Print This Post Print This Post
تازه‌ها


گفتگو با دكتر باقر پرهام(سيفی شرقی)

دکتر باقر پرهام یکی از روشنفکران و مترجمان نامدار میهن در غربتِ عریب  چشم از جهان فروبست در حالیکه آخرین افق چشم هایش به افق ایران  روشن بود.  

گفتگوی زیر به همّت دوست مهربان سیفی شرقی انجام شده و در سال ۲۰۱۱ در فصلنامۀ ره آور  منتشر شده بود.      یادش گرامی باد

***

نويســـــنده را بايــــــدی چـارچيز

دل و دست و افكار و وجدان تميز

قلــم چون گرفتي، دورویی مكــــن

غرض ورزی و كيــنه جویی مكــن

                           (نظامی)

در معرفي دكتر باقر پرهام به عنوان نويسنده، پژوهشگر، مترجم، اديب، شاعر و كوشنده اي كه بدون ادعا همچون بسياري ديگر، به جاي سرخویش گرفتن و آسوده زيستن، شبانه روز به كارترجمه و نوشتن مشغول است و با پشتوانه دانش و شناختی که از فرهنگ ايران زمين دارد، پي در پي به انتشار كتاب ها و مقالات درخور مي پردازد. در معرفی ابعاد شخصیتی ایشان همین بس كه به قول خودش “دين خويش را به ميهن و مردم ميهن مان ادا كند”. وي از جمله متفكران و مترجمان شريف و خدمتگزاري است كه به نشر مسایل اجتماعي، تاريخي، ادبي، سياسي و هر آنچه كه در تقويت و روشنگري ذهن نقاد و كنجكاو جوانان ايراني موثر افتد، همت می گمارد و از جمله انسان هاي نيكبختي است كه در تمام دقايق عمرش بدون فتور و وقفه، فعال بوده و زندگي اش پربار و آکنده از پژوهش، فراگيري و كسب علم و انديشه است.

دكتر پرهام با پشتكاري ستايش برانگیز و خستگي ناپذير در اتاق كار و كتابخانه منحصر بفردی كه پنجره اش به سوي باغ پرگل دست پرورده همسرش (گيلان خانم) باز مي شود، كتاب ها و متون را بررسي مي كند، مي خواند، مي نويسد و دفترها و نوشتارهاي ارزنده اي را فراهم مي آورد كه بايد به آنها ارج نهاد.

سیفی شرقی،باقر پرهام و هایدۀ رزقی

از دوران كودكي  و سوابق تحصیلی خود بگویید.

طبق شناسنامه، من متولد نهم تيرماه ١٣١٤ هستم. همان‌طور که مي دانيد، قبل از روي كار آمدن رضاشاه در ايران اداره ثبت احوالي وجود نداشت. پس از كودتاي ١٢٩٩ در سال ١٣٠٤، برای اولين بار مرحوم رضاشاه مقدمات تاسيس اداره ثبت آمار و احوال را فراهم مي كند و دستوری صادر می‌کند كه همه ايرانيان بايد صاحب شناسنامه باشند. چون تعداد كارمندان اندك و امكانات ناچيز و قليل بود، كارمندي كه در فرمانداري به عنوان مامور ثبت احوال خدمت مي كرد، به خصوص در شهرهاي دورافتاده و نقاط روستایي، از اشخاص باسواد محل كمك مي گرفت. در روستاي خودمان “رودبار” كه من در آنجا به دنيا آمدم، ملایي بود – ملا به معنای آدم باسواد، نه به معنای آخوند – به نام “ملا مختار” كه با فرمانداري و مأمور ثبت احوال آنجا در تماس بود و هر اتفاق زاد و ولد و مرگ و مير را به اطلاع آنها مي رساند.  خیلی از اوقات هم تاریخی که اعلام می شد، چندان دقیق نبود. در مورد من هم تاريخ تولدم از آنچه در شناسنامه آمده احتمالاً  سه چهار ماه عقب تر است. یعنی در زمستان ١٣١٣ متولد شده ام، ولي در شناسنامه ٩ تيرماه رقم خورده است.

در دوران كودكي من، پدرم آتش نشان “شركت نفت انگليس و ايران” بود كه بعد به “شركت ملي نفت ايران” تبديل شد. او مرا تا ٨ سالگي به مدرسه نفرستاد. در عوض مدت دو، سه سال من را به مكتب ملا مختارِ مرحوم، در مسجد محله مان فرستاد.

من با دو سه تا دختر و هفت هشت پسر دیگر، شاگردان او بوديم. ترکۀ بلندي داشت و به ما قرآن درس مي داد. من در عرض دو، سه سال سه بار نزد اين ملّا، قرآن را دوره كردم تا بالاخره در پایيز سال ١٣٢٤ ، پدرم من را به مدرسه فرستاد.  مدرسه اي به نام سیروس در پشت فرمانداري در بالا بازار رودبار. در هنگام ثبت نام، چون متوجه شدند كه خواندن و نوشتن بلدم، از من امتحاني گرفتند و مرا در كلاس دوم دبستان نشاندند. تا کلاس پنجم را در همان مدرسه سيروس به پايان بردم و سه ماهه اول سال ششم را هم در همين دبستان خواندم تا آن كه پدرم به رشت منتقل شد.در رشت، كلاس ششم ابتدایي را به معرفي اداره فرهنگ آن زمان، در دبستان مژدهي ثبت نام كردم. دبستان بسيار مرتب و منظمي بود. از آنجا تصديق ششم ابتدایي را گرفتم.

در آن زمان براي دوره دبيرستان، پنج سال اول را عمومي و تنها سال آخر را به رشته هاي تخصصي ادبي، رياضي و علوم اختصاص داده بودند. من در دبيرستان ملی تربيت ثبت نام كردم، ولي سال ششم ادبي را در دبيرستان نوربخش رشت گذراندم. ریيس اين مدرسه، آقاي “صالح” يكي ازدبیران مشهور و از چهره‌های ادبی رشت بود كه بعداً در وزارت فرهنگ و هنر زمان آقاي پهلبد، شغلي گرفت و به آنجا منتقل شد. ششم ادبي را در سال ١٣٣٥ به پايان رساندم و به تهران رفتم كه خود را براي شركت در انتخابات ورودي دانشسراي عالي آماده سازم.

دانشسراي عالي براي اولين بار از دانشكده ادبيات جدا و مستقل شده بود. تصمیم داشتم که دبير شوم- هم در مسابقۀ ورودي دانشسراي عالي ثبت نام کردم و هم خود را به نظام وظيفه عمومي معرفي کردم تا اگر موفق به ورود به دانشسرا نشدم، به خدمت نظام اعزام شوم. در آن سال به من و تمام همسالان من (متولدين ١٣١٤) در نظام وظيفه، “معافيت از خدمت” دادند.

در امتحان ورودي دانشسراي عالي در دو رشته قبول شدم: هم زبان فرانسه ( با وجودي كه شاگرد دوره متوسطه بودم، فرانسه را خوب مي خواندم و مي نوشتم و هم خوب صحبت مي كردم) همچنين در رشته فلسفه وعلوم تربيتي پذيرفته شدم كه من فلسفه را انتخاب كردم.

 سال هاي ١٣٣٥ تا پایيز ١٣٣٨، در دانشسراي عالي به تحصيل پرداختم و شاگرد اول شدم ولي به دليل مسایلي كه به آن اشاره خواهم كرد، امتيازات مربوط به احراز مقام اولي كه منجر به دريافت  بورس تحصيلي و استفاده از آن در فرانسه مي شد را بدست نیاوردم یا به قولی از دریافت این بورس، محروم شدم و کس دیگری را به جای من به خارج فرستادند، که او مرد این میدان نبود و پس از چند ماه به ایران برگشت و در وزارت فرهنگ و هنر پست مهمی گرفت و به کار مشغول شد.

 

لطفاً دلیل این محرومیت از اعزام به خارج را توضیح دهید

ماجرا به دوران نوجوانی من مربوط می شودو شنیدن اش حوصله می خواهد، ولی آموزنده است :

سال ١٣٢٨ به رشت نقل مكان كرديم. از سال ١٣٢٨ تا ١٣٣١، جريان های پرشور مجلس، همه خبرها را تحت الشعاع خود قرار داده بود. مسالۀ نفت و روي كار آمدن دكتر مصدق، روي كار آمدن قوام در تيرماه سال ١٣٣١ و بعد صدارت دوبارۀ دكتر مصدق. من در كلاس هشتم یا نهم بود كه به احزاب سياسي توجه پیدا کردم. با وجودی که حزب توده در رشت قوي ترين حزب سياسي بود، ولي باشگاه نداشت. در مقابل، “حزب ايران” در شهر کلوب و باشگاه، جلسات هفتگي سخنراني، نمايش و تئأتر داشت. من به كلوب حزب ايران پيوستم و جزو اعضاي جوان آن حزب شدم. چون از خود استعداد نشان دادم، بخشی از کار تبليغات حزب را به من واگذار كردند. براي تبليغ، بلندگویي را درگوشه ای از سقف مغازه ای درسر کوچه که به خيابان پهلوی باز می شد و با سیم به کلوپ حزب وصل بود قرار مي دادند و مردم را به شركت در جلسات سخنراني دعوت می کردند.  تبليغات از طريق بلندگو به عهدۀ من بود.در تیر ماه ٣١ كه قوام بر سر كار آمد و مصدق سقوط كرد، همه ارگان هاي سياسي، از جمله جبهه ملي ميتينگ برگزار كردند. به خوبي به ياد دارم كه با حزب ايران كه برعكس حزب توده در بازار نفوذ چشمگيري داشت، به همراه يك جمعيت چند هزار نفري از بازار رشت راه افتادیم تا عليه قوام السلطنه تظاهرات برپا كنيم. در دهنۀ ورود از بازار به میدان شهرداری و اسنانداری رشت، برخوردیم به صف سربازان تیپ رشت( که آن زمان فرمانده اش سرتیپ قره نی بود) که سرنیزه های شان را به سر تفنگ های شان زده بودند و صف تظاهر کنندگان در برخورد به این سرنیزه ها متوقف شده بود.من یادم است که در ردیف نخست صف بودم.پیراهن های مان را نیز بالا زده بودیم و بی اغراق نوک سرنیزه های سربازان روی سینه های لخت مان بود. ما در سر جای خودمان با جمعیت انبوهی که پشت سرمان بود آن قدر فریاد یا مرگ یا مصدق کشان ایستادیم که نزدیک ساعت پنج یا شش بعد از ظهر خبر برکناری قوام و روی کار آمدن دوبارۀ مصدق از طریق رادیو رسید و سربازان به دستور فرمانده شان جمع شدند و محل را ترک گفتند و ما شادی کنان به میدان شهرداری رسیدیم و میتینگ برگزار شد.

در آن زمان چند سال داشتيد؟

حدود هیجده سال داشتم. ولی ، قضیه ای که می خواستم تعریف کنم، به وقابع تابستان سال بعد، یعنی ١٣٣٢برمی گردد، که درجریان وقایعی که در روزهای بیست و پنج تا بیست و هشت مرداد اتفاق افتاد، حکومت مصدق سرنگون شد و خود وی و همکارانش دستگیر و زندانی شدند.من در جریان این وقایع در تهران بودم و شاهدعینی رویداد برخی از آنها.در روز بیست و پنج مرداد سی و دو، من می خواستم برای نخستین بار از رشت به منظور دیدن خواهرم که تازه ازدواج کرده و با شوهرش در تهران زندگی می کرد، به تهران بروم. موقع سوار شدن به اتوبوس عازم تهران در گاراژ شیشه در رشت ،از راديوي اتوبوس شنيدیم كه سرگرد نعمت الله نصيري بازداشت شده و كودتایي صورت گرفته است. به تهران که رسیدیم ، روز بعد،  بیست و شش مرداد ماه به اتفاق شوهرخواهرم در شهر گردش می كرديم که ديدم در ميدان توپخانه، ٢٤ اسفند و ديگر مناطق، تظاهرات برقرار است و مردم مجسمه هاي شاه را پایين مي كشند. روز ۲۷ مرداد ماه هم شاهد تظاهرات عظیم ومنظم توده اي ها بودم. آنها که شاید چندین هزار نفر بودند، در صف هایی با ردیف های ده نفره، از شمال شهر راه افتاده بودند؛ با اين مقصود كه خيابان هاي مركزي و جنوب شهر را تا ميدان راه آهن  طي كنند. من با آن‌ها در خیابان فردوسي برخورد کردم و ديدم محکم بر زمین پای می‌کوبند و یک شعار را تکرار می کنند: “ز قدرت توده ها، شاه فراري شده”.زمین خیابان های تهران زیر پایشان به راستی می لرزید.

هنگام عزيمت به تهران، با يكي از همكلاسي هايم به نام ناصر گلپايگاني (كه او نيز عضو سازمان جوانان حزب ايران بود) همسفر بودیم. قرار گذاشته بودیم روز ٢٨ مرداد همدیگر را در محل كلوب حزب ايران در كوچه ظهيرالاسلام، شاه آباد ، ملاقات كنيم.

آن روز صبح زود به ميدان بهارستان رفتم و او را دیدم که در گوشۀ جنوب شرقی میدان روبروی باشگاه حزب زحمتکشان بقائی در سر نبش خیابان اکباتان که از جلوی وزارت فرهنگ در نبش میدان به سوی میدان سپه می رفت ، منتظر من ایستاده بود .

من و دوستم ساعت ٩ صبح در گوشه ميدان بهارستان، نزديك ساختمان حزب زحمتكشان ایستاده بوديم كه يك استوار ارتشي که شخص ديگری را جلوی خودش سوار دو چرخه کرده بود، از مقابل ما گذشت و رو به سوی باشگاه حزب بقائی  می رفت .او قبل از ورود به ساختمان حزب، فحش ركيكي را به صدای بلند نثار زن دكتر مصدق كرد. ما متحيّر از اين كه چگونه اين شخص به خود اجازه مي دهد چنين بي حرمتي ای به نخست وزير مملكت بكند.

آن طرف تر، در ابتدای ورودی خیابان خانقاه، جندتنی ازاعضای پان ايرانيست، که فروهر نیز در بین شان بود،با لباس‌های فرم به رنگ آبی(که واكسيل داشتند)، و برخی چماق بدست ، دیده می شدند که به نظر می رسید خود را آمادۀ برخوردی می کنند. ناگهان سرو کلۀ گروهی حدود ٦٠- ٥٠ نفر، که از كوچه ظهيرالاسلام وارد خیابان شاه آباد می شدند، ظاهر شد که بعضی از آنها تخته پاره هائی شبیه به آنچه از آنها جعبۀ انگور ساخته می شد در دست داشتند. این عده با “شعار مرگ بر مصدق – زنده باد شاه” به طرف ميدان مي آمدند.

با ديدن اين صحنه، ناگهان اين فكر در ذهن ما خطور كرد كه اين گروه كه از كوچه ظهیرالاسلام مي آيند، لابد به دفتر و ساختمان حزب ايران حمله كرده اند و حالا پان ايرانيست ها را مد نظر دارند. پان ايرانيست ها هم كه موضوع را دريافته اند، به مقابله برخاسته و مي خواهند از خود و ساختمان حزب شان دفاع كنند. اتفاقاً همين طور هم بود. آن گروه که اول باشگاه نیروی سوم خلیل ملکی در پیچ شمران ، و سپس باشگاه حزب ايران را غارت کرده بودند ، حالا فاتحانه به طرف دفتر پان ايرانيست ها در حركت بودند.

ما دوتا، من و دوستم ناصر گلپایگانی ( که البته ربطی به گلپایگانی خواننده نداشت)به طرف حزب ايران حركت كرديم و با ناباوري ديديم كه حزب را غارت كرده اند و همه چيز زير و رو شده. ما دو نفر بي خبر، خود به خود سرگرم جمع آوري چیزهایی که در حياط پراكنده شده بود شدیم، و متاثر از اين اتفاق، به كار خودمان ادامه می داديم.

حدود دو سه ساعت بعد، رهگذران و مردمی که از آن حوالی عبور می کردند،ازدرب ساختمان که رو به کوچه باز بود ، سری به داخل می کشیدند و ما رااز سر همدردی  و نصیحت دعوت می کردند که ساختمان را ترک کنیم و پی کارمان برویم، چون می گفتند “كودتا شده و شما را هم یا می آیند و می زنند، یا دستگير مي كنند! بروید و از محل دور شويد!” این گونه نشاندادن احساس همدردی تا نزدیک ساعت هشت شب چند بار تکرار شد.از آن پس، پلیس هم از بلندگوهاي ماشين هاي خود، ضمن قدرداني از حمايت هاي مردم، اعلام می‌کرد برای حفظ امنيت عمومي، حكومت نظامي برقرار شده و لازم است كه اهالي به منازل خود بازگردند.

ما نيز درب ساختمان را از پشت بستیم و از دری که در طبقۀ همکف ساختمان به دکان و مغازۀ چاپخانه ای راه داشت که رو به خیابان شاه آباد گشوده می شد، از محل خارج شدیم و از هم جدا گشنیم و هر کدام روانۀ خانه مان شديم.من، از ناصرکه خداحافظي كردم ، دیگر او را در زندگی ندیدم، بعد ها فهمیدم که وارد ارتش  شده. من، پياده به طرف خيابان مخصوص و باغ شاه روانه شدم. به حدود ميدان سپه كه رسيدم، ديدم اوضاع عجیبی ست. مردمی را، از پیر و جوان می دیدم که هرکدام چيزي را به كول یا در بغل داشتند و می رفتند: یکی دری را با خود حمل می کرد، دیگری پنجره ای را ، یا رودیوئی در بغل اش بود ، یا بسته ای از پرده و ملافه و چیزهای شبیه به این ها. به خانه که رسیدم، فهمیدم  كه اينها اسباب و اثاثیۀ منزل دكتر مصدق را غارت كرده ، به غنيمت مي برد ند. هر چه به طرف خيابان كاخ نزديك تر مي شدم، اين صحنه ها را بيشتر مي ديدم. در همین حین، درست روبروي ساختمان موزۀ ايران باستان، حادثۀ اسف باري رخ داد كه مرا بسيار متاثر كرد. يك تاكسي به سرعت در خيابان سپه در حركت بود كه با عملۀ بيچاره ای، با خوشه انگوري در دست، به شدت تصادف کرد و او را در دم كشت. راننده تاكسي، که مسافرانی هم داشت، ترمزی کرد با نيم نگاهي به پشت سر به نعشی که روی زمین افتاده بود،  آن گاه، با فشار گاز، به راه خود ادامه داد و دور شد.

به منزل كه رسيدم، شوهر خواهرم خبر داد كه منزل دكتر مصدق امروز به وسيله مردم غارت شده. مطمئن شدم آنچه را كه شاهد بودم،از نتایج همان اتفاق بود. روزهاي بعد برايم سراسر بهت و شگفتي بود. چنان ارادت و عشقي به دكتر مصدق مي ورزيدم كه حد و حساب نداشت. ولي حالا اوضاع را به گونه ديگري می يافتم . در همان ايام، روزي در خيابان سوم اسفند، شعبان جعفري را ديدم كه با يك كاديلاك سرباز (كروكي) همراه با چند گردن كلفت، قاب عكس بزرگی از شاه را در دست گرفته. در خيابان ها می چرخید. برخی حتی مي گفتند وي زماني كه به توده اي ها مي رسيده، آنها را در ملاء عام كتك مي زده است. یک روز هم دیدم که در حاشيۀ ميدان سپه گروهي در حدود شصت-هفتاد نفر در يك صف که هر ردیف آن دو تن بودند ، از خیابان ناصر خسرو به میدان سپه وارد شدند. شخصي با يك كارد در دست، در سر صف شعار مي داد: “شاهنشاه پيروز است” و جمعيت پشت سرش پاسخ مي دادند: “بچه سه راه سيروس است”.

از حزب توده نگفتید. آنها كجا بودند و آيا شما گرايشي به ايشان داشتيد؟

خير! ابداً.!من از كودكي هم با حزب توده سر سازگاري نداشتم و از اين حزب متنفر بودم و دليلش را هم برايتان خواهم گفت.

وقايع اتفاقيۀ چند روز گذشته را در ذهن مرور مي كردم كه چگونه تا چند روز قبل خيابانها زير پاي توده اي ها مي لرزيد و اينك متعجب بودم آنهایی كه با شعار ” ز قدرت توده ها ، شاه فراري شده” در خيابان ها به نمايش قدرت مي پرداختند،یا تظاهر کنندگان و متینگ دهندگان طرفدار مصق در میدان بهارستان كجا رفته‌اند و چرا اينك سكوت همه جا را فراگرفته است؟ از اين بابت بسیار غصه دار بودم و دایم از خود می پرسیدم: ” چرا مردم هيچ عكس العملي نشان ندادند؟”. به حدی از این سکوت و واکنش ِ درعمل بی اعتنای مردم تهران سرخورده، غمگین و افسرده بودم که تاب نیاوردم وبرخلاف قراری که با خود داشتم ، پس از سه، چهار روز، به رشت برگشتم.

به رشت بازگشتم. سرلشكر زاهدي نخست وزير شده بود. احزاب بسته شده بودند. حزب ايران و كلوپ آن نيز لاجرم تعطيل شده بود و توده اي ها را به شدت تحت تعقیب قرار داده بودند. بسياري از آنها به جنگل هاي اطراف رشت پناه برده بودند. پليس هر جا آن‌ها را می دید، بازداشت مي كرد. در زماني كه من در تهران بودم، گروهي از مردم در رشت مجسمه شاه را به زير كشيده بودند. از جملۀ ايشان، دوستي از اعضاي كلوب حزب ايران، جوان نازنيني به نام “اسمعيل دليلي منصور” بود که اغلب باهم بودیم. او را نيز دستگير و به شش ماه حبس محكوم كرده بودند. تصور مي كنم من هم  اگر در رشت بودم، به همين سرنوشت دچار مي شدم. ولي قرعه فال به نام من به طريق ديگری افتاد.

يك اتفاق ساده و يك عمر دردسر

 

در مورد محرومیت از دریافت بورس تحصیلی دانشسراي عالي برای اعزام به خارج صحبت می کردید. لطفاً در این مورد توضیح دهید.

بله، همان‌طور که گفتم، ماجرا به دوران نوجوانی من مربوط می شود. در آن آیام از نظر من ِ آن روزی بسیار غمگین، من در كلاس درس انشاء مطالب خودم را با آب و تاب فراوان مي نوشتم، بی‌خبر از اینکه  یکی از همکلاسی هایم گزارش آن را تمام و کمال به تیم سه نفره ای از ماموران ادارۀ آگاهی شهربانی رشت که ریاست آن با استواری به نام تقی فطرتی بود می دهد. این همشاگردی من چپي بود (بعدها اين خبر را پليس ها به من دادند). چون توده اي بود،  ماموران شهرباني او را تحت فشار گذاشته، مجبور به خبرچيني كرده بودند. به دنبال وقایع و حوادث پیش آمده،  در شهرباني رشت تیمی براي دستگيري و مجازات توده اي ها و مصدقی ها تشكيل شده بود. این تیم متشكل بود از: استوار فطرتي، مامور آگاهي. عباس عاقلي پور ( یا عاقلي) كه  اصولاً فردي لات و بي سر و پا بود، كلاهش را مثل جاهل ها بر سر مي گذاشت ، و اعتیادش از سر و رویش می بارید. و نفر ديگر را كه اسمش را به خاطر نمي آورم،با چشمان آبي که یک چشم اش هم چپ بود. اين تيم سه نفره، در لباس شخصی، مامور شكار و دستگيري مخالفان به خصوص توده اي ها بودند. آنها يكي دو روز مرا و رفت و آمدهايم را زير نظر گرفته بودند و يك روز به مجرد خروج از منزل، دستگیرم کرده، به كلانتري محلۀ ساغریسازان در رشت بردند.

به محض ورود به کلانتری، ریيس كلانتري كه سروان بود، وارد شد. به مجرد ورود او را شناختم. او معلم كلاس ششم ابتدایي ما در دبستان مژدهی بود كه با پدرم نيز آشنایي داشت. منتهي پس از مدتي مدرسه و تدريس را رها كرده و به دانشكدۀ پليس رفته و اينك ریيس كلانتري  ساغریسازان دررشت بود. به محض ورود و پيش از آنكه با من گفتگویي كند، یا از چند و چون قضیه بپرسد، يك سيلي محكم به من زد . پس از بررسي پرونده و قرائت چند انشاء از دفترچۀ انشای من که آن روز با من بود و تو سری و مشت ها و لگد های عباس عاقلی پور،همراه با فحش های رکیک به خواهر و مادر من،تصمیم گرفتند که به خانۀ ما بروند برای بازرسی بیشتر. من را در کلاتری به دست مراقبت استواری که پست روزانه اش را تحویل گرفته بود و چیزی فلزی شبیه به هلال ماه به گردن اش آویزان بود ، و یک پاسان سپردند و رفتند. استوار مذکور موجودی بود کوچک اندام که از صورت و قیافه اش پیدا بود که به شدت شیره ای است . ناگهان ، استواره ، پس از چند تا فحش و نا سزا به خواهر و مادر من ، رو کرد به پاسبانه و با کمال وقاحت از او پرسید : ” کی آوردهنش ؟ نکردینش؟” پاسبانه هم با همان وقاحت جواب داد : “نه ،تازه آورده نش ، شب اینجا نبوده “.من ، از این همه وقاحت به راستی به خود لرزیدم و رفتم توی فکر که اگر شب مرا در این جا نگاه بدارند چه بلائی به سرم خواهد آمد. رئیس کلاتری و آن سه ماموری که دستگیرم کرده و حالا برای بازرسی بیشتر به خانه مان رفته بودند، پس از ساعتی درحالی که یک بستۀ کوچک چند نسخه از یک اعلامیۀ سیاسی را – که گویا یکی از اعضای دانشجوی پر جوش و حرارت حزب ایران ، به اسم یک سازمان ارتشی که وجود خارجی نداشت و فقط تبلیغات بود ، نوشته و چاپ کرده بود- که یکی از اعضای بازاری حزب ایران رشت روز قبلش به من داده بود که مثلاً پخش کنم ، و من پس از خواندن آن ، اعلامیه ها را لوله کرده و نخی به دورش بسته بودم و آن را در طاقچه ای که چند کتاب و دفتر من بود گذاشته بودم که سر فرصت فکر کنم چه کار می شود با آنها کرد ، پیدا کرده بودند، به کلانتری بر گشتند . دو باره ، همان عباس عاقلی شروع کرد به توسری و مشت و لگد زدن به من با فحش های رکیک خواهر و مادر. و پرسیدن از من که این اعلامیه ها را چه کسی به تو داده است ، با تهدید به این که اگر نگوئی شب اینجا خواهی بود تا به زبان بیائی و بگوئی که چه کسی این ها را به تو داده. رئیس کلانتری هم با زبان نصیحت گرانه تری تکرار می کرد که ” بله، حق با این ماموران است . اینها باید کارشان را تمام کنند تا ما پرونده را به شهربانی بفرستیم ، به صلاح خودت است که این کار انجام بگیرد”.اينجا بود که علت سیلی یی را که او به محض ورود به من زد، فهمیدم. آموزگار سابق من و سروان آن روزی شهربانی، در واقع می خواست به من خدمت کند و پرونده را همان صبح ببندد و مرا به شهربانی تحویل بدهد که شب در کلانتری نمانم .سوال و جواب وقیحانۀ استوار و پاسبان هم توی گوشم بود.دیدم کتک خوردن و فحش خواهر و مادر شنیدن فایده ای ندارد.بهتر است بگویم و شب در کلانتری نمانم .نام آن عضو بازاری حزب ایران را که اعلامیه ها را به من داده بود ، گفتم. آن سه تن رفتند برای پیداکردن و دستگیری او.رئیس کلانتری، پروندۀ من را بست و مرا همراه پاسبانی به شهربانی بردند و تحویل دادند .در شهربانی به بندي بردندم كه سياسي نبود، ولي بند و حیاط مجاور آن ، که با دری به  بند غیر سیاسی ها راه داشت ، پر بود از اعضاي حزب توده. پنج شش روزي در آنجا بودم.

طبیعتاً خانواده از بازداشت تان مطلع شدند. آیا آنها تلاشي براي رهایي شما كردند؟

بله آنها باخبر شدند و به تكاپو افتادند تا آنكه بعد از پنج، شش روز و بازجوئی در محل ادرۀ آگاهی رشت، یک روز صدایم زدند که همراه همان مامور آگاهی به دادگستری برویم تا باز پرس در بارۀ من تصمیم بگیرد. از بند که بیرون آمدیم، دم در شهربانی، بازاری ی عضو حزب ایران را که اعلامیه را به من داده بود نیز همراه با مامور ادارۀ آگاهی منتظرخود دیدم.معلوم شد که کار دستگیری او به خیر و خوشی گذشته و به فرستادن وی به زندان نینجامیده است . گویا سرکیسه را شل کرده بود و پول و مولی داده بود.چون در طی راه که سه نفری پیاده به سوی دادگستری می رفتیم، دیدم که پولی در جیب آن مامور آگاهی گذاشت، و بعد یک اسکناس پنج یا ده تومانی هم یواشکی در دست من گذاشت و اشاره کرد که در جیب مامور آگاهی بگذارم که من همین کار را کردم و دستم در جیب او به سلاح جیبی اش خورد، ولی او به روی خودش نیاورد. به دادگاه رفتيم. بازپرس ،با یکی، دو تا سوال ، مرا با قید ضمانت کسی از آشنایان پدرم آزاد كرد. اين اولين به اصطلاح سابقۀ سیاسی من بود.

ولی من هنوز متنبّه نشده بودم و رفت وآمدهای دوستانه با برخی از آشنایان خودم در حزب ایران را ادامه می دادم. از جمله، دو سه ماه بعد، در همان سال ٣٢، دچار حادثۀ ديگري شدم. کلوب حزب ايران، سرايداري داشت به نام چلبي. پيرمردي دنيا ديده بود. كلوب كه برچيده شد، پیرمرد با از دست دادن شغل خود، به دلیل تنگدستی در يك گاراژ دكه ای را راه انداخته بود، لوبيای پخته، چاي و چیزهایی از این قبیل مي فروخت. برخی ازما هم با توجه به آشنایي قبلی، به دكۀ او می‌رفتیم و آنجا پاتوقي شده بود براي ديدار و دوستي و در عين حال كمك به پيرمرد.

پيش از آن به مناسبتي، براي همراهي با حزب ايران- هنوز دوزاری ِمان نیفتاده بود که دوران حزب بازی به سرآمده – من مبلغ پنج ريال به حزب كمك كرده بودم و بر حسب تصادف  رسيد آن را همچنان در جيب خود داشتم. غافل از این که همان گروه سه نفری پلیس های شهربانی رشت همچنان مواظب افرادی مثل ما هستند و زاغ سیاه مان را چوب می زنند. یک روز از دکۀ چلبی که در آمدم، و سط های خیابان پهلوی، دو باره همان گروه از پشت سر مرا صدا زدند و با خود به شهربانی بردند. در تفتیش بدنی، قبض پنجریالی کمک به حزب ایران را از جیبم در آوردند، و به رئیس شهربانی که سرهنگ تمامی بود نشان دادند و او نیز دستور داد من را به بازپرسی نظامی تیپ رشت تحویل دهند که همین کار را کردند و من را بردند به سربازخانۀ تیپ رشت ، و انداختند مان در سلولی که دو سه نفر از توده ای ها در آن بودند و من یکی از آنها را می شناختم.علت این بود که بعد از بیست و هشت مرداد سی و دو، حالا نمی دانم  به ایتکارزاهدی بوده یا به دستور محمد رضا شاه ، تصمیم غلطی گرفته شد که پرونده های سیاسی ها را از دادگستری بگیرند و رسیدگی به همۀ آنها را به باز پرسی نظامی محول کنند . این کار بسیار غلط و نادرستی بود که عواقب سنگینی برای کشور به بار آورد، از جمله ارتش را آلودۀ فساد ناشی از رسیدگی به این گونه مسائل کرد واز اعتبار و حیثیت اش در چشم مردم کاست. در هر صورت ، روز بعد من را از آن سلول تنگ در آوردند و همراه ماموری به بازداشتگاه  دژبانی تیپ رشت که در اتاق به نسبت بزرگی در طبقۀ دوم ساختمان استانداری رشت بود، فرستادند که حدود ده، دازده نفر دیگر از نظامی و غیر نظامی در آن منتظر تعیین سرنوشت شان از سوی دستگاه دادرسی ارتش بودند. پس از حدود یک هفته ، روزی مارا به اتاق بازپرس نظامی، که در طبقۀ همکف ساختمان استانداری قرار داشت ، بردند. بازپرس ، سرگردی ورزشکار و کشتی گیر بود . نگاهی به پرونده کرد و با صدور حکم ضمانتی که در صورت احضار از سوی دادرسی تیپ رشت خود را معرفی کنم ، دستور آزادی ام را صادر کرد و من به خانه برگشتم.

دو دادگاه بدوي و سپس تجديدنظری که در تیپ رشت تشکیل شد – که پروندۀ دستگیری اول ام را نیز از دادگستری به همان دادگاه های نظامی فرستاده بودند- هر دو دادگاه مرا بي گناه تشخيص دادند وحکم به تبرئه صادر کردند؛ و پرونده را به تهران و دادرسي ارتش  فرستاده بودند که نهائی شود.

پیش از این دو دادگاه، در همان سال سی و سه، که هنوز در دبیرستان تربیت بودم، با توجه به دو اتفاقی که برایم رخ داده بود، نشستم و فکر کردم که این گونه آلودگی های از سر جوانی و احساسات، نه از لحاظ وضع زندگی و معیشت خودم و خانواده ام، نه از نطر علاقۀ شخصی ام به ادامۀ تحصیل و جست و جوی شغل مناسبی برای خودم، از هیچ لحاظ، به درد من نمی خورد. دریافتم که من مرد به اصطلاح مبارزۀ سیاسی و در گیری با پلیس،آنهم از این قماشی که من با آن اشنائی پیدا کرده بودم، نیستم، و بهتر است که این گونه بازی ها را به کلی کنار بگذارم و دنبال تحصیلم باشم.همین کار را هم کردم ، و از همان تاریخ دیگر به هیچ وجه علاقه ای به این کارها نداشتم و از پرداختن به سیاست به کلی رویگردان شدم، و به کار فرهنگی روی آوردم.

در سال دوم دانشسراي عالي بودم كه چند تن از همكلاسي ها خبر دادند بايد خودم را به پادگان قصر و دادسراي ارتش در تیپ زرهی تهران معرفي كنم. در آنجا معلوم شد كه پيش از اين جناب سرهنگي كه با تيمسار قره ني (در رشت) اختلاف داشته، اينك در تهران و در دادسراي ارتش زير نظر تيمسار آزموده مشغول به كار است ، هر آنچه را كه از رشت ارسال مي شود، بي چون و چرا درخواست فرجام يا تجديد نظر مي كند. پرونده من هم از آن جمله بود.

با ارجاع پرونده به دادسراي ارتش، جناب سرهنگ دوم فرسيو (او بعدها ارتقاء درجه يافت و مدارج ترقي را طي كرد و چندي بعد توسط فدائيان خلق، ترور شد) پرونده را مطالعه كرد و اظهار داشت كه: “نماينده دادستان فرجام خواسته. شما باید مجدداً محاكمه بشويد”. مطمئن بودم كه اين مرتبه هم پرونده ام بدون هيچ گونه تخلفي ارایه شده و برائت حاصل است.گفتم بسیار خوب، هفتۀ آینده در دادگاه حاضر خواهم شد.از محل دادرسی که در آمدم تا به کوی دانشگاه در امیر آباد بروم، کسی از پشت سر صدایم زد. برگشتم، دیدم استواری ست که در دفتر دادگاه بود. گفت تیمسار رئیس دادگاه می گوید ” پول مول چه داری؟”. دست درجیب کردم ، موجوديِ جیبم ۳۰ تومان بود كه به او نشان دادم و يادآور شدم كه دانشجویي هستم، با حداقل معيشت و با كمك هزينه تحصيلي ١٥٠ تومان در ماه زندگي ام را مي گذرانم.  او با این وجود، ٣٠ تومان را دريافت کرد و رفت، ومن با پای پیاده خود را به امیر آباد رساندم. هفتۀ بعد که به دادگاه رفتم، دیدم رئیس دادگاه سپهبدی ست و اعضای دادگاه دو سرتیپ که در دو طرف وی نشسته بودند. نامردها، بدون توجه به محتوای پرونده که هیچ نبود، و به صرف این که پولی که خواسته بودند  نداشتم که به ایشان بدهم، مرا به شش ماه زندان محکوم کردند.حکمی که بدون توجه به مندرجات پرونده و فقط از سر ظلم به من که رشوه ای به آنها نداده بودم صادر کرده بودند، آن چنان ظالمانه بود که در فاصلۀ آماده شدن چیپ و ماموری که قرار بود مرا یکراست به زندان قصرببرد و تحویل آنجا بدهد، برخی از اعضای اداری حاضر در آن به اصطلاح دستگاه دادرسی ارتش، به من نزدیک شدند وخشم خود را از ستمی که در حق من رفته بود اظهار می کردند و به اعضای دادگاه رسماً و بدون ملاحظه بد و بیراه می گفتند. یکی از آنان درجۀ سرگردی داشت که بدجوری به اعضای دادگاه بد و بیراه می گفت. حتی استواری که سی تومان را گرفته بود آن مبلغ را پس داد. باری، مرا سوار کردند و به زندان قصر بردند و تحویل دادند و رفتند.

اول اسفندماه ۱۳۳۶. در زندان قصر زندانباني بود به نام “استوار خلج” كه نگهبان بند زندانيان سياسي بود. در اين بند تمام بازماندگان سياسي حزب توده حضور داشتند. مرا نيز به اتهام داشتن مرام اشتراكي محکوم کرده و به زندان قصر فرستاده بودند. در ورود به زندان قصر، همین استوار خلج تحویلم گرفت.دستور داد کمربندم را در بیاورم، و هرچه در جیب ها دارم روی میز بریزم. همین کار را کردم . مبلغ ناچیزی پول و قوطی سیگار زر و کبریت ، محتوای جیب هایم بود که روی میز ریختم. گفت جمع شان کن.و افزود که موهای سرت هم که بلند است ، باید ماشین اش کنیم.همین طور که وسائل موجود در جیب هایم را از روی میز جمع می کردم، یک اسکناس دو تومانی را به سوی او رد کردم. فوراً برداشت و در جیب گذاشت و گفت “نمی خواهد موهایت را کوتاه کنیم.جمع کن برو تو”.

 از جمله چهره های مشهور در بین زندانیان که نام شان به خاطرم هست ، می توانم ازنجف دريابندري وعلی امید نام ببرم.با نجف که ازجمله مترجمان و نویسندگان توانای ماست، بعد از انقلاب بیشتر آشنا و دوست شدم. مدتی باهم، و با همکاری دوستان دیگری چون محسن یلفانی،هوشنگ گلشیری، و دکتر محمد رضا باطنی، نشریۀ نقد آگاه را برای انتشارات آگاه در می آوردیم که تا پنج شماره در آمد و متوقف اش کردند. در اتاق های بند، زندانیان به صورت کمون همخرج زندگی می کردند.من نیز پس از ورود به بند در یکی از اتاق ها جا افتادم و به دوستانی که به ملاقات آمده بودند سفارش کردم که کتاب های درسی ام را همراه با رختخواب و وسائل شخصی دیگر برایم آوردند، زیرا حکمی که صادر شده بود در مرحلۀ فرجامی  و قطعی بود و من هیچ راهی جز تحمل این شش ماه زندان پیش روی خود نمی دیدم.بنا بر این، نشستم و نامه ای خطاب به استاد فلسفه مان در دانشسرای عالی، مرحوم دکتر محمود هومن که مرا به عنوان بهترین شاگرد کلاس اش بسیار دوست داشت نوشتم ،شرح ماجرا را دادم و از ایشان خواهش کردم که با مسئولان دانشسرای عالی صحبت کنند که من بتوانم در شهریور ماه آینده که مدت زندانم تمام می شد، بروم و امتحانات خرداد را بدهم و از تحصیل محروم نشوم.رسم این بود که نامه های زندانیان به یکی از زندانیان که رابط میان زندانیان بند ورئیس و دفتر زندان بود داده می شد که مسئولان زندان مضمون نامه را ببینند و اجازۀ پست کردن بدهند.من نامه را به مهندسی ازبین زندانیان که رابط با دفتر زندان و مردی بسیار دوست داشتنی بود دادم تا همین رویّه را طی کند، وسرگرم مطالعۀ چند کتابی درسی ام شدم که از جملۀ آنها یکی کتاب جمهور افلاطون ، ترجمۀ فوآد روحانی بود.روزها گذشت و به شب عید رسیدیم.سبزی پلوئی با ماهی درست کرده و نشسته بودیم دور سفره روی زمین که ناهاری بخوریم.ناگهان همان مهندس رابط بند با دفتر زندان در اتاق را باز کرد و در حالی که وسط در ایستاد و چند ثانیه ای به من خیره شد، گفت:” آقای بکی ، بلند شو و وسائل ات را جمع کن”.حالا همه مثل من به وی می نگریستند و منتطر بودیم بدانیم که منظورش چیست. من همین سوآل را کردم، و او در پاسخ من گفت: “منظورم این است که تو آزادی. ومی توانی وسائل ات را جمع کنی و بروی”.همین کار را کردم و پس از خداحافظی با همبندی ها با وسائل مختصر و بستۀ رختخوابم از در زندان قصر خارج شدم بی آن که بدانم چه اتفاقی افتاده است. چند دقیقه ای در مقابل زندان روی بستۀ رختخواب نشستم و سیگاری اتش زدم و کشیدم تا تاکسی یی رسید و مرا به مقصد کوی دانشگاه در امیر آباد سوار کرد . در امیر آباد ، دوستانم منتطر بودند. آنها به من گفتند که دکتر هومن وسائل آزادی ات را فراهم کرده و ما فردا که روز اول عید است برای دیدن او به خانه اش می رویم.تو هم لابد می آئی و خود او شرح ماجرا را برای همه خواهد داد.همین طور هم شد. روز بعد رفتیم منزل دکتر هومن که آن موقع در آپارتمانی در طبقۀ دوم ساختمان کوپکی بغل کالج البرز زندگی می کرد. او گفت که پس از دریافت نامۀ من بسیار ناراحت شده و نتوانسته است شب را بخوابد. روز بعد راه افتاده و رفته است پیش دوست قدیمی اش تیمسار ارتشبد آریانا. نامۀ مرا به او نشان داده و گفته است این فرد بهترین دانشجوی کلاس من است. من او را خوب می شناسم و می دانم که به مرام استراکی معتقد نیست و اصولاً به سیاست کاری ندارد. چرا او را به زندان محکوم و از درس و کلاس اش محروم کرده اند. ارتشبد آریانا به دکتر هومن پیشنهاد می کند که با هم به داد ستانی ارتش و دیدن تیمسار آزموده بروند ببینند چه کار می شود کرد.می روند و نامه ای را که من برای درخواست امتحان در شهریور ماه خطاب به دکتر هومن نوشته بودم به آزموده نشان می دهند. او می خواند و می گوید متاسفانه از لحاظ ترتیب قانونی کاری نمی شود کرد، چون حکم در مرحلۀ فرجام صادر شده و باید اجرا شود. اما ، چون شب عید است و دادستانی سرگرم تهیۀ فهرست کسانی هست که می توانند مورد عفو و بخشودگی ملوکانه قراربگیرند، ما نام این شخص را در همین لیست می گذاریم. همین کار را کرده بودند و نتیجه همان بود که گفتم.

نام فاميلتان “بكّي” بود؟

بله. بكّي يا مكّي هر دو از واژۀ مكّه مي آيند و به ساكنان مكه اطلاق مي شود.در سال١٣٤١ پدر و برادرانم به من که در کاشان دبیر بودم اطلاع دادند که نام خانوادگی شان را به پرهام تبدیل کرده اند. من نیز همین در خواست را از ادارۀ ثبت احوال کردم که نام خنوادگی ام به پرهام تبدیل شد.

ولی ، ظاهراً پرونده ای که برای شما ساخته شده بود، دست نخورده ماند و عواقب اش پایان نیافت؟

بله. چند وقت پس از آزادی و ادامه دادن به تحصیل، روزی مرا برای مصاحبه به محلی که دفترش در یکی از خیابان های مقابل گاراژتی بی تی دربالای خیبان تخت جمشید بود خواستند. یکی از دفاتر ساواک بود که تازه داشت تاسیس می شد. رفتم و فردی سوآل هائی در بارۀ شرح حال و سال های زندگی ام کرد، بی آن که بپرسد تو را برای چه گرفته بودند، یا چه طور و به چه دلیل آزاد شدی.ظاهراً با همین اندازه از بی اطلاعی از حقیقت ماجرا، و بی اعتناعی نا مسئولانه در گشودن پروندۀ سیاسی برای کسی در سازمان موسوم به اطلاعات و امنیت کشور، پرونده ای برای من بیچاره در ساواک گشودند که نخستین نتیجه اش برای من ، محروم شدن ام از استفاده از امتیاز شاگرد اولی، ودادن ناحق این امتیاز به فردی دیگر بود، که باعث این صحبت مفصل شد. ولی ، موضوع به همین جا ختم نشد.من ، متاسفانه از سن نوجوانی به بیماری یی مبتلا شدم که نخست در کف دست چپ من ظاهرشد. این بیماری که سالها بهد فهمیدم اسم اش کنتراکتور دو پوئیترن است، در همان مرحلۀ اول پیشرفت کرده و انگشت کوچک دست چپ ام را به کلی به سمت کف دست خمانده بود. پزشک دانشسرای عالی که ما دانشجویان را معاینه می کرد، با دیدن این موضوع مرا به بیمارستان امیر اعلم فرستاد تا معلوم شود چه کار باید کرد. پزشک جراح آن بیمارستان، در تشخیص بیماری دچار تردید بود. به همین دلیل، روزی مرا با خودش به دانشکدۀ پزشکی داشگاه تهران برد، برای کسب نظر از پزشک جراحی ایرانی که گویا همان روزها از خارج سفری به تهران کرده بود. آن مرد، دست من را دید و توضیحاتی به زبان فرانسوی به دکتر ِ بیمارستان امیر اعلم می داد که من می فهمیدم ولی مطمئن نیستم که آن آقای دکتر هم بدرستی فهمید یا نه.چون، پس از این واقعه، دسنور خواباندن من برای عمل جراحی در بیمارستان امیر اعلم را داد وعمل کرد.ولی، دستم را که گشودم، دیدم کاری نکرده است جز ایجاد برشی کوچک در کف دست نزدیک به انگشت کوچک، و سپس، دوختن همان بریدگی.ناگزیر به فکر افتادم که به پزشکان متخصص دیگری مراحعه کنم.چند دوست در بین دانشجویان سال پنجم پزشکی داشتم. یکی از آنها مرا با خود پیش دکتر شکی که جراح قفسۀ سینه بود برای مشورت برد.او، با دیدن دست من، بیدرنگ گفت:” این بیماری کنراکتوردو پوئیترن است، و معا لجۀ آن کار جراح متخصص دست، که در ایران چنین کسی را نداریم”. و به من سفارش کرد که در ایران به حرف هیچ کسی اعتماد نکنم ووسائل سفرم را برای عمل دست به اروپا فراهم کنم. من برای همین کار اقدام کردم که پاسپورت بگیرم.ولی، دومین نتیجۀ فضاحت بار محکومیت نامسئولانه و واقعاً خلاف قانون من به شش ماه زندان و پرونده ای که گفتم ساواک برای من گشوده بود، این جا خودش را نشان داد، بدین مغنا که ادارۀ گذرنامه به من گفت که طبق اطلاعی که به ما داده شده، شما برای مدت پنج سال از حقوق اجتماعی محروم هستید و ما نمی توانیم به شما گذرنامه بدهیم.

اين بيماري در اثر قلم به دست گرفتن، يا ساير عوارض ناشي از استفاده از انگشتان، يا آرتروز استخوان حاصل مي شود، يا اينكه از والدين و فاميل منتقل مي شود؟

اين بيماري ژنتيك است و اصلاً كاري به  استخوان، یا به استفاده از انگشتان يا نوشتن ممتد و استمرار استفاده از قلم ندارد. در اروپا به آن بیماری شمال می گویند. در ايران شناختي از آن نداشتند. ولی، بعد از انقلاب، دکتر گوشه را داریم که خدا عمر و سلامت هرچه بیشتر به او بدهد، چون سه بار دستم را عمل کرده، و کلینیک شان در خیابان ملا صدرا مرکز مدرن جراحی تخصصی دست است.

كار مداوای تان در آن زمان بكجا انجاميد؟

گذرنامه که نمی دادند، و بیماری هم در حال پیشرفت بود.یکی از همان دوستان سال پنجم پزشکی، جراح اورتوپدی را معرفی کرد و گفت شاید بد نباشد سری به او بزنی.از ناچاری رفتم. او با جرات تمام گفت بله بله، این بیماری را می شناسم و کار من است.برخلاف سفارشی که دکتر شکی کرده بود، از سر ناچاری پذیرفتم.او مرا در بیمارستان بازرگانان بستری و عمل کردد.بعد از عمل و باز کردن دست، معلوم شد که کاری جز شکستن انگشت کوچک دست چپ ام، که آن را هم نتوانسته است درست بند بزند ، چندان که می دیدم تقریباً اویزان است، انجام نداده است. رفتم پیش اش و همین ها را گفتم. و دو باره مارا خرکرد که این دفعه درست عمل خواهد کرد.باز در همان بیمارستان خوابیدیم ، و پس از عمل ، همان نتیجۀ اول را دیدیم که در واقع عین بی نتیجگی بود.خلاصه، درد سرتان ندهم. بیماری پیشرفت داشت ومن بدبخت باید صبر می کردم که سال ١٣٤٣برسد که سال پایان محرومیت من از حقوق اجتماعی بود. در آن سال ، به من گذرنامه دادند و عازم وین ، پایتخت اتریش، شدم که جراح نابغۀ مشهور جهان، دکتر میلزی، که آن زمان دانشیار بود، برای نخستین بار دستم را عمل کرد. ولی، متاسفانه، این بیماری مرتب عود می کرد ، و بعد در دست راست شروع شد ومن هر دو سال یک بار مجبور بودم که ابتدا چندین بار به اتریش، بعدها ، چند بار در فرانسه و ایران، عمل کنم. درنتیجۀ این عمل های مکرر، سه انگشت در دست راست، و سه انگشت در دست چپم به کلی از کار افتاده اند، و من در طول سی سال گذشته، در واقع با سه انگشت شصت، نشان، و وسطی دست راستم، همۀ کارهای نوشتنی ام را انجام داده ام.

عزيمت به اروپا، انجام عمل. مخارج بيمارستان و سفر، بسيار گران تمام مي شود. چگونه از عهدۀ اين مخارج برآمديد؟ آن زمان به چه كاري اشتغال داشتيد؟

پس از دریافت لیسانس در رشتۀ فلسفه و علوم تربیتی، برای اجرای تعهدم به پنج سال دبیری به کاشان رفتم و در دیریستان های آن شهر مشغول تدریس شدم.البته، رشتۀ فلسفه دو ساعت در هفته در کلاس ششم طبیعی دبیرستان پهلوی کاشان بیشتر نبود، بقیۀ ساعات را ادبیات فارسی و در سیکل اول دبیرستان ها عربی تدریس می کردم.در همین کلاسها در دبیرستان شاهدخت کاشان بود که با همسر کنونی ام آشنا شدم و ازدواج کردیم.

ايشان شاگردتان بودند؟

بلی. كه دو سال پس از آشنایي نيز ازدواج كرديم. پس از ۵ سال اقامت، پایان سال ۱۳۴۳ و پایان دوران تعهد و خدمت، چون با درخواست انتقال من به تهران موافقت نکردند، ادامۀ کار در کاشان را رها کردم و با اولین فرزندم رامین و همسرم به تهران آمدیم.

مؤسسهء مطالعات و تحقیقات اجتماعی

قبل از آن که به کاشان بروم، چند ماهی را در یک رشته تحقیقاتِ این مؤسسه شرکت کرده بودم و با چند و چون و نحوۀ کار در این مؤسسه آشنایی داشتم. لذا پس از بازگشت به تهران، به سراغ این مؤسسه رفتم. در آن زمان دو گروه تحقیقاتی در آن سازمان مشغول به کار بود. یکی گروه تحقیقات شهری بود که جامعه شناسی فرانسوی به نام “پل ویی‌” مسئوولیت آن را بر عهده داشت و گروه مردم شناسی یا جمعیت شناسی، که فرانسوی دیگری به نام شاستللان با آنها همکاری می کرد. البته این مؤسسه توسعه یافت و گروه های دیگری نظیر گروه عشایری – روستایی و غیره بعد ها تشکیل گردید و به یک مؤسسه آبرومند تحقیقات اجتماعی تبدیل شد که ریاست آن را شادروان دکتر غلامحسین صدیقی و مدیریت آن را آقای احسان نراقی بر عهده داشتند. من چون در دوران دانشجویی، قبل از عزیمت به کاشان با پل ویی آشنایی داشتم و کار کرده بودم و در تحقیقاتشان به عنوان پرسش گر حضور فعال داشتم، بنابراین پس از بازگشت از کاشان به سراغ ایشان رفتم و ایشان مرا بعنوان دستیار تحقیق در همان گروه شهری استخدام کرد.

استخدام شما در مؤسسه در چه سالی بود؟

در سال ۱۳۴۳ وارد مؤسسه شدم. سازمان ملل یک طرح تحقیقاتی را به مؤسسه واگذار کرده بود که: “چرا در کشورهایی مانند ایران، در حین تحقیقات و آماربرداری، مردم در اعلام آمار مربوط به زاد و ولد دختران ، معمولاً تعداد آنها را یا اعلام نمی‌کنند، یا اگر اعلام کنند رقم را کمتر از تعداد واقعی می گویند “. البته مسایل دیگری نیز عنوان شده بود که بخش جامعه شناسی آن به گروه شهری مرتبط می شد. ما در گروه شهری، برای این منظور در چند نقطه در شمال ، خراسان ، و اطراف تهران به تحقیق پرداختیم. روش تحقیق مان نیز ضبط مصاحبه های آزاد و لی هدایت شده با افراد بود.در همین تحقیق، نکتۀ مهمی را کشف کردیم : در کشورهائی که سابقۀ طولانی و ممتد استبداد دارند، مردم به هر محقق یا پرسشگری، نخست، به عنوان مامور دولت نگاه می کنند ، و در پاسخ پرسش های وی حرف هائی کلی می زنند که گویای هیچ واقعیتی نیست و منظور از آن حرف ها فقط دفع خطر از خودشان است. تنها پس از آن که محقق یا پرسشگر مصاحبه کننده توانست با روش درست خویش اعتماد پاسخگو را جلب کند ، طرف آغاز می کند به دست برداشتن از پاسخ های قالبی – که ما اصطلاح فرانسوی ِ ” یاسخ های فرونتال یعنی جبهه گیرانه” را برای بیان آنها به کار می بردیم- و دادن پاسخ های واقعی. این کشف ، که خود پل ویی آن را در گزارش حاوی نتیجۀ آن تحقیق، با عنوان” مرگ، تولد، و روابط جنسی در جامعه و فرهنگ مردمی در ایران”به زبان فرانسه نوشت، نکتۀ مهمی در باب روش های مناسب تحقیق اجتماعی در کشور هائی مانند ایران بود: برای این گونه کشورها، بهتر است تحقیقات محلی اساساً با روش های مردم شناختی(اتنولوژی) و انسان شناختی(آنتروپولوژی)، یعنی با اقامت طو لانی محقق در محل و شناساندن خود به مردم محلی و جلب اعتمادشان صورت گیرد، نه با روشهای پرسشنامه ای یا طرح سوآلی در مقابل دوربین تلویزیون مثلاً و پرسیدن از کسی که جوابی بدهد.

پس از این تحقیق، سازمان برنامه از مؤسسه در خواست مطالعه ای برای “بررسی صنعت فرش در ایران” کرد، که انجام آن به آقای دکتر فیروز توفیق (جامعه شناس ایرانی که پس از پایان تحصیلات از ژنو به ایران آمده بود و در همان گروه شهری کار می کرد) محول شده بود.

آقای دکتر توفیق پس از آشنایی با من از پل ویی خواست تا من از گروه ایشان جدا شده ، با دکتر توفیق به عنوان معاون اش به کار تحقیق در صنعت فرش بپردازم، که به همین ترتیب هم عمل شد.

پس از تخصیص گروههای تحقیق و اعزام آنان به نواحی مختلف مملکت، مناطق کاشان، میمه، جوشقان و نواحی اطراف آن را به من محول کردند. پس از تهیۀ گزارش این مناطق وانتشار آن با کمک دکتر توفیق، ایشان که با نحوۀ کار من آشنا شده بود، کمک به تهیۀ گزارش چند ناحیۀ دیگر، مانند کرمان و خراسان، را نیز به من محول کرد.

در سال ۱۳۴۶ ، دولت فرانسه بورس تحقیقی به مؤسسه و به من واگذار کرد که به فرانسه اعزام شوم. اوایل پاییز سال ۱۹۶۷ به پاریس اعزام شدم و در حومۀ شمال غربی پاریس به دانشگاهی به نام نانتر رفتم و در رشته جامعه شناسی برای دورۀ دکترا ثبت نام کردم.

در عزیمت به پاریس نتوانستم همسر و بچه هایم را با خودم همراه کنم. همچنان منتظر فرصتی بودم تا ایشان را نزد خود بیاورم لکن در آن زمان بحران دانشجویی در فرانسه آغازشده و تمام آن کشور را در اعتصابات فرو برده و فلج کرده بود . این بحران از دسامبر ۶۷ تا ماه می ۱۹۶۸ ادامه یافت تا جایی که نزدیک بود فرانسه را به یک انقلاب بکشاند، و ژنرال دوگل رییس جمهور در قبال اعتصابات همگانی و رویارویی گروههای چپ و آنارشیست، پیش‌بینی می کرد که این روند به یک جنگ داخلی منجر‌شود. در نتیجه به آلمان رفت تا با کمک واحد هائی ازارتش فرانسه که در آنجا مستقر بودند، بتواند کشور را به آرامش برگرداند.این اقدام دو گل ، ظاهراً موئثر افتاد. و شور اعتصاب ها فرو کاست وآ رامش برقرار شد،واندکی بعد نیز، دو گل کناره گرفت و جای خود را به ژرژ پومپیدو داد.

من که در طی چندین ماه، جز دردسر، هرج و مرج، نگرانی و آشوب چیز دیگری از اقامت در پاریس نصیبم نشده بود، بورس را رها کردم و به ایران بازگشتم. مجدداً در مؤسسه به کار تحقیق پرداختم تا سال ۱۳۵۰ که آقای دکتر احسان نراقی به پست دیگری گمارده شد و دکتر توفیق به ریاست مؤسسه انتخاب گردید. او مرا به معاونت مؤسسه انتخاب کرد. در تابستان ۱۳۵۰ ، دکتر توفیق مرا به دفتر خود فراخواند و مجدداً مسالۀ ادامه تحصیل و اخذ دکترا را عنوان کرد که من در جواب مشکلات  زندگی و لزوم همراه بردن خانواده ام را مطرح کردم و گفتم با این حقوقی که از دانشگاه می گیرم ، چه گونه می توانم از پس مخارج اقامت در فرانسه بر آیم. دکتر توفیق در جواب گفت اگر بورسی برایت درست بشود که کمکی به زندگی ات بکند چه می گوئی؟ گفتم حرفی ندارم، می روم. او بیدرنگ گوشی تلفون را برداشت و با مسئول همکاری های فنی در سفارت فرانسه شروع کرد به صحبت کردن، و پرسید آیا امکان دادن بورسی به معاون من که می خواهد برای اتمام تحصیل و اخذ دکترایش به فرانسه برود وجود دارد؟ طرف گفت اتفاقاً یک بورس تحصیلی داریم که هنوز به کسی نداده ایم.توفیق به او گفت این بورس را برای معاون من نگاه دارید، که آن مسئول فرانسوی هم موافقت کرد.سیس رو به من کرد و گفت:”این هم بورس. برو و خود را برای رفتن آماده کن”.نگو که اصرار او برای رفتن ام به علت فشاری ست که ساواک بر او وارد می کند و از وی خواسته است که مرا از پست معاونت موسسه کنار بگذارد، و او نمی خواهد این گونه تسلیم نظر ساواک شود، بلکه دنبال راه حل محترمانه تری می گردد. البته این مسائل را نه همان موقع، بلکه سالها بعد ، پس از انقلاب، به من گفت. باری، من پس از ندارک سفری به مناطق زلزله زدۀ خراسان جنوبی( شهر فردوس که در زلزلۀ١٣٤٧ویران شده بود) همراه با تعداد زیادی پرسشگر از موسسه، به آن منطقه رفتم و تحقیقاتم را در آنجا کامل کردم، و در آغاز سال تحصیلی ١٣٥٠عازم پاریس شدم ودر “مدرسۀ عملی مطالعات عالی” در پاریس با انتخاب آقای پروفسور آلن تورن به استادی راهنمای خودم ثبت نام کردم.همسر و فرزندانم نیز به من پیوستند.کار تحصیلم پس از بیست و شش ماه به نگارش رسالۀ دکترایم در موضوع بازسازی مناطق زلزله زدۀ فردوس، و دفاع از آن در مقابل هیات ژوری دانشگاه رنه دکارت در سوربن در تاریخ بیست و نهم ژانویۀ١9٧٤که تقریباً

اواسط زمستان١٣٥٢ می شد با اخذ درجۀ” بسیار خوب” به پایان رسید و به ایران برگشتیم.

شورای استادان دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران ، تصویب کرد که من به سمت استاد یار جامعه شناسی در آنجا منصوب شوم.در خواست دانشکده برای کسب موافقت به شورای دانشگاه تهران فرستاده شد.آنجا نیز موافقت شد و نتیجه گویا به رسم جاری و برای کسب نظر و تایید ساواک به آن سازمان فرستاده شد.نظر ساواک منفی بود وبا انتصاب من به آن سمت مخالفت کرده بود. یکروز غروب که در محل کارم در گروه شهری نشسته بودم، آقای دکتر نظامی ناو، که آن موقع رئیس دانشکدۀ علوم اجتماعی بود، مرا به دفتر خودش خواست. رفتم و ایشان پس از ورود من به دفترش ، از پشت میزش برخاست و رفت در اتاقش را از تو قفل کرد، سپس، برگشت و پشت میزش نشست و از کشوی دست راست میزش نامه ای را در آورد و آن را در فاصلۀ یک متری دید من گرفت و گفت بخوانید.خواندم. نامۀ ساواک بود به دانشگاه ها و موسسات آموزش عالی کشور، که می گفت فلانی- یعنی من- حق حضور و تدریس در هیچ دانشگاه یا موسسۀ عالی را ندارد.به آقای نظامی نا و گفتم بسیار خوب، پس من باید از خدمت در اینجا هم صرف نظر کنم و این طور که پیداست باید به جای دیگری بروم.تایید کرد، ومن از او جدا شدم.

چند روز بعد، آقای دکتر نراقی، که از جریان با خبر شده بود زنگ زد و پیشنهادش این بود که وقتی برای صحبت با آقای ثابتی برای من بگیرد. من گفتم آقای دکتر، دستگاهی که آقای ثابتی رئیس آن است چنین نامه ای نوشته است. با صحبت من با آقای ثابتی که نامۀ خوشان را پس نمی گبرند.گفت حالا ضرری هم که ندارد.موافقت کردم و در روزی که قرار ملاقات بود، به دفتر آقای ثابتی رفتم. نتیجه همان بود که پیش بینی می کردم . ناچار دنبال جائی می گشتم. یکی از دوستانم که در سازمان برنامه در دفتر روش های برنامه ریزی کارمی کرد می خواست که به آنجا بروم. نزدیک به دو سال هم در سازمان برنامه کار کردم، و ، سر انجام ، با استفاده از تبصره ای در قانون استخدام کشوری که می گفت افراد می توانند با بیست سال سابقۀ خدمت درخواست بازنشستگی کنند، همین در خواست را کردم که با آن موافقت شد و من در پلئیز ١٣٥6از خدمت در دستگاه دولتی باز نشسته شدم و آسوده!

آخرین پرسشی که میل دارم مطرح کنم این است که چرا شما بیشتر کار فرهنگی تان را به ترجمه اختصاص داده اید؟

به چند دلیل.نخست به دلیل کمبود کتاب های مرجع برای مطالعۀ بویژه دانشجویان در رشته های فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی. من خودم در دوران تحصیل در دانشسرای عالی ، طعم تلخ این کمبود را چشیده بودم، و نمی خواستم نسل های بعدی نیز همین مشکل را داشته باشند.دلیل دوم، ضرورت شناساندن روش علمی و فلسفی جهان پیشرفتۀ غرب در کار تالیف و گزارش مطلب در قالب کتاب و نوشته به  فارسی زبانان و کوشش در جهت تغییر ماهوی نثر فارسی، که این کار هم از راه ارائۀ نمونه های برجستۀ آثار غربیان از طریق ترجمه به فارسی میسر بود.اگر نثر فارسی امروزین ما قابل قیاس با حتی نثر بزرگانی چون مثلاً بهار یا محمد قزوینی یا دکتر قاسم غنی نیست و بسیار از نظر روشمند بودن و دقت در عین سادگی پیشرفته تر است، به نظر من نتیجۀ کوشش های ارجمند چند نسل از مترجمان شایستۀ ماست…..و ، سرانجام، اهمیت آثار فلسفی وعلمی غربیان در زمینۀ علوم انسانی و اجتماعی است که به اعتلاء فرهنگی جامعۀ ما کمک خواهد کرد.

….

اول مي ٢٠١١ ساكرامنتو

فرستادن این مطلب برای دیگران