مـثنوی « مـردِ شـب »
به خاطرۀ شاهرخ مسكوب
که وقتی « مرد شب» را شنيد گفت:
– « اين، حديث نسل ما است…»
***
دشـتها، خاموش و خالی؛ سـوگوار
لالهها، لالاند و خونيـن؛ داغـدار
چشـمها، نوميد و يخـبندان و سرد
دل درونِ سـينه، مالامال درد
سايهها، اشباح ِکور و خسـتهاند
دسـتها را خسـتگیها بسـتهاند
عـنکبوتِ اين شـبِ شـوم و پلـيد
در فـضای شـهر تارش را تـنيد
شـهر خاموش است و درها نيست باز
مـردِ شب، میخـواند اين آواز باز:
– ای که چشـمت باغ سـبزِِ يادها
رودِ جوشـانِ بسـی فريادها
ای به من نزديکتر، از من به من
خونِ جاریّ ِ فراســوهایِ تن
ای که دسـتت سـاقهء سبز نياز
سـاقهء غـمگينِ دسـتم را بيآز
ای که چشـمت با دو چشـمم آشناست
شهر صـبحِ مـهربانیها کجـاست؟
ای تو باران ِدلانگـيز بهار
بر کويـر تـفـتهء جانم ببار
ای که اندوهت غـروبی دردخـيز
از درون ِبستر غـم خـيز، خيز
بر دلـم از مـهر امشب پا گذار
کارِ غـمها را به غـمها وا گذار …»
مـرد، در انديشـههای دور و دور
در ميان ِ کوچـههای سـوت و کور
خسـتهتن، با دودِ آهِ سـردِ خويش
باز میخـواند سرودِ دردِ خويش:
– «ای ز جام آرزوها مسـتِ مسـت
مسـتی ما راهِ غـمها را نبست
عيسیِ رنج قرونم من، غـريب
مانده بر روی چليپایِ فـريب
کـوچههای شـهر، شـهر ِياد بود
روی لـبها هر سـخن، فرياد بود
شـعلههای آتش مسـموم باد
سـاقههایِ سـبز را بر باد داد
زندگی، امـيد در رگها فِـسُـرد
خـندهها، در زير سنگِ لب بمـُرد
راهِ خوبِ آرزوها بســته بود
صبح روشن، شيشهای بشکسته بود
آب رویِ آتـشِ دل ريختـند
صبح را بر دار شـب آويختـند
شـعلههایِ پاک، خاموشی گرفت
قصهها رنگِ فراموشی گرفت
شـمعِ گرم آشنايی سـرد ماند
روی مرز مـردمی، نامـرد ماند
اضطرابِ سـالهای سختِ درد
روح ايمان را ز دل تبعـيد کرد
کوره راهِ ماندهای اينک بهجاست
از سواری ليک، گردی برنخاست
ای که شولای غـمم را دوختی
ريشـهء جان و تنـم را سوختی
ای تو پيـغامآورِ صبح سـپيد
تکسـوار راهِ فردایِ امـيد
ای شبِ يلدای غـمها را سـحر
پردهء تاريک شـبها را بـِدَر
قلعههای شـومِ شـب را باز کن
قـصهء پايان غـم، آغاز کن …»
مـردِ شب، آوایِ دردش را بـُريد
قطرهء اشـکی ز چشمانش چکيد
خسـتهدل، تـنهای تـنها، مـستِ مـست
با سـرودِ خود دلِ شب را شـکسـت
مـرغ شب، از درد ناليد و گذشـت
مـردِ شب، با سايهء خود دور گشـت …