مدرنيته: بايست ها و بن بست هاى پيدايش آن در ايران (بخش دوم)
گفتگو با نشريه تلاش، شماره ٥ ، آذر ـ دى ١٣٨٠
گفتگو با على ميرفطروس را در اين شماره پى مى گيريم. امّا براى يادآورى، توجّهء خوانندگان گرامى را به محورهايى از بخش نخست اين گفتگو جلب مى نمائيم:
على ميرفطروس دربارۀ علّت اصلى رويكرد كنونى روشنفكران ايرانى به انقلاب مشروطه، پيش از هر چيز به تحليل از ماهيت اين حركت بزرگ تاريخى ملّت ايران به مثابۀ ” عصيان و طغيانى در مرز انحطاط و پوسيدگى ” پرداخته و از آن بعنوان لحظهء بيدارىِ ملّتى ياد مى كند كه ” پس از قرنها سكوت و سكون ناشى از تحّجر و استبداد ناگاه بخود مى آيد “.
خواستها و عقايد روشنفكران نهضت مشروطه بقول على ميرفطروس “يك قرن جلوتر از عقايد روشنفكران و رهبران سياسى در انقلاب ٥٧ بود” امّا چرا آن مطالبات وعقايد و “به خود آئىِ ملّىِ” آنگونه كه مى بايست ببار ننشست؟
در اين باره ميرفطروس بر “ُبن بست هاىِ اساسى ” كه ريشه در شرايط جغرافيائى، تاريخى، اجتماعى و اقتصادى كشورمان داشته، تكيه نموده و توجّه خواننده را به ضرورت تعمق بيشتر در ” تاريخ اجتماعى ايران و مسئله دولت” و چگونگى پيدايش آن در ايران، رابطهء دولت و ملّت، فقدان مالكيت خصوصى، مسئلهء تمركز قدرت و نقش و اهميّت اقتدار حكومتى در حفظ استقلال، امنيّت و تماميّت كشور جلب مى نمايد.
بدليل همين شرايط خاص و متفاوت كشورمان نسبت به كشورهاى غربى است كه على ميرفطروس در بحثِ ” ُسنّت و مدرنيته ” نسبت به ” همانند سازى ” ايران با جوامع غربى ُهشدار داده و از ” تقليل پيدايش تجدد و استقرار جامعه مدنى به نوعى اراده گرائى ” انتقاد مى كند. در پايان، ميرفطروس رهائى از چنگ ” اين فرهنگ كربلا و تعزيه، اين فرهنگ قربانى و شهادت، اين فرهنگ عزا و مصيبت و زارى و اين امام زاده بازى هاى سياسى ـ مذهبى “ را راهگشاى ايران بسوى تجدد، جامعه مدنى، آزادى و دموكراسى مى داند. اكنون نظر خوانندگان را به ادامهء اين گفتگو جلب مى كنيم.
تلاش
تلاش : با توجه به آنچه كه شما در باره ء ضعف ها و محدوديت هاى تاريخى گفته ايد و خصوصاً با توجه به ساختارهاى عقب مانده اقتصادى و فرهنگى جامعه آيا واقعاً رضاشاه و محمد رضاشاه مى توانستند اصلاحات اجتماعى شان را بدون اقتدار سياسى يا ديكتاتورى پيش ببرند؟
ميرفطروس : من فكر مى كنم كه اين، سئوال مهمى است كه پاسخ روشن و منصفانه به آن، “مسئله ساز” باشد. “مسئله ساز” به اين معنا كه بخاطر تنگ نظرى هاى سياسى ـ ايدئولوژيك، داورى شفاف و روشن در اين باره ممكن است ما را با تهمت هاى فراوان روبرو نمايد. بهرحال بقول تولستوى: “ما بايد از چيزهائى سخن بگوئيم كه همه مى دانند ولى هر كس را شهامت گفتن آن نيست”.
دوره رضاشاه و محمد رضاشاه با آنكه درخشان ترين دوران تاريخ ايران در صد سال اخير است، با اينحال از نظر شناخت و اهميت واقعى آن، از تاريك ترين، مبهم ترين و آشفته ترين دوره هاست. شناخت واقعى اين دوران خصوصاً بدان جهت اهميت دارد كه ما را به زمينه هاى رشد يا علل عدم رشد تجدد (مدرنيته) در ايران، آگاه تر مى كند. بهمين جهت در مقايسه بجوامع غربى، من تعبيرهائى مانند “تجددگرائى وارونه” را در بيان تجددگرائى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه دقيق نمى دانم، به اين دليل روشن كه اساساًمقايسه تجددگرائى در ايران با تجددگرائى در اروپا يك قياس نادرست يا “مع الفارق” است. واقعاً كدام نهاد سياسى، كدام بنيان اقتصادى يا كدام روند تكامل اجتماعى ما شبيه جوامع غربى بوده تا براساس آن ما نيز بتوانيم تجددگرائى غربى يا “غيروارونه” داشته باشيم؟ خود همين مسئله پيدايش “دولت” در ايران و تفاوتش با مفهوم اروپائى دولت. همين سنت تاريخى و درازمدت توزيع قدرت از بالا به پائين و يا همين حملات و حكومت هاى ايلى و گسست ها و انقطاع هاى متعدد تاريخى ـ فرهنگى كه سراسر تاريخ ايران را رقم زده اند به اندازه دره هاى عميق، جامعه ما را از جوامع غربى جدا مى كنند.
مى خواهم بگويم كه تلقى ما از تجددگرائى (مدرنيته) بسيار آشفته است چرا كه عموماً فراموش مى كنيم كه ما از تجددگرائى در ايران صحبت مى كنيم و نه مثلاً در فرانسه و انگلستان، و از ياد مى بريم كه رشد مدرنيته در كشورهاى اروپائى نيز يكدست و هماهنگ نبوده بطوريكه مثلاً زمانى كه فرانسه و انگلستان دوران رشد و رونق مدرنيته را تجربه مى كردند جامعه آلمان در يك دوران فئودالى (كشاورزى) دست و پا مى زد. هر يك از كشورهاي غربى در رسيدن به مدرنيته راه ها، مسائل و مشكلا ت خودشان را داشته اند، همچنانكه ژاپن (كه از نظر تاريخى و فرهنگى به ما نزديك تر است) نيز نه از طريق دموكراسى و آزادى هاى سياسى بلكه پس از حمله نظامى متفقين (خصوصا آمريكا) و “از بالا” به رشد و مدرنيته رسيده است.
بر اين مسائل تأكيد مى كنم تا بعنوان يك متدلوژى از غلطيدن به “اينهمانى”، شبيه سازى و قرينه نمائى جامعه ايران با جوامع اروپائى پرهيز كنيم. بسيارى از روشنفكران ما ـ سالها ـ با رونويسى از برنامه هاى حزب كمونيست شوروى و كوبا و چين، كوشيدند تا براى جامعه ايران “چه بايد كرد؟” بنويسند. روشنفكران غيرماركسيست ما هم با گره زدن انديشه هاى سارتر و هانرى كرُبَن به عقايد شيخ مرتضى مطهرى و علامه طباطبائى، كوشيدند تا “آسيا در برابر غرب” را عَلَم كنند. گروهى هم خواستار اين شدند كه “ايرانى، از سر تا پا بايد فرنگى گردد”، و در مقابل، گروهى هم در لواى مبارزه با “غرب زدگى” و ضرورت “بازگشت به خويش” ضمن هدايت جامعه به “سرچشمه هاى اصيل تشيع علوى” كوشيدند تا جامعه ايران را به “خيش” و دوران گاوآهن برگردانند. “انجمن شاهنشاهى فلسفه” نيز كه قرار بود براى تحولات صنعتى و اجتماعى دوران محمد رضاشاه، فلسفه اى عقلى و مناسب تدوين نمايد، در قبضه هدايت دكتر سيد حسين نصر و شيخ مرتضى مطهرى به تدوين فلسفه اسلامى و ترويج انديشه هاى تجدد ستيز پرداخت و در اين ميان، چيزى كه ناديده گرفته شد، انديشه هاى متفكران عصر مشروطيت و بعد، عقايد و افكار روشنفكرانى مانند محمد على فروغى، سيد احمد كسروى، كاظم زاده ايرانشهر، فخرالدين شادمان و ديگران بود… و اينچنين بود كه “دروازه هاى تمدن بزرگ” از فاضل آب هاى انقلاب اسلامى سر در آورد. درواقع، سالها پيش از ظهور آيت الله خمينى، فلسفه “ولايت” (چه دينى، چه لنينى) و تئورى انقلاب اسلامى بوسيله روشنفكران و “فيلسوف”هاى ما تنظيم و تدوين شده بود، فلسفه اى كه ضمن مخالفت با نهال هاى نارس تجددگرائى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه، سرانجام، گورى براى جامعه ما كنَد كه همهء ما در آن خفتيم…
بطوريكه گفتم: دوره رضاشاه و محمد رضاشاه آنطور كه بايد و شايد مورد بررسى و شناخت قرار نگرفته است. بيشتر تحليل هاى منتشر شده در باره اين دوران بدور از انصاف و اعتدال است. اين تحليل ها ـ در واقع ـ مانند آينه هاى شكسته اى هستند كه تصاوير آشفته و مغشوشى از واقعيت ها بدست مى دهند. اين امر، ناشى از اينست كه بيشتر نويسندگان ما با زخم ها و كينه هاى آن ايام به حوادث و شخصيت هاى آن دوران نگريسته اند و با نوعى تعلقات و تعصبات ايدئولوژيك يا علايق سياسى ـ حزبى، ضمن دستچين كردن و عمده نمودن اين يا آن رويداد سياسى، كوشيده اند تا شخصيت ها و اقدامات اين دوران را بطور يكجانبه و جدا از مجموعه ساختارهاى اجتماعى و فرهنگى ـ سياسى آن عصر بررسى كنند. من فكر مى كنم براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در بر گرفته، شهامت و شجاعت اخلاقى فراوانى لازم است.
رضاشاه ـ در واقع ـ محصول شرايط عينى و ذهنى جامعه ايران بود. او، حامل همهء تضادها، تناقضات، ترديدها و تحولات دوران خويش بود.
رضاشاه نه آتاتورك بود و نه دكتر مصدق، او ـ برخلاف آتاتورك ـ نه اهل كتاب و قلم بود و نه مانند دكتر محمد مصدق (و بسيارى ديگر از شخصيت هاى سياسى ما) دانشگاه ديده و اروپا رفته. او ـ بدرستي ـ “فرزند زمانهء خود بود”، با همه ضعف ها، محدوديت ها، قدرت ها و كمبودها. بعبارت ديگر: او كسى بود كه پائى در استبداد عصر قاجار داشت و پاى ديگرى در آينده ء تحولات و تغييرات اساسى. خصلت عميقاً نظامى، پر تحكم و پر ديسيپلين رضاشاه، از او انسانى خشك و بى انعطاف و منضبط مى ساخت كه نه تنها هيچ دركى از آزادى و دموكراسى نداشت بلكه ـ اساساً ـ آزادى و دموكراسى را با هرج و مرج هاى سياسى و آشفتگى هاى اجتماعىِ رايج، يكى مى پنداشت.از اين گذشته برخلاف نظر بسيارى، رضاشاه وقتى بقدرت رسيد كه از مشروطيت، چيزى جز نام، باقى نمانده بود و ايران، بين دو سنگ آسياب قدرت هاى روس و انگليس هر روز خُردتر و ضعيف تر شده بود، آنچنانكه يك روز، دولت روسيه فلان امتياز را مي گرفت و روز ديگر دولت انگليس خواستار بهمان امتياز و قرارداد بود. تقسيم ايران بين دو اَبَر قدرت روس و انگليس (در سالهاى ١٩٠٧ و ١٩١٥) چيزى بنام ايران و ملت ايران باقي نگذاشته بود. بعدها انقلاب١٩١٧ در روسيه و مسائل داخلى آن كشور، ايران را به “كولونى” يا مستعمره ء دولت انگليس تبديل كرده بود بطوريكه در كنفرانس صلح ١٩١٩ در پاريس (در باره قرارداد وثوق الدوله و سلطهء دولت انگليس بر ايران) هيأت اعزامى ايران را به كنفرانس راه ندادند! وضع بگونه اى بود كه بقول وزير مختار انگليس: “ايران ملك متروكى بود كه به حراج گذاشته شده بود و هر دولتى كه پول بيشترى يا زور بيشترى داشت مى توانست آنرا تصاحب كند”.
در بُعد سياسى، بعد از شكست استبداد صغير محمد على شاه (١٩٠٨-١٩٠٩) و آغاز مشروطيت دوم، آرايش اوليهء نيروهاى مشروطه خواه، بكلى تغيير يافته بود بطوريكه ـ بار ديگر ـ مالكين بزرگ و سران ايلات و عشاير بر مجلس و تركيب كابينه ها حاكم شدند و اين تركيب جديد، مُهر خويش را بر روند حوادث و جريانات سياسى آينده باقى گذاشت.
بى ثباتى هاى سياسى و فقدان امنيت اجتماعى و بازرگانى، باعث گرديده بود تا هر يك از سران ايلات و رجال سياسى و بازرگانان، براى حفظ منافع و موقعيت خويش و مصون ماندن از تعرضات و تجاوزات شاهزادگان قاجار، خود را تحت الحمايه يكى از دو قدرت بزرگ (روس يا انگليس) قرار دهند. رجال صديق و موجّهى (مانند مشيرالدوله و مستوفى) نيز يا مجبور به مسامحه و مصالحه و مماشات بودند و يا ـ اساساً ـ از سرپرستى و مسئوليت دولت ها استعفاء مى دادند و سكوت مى كردند. حد متوسط زمان حيات و دوام كابينه ها در اين دوران ٢٠ ساله، دو ـ سه ماه بود (تنها در ١٠ سال اول مشروطيت، ٣٦ بار كابينه عوض شد!) گروهى از محققان ـ بدرستى ـ اين دوران را “عصر سقوط كابينه ها” ناميده اند. بقول محمد تقى بهار و حسين مكى (در “تاريخ بيست سالهء ايران”): اوضاع داخلى چنان آشفته و پريشان بود كه هيچ يك از رجال سياسى، حاضر نمى شدند پست نخست وزيرى را قبول كنند. نتيجهء اين بحران ها و آشفتگى ها اين بود كه هيچ خشتى براى سازندگى ايران گذاشته نمى شد و هيچ طرحى براى توسعه اجتماعى و صنعتى كشور به اجراء در نمى آمد. جنگ جهانى اول (١٩١٤-١٩١٨) آخرين ضربهء كارى را بر پيكر نيمه جان ايران وارد كرده بود و جامعه ما، در تلاطم فقر و ناامنى ها و آشفتگى هاى جديد، شاهد دُور تازه اى از هرج و مرج هاى سياسى ـ اجتماعى شد… و اينچنين بود كه مثلاً شيخ خزعل با حمايت نيروهاى انگليس، مالك الرقاب شاهرگ حياتى اقتصاد ايران ـ يعنى مناطق نفت خيز خوزستان ـ شده بود و ديگر مناطق نفت خيز نيز، “ملك طلق” سران بختيارى و ديگر ايلات بشمار مى رفت. بر همهء اين ناتوانى ها و آشفتگى ها، حكومت “آيات عظام” و نفاق و جدال فرقه هاى مذهبى را نيز بايد افزود كه با تقسيم كردن جامعه به شيخى، كريمخانى، حيدرى، نعمتى، شيعه، سنى، يهودى، زرتشتى و نصارى (مسيحى)، هريك محلات، مدارس و بازارهاى خود را داشتند و در تعصبات خويش حتى از روابط عادى انسانى با يكديگر پرهيز مى كردند. اين امر، باعث پراكندگى و تضعيف همبستگى هاى ملى شده بود.
در چنين شرايطى، روشنفكران ترقيخواه و رجال برجسته سياسى، مى كوشيدند تا هويت ملى را بجاى هويت اسلامى و وفادارى هاى ملى را جانشين تعلقات ايلى و اسلامى نمايند.
آزادى هاى سياسى ١٥-٢٠ سالهء بعد از مشروطيت (تا زمان رضاشاه) به اين دسته از روشنفكران و رهبران سياسى آموخته بود كه تا جامعه ايران به استقلال و اقتدار سياسى، امنيت ملى و توسعه اجتماعى نرسد، سخن گفتن از آزادى و دموكراسى، بيهوده است. بهمين جهت، خواست آزادى و دموكراسى، خواست مركزى و اصلى روشنفكران آن عصر نبود بلكه خواست هاى اساسى مردم و روشنفكران، حفظ تماميت ارضى ايران، استقرار نظم و قانون، تأمين امنيت، استقلال و اقتدار سياسى، ايجاد يك قدرت و دولت مركزى، جدائى دين از سياست و كوتاه كردن دست ملاها از عرصه هاى آموزشى و قضائى، توسعه آموزش و پرورش و سوادآموزى و رشد تكنولوژى و صنعت بود.
على اكبر سياسى (اولين رئيس دانشگاه تهران) در خاطراتش اشاره مى كند كه رضاشاه اصلاحات خويش را از مرامنامهء “انجمن ايران جوان” اقتباس كرده بود بطوريكه اندكى پس از تأسيس “انجمن ايران جوان” و انتشار مرامنامهء آن (در فروردين ماه ١٣٠٠ شمسى) سردار سپه، نمايندگان انجمن را به نزد خود فراخواند. از طرف انجمن، اسماعيل مرآت، نفيسى، محسن رئيس و خود او (سياسى) به اقامتگاه سردار سپه رفتند. سردار سپه مى پرسد: “شما جوان هاى فرنگ رفته چه مى گوئيد؟ اين انجمن ايران جوان چه معنا دارد؟”… على اكبر سياسى پاسخ مى دهد كه: “ما گروهى جوانان وطن پرست هستيم كه از عقب ماندگى ايران و فاصله اى كه ميان كشور ما و كشورهاى اروپائى وجود دارد، رنج مى بريم و قصدمان از بين بردن اين فاصله است. مرامنامهء ما هم بر همين پايه تدوين شده است”… سردار سپه، مرامنامه را از على اكبر سياسى گرفت و با نگاهى به مرامنامه مى گويد: “اين ها كه نوشته ايد، بسيار خوب است. با ترويج مرام خودتان چشم و گوش ها را باز كنيد و مردم را با اين مطالب آشنا كنيد. حرف از شما ولى عمل از من خواهد بود. به شما قول مى دهم كه همهء اين آرزوها را برآورم، مرام شما را كه مرام خود من هم هست، از اول تا آخر اجرا كنم. اين نسخهء مرامنامه را نزد من بگذاريد، چند سال ديگر، خبرش را خواهيد شنيد”.
ترديدى نيست كه دولت انگليس در قدرت گيرى رضاشاه، منافع و مصالح خود را جستجو مى كرد (با توجه به پيدايش دولت كمونيستى شوروى در مرزهاى شمالى ايران و تمايلات ضد كمونيستى رضاشاه) اما من به چيزى بنام “وابستگى” يا “عامل انگليس بودن رضاشاه” معتقد نيستم. منابع معتبر (خصوصاً اسناد و گزارش هاى مأموران انگليس) بر استقلال و ميهن دوستى رضاشاه تأكيد مى كنند. خوشبختانه امروزه در پرتو مطالعات و تحقيقات ارزنده ء محققان (مانند كتاب دكتر سيروس غنى) ما مى توانيم درك بهتر و روشن ترى از چگونگى بقدرت رسيدن رضاشاه داشته باشيم. مى خواهم بگويم كه رضاشاه بيش و پيش از آنكه از طريق سرنيزه ءسربازانش به حكومت و قدرت برسد، از طريق حمايت هاى ملى مردمى، خصوصاً با پشتيبانى عموم رهبران و روشنفكران ترقيخواه آن عصر مانند سيد احمد كسروى، سعيد نفيسى، اقبال آشتيانى، محمد على فروغى، على اكبر سياسى، ايرج ميرزا، عارف قزوينى، محمود افشار، على دشتى، محمد تقى بهار، كاظم زاده ايرانشهر، ابراهيم پورداوود، على اكبر داور، سيد حسن تقى زاده و سليمان ميرزا اسكندرى (رهبر حزب سوسياليست و پدر معنوى حزب توده ايران) و تا مدتى هم با حمايت دكتر محمد مصدق بقدرت رسيد. بنابراين در آن شرايط مشخص تاريخى بقول شاهرخ مسكوب: “رضاشاه، تقدير تاريخى جامعه ايران بود”. ايرج ميرزا همان زمان در باره اوضاع اجتماعى و سياسى ايران گفته بود:
زراعت نيست،صنعت نيست،ره نيست
اميدى جز به سردارِ سپه نيست.
نگاهى به اسناد و ادبيات سياسى اين دوران، تمايل شديد روشنفكران مترقى و مردم عادى به ظهور يك “مشت آهنين”، يك “مرد مقتدر” و يك “ديكتاتور ترقيخواه” را بخوبى نشان مى دهد. به عبارت ديگر: در ذهن و زبان روشنفكران آن عصر، حكومت رضاشاه بر پايه ناسيوناليسم، تجدد، اقتدارگرائى، استقرار امنيت، توسعه اجتماعى و صنعتى و كسب تكنولوژى و تمدن غرب شكل گرفته بود و استقرار آزادى هاى سياسى و دموكراسى به آينده اى نامعلوم موكول شده بود…
تلاش : حكومت و ساختار قدرت سياسى در بحث هاى “سنت و مدرنيته” يكى از محورهاى اصلى مجادلات نظرى است. اگر اجازه دهيد در اينجا بطور ويژه به “حكومت و قدرت سياسى” از زواياى گوناگون بپردازيم. مقدمتاً از يك نگاه تاريخى به برآمدن حكومت ها در ايران آغاز كنيم.
امروز يكى از نقدهاى اساسى، نقد حكومت هاى اقتدارگرا در ايران بعنوان زمينهء مهم پايدارى استبداد سياسى مى باشد. اما بر مبناى اسناد و شواهد تاريخى كه شما ارائه مى دهيد، پرسش ما اين است كه خود اين شرايط تاريخى يعنى ضرورت مقابله و مقاومت در برابر دست اندازى ها و تجاوزات، قتلها و كشتارها و در نتيجه گسستگى شيرازه ء امور در اداره كشور تا چه ميزان به تداوم حكومت هاى استبدادى مشروعيت بخشيده و آيا جراحات عميق ناشى از اين ناملايمات بر ذهنيت تاريخى ملت ايران، زمينه ساز قَدَرقدرتى و سلطهء بلامنازع حكومت ها در برقرارى امنيت، آرامش، نظم و اداره امور كشور نيست؟
ميرفطروس : در بحث از قدرت و سنت پايدار استبداد سياسى در ايران به اين نكتهء اساسى بايد توجه داشت كه در فقدان مالكيت خصوصى، اساساً چيزى بنام “فرد” و “حقوق فردى” نمى توانست مطرح باشد. (در جوامع غربى، مالكيت خصوصى، پايهء همهء ارزش ها و تحولات حقوقى و اجتماعى خصوصاً در پيدايش جامعه مدنى بوده است). آسمان خسيس و كمبود آب و بارندگى در ايران، باعث گرديد تا انسان ايرانى بجاى توجه به طبيعت مادى (فيزيك) همواره چشم به آسمان ها (متافيزيك) داشته باشد و از خدا طلب بركت و باران نمايد (درست برخلاف انسان اروپائى)، با اينهمه، همت بلند نياكان ما با احداث قنات هاى عظيم و استخراج آب هاى زيرزمينى، باعث شد تا بر اين فقر طبيعى، فائق آيند بطوريكه مثلاً حدود ١٠٠٠ سال پيش ناصر خسرو قباديانى در سفرش به منطقه خشك و كويرى گناباد (در غرب خراسان) از قناتى ياد مى كند كه بيش از ٣٠٠ متر عمق و ٤ فرسنگ (٢٤ كيلومتر) طول داشته است. حدود ١٥٠٠ سال پيش نيز آسيابى كه بوسيلهء قنات دولت آباد يزد (توجه كنيد به اسم “دولت آباد”) كار مى كرد، روزى هزار من (حدود ٤٠٠٠ كيلو) گندم را آرد مى كرد. خودِ يزدى ها در باره اين قنات مى گفتند كه: “از فراوانى آب و استعداد، پهلو به دجله بغداد مى زند”.
در هجوم هاى دائمى قبايل مختلف به ايران، عموماً اين تأسيسات توليدى و منابع آبيارى ويران مى شدند و اين امر، سلطه (مديريت) حكومت ها را تقويت كرد. (از طريق حفاظت، سرمايه گذارى و تعمير منابع و تأسيسات آبيارى). سلطه مالكيت دولتى بر شبكه هاى آبيارى و منابع توليدى و وابسته بودن توده مردم (رعايا) به سلطان، خودبخود، انكشاف “حقوق فردى” يا استقلال “فرد” و پيدايش سازمان ها و اصناف مستقل از حكومت (دولت) را منتفى مى ساخت. نگاهى به “سياست نامه”ها (از “نامه تنسر” تا “سياست نامه”ى خواجه نظام الملك يا “سلوك الملوك” روزبهاشيرازى) نشان مى دهد كه در طول تاريخ ايران، مردم (و حتى وزراء و اشراف و بازرگانان) جزو رعاياى سلطان بودند كه هيچ “حق”ى نداشتند جز وظيفه و تكليف در اجراء يا اطاعت اوامر سلطان، چرا كه بقول خواجه نظام الملك:
“رعيت، رمه، و پادشاه، شبان رعيت است”
تكرار و تداوم حملات قبايل بيابانگرد و ضديت آنان با شهر و مظاهر شهرنشينى، و در نتيجه: ويرانى مداوم شهرهاى بزرگ و سپس انتقال قبايل مهاجم و استقرار آنان در شهرها، بتدريج، فرهنگ “شبان ـ رمگى” را در جامعه ايران، تثبيت و تقويت كرد. (اصطلاح “شبان ـ رمگى” از زنده ياد محمد مختارى است).
فقدان “حقوق فردى” و بى ارزشى “فرد”آنچنان بود كه حتى مردم شهرها و روستاها اجازه ء دفاع از خود و مقاومت در برابر مهاجمان را نداشتند بطوريكه بخاطر دفاع از خود در جنگ عليه مهاجمان، مردم (رعايا) مورد موآخذه و حتى مجازات سلاطين وقت قرار مى گرفتند، مثلاً بقول بيهقى: وقتى سلطان محمود غزنوى در سفر به بلخ، بازار عاشقان (و چه اسم زيبا و شگفتى است اين “بازار عاشقان” در آن هنگامهء حملات و هجوم ها و خونريزى ها!) بارى! بازار عاشقان را سوخته ديد، لذا با عتاب و عصبانيت به مردم گفت:
“مردمان رعيت را با جنگ كردن چه كار باشد؟ تاوان اين (ويرانى) از شما خواسته آيد، تا پس از اين، چنين (از خود دفاع) نكنيد… كه رعيت، جنگ نكند!”
حملات و هجوم هاى پى در پى و پريشانى ها و نابسامانى هاى دائمى، بتدريج انديشه “امنيت به هر قيمت” را به يك ضرورت اجتماعى تبديل كرد و لذا فكر “سلطان جائر (ظالم) و امنيت لازم” را در ذهن و ضمير مردم ما پذيرفتنى كرد. اين امر، باعث تداوم حكومت هاى مطلقه و پايدارى استبداد سياسى در ايران گرديد. در واقع، وجود “خدايگان” و “بنده” در تاريخ ايران سابقه اى ديرپا و درازمدت دارد. اين سنت ديرپا، با ترويج شهادت طلبى و ايثار (توسط اسلام و تصوف) به اضمحلال قطعى “فرد” (جزء) در “كل مطلق” (خدا، قطب يا مرشد كامل) شتاب بيشترى بخشيد و باعث تداوم و تقويت استبداد سياسى در ايران گرديد.
در تصوف و اسلام، هر قدر كه خدا، كامل و تواناست، “فرد” به همان اندازه ناتوان و حقير و ضعيف است. بنابراين: بنده با تسليم به نيروى ديگر (خدا)، از خود، بيگانه مى شود و در اين نيروى ديگر (خدا) خود را مضمحل مى سازد. در سايه اين اضمحلال فرد است كه مثلاً در اشعار تقريباً همهء شاعران ايران، ضمير “من” ـ بعنوان يك فرد آزاد و مستقل ـ حضورى ندارد بلكه شاعران ما ـ حتى در بيان خصوصى ترين حالات و عواطف خويش ـ از ضمير “ما” استفاده كرده اند: اينكه عاشق، وجود “خود” را نفى مى كند و با فناى در معشوق، از “خود” چيزى باقى نمى گذارد، روى ديگر اين اضمحلال “فرد” و فرديت است.
در آستانه قرن ١٦ ميلادى، در حاليكه جوامع غربى (اروپائى)، دستاوردهاى فلسفى و علمى دوران رنسانس را تجربه مى كردند، در ايران با استيلاى تركان صفوى، آخرين شعله دانش و فلسفه و انديشه خاموش گرديد. حكومت ٢٤٠ ساله سلاطين صفوى با رسميت بخشيدن زورمندانه تشيع و تحكيم و تثبيت جابرانهء آن در ذهن و ضمير مردم ما، دوران جديدى از اختناق و تعصبات دينى، رواج خرافات مذهبى و سركوب و هراس و استبداد سياسى را در ايران گسترش داد بطوريكه بسيارى از محققان، بدرستى، اين دوران را “تونل وحشت” ناميده اند. بدين ترتيب: فقر فلسفه با فلسفهء فقر (درويشى) و “ايمانِ به سلطه” با “سلطهء ايمان” درآميخت و دوران ديگرى از اسارت و اضمحلال فردى ما آغاز گرديد. در دوران معاصرنيز، سلطه ايدئولوژى هاى ماركسيستى ـ لنينيستى و احزاب “طراز نوين” جاى “قطب”، “انسان كامل” و “استاد ازل” را گرفت و كيش شخصيت در ستايش از استالين، مائو و لنين تبلور يافت. نتيجه اين شد كه “فرد مستقل” به “عنصرى سازمانى” و “عقل نقاد” به “عقل نقال” سقوط كرد و همه بجاى تحليل و تفكر، به “نقل قول” پرداختند:
در پس آينه، طوطى صفتم داشته اند
آنچه استادِ ازل گفت بگو، مى گويم
تلاش : امروزه از سوى نيروهاى مدافع دموكراسى در ايران، رويكرد گسترده اى به مسئله تقسيم قدرت و احاله و انتقال قدرت سياسى به نهادهاى دموكراتيك و منتخب مردم، آزادى احزاب و سازمانهاى مختلف مشاهده مى شود. از سوى ديگر، گروهى از نيروها، شخصيتها و سازمان هاى سياسى نسبت به پافشارى بر مطالبات فوق و تحولات سريع و غيرقابل كنترل هشدار داده و به نتايج تلخ احتمالى آن براى امنيت كشور و يكپارچگى و حفظ نظم و شيرازه امور اشاره مى كنند. تجربه هاى تاريخى نظير دوران پس از انقلاب مشروطه (يعنى وجود دولت هاى ناپايدار، مجلس ناتوان و آشفتگى عمومى كشور) و همچنين در سالهاى پس از شهريور ١٣٢٠ و تبديل ايران به ميدان جدال قواى بيگانه و عدم قدرت دولت هاى وقت در استقرار نظم و يكپارچگى و حفظ استقلال كشور و همچنين جدال و ستيز دائمى ميان احزاب و سازمانهاى سياسى، به قوت استدلال نظريهء دوم يارى مى رسانند.
