غزلی از محمد علی بهمنی
هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من
اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من
مگر که خواب و خیالی بنوشدَم ورنه
که آب می خورد از کاسۀ سفالیِ من؟
همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود
خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من
مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند
خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من
به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند
هزار کوچۀ این شهرکِ خیالیِ من
اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد-
تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من
هوای بی تو پریدن نداشتم آری!
بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من
تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت
چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!