Print This Post Print This Post
تازه‌ها


غزل معاصر،امید صبّاغ نو

نشستیم وُ قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم

اگــرچــه زهــر می ریزیــم تــــوی استکانِ هم

همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم

هــوای شــامِ آخــــر دارم وُ بدجـور دلتنگم

که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم

قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را

چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم

چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری

که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم

برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار

کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم

سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد

به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم

گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را

چنـــان ارواح ،در حالِ عبوریم از میانِ هم

 

 

فرستادن این مطلب برای دیگران