غزلی از: امیدصبّاغ نو
گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند
زندگی را خشک-مثلِ زنده رودت-می کنند
با تبَر بر ریشهء نصفِ جهانت می زنند
چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای
با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند!
پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند
تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند!
آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهای شان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند