نامه و شعر منتشر نشده ای از سعیدی سیرجانی دربارۀ دکتر مظفّر بقائی
(بخشی ازنامۀ سعیدی سیرجانی به احمد احرار)
-«باآشنایی ِ چهل ساله و قریب سی سال دوستی مداوم و مصاحبت ِ دست ِکم هفته ای یک بار،به من این حق را می دهد که او[دکترمظفربقائی] را از اخلاقی ترین رجال سیاسی روزگارمان بدانم» سعیدی سیرجانی
(مقدّمهء منظومهء افسانه ها)
از تهران به پاریس
دوست بسیار عزیزم
خنده نتوانم به آسانی کنم گریه هم باید که پنهانی کنم
زیستن اززندگی کردن جداست زندگی مانند زندانی کنم
قسمت ما گرکه شد اندوه ورنج روزوشب نفرین به نادانی کنم
…..
مرگ دوست مشترکمان را که با شهامت زیست، با شهامت مُرد به تو یاردرد آشنا تسلیت میگویم. من معتقدم این شخصیّت ممتاز را که در قرن ما بی مانند بود مصدق کُشت ولی[خمینی]زنده کرد تا روزگاران بگذرد و تاریخ قضاوت کند.به هر حال،مرگی بسیار ناجوانمردانه و دردآور بود.هشت ماه شکنجه و نرساندن انسولین،مغز او را ازکار انداخت و جسم خُرده شدهاش را به نام محمد کتیرائی در بیمارستان «بقیه الله»! میخواستند تحویل خانوادهاش بدهند و بالاخره پس از چانه زدنها و اخذ وجه او را به نام حقیقیاش به بیمارستان مهر بردند، ولی دوستانش هر چه کردند بیثمر بود آخر هم نه اجازۀ تشییع دادند نه اجازۀ ترحیم و در جائی که وصیّت کرده بود- یعنی کنار دوستش علی زهری- دفنش نکردند.
به هر حال هر چه میخواهند بگویند.اعتقاد من دربارۀ آن مرد که بزرگش میدانستم این است.دراین میان،هم فدیه وهدیهای به روسها داده شد و هم وصیّتنامۀ اوکه در صندوق مجلس به امانت گذاشته شده بود و متضمن حقایقی بسیار مهم بود دچار سرنوشتی نامعلوم شد، گوئی حکومت ازمرگ اوهم میترسد …
اما برایت بگویم از فال حافظی که یکی از دوستان بسیار قدیم او و وابستگان من در شبی که صبح آن،جسم ِ درهم ریخته اش را تحویل داده بودند، گرفته بود و جواب ِ عجیب او که جزء نوادر فال حافظ محسوب می شود.
می گفت: شب خوابم نمی بُرد و بیش از پیش نگران بودم.ساعت دو بعد از نیمه شب متوسّل به حافظ شدم.این پاسخ ِ عجیب آمد که بخصوص بیت چهارم و پنجم آن حیرت آور است:
کََتََبتُ قصّة شوقی و مَدمَعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفتهام از شوق با دو دیدۀ خود
اَیا منازلَ سَلمی فاَینَ سَلماکی
عجیب واقعهای و غریب حادثهای است
انَا اَصطبرتُ قَتیلاً و قاتلی شاکی
کرا رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل
چو کلک صُنع،رقم زد به آبی و خاکی
…
ز وصف حُسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صُنع خدایی، ورای ادراکی
کَتَبت … قصه شوق خود را با چشم گریان نوشتم
اَیا منازل … ای جایگاه های سلمی، پس سلمای تو کجاست؟ (توجه دارید که سلمای ما را در یک منزل نگهداری نمیکردهاند).
اَنا اضطربت … من از کشته شدن میتپم و کُشندۀ من شِکوه گر است!
ضمناً همانطور که خاطر عالی مسبوق است واقعه در شعر حافظ بکرّات به معنی مرگ آمده است.
و امّا دردنامهای که من ساخته ام:
دردنامه
گر زندگی برای بقائی وفا نداشت
او هم بدین جهان پلید اعتنا نداشت
او اعتنا نداشت به چیزی بغیر عدل
چون غیر عدل و عقل برایش بها نداشت
هر تهمتی که بود بر آن شیردل زدند
آن مرد هم از اینهمه تهمت ابا نداشت
خوش باوریست درد جگرسوز جانخراش
دردی که هیچگاه در ایران دوا نداشت
او گفت«نه»، بهر که به او گفت حرف مفت
جز این خصیصه هیچ گناه و خطا نداشت
گوئی «وفا نداشت بقائی»؟ بچشم من
اوجز به راستی و درستی، وفا نداشت
او خویش را به هیچ ستم آشنا نکرد
هر چند غیر جور و ستم آشنا نداشت
تبعید و دستگیری و زندان و انزوا
جز این چهار، یار دگر همنوا نداشت
آخر چه کرده بود که اینگونه جان سپُرد
آن مرد ِ پاکباز که هیچ ادعا نداشت
او نوکر کسی نشد و نوکری نکرد
او جز به نفس ِ خود به کسی اتـّکا نداشت
او سربلند زیست ولی دل شکسته مُرد
کس در زمانه مرگِ چنین جانگزا نداشت
مردانه پافشرد و دلیرانه جان سپُرد
جز اعتقاد خویش که فرمانروا نداشت
مرد وطنپرست چه خواهد بجز وطن؟
در این دیار مُرد، جز ایران که جا نداشت
او وانکرده بود یکی دکّۀ دو نبش
او نهضتی دو رویه که در این سرا نداشت
روزی که«رستخیز»درین مُلک شدعَلَم
او طاقت تحمّل این تُحفه را نداشت
بنوشت و گفت آنچه که بایدنوشت و گفت
اما در این دیار یکی همصدا نداشت
او بهر سربلندی ایران ستیز کرد
پروائی از ملامت شاه و گدا نداشت
او پیش هیچکس سر تعظیم خم نکرد
او غیر پیشگاه خدا «پیشوا» نداشت
مُردن بنام،نیک تر از زندگی به ننگ
مرگی برای خویش بجز این روا نداشت
او یک نفَس به راه فریب و دغا نرفت
او لحظهای تحمّل روی و ریا نداشت
ایمن نبود روز و شب از کید اهرمن
یک روز هم نبود که او ماجرا نداشت
مردی شریف آمد و مردی شریف رفت
سرمایه ای بجز شرف از ابتدا نداشت
هرگز به دستگاه خیانت بلی نگفت
پروائی از مصیبت و بیم از بلا نداشت
در چشمهای کور که خور جلوه گر نبود
در گوشهای کر که حقیقت صدا نداشت
از ابتدا معلم اخلاق بود و بس
غیر از خِرَد به چنتۀ خود کیمیا نداشت
گفتم رثای مرد بزرگی ز روی درد
این دردنامه بود زبان رثا نداشت
به امید دیدار- قربانت. ع
66/9/14
درهمین باره:
دکترمظفّربقائی؛قربانی ِ«حمّام فین ِ»حزب توده!:علی میرفطروس