بخش نخست [1]
*در سال های قبل از انقلاب۵۷، ما بيشتر «ايدئولوگ» داشتيم نه روشنفکر، کسانی که ميراث ايدئولوژيک حزب توده را تغذيه و تکرار می کردند.
*روشنفکری، اساساً با شک آغاز می شود، يعنی شک کردن و نقد کردن ماهيّت و موضوع روشنفکر واقعی است.
* در زمان رضاشاه و محمدرضا شاه آيا ابتداء تجدّد و توسعۀ ملّی مقدّم بود يا استقرار آزادی و دموکراسی سياسی؟
*رواج انديشه های تجدّدستيز و خِرَدگريزِ روشنفکرانی مانند جلال آل احمد، احمد فرديد و علی شريعتی بر مشکلات نظریِ تحقّق مدرنیته و جامعۀ مدنی در ايران افزود.
 
فرح جهانگیری: شما در کتاب ملاحظاتی در تاريخ ايران با تأکيد بر نقش حملات قبايل چادرنشين در فروپاشی ساختارهای شهری، تاريخ ايران را تا اوايل قرن بيستم(يعنی تا پايان عصر قاجارها) «تاريخ حکومت ايل ها» قلمداد کرده ايد. به عبارت ديگر: شما هجوم های پی در پیِ قبايل چادرنشين و حکومت های نهصد سالۀ ايلی در ايران را فاکتور اساسی در عقب ماندگی های تاريخی جامعۀ ايران می دانيد، طبق گفتۀ شما، ما تا اين اواخر، يعنی تا اوايل قرن بيستم، محصور يک گذشته و جهان بينیِ ايلی يا قبيله ای بوديم که در آن، «فرد» -به عنوان يک ارزش مستقل اجتماعی- نقش و اهميّتی نداشت،بلکه سلطان يا رئيس قبيله در يک اقتدار مطلق، همۀ عرصه های اقتصادی، اجتماعی، قضائی و سياسی را در انحصار خودش داشت…
میرفطروس: بله! کاملاً! مثلاً در آغاز قرن نوزدهم که اروپا مراحل تازه ای از پيشرفت و تمدّن و اکتشاف و اختراعات علمی را پشت سر می گذاشت، شناخت سلاطين قبيله ای ایران از جهان آنچنان محدود و عقب مانده بود که فکر می کردند اروپا و آمريکا در عُمق زمين قرار دارند! مثلاً فتحعلی شاه قاجار به هنگام شرفيابی قنسول انگليس از او می پرسد: «چند ذرع بايد زمين را کَند تا به ينگه دنيا(آمريکا) رسيد؟»!!!
با چنين گذشتۀ تاريخی و روان فرهنگی-مذهبی، ما به آستانۀ قرن بيستم قدم گذاشتيم. در واقع تا آستانۀ انقلاب مشروطيّت(۱۹۰۶) ما، در گذشته های ايلی و قرون وسطائی بسر می برديم و با چشم های معيوب و پرحيرت،در افق های دور، نظاره گر تحوّلات عظيم غرب بوديم.
بعد از مشروطيّت و خصوصاً بعد از شهريور۱۳۲۰تا انقلاب ۵۷،با رواج مارکسيسمِ حزب توده نقش قاهرۀ دولت(سلطان)به رهبری حزب يا «سازمان پيشتاز» واگذار شد و توده های هوادار- تحت قيموميّت يا ولايت رهبریِ حزب و سازمان- از خودشان سلب تفکر کردند. نفی فرديّت انسان و تأکيد بر «اولويّت جامعه بر فرد» و سقوط عقل نقّاد به عقل نقّال، نفی ليبراليسم، حقوق بشر، مليّت و ميهن دوستی در سازمان های مارکسيستی و خصوصاً رواج انديشه -های تجدّدستيز و خِرَدگريزِ روشنفکرانی مانند جلال آل احمد، احمد فرديد و علی شريعتی در اين دوران بر مشکلات نظریِ تحقّق مدرنیته و جامعۀ مدنی در ايران افزود.
ج: امّا در انقلاب مشروطيّت، ما شاهد يک تحوّل کيفی در ديدگاه های سياسی و فرهنگی روشنفکران بوديم.فکر می کنيد که محور يا محور- های اساسی اين تحوّل فکری چه بود؟
م: شکست ايران در دو جنگ با روسيه در اوايل قرن نوزدهم و تحميل معاهده های اسارت بارِ گلستان و ترکمن چای که در نتيجۀ آنها، 17 شهر قفقاز و نيز بعضی از شهرهای شمال شرقی، از ايران جدا و ضميمۀ خاک روسيه شدند، در واقع باروتی بود که حس نهفتۀ ملّی ايرانيان را منفجر کرد و برای اوليّن بار جامعۀ ايران و خصوصاً روشنفکران ايران را با «چرا؟» و «چه بايد کرد؟» روبرو ساخت. برای اوّلين بار، ايرانيان وطن دوست متوجه شدند که برخلاف اعتقاد آيات عظام، با آيه و استخاره و دعا و روضه نمی توان به جنگ توپ و تفنگ های «کُفّار» رفت. در واقع، شعارِ «ما مسلّح به اللهُ اکبريم» حدود صد و پنجاه سال پيش از جنگ ايران و عراق -در جنگ های ايران و روسيه- پوچی و فريبکاری خودش را آشکار کرده بود. جامعۀ ايران و خصوصاً روشنفکران ايران، عامل اصلی اين دو شکست اسارت بار را، هم در حکومت مطلقۀ ايلی و بی تدبيری سياسی قاجارها و هم در سلطۀ بلامنازع علمای مذهبی می ديدند که در واقع يارِ غارِ حکومت و آتش بيارِ جنگ های ايران و روسيه بودند و با هرگونه نوآوری و نوسازیِ اجتماعی-سياسی مخالفت می کردند.
  در اين ميان، داد و ستد های بازرگانی و مسافرت ايرانيان به روسيه و بعضی کشورهای اروپائی و خصوصاً آگاهی از تحوّلات فکری و سياسی-اجتماعی انگليس و فرانسه، به طور کلّی ذهنيّت ايرانيان را تغيير داد. بدين ترتيب: محدود کردن يا مشروط کردن حکومت مطلقۀ سلطان و کوتاه کردن دست مُلّاها از نهادهای قضائی و آموزشی جامعه، وضع قانون و ايجاد عدليه، به خواست عينی و اساسی مردم ايران -خصوصاً روشنفکران- بَدَل شد.بنابراين، نهضت مشروطيّت اساساً تداوم حکومت ايلی و سُنّتی در ايران و مظهر عينی و ذهنی آن(يعنی قدرت مطلقۀ سلطان و سلطۀ بلامنازع علمای مذهبی) را مورد هجوم قرار داده بود.
ج: شما در کتاب ديدگاه ها [2] گفته ايد که «روشنفکران ايران در انقلاب ۵۷ حدود يکصد سال از روشنفکران انقلاب مشروطه عقب تر بودند». می خواهم بدانم که به نظر شما اصولاً روشنفکر کيست؟ يا روشنفکری چيست؟
م: از تعاريف کلاسيک که بگذريم، فکر می کنم که روشنفکر کسی است که با مجهز بودن به خِرَد و آينده نگری به تحليل مسائل جامعه می پردازد. در اين تعريف که از ادوارد سعيد است -خرد و آينده نگری دو اصلِ اساسی روشنفکر يا روشنفکری است.خِرَد به اين معنا که هيچ پديده ای -حتّی مقدسات – از حوزۀ عقل برکنار نيست و بايد همه چيز زير ذرّه بين عقل و انديشه مورد بررسی قرار بگيرند. آينده نگری به اين معنا که با تفکر و تعمّق در گذشته و بررسی حال بتواند در ساختنِ آينده بکوشد.
روشنفکری، اساساً با شک آغاز می شود،يعنی شک کردن و نقد کردن، ماهيّت و موضوع روشنفکر واقعی است. او با بيدار کردن شک می کوشد تا پايه های يقين را در جامعه استوار کند.در واقع برای يک روشنفکر واقعی، شک کردن تنها مسئله ای است که در آن شک نيست.به هر حال، همانطور که گفته ام: مهم ترين رسالت روشنفکر واقعی،فرهنگ سازی و حفظ و انتقال فرهنگ معنوی و ارزش های متعالی است.
با اين توضيحات، من فکر می کنم که در سال های قبل از انقلاب ۵۷، ما بيشتر ايدئولوگ داشتيم تا روشنفکر،کسانی که اساساً ميراث ايدئولوژيک حزب توده را تغذيه و تکرار می کردند.
ج: به بخشيد! وجه مشخصۀ اين «ميراث ايدئولوژيک» چه بود؟
م:  وجه مشخصۀ اين ميراث ايدئولوژيک، فکر نکردن، تقدّس شريعت مآبانۀ حزب يا سازمان، شک نکردن، نسبی نبودن، چند بُعدی نبودن، با فاصله نگاه نکردن به حوادث و رويدادها و خصوصاً سلطۀ عاطفه و احساس حزبی(يا قبيله ای) بر عقل نقّاد و پرسشگر بود.
  سلطۀ ميراث ايدئولوژيک حزب توده آنچنان گسترده و عميق بود که حتّی غير توده ای ها و ضد توده ای ها هم -بی آنکه خودشان بدانند- از آن بی بهره نبودند چرا که توده ايسم قبل از اينکه يک حزب سياسی بوده باشد، يک بينش و نگرش سياسی بود، بنابراين عجيب نيست که با اوّلين حملۀ تئوريک نظريّه پردازان حزب توده،بزرگترين سازمان های چپ غيرتوده ای يا به اصطلاح ضد توده ای(مانند سازمان فدائيان خلق اکثريت) به دامان حزب توده افتادند…ظاهراً سلطۀ اين ميراث ايدئولوژيک هنوز هم بر بسياری از سازمان های سياسی و روشنفکران ما حاکم است! امره لاکاتوش Imre Lakatos(متفکر بزرگ حزب کمونيست مجارستان که پس از نفی کمونيسم، در همکاری با کارل پوپر، يکی از فلاسفۀ بزرگ معاصر بشمار می رود) می گويد:«تعهّد کورکورانه به يک ايدئولوژی،نه تنها يک فضيلت نيست بلکه يک گناه روشنفکرانه است». من فکر می کنم که جنبش روشنفکری ايران با نقد گذشته بايد به گسستِ قطعی و شجاعانه از ايدئولوژی های فریبا(چه دينی و چه لنينی) دست يابد. در واقع آزادی ايران، در گروِ رهائی از اسارت ايدئولوژی های توتاليتر و مطلق گرا است.
ج : با توجه به توضيحاتی که داده ايد، اصولاً تفاوت اساسی بين روشنفکران عصر مشروطه و روشنفکران سال های قبل از انقلاب 57 چه بود؟ يعنی دلمشغولی اين دو نسل از روشنفکران ايران چه ها بودند؟
م : روشنفکران عصر مشروطه و دورۀ رضاشاه، عموماً درگير توسعه و تجدّد اجتماعی، گسترشِ سوادآموزی و حفظ وحدت ملّی بودند در حاليکه از شهريور ۱۳۲۰ و سقوط رضاشاه تا انقلاب 57، روشنفکران ما اساساً درگير آزادی های سياسی و ايدئولوژی های رنگارنگ بودند بی آنکه به پايه ها و زمينه های اين آزادی و دموکراسی آگاهی داشته باشند. در واقع بعد از سقوط رضا شاه تا انقلاب 57 اکثريت روشنفکران ما فاقدِ حسِ مسئوليّت در مهندسی اجتماعی جهت توسعۀ ساختارهای مدنی بودند.
روشنفکران عصر مشروطه، به مسائل ايران به طور تاريخی يا ريشه ای نگاه می کردند در حاليکه روشنفکران بعدی، مسائل و مشکلات ايران را به شکل لحظه ای و سطحی می ديدند، يعنی تنها به تغيير رژيم سياسی فکر می کردند نه به ساختار و بافتار فرهنگی جامعه در پيوند با آزادی و دموکراسی، و ديديم که رژيم حکومتی تغيير کرد امّا هم آزادی های اجتماعی قربانی شد و هم توسعه و تجدّد ملّی.
  از اين گذشته، روشنفکران عصر مشروطه با برخورداری از يک ناسيوناليسم مثبت و انسانی، اساساً به منافع ملّی ما فکر می کردند در حاليکه روشنفکران بعدی، با اعتقاد به انترناسيوناليسم کمونيستی يا پان اسلاميسم، به مصالح عاليۀ «جهان سوسياليستی» يا «اُمّتِ اسلامی» فکر می کردند. بنابراين عجيب نبود که ناسيوناليسم و ميهن دوستی، هم در سازمان های کمونيستی و هم در نظر روشنفکران اسلامی، نوعی«شرک» يا «مقوله ای بورژوائی» بشمار می آمد.
ج: در همين دوران،ما با پديده ای به نام «پروتستانتيسم اسلامی» مواجه بوديم که روايت تازه ای از مسائل و مشکلات جامعۀ ايران داشت. اعتلای اين جريان مذهبی که با ظهور مرحوم دکتر شريعتی به اوج خود رسيد، تأثيرات فراوانی در جامعۀ ايران داشت. شما اين جريان را چطور ارزيابی می کنيد؟
م: پروتستانتيسم اسلامی مسئلۀ تازه ای نبود بلکه از آغاز نهضت مشروطيّت، اين مسئله به وسيلۀ سيّد جمال الدّين اسدآبادی و ديگران و حتّی به وسيلۀ روشنفکری مانند فتحعلی آخوندزاده(که اصلآ هيچ عقيده ای به اسلام و مذهب نداشت) مطرح شده بود .
در سال های ۱۳۲۰ تا انقلاب ۵۷ پروتستانتيسم اسلامی اساساً برای مقابله با نفوذ افکار جديد غربی و توسعه و تجدّدِ دوران رضاشاه و خصوصاً محمّدرضا شاه ظهور کرد. در واقع با اصلاحات رضا شاه، ضربۀ خردکننده ای بر جايگاه و منافع روحانيت در ايران وارد شده بود. رضا شاه بر اساس تجربۀ عينی و عملی خود در زندگی روزمره، پی برده بود که ايلات و عشاير وعلمای مذهبی دو عامل باز- دارنده در تحوّلات اجتماعی ايران هستند و لذا به محض تحکيم قدرتش، ضمن سرکوب ايلات و عشاير و اسکان آنها در شهرها و روستاها، دستِ مُلّاها را از عرصه های آموزشی و قضائی کشور کوتاه کرد و با تأسيس دادگستری ، دانشگاه و اعزام محصّل به خارج از کشور،احداث کارخانه های صنعتی و تشويق توليدات داخلی، به تدريج توسعه و تجدّد ملّی در ايران را آغاز نمود که عموم روشنفکران ترقّیخواه ايران(مانند محمدعلی فروغی [3]،کسروی،ملک الشّعرای بهار، عارف قزوينی و ديگران) از آن حمايت می کردند. سيّد احمد کسروی(که از حاميان پرشور ظهور رضاشاه بود) می گفت:«وجود مراکز متعدد و مستقل قدرت در ايران که به فقدان کامل امنيّت و از هم گسيختگی عملی کشور انجاميده، دليل اصلی آن است که مردم ايران از برقراری يک ديکتاتوریبه عنوان تنها وسيلۀ توقّفِ از هم گسیختگیِ کشور و تثبيت امنيّت، حمايت و پشتيبانی می کنند.»
ج: خوب! پس علّت شکست تجدّدگرايی دوران رضاشاه چه بود؟ می دانيم که پس از سقوط رضاشاه(يعنی از شهريور ۱۳۲۰ به بعد) ما ديگر شاهد آن ناسيوناليسم سازنده نيستيم بلکه می بينیم که مذهب و روحانيّت دوباره رشد کردند و مهم تر از همه، انديشه های کمونيستی، جای انديشه های ناسيوناليستی دوران رضاشاهی را گرفتند…
م: بله! همينطوره! جنگ جهانی دوّم در واقع جغرافيای سياسی جهان را تغيير داده بود. اشغال ايران توسط دولت های بيگانه و سقوط رضاشاه در واقع باعث فقر و هرج و مرج و آشفتگی های سياسی و اجتماعی فراوان شد. از اين گذشته،با پيروزی انقلاب کبير روسيه و حکومت بلشويک ها«تزاريسم روسی» که سال ها در آرزوی تسلّط بر ايران بود،اين بار از طريق گروهها و تشکّل های کمونيستی، و خصوصاً از طريق حزب توده، وارد ايران شد. بی ثباتی ها و آشفتگی ها و فقر و فاقّۀ دوران جنگ و خصوصاً پيروزهای ارتش سرخ در جنگ با آلمان ها، زمينه های مناسبی برای تبليغات حزب توده بود. با سقوط رضاشاه، ناسيوناليسم و ناسيوناليست های ايرانی در برابر زرّادخانۀ تبليغاتی حزب توده بی دفاع ماندند.از اين تاريخ،حزب توده با کمک های مالی و تدارکاتی شوروی ها و با انواع و اقسام نشريات رنگارنگ،در جامعۀ ايران «افکار عمومی» ساخت و در ابتداء،ناسيوناليسم و آرمان های ملّی و ناسيوناليستی را آماج تبليغات خود قرار داد.از اين زمان،مفاهيمی مانند ليبراليسم، ملّی گرائی، ميهن دوستی و فرديّت(به عنوان يک ارزش اجتماعی مستقل) مورد تنفّر و تکفير روشنفکران ما قرار گرفت. انترناسيوناليسم حزب توده(که چيزی جز تأمين منافع دولت شوروی نبود) و تبليغات روشنفکران مذهبی (که خواستار تحقّق «حکومت عدل علی» بودند)زير عَلَمِ« مبارزه با سرمايه داری و امپرياليسم» مبارزۀ مشترکی را عليه توسعۀ ملّی و تجدّد اجتماعی در ايران آغاز کردند.استالينيسم حزب توده به ماهيّت توتاليتاريستی فلسفۀ سياسی در ايران رنگ تازه ای زد و سپس تبليغ «اسلام راستين» و «تشيّع انقلابی» توسط علی شريعتی و مجاهدين خلق و بعد،تبليغ غرب زدگی و فلسفۀ « بازگشت به خويش»(توسط جلال آل احمد، شريعتی، دکتر احمد فرديد، رضا داوری ،مرتضی مطهری، سيّد حسين نصر و ديگران) تجدّدگرايی نوپای ايران را عقيم کردند. اين افکار، در واقع، ميخ هائی بودند بر تابوت نوزادِ نيمه جانِ تجدّد در ايران.
ج: گفته می شود که يکی از علل شکست اصلاحات دوران پهلوی ها، ناشی از فقدان آزادی و دموکراسی بوده…
م: پرسش اینست که در آن دوران آيا ابتداء تجدّد و توسعۀ ملّی مقدّم بود يا استقرار آزادی و دموکراسی سياسی؟ اين، مسئلۀ بسيار مهمی است که بايد منصفانه به آن پرداخت. به طوريکه عرض کردم، روشنفکران عصر مشروطيّت و رضاشاه -عموماً- به توسعۀ ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنيّت و حکومت قانون، جدائی دين از حکومت، وحدت ملّی، ناسيوناليسم، و به ايجاد مدارس و آموزش و پرورش نوين توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سياسی، خيلی کم حرف زده اند(از ميرزا آقاخان کرمانی و ميرزا فتحعلی آخوندزاده بگيريد تا کاظم زادۀ ايرانشهر، محمّد علی فروغی، عارف قزوينی، فخرالدّين شادمان، کسروی و ديگران). آنها معتقد بودند که در جامعه ای که 95% افراد آن بيسواد هستند، آزادی و دموکراسی سياسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمينۀ اين اعتقاد عمومیِ روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرايط مشخّص تاريخی بود. اين اعتقاد به «بيسوادی مردم» و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی سياسی، در عقايد عموم روشنفکران دورۀ بعد هم وجود داشت با اين تفاوت اساسی که برخلاف روشنفکران مشروطه و دورۀ رضاشاه که معتقد به تجدّد و توسعۀ ملّی و رواج آموزش و پرورش نوين بودند، روشنفکران بعدی، ضمن جهل از ماهيّت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خويش»يا «بازگشت به سرچشمه»(يعنی بازگشت به اسلام و فلسفۀ تشيّع) بودند،مثلاً :آل احمد معتقد بود:«ما نمی توانيم از دموکراسیِ غربی سرمشق بگيريم، فقط وقتی می توان در اين مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسياری از مقدّمات آن فراهم شده باشد، برای اينکه کسی که اُجرتِ مّدتِ بيکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و يا کسی که فقط وسيلۀ مجانی رفت و آمد اهالی يک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرين نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنين انتخاباتی چيزی جز انتخاب عوام نخواهد بود…». از اين مهمتر، به نظر آل احمد، احزاب و سازمان های سياسی در کشورهای غربی «منبرهائی هستند برای تظاهرات ماليخولياآميز آدم های نامتعادل و بيمارگونه» لذا به نظر آل احمد: «تظاهر به دموکراسی غربی، يکی از نشانه های بيماری غرب زدگی است».
ج: فکر می کنم که چنان درکی از غرب و دموکراسی غربی، درک عموم روشنفکران ايران در آن زمان بود…
م:بله!کاملاً! مثلاً شريعتی هم با عوام خواندن مردم و تأکيد بر ضرورت ديکتاتوری رهبر(يا امام) ضمن تکرار حرف های آل احمد،معتقد بودکه:«توده های عوامِ مقلّدِ منحط و بنده واری که رأی شان را به يک سواری خوردن يا يک شکم آب گوشت می فروشند، شايستۀ دموکراسی نيستند. آرای گوسفندها و رأس ها، ارزشی ندارد، رهبری نمی تواند زادۀ آرای عوام و برآمده از متن تودۀ منحط باشد»… به قول شريعتی: «در چنين جامعه ای، استقرار آزادی و دموکراسی نه تنها معقول و منطقی نيست بلکه حتی خطرناک و ضدانقلابی است»…آزادی و دموکراسی، به نظر شريعتی «لقمۀ چرب و شيرين مسمومی است که غربی ها به ما هديه کرده اند».بنابراين به نظر او:«رهبر سياسی يا بنيانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسۀ ليبراليسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها [الاغ ها=توده های مردم] بسپارد».
متأسفانه هم آل احمد و هم شريعتی زنده نيستند تا تحقّق عملی انديشه – های سياسی شان را در جمهوری اسلامی جشن بگيرند!     ادامه دارد