فانوس در ظلمات،غزلی از جهانگیر صداقت فر
–
این قافله انگار که سالار ندارد
چاووش وشی چابک و عیار ندارد
در این گذرِ شب زدهی شوم بلاخیز
رهدار یکی دیدهی بیدار ندارد
این رهرو سرگشته به کژراههی غفلت
رهوارِ سبکپویِ هشیوار ندارد
آهنگِ جرس مرثیهی خون خزان است
پژواک بجز زوزهی کفتار ندارد
از زخم دلِ خاطره خون ریخته بر خاک
خیلی ست به خون غرقه که غمخوار ندارد
در حافظهی خاک مگر مسلخِ یاس است
کاین قافله ره توشه بجز خار ندارد
گلبانگِ خروسی سحر آرایِ سفر نیست
قمری گٔل خورشید به منقار ندارد
احوالِ جهان منقلب و هیچ حریفی
زین مدعیان دانشِ رهکار ندارد
ابری که چنان نعرهی تندر به گلو داشت
پیداست دگر زهرهی رگبار ندارد
دیوانِ حماسه ست غزل نامهی تاریخ
ترجیعِ سخن مانعِ تکرار ندارد
سرمنزلِ مقصود سراپردهی نور است
گردونه مگر گردشِ پرگار ندارد
در پرتگه صخرهی ایثار خطر کن
آیینِ رسالت رهِ هموار ندارد
تاریخ سفرنامهی مردان طریق است
ردّی ز زبونانِ نگونسار ندارد