بارانِ کـم کـم از نفس افتادۀ بهــــار،جواد کلیدری
بارانِ کـم کـم از نفس افتادۀ بهــــار!
بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟
حسّی برای تازه شدن نیست در دلم
از آسمان ساکت شعرم برو کنـــــــار!
از دست های خشک تو آبی نمی چکد
بیزارم از دو قطره ی با منّت ات، نبـــار!
–
باغی کـــه زیر پای تو پژمرد و ُ دَم نزد
اندامِ زخم خوردۀ من بود روزگار! ـ
« بر ما گذشت نیک وُ بد اما…» تو بی خیال
پاییز باش وُ بعد، زمستان، چـــــرا بهــــــار؟
دیگر کسی بــــه باغ توجــــه نمی کند
وقتی نداده میوه به جز نیش های خار
با مردم همان طرفِ شهر باش وُ بس
بُغضی گرفته راه گلو را بــــــه اختیار
دارد بهار می گذرد با گلوی خشک
چشمان من قرار ندارند از قـــــرار