پنج شعر از:محمّد شمس لنگرودی
دلتنگی
دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار سر بسته بماند
مستت می کند
این اندوه.
دوستت دارم
دوستت دارم
و پنهان کردن آسمان
پشت میله های قفس
آسان نیست .
آن چه که پنهان می ماند خون است
خون است و عسل
که به نیش زنبوری
آشکار می شود .
دوستت دارم
و نقشه ایی از بهشت را می بینم
دورادور
با دو نهر از عسل
که کشان کشان
خود را به خانه من می رسانند .
من اگر نباشم
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا در کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم.
امشب
امشب
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر سیاه است
پرنده و گیلاس ها سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد
با شبی که در گذر است
با شبی که در گذر است
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و در کنار تو صبحی است
که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود