دکترمظفر بقائی:مردی ازخطّۀ تراژدی خیز ِکرمان،دکترمحمدعلی نجفی
(بخشی ازیک مقاله)
*مظفر بقائی کتیبهای است تاریخی از اصول اخلاق،وتشخّص آکادمیک ومنشِ یک انسان آریائی از خطّۀ تراژدی خیز ِکرمان.
***
در اولین برخورد،بزرگی و تواضع ِ همراه با موهبت ذاتی او احساس میشد. تربیت شدهای بود در خانهای با فضیلت وبا صمیمیّت یک معلم که میآموزاند و میآموزد داد وستد فکری با دیگران داشت. در دیدار اول،ریشۀ بسیاری ازتعرّضها وحسادتها و ترسها را نسبت به او دریافتم.او فرد معمولی در میان دیگران نبود…ازسطح معیارهای خُرد وحرف های کم ارزش دوربود.از خصیصههای حقیرانۀ سیاسی نفرت داشت.او استاد اخلاق و فلسفه وزیباشناسی دانشگاه تهران بود.همه بر اوچشم دوخته بودند و مراقب او،چون همه آفریننده وحشت بودند.او یک شاخص اجتماعی -انسانی و سیاسی بود.
دکترمظفربقائی کرمانی اولین ملاقات با اورا مدیون یک روزنامه نگار هستم،احساس کردم گویی سالها است او را میشناسم و حرکات و سکنات زیبا و شفّاف او را پیش از آن دیدهام.
دکترمظفربقائی کرمانی مُسمّائی ازنامش بود،وانعکاسی کامل از درس زیباشناسی که خود آن را تدریس میکرد.مانندیک نوجوان،خالص وکیمیا بود.زندگیهای حقارت بار،هرگز به حریم او راه نیافت.با خودش و با دیگران راست و پاک بود و با دوستانش هم-عنان.هرگز واهمهای از چیزی و یا کسی نداشت.با راستی ِ یک انسان بزرگ درجستجوی هدف غائی ِ خود بود …آزادی ازخود، و از «خود رهاشدن» رابه دست آورده بود،لذا پرتوان گام برمیداشت وگامهایی سالم.دربسیاری ازخصوصیات،او را همسان«سموئیل جانسون»،ادیب،فیلسوف،ناقد،مورالیست وفرهنگ شناس انگلیسی میدیدم،وعملکردش با این خصوصیات،اورا هدف حملۀ افراد سیاسی کم مایه و کوتاه اندیشۀ این مرز و بوم قرارمیداد.صحبت او،آدمی را به ماورای زمان سوق میداد و در همان لحظه، فضیلت زیبا را به گوش شنونده مینشاند و زیبائی فضیلت را.
درطنزهای هوشیارانه و«افوریسم»ها(کلام قصار)زیبا،خصوصیات ذهنی پرتوان خودرامنعکس میکرد.مانندحکمای باستان،بی نیاز بود و درست بسان آنان میزیست ودرعطوفت نیزدرهمان سطح بود.زندگی ساده و فشردۀ او،آدمی را به یاد شخصّیتهای تاریخی بزرگ ما-مانند قاضی بُستِ تاریخ بیهقی میانداخت که درتقوا وعظمتش «خواجۀ بزرگ بگریست».
دکترمظفربقائی همیشه از پدرش با واژۀ جمع یاد میکرد و این دلنشین بود، این حفظ حرمت پدر و خانواده از خصائص خانوادههای با فرهنگ و حتی معمولی مردم حاشیۀ کویراست و قدرتی است که خانوادهها را محفوظ داشته است.
در تذکرهها میرزا شهاب کرمانی را با واژۀ دانشمند نام بردهاند و وکیل دورههائی ازمجلس شورای ملّی.بقائی ازخطهای بودکه پیش ازآن مردانی مانندمیرزارضای کرمانی،ناظمالاسلام،میرزاآقاخان بردسیری وشیخ احمدروحی را به این سرزمین ایثار کرده بودواو فشردۀ همۀ آنها بود و لوحِ تاریخی همه شان. پیشینیان را پیشوا گردید و پسینیان را سرمشق و عنوان الکتاب شد.
بقائی قهرمانی را در ذات داشت ولذا درسن 77 سالگی با آنکه همۀ شئون او تعهّد شده بود«ساحل امان»راشایستۀ خود وپیری وفرسودگی را-دربرابرجوانان-مانع ِ تأکید برمسئولیت خود ندید و مانند «ساوانارولا» به خرمن آتش زد …پیری را حرمت بخشید و جوانان را نیرو داد و مسئولیت را بر عرشه نشاند.
از عوامالنّاس دلگیر بود ولی هیچگاه شکوهای از او شنیده نمیشد،جز آنکه وادار شود.آنگاه کوتاه و مؤدّبانه سخنانی گلایه آمیز بر زبان میراند:
-«آخ از این عوام الناس!»
و سری تکان میداد.
به همان گونه که شیفتۀ زیبائی بود،از زشتیهای زندگی متنفّر بود و در ردّ آن ،کوتاهی نمیکرد، و در میان راه هم متوقف نمیشد و معامله گر نبود و کار آکادمیک او هم با همین ویژگی- که خاص خردمندان دوران باستان است- گره خورده بود.
در زندگی سیاسی نخست به سراغ قوام السلطنه رفت و چون در وی مقصود خود را ندید،او را رها کرد.گرچه در اواخر نسبت به او تغییر نظر داده بود.
در مسئلۀ ملی شدن نفت،یکی از کانالهای اصلی طرح ملی شدن بود و همکار دکترمحمد مصدق. بقائی-امّا- درعمل،اطرافیان ضعیف و بعضی زدوبندچیان «ملی مآب»را نپذیرفت وبه اعتراض رفت، وجدائی او ازدکتر مصدق هنگامی صورت گرفت که مسئلۀ اختیارات فوق العاده،انحلال مجلس و رفراندوم پیش آمد.همین رفراندومی که به استناد آن،خمینی حکومت حقّۀ خود را پایه گذاری کرد و شکی نیست که رأی اکثریت نزدیک به تمام مردم را نیز به دست آورد…
بقائی دستگاه شاه را هم نمیپذیرفت و هم او بود که در مورد«حزب رستاخیز» تلگراف دو صفحهای را به عنوان هشدار در نقض قانون اساسی کشور به شاه مخابره کرد، و او یگانه فرد میدان در این باره بود.
دکتر بقائی میبایستی در سطح کشور«ناظر»میبود نه«بازیگر».تشکیل حزب سیاسی و ورود مستقیم به سیاست اشتباه او بود.او- و معدودی امثال او- میبایستی در رأس تشکیلات خاصی بالاتر قرار میگرفت وناظر برکل امور کشور و سیر کارها میشد.ارگان«نظارت بر قانون اساسی کشور»-ارگانی که ازآغازمشروطه جایش خالی بود ودرهمۀ کشورهای دمکراتیک وحتی نیمه دمکراتیک وجود دارد- جای دکتر بقائی بود.این ارگان ملی میبایستی توسط افرادخوشنام جبهۀ ملی و سایر افراد با ارزش پایه گذاری میشد و بدون شک بزرگترین خدمت را به جامعۀ ایران در حفظ مبانی و حقوق مردم انجام میداد و کارها به تدریج به روال ملّی و درست میافتاد،اما پول نفت هوشها را از سر حاکم و محکوم ربوده بود.
****
دکتر بقائی با مطالعۀ همه گونه کتاب-مخصوصاً از منابع فرانسوی- به زیست خود جلوه میداد و با اندیشههای بلند و افراد بزرگ همراه می ماند.درمکاتباتش از جزئیات کتاب مهابهارگرفته تا آخرین نکتۀ یک اثر ادبی ایرانی یا غربی بچشم میخورد.با اشراق هند و آریائی آشنائی کامل داشت.
روزی گفت:«هزار سال ادبیات ضد واعظ و فقیه داشتیم و باز گول واعظ و فقیه را خوردیم!»،اما- در واقع-چنین نیست،ما مغلوب جامعههای برتر از خود،به علت نادانیهای قابل پیشگیری خود- گردیدیم … گول همان کسانی راخوردیم که در مسئلۀ تنباکو چون قرارداد را سودمند ندیدند فتوائی جعلی به نام میرزای شیرازی منتشر کردند و پول وغرامت-هر دو- را از ما گرفتند،واین اولین قهرمان سازی در تاریخ معاصر ما است. فتوائی بر مبنای شایعه در یک بازی سیاسی- مذهبی برای مردم ساده لوح و بی اطلاع ِ آن زمان ما.
بار دوم قهرمان ِ بازی،جبهۀ ملی بود و بارسوم،سید روح الله خمینی. بار اول پس گرفتن اصل و غرامت بود، اما بار دوم دادن امتیازاتی بود به خاطرشرایط بعدازجنگ دوم وموقعیت حسّاس و ژئوپولیتیکی ایران.گامی بود مثبت و به سود ایران و بعد،همۀ منطقه.اما بار سوم پس گرفتن پولهای نفت از سراسر منطقه و چند کار جزئی دیگر بود!
برخلاف بسیاری ازتحصیلکردههای ما،دکتربقائی نسبت به بیگانه هرگزاحساس کمبود و حقارت نداشت وبابیگانه؛حساب جاری باز نکرده بود ونمیتوانست مزدور کسی گردد و این بود که در همۀ ادوار گرفتاری داشت! و این مشکلِ ِ کارِ بقائی در زمینۀ سیاسی بود.
دکتر بقائی بازنشستگی سیاسی را به معنای سکوت حقارت باری که در این سال ها همه جا را فراگرفته،مردود میشناخت ومعتقد بود که کار سیاسی نکردن غیر از آدم بودن و شخصیت آدمی داشتن است.آدمی تا لحظۀ مرگ مسئول است زیرا بخشی از جامعه است.دکتر بقائی درپایداری دربرابر زشتیها و تأکید بر مسئولیت،رکورد جدیدی برجای گذاشت و این تأکید را به بهای جان خود نوشت.
سقراط جام شوکران را به حکم قانون سرکشید،اما بقائی، قهرمان یک تراژدی اجتماعی- سیاسی زنده بود که بین دو گزینش یکی را انتخاب کرد،خودرفت ولی ارزشها را تعالی داد.در واپسین لحظات رفتن، این عبارت به گونهای بر نواری ثبت شد:
-«اکنون کارخود را به پایان میرسانم تا تاریکی و نادانی را محکوم کنم ونشان دهم که زور و زمان ِ فرساینده، نفی مسئولیت نمیکند.ارادهای که با شیر مادران وبا فضیلت نیاکان ما به ارث آمده است، اکنون وقت آن رسیده که بر زندگی نامعلوم خود پایانی بگذارم وبا گذشتۀ خود پایدار بمانم. من به مردم کشورم -به عنوان پیوند و حق شناسی- جز این راه را نمیتوانم پیمود.من هنوز نمایندۀ مردم کرمان و کشورم هستم.»
کرمان و حاشیۀ کویر همواره با فاتحان و ستمگران با زبان تراژدی سخن رانده و با تراژدی با آنان روبرو گردیده است.
****
دکتر بقائی در انگلیس
به انگلیس آمدوپیغام داد.برای دیدارگرانبهایش به آن جارفتم.روز سوم ازمن خواست که «کانتربری» برویم …کمی تعجّب کردم.وارد صحن کلیسا شدیم،گفت:به زیارت قبر «توماس بکت» برویم…چون با ماجرای«توماس بکت» آشنا بودم،برایم معمائی شد.قبر«بکت» را درآن روز شکافته دیدیم.بقائی در آن جا بر حاشیۀ مرمرین مزار«بکت»ایستاد ودرحدود ده دقیقه،مکثی سنگین داشت.معمائی برای ذهن کنجکاو من شد.او برای دیدن کلیسا نیامده بود … این جا گویا کاری داشت و درست با صاحب این قبر! لحظههای یک انسان ِ در مراقبت فرو رفته، برایم گرامی آمد.در پشت سر، و کمی در کنارش هم چنان ماندم.به چه میاندیشید؟ به مقتولی از قرن یازدهم؟ (1)
دکترمظفربقائی کرمانی مُسمّائی ازنامش بود،وانعکاسی کامل از درس زیباشناسی که خود آن را تدریس میکرد.مانندیک نوجوان،خالص وکیمیا بود.زندگیهای حقارت بار،هرگز به حریم او راه نیافت.با خودش و با دیگران راست و پاک بود و با دوستانش هم-عنان.هرگز واهمهای از چیزی و یا کسی نداشت.با راستی ِ یک انسان بزرگ درجستجوی هدف غائی ِ خود بود …آزادی ازخود، و از «خود رهاشدن» رابه دست آورده بود،لذا پرتوان گام برمیداشت وگامهایی سالم.دربسیاری ازخصوصیات،او را همسان«سموئیل جانسون»،ادیب،فیلسوف،ناقد،مورالیست وفرهنگ شناس انگلیسی میدیدم،وعملکردش با این خصوصیات،اورا هدف حملۀ افراد سیاسی کم مایه و کوتاه اندیشۀ این مرز و بوم قرارمیداد.صحبت او،آدمی را به ماورای زمان سوق میداد و در همان لحظه، فضیلت زیبا را به گوش شنونده مینشاند و زیبائی فضیلت را.
درطنزهای هوشیارانه و«افوریسم»ها(کلام قصار)زیبا،خصوصیات ذهنی پرتوان خودرامنعکس میکرد.مانندحکمای باستان،بی نیاز بود و درست بسان آنان میزیست ودرعطوفت نیزدرهمان سطح بود.زندگی ساده و فشردۀ او،آدمی را به یاد شخصّیتهای تاریخی بزرگ ما-مانند قاضی بُستِ تاریخ بیهقی میانداخت که درتقوا وعظمتش «خواجۀ بزرگ بگریست».
دکترمظفربقائی همیشه از پدرش با واژۀ جمع یاد میکرد و این دلنشین بود، این حفظ حرمت پدر و خانواده از خصائص خانوادههای با فرهنگ و حتی معمولی مردم حاشیۀ کویراست و قدرتی است که خانوادهها را محفوظ داشته است.
در تذکرهها میرزا شهاب کرمانی را با واژۀ دانشمند نام بردهاند و وکیل دورههائی ازمجلس شورای ملّی.بقائی ازخطهای بودکه پیش ازآن مردانی مانندمیرزارضای کرمانی،ناظمالاسلام،میرزاآقاخان بردسیری وشیخ احمدروحی را به این سرزمین ایثار کرده بودواو فشردۀ همۀ آنها بود و لوحِ تاریخی همه شان. پیشینیان را پیشوا گردید و پسینیان را سرمشق و عنوان الکتاب شد.
بقائی قهرمانی را در ذات داشت ولذا درسن 77 سالگی با آنکه همۀ شئون او تعهّد شده بود«ساحل امان»راشایستۀ خود وپیری وفرسودگی را-دربرابرجوانان-مانع ِ تأکید برمسئولیت خود ندید و مانند «ساوانارولا» به خرمن آتش زد …پیری را حرمت بخشید و جوانان را نیرو داد و مسئولیت را بر عرشه نشاند.
از عوامالنّاس دلگیر بود ولی هیچگاه شکوهای از او شنیده نمیشد،جز آنکه وادار شود.آنگاه کوتاه و مؤدّبانه سخنانی گلایه آمیز بر زبان میراند:
-«آخ از این عوام الناس!»
و سری تکان میداد.
به همان گونه که شیفتۀ زیبائی بود،از زشتیهای زندگی متنفّر بود و در ردّ آن ،کوتاهی نمیکرد، و در میان راه هم متوقف نمیشد و معامله گر نبود و کار آکادمیک او هم با همین ویژگی- که خاص خردمندان دوران باستان است- گره خورده بود.
در زندگی سیاسی نخست به سراغ قوام السلطنه رفت و چون در وی مقصود خود را ندید،او را رها کرد.گرچه در اواخر نسبت به او تغییر نظر داده بود.
در مسئلۀ ملی شدن نفت،یکی از کانالهای اصلی طرح ملی شدن بود و همکار دکترمحمد مصدق. بقائی-امّا- درعمل،اطرافیان ضعیف و بعضی زدوبندچیان «ملی مآب»را نپذیرفت وبه اعتراض رفت، وجدائی او ازدکتر مصدق هنگامی صورت گرفت که مسئلۀ اختیارات فوق العاده،انحلال مجلس و رفراندوم پیش آمد.همین رفراندومی که به استناد آن،خمینی حکومت حقّۀ خود را پایه گذاری کرد و شکی نیست که رأی اکثریت نزدیک به تمام مردم را نیز به دست آورد…
بقائی دستگاه شاه را هم نمیپذیرفت و هم او بود که در مورد«حزب رستاخیز» تلگراف دو صفحهای را به عنوان هشدار در نقض قانون اساسی کشور به شاه مخابره کرد، و او یگانه فرد میدان در این باره بود.
دکتر بقائی میبایستی در سطح کشور«ناظر»میبود نه«بازیگر».تشکیل حزب سیاسی و ورود مستقیم به سیاست اشتباه او بود.او- و معدودی امثال او- میبایستی در رأس تشکیلات خاصی بالاتر قرار میگرفت وناظر برکل امور کشور و سیر کارها میشد.ارگان«نظارت بر قانون اساسی کشور»-ارگانی که ازآغازمشروطه جایش خالی بود ودرهمۀ کشورهای دمکراتیک وحتی نیمه دمکراتیک وجود دارد- جای دکتر بقائی بود.این ارگان ملی میبایستی توسط افرادخوشنام جبهۀ ملی و سایر افراد با ارزش پایه گذاری میشد و بدون شک بزرگترین خدمت را به جامعۀ ایران در حفظ مبانی و حقوق مردم انجام میداد و کارها به تدریج به روال ملّی و درست میافتاد،اما پول نفت هوشها را از سر حاکم و محکوم ربوده بود.
****
دکتر بقائی با مطالعۀ همه گونه کتاب-مخصوصاً از منابع فرانسوی- به زیست خود جلوه میداد و با اندیشههای بلند و افراد بزرگ همراه می ماند.درمکاتباتش از جزئیات کتاب مهابهارگرفته تا آخرین نکتۀ یک اثر ادبی ایرانی یا غربی بچشم میخورد.با اشراق هند و آریائی آشنائی کامل داشت.
روزی گفت:«هزار سال ادبیات ضد واعظ و فقیه داشتیم و باز گول واعظ و فقیه را خوردیم!»،اما- در واقع-چنین نیست،ما مغلوب جامعههای برتر از خود،به علت نادانیهای قابل پیشگیری خود- گردیدیم … گول همان کسانی راخوردیم که در مسئلۀ تنباکو چون قرارداد را سودمند ندیدند فتوائی جعلی به نام میرزای شیرازی منتشر کردند و پول وغرامت-هر دو- را از ما گرفتند،واین اولین قهرمان سازی در تاریخ معاصر ما است. فتوائی بر مبنای شایعه در یک بازی سیاسی- مذهبی برای مردم ساده لوح و بی اطلاع ِ آن زمان ما.
بار دوم قهرمان ِ بازی،جبهۀ ملی بود و بارسوم،سید روح الله خمینی. بار اول پس گرفتن اصل و غرامت بود، اما بار دوم دادن امتیازاتی بود به خاطرشرایط بعدازجنگ دوم وموقعیت حسّاس و ژئوپولیتیکی ایران.گامی بود مثبت و به سود ایران و بعد،همۀ منطقه.اما بار سوم پس گرفتن پولهای نفت از سراسر منطقه و چند کار جزئی دیگر بود!
برخلاف بسیاری ازتحصیلکردههای ما،دکتربقائی نسبت به بیگانه هرگزاحساس کمبود و حقارت نداشت وبابیگانه؛حساب جاری باز نکرده بود ونمیتوانست مزدور کسی گردد و این بود که در همۀ ادوار گرفتاری داشت! و این مشکلِ ِ کارِ بقائی در زمینۀ سیاسی بود.
دکتر بقائی بازنشستگی سیاسی را به معنای سکوت حقارت باری که در این سال ها همه جا را فراگرفته،مردود میشناخت ومعتقد بود که کار سیاسی نکردن غیر از آدم بودن و شخصیت آدمی داشتن است.آدمی تا لحظۀ مرگ مسئول است زیرا بخشی از جامعه است.دکتر بقائی درپایداری دربرابر زشتیها و تأکید بر مسئولیت،رکورد جدیدی برجای گذاشت و این تأکید را به بهای جان خود نوشت.
سقراط جام شوکران را به حکم قانون سرکشید،اما بقائی، قهرمان یک تراژدی اجتماعی- سیاسی زنده بود که بین دو گزینش یکی را انتخاب کرد،خودرفت ولی ارزشها را تعالی داد.در واپسین لحظات رفتن، این عبارت به گونهای بر نواری ثبت شد:
-«اکنون کارخود را به پایان میرسانم تا تاریکی و نادانی را محکوم کنم ونشان دهم که زور و زمان ِ فرساینده، نفی مسئولیت نمیکند.ارادهای که با شیر مادران وبا فضیلت نیاکان ما به ارث آمده است، اکنون وقت آن رسیده که بر زندگی نامعلوم خود پایانی بگذارم وبا گذشتۀ خود پایدار بمانم. من به مردم کشورم -به عنوان پیوند و حق شناسی- جز این راه را نمیتوانم پیمود.من هنوز نمایندۀ مردم کرمان و کشورم هستم.»
کرمان و حاشیۀ کویر همواره با فاتحان و ستمگران با زبان تراژدی سخن رانده و با تراژدی با آنان روبرو گردیده است.
****
دکتر بقائی در انگلیس
به انگلیس آمدوپیغام داد.برای دیدارگرانبهایش به آن جارفتم.روز سوم ازمن خواست که «کانتربری» برویم …کمی تعجّب کردم.وارد صحن کلیسا شدیم،گفت:به زیارت قبر «توماس بکت» برویم…چون با ماجرای«توماس بکت» آشنا بودم،برایم معمائی شد.قبر«بکت» را درآن روز شکافته دیدیم.بقائی در آن جا بر حاشیۀ مرمرین مزار«بکت»ایستاد ودرحدود ده دقیقه،مکثی سنگین داشت.معمائی برای ذهن کنجکاو من شد.او برای دیدن کلیسا نیامده بود … این جا گویا کاری داشت و درست با صاحب این قبر! لحظههای یک انسان ِ در مراقبت فرو رفته، برایم گرامی آمد.در پشت سر، و کمی در کنارش هم چنان ماندم.به چه میاندیشید؟ به مقتولی از قرن یازدهم؟ (1)
آن روزدرکناردکتربقائی درقطار نشسته بودم ولی مخیّلهام به برخوردهای مردان بزرگ تاریخ مشغول بود.اینان که تاریخ به«نه» ی بزرگ شان نیاز دارد.تراژدی سازان تاریخ،انبوه کم عدد و پرنشان آنان … آنان که برای ادای نقشی پا به این جهان میگذارند، «نه» هایی که بدون آنها سرنوشت جامعۀ انسانی معلوم نبود.سوارقطارشدیم.دراندیشه،«توماس بکت»را با «نه» ی بزرگش-سر به آسمان کشیده میدیدم-در کنار فردی که درست پا جای پای او گذاشته بود
برج کلیسای «کانتربری» در پیچ و خم قطار از چشمم محو شد و برج تاریخ در ذهنم مجسّم گردید که تنها حساب های درشت را نگاه میدارد …چند ماهی نگذشت که دیدم، نه، او هم-عنان دستِ اول ِ بکت است و در همان ردیف. با همۀ اصرارها نتوانست تأکید بر مسئولیت «نه» گفتن را رها کند و مانند هم-عنان خود به کشور بازگشت تا توسط عوامل حکومتی ترورشود.روزی که خبر از پا درآوردن او از زندان رسید، مجدّداً صحنه آن روز در ذهنم مجسّم شد … این بار به گونهای دیگر … دکتر بقائی در آن ده دقیقه با« توماس بکت» چه گفت و گوئی داشت؟ به کسی که «نه» خود را از او الهام گرفته بود چه گفت؟ آیا به او گفت:
-«نگران نباش!اگر «نه» ترا بکار بردم،حرمت آن را نگاه خواهم داشت و من،هم-سرشت تو هستم و خدایان از این چاشنی به سرشت من هم افزوده اند».
دکتر بقائی نشان داد که درموردش «طیف حرمت» مطرح نیست بلکه «ذات حرمت» مطرح است، درغیراین صورت، ناآگاهیهای خود را از تراژدیهای بزرگ تاریخ نشان دادهایم.او بسان خدایان، مجرد زیست
مانند یک قهرمان به مسئولیت احترام گذاشت
مظفر بقائی کتیبهای است تاریخی از اصول اخلاق،وتشخّص آکادمیک ومنشِ یک انسان آریائی از خطّۀ تراژدی خیز ِکرمان.
برج کلیسای «کانتربری» در پیچ و خم قطار از چشمم محو شد و برج تاریخ در ذهنم مجسّم گردید که تنها حساب های درشت را نگاه میدارد …چند ماهی نگذشت که دیدم، نه، او هم-عنان دستِ اول ِ بکت است و در همان ردیف. با همۀ اصرارها نتوانست تأکید بر مسئولیت «نه» گفتن را رها کند و مانند هم-عنان خود به کشور بازگشت تا توسط عوامل حکومتی ترورشود.روزی که خبر از پا درآوردن او از زندان رسید، مجدّداً صحنه آن روز در ذهنم مجسّم شد … این بار به گونهای دیگر … دکتر بقائی در آن ده دقیقه با« توماس بکت» چه گفت و گوئی داشت؟ به کسی که «نه» خود را از او الهام گرفته بود چه گفت؟ آیا به او گفت:
-«نگران نباش!اگر «نه» ترا بکار بردم،حرمت آن را نگاه خواهم داشت و من،هم-سرشت تو هستم و خدایان از این چاشنی به سرشت من هم افزوده اند».
دکتر بقائی نشان داد که درموردش «طیف حرمت» مطرح نیست بلکه «ذات حرمت» مطرح است، درغیراین صورت، ناآگاهیهای خود را از تراژدیهای بزرگ تاریخ نشان دادهایم.او بسان خدایان، مجرد زیست
مانند یک قهرمان به مسئولیت احترام گذاشت
مظفر بقائی کتیبهای است تاریخی از اصول اخلاق،وتشخّص آکادمیک ومنشِ یک انسان آریائی از خطّۀ تراژدی خیز ِکرمان.
محمد علی نجفی
سوئد
درهمین باره: