Print This Post Print This Post
تازه‌ها


شورش علیه فراموشی،فریدون مجلسی

بیادِدکترمصطفی رحیمی

نتیجه تصویری برای مصطفی رحیمی

به تجربه دریافته‌ام که بیشتر مردم از «روشنفکر» تصویر شخصی را در نظر مجسم‌ می‌کنند که درس‌خوانده و دانشگاه رفته و باسواد و بافرهنگ است، احتمالاً یک زبان خارجی می‌داند و می‌تواند خارج از محدوده زبان فارسی هم به منابع سوادافزا دسترسی داشته باشد. خوش بیان است و خوش قلم و اطلاعات خوبی در زمینه‌های اجتماعی دارد. از تاریخ و جغرافیا و حقوق و سیاست و اقتصاد و صد البته فلسفه و حتی بهداشت و آنچه در اطرافش و در جهان می‌گذرد اطلاعات مناسب و خوبی دارد، این روزها به محیط زیست و توسعه پایدار نیز توجه دارد، حقوق‌بشر و تساوی حقوق مرد و زن و ملل و عدالت اجتماعی و آزادی را ارج می‌نهد، با هنر، از نقاشی و مجسمه‌سازی تا موسیقی و تئاتر و سینما و معماری و شهرسازی آشناست و به احتمال زیاد عینکی هم هست!

در واقع کسی را که بخواهیم روشنفکر بدانیم باید کم و بیش واجد چنین شرایطی هم باشد. شرایطی که آنها را باید شرایط لازم بدانیم، اما شرایط کافی نیستند. به عبارت دیگر ممکن است کسی حتی بدون آن شرایط از خیابان بیاید و وزیر و وکیل شود، اما هرکسی نمی‌تواند با همان شرایط کِیفی از خیابان بیاید و روشنفکر شناخته شود. ما در دانشگاه‌ها رشته‌ای به نام «روشنفکری» نداریم که بتواند «روشنفکران» واجد شرایط لازم و کافی‌تربیت و «فارغ‌التحصیل» کند.‌ روشنفکری اصلاً فراغت‌پذیر نیست. رسالتی بر عهده و بار امانتی بر دوش و ذهنِ «مبتلایان» یا «معتادان» واجد شرایط می‌گذارد که قابل فروگذاشتن و رهاکردن نیست.

از روشنفکر تعریف‌های گوناگون شده است، به اعتقاد نگارنده خصوصیتی که روشنفکر واجد شرایط لازم را شاخص می‌سازد، آزادی اندیشه یعنی رهایی اندیشه از هرگونه اسارت است. روشنفکر تحت‌تأثیر اندیشه‌هایی که آنها را می‌پسندد قرار می‌گیرد، برای دارندگان اندیشه‌های مورد علاقه و تأیید خود احترام قائل است و آنها و اندیشه‌هایشان را می‌ستاید، اما اسیر آنها هم نیست. عقایدشان را تا جایی که موافق است و آنها را منطقی و سودمند می‌داند تأیید می‌کند و هر نظری را که برایش قابل تأیید نباشد، حتی اگر از سوی نامدارترین نظریه‌پردازان و فیلسوفان باشد، صرفاً به اعتبار نامداری آنان، یا از ‌ترس هیبت استادی و شهرتشان، تأیید و از آن پیروی نمی‌کند. به عبارت دیگر احترامش به عقاید و نظرات و رفتارهای دیگران رنگ مریدانه ندارد. مرید هیچ کس نیست و به همین دلیل نمی‌پذیرد مراد دیگران باشد و استقلال فکری آنان را برخلاف آرمان خودش سلب کند، هرچند طرفداران عقایدش بسیار باشند. یعنی به خاطر حفظ استقلال و رهایی اندیشه تن به عوام‌فریبی و پوپولیسم نمی‌دهد. به همین دلیل در عالم سیاست موفقیت تضمین شده‌ای نصیب‌اش نمی‌شود. سیاست عرصه جلب رضایت عامه و خرید طرفداران است. در حالی که روشنفکر در بیان افکارش آنچه را شرط بلاغ می‌داند می‌گوید، تو خواه‌ از سخنش پند گیر و خواه ملال. این به معنی صحیح‌بودن نظرات و افکار روشنفکر هم نیست. روشنفکری، ایدئولوژی یا مذهب فکری خاصی نیست که همه روشنفکران را پیرامون آرمان واحدی گردآورد، چنین تصوری درست برخلاف استقلال و رهایی فکری روشنفکر است. به همین دلیل روشنفکر حتی اسیر و ‌عاشق افکار خودش هم نیست. یعنی در برابر استدلال و منطق و سند به راحتی تسلیم می‌شود و خودش را اصلاح می‌کند، و هرگز «تا پای جان و با مشت‌های گره کرده» از آرمانی که آن را برتر بداند دفاع نمی‌کند، بلکه هیچ آرمانی را هم برتر نمی‌داند. آنچه را می‌پسندد و از آن دفاع می‌کند فقط تا زمانی است که درست‌تر و بهتر از آن را نیافته باشد. تابع هستی است، و هستی ثبات‌بردار نیست.

من این نشانه‌ها را در مقالات و یادداشت‌های دکتر مصطفی رحیمی می‌بینم. سال‌ها پیش در مقاله‌ای از رحیمی در کتابی با نام «نگاه» خوانده بودم که ژان پل سارتر در محفلی دانشجویی سخنرانی می‌کرد. نکته‌ای گفت که دانشجویی از او ایراد می‌گیرد که چگونه است که شما در فلان مقاله در 30 سال پیش فلان مطلب را برخلاف‌ نظر امروزتان گفتید؟ سارتر، که از قضا از اشخاص مورد علاقه دکتر مصطفی رحیمی است، پاسخ می‌دهد که آن جوان سی سال پیش عقایدی داشت و این پیرمرد کنونی با او فرق می‌کند! که خوشبختانه اظهار این مطلب هم واقعیت دارد و هم حقیقت. گرچه درباره آثار رحیمی بررسی‌هایی شده ولی هنوز کار بیشتری درباره محتوا و ارزش پیام فرهنگی و سیاسی او باقی مانده، که باید انجام شود و کارهای روشنفکرانه او بیشتر شناسانده شود.

رحیمی به گفته خودش در جوانی مدتی تحت تأثیر افکار مارکسیستی قرار گرفته بود که البته در آن زمان برای جوانان ایرانی تحصیل کرده و رنج‌دیده و عدالت‌خواه امری طبیعی و تقریباً عمومی بود. زیرا باز به گفته خودش در سال‌های دهه 20 او و هم‌نسلانش تحت سیطره کتاب‌های حزب توده بودند و باز همان طور که رحیمی اشاره دارد، در واقع در ایران این استالینیسم خشن و ستیزه‌جو بود که خود را در قالب مارکسیسم معرفی کرده بود. رحیمی با اینکه هرگز به حزب توده نپیوسته بود، از خودش انتقاد می‌کند که چرا باید مدتی از جوانی خود را با پرداختن به آن گونه ادبیات و اندیشه‌ها‌ هدر داده باشد، یعنی آن نوع شیوه اسیرکننده اندیشه دیگران را در لوای آموزه‌های استالینی، با آن چهارچوب‌های خودسانسوری و دگرسانسوری ژدانوفی، بر نمی‌تابد. همین برنتابیدن افکار تحمیلی است که او را ضمن حفظ ارزش‌های عدالت‌خواهانه و سوسیالیسمی انسانی و دموکراتیک این چنین از استالینیسم و استبداد مدعی سوسیالیسم برکنار می‌دارد.

در جای دیگری نقل قولی از مرحوم رضا سیدحسینی کرده بودم که‌ کتاب‌هایی را‌ هم با توکل به‌طور مشترک‌ترجمه کرده است، او می‌گوید:«روزی یکی از دبیران حزب توده آمد پیش من و توکل ایراد گرفت که شنیدم شما با کانون معرفت‌ قرارداد بستید که صد کتاب خوب از صد نویسنده خوب را‌ ترجمه کنید. گفتیم؛ بله با هم می‌خواهیم انجام دهیم. گفت؛ مگر صد نویسنده خوب در دنیا هست که شما می‌خواهید چنین کاری کنید؟ گفتم صدتا چیست هزارها کتاب خوب داریم در جهان. گفت خیر. نویسنده و کتاب خوب فقط همان هست که ما به شما می‌گوییم!» همین پاسخ است که موجب می‌شود سیدحسینی و‌ توکل باسواد‌، از اسارت اندیشه قالب‌گیری شده و التزامی رها شوند و آزادی روشنفکرانه را ‌ترجیح می‌دهند. همین آزادی است که روشنفکری ناب مانند مصطفی رحیمی و دوستش دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، یا در نسل‌های بعدی مانند مصطفی ملکیان، دکتر جواد مجابی، دولت آبادی، دکتر علی فردوسی و بسیاری روشنفکران دیگر را بر آن می‌دارد که سخن خود را مستقل از فرصت طلبی‌ها و مصلحت‌جویی‌ها بگویند و در اندیشه جاه و مقام و امید و نوید حاکمان نباشند. اگر عُمر و روشنفکری دکتر مصطفی رحیمی در همان یک نامه هشداردهنده و تحمل آزارِ هشدارش خلاصه شده بود، کفایت می‌کرد که نگرانی و پیام روشنفکرانه خود را به نسل بعدی منتقل کند.

 با این نکته که گاهی از «چرایی فراموش‌شدن مصطفی رحیمی» سخن گفته می‌شود موافق نیستم. اگر امروز با همان ذوقی درباره‌اش می‌نویسم، که در آن زمان‌ها یادداشت‌های او را می‌خواندم، نشان از فراموش‌نشدن او دارد.‌‌ ‌‌ [1]

[1] مصطفی رحیمی نویسنده نامه سرگشاده «چرا …مخالفم.»

به نقل ازروزنامهء ایران،بخش اندیشه

فرستادن این مطلب برای دیگران