غزلی از جهانگیر صداقت فر
بارانِ سرخ بارد تا ابرِ دیدگانم-
دردِ جگر گزا را پنهان نمی توانم
حسرت بدامنم ریخت ظلم زمانه وُ سوخت
از تارو پود اعصاب، تا مغز استخوانم
خود در فصول باران، چترِ پناه بودم
در آفتاب مرداد،تا کیست سایبانم؟
مرگ بنفشه ها را دیدم به شام پاییز
دریافتم که من نیز خود در خَمِ خزانم
بالا بلندِ یلدا از طاق شب گذر کرد
نشکفت غنچۀ صبح در باغ آسمانم
بر گُرده گاهِ احساس روییده دشنۀ دوست
برسینه داغِ زخمِ شمشیرِ دشمنانم
در حلقۀ حریفان یک یار جانی ام نیست
شعر است و بادۀ تلخ همصحبت شبانم
رهپویِ تندپایم در کارِ مهر ورزی
در راهِ کینه توزی لنگ است کاروانم
درد آشنا خدا را، دریاب حال مارا
زین دردِ دیرپا رفت بر باد دودمانم