چرا احمد کسروی؟ علیرضا افشاری
احمدکسروی،شخصیّتِ ممتازِ تاریخ و فرهنگ ایران،چهره ای است که عقایدش بخاطر ملاحظات مذهبی دچار بدفهمی های بسیاری شده و از همین روی شخصیّت فرهیختۀ وی هنوز در غباری از ابهام و آشفتگی پنهان است امّا با استقرار جمهوری اسلامی عنایت بیشتری به عقاید وی شده است.مقالۀ زیر کوششی است در رفع این ابهام ها و آشفتگی ها.
چندی پیش نظرخواهیای تلگرامی دربارهی مفیدترین اندیشمند اثرگذار سدهی رو به پایانِ چهاردهمِ هجری خورشیدی بر دستِ کانالِ تلگرامیِ «جمهوری ایرانی» (ارگان یا خبرنامهی «همبستگی جمهوریخواهان ایران») انجام شد (+)، که هر چند آن «همبستگی» از مخالفان نظام جمهوری اسلامی است اما چون در شبکههای اجتماعیِ جهانی، مانندِ تلگرام، مرزی وجود ندارد و فرستهها یا پُستها به راحتی دست به دست میشوند حاصل آن نظرخواهی را نمیتوان محدود به مخالفان نظام یا ایرانیان خارج از کشور دانست. با فاصلهی کوتاهی کانالِ «آذریها»، از کانالهای خبری ـ تحلیلیِ حوزهی آذربایجان که گرایشی ملی دارد، نیز نظرخواهی مشابه و محدودی (پنج روزه) را برای شخصیتهای آذربایجانی برگزار کرد که دو شخصیت از ده شخصیتِ نظرخواهی پیشین، که آذربایجانی بودند، در آن مشترک بود (کمی پس از پایان نظرخواهی آن فرسته از روی کانال حذف شد). نتیجهی هر دویِ اینها، با وجود قرارگیریِ طیفِ متنوعی از شخصیتها، برتری احمد کسروی ــ با فاصلهای قابل توجه با نفر دوم ــ بود. این یادداشت، تحلیلی است در این خصوص با تمرکز بر خردههایی که از کسروی گرفته میشود. در ضمن گوشهچشمی هم دارد به نقدهای جناب احمد سلامتیان، کنشگر سیاسی، بر شادروان کسروی در برنامهی پرگار بیبیسی، که فرصتی نشد در همان موقع آن را جداگانه نقد کنم.
در نظرخواهیِ تلگرامی میتوان ده گزینه را قرار داد، که در این نظرخواهیها اگر تأکیدمان بر اندیشمند بودن و نه کنشگری و بهویژه سیاسی بودن باشد نامها به خوبی گزینش شده بودند. در نظرخواهی نخست این نامها به چشم میخورد: ارانی، سروش، شایگان، شریعتی، سیدجواد طباطبایی، فردید، فروغی، کسروی، نصر و یارشاطر، و در نظرخواهیِ دوم این نامها: آموزگار، تقیزاده، سیدجواد طباطبایی، ریاحیخویی، علامه طباطبایی، کسروی، محمدعلی موحد، منصورالسلطنه عدل و غنینژاد. برای نظرخواهی نخست حدود ۳۰ هزار تن رأی دادند که شش برابر اعضای کانال «جمهوری ایرانی» در هنگام نظرخواهی بود و برای دومی حدود ۴۵۰۰ تن که کمی کمتر از شمارِ هموندانِ کانال «آذریها» بود. در یکمی، کسروی ۵۸ درصد از آرا را به دست آورد و علی شریعتی با ۱۷ درصد دوم شد و در دومی، کسروی ۵۴ درصد و علامه طباطبایی ۱۵ درصد از رایها را به خود اختصاص دادند.
اما چرا کسروی، که البته بهشخصه برتریِ بیچند و چونش را پیشبینی میکردم، مقام نخست را با فاصلهای چشمگیر از آنِ خود کرد بهطوری که هم گردانندگانِ کانال «جمهوری ایرانی» فاصلهی وی با دیگران را جالبتوجه یافتهاند و هم مدیر گرامیِکانال آذریها که با وی گفتوگو میکردم از این گزینش در شگفتی بود؟! (احتمالاً بسیاری از این دوستان باز دچار شگفتی خواهند شد که اگر نظرخواهیای همگانی در مورد مفیدترین شخصیتهای سیاسی و دولتمردِ معاصر انجام شود نیز، با وجودِ نارضایتی شماری از کنشگران سیاسی، رضاشاه با فاصلهی بسیار مقام نخست را خواهد گرفت؛ در حالی که بهسادگی کارهایی که انجام داده، همچون نمونهی کسروی در میان روشنفکران، واقعی و عینی و قابل محاسبه است).
دقت شود که سرشناسانِ مذهبی در هر دوی این نظرخواهیها با فاصلهی بسیار نفر دوم شدهاند؛ یعنی، چه شریعتی که نمادِ مذهبِ سیاسی است و انقلابیان ایران او را در مقام راهبر میدیدهاند و اکنون هم بیشینهی جمهوریخواهان کسانی هستند که در گذشته نگاهی اصلاحگرایانه به نظامی داشته که خود در بر سرِ کار آوردنش نقش داشتهاند و چه علامه طباطبایی که از سرآمدانِ روحانیانِ دست به قلم و پژوهشگرِ شیعی است و فراموش نکنیم که آذربایجان از قطبهای اصلیِ تشیع است که مردمانش، به نسبت برخی مردمانِ دیگر ایران، وابستگیِ بیشتری به مذهب دارند، و این میتواند نشانهی فاصله گرفتنِ جامعهی ایرانی از انتخابهای باورمندانه باشد.
در پاسخ به آن چرایی، کانال «جمهوری ایرانی» در تحلیلی که داشت این رای را «متأثر از عملکرد جمهوری اسلامی به عنوان حکومتی دینی» دانسته و این که کسروی «در اذهانِ مردم به عنوان چهرهای که با خرافات دینی و نهاد روحانیت تقابل داشته واجد ارزش شده است» هر چند در آغازِ همان تحلیل، با ظرافت، نظرات تودهی مردم و افکار عمومی را سیال و وابسته به زمان دانسته است (+).
آن دلیل درست و احتمالاً مهمترین برهان در گرایشِ بیشینهی رأیدهندگان به کسروی است اما قطعاً جامع نیست و به نظرم دور از انصاف و داد آمد اگر تنها بر این وجه از کسروی تأکید شود. این یادداشت را ــ با یادِ استادِ گرامیام شادروان علیرضا فرهمند، از روزنامهنگاران برجسته، و بحثی طولانی که با وی داشتم و در آن توجه مرا به این نکتهی اصلی در شخصیت کسروی، که بازگو خواهم کرد، جلب کرده بود ــ در همین راستا نوشتهام.
به گمانم نخستین نکته در چنین داوریهایی شناختِ آرمانِ افراد است. آرمانِ کسروی، همچون بسیاری از بزرگانِ جنبشِ مشروطه، بهبود وضعیت ایران و ایرانی بوده که طبیعتاً برای همهی مردم ایران این بهترین و مطلوبترین آرمان میتوانسته باشد و فراموش نکنیم که اصلاحِ دین، در مقام وجهی اندیشهای، یکی از زیرشاخههای آن آرمان است. با این نگاه، خودبهخود بسیاری از چهرههای آن نظرخواهی از دایرهی گزینشِ همگانی کنار گذاشته خواهند شد، بهویژه اگر رأیدهندگان دربارهی این سخن که گفتم بیندیشند. و دوم آن که کسروی در این راه تنها به وجه تئوریک و نظری نپرداخت و آستین بالا زد و خود در مقام کنشگری فرهنگی ـ سیاسی به آموزش و سازماندهی هم پرداخت که باز این مورد او را فراتر از اندیشمندانِ ایرانگرای آن فهرست خواهد برد. و سوم آنکه آن اندازه از شجاعت را داشت که بر اصولی که درست میدانست، با وجودِ مخالفتِ بیشینهی جامعه و تهدیدهای گروههای تندرو، تا آنجا پای فشرد که جان بر سرِ آرمانش نهاد؛ آنهم مرگی به واقع بسیار نمادین و تکاندهنده، که در تاریخ ما و نیز جهان تنها بزرگانی کمشمار چنین جان سپردهاند: در دادگستریای که خود سالها در آن کار میکرد و میبایست نمادِ دادگری باشد، در پیِ شکایتی که دولت از او کرده بود، و در فضایی که به گفتهی دخترش [به نقل از دوستانِ پدر]، که افتخار دیداری را با آن شادروان داشتم، مخالفانش در رویههای گوناگونِ دولتی و بازاری و روحانی، در هماهنگیای کامل او را به قتلگاه کشانده بودند.
اما کسروی برای دستیابی به آن آرمانِ بزرگ، که تقریباً خواستِ بیشینهی کنشگرانِ اصلاحی در دویست سالِ اخیر بوده است، چه وجهها و سویههایی را هدف قرار داد؟
یکم و مهمتر از همه، دگرگونیِ اندیشه؛ اندیشهی ایرانی صیقل خورده و منطقی شود، دربارهی خرافهها و ناراستیها بیندیشد و آنها را از دستگاهِ فکریِ خود هَرَس کند و در یک کلام خردگرا شود و این همان دگرگونیِ بنیادینیِ بود که به بهایی گزاف جنبش نوزایی، یا به کلامیِ دقیقتر زایش، را در اروپا سبب شد ــ وگرنه در دوران روم هم خردگراییِ چندانی در آن سامان به چشم نمیخورد که نمونهی بارزش در رفتارِ حاکمان با مردمانِ خود روم یا سرزمینهای مغلوب به چشم میخورد. اما این صیقل خوردنِ اندیشه، که طبیعتاً با پرورشِ توانِ اندیشیدن و در نتیجه کلام یا گفتوگو به دست میآمد، هم نیازمندِ ورود به منطقهی ممنوعه یا پُرپیامدِ باورهای مردم بود، هم نیازمند صیقل خوردنِ ابزارِ این کار؛ یعنی، زبان. در نهایت هم، گسترش خردمندی، برای ماندگاری و نهادینه شدن نیازمندِ بررسیِ فرآیندِ آموزش کودکان بود که در آن «ادبیات» بر دیگر موضوعها چیرگی داشت و «تاریخ»، که چراغ راهِ آینده است، چندان مورد توجه نبود. پس، این چهار حوزه (دین، زبان، ادبیات و تاریخ) وجههی همت او قرار گرفت.
اما کسروی جز اندیشمند بودن و روشنفکری، در معنای دقیقِ کلمه نه آنگونه که در روزگارِ پهلوی دوم شکل گرفت، و کوششی که برای گسترش خرد بهگونهای نظری داشت مردِ کارزار بود و کنشگری مدنی نیز به شمار میرفت و اصلاحِ عملیِ جامعه را هم پیگیری میکرد. او، همچون نیاکانِ خردمندمان، داد یا عدل را هستهی اصلیِ بهبود جامعه و رضایتمندیِ مردمان میدانست و از این رو بود که خرقهی دیانت برکند و ردای قضاوت بر تن کرد. استاد محمودیبختیاری واژهی داد را به زیبایی چنین گزارش یا تفسیر میکند که قرار دادن هر چیز به جای خود. داد ــ که در همان نخستین بیانیههای سیاسی فرمانروایانِ کشور ایران (هخامنشیان) با رضایتمندیِ مردم، که در شکلِ «شادی برای مردم» از آن یاد میشود و دکتر شروین وکیلیِ گرامی به آن اشاره کرده، گره خورده ــ کلیدیترین واژهی فرهنگِ ایرانی یا حتا مهمترین دستاورد حقوقیِ ایرانیان است که همیشه در مرکز توجه باورهای ایرانی قرار داشته و محور داوری مردم دربارهی درستیِ شاهان را شکل میداده است.
کوتاه آنکه، تلاشهای کسروی در دستگاه دادگستری خود داستانی است مفصل که با تیزنگریِ او به جامعه و دیدنِ احوالِ مردم در جاهایی که رفته بود همراه بود. باورِ او به داد و دادگری تا آنجا پیش میرود که دفاع از منفورترین چهرههای زمانهی خود، سرپاس مختاری و پزشک احمدی، را در محاکمات جنجالی و پر سروصدای پس از سوم شهریور ۱۳۲۰ و کنارهگیری رضاشاه از سلطنت، و در زمانی که هیچ صدای همراهی در کنارش نبود بر دوش گرفت (این رویداد خود به تنهایی شایستهی تحلیلهای بسیار و نوشتنِ داستان و ساختِ فیلم است). احمد کسروی، وکیل تسخیری پزشک احمدی و مختاری بود و به درستی کوشید سویهی محاکمه را به سوی استبداد و نه عاملانِ آن تغییر دهد. وی جریان محاکمه را روزانه در روزنامهی خود، پرچم، منتشر میکرد. او، پیش از آن هم، در پروندههای جنجالی و مخالفِ قدرت و فضای حاکم، همچون محاکمهی تقی ارانی از اعضای گروه ۵۳ نفر به عنوان وکیل تسخیری در دادگاه حاضر شده بود. اما خوب است یادآوری شود با وجود آن که این بخش از زندگیِکسروی (قاضی بودن) با آن حکم جنجالی بر علیه رضاشاه در پروندهای که زمینهایی را شاهِ مقتدر کشور گرفته بود و سپس کنارهگیریاش از دستگاهِ قضا به پایان رسید و او در آن سالها همواره منتقدِ برخی رویهها در حکومت و دولت بود، پس از سرنگونی شاهِ قدرقدرت و در هنگامی که حتا پیرامونیان و حقوقبگیرانِ آن شاه شروع به بدگویی از او کرده بودند، بارها به دفاع از او پرداخت و کوششهایش در سازندگی، حقوق زنان و نیز برپاییِ دادگستریِ نوین را ستود. این رفتار ویژهی مردان بزرگ است که موضوعهای ملی را از دریچهی تنگِ دشمنیهای شخصی نمیبینند و در داوریهایشان همهی اعمال فرد را ملاکِ قضاوت قرار میدهند. گفتنی است، در آن زمان شاید از کمشمار کسانی که همچون کسروی به دفاع از خدماتِ رضاشاه پرداخت دکتر محمود افشار بود که او هم مقامِ معاونتِ وزارتش را در دوران رضاشاه از دست داده و مجلهاش ــ آینده ــ بارها بر دستِ دستگاه نظارتیِ وقت توقیف شده بود! و باز چون در آغاز اشارهای به پیشهوری داشتم این را هم یاد کنم در مرگِ رضاشاه او احتمالاً تنها چپگرایی بود که در روزنامهاش به خانوادهی آن شخصیتِ برجستهی تاریخمان تسلیت گفت، که این کارِ او به بهای اخراجش از حزبِ نوپای توده تمام شد که گمان دارم در جریانِ غائلهی فرقه انتقامش را از آنان گرفت.
دربارهی مردِ میدان بودنِ کسروی این را هم باید افزود که کارِ دشوارِ سازماندهیِ یارانش در قالبِ حزبی، یا آنگونه که خود میگفت باهَمادی (باهمادِ آزادگان)، را هم بر دوش گرفت؛ بر این پایهی درست که اگر قصدی برای دگرگونی داریم میبایست هستهی دگرگونسازی از مردمانی را که در گذرِ گفتوگوهایی پیوسته هماندیش شده و به اهمیت این دگرگونی پی برده باشند نیز برایش پدید آوریم. انجامِ چنین کارهای بهگونهای همزمان، آنهم در حالی که کسروی روزنامهنگاری پُرکار بود، کاری است کارستان که تنها ویژهی مردانی تاریخساز است.
با این حال، مخالفانِ کسروی بر او چند خرده میگیرند که به آنها اشارهای میکنم و باقیِ سخن را از لابهلای پاسخ به این نقدها پی میگیرم.
مهمترینِ این مخالفتها از سوی دینداران است و دربارهی نقدهایی که او بر باورِ مردمانِ همعصرش داشته. در اینجا دو نکته آشکار است که میتواند داوریِ ما دربارهی این نقد را بسازد: نخست آنکه خردهگیریهای کسروی بر تصوف، بهائیت و مادیگرایی، پیش از انتشارِ نقدش بر شیعهگرایی، نشان میدهد که او بر خلافِ برخی منتقدانِ بعدی اصلاً اسلامستیز نیست و موضوع را محدود به نقدِ آن نمیداند بلکه با هر آنچه گمان دارد بر خطاست یا دچار آلودگیها و خرافهها و خردگریزی شده میستیزد و دوم آن که نقد او بر مذهبِ شیعه نیز کاملاً از زاویهی اسلامی و تاریخی است و بدون کوچکترین توهینی، و بهگونهای مستدل. طبیعتاً مخالفانِ فکریِ او میبایست نقدش کنند همچنان که بسیاری کردهاند و حتا نواب صفوی هم گمان داشت که میتواند با گفتوگو نظرِ او را برگرداند که چون پس از چند نشست هماوردِ توانِ اندیشهای و برهانهای کسروی نشد از روی نادانی و جوانی و بر خلافِ آموزههای شیعی، که امام صادق یا دیگر بزرگانِ تاریخی اسلام چگونه در محافلشان فضا برای هر نقد و استدلالی باز بود، دست به اسلحه و ترور برد. در همین راستا، به کسروی تهمتِ پیامبری هم میزنند که هر چند به شخصه چنین بزرگانی را شایستهی چنین فرنام و صفتی میدانم و آنان در واقع «پیامآورانِ عصر خرد» هستند، اما چون برداشتِ مخالفان از این واژه «برگزیدگی از سوی خدا» است ــ که البته چنین زاویهای و حتا فراتر از آن هم در تاریخِ ما، چون نمونهی حلاج، پیشینه دارد ــ باید گفته شود که اصلاً چنین برداشتی از نوشتههای کسروی و بهویژه کتابِ «ورجاوند بنیاد» برنمیآید و این سخن فقط توجیهی بر برخوردهای تند و گاه غیرانسانیای است که با او و میراثش میشود. کسروی ورجاوندبنیاد را به عنوان «بنیاد پاکدینی» معرفی میکرد و در آن به طردِ آموزههای غلط و توجه به آموزههای درست ــ همچون شایستهگرایی، صلحدوستی، دانشاندوزی و میهندوستی ــ میپردازد و جوهرهی دین را، به زیبایی، حقیقتطلبی و خردگرایی میداند. پیشنهاد میکنم این کتاب را بخوانید.
دیگر ایراد بزرگی که بر کسروی، بهویژه از سوی روشنفکرانِ پسین، گرفته میشود شیوهی برخوردِ او با میراث ادبی کشورمان است. در اینجا هم میبایست به دو نکته دقت شود: نخست آنکه در آن هنگام هنوز دیوانهای شاعران بزرگ ایران چاپهای انتقادی نداشتند و از این رو گاه بیتها یا اشعاری به آنها نسبت داده میشد که نادرست بود و با قصد و غرضِ کلیِ شاعرانی حکیم همسویی نداشت هر چند خودِ این افزودهها بخشی از تاریخِ فرهنگِ کشورمان به شمار میآیند و دوم آنکه در دیوانهای بازماندهی بسیاری از شاعران، حتا اَبَرشاعرانِ بزرگجاهِ ما، سخنانی وجود دارد که قابل دفاع و بهویژه برای کودکان آموزنده نیست. و البته این نکتهها را باید گذاشت در کنارِ نگاهِ دانشمحورانهای که از عصر زایش در اروپا شکل گرفت که در آنجا هم، بزرگانِ خِرَدگستر بر شعر و بسیاری حوزههای هنری هجمه آوردند. این نکتهها میتواند نگاهِ ما را نسبت به آن سخنانِ تندِ کسروی که بر ادبیات میتاخت و مثالهایی از ترویج کارهای نادرست یا نگاههای جبرگرایانه را از آن کتابها مستند میآورد جامع و همهگیر کند و هر چند همچنان بر برخی آرایش نقد داشته باشیم و آنها را نپذیریم اما دستکم چهارچوبِ استدلالی و حُسنِ نیتاش را درک کنیم و زاویهی خردورزانه و مفیدگرایانهی بودنِ خردههایش سبب شود تأمل و اندیشهای در اینباره داشته باشیم. جالب است که کسروی، دقیقاً از همین زاویه، خواندنِ شاهنامه را سفارش میکند.
بر آیینِ کتابسوزانیِ او هم خردههای بسیار گرفته میشود که باز برای درکِ زمینههای چنین اقدامی، هر چند آن را نادرست بدانیم، توجه را به مثالی اغراقشده جلب میکنم و آن این است که اگر ما گمان داشته باشیم ادعیه و اذکار (دعاها و اصولاً متنهایی عربی که چون بیشینهی مردم نمیتوانستند آنها را بخوانند همه را به خاطر نگاههای دینیشان ارج میگذاشتند) خرافه هستند و مانعِ اندیشیدن، یا بسیاری جزوههای احزاب انقلابی را امروزه بدآموز بدانیم، آنگاه چه باید بکنیم؟ آنها را از خانهها، که در خانههای همهمان بهوفور هست، گرد آورده و به کتابخانهای هدیه دهیم؟!… مگر همین اینک دولتِ ما، نه تنها کتابهای مخالف یا بدونِ مجوز یا حتا پروانهدار چاپشدهای را که بعدها نادرست تشخیص دهد، بلکه گاه کتابهای دینیای که با هزینههایی گزاف به چاپهای بسیار میرساند اما با هدیه دادن هم به پایان نمیرسد و جای بسیاری را در انبارها میگیرد خمیر نمیکند؟! کوتاه آنکه، به شخصه هر چند ممکن است در موردهایی با منتقدانِ کسروی همسو باشم، اما گمان ندارم هر آنچه چاپ شد الزاماً نمیبایست از میان برود و باید همواره حفظشان نمود. حتا اگر فرض کنیم کتابی ادبی از شاعری نامدار هم در آن جشنِ کتابسوزان سوخته باشد به گمانم امروزه چاپی شایستهتر و کمغلطتر از آن کتاب در همان خانههایی است که روزی کتاب پیشین از آنجا برداشته شده بود و این موضوعی نیست که به خاطرش کارنامهی کسروی نادیده گرفته شود چرا که او کارهایش را به خاطرِ نفسِ کنشگر و روزنامهنگار بودن و نیز شفافیت و صداقتش اعلام میکرد.
خردههایی که جریانِ قومگرا بر کتاب «آذری یا زبان باستان آذربایجان» میگیرند صدالبته مصداقِ نقد و خردهگیری نیست. کسروی نظری دربارهی زبان قدیمِ مردمانِ آذربایجان داده که برایش، همچون همهی پژوهشگران، مستندهای بایستهای هم گرد آورده که طبیعتاً این نظر تاریخی میبایست نقد شود همچنان که بسیاری از بزرگانِ ایرانشناس در آن باره نظرهایی، البته مثبت و تحسینآمیز، دادهاند و بعدها بزرگانی آن نظر و پژوهش را گسترش داده و نکتههای چندی را بر آن افزودند و کسانی چون زهتابیفر و هیأت هم در راه نقدِ آن کتاب کوشیدند و دیگرانی چون مرتضوی و منصوری نیز نوشتههای اینان را نقد کردهاند. پس، موضوع موضوعی علمی و تاریخی است که در همین زمینه هم میتوان آن را به چالش کشید، اما معدود نظرهایی از کسروی دربارهی لزومِ تکزبانی ملت ایران البته جای نقد دارد…
همچنان که تاریخِ ما گواه است ایرانیان ــ در عینِ آنکه خردمندانه کوشیدند زبانی را برای تماسهای بیشترِ مردمانِ تیرههای گوناگون، که هر کدام زبانی یا گویشی داشتند، برکشیده یا حتا برسازند و سپس دانستهها و فرمانها و قرارهایشان را با همین زبان مشترک به درونِ خطی ساده، برای آسانآموزی برای همگان که از قومهای گوناگون بودهاند، ثبت کنند که اتفاقاً بخش اعظم این نوشتهها مربوط به هزار سال اخیر کشورمان است که فرمانروایانِ ما آن خلوص تباریِ مدّ نظرِ منتقدانِ ملی بودنِ زبان فارسی را نداشتهاند که چنین موضوعی جای هر گونه تردید در مردمی و خودجوش و توافقی بودن این زبان را از میان میبرد ــ هیچگاه اقدامی برای براندازیِ زبانها یا باورهای دیگران نداشتهاند و اصولاً کسی را به صرفِ داشتنِ زبانی دیگر «دیگری» نمیدیدند؛ چرا که، ملت شدن ما بر پایهی زبان یا نژاد نبود (در اثباتِ لزوم وجود زبانی میانجی کافی است استدلالهای پشتِ یادگیری زبان انگلیسی، یا در مقطعی زبان اسپرانتو را که کسروی هم بر آن چیرگی یافته بود، بخوانیم. حتا امروزه بارها با دوستانی قومگرا برخورد داشتهام که حاضر هستند زبان انگلیسی زبان نخستِ کشور شود اما فارسی نباشد، در حالی که زبان فارسی افزون بر میانجی بودن با دیگر اقوام منطقه و بهویژه کشورمان، آنهم برای مدتی مدید بهگونهای که برای ادای هر گویشوری صیقل خورده و ساده شده، زبانی است که ذخایر فرهنگی مشترکمان را هم در خود نگاه داشته و دانش و عرفان و تاریخ و تجربهی زیستهی همهی قومهای ایرانی را تنها میتوان با مراجعه به آن یافت).
اما ناسیونالیسم ایرانی که در همان اوانِ جنبشِ مشروطیت در ایران پا گرفت و پشتوانهی نظریِ برکشیده شدنِ رضاشاه را هم ساخت به خاطرِ خاستگاهِ غیربومی و اروپاییاش نگاهی قوممحورانه داشت که برای دولت ـ ملت شدن یگانگیِ زبان را هم هدف گرفته بود. با این حال، با تمامِ تلاشهایی که جریانِ قومگرا برای مشابهسازی حکومتِ مدرنِ رضاشاه با دیگر حکومتهای مدرن میکنند، به خاطرِ همین فرهنگ غنیِ بومی عملاً سختگیریهای نظامِ آموزشیِ ما در دورهی رضاشاه قابلِ مقایسه با نمونههای اروپایی و حتا همین همسایهی غربیمان، ترکیه، نبود که در مقطعی دست به حذفِ فیزیکیِ دیگریهایی که با هویت برساخته و تازه همخوانی نداشتند زد یا دستکم هویت شماری از گروههای جمعیتی ساکن در آن سرزمین را منکر شد.
حال، اگر از این زاویه بنگریم، کسروی که در مرکز شکلگیریِ هویت ملی نوینِ ایران، یعنی آذربایجان، رشد یافت؛ هم به لحاظِ برخوردِ آن سامان با اندیشههای اروپایی که از راهِ قفقاز گسترش مییافت و «مکتب تبریز» را در دارالخلافه شکل داده بود و بهگونهای هنوز در تلاطمِ برآمده از جنبشِ مشروطه بود، و هم به لحاظِ برخوردِ نظریِ اندیشمندانِ آذری با نظریهپردازانِ تُرک که میکوشیدند نهضتِ نوپای پانتورانیسم را صادر کنند و به زعمِ خودشانِ مردمانِ ترکزبانِ دیگر جاها را به هویت تُرکیشان آگاه کنند، طبیعی بود که در تقابلیِ چنانی به چنین اندیشهای برسد که بهانه را از دستِ دشمنی که نگاهی ارضی به سرزمیناش داشت بگیرد. او فرزندِ راستینِ سرزمین و زمانهی خویش بود. اما امروزه، همچنان که در خود کشورهای غربی هم چند دههای است که سخن از تکثرگرایی و پشتیبانی از زبانها و گویشهای غیررسمی میرود، میدانیم که آن نظر اشتباه بوده است و ما میباید به پشتوانهی فرهنگِ غنیِ برآمده از تاریخمان که در همان آغاز شکلگیریِ کشورِ ایران ــ یعنی حضورِ کورش بزرگ در بابِل ــ با احترام گذاشتن به فرهنگهای گوناگون همراه بود همهی زبانها را ارج گذاریم. و چه شگفتآور است و چه جای افتخار دارد که در زمانِ شکلگیریِ کشورمان، با آن که بسیار بسیار قدیم است، چنین نگاهِ بهروز و افتخارآمیزی وجود داشته که حتا در تاریخ پیدایشِ بسیاری از کشورها که در همین یک سده هم شکل گرفتهاند آن نگاه احترام گذاشتن به باورها و سنتهای مردمان غایب است و به جایش نگاهِ خشکِ غلبهی یک زبان یا فرهنگ بر کلِ مردمان وجود دارد و تلاش برای زدودنِ آثاری که غیرِ آن باشند و حتا گاه حذفِ فیزیکیِ حاملانِ فرهنگهایی دیگر!
خردهی کوچکی هم برخی بر سرهگرایی زبانیِ کسروی میگیرند که آنهم با بیتوجهی به دستگاهِ فکریِ پشتِ آن حرکت است. نخست آن که فارسیگراییِ کسروی نیز همراه با نگاهی دانشی بوده است. همچنان که پیشتر گفتم او برای هدف خود که بهسازی فرهنگی بود نیازمندِ ابزاری توانا بود که بتواند اندیشه را بهخوبی حمل کند و رسا و شفاف منتقل کند. برای همین در جوانی بر زبانِ اسپرانتو چیره شده و گویا نوشتههایی هم به آن زبان، که آن هنگام تبلیغ میشد میتواند زبانی جهانی باشد، نوشت و میدانیم بر زبان عربی هم تا آن اندازه مسلط و چیره بود که سبک نگارشاش برای خودِ ادیبانِ عرب تحسینبرانگیز بود، اما هر چقدر که تاریخ میخواند و با فرهنگِ ایرانی بیشتر آشنا میشد گرایشاش به زبان فارسی و باورش به لزوم پیرایشِ آن بیشتر میشد، از این رو همچون علامه اقبال لاهوری ــ که با وجودِ تسلطش بر زبان انگلیسی تصمیم گرفت آرا و اندیشههای خود را به زبانِ تمدنیِ مردم منطقهی خود، و نه تنها کشورش، بازگوید ــ عمل کرد. سخنم این است که این انتخابش هم اندیشیده و دانشی بود و احتمالاً، با توجه به روحیهاش، بدون احساس هم به موضوع می نگریست. از این رو، کوشید با زندهسازی پیشوندها و پسوندهای کهن زبان را توانمند کند که این کارهایش، در کنار کارهای بنیادینِ فرهنگستان نخست، که اتفاقاً در جاهایی مورد نقدِ او بود، قطعاً در جانِ دوباره گرفتن زبانمان که آمالِ بزرگانِ فکری مشروطه نیز بود بیتأثیر نبود. این کوششها از نگاه بسیاری، بهویژه شماری از اندیشمندانِ برجستهی این حوزه، تندروانه و زیادهروی بود (نمونهای افراطی که به یاد دارم، ساختنِ واژهی «شلپ» به جای «شیرین» در مجموعهی مزهها ــ تلخ، ترش، شور و شیرین ــ بود، چرا که شیرین را میخواست در جای درستِ خود، یعنی محصولات ساختهشده از شیر، به کار برد همچون «سنگین» که میبایست برای کالاهای ساختهشده از سنگ به کار رود و به جایش بهتر میدانست که واژهی گران استفاده شود)، اما نکتهاش اینجاست که برای هر کارش، حتا تندترین دگرگونسازیهایش که طبیعتاً هیچگاه در این زبان جا نیفتاده و ماندگار نشدند، استدلالی محکم در پشت و نگاهی خردگرایانه داشت. در نهایت هم، انتخاب نهایی همان انتخابِ طبیعیِ مردمان است که واژهای نوساخته جا میافتد یا نه، و از این رو نباید نگرانِ اندیشیدن دیگران دربارهی پویاییِ زبان بود و این موضوع کاستیای بهشمار نمیرود.
در پایان دوست دارم باز به تاریخ برگردم. دربارهی تاریخ مشروطیت کسروی ــ که استادم، شادروان مرتضی ثاقبفر، آن را به لحاظ زبانِ پیراستهاش دنبالهی تاریخ بلعمی میدانست ــ سخنهای بسیاری گفته شده است. کسروی تاریخِ زمانهی خویش را با داوریهای مستدل شخصیاش که جداگانه یاد کرده برای ما ثبت نمود همچنان که نخستین ترجمه از کتاب سرگذشتهای پلوتارک، تاریخنویس رومی، را هم انجام داد. از این رو نسخهای که او برای دگرگونیِ سرزمیناش مینویسد برگرفته از آشناییِ ژرفِ او با تاریخ و حتا فرهنگِ مردمانِ این سامان (درون و برونِ مرزهای سیاسیِ وقت) است. نگاهِ او به صلح و مهرورزی و خردمندی و آرامش و پاکدینی و… همچون نگاهِ شاهان خردمند دوران باستانمان است. با تاریخ جهان و سیاستِ روز هم آشنا بود و نوشتههایش در اینباره هم جای تأمل دارند. با این حال، بر پایهی آن شجاعتِ ذاتیاش، از نقدِ تاریخنویسان اروپایی و سرشناسانِ وقت ترسی نداشت. از این رو پیشنهادهای بومینگرانه و نیز نگاهِ ملیگرایانهاش خمیرمایهای از دانش و خرد دارند و مگر ما میتوانیم آینده را بدونِ شناختِ خردورزانهی خویش و دانستنِ پیشینهی خود و نیز نگریستنِ تیزبینانهی جهان بسازیم؟ مگر میشود بدونِ دانستنِ پیشینهی بیماری یک فرد، حساسیتهای داروییاش و میزان تندرستیِ او برایش نسخهای یکسان نوشت؟… شاید اکنون، پس از صد سال تلاش برای برخاستن از گیجیِ هزارساله، در هنگامهای مهم برای تعیینِ آیندهی کشورمان و حتا تمدنمان باشیم و از این رو، احساسی ننگریستن و به خاطر مخالفت با چیزی که از آن تنفری داریم عجله نکردن میتواند پیامدهایی تعیینکننده برای خودمان، فرزندانمان و آنچه اشاره شد داشته باشد.
پیش از کسروی، پنج کافرِ سرشناس در ایرانزمین زیسته بودند: نخست، زرتشتِ بزرگ که همهی دینها و باورها و خدایان پیش از خود را نفی کرد و از اینرو نخستین کافرِ تاریخِ جهان است؛ دوم، کورش بزرگ، که شیوهی برخوردِ مداراگرانهاش با باورمندان به خدایانِ گوناگون، که معدودی نمونهی یهودی و بابِلی از آن باز مانده و در سنتِ فرمانرواییِ هخامنشی نمونههای مهری، آناهیتایی، هومبانی و البته زرتشتیاش هم مستندهایی دارد، داوری دربارهی دینش را دشوار میکند تا آنجا که برخی، با توجه به آن که باورمندان در آن دوران تعصبهای بسیار داشتهاند ــ حتا برخی تا امروز! ــ او را کافر میدانند؛ سومی، ابوبکر محمّد بن زَکَریای رازیِ بزرگ، که آرایش در ردّ دینها و برخی وابستههای اندیشهی دینی، چون معاد و نبوت، شهره است و این روزها، در مبارزه با بیماری کوویدِ ۱۹، کشفِ پربحثِ او باز در زندگیِ ما رسمیتی یافته است؛ چهارمی، فردوسی بزرگ، که برخی پژوهشها دربارهی پیوندِ او با دینی مشخص، چه زرتشتی و چه شیعی، با مستنداتی از خود شاهنامه و بهویژه شیوهی بیانش نمیخواند و جای تردیدِ بسیار دارد؛ و پنجمی، خیام بزرگ که هر چند آشکارا و در زمانهاش موضعگیریِ خاصی نداشت اما رباعیهایش نشان از اندیشهی فرادینی و رهاییگرایش در جامعهای دارد که از مدتها قبل و با حکومتِ امثالِ سلطان محمود بسته شده و رای مخالف را نه تنها برنمیتابید بلکه با گویندهاش به چوبهی دار میسپرد! اینان، به باورم، ستونهای خردگراییِ تودهی ایرانی را برمیسازند. احمد کسروی از این دسته بود. به گمان من شاید تنها نقدِ وارد به کسروی تندمزاج و بدخُلق بودنش باشد که البته امروزه از آنها چیزی برای ما، که با آثار و آرایش کار داریم، باز نمانده است. آنچه از او مانده است و همچنان و همیشه پُرتوان و راهگشا خواهد ماند نگاهِ خردگرایانهی اوست، نه مصداقهای سخنش که ممکن است آنها را نپسندیم یا امروزه رد شده باشند یا ما با دلایلی بتوانیم آنها را رد کنیم. میبایست همچون او دوباره بیاغازیم:بهنام خداوند جان و خرد!
به نقل از وبلاگ روزنامک