Print This Post Print This Post
تازه‌ها


گفت و گو با مهدی اخوان لنگرودی،غلامحسین سالمی

ما برای خودمان قلم نمی زنيم

 

بخشی از يک گفت وگوی بلندغلامحسين سالمی(شاعرومترجم) با مهدي اخوان لنگرودی دربارهء مهاجرت ،جهان وطنی و ادبيات فارسی

بسياري از چهره هاي ادبي ايران که به دلايلي ترک وطن کرده اند هنوز از وطن و ايران مي گويند و مي نويسند و مي سرايند. در اين ميان، شاعران و نويسندگان اندکي هستند که به جاي ناله هاي جانسوز يا گرايش به اين و آن دسته و گروه سياسي، ريشه هاي خود را از آن سر دنيا به خاک زده باشند تا جايي در اين سوي مرزها، به ملاقات ريشه هاي کهنِ سرزميني خود درآيند. مهدي اخوان لنگرودي يکي از اين چشم و چراغ هاي زبان فارسي است که پس از سال ها دوري از وطن و زندگي در اتريش، همچنان آثارش چه در حوزه ادبيات و چه در حوزه نقد ادبي و تاريخ شفاهي، به قول قديمي ها، بوي وطن مي دهد. دليل اين ويژگي مهم در شعر و داستان هاي لنگرودي را در همين مصاحبه سر راست و ساده، غلامحسين سالمي مترجم، جست و جو کرده است بي آنکه بخواهد مته به خشخاش گذاشته و در يک گفت و گوي صريح و بي پرده، از شاعرِ مهاجر، شيوه چنين نگريستن و چنين انديشيدن را بيرون کشيده است. حاصل اين مکاتبات، احتمالاً به صورت کتابي منتشر خواهد شد، چه آنچه پيش روست، تنها بخش کوتاهي است از اين رفت و برگشت سوالات و جواب ها. اخوان لنگرودي اما صميمانه تن و جان به اين گفت و گو داده تا شايد ناخواسته به نسلي کمک کند که از سويي، سوداي رفتن دارند و از سوي ديگر، دلنگرانند که با ترک وطن، شعر و داستان شان از واقعيت هاي اين سرزمين خالي شود. نگاهي به مجموعه هاي اخيراً منتشر شده اخوان لنگرودي در مقام شاعر، يادآور اين واقعيت است که او هنوز دغدغه «وطن» دارد و در جست و جوي «شعاع آفتاب از در سنگي» است و آنچه از رمان ها و مجموعه داستان هايش برمي آيد نيز ما را با خود مي برد به جنگل هاي وسيع لنگرود و زندگي روستايي مردم شمال کشور که برهه هايي مهم از تاريخ را با رنج خود، نوشته اند. به همين خاطر است که تمام آثارش را در داخل کشور و با همين چارچوب و قواعد و شرايط موجود به چاپ رسانده، گويي تغيير مختصات جغرافيايي او، از پس چند دهه، نتوانسته تغيير دهنده پنجره نگاه او به جهان باشد و آن پنجره اي که او امروز به دنيا خيره شده است، همين است که ما به مدد غلامحسين سالمي و پرسش هايش پيش روي شما باز کرده ايم:
    
شما چه جور شاعر و نويسنده اي هستيد که وطن تان را ترک کرديد در حالي که بيشتر شعرهايتان يا نوشته هايتان حکايت از وطن و سرزمين زاد و رودتان دارد؟
    چرا اين جور فکر مي کنيد؟ چه کسي گفته که من وطنم را ترک کرده ام، گويا اين سوال در کتاب «ببار اينجا بر دلم» مصاحبه طولاني با بهزاد موسايي نويسنده پرتوان گيلاني توضيح داده شده و حال در اينجا هم با نخستين سوال مرا به پرتگاه مي کشانيد که مجبورم ذهنم را آشکارا رودرروي خودم قرار بدهم و خودم هم از خودم سوال کنم که آيا چنين است يا اينکه اين ماجراي شبانه با کدام آبرفت در حرکت است براي به دست آوردن «اصل»ي که درنظر است. راستش هميشه دنيا به نظرم شکل و شمايل يک شهر را به خود مي گرفت و من دنيا را آنقدر بزرگ نمي بينم که انسان مثلاً ماهيت و اصل خودش را فراموش کند.من هميشه اين احساس را داشتم اگر کمي روي نوک پاهايم بايستم مي توانم «دنيا» يا اين شهر کوچک را به آساني به ديگران نشان بدهم. حالا اين نشان دادن تا چه اندازه باشد و نظرت مقبول ديگران افتد، مهم است. نشان دادن بايد حتماً در راستاي دانش و آگاهي باشد وگرنه با يک جعبه شهر فرنگ هم مي شود همه آدم ها را با خود به سفرهاي طولاني کشاند.خارج از همه اين حرف ها، آن برداشتي که شما از شعرها و نوشته هايم داريد که من فقط از سرزمين خودم مي گويم، چطور جايي زندگي مي کنم و با همه غربتش مثلاً لنگرود را فراموش نمي کنم. نه عزيزم اين طور هم نيست، لنگرود و ايران سرزمين من است ما به يکديگر تعلق داريم.من به زميني که در آن ريشه دوانيدم و از پستان هاي خاکش شير نوشيدم و بزرگ شدم، زميني که مدت هاي بسياري مرا در آغوش داشت، تعلق دارم. اين را فراموش نکنيم زندگي اينچنيني در اينجاها يک نوع عادت پذيري است. اين عادت پذيري در زندگي همه ماست و به هيچ عنوان نمي توانيم از آن گريزي داشته باشيم. تن زدن به آن از سر ناچاري است، من معتقدم يک نوع خودآگاهي است براي درهم شدن، آميزش و يادگيري و شناخت آن چيزي که گوشت و پوست و استخوان و حس پُرتوان عاطفه به آن احتياج دارد. من دوست ندارم فقط در يک جا بمانم و پشت سر هم فرياد برآرم «من اينجايم»، من متعلق به همه جا هستم. مي خواهم فريادهاي من در تمام جهان تقسيم شود و به همه آنهايي که دوست شان دارم هم ابراز کنم. مي خواهم هم دردهايم باشم و هم شادي هايم و در کنار آنها اعلام حضور کنم. بافته اي هستم که از لحظه هاي دروغ و تقلب سرچشمه نمي گيرم. ريشه آنجاست. کوچه پس کوچه هاي خاطره، آدم هايي که با آنها بزرگ شدم… خانه و آشيانه اي که در و پنجره اش هر روز غرق آفتاب مي شد که تو با پوست و استخوانت هر روز گرما و نور آن را لمس مي کردي و ستارگاني که شب ها جا و مکان دانه دانه شان را مي شناختي. وقتي عاشق مي شدي گلوگاه ماهش را مي بوسيدي و وقتي از چيزي گريه ات مي گرفت ستارگاني را که با آنها آشنا بودي صدا مي کردي و به جاي اشک از چشم هايت ستاره مي باريد. با حس هاي اينچنيني است که من خود را در جهان پخش مي کنم، چرا که من هميشه چنين احساسي دارم. من متعلق به جهانم و جهان متعلق به من. سعي و کوشش من در آن است قبل از اينکه يک شاعر باشم يا يک نويسنده يا در قالب هنر «هرکسي»، انسان خوبي باشم. انساني درست باشم تا براي نام و نام آوري خودم را به هر چيز و هر کسي نفروشم. در هرکجاي جهان وقتي خوب باشي بيگانگي بار و بنديلش را مي بندد و هيچ وقت در کنارت زندگي نمي کند. متعلق به همه آدم ها مي شوي. ياد شب هاي شاعرانه آن روزگاران مي افتم با گلسرخي وقتي در کوچه پس کوچه هاي تهران به زمزمه شعرهامان مي نشستيم. او بيشتر اين شعر را تکرار مي کرد… «ثقل زمين کجاست، من در کجاي جهان ايستاده ام» صدايش هنوز در گوش هايم مي پيچد «مهدي فردا شب که به کافه فيروز مي آيي – شعر تازه اي نوشتم، از شعرهاي جنگلي که براي ميرزا کوچک خان گفتم» و من چه اندازه اين شعرهايش را دوست مي داشتم وقتي مي شنيدم اسم ميرزا را بر تمام درختان راش مي نويسد.
    
 اصلاً چرا رفتيد؟
براي دلخوشکنک کردن هايي که گاهي گريبان آدمي را مي گيرد. با فارغ التحصيل شدن در رشته جامعه شناسي (البته با جابه جايي چند رشته تحصيلي دانشگاهي، مثل زبان آلماني يا زبان ادبيات فارسي) که يکدفعه تب جامعه شناسي اگوست کنت يا مثلاً ادامه دهنده بحث ها و تحقيقات ابن خلدون و کينز و بقيه اشراف و دانشمندان اين رشته و تشويق هاي فاميل و دوستان، سعي بر آن شد که خلاصه چمدان را ببنديم و به اين سوي جهان گسيل شويم. آمدن همان و ماندن همان… بدبختي من يکي دو تا نيست؛ وقتي در يک جا پا سفت مي کنم ديگر کندن از آنجا برايم سخت است. به طوري که احساس مي کنم در جايي که هستم کوچه ها و خيابان ها و خانه هايش مال من است. سعي ام بر آن قرار مي گيرد که انگار بايد غريبه آشناي همه بشوم. همان حسي که گفتم. پخش شده در جهان… در چنين حالتي است که به کتاب پناه مي برم. به زندگي آنهايي که با آنها آشنا شدم. به فرهنگ و رسوم شان هيچ ترسي به خودم راه نمي دهم. به درون شان مي روم، ننه من غريبم بازي را کنار مي گذارم. به يادگيري مي پردازم. موزه هاشان را تنها نمي گذارم و موسيقي، نقاشي، ادبيات، اپرا و ديدن همه آن چيزهايي که آنها در جمع آوري و جاودانه ساختن هنرشان انجام داده اند، دريغ نمي کنم.
 هرگز اين حرف ها را بر من روا نداريد که من از آنجا کنده شده ام و چرا رفتم. شما کنده شدن را با چنين احساسي تصوير مي کنيد که ديگر هيچ چيزي در قطب هاي زندگي وجود ندارد و من لنگ در هوا، معلق زدن در فضايي پر از خالي را براي زندگي کردن به تجربه نشسته ام در حالي که من در تمام لحظات ميان دوقطبي که وسط شان نشسته ام لحظه لحظه هاي زندگي را حس مي کنم. چه آن لحظاتي را که گذرانده ام و چه آن لحظاتي که مي گذرانم. هيچ روزي آبي هاي آسمان «لنگرود» را از ياد نمي برم حتي سال هاي بسيار دور که چهار يا پنج سالم بيشتر نبود.
 از همان محله هاي «آسيد عبدالله و در مسجد» که بعدها شاعران بزرگ و نام آوري از اين دو محله برخاستند و آنهايي که در اطراف خود هر چقدر دور مي زنند فقط خودشان را مي بينند و به ديگران بهايي نمي دهند، چرا که با جمع بندي خودشان با همپالگي هاشان نمي توانند «عددي» را به وجود بياورند به بدترين مرض ممکنه يعني «فراموشي» مبتلا مي شوند و حرف هاشان از دنياي خاموشي مي گذرد. به قول «اخوان ثالث»، «خاموشي سرآغاز فراموشي است» با حرف هاشان در انسان «آلرژي» به وجود نمي آورند. آنچنان به فراموشي و اين مرض بد انساني مبتلا مي شوند و به خود مي انديشند که در لغزيدن و افتادن هاشان دست هايي را طلب مي کنند که آبروي انساني را زخمي مي کنند. من به ياد شعري از حافظ مي افتم… «اي که از کوچه معشوقه ما مي گذري – باخبر باش که سر مي شکند ديوارش». نخستين بيت شعرم هنوز يادم هست «پسر برفم… پسر دردم… با سياهي ها… با ابرهاي اين آسمان من خواهم جنگيد…» شعر پسر برف را که چندين صفحه بود براي شاعر معروف و بزرگ شهرم محمود پاينده که پسر دايي من بود به تهران فرستادم… بعد از يک هفته اي جوابي از ايشان به دستم رسيد که از مجله اميد ايران برايم فرستاده بود… «نخستين شاعر جسور لنگرودي هستي از محله آسيدعبدالله که مي گويم شعر گفتنت را ادامه بده…» ديگر از منطقه شعر جدا نمي شدم. شعرهاي کتاب هاي دبستاني جالب ترين شعرهايي بود که از آنجا جدا نمي شدم. يک بار يا دو بار شعر را مي خواندم و بيشتر بيت ها توي ذهنم باقي مي ماند. تا اينکه به کلاس هفتم رسيدم. دو کتابفروشي در لنگرود بود که فقط چند تايي کتاب شعر و داستان داشتند. شايد بارها و بارها آن کتاب ها را خواندم با اينکه بعضي هاشان به سواد من قد نمي داد. اما دست بردارشان نبودم. مثلاً افسانه نيما و شعرهاي اخوان ثالث و شاملو را در آن روزگاران به دست گرفتم. با شعرهاي کلاسيک زياد کنار نمي آمدم ناخنکي مي زدم و مي گذشتم. چند تايي بوديم که به يکديگر کتاب قرض مي داديم. در آن روزگاران شايد خواندن صدها کتاب پليسي را هم از سر گذراندم. به هر حال تا نيمه هاي شب فقط کلمات کتاب بود که چشم هايم را مي بست. ماه ها و سال ها طي مي شد که دبيرستان را تمام کردم و راهي تهران شدم. راستي شما در سرزمين و آب و خاک خودتان به غربت رسيده ايد؟… رسيده ايد… اگر بگوييد نه، دروغ گفته ايد و بدترين عذاب هم در وطن خويش دربه در شدن است که من تلخي و تنهايي چنين عذابي را تجربه کرده ام.
يکدفعه تهران درندشت مرا چنان در خود گرفت که چاره اي جز ادامه دادن نداشتم. در تهران دهه 40 تا 50 را با شاعران و نويسندگان گوناگون گذراندم که در کتاب کافه نادري تا کافه فيروز مفصل توضيح داده ام و نخستين دفتر شعرم «سپيدا» را با مقدمه محمود پاينده به چاپ رساندم و بهتر است بگويم در حاشيه، دانشگاه را ول نکردم به طوري که فارغ التحصيل رشته جامعه شناسي شدم که در اين فاصله هر وقت به لنگرود مي رفتم دو نفر را فراموش نمي کردم، يادگيري در مکتب شان برايم ارزش خاصي داشت يکي «شهدي لنگرودي» که غزل هاي والايي را تحويل جامعه کلاسيک مي داد به طوري که کتاب «شباهنگش» از دستم نمي افتاد و خودش رفيق صميمي نيما بود که نيما در آن زمان در لاهيجان معلم بود و يک پا در لنگرود و يک پا در لاهيجان داشت و ديگري «حسين درتاج» شاعر معاصر که نخستين بار در ايران کتباً شعر شعراي معاصر را درآورده بود که تازگي اش مثل درخت سرو تناوري مي مانست که هميشه پيش رويت قرار مي گرفت…. دهه 40 تا 50 تمام شد… چمدان کنار در چشمک مي زد و سفر که تمام درونش را پر کرده بود! اما «کندني» در ميان نبود دور شدن بود و به تجربه نشستن عمر… و از اين سوي جهان که براي تان مفصل جواب خواهم نوشت، يعني همان قطبي که حالا در آن زندگي مي کنم.
    
 احتمالاً جواني تان محدود به همين لحظه هاي خوب نمي شود، از لحظه هاي بد هم بگوييد، مثلاً از روزهاي تيره و تارِ ساواک. راستي از ساواک مي ترسيديد؟
    نمي دانم چرا يکدفعه پريده اي وسط ميدان و ماجراي ساواک را علم کرده ايد. اگر کمي آرام تر پيش برويم فکر مي کنم به هدف نزديک تر خواهيم شد و راحت تر به سوال و جواب هاي مان دست خواهيم يافت… پس از شما خواهش مي کنم اگر مي خواهيم ادامه دهنده سوال جواب هايمان باشيم. به نظم احترام بگذاريم که نظم بن پايه آزادي است. تنها با آزادي و نفس کشيدن در آزادي است که ما مي توانيم نظم فکري مان را بسامان تر کنيم تا شعور در دورتر در دسترس مان نباشد. راستش اينکه در آن دوره نه از ساواک مي ترسيدم و نه از زندان هايش… خب با ديدن و شنيدن گرفتاري هاي بزرگان هنر و ادب، ما جوان تر ها جرات بيشتري پيدا مي کرديم نه به خاطر قهرمان شدن… جو چنين بود که دور از مسائل اجتماعي نباشيم و براي تن زدن به چنين جوي خودمان را به هر خطري نزديک مي کرديم. با اينکه هر روز و هر شب خبر دستگيري بهترين جوان هاي روشنفکر ودانشجو را مي شنيديم، از خواندن و نوشتن کتاب هايي که آنها را ضاله مي دانستند دست بردار نبوديم. چرا که يک شعار هميشه در ذهن ما خودش را نشان مي داد. يعني آينه رودررو… که نگاه کردن در آن توان فکري ما را چندين برابر مي کرد و آن هم «زندگي خوب و برابر براي همه» اما خوشبختانه من هرگز گرفتار ساواک نشدم چرا که شعار در شعر را قبول نداشتم و اعتقادم در آن بود که شعار، شعر را ماندگار نمي کند. جوهره شعر و هنر در جاي ديگري خفته است که اين اعتقاد و پافشاري درگيري شبانه روزي من و خسرو گلسرخي بود. با اينکه پنج سال تمام من و او يک روزش را بي يکديگر نمي گذرانديم اما در تمام لحظه هاي راه و دريا که گام هايمان هرگز از گوشه و کنار زاويه هاي روشنفکري دور نمي شد، دعوا و بحث من و خسرو هميشه ادامه داشت به طوري که اگر گاه قلم و شعر من از مرز عاشقانه دور مي شد و حرف ها و مسائل اجتماعي را در خود مي گرفت، خسرو شروع مي کرد برايم نوشتن «مهدي اخوان لنگرودي شاعر باران و طبيعت – از شعرهاي عاشقانه خداحافظي کرد و به انسان پيوسته و شعرهاي مردمي اش… و الخ…»
 که باز هم هيچ وقت کنار نمي آمديم…. ما فقط از يک چيزي مي ترسيديم به قول شاملو… مرگ آسان که آقايان ساواک با هزار نوع برچسب مي خواستند آن را هرچه پرطمطراق تر در بازارهاي تبليغات شان بفروشند و ما بيشتر مواظب بوديم که در مرگ هاي آسان «به پوچ و هيچي» گرفتار نياييم… که فکر مي کنم دوستان مبارز آن سال ها، امروز هم بر اين عقيده اند که «زندگي» را بايد کنار در خانه گذاشت نه مرگ هاي آسان را. به اين دليل در آن سال هاي ساواک، من و امثال من نه از ساواک مي ترسيديم و نه از زندان هايشان چرا که مي دانستيم پافشاري آنها و به وجود آوردن چنين جوهايي فقط براي ماندگاري خودشان بود و تقديم تکه هاي لجن گرفته مرداب ها به همه و زندگي کرکس وار در مردا ب ها، که بگذريم… سوال ديگرتان را بفرماييد!…
    
به عنوان يک جامعه شناس،چه تعريفي از قدرت داريد. تجزيه و تحليل شما مي تواند تيتر درشتي باشد براي خواندن و دانستن.
 مثل اينکه شما سرتان درد مي کند براي بحث و جدل هاي اجتماعي… به هرحال کاري نمي توان کرد وقتي سوال پيش مي آيد بايد جواب داد. چون ما فقط شاعر نمي توانيم باشيم، هر چيزي که از ما خلق مي شود فقط به ما تعلق ندارد، متعلق به همه است. ما با مردم سر و کار داريم و مردم هم مهم ترين موضوع ذهني ما هستند… ما که براي خودمان «قلم» نمي زنيم… وظيفه و مسئوليت ايجاب مي کند شکل آن دانستن هايي که در تمام دوران زندگي هنري مان ياد گرفته ايم به بهترين شکل ممکنه و انساني اش تحويل جامعه بدهيم. اما اگر دانستني ها غلط و نارسا باشد آنوقت من پيش شما خجالت زده مي شوم. شما مي دانيد در هر دوره اي قدرت ها به شکل هاي مختلف در چهره هاي مختلف «خودي» نشان مي دهند که تبديل به نماد مي شود. ما مي توانيم نمادها را به دو دسته تقسيم کنيم. نماد بد و نماد خوب. نماد خوب را همه دوست دارند چرا که خوبي از خانواده مهرباني سرچشمه مي گيرد و توانايي در جوهر معرفت و انسانيت تقسيم مي شود، يعني تبديل آتش ، در بافته هاي ابريشم و مخمل و زيبايي، اما اين تغيير و تبديل خيلي به ندرت اتفاق مي افتد. انگار نماد بد در اين «تز» و «آنتي تز» با دست بردن به قلمرو نماد خوب شانس بيشتري پيدا مي کند و قدرت را دست مي گيرد. از آنجايي که ذات بد و بدي – چهره منحوس و تلخش را به تاريکي نشان مي دهد ماجرا چيز ديگري مي شود يعني استفاده حضوري از تک تک آدم ها که تخت و بارگاه ديکتاتوري آماده مي شود و شبه جزيره «پانگرهاس» با پس دادن زهره آب هاي ناخواسته، جگر خيلي ها را خونين مي کند که ما چنين قدرت هايي را دوست نداريم. چرا که قدرت طلبي يکي از خواسته هاي هميشگي انسان است که از بدو تولد با او به دنيا آمده. اما چقدر خوب است که اين قدرت طلبي نسيم انساني داشته باشد و سفره اش آزادي باشد. براي همه آنهايي که در آن يک تکه خاک با او زندگي مي کنند و به قول شاملو «آنوقت است که آزادي آوايش را مي خواند و هيچ کجا ديواري فروريخته باقي نمي ماند.» من چکاره اين جهانم. قدرتمندهاي شرق و غرب بهتر مي توانند اين سوال تان را جواب بدهند مثل آقاي اوباما، پوتين… نه شاعر و نويسنده اي مثل من که از صبح بيدار مي شود مثل پرنده اي از شاخه درختان مي پرد تا بتواند تکه اي «مهرباني» به دست آورد و نوکي به آن بزند که همه قدرت هاي جهان برايش هيچ چشمگير نيستند. کجاي جهان با حرف هاي من و امثال من تصحيح مي شود تا وقتي که کرکس ها در صفي طولاني ايستاده اند براي به دست آوردن تکه اي «فساد و فجور» که از کشتار و خون سرچشمه مي گيرد و به خون و آتش ختم مي شود. جواب به تاريخ سخت است.
     نمي دانم چرا قبل از اينکه از شما سوال کنم که چه وقت و کجا به دنيا آمده ايد مي خواهم بدانم که شروع تفکر ادبيات شما از کجا و چگونه ريشه گرفت که دانستيد شاعر و نويسنده هستيد. در زندگي تان چند قصه و رمان خوانده اي. آيا کتاب هايي را که براي مغزتان رديف مي کرديد فقط در راستاي قصه و رمان يا در دانش و غور در جاده هاي ديگري هم گام مي گذاشتيد. مثلاً ناخنک زدن در رشته هاي ديگر.
 در سحرگاه يک صبح لنگرود که ابرها مي رفتند و آفتاب حمام گرفته از انتهاي آسمان پيدا مي شد يعني در يک صبح پاييزي به دنيا آمدم. در محله «در مسجد لنگرود» هنوز هم خانه ما در آنجاست. 10 سال پيش که به ايران آمده بودم سري به خانه زدم. همان اتاقي که در آن زندگي مي کردم و همان طاقچه اي که از يازده سالگي آن طاقچه را تبديل به کتابخانه کرده بودم بالاي سرم يه چراغ نفتي تا نيمه هاي شب روشن بود و من هر کتابي را که به دستم مي رسيد تا نزديکي هاي صبح مي خواندم. کتاب هاي پليسي «مايک هامر»…. امير ارسلان، حمزه نامه، قصه هاي کودکان در روزنامه ها که فکر مي کنم تعدادشان به صدها رسيده بود و مادرم در گوشه اي از اتاق مي خوابيد و چه طاقتي داشت با سر و صدا و روشنايي چراغ چيزي به من نمي گفت و «پدر ارباب» که در مجاورت اتاق ما براي خودش اتاقي داشت وچندين کتاب، خصال شيخ صدوق، حليّه المتّقين، مولانا… با اينکه سواد آنچناني نداشت در روزگار مريضي اش در هلند پيش خودش و برادر «علي» که او را پرستاري مي کرد خواندن و نوشتن آموخته بود. شب ها با کتاب هاي ديني خودش مشغول مي شد. مولانا مي خواند و گاهي هم مي نوشت… البته تمام نوشته اش و لغت هايش با حروف جداگانه نوشته مي شد ما بايد آنها را سرهم مي کرديم تا نوشته اش را بخوانيم. من هنوز چند دستخطي از او دارم که شعر مولانا را نوشته بود و اما در سوم مهرماه 1324 در خانه اي که بعد از 35 سال آن را ديدم… اتاق من تغيير نکرده بود پدر همان طور در چارچوبش ايستاده بود و سالن خانه به همان درازا و پهنا در و پنجره ها و… اما هيچ کس ديگر در آن خانه زندگي نمي کرد. هيچ اسباب اثاثيه اي در تمام خانه پيدا نمي شد…جغدها اگر مي دانستند چنين بيغوله اي در آنجا وجود دارد حتماً مي آمدند و در آنجا ماوا مي گرفتند… اما آنچه مرا در آن اتاق ها و حياط خانه سرپا نگه داشته خاطرات گذشته بود که مثل پرده سينما از جلوي چشم هايم مي گذشت… در مسير شعر و ادبيات افتادنم با تشويق هاي محمود پاينده لنگرودي انجام گرفت که از همان يازده سالگي نخستين شعرم را براي او فرستادم و در مجله اميد ايران چاپ شد و از همان موقع پيه شعر به تنم خورد و ديگر نتوانستم از آن خلاص شوم اما نويسندگي و رمان نويسي کارم نبود. در اتريش سال هاي سال رمان «ارباب پسر» با من زندگي مي کرد، نمي توانستم آن را بر کاغذ بياورم دلم نمي خواست تفنني در اين کار باشد. هفده سالي بود ديگر نه شعر مي گفتم نه مي نوشتم. برخورد با شاملو در وين و زندگي کردن ده روزه او و آيدا در خانه من باعث شد که شعله هاي مسئوليت را در من روشن کند. دوباره شروع کردم به نوشتن که در خارج از کشور نخستين کتابم منتشر شد و همين طور ادامه يافت؛ نوشتن يک هفته با شاملو و ستاره باران جواب يک سلام، نامه هاي احمد شاملو به مهدي اخوان لنگرودي… ديگر مثل بولدوزر مي کندم و پيش مي رفتم. دست بردار نوشتن نبودم به طوري که وقتي اولين جمله ارباب پسر را نوشتم… شب و روز، صبحانه، ناهار… شام، برخورد با آشنايان و دوستان… در محل کار… مرتب قلم و کاغذ بودکه مرا به جلو هل مي داد به طوري که دست نوشته هزار صفحه اي ارباب پسر را پنج بار با دست نوشتم و پاره کردم و آخرين نسخه آن را نگه داشتم که آقاي علي جعفريه «ثالث» ميهمانم بود وقتي ده پانزده صفحه اول ارباب پسررا برايش خواندم در همان نيمه شبي با من قرارداد بست و کتاب را از من گرفت و با خود به تهران برد با شرط بر اينکه زندگينامه نصرت رحماني را هم براي نشر او بنويسم، قبول کردم و اسماعيل جنتي دوست خوب من هم حضور داشت و آنوقت ها با ثالث همکاري مي کرد و ويراستاري کتاب هايم را به عهده گرفت و اين چنين شد که قلق کار دستم آمد و از نوشتن خسته نمي شدم. «در خمِ آهن» را نوشتم. مجموعه هفت صد صفحه مي رسيد چاپ کردم… «الا تي تي» را چاپ کردم که مجموعه قصه هاي بومي بود که بيشترش ازلنگرود سرچشمه مي گرفت – توسکا – رمان بلند ديگري را به ثالث دادم براي چاپ و در اين فاصله ها رمان «پنجشنبه سبز» را نوشتم که مورد دارد و رمان «ويونا» مجموعه شعر وطن و قصه هاي «اينبلا» که باز قصه هايش بومي و لنگرودي ست و هنوز چاپ نشده و توسط انتشارات نگاه منتشر مي شود. نامه هاي تي تي جان… تا فراموش نشده من دايرةالمعارف شعر معاصر را کار کردم از نيما تا سال 1385 که به پنج هزار صفحه مي رسد و هزاران شاعر معاصر… که سرمايه گذاريش براي ناشرين سخت است و نمي دانم چرا تنبلي کردم و دنباله کاررا نگرفتم و حالا سخت در تدوين نامه هايي هستم از بزرگان شعر و ادب ايران که به دويست و پنجاه عددي مي رسد با دست خط شان و خصوصيات شخصي شان… نامه هاي باارزش و جالبي هستند از محمد علي جمالزاده و علوي و کسرايي، گلستان، شاملو… تا بقيه که انتشارات ثالث به چاپ مي رساند.دوست دارم کتاب هايم در ايران چاپ شود… من تمام همّ و غمم، روشنفکران ايران و خواننده هاي ايران است. دوست دارم نوشته ها و شعرهايم به دست شان برسد… 
 
منبع:روزنامهء ايران، شماره 6735 ، 16/12/96

فرستادن این مطلب برای دیگران