در رثای ایران،راجر اسکروتن
اشاره:
راجر اسکروتن متفکر برجستۀ انگلیسی و استاد فلسفه در دانشگاه اکسفورد از معدود روشنفکران اروپائی بود که در سال1357/ 1979 علیه انقلاب اسلامی و قدرت گیری آیت الله خمینی موضعگیری کرده بود.در 6 نوامبر 1984 نیز اسکروتن در نشریۀ تایمز لندن با لحنی ایراندوستانه بر مواضع مخالف خود تأکید نمود.این مقاله در واقع کیفر خواستی علیه روشنفکرانی است که با حمایت از انقلاب اسلامی راهگشای حکومتی قرون وسطائی و جبّار گردیدند؛رهبران سیاسی و روشنفکرانی که به درستی «معماران تباهی امروز» نامیده شده اند.
راجر اسکروتن در سال ۱۲ ژانویه ۲۰۲۰ چشم از جهان فرو بست.
چه کسی ایران را بخاطر میآورد؟ چه کسی هجوم گلّهوار شرمآورِ خبرنگارها و روشنفکران [غربی] را برای همراهی با انقلاب[اسلامی] بخاطر میآورد؟ چه کسی کارزارهای تبلیغاتی هیستریک علیه شاه را بخاطر میآورد؟ گزارشهای هولناک از فساد مالی، سرکوب پلیس، فساد دربار و بحران قانون اساسی؟ چه کسی هزاران دانشجوی ایرانی در دانشگاههای غربی را به یاد دارد که مزخرفات مارکسیستی مُد روز را که رادیکالهای پشت میزنشین به آنها میفروختند، با اشتیاق میخریدند؟ همانهایی که بعدها جریان فریبها و شورشهایی را رهبری کردند که به سقوط شاه منتهی شد.
چه کسی رفتار آن دانشجویان را با دیپلماتهای همان کشوری که امکان تحصیل آنها را فراهم کرده بود به یاد میآورد؟ چه کسی اتهاماتی که ادوارد کندی به شاه وارد میکرد را به یاد میآورد؟ اینکه شاه میلیاردها دلار ثروت بیحد و حصر را از ایران دزدیده است و رهبری یکی از سرکوبگرترین رژیمهای تاریخ را به عهده دارد؟
و در نهایت، حقیقت دربارۀ دستاوردهای اصلی شاه که از طریق روزنامهنگارها موفق شدیم گهگاهی به آنها نگاه کوچکی بیاندازیم: موفقیتش در مبارزه با بیسوادی، عقبماندگی و بیقدرتی کشورش، سیاستهای اقتصادی عاقلانهاش و اصلاحاتی که اگر این شانس را پیدا میکرد که آنها را به نتیجه برساند، میتوانست مردمش را از ستمگری آخوندهای شرور نجات دهد. چه کسی اینها را بخاطر میآورد؟ چه کسی آزادی و امنیّتی را بخاطر دارد که در پرتو آن روزنامه نگارها میتوانستند در ایران بچرخند و به جمعآوری شایعاتی بپردازند که بتوانند چاشنی داستانهای خیالیشان دربارۀ حکومت وحشت کنند؟
بله، شاه، خود رأی (autocrat) بود، اما خود رأئی و ستمگری (tyranny) دو چیز یکسان نیستند. در یک autocracy ما میتوانیم مجلس نمایندگی، قوۀ قضاییۀ مستقل و حتی مطبوعات آزاد و دانشگاه خودگردان داشته باشیم. همانطور که شاه به دنبال آنها بود.
شاه همانند کمال آتاتورک که چشم انداز و دیدگاه مشترکی با او داشت autocracy خودش را وسیلهای برای ایجاد و محافظت از این نهادها میدید. چرا هیچیک از دانشمندان علوم سیاسی در غرب به خودش زحمت نداد تا این نکته را به زبان بیاورد یا این نظریه را بازگو کند که ما علاوه بر فرآیند دمکراتیک باید برای نهادهای نمایندگی و محدودکننده قدرت که در غیاب آن [دموکراسی] همچنان میتوانند شکوفا شوند ارزش قائل شویم. چرا هیچکس ما را دعوت نکرد که نظام سیاسی ایران را با عراق یا سوریه مقایسه کنیم؟ چرا دانشمندان علوم سیاسی ما با آغوش باز به استقبال انقلاب ایران رفتند، در حالی که شواهد نشان میداد انقلاب در چنین شرایطی به بینظمی اجتماعی وسیع و یک دهشتسالاری ختم خواهد شد؟
چرا محافل روشنفکری غرب همچنان این افسانه را تکرار میکنند که شاه مقصر اصلی این انقلاب بود، درحالی که خمینی و مارکسیستها به مدت 30 سال در حال برنامهریزی آن بودند و علیرغم تمام تلاشهایشان برای عملی کردن آن از حمایت عمومی ناپایداری برخوردار بودند؟
پاسخ همۀ این پرسشها بسیار ساده است. شاه متحد غرب بود و موفقیتش در برقراری یک پادشاهی محدود در یک منطقه استراتژیک و حیاتی باعث تضمین امنیّت ما، ثبات خاورمیانه و بازدارندگی در برابر گسترش نفوذ شوروی شده بود. اشتباه مهلک شاه این بود که فکر میکرد شکلدهندگان به افکار عمومی غرب بابت ایجاد شرایطی که آزادی آنها را تضمین میکرد او را دوست دارند. کاملاً برعکس؛ آنها از او متنفّر بودند. شاه آن مرگخواهی دائمی که تمدن غربی به آن دچار است را وارد محاسباتش نکرده بود. همان مرضی که باعث میشود بعضی از اهالی پرسروصدای آن هر به اصطلاح خبط و خطایی را، هر چقدر هم بیمعنا باشد منتشر کنند، به شرطی که مطمئن باشند به شانس بقای [تمدن] ما آسیب میزند.
البّته این غوغاییان تا مدتی دربارۀ مسائل شرمآوری چون: نابودی نهادهای سیاسی در ایران و استقرار ترور مذهبی، گسترش نفوذ [کمونیسم] شوروی به افغانستان و پایان ثبات در منطقه سکوت میکنند. کسانی که از این تراژدی حمایت کردند، خیلی ساده به عواقب آن پشت کردند و به سراغ جاهای دیگر رفتند تا سرنوشت مشابهی را برای آنها رقم بزنند: ترکیه، نیکاراگوئه، السالوادور، شیلی، آفریقای جنوبی و هر جای دیگری که در آن بتوان به منافع حیاتی ما [غرب] آسیب زد.
البته امروز دیگر برای یک خبرنگار غربی وارد شدن به ایران سخت است و حتی اگر موفق به این کار شود تجربه جالبی نخواهد داشت. این خبرنگار نمیتواند مانند همکارانش که از بیروت اخبار را منتشر میکنند چهرۀ یک قهرمان در خط مقدم نبرد را به خود بگیرد. او مجبور است در سکوت و وحشتِ از دست دادن جانش صرفاً شاهد چیزهایی باشد که میتوان ناباورانه آنها را عدالت خودسر پاسداران انقلاب، صحنههای نفرتانگیز خشونت، شکنجه و جنون شیطانی توصیف کرد. تحقیر زنان در عرصۀ عمومی و به مسلخ فرستادن هر روزۀ جوانانی که هنوز آنقدر کم سال هستند که حتی از درک معنای [جنگ بیهودهای] که به خاطر آن محکوم به مرگ شدهاند، ناتوانند.
او همچنین مجبور است با حقیقتی مواجه شود که برای سالهای متوالی جلوی چشمانش قرار داشت و اگر توانایی پذیرش اشتباهاتش را از دست نداده باشد هنوز هم میتواند آن را تشخیص دهد: این حقیقت که پادشاهی مشروطه فُرم مناسب حکومت برای ایران است و تنها راه نجات آن بازگرداندن جانشین بر حق شاه به قدرت است. این مسئله نه تنها به نفع مردم ایران که در راستای منافع غرب هم هست. و دقیقاً به همین دلیل است که روزنامهنگارهای اندکی به آن خواهند پرداخت.