شادم در این غروب که امروز هم گذشت،اسماعیل خوئی
شادم در این غروب که امروز هم گذشت:
زیرا که لحظه لحظه ی روزم به غم گذشت.
هفتادو چند سال جز این گونه روزها،
تا این زمان-منا!-به تو بسیار کم گذشت.
چه جای شادی است که سرشد زمانِ غم؟!
بنگر در این که یکسره عمرِ تو هم گذشت.
چندان سروده ای ، به مجالِ درازِ خویش،
که چامه های پارسی ات از رقم گذشت.
اکنون بسنج تا چه غمی از تو کم کند
آن نغز چامه ها که تو را بر قلم گذشت.
ای انقلابِ سوخته! آه از شعارِ دین:
وقتی که از فرازِ سرت بر علم گذشت.
دل سوزدم به حالِ دلِ مادرم ، وطن:
برمن، وگرنه، نیک و بد و بیش و کم گذشت.
مامِ منا! به جانِ تو، این نیز بگذرد:
چونان که آن چه های دگر لاجرم گذشت.
بادا کاُمید مرده نباشد تو را به دل
زآن سیلِ خون که بر تو، ز سر تا قدم، گذشت.
شادا زمانه ای که ببینند مردم ات
که عصرِ داد آمد و دورِ ستم گذشت.
زودا که سرنگون بشود شیخ را عَلَم:
کز این عَلَم زمانه ی ما در ِالَم گذشت.
کز چاله ی سیاه به کامِ عدم گذشت.
شانزدهم فروردین ۱٣۹۰
بیدرکجای لندن