غزلی از حسین مُنزوی
زبـــاغِ پیرهنت چون دریچـــه ها واشد
بهشتِ گمشده پشت دریچه پیدا شد
رهــا ز سلطۀ پاییـز در بهــــارِ اطاق
گلی به نام تو در بازوان من وا شد
به دیدن تو همه ذره های من شد چشم
و چشــم ها همه سر تا به پا تماشا شد
تمــام منظره پوشیده از تـو شد یعنـی:
جهان به چشمِ دلِ من دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه
بــه نام تـــو كـه در آمیختم گوارا شد