آبرو، گوهر عفت، وفاداری و چند تا کلمهی دیگر نظیر همینها که نوشتم میزنند، فقط خندهام میگیرد.
مهریجانم، به اینجا که رسیدم، دیدم که همهاش از خودم نوشتهام. این شاید خودخواهی باشد، اما ما بدبختها، هرقدر هم که بخواهیم خودمان را از این قید رهاشده نشان بدهیم، باز هم اسیر «خودِ» خودمان هستیم. یعنی من با دکتر سیّار چه فرقی دارم؟ او هم وقتی مینشیند، از اسهال خونیاش صحبت میکند، چون این «درد» اوست و اگر همدردی میجوید، از این نوع است و مطمئن باش که تمام دوستانش یا اسهال خونی دارند یا زخم معده. و همین موضوع علت نزدیکی و دوستی آنهاست و دکتر چیزی از «خودش» را در دیگری جسته، یعنی خودش را جسته و به او میپردازد. من هم تا به تو میرسم، از این عشق واماندهی خودم صحبت میکنم، برای اینکه میدانم تو هم درد مرا داری و خلاصه ما همیشه وقتی نقشی از خودمان را در دیگری دیدیم، به دنبال آن میرویم تا تنها نباشیم. این هم فلسفهی سراپا مزخرف من که خودم هم نفهمیدم چطور تمام شد.
اینجا در تهران هیچ خبری نیست. زندگی مثل همیشه میگذرد و همهی ماها اسیر ضعفها و بدبختیهای خودمان هستیم. من میخواهم شاعر بزرگی بشوم. صفیّه دلش میخواهد تعداد عشاقش را زیاد کند. فخری آزادی بیشتری میطلبد و بقیه همه از همین نوعاند. و همه خیال میکنیم که آدمهای مهمی هستیم، در حالی که همهمان در اشتباه هستیم و زندگی دارد ما را فریب میدهد و به دنبال خودش میکشاند و ما بدبختها هم از صبح تا شب توی سروکلهی هم میزنیم. نامهات خیلی قشنگ بود. درست همان چیزهایی را نوشته بودی که من فکر میکردم باید بنویسی، یعنی دید و درک تو نسبت به آن محیط و اجتماع اصلاً برایم غیرمنتظره نبود. رُم خیلی زیباست، اما یادت هست که یک دفعه برای تو نوشته بودم که آدم نمیتواند فقط با زیبایی زندگیاش را پُر کند. زندگی را باید با زندگی پُر کرد و من در رُم زندگی نکردم. امیدوارم تو مثل من نباشی. شنیدهام ایرانیها در آنجا بر علیه تو صفبندی کردهاند و مشغول ذکرخیر رفتهها، یعنی بنده، هستند. بهِت گفته بودم و حالا خودت میبینی که چقدر از این خالهزنکبازیها و اداهای جنوبشهری در آنجا رواج دارد. من که به کسی بدی نکردم و متأسفم که در رُم چرا زندگیام خیلی زاهدانه گذشت. شاید علتش این بود که شرایط مناسبی پیش نیامد که آدم خودش را نشان بدهد. در هرحال از قول من به آنها بگو آن احمقی که در اروپا هم وقتش را صرف این کارهای مضحک و مبتذل میکند، آنقدر کوچک است که آدم دلش میسوزد جوابش را بدهد و، گذشته از همهی این حرفها، از این قسمت نامهام دلم به هم خورد. حیف است که نامهام را خراب کنم و این موضوع اگر ختم شود، بهتر است.
مهریجان، در آنجا که هستی، حرفها و عقاید پوچ را از مغزت دربیاور و دور بریز. یک روزی باید بمیریم و آنوقت اگر حسرت و آرزویی در دلمان باقی مانده باشد، میدانی که خیلی تلخ است. این جوانی مثل یک شعلهی آفتاب است و زود غروب میکند. و آنوقت زندگی آدم یخ میزند. هیچچیز زیباتر و عظیمتر از پیوند نیست. اینکه آدم تنش را به تن موجودی که دوست دارد بچسباند و در جریان لحظههای طوفانی به خدا برسد. بقیه همهاش مسخره است. یک لحظه دوست داشتن هم عشق است. نمیدانم چه مینویسم. باز مطابق معمول «ودکا» خوردهام. دستهایم در یک گیجی خوبی مثل موجودات مستقلی روی کاغذ حرکت میکنند و من با تعجب کلمات را نگاه میکنم و خودم را میبینم. همان حالت سردرگمی که در من است، گمان میکنم که در نامهام هم باشد. هر حرفی حرف دیگر را نقض میکند و در عین حال من به همهی این حرفها هم معتقدم. آیا میتوانی بگویی که من چه هستم؟ خودم فکر میکنم که این یک حالت تکامل است، چون در دنیایی که فلسفه، وجود مرا در یک لحظه نفی و اثبات میکند، یعنی من خودم نمیدانم که هستم یا نیستم، دیگر داشتن یک عقیدهی ثابت نسبت به یک موضوع خاص و بهاصطلاح زیر یک علم سینه زدن مسخره است. همهچیز درست و بجاست و همهچیز را باید قبول کرد. من هم همینطورم. در هر حال میخواستم به یادت بیاورم که اگر هم حقیقتی در زندگی وجود داشته باشد، در آن لحظه است که انسان از خودش درمیآید یا در خودش گم میشود. و یک نیروی جادویی و سحرآمیزی آدم را میکشد نمیدانم به کجا، فقط میکشد، و اینها همه در آن یک لحظه است و تو یادت باشد که تنها با زیباییها خوش نباشی. اگر پُررو شدهام، علتش هوای بهار است. امسال اصلاً زمستان نداشتیم. یک آواز و جنبش شیرین و چندشآوری در هوا وجود دارد. درست مثل این است که بهار دارد به زندگیهای گذشتهاش فکر میکند. یادم هست که با پای لخت روی علفها راه میرفتم. هروقت کنار Tevere [2] رفتی، یاد من هم باش. من آنجا را خیلی دوست داشتم. آب یک عمق سبز تیرهای داشت و درختها، وزکرده و سبک، مثل کف صابون بودند. اگر برایم نامه نوشتی، از حال و کار خودت برایم بنویس. همهچیز را بنویس. اینجا حال همهی بچهها خوب است. یعنی من دیگر جز با بانو و فخری با دیگران معاشرتی ندارم. فقط خبر دارم که خوب هستند. از عشقت برایم بنویس. من ظرفیت همهچیز را دارم. شاید زیاد فاسد شدهام و شاید خیلی آدم شده باشم. فعلاً که مستم، یعنی سرم دارد میافتد روی نامه.
از قول من به شهرزاد اگر دیدی سلام برسان.
قربان تو
فروغ
[1] مثلاً مجید روشنگر از خاطرهای یاد میکند که «مربوط میشود به صدوچند نامه و کارتپستالی که فروغ از اروپا برای یکی از دوستانش فرستاده بود. این دوست، پس از مرگ فروغ، کپی تمام این نامهها را در اختیار ما گذاشت و خواست که ما آن نامهها را چاپ کنیم. من همهی آن نامهها را خواندم. نخستین واکنش من این بود که زمان چاپ آنها اکنون نیست. در آن نامهها بیشتر مطالب دربارهی مسائل زندگی خصوصی فروغ بود. و همچنین قضاوتهای حاد او دربارهی افرادی که هنوز زنده بودند و هنوز هم زنده هستند. برخی از آن نامهها از چنان لحنی برخوردار بود که به نظر من ــ در صورت چاپ آنها ــ جیغ همه را در میآورد. نظر من این بود که زمان انتشار این نامهها باید تا سالهای سال به تعویق بیفتد. معهذا، برای آنکه یکتنه به قاضی نرفته باشم، با پوران فرخزاد، خواهر فروغ، در منزل ایشان ملاقاتی کردم و موضوع نامهها و فکر انتشار آنها را با ایشان در میان گذاشتم. ایشان هم نظر مرا تأیید کردند و به این ترتیب چاپ آن نامهها به آینده موکول شد. و آن نامهها را عیناً به آن دوست دیرین فروغ برگرداندم. اکنون که دارم این سطور را مینویسم، افسوس میخورم که کاش نسخهای از آنها را نگاه داشته بودم. اهمیت تاریخی آن نامهها بسیار زیاد است و انتشار آنها ــ در زمان مناسب خود ــ ضرورت حتمی دارد. اما دیگر نمیدانم بر سر آن کاغذها چه آمد.» (مجید روشنگر، تولدی دیگر و چند خاطره، دفتر هنر: ویژهی هنر و ادبیات، سال اول، شمارهی 2، پاییز 1373، ص134) و حسین منصوری، به نقل از نورمحمد منصوری، میگوید که فرخزاد بیش از یکصد نامه برای نورمحمد فرستاده است که امیدوارم آنها هم روزی به چاپ برسند. وقتی نامههای بیشتری علنی شوند و متن نامههای چاپشده به صورت دستنخورده در دسترس همه قرار گیرند، نکات پراهميت و زیادی دربارهی زندگی فرخزاد روشن خواهد شد. نامههای او مدرک معتبری است كه راهگشای زندگینويسان آيندهی او خواهد بود.
[2] تِوِره سومین رود طولانی ایتالیاست.