دو شاعرِافغانی و ایرانی:از همزبانی تا همدلی!
اشاره:
غروب در نفسِ گرمِ جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم ،پياده خواهم رفت
مثنوی«بازگشت»سرودهء محمد کاظم کاظمی،شاعربرجستهء افغانی ،تب و تاب های شاعر در برودتِ مهاجرتی ناخواسته و سپس ضرورتِ«بازگشت»به سرزمین مادری اش را بیان می کند.این شعر بازتاب فراوانی در میان شاعران ایرانی و افغانی داشته است،پاسخ محمد علی بهمنی-غزلسرای نامی ایران -ازآن جمله است.
پاسخ بهمنی به کاظمی تبلورِ همزبانی ها و همدلی هائی است که هماره میان شعر و شاعران ایران و افغانستان وجودداشته است.
مثنوی بازگشت،محمد کاظم کاظمی
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عيد همسايه
صدای گريه نخواهی شنيد همسايه
همان غريبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گرديده
منم که هر که مرا ديده در گذر ديده
منم که نانی اگر داشتم از آجر بود
و سفره ام که نبود از گرسنگی پر بود
به هر چه آينه تصويری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم
تمام مردم اين شهر می شناسندم
من ايستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر دهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام که تهی بود بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
چگونه باز نگردم که سنگرم آنجاست
چگونه آه… مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم که مسجد و محراب
و تيغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود
قيام بستن وُ الله وُ اکبرم آنجاست
شکسته بالی ام اينجا شکسته طاقت نيست
کرانه ای که در آن خوب می پرم آنجاست
مگير خُرده که يک پا و يک عصا دارم
مگير خُرده که آن پای ديگرم آنجاست
شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهيد داده ام از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از يک ستاره سر ديدی
پدر نديدی وُ خاکستر پدر ديدی
تويی که کوچه غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من
تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرعِ ما دانه های جو هم داشت
و چند بُتّهء مستوجب درو هم داشت
اگر چه تلخ شد آرامش هميشهء تان
اگر چه کودک من سنگ زد به شيشه تان
اگر چه متهمِ جُرم مُستند بودم
اگر چه لايق سنگينی لحد بودم
دمِ سفر مپسنديد نا اميد مرا
ولو دروغ، عزيزان بهل کنيد مرا!
تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
به اين امام قسم چيز ديگری نبَرم
به جز غبار حرَم چيز ديگری نبرم
خدا زياد کند اجر دين و دنياتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
هميشه قُلّک فرزندهاي تان پُر باد
و نانِ دشمن تان هر که هست آجر باد!
پاسخ محمدعلی بهمنی
به عمرِ مثنویات با تو زيستم، شاعر
و سخت بدرقهات را گريستم، شاعر
اگر چه در همهجا آسمان همينرنگ است-
قبول میکنم، اينجا دل شما تنگ است
درنگ کن که دلم با تو همسفر شدهاست
سفر؟ نه، آه…دلم با تو دربهدر شدهاست
تو ساده گفتی وُ من نيز ساده میگويم
پيادهام، و رفيقی پياده میجويم
طلسم غربت شاعر شکستنی است مگر؟
عزيز من! مگر اين سفره بستنی است دگر؟
تو وُ گرسنگیات جاودانهايد، عزيز!
هميشه راوی اين تازيانهايد، عزيز!
صدای گریهء تو زير سقفِ من باقی است
فقط برای من وُ تو گريستن باقی است
چه فرق میکند اين بار در حوالی عيد
تو خندهکردی وُ همسايهای دگر گرييد
چه کودکان که به تاراج رفت قُلّک شان
چه جامهها که دريدند از عروسک شان
دوباره باغِ من وُ اين شکوفههای يتيم
و سفرهای که کريمانه میشود تقسيم
چگونه میشود ای همزبان! زبان را کُشت
سکوت کرد وُ به لب بُغض بیامان را کُشت
چگونه میشود آيا گلايه نيز نکرد
که ميهمان به سرِ سفره ميزبان را کُشت
ميان گندم وُ جو فرق آنچنانی نيست
کسی به مزرعِ ما اعتبارِ نان را کُشت
هر آنچه ميوه در اين باغ، رايگان شما
ولی عزيز من! اين فصل، باغبان را کُشت
ببخش، با همهء درد وُ داغ، میدانم
نمیتوان به يکی ابر، آسمان را کُشت