Print This Post Print This Post
تازه‌ها


بهارِ غم انگیزِ سایه!

.
هوشنگ ابتهاج(سایه) غزلسرای برجستۀ معاصر  بامداد 19 مرداد  در شهر کلن آلمان چشم از جهان فروبست.
غزل های هوشنگ ابتهاج از نمونه های درخشان غزل معاصر است.در آستانۀ انقلاب اسلامی شعرها و سرودهای وی در تهییج احساسات انقلابی مردم  نقش فراوان داشت. ابتهاج- برخلاف دوست دیرینش،سیاوش کسرائی- تا آخرین لحظات عمر به افسانۀ«کودتای 28مرداد32 »و «انقلاب اسلامی» وفادار بود…و دریغا که  بعد از انقلاب-و خصوصاً در سال های اخیر-سایه سخنی در اعتراض به قتل یا زندانی کردنِ شاعران ،نویسندگان و هنرمندان ایران ابراز نکرد! 
یادداشت زیر  اشاره ای است به شعر معروف هوشنگ ابتهاج با نام «بهار غم انگیز» که چندماه پس از رویداد 28 مرداد 32 سروده شده بود.  
***
18فروردین ماه1394/ 7آوریل 2015

بارها،شعر و ادبیّاتِ بعد از 28مرداد32 را«شعر و ادبیّاتِ زوال»نامیده ام؛شعر و ادبیّاتی  که با نهیلیسمِ ویران سازِ خود،نه تنها نقشی در معماری و مهندسی اجتماعی نداشت بلکه بطور آشکاری ضد تجدّد و ویرانگر بود.همه از«شب»(شاه)حرف می زدند و از «صبح»که با رفتنِ شب(شاه) خواهد آمد ولی معلوم نبود که در پُشت دروازه های تهران کدام«انوشیروان عادل» منتظرِ ما بود و…حالا پس از سال ها-باز-«بهار غم انگیزِ» را می خوانم که چند ماهی پس از 28 مرداد 32 سروده شده و تا «انقلاب شکوهمنداسلامی» مانیفستِ عموم شاعران و روشنفکران ایران بود.با خودم می گویم:

-این شعر آیا وصفِ دیروز بود؟یا بیانِ حال و روزِ امروز ما است؟:

بهارِ غم انگیز

بهار آمد، گل وُ نسرین نیاورد

نسیمی بوی فروردین نیاورد

پرستو آمد وُ از گل خبر نیست

چرا گل با پرستو همسفر نیست؟

چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟

که آیینِ بهاران رفتش از یاد

چرا می‌نالد ابرِ برق در چشم

چه می‌گرید چنین زار از سرِ خشم؟

چرا خون می‌چکد از شاخه‌ء گل

چه پیش آمد؟ کجا شد بانگِ بلبل؟

چرا در هر نسیمی بوی خون است؟

چرا زلفِ بنفشه سرنگون است؟

چرا سر بُرده نرگس در گریبان؟

چرا بنشسته قُمری چون غریبان؟

چرا پروانگان را پَر شکسته‌ست؟

چرا هر گوشه گَردِ غم نشسته‌ست؟

چرا مطرب نمی‌خوانَد سرودی؟

چرا ساقی نمی‌گوید درودی؟

چه آفت راهِ این هامون گرفته‌ست؟

چه دشت است این که خاکش خون گرفته‌ست؟

چرا خورشیدِ فروردین  فروخفت؟

بهار آمد گُلِ نوروز نشکفت!

مگر خورشید وُ گل را کس چه گفته‌ست؟

که این،لب بسته و آن  رخ نهفته‌ست؟

مگر دارد بهارِ نورسیده

دل وُ جانی چو ما در خون کشیده؟

مگر گل نوعروسِ شوی‌مرده‌ست

که روی از سوگ وُ غم در پرده بُرده‌ست؟

مگر خورشید را پاسِ زمین است؟

که از خونِ شهیدان شرمگین است…

بهارا، تلخ منشین، خیز وُ پیش‌ آی!

گره واکن زابرو، چهره بگشای

بهارا خیز وُ زان ابرِ سبُک‌رو

بزن آبی به روی سبزهء نو

سر وُ رویی به سرو وُ یاسمن بخش

نوایی نو به مرغانِ چمن بخش

برآر از آستین دستِ گل‌افشان!

گلی بر دامنِ این سبزه‌ بنشان

بهارا بنگر این دشتِ مشوّش

که می‌بارد بر آن بارانِ آتش

بهارا بنگر این خاکِ بلاخیز

که شد هر خاربُن چون دشنه خون‌ریز

بهارا بنگر این صحرای غمناک

که هر سو کُشته‌ای افتاده بر خاک

بهارا بنگر این کوه وُ در وُ دشت

که از خونِ جوانان لاله‌گون گشت

بهارا دامن افشان کن ز گلبُن

مزارِ کُشتگان را غرقِ گل کن…

بهارا زنده مانی، زندگی‌بخش

به فروردینِ ما فرخندگی بخش

هنوز اینجا جوانی دلنشین است

هنوز اینجا نفس‌ها آتشین است

مبین کاین شاخهء بشکسته خشک است

چو فردا بنگری، پُر بیدمُشک است

مگو کاین سرزمینی شوره‌زار است

چو فردا در رسد، رشکِ بهار است

بهارا باش کاین خونِ گِل‌آلود

برآرد سرخْ‌گل چون آتش از دود

برآید سرخْ‌گل، خواهی نخواهی

و گر خود صد خزان آرَد تباهی

بهارا، شاد بنشین، شاد بخرام

بده کامِ گل وُ بستان ز گل کام

اگر خود عمر باشد، سر برآریم

دل وُ جان در هوای هم گماریم

میانِ خون وُ آتش ره گشاییم

ازین موج وُ ازین طوفان برآییم

دگربارت چو بینم، شاد بینم

سرت سبز وُ دلت آباد بینم

به نوروزِ دگر، هنگامِ دیدار

به آیینِ دگر آیی پدیدار…

دزاشیب، فروردین ۱۳۳۳

 

فرستادن این مطلب برای دیگران