Print This Post Print This Post
تازه‌ها


وطن!،غزلی از فریبا صفری نژاد

bfe8rt9a6q2qr6jetj5s

خاک من ، ای امیدِ زیستنم
با تو جاری ست چشمه ی سخنم
می شکوفد گل از گُلِ دهنم
تا زمانی که از تو دم بزنم
وطنم بند بندِ جان و تنم

گر زنند از جفا ،شبیخونم
یا کنند از فراق دلخونم-
باز با قطره قطره ی خونم
آنکه پایِ تو ایستاده، منم
وطنم بند بندِ جان و تنم

گرچه این روزها شدی قفسم
در هوای تو تشنه ی نفسم
گر بخوانند:خصم و خار و خَسَم!
باز مهرِ تو را زِ دل نَکَنم
وطنم بند بندِ جان و تنم

سوختم با امیدِ ساختنت
در هوایِ دوباره تاختنت
نیست راهی برای باختنت
از شکستت مگو ، که میشکنم!
وطنم بند‌ بندِ جان و تنم

گرچه بال و پرت شکسته شده
دست و پایت به جبر بسته شده
قلبت از تیغ‌ِ جور خسته شده
باز برپایی ای یلِ کهنم
وطنم بند بندِ جان و تنم.

فرستادن این مطلب برای دیگران