Print This Post Print This Post
کتاب‌ها


دیدگاه ها،علی میرفطروس

            تاريخ و تاريخ اجتماعی ايران، بنيادگرائی اسلامی،
           انقلاب اسلامی ايران، ادبيات و شعر امروز، حلاّج و
. . .
(در گفتگو با بهروز رفيعى)
 

 

چاپ اول: سوئد، ١٩٩٣
       چاپ دوم: آلمان، ١٩٩٧

 

فهرست:

 

بجاى مقدمه (بهروز رفيعى) 5 – 21
١ ـ تاريخ و تاريخ اجتماعى ايران ٢٥ – ٨٢
٢ ـ بنيادگرائى اسلامى و انقلاب ايران ٨٥ – ١٠٧
٣ ـ ادبيات، شعر امروز ايران، حلاج… ١١١ – ١٣١
٤ ـ نامنامه  ١٣٣ – ١٤٥

 

١ ـ تاريخ و تاريخ اجتماعى ايران

رفیعی:شما، مطالعات اصلی‌تان دربارهء تاريخ اجتماعى ايران اسلامى است. می‌خواهم بدانم كه اين دوره از تاريخ ايران چه اهميتی دارد و چرا مورد علاقه يا مطالعه شماست؟

ميرفطروس: اول اجازه بدهيد كه در توضيح اصطلاحى كه بكار برده‌ايد، به نكته‌اى اشاره كنم: راستش اينكه من با بكاربردن اصطلاح “ايران اسلامى” چندان موافق نيستم، بخاطر اينكه پذيرش يا بكاربردن اين اصطلاح در بررسى جامعه‌شناسانه تاريخ ايران داراى نتايج يا الزاماتى است كه بر محتوا و شكل تحقيقات ما اثر خواهد گذاشت. مثلاً با پذيرش اصطلاح “ايران اسلامى” مى توان (مانند بعضى از محققان) معتقد بود كه: «فرهنگ ايرانى در اساس، دينى و اسلامى بوده» و يا: «ايران در سراسر تاريخ و فرهنگش چيزى كه نداشته، فرهنگ و متفكر بوده زيرا كه بخاطر جوهر اسلامى فرهنگ ايرانى، ما ـ همواره ـ دچار نوعى امتناع تفكر بوده ايم…” حتى كار را بجائى بكشانيم كه مدعى شويم: «قيام بهمن ٥٧ هم بخاطر پشت كردن رژيم پهلوى به باورها و سنت هاى اسلامى بوده» و يا: «آيت الله خمينى و جمهورى اسلامى، محصول فرهنگ ايرانى و تبلور تاريخى خواست قلبى مردم ايران بوده و…» وقتى مرحوم دكتر على شريعتى و مرتضى مطهرى در اثبات “استقبال ايرانيان از هجوم اعراب” و نفى هرگونه مقاومت ايرانيان در برابر اسلام و اعراب تأكيد مى كنند: «كجا ايرانى از همان اول در برابر اسلام قرار گرفت و نخواسته اسلام را بپذيرد؟ يک جا، يک نمونه نيست. اين، ايران اسلامى است…» دقيقاً ناظر بر چنين درک و استنباطى است. می‌بينيد كه استفاده از اصطلاح “ايران اسلامى” چه نتايج و الزاماتى بدنبال دارد. لذا من با اصطلاح “ايران بعد از اسلام” موافق ترم.

به‌هرحال، ايران -به‌عنوان يک كشور مفتوحه- در قلمرو خلافت و فرهنگ اسلامى بوده…

ميرفطروس: درست! اما قلمرو جغرافيائى خلافت اسلامى با قلمرو فرهنگى خلافت اسلامى، دو حوزه جداگانه است. مى‌خواهم بگويم كه برخلاف كشورهائى مثل مصر، سوريه، عراق، لبنان، فلسطين و تونس (با آن تاريخ و تمدن كهنسالشان) ايران -اساساً- اسلامى و خصوصاً “عربيزه”(arabise) نشد. به‌عبارت ديگر: بخاطر شرايط جغرافيائى، تاريخى، اجتماعى و سياسى، ايران بعنوان يک “چهار راه جهانى” يا يک “جامعه باز” همواره محل برخورد اديان و عقايد مختلف بوده، از اين‌رو: هيچگاه كاملاً به حوزه فرهنگى و دينى خلافت اسلامى در نيامد. جامعه ايرانى، پس از استقرار و حاكميت اعراب مسلمان (كه با مقاومت‌ها و جنگ‌هاى فراوان و تحميل انواع فشارهاى اجتماعى و اقتصادى همراه بود) هيچگاه “خود” را نفى و انكار نكرد، بلكه پس از قرن‌ها مقاومت نظامى، سياسى و فرهنگى كوشيد تا هويت تاريخى، زبان، فرهنگ و سنت‌هاى ملى خود را در طوفان بنيان‌كنِ حمله اعراب، حفظ كند. اينكه استاد عبدالحسين زرّين‌كوب از دو قرن سكوت ياد كرده‌اند، تنها ناظر بر سكوت فرهنگى است نه سكوت نظامى و مبارزاتى…ب

هر حال، شما اين «دو قرن سكوت فرهنگى» را چگونه توضيح مى دهيد؟

ميرفطروس: روشن است! وقتى دشمن به خانه و كاشانۀ شما حمله مى‌كند و مى‌خواهد همۀ هستى تاريخى‌تان را نابود كند، طبيعى است كه شما ديگر فرصت شعر گفتن و پرداختن به فرهنگ و فلسفه را نداشته باشيد… و بعد… پس از اشغال و استقرار دشمن، نوعى “شوک” (شوکِ روحى، فرهنگى و اجتماعى) شما را زمين‌گير، متأمل و متفكر مى‌كند (مثل شوک اوليّه‌اى كه پس از استقرار حكومت “ملا”ها، گريبانگير روشنفكران و هنرمندان ما شد) در چنين شرايطى، توليدات فرهنگى، فلسفى و هنرى به حداقل ممكن كاهش مى‌يابد، تا زمانى كه جامعه از آن “شوک” (شوکِ روحى، فرهنگى و اجتماعى) رها شود و به اصطلاح “خودش را پيدا كند”… تا هنرمندان و متفكران جامعه در اين شرايط جديد، شكل، شيوه و زبان جديدى در ارائهء آثارشان بيابند… طبيعى است كه اين امر، زمان درازى طول مى‌كشد كه تبلور عينى آنرا -مثلاً- به شكل “دو قرن سكوت” (بعد از حمله اعراب) يا بصورت سكوت و ركود فرهنگى بعد از اعلام و استقرار خشونت‌بار جمهورى اسلامى ملاحظه مى‌كنيم. بعد از گذشت چندين سال، اينک -به‌تدريج- روشنفكران و هنرمندان ايران خودشان را بازمى‌يابند. غنا و توجهى كه اينک در عرصهء ادبيات و فرهنگ ايران مى‌بينيم (از شعر و قصه تا سينما و نقاشى و تحقيقات تاريخى)از يک بازگشت به فرهنگ و از يک خويشتن‌شناسى تاريخى و بطور كلى از يک مقاومت فرهنگى در ايران حكايت مى‌كند. بعد از گذشت سال‌ها (كه با خونين‌ترين سركوب‌ها و گسترده‌ترين و شديدترين تبليغات آموزشى و پرورشى همراه بود) اينک، مقامات جمهورى اسلامى از شكست سياست‌هاى خود در “اسلامى كردن جامعه ايران” سخن مى‌گويند…

با اين مقدمات، فكر ميكنم كه حالا به بخش ديگر سؤال اوّلم پاسخ بدهيد…

ميرفطروس: حقيقت اينست كه تاريخ اجتماعى ايران بعد از اسلام، چنانكه بايد و شايد، مورد توجه روشنفكران و محققان ما نبوده است. غير از تنى چند، ديگران با تفاخر و تبختر “دانشمندانه”، آنچنان دچار “حاشيه نويسى” و سرگرم يافتن “نسخه بدل”ها و يا مبتلا به “نسخه نويسى” از تاريخ انقلابات چين و كوبا و شوروى بودند كه از تاريخ اجتماعى ايران و از جوهر جنبش ها و عقايد شاعران و متفكران ايرانى و خصوصاً از “شكل” ابراز اين عقايد و افكار، غافل ماندند، غفلتى كه در فقدان آگاهى تاريخى مردم ما و سرانجام، در استقرار حكومت ملاها نقش فراوان داشت. اينكه گفته اند: « ملتى كه تاريخ خود را نشناسد، ناچار است آنرا تكرار كند» حقيقتى است كه ما -متأسفانه- در سال هاى آخر قرن بيست آنرا تجربه كرده‌ايم. از اين گذشته، در تاريخ اجتماعى ايران بعد از اسلام، اقشار و طبقات اجتماعى، گرايش‌هاى فلسفى-فرهنگى و جريانات سياسى-اجتماعى، آرايش مشخص‌ترى دارند. اين امر، اولاً ناشى از اينست كه (مثلاً نسبت به دوران اشكانيان و ساسانيان) آثار مكتوب بيشترى از اين دوران باقى مانده و در نتيجه: از خلال اين آثار مى‌توان به تحولات اجتماعى و فرهنگى اين دوران بهتر آشنا شد، و ثانياً: ناشى از اينست كه در دوران بعد از اسلام، بيش از هميشه به ما و به تاريخ و فرهنگ ما حمله شده و لذا: مقاومت و حضور مردم ما -در صحنه‌هاى تاريخ- بيشتر و آشكارتر است… به‌عنوان مثال سُنّت  نقّالى  در قهوه‌خانه‌ها و  زورخانه ها و رواج شاهنامه‌خوانى و شاهنامه‌سرائى در اين دوران، سنگرى بود براى حفظ ارزش‌هاى تاريخى و ملّى ما و سكوئى بود براى پرتاب يا انتقال اين ارزش‌ها به نسل‌هاى آينده، يعنى: مقاومت فرهنگى. پس عجيب نيست كه ما -در اين دوران- شاهد شاهنامه‌هاى مختلفى هستيم: از شاهنامهء مسعودى مروزى، دقيقى، فردوسى، گرشاسب‌نامه(اسدى طوسى)، شهريارنامه، آذربرزين‌نامه، بيژن‌نامه، لهراسب‌نامه، سام‌نامه… تا شاهنامهء صبا(در عصر قاجار)… گذشته از محتواى ايرانى اين شاهنامه‌ها، حتى از نظر زبان و شكل و لحن بيان هم آنها -عميقاً- ايرانى هستند، به‌طوريكه اگر -مثلاً- به محتوا و زبان و لحن بيان شاهنامهء فردوسى توجه كنيم، به‌نظر مى‌رسد كه او يک “زرتشتى دوآتشه” بوده نه يک فرد به اصطلاح مسلمان و شيعى. مى‌خواهم بگويم، تاريخ اجتماعى ايران بعد از اسلام، تاريخ “هزار و يكشب” و يا تاريخ “صحراى كربلا” نيست، تاريخ ايران بعد از اسلام، تاريخ تحولات و فراز و فرودهاى ملتى است كه عليرغم حملات بنيان‌كن اقوام مختلف، با شكل‌ها و شگردهاى مختلف و هنرمندانه‌اى (كه در طرح‌هاى مينياتور، قالى، كاشى‌كارى‌ها و در فرقه‌هاى مختلف عرفانى و اجتماعى ما نمايان است) كوشيد تا هويت و موجوديت تاريخى خود را حفظ كند، به‌همين جهت است كه من معتقدم آگاهى از اين دوره از تاريخ ايران مى‌تواند به خودآگاهى و خودآئى ملى ما كمک كند. تنها با درک و هضم اين گذشته تاريخى-فرهنگى و سپس پيوند طبيعى آن با تفكر تكنولوژيک معاصر است كه ما می‌توانيم از گذشته به  حال و از  حال به  آينده  حركت كنيم.

شما از “ملّيت” و “هويت ملّى” در قرن هفتم و هشتم ميلادى صحبت مى كنيد در حاليكه ميدانيم كه اين پديده از دستاوردهاى تحولات سياسى اروپا در قرن ١٩ ميلادى است. آيا اين، نوعى قرينه سازى تاريخى نيست؟

ميرفطروس: حقيقت اينست كه من با درک رايج در بارهء “ملّيت” موافق نيستم، بلكه معتقدم كه مردم ما -از ديرباز- بسيارى از عناصر تشكيل دهندهء “ملّيت” را می‌شناخته اند: تصوّر سرزمين مشترک، زبان مشترک و خصوصاً تصور ايران زمين و ملّيت آريائى و وجود نوعى هوشيارى تاريخى در تاريخ و فرهنگ ما -و خصوصاً در ادبيات حماسى ما- بخوبی نمايان است. به‌قول دكتر فريدون آدميت: «اين عناصر، چيزهائى نيستند كه از خارج وارد ايران شده باشند. اين عناصر، زاده و پرورده تاريخ و فرهنگ كهنسال ما هستند و در سير تاريخ ايران و پيدايش جنبش هاى مختلف اجتماعى، سياسى و مذهبى، تجليات اساسى داشته اند…» در فرهنگ و ادبيات ما، مفهوم “وطن” و “ملّيت” (نه معناى مدرن و امروزى آن) به‌طور كلى شناخته شده، اين مسئله، در اشعار و سروده‌هاى حماسى ما (خصوصاً در شاهنامه فردوسى) كاملاً نمايان است و در اشعار ساير شاعران ما نيز بخوبی به‌چشم می‌خورد. “نظامى” در قرن ١٢ ميلادى گفت:

همه عالم تن است و ايران، دل

                                        نيست گوينده زين قياس خجل

چون كه ايران دلِ زمين باشـد

                                         دل، ز تن به بُوَد، يقين باشـد

در قرن شانزدهم ميلادى، هويت ملّى ما، زير آوار نوعى هويت مذهبى (شيعى) مدفون شده بود و بخاطر اختناق سياسى و مذهبى پادشاهان صفوى، بسيارى از شاعران و متفكران ايرانى به «هند» گريختند. در اشعار اين شاعران و متفكران، «مهر وطن»، علاقه به «خاک» (ايران)، آرزوى بازگشت به «ايران» و بسيارى از ويژگى ها و مشخصات ناسيوناليسم را مى‌توان يافت. به‌عنوان مثال: “كليم كاشانى” -با اين اعتقاد كه «در خاک وطن، تخم مرادى نشود سبز» عازم «هند» گرديد، اما همواره «ياد وطن» را در دل و نام «ايران» بر لب داشت، بطوريكه بزودى از ترک ايران پشيمان شد و…

مهر وطن نگر كه ز گل چشم بسته ايم
                                           نتوان ولى ز مشت خس آشيان گذشت
                                                          *
موجم كه سفر از وطنم، دور نسازد
                                           آوارگيم، باعث دورى ز وطن نيست
                                                        *
گرچه در خاك وطن، گوشه آبادى نيست
                                         باز دلبسته آن خاك خــــراب آبادم
                                                      *
اسير «هند»م و زين رفتن بيجا، پشيمانــــم
                                           كجا خواهد رساندن پر فشانى مــرغ بسمل را
به ايران مى رود نالان «كليم» از شوق همراهان
                                          بپاى ديگران همچون جرس طى كرده منــزل را

بنابراين من فكر مى كنم كه استخراج همهء مقولات فرهنگى، سياسى و فلسفى ما (از جمله «ملّيت») از درون تاريخ سياسى و فلسفى «غرب» نادرست باشد. خودِ تاريخ فلسفه غرب هم اصطلاح نادرست و يا غيردقيقى است، زيرا كه تاريخ فلسفه غرب چيزى جز تاريخ اخذ و اقتباس از فرهنگ و فلسفه يونان و روم نيست و فرهنگ و تمدن روم و يونان نيز به نوبهء خود، حاصل اختلاط ديگر فرهنگ هاى مديترانه و حتى مصر و ايران است. حتى خود اين تقسيم بندى رايج در دوره بندى تاريخ جهان هم، چندان دقيق نيست، مثلاً: «قرون وسطى». مى دانيم زمانى كه اروپا (غرب) در تاريكى هاى قرون وسطى بسر مى برد، در ايران، دانش و فلسفه و هنر و ادبيات، رونق بسزائى داشت. مي خواهم بگويم كه اينگونه «نسخه بردارى»ها چندان تطابقى با سير تاريخ و فلسفه در ايران ندارد.

  • اين “ملّيت” و “هويت ملّى” كه شما از آن صحبت مى‌كنيد، چيست؟ چه مشخصاتى دارد؟ خاستگاه اساسى آن از كجاست؟

ميرفطروس: ملّيت اساساً در برابر «ديگران» خود را بروز مى دهد. تاريخ ايران، تاريخ هجوم هاى اقوام مختلف و لذا: تاريخ حضور اين «ديگران» است. منظورم از هويت ملى مجموعه درك و دريافت من (بعنوان يك ايرانى) از جهان و جامعه است. مجموعه كردارها، منش ها، احساس ها و آئين هائى است كه «شخصيت» مرا (به عنوان يك ايرانى) از ساير ملت ها، مشخص مى كند، چيزى كه يكى از ايران شناسان برجسته فرانسوى بدرستى آنرا L’âme de l’Iran (جانِ ايران) ناميده است. من در تعريف «ملّيت» ـ مخصوصاً ـ بر واژه «شخصيت» تأكيد مى كنم تا جوهر معنوى و فرهنگى مفهوم «ملّيت» را نشان بدهم.
خوب! اين هوشيارى تاريخى كى و كجا خودش را نشان مى دهد؟ وقتى كه يك دشمن خارجى به «شخصيت» شما (به شخصيت تاريخى شما) يعنى به «هويت» شما، به ميهن و فرهنگ و تاريخ و آئين هاى ملى شما تجاوز كرده باشد. بنابراين عجيب نيست كه به قول «التون دانيل» E. Daniel (محقق و ايران شناس انگليسى) در طول حدود صد سال (از سال ١٢٦ تا ٢٧ هجرى / ٧٤٣-٨٤٢ ميلادى) ما شاهد ١٤٣ قيام و شورش اجتماعى، سياسى و مذهبى در نواحى مختلف خراسان، آذربايجان، سيستان، طبرستان، گيلان و… عليه حاكميت اعراب يا اسلام بوده ايم. چنين هوشيارى و مقاومتى در تاريخ ملت ها اگر بى نظير نباشد، بى ترديد، كم نظير است… نتيجهء اين مقاومت ها، فداكارى ها و هوشيارى ها از جمله اينست كه پس از آنهمه آوار سهمگين تاريخى (برخلاف بسيارى از كشورهاى متمدن قديم) زبان، ادبيات، فرهنگ و آئين هاى ملى ما هنوز زنده و پايدار است.
در اين جا، دلم مى خواهد به گوشه تاريكى از تاريخ ايران اشاره اى بكنم تا هم شاهدى براى حرف هايم ارائه داده باشم و هم اداى دينى كرده باشم به آن قهرمانان گمنامى كه امروزه ما، همهء هستى تاريخى و فرهنگى خودمان را مديون فداكارى ها و پايدارى هاى آنان هستيم: من در باره ء قتل عام ها، غارت ها، ويران كردن شهرها و آتش زدن كتابخانه ها و آواره كردن دانشمندان شهرهاى نيشابور، بخارا، مرو، خوارزم و سمرقند (كه از مراكز مهم علمى و فرهنگى ايران و جهان در قرون وسطى بودند) بوسيله « قُتيبه بن مُسلم» (سردار عرب در فتح خراسان) در كتاب «ملاحظاتى در تاريخ ايران» صحبت كرده ام. در تواريخ سيستان آمده است:
وقتى كه سپاهيان “قُتيبه”، سيستان را به خاک و خون كشيدند، مردى چنگ‌نواز، در كوى و برزن شهر -كه غرق خون و آتش بود- از كشتارها و جنايات “قُتيبه” قصه‌ها مى‌گفت و اشک خونين از ديدگان آنانی كه بازمانده بودند، جارى مى‌ساخت و خود نيز، خون مى‌گريست… و آنگاه، بر چنگ مى‌نواخت و مى‌خواند:

                با اين‌همه غم

                        در خانهء دل

                                اندکی شادی بايد

                                        که گاهِ نوروز است

ادامه

 

فرستادن این مطلب برای دیگران