اين گذشتهء پراشتباه و بیافتخار، بايد همۀ ما را فروتن کند،علی میرفطروس
مصاحبه با نشريه نيمروز، شماره ۸۲۳، سیام بهمن ۱۳۸۳
بخش نخست
٭ هر قدر که روشنفکران عصر مشروطيت و دوران رضاشاه، اهل آيندهنگری، تفکر و انديشيدن بودند، روشنفکران و رهبران سياسی ما -در آستانهء انقلاب- اهل “ايدئولوژی” و در نتيجه: فاقد روحيه انديشيدن و تفکر بودند.
٭ مباحثات سياسی در ايران، چيزی جز خشم و هياهوی “ذهنهای توسعهنيافته” نبود!
٭ با توجه به تغيير آرام شرايط سياسی در کشورهای اسپانيا، يونان و پرتغال در آن زمان، ما به چيزی بنام “انقلاب” (آنهم از نوع اسلامی آن) نياز نداشتيم و رژيم شاه در آن زمان برای “اصلاحات” مساعدتر از رژيم اسلامی کنونی بود.
٭ آقای دکتر علی اصغر حاج سيدجوادی که بقول خودشان در قبل از انقلاب «تاريخ را ورق زده بود و تقريرات خمينی را در مورد ولايت فقيه خوانده بود» در جريان انقلاب ٥٧، ضمن ستايش از شخصيت خمينی، در اعلاميهای “فتواگونه” نوشت: «من به جمهوری اسلامی رأی میدهم و اين، به عموم ملّت ايران، واجب است»!
اشاره:
از کتاب “حلّاج” (١٣٥٧)، “ملاحظاتی در تاريخ ايران” (١٩٨٨) و “ديدگاهها” (١٩٩٣) تا “گفتگوها” (١٩٩٨)، “رو در رو با تاريخ” (١٩٩٩) و کتاب اخيرش “برخی منظرهها و مناظرههای فکری در ايران امروز”، علی ميرفطروس بدنبال قرائت تازه از تاريخ ايران است. اينکه با وجود انقلاب بزرگ مشروطيّت (١٩٠٦) و چندين رويداد مهّم سياسی ديگر، چرا ما نتوانستهايم به استقرار آزادی و جامعهء مدنی نائل شويم؟ و يا بقول او: بايستها و بنبستهای استقرار آزادی و جامعهء مدنی در ايران چه بود؟ تقريباً دغدغههای اساسی همهء کتابها و گفتگوهای ميرفطروس در سالهای اخير است. بنابراين، مقالات و مصاحبههای او را میتوان نوعی “آسيبشناسیِ تاريخ، فرهنگ و سياست” ناميد. او در اولين مقالات و مصاحبههای خود در “نيمروز” حقايقی را “فرياد” کرد که در آن روزها، اکثر روشنفکران ما آنرا -آهسته و زير لب- “زمزمه” میکردند، مقالات و مصاحبههائی که باعث تأمل و بازانديشی در ميان روشنفکران ما -خصوصاً در خارج از کشور- شده است.
ميرفطروس از «روشنفکران هميشهطلبکار» سخن میگويد که «هيچ خشتی برای مهندسی اجتماعی يا نوسازی جامعهء ما نگذاشتهاند، امّا هميشه، طلبکار رضا شاه و محمدرضا شاه بودهاند … روشنفکرانی که در يک “اسارت” تاريخی هنوز در کربلای ٢٨ مرداد و انقلاب شکوهمند اسلامی نَفَس میکشند» …. در اين دغدغهها و نگرانیها است که سخن او در خطاب به روشنفکران و رهبران سياسی ما گاهی رنگی از “عتاب” میگيرد و تلخ میشود.
بيست و ششمين سالگرد انقلاب ٥٧ و نيز انتشار آخرين کتاب دکتر علی ميرفطروس، فرصتی است تا بار ديگر با او به گفتگو بنشينيم و از تاريخ، فرهنگ، سياست و روشنفکران ايران، سخن بگوييم.
نـيـمروز
نيمروز: آقای ميرفطروس، شما در گفتگويی، «انقلاب ۵۷ را آن “آئينهء حقيقت”ی دانستهايد که بینوائیهای فکری رهبران سياسی و بیبضاعتیهای فرهنگی روشنفکران ما را به نمايش گذاشت» … کتاب اخير شما هم با اين جملات “هشداردهنده” آغاز میشود:
«اگر میخواهيم که آيندهء دموکراسی و جامعهء مدنی در ايران به گذشتهء پراشتباه و بیافتخار اکثر رهبران سياسی و روشنفکران ما نبازد، بايد شجاعانه و بیپروا به چهرهء “حقيقت تلخ” نگريست، و از آن، چيزها آموخت. اين گذشتهء پراشتباه و بیافتخار بايد همهء ما را فروتن و در برخورد با مسائل و مشکلات ميهنمان هوشيارتر سازد، با اين اميد که از بازتوليد و تکرار ايدئولوژیهای خِرَدگريز و تجددستيز جلوگيری گردد…» میخواهم بدانم که بعد از تجربهء انقلاب بزرگ مشروطيّت، واقعاً چرا در رويدادهای سال ۵۷، رهبران سياسی و روشنفکران ما به “انقلاب اسلامی” و رهبری امام خمينی رسيدند؟ يعنی آيا همهء تحولات اجتماعی و توسعهء ملی زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه، بیپايه و اساس بودند؟
ميرفطروس: خيلی خوب است که روشنفکران عصر مشروطيّت و عصر رضاشاه را از رهبران سياسی و روشنفکران عصر محمدرضا شاه جدا کنيم، برای اينکه اينها، متعلق به سه دوره يا سه نسل متفاوت روشنفکری هستند و هر کدام دارای مشخصات متفاوت هستند، بههمين جهت است که من رهبران سياسی و روشنفکران ايران در انقلاب ۵۷ را يکصد سال عقبتر از روشنفکران عصر مشروطيت دانستهام. در همين کتاب «برخی منظرهها و مناظرههای فکری در ايران امروز» (و مقالات و گفتگوهای ديگر)، من به تفاوتها و مشخصات اين سه نسل از روشنفکران ايران اشاره کردهام. در يک بيان کلی بايد بگويم: هر قدر که روشنفکران عصر مشروطيت و دوران رضا شاه، اهل آيندهنگری، تفکر و فرهنگ بودند، روشنفکران و رهبران سياسی ما، در آستانهء انقلاب، اهل ايدئولوژی و در نتيجه: فاقد روحيهء انديشيدن و تفکر بودند. در اين دوره به تعبير کانت، ديگر “عقل نقّاد” نبود که مسائل و مشکلات جامعهء ما را نقد و بررسی کند، بلکه يکسری “چه بايد کرد؟”های حاضر و آمادهء روسی و چينی (و بدتر از همه، فيدل کاستروئی يا انور خوجهای) زحمت انديشيدن را از دوش روشنفکران ما برداشته بود، بههمين جهت، در همهء سالهای قبل از انقلاب و خصوصاً از سالهای ۳۲ تا ۵۷، در نزد روشنفکران و رهبران سياسی ما، “عقل نقّاد” به “عقل نقّال” سقوط کرده بود و همه بجای انديشيدن، “نقل قول” میکردند. در چنان شرايطی، هر يک از روشنفکران ما يک “مانيفست انقلاب” (چه دينی و چه لنينی) زير بغل داشتند و فقط منتظر زمان بودند…
نيمروز: ولی آزادی و مبارزه با استبداد تقريباً محور همهء مباحثات آن دوران بود…
ميرفطروس: در يک نگاه گذرا به مباحثات سياسی روشنفکران ما در سالهای قبل از انقلاب، من عميقاًً بهياد جملهء آن ديپلمات خارجیِ مقيم ايران میافتم که سالها پيش گفته بود:
«مباحثات سياسی در ايران، چيزی جز خشم و هياهوی ذهنهای توسعهنيافته نيست»، بنابراين: فکر میکنم که انقلاب اسلامی هم محصول خشم و هياهوی «ذهنهای توسعه نيافته»ی رهبران سياسی و روشنفکران ما بود، وگرنه با توجه به تغيير آرام شرايط سياسی در اسپانيا، يونان و پرتغال در آن زمان، ما به چيزی بنام انقلاب (آنهم از نوع اسلامی آن) نياز نداشتيم و رژيم شاه برای “اصلاحات”، مساعدتر از رژيم اسلامی کنونی بود که بعضیها الآن برای پارهای اصلاحات به آستانهء آن “دخيل” بستهاند!
نيمروز: يعنی، معنای آنهمه عشق به آزادی و مخالفت با استبداد در نزد روشنفکران ما شناخته شده يا تعريف شده نبود؟!
ميرفطروس: بله! همينطوره! آنهمه عشق به آزادی و مخالفت با استبداد، در خود، استبداد ديگری نهفته و پنهان داشت چرا که ذهنيّت روشنفکران ما از ايدئولوژیهای خونفشان و غير دموکراتيک (چه دينی و چه لنينی) سيراب بود، ذهنيتّی که در آن، نه عشقی وجود داشت و نه تمايلی به آزادی و حقوق بشر. آثار رهبران سياسی و روشنفکران ما در اين زمينهها آنچناناند که مرور آنها واقعاً باعث شرمندگی و شرمساری است.
مدتی پيش دوست شاعرم (دکتر اسماعيل خوئی) در شعری زيبا و تلخ دربارهء “آنهمه عشق به آزادی” گفته بود:
«ما، عشقمان، همانا
ميراب کينه بود
ما، کينه کاشتيم
و
تا کِشتمان ببار نشيند
از خون خويش و مردم
رودی کرديم.
ما، خام سوختگان
ز آن آتش نهفته که در سينه داشتيم
در چشم خويش و دشمن
دودی کرديم
ما، آرمانهامان را
معنای واقعيت پنداشتيم
ما، بوده را نبوده گرفتيم
و از نبوده
– البته در قلمرو پندار خويش –
بودی کرديم
ما، کينه کاشتيم
ما، کينه کاشتيم
و خرمن خرمن
مرگ برداشتيم
ما، نفرين به ما!
ما، مرگ را سرودی کرديم…»
اين شعر، جغرافيای ذهنی روشنفکران ما را در آن دورهها، نشان میدهد و روشنتر از آنست که لازم به توضيح يا تفسير باشد، امّا من میخواهم چند نکته را در اين شعر برجسته کنم تا ماهيّت بقول شما «آنهمه عشق به آزادی و حقوق بشر» روشنتر شود:
اولاً اينکه «آنهمه عشق» (به انقلاب، خلق و غيره) «ميراب کينه»ای بود که نه آزادی در آن جائی داشت و نه حقوق بشر. نمونهاش را حتّی در مقالات و نوشتههای مناديان و مسئولان “جمعيت ايرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر” (مثلاً در مقالات آقايان دکتر علی اصغر حاجسيدجوادی و مهندس مهدی بازرگان) میتوان ديد، مثلاً آقای دکتر علی اصغر حاجسيدجوادی که بقول خودشان در قبل از انقلاب «تاريخ را ورق زده بود و تقريرات خمينی را در مورد ولايت فقيه خوانده بود»، در آستانهء انقلاب اسلامی در کتابی بنام “طلوع انفجار” ضمن پيشبينی وقوع انقلاب (يا انفجار) و ستايش از شخصيّت امام خمينی، در اعلاميهای فتواگونه در نشريهء “جنبش”، (شمارهء فوقالعاده، ۸ فروردين ۵۸) تاکيد کرد: «من به جمهوری اسلامی رأی میدهم و اين، به عموم ملّت ايران، واجب است»!
او بعنوان يکی از معروفترين روشنفکران آن دوره و از مناديان دفاع از آزادی و حقوق بشر در ايران، دربارهء محاکمات سريع و فرمايشی دادگاههای اسلامی و کشتار “ضد انقلابيون” (مانند خانم دکتر فرّخرو پارسا) میگفت:
«محيط انقلاب بايد با سرعت و شدّت، پاکيزه شود، يعنی همهء دشمنان انقلاب، همهء ميکربها و سمومات مولّد عناد و ظلم بايد بلافاصله و بدون کمترين درنگ، نابود شوند. انقلاب، عدالت خاص خود را دارد و عدالت انقلابی يعنی، شدت عمل هر چه بيشتر…»
آقای دکتر حاجسيدجوادی سپس به دوست و همکار خود در “جمعيت ايرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر” و نخست وزير انقلاب (يعنی مهندس مهدی بازرگان) توصيه میکند:
«دولت آقای مهندس بازرگان بايد بداند که يکی از عوامل اصلی پيروزی انقلاب، نابودی کامل و سريع اين عناصر (ضد انقلاب) است، آنچه قابل اغماض نيست، اِهمال و مسامحه در سرکوبی مجريان رژيم سابق است… مسئله اينست که دولت در سرکوبی اين کانونها و عناصر، سرعت هر چه بيشتری بخرج دهد».
ظاهراً به پيروی از اين “توصيه” آقای دکتر علی اصغر حاجسيدجوادی بود که مهندس مهدی بازرگان (رئيس جمعيّت ايرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر) نيز در پاسخ به انتقادات نشريات اروپائی دربارهء محاکمات غيرعادلانه و سريع دادگاههای اسلامی گفت:
«ملتی که کشته داده، زخمی داده، غارت شده، حاضر نيست به محض رفتن شاه و سرنگون شدنش، آرام بگيرد. ا ين روحيهء ملی توقّع دارد، هر چه زودتر به پاکسازی محيط اجتماعی بپردازد، حالا میخواهد اين کار (محاکمات غيرعادلانهء دادگاههای انقلاب) سريع انجام گيرد…».
مورد ديگر، مسئله زنده ياد دکتر پرويز اوصياء بود. او يکی از فرهيختهترين انسانهائی بود که من در دوران مهاجرت و تبعيد شناختهام: او شاعر، نويسنده و حقوقدان برجستهای بود که فضل و فضيلت را با هم داشت. پرويز اوصياء بعنوان يکی از برجستهترين حقوقدانان ايرانی در عرصهء بينالمللی، در آغاز انقلاب، دستگير و زندانی شد، امّا نه “جمعيت ايرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر” و نه حتّی کانون وکلای ايران، حاضر نشدند از اين “حقوقدان برجستهء طاغوتی”، حمايت و دفاع نمايند (اين نکته اخير را از دوست عزيزم آقای دکتر عبدالکريم لاهيجی شنيدهام). بگذريم…
اسماعيل خوئی در بخش ديگری از شعر میگويد:
ما “بوده” را “نبوده” گرفتيم
و از “نبوده”
– البته در قلمرو پندار خويش –
“بود”ی کرديم
اشارهء شاعر در اينجا گويا به «بوده»ها يعنی به تحولات اجتماعی گسترده و توسعهء ملّی و صنعتی ايران در اواخر دوران شاه است که چشم روشنفکران و رهبران سياسی ما آنها را بعنوان «نبوده»، يا نمیديد و يا آنها را نفی و انکار میکرد. مثلاً يک استاد معروف اقتصاد در پاسخ به اين سئوال که «با توجه به اهميّت آب و آبياری در ايران، در دوران ۲۵ سالهء حکومت محمد رضا شاه، چند سد بزرگ و کوچک در ايران ساخته شده؟»، بمن گفت: «فقط ۵ تا»! … ظاهراً اين استاد معروف اقتصاد از وجود يا «بودِ» حدود ۲۰ سدّ ديگر، خبری نداشت!!
با چنان “بينش انقلابی” بود که جلال آل احمد (بعنوان معروفترين و تأثيرگذارترين روشنفکر آن عصر) نيز دربارهء تحولات اجتماعی و توسعهء صنعتی و اقتصادی آن دوران چنين میگفت:
«حکومتی که زير سرپوش ترقّيات مشعشانه، هيچ چيز جز خفقان و مرگ و بگير و ببند، نداشته است».
در سطر بعد، شاعر میگويد: «و از “نبوده” -البتّه در قلمرو پندار خويش- “بود”ی کرديم»، که منظور از «نبوده»، دستاوردهای شگفت جامعهء سوسياليستی اتحاد شوروی است که در قلمرو پندار رهبران سياسی و روشنفکران ما «بود» يا نمودِ سعادت و تکامل بشری بود!!
میخواهم بگويم که نه عشق، نه آزادی و نه تجدّد و حقوق بشر -هيچيک- در بينش سياسی رهبران سياسی و روشنفکران، جائی نداشت. اگر رضا شاه و محمد رضا شاه کارنامهء درخشانی در زمينهء آزادی و حقوق بشر نداشتند، “قهرمانان دفاع از آزادی و حقوق بشر” نيز کارنامهء درخشانی نداشتند.
اساساً يکی از بدبختیهای جامعههای نظير ايران، اينست که تجربههای تلخ و اشتباهات روشنفکران و رهبران سياسی در جائی مندرج و متمرکز نيست، “کارنامه”ای نيست تا به قضاوت مردم گذاشته شود، بهمين جهت، در سلطه و سيطرهء همان “روشنفکران هميشهطلبکار”، جامعه به چاه ژرف اشتباهات هولناک ديگر، سقوط میکند…
اين گذشتهء پراشتباه و بیافتخار بايد همهء ما را فروتن کند. بنابراين، دوستانی که ديروز برای ديکتاتورهائی مانند “چائوشسکو” سر و دست میشکستند و با تئوریبافیهای ضد امريکائی و شعارِ محوری «پاسداران را به سلاحهای سنگين مجهّز کنيد!»، باعث تحکيم پايههای قدرت استبدادی جمهوری اسلامی شدهاند، بهتر است که در ارزيابی گذشته و خصوصاً در ستايش از “انقلاب شکوهمند اسلامی” کمی آزاده و فروتن باشند.
همانطوريکه در جای ديگری گفتهام، بنظر من: هم ميرزا تقیخان اميرکبير، هم مشيرالدوله، هم رضا شاه و محمد رضا شاه و هم قوامالسلطنه و مصدّق، همهء آنان، ايران را سربلند و آزاد و آباد میخواستند هر چند که در آن دورههای پرآشوب و دشوار، هر يک از آنان محدوديتها، ضعفها و اشتباهات خودشان را داشتند…