حسيـن مُـنـزوی :«حنجرۀ زخمی تغزّل»،علی میرفطروس
حسین منزوی
دو غزل از حسين ُمنزوی:
فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد داد
که گاه، پيرهن يوسف کنايههای کفن دارد
کيم؟ کيم که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی
بهل که تا بشود ای دوست هرآنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق میافرازد
دوباره عشق در اين صحرا، هوای خيمهزدن دارد
زنی چنين که توئی بیشک شکوه وُ روح دگر بخشد
به آن تصوّر ديرينه که دل ز معنیِ زن دارد
مگر به صافی گيسويت هوای خويش بپالايم
درين قفس که نَفَس در وی، هميشه طعم لجن دارد
** **
میجوشم از درون هر چند با هيچکس نمیجوشم
گيرم به طعنهام خوانند: «ساز شکسته!» میدانند
هر چند خامشم اما ، آتشفشان خاموشم
فردا به خونِ خورشيدم عشق از غبار خواهم شُست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار میپوشم
اين داستان که از خون گل بيرون دمد، خوش است، اما
خوش تر که سر برون آرد، خون از گُلِ سياووشم
من با طنين خود بخشی از خاطرات تاريخم
بگذار تا کُند تقويم از ياد خود فراموشم
مرگ از شکوهِ استغنا با من چگونه برتابد؟
با من که شوکرانم را با دست خويش مینوشم