تجربه هاى تاريخى فوق ملت ايران را دچار ترديد، تزلزل و بدبينى نسبت به احزاب و دموكراسى و آزاديهاى سياسى نموده است. در باور بسيارى، وجود آزادى هاى سياسى ـ اجتماعى و فعاليت احزا ب و سازمان ها معادل با تضعيف حكومت و عدم قدرت آن در اداره امور و توقف جريان عادى زندگى مردم مى باشد…
ميرفطروس : روشن است كه حملات و هجوم هاى پى در پى و دست بدست گشتن حكومت ها، باعث بى تفاوتى و بى اعتنائى مردم نسبت به امور مادى و جارى زندگى گرديد. فلسفهء “دم را غنيمت است!”، “خوش باش!”، “زندگى روى آبه!” و “عمرِ دو روزه” بازتاب روحى و روانى اين ناكامى ها و نابسامانى هاى اجتماعى بود. اين نابسامانى ها و ناكامى ها ـ بتدريج ـ مردم ما را به “درون” كشانيد و باعث رواج تصوف و عرفان گرديد. در بى اعتنائى ها و بى تفاوتى هاى مردم، دولت ها و حكومت ها مى آمدند و مى رفتند بى آنكه اعتماد جامعه را بخود جلب نمايند. اين امر، شكاف بين “دولتى ها” و“ملتى ها” را عميق تر ساخت بطوريكه كارها و اقدامات “دولتى ها” هيچ ربطى به خواست و علاقه “ملى ها” نيافت.
از طرف ديگر: سركوب ها و تجربه هاي تاريخي به مردم ما نشان داده بود كه “زبانِ سرخ، سرِ سبز مى دهد بر باد!” بنابراين: فرهنگ “تقيه” و “دروغ مصلحت آميز، به ز راستِ فتنه انگيز” به نوعى اخلاق و ارزش اجتماعى بدل گرديد. همهء اين عوامل، ترديد و تزلزل و بدبينى نسبت به مقولهء “سياست” را تشديد و تقويت كرد. اين تلقى كه سياست، بى پدر ـ مادر است نشان دهندهء ترديد و بدبينى جامعه ما نسبت به “سياست” است.
بدين ترتيب: مردم از كوچه ها و خيابان هاى سياست و اجتماع به زاويه “خانه”ها رانده شدند و خانه، “مأمن امن”، “خلوت انس” و “كانون گرم خانواده” گرديد. اين امر، ضمن تضعيف حس مسئوليت اجتماعى، شكاف تاريخى موجود بين “دولت” و “ملت” را عميق تر ساخت بطوريكه بهترين اقدامات و اصلاحات “دولتى ها”، نه تنها هيچ علاقه و اعتنائى در ميان “ملتى ها” (ملى ها) بوجود نياورد بلكه عموماً باعث مخالفت “مليون” گرديد.
رواج ماركسيسم ـ لنينيسم در ايران و خصوصاً رونق مبارزات چريكى، به نيهيليسم ويران ساز روشنفكران ما، روح تازه اى بخشيد و حس مسئوليت شهروندى در نوسازى يا مهندسى اجتماعى را ضعيف و ضعيف تر ساخت بطوريكه در مبارزه با حكومت وقت، حتى به نابودى منابع آب رسانى و انفجار شبكه هاى توليد برق پرداختند، گوئى كه روح چنگيز يا تيمور لنگ در ما حلول كرده بود.
در تواريخ دوره ء تيمورى آمده است كه در حمله شاهرخ تيمورى به سيستان (در سال ١٢٩٤ ميلادى) وقتى لشگريان شاهرخ از محاصره و فتح سيستان، خسته و مأيوس شدند، ميرساقى (مشاور سلطان شاهرخ كه جمعى از اقوام او بدست سيستانى ها كشته شده بودند) به سلطان شاهرخ گفت: “نوعى از فتح اينست كه كل مملكت را خراب سازيم و بندها (سدها) را از رود هيرمند برداريم”… لذا سپاه سلطان شاهرخ را بر سرِ سد “هاونگ” آوردند. هاونگ سدى بود عظيم كه آبادى و رونق منطقه سيستان، از وجود آن بود بطوريكه محلات و شهرهاى دور ـ تا دوازده فرسنگ (حدود ٧٢ كيلومتر) از آب اين سد استفاده مى كردند سپاهيان شاهرخ، اين سد بزرگ و ساير سدها و بندها را خراب كردند و بقولى: “تيشه به ريشه مردم زدند و سدهاى چند هزار ساله را شكستند”.
تلاش : بهر حال از نظر شما اين دودلى و ترديد ملت ايران چگونه و با چه نتيجه اى خاتمه خواهد يافت؟ آيا وطن پرستى و اشتياق بى پايان ايرانيان براى حفظ آب و خاك بار ديگر ما را در چنبره ء حكومت هاى استبدادى نخواهد گذاشت؟ يا اينكه ما قادر خواهيم شد در پيوند آزادى و دموكراسى از يكسو و حفظ امنيت، تماميت ارضى و حكومتى قدرتمند اما دمكراتيك از سوى ديگر راهى بيابيم؟
ميرفطروس : در حوزه ء آزادى و دموكراسى ـ متأسفانه ـ ما داراى تمرين و تجربه چندانى نيستيم. دوره هاى كوتاه آزادى هاى سياسى (در بعد از مشروطيت و سال هاى ١٣٢٠-١٣٣٢) هم چندان موفق و پر بار نبوده زيرا احزاب و ايدئولوژى هاى سياسى آن زمان بيشتر به شور مردم تكيه داشتند تا به شعور مردم.
پس از استقرار امنيت اجتماعى، توسعه صنعتى و رفاه نسبى مردم، ظاهراً محمد رضاشاه، در نظر داشت كه با ايجاد فضاى باز سياسى، جامعه را بتدريج به سمت اصلاحات سياسى و تمرين دموكراسى هدايت كند و گويا تشكيل جناح هاى پيشرو، سازنده و انديشمند (در سال ١٣٥٤/١٩٧٥) در درون رژيم براى انجام اصلاحات تدريجى سياسى در جامعه بود. اينكه اين اصلاحات سياسى، ضعف ها و محدوديت ها و نارسائى هاى خودش را داشته، هيچ ترديدى نيست، اما سئوال اينست كه روشنفكران ما ـ يعنى اپوزيسيون و مخالفان رژيم شاه ـ براى ارتقاء اين اصلاحات سياسى، چه طرح و برنامه اى ارائه كرده بودند؟ اين را به اين خاطر مى گويم كه يك نظام سياسى را تنها سران آن تعيين نمى كنند، بلكه اپوزيسيون نيز در هدايت يا انحراف آن، نقش مهمى دارد. با توجه به بى اعتنائى روشنفكران ما به اصلاحات اجتماعى رژيم شاه، اينكه الآن و امروز بسيارى ـ چراغ بدست ـ در بدر بدنبال “جناح اصلاح طلب” در درون رژيم اسلامى هستند و براى پاره اى اصلاحات، به آستانهء “دوم خرداد”، دخيل بسته اند، نه تنها طنز تاريخ، بلكه بيشتر يك ريشخند تاريخ است!
بهر حال من فكر مى كنم كه با اين فرهنگ فرتوت سياسى، با اين امام زاده بازى هاى سياسى ـ مذهبى، ما راه درازى براى رسيدن به جامعه مدنى و دموكراسى در پيش داريم. هنوز بسيارى از دوستان ما، در فضاى دسته بندى هاى قبل از انقلاب، نفس مى كشند، از نقدهاى صريح و صادقانه، فرو مى ريزند و چنگ بر چهره ء حقيقت مى كشند. از “آزادى” و “جامعه مدنى” سخن ها مى گويند ولى در نشريات و راديوهاى خويش!، “غير خودى”ها را سانسور و حذف مى كنند. بسيارى از رهبران و بزرگان سياسى ما هم ـ هنوز ـ از گورستان ها و روح مردگان، “الهام” مى گيرند. با اينهمه بنظر من همين انتخابات هاى نيم بند در سال هاى اخير (با همه ضعف ها و محدوديت هاى شان) وسيله مناسبى براى ابراز اراده جمعى و بهترين آموزشگاه دموكراسى است. همين تجربه هاى آرام و مسالمت آميز باعث بازگشت اعتماد عمومى به سياست و سبب اعتقاد مردم به ارزش و اهميت رأى شان مى شود. پس از ٢٣ سال تجربهء يكى از خونين ترين و هولناك ترين حكومت هاى جهان معاصر، ملت ما اينك در آستانه خيزش ها و جنبش هاي عظيم و سرنوشت ساز است.تجربۀ مشروطيت و ديگر جنبش هاى اجتماعى در ايران معاصر اين حقيقت را آشكار مى كنند كه ملت ما، در پرورش اتحاد و اتفاق و درهم آميزى و همآوازى عليه استبداد، اقدامات حيرت انگيزى از خود نشان داده است، در اين رابطه چيزى كه اين روزها فكرم را مشغول كرده اينست كه صدها و هزارها روشنفكر، نويسنده، دانشمند، دانشگاهى، حقوقدان و هنرمند ايرانى در خارج از كشور حضور دارند اما اين جمعيت عظيم تا حال هيچ اقدام كارسازِ مشتركى براى حمايت از مبارزات مردم ما جهت استقرار آزادى و دموكراسى در ايران انجام نداده اند هرچند گروه هائى ـ بشكل جزيره هاى پراكنده ـ در اين راه كوشيده اند و مى كوشند، اما در اين شرايط حساس داخلى و منطقه اى، حمايت از مبارزات مردم ما ـ خصوصاً زنان، دانشجويان، معلمان و روزنامه نگاران ـ به همت و همبستگى هاى بيشترى نياز دارد. رژيم اسلامى ايران نه تنها امكانات اقتصادى و مادى جامعه ما را چپاول و نابود كرده، بلكه ـ مهمتر از همه ـ غرور ملى و روحيه انسانى مردم ما را به تباهى كشانده است، با اينهمه آقاى خامنه اى و رفسنجانى دائماً تكرار مى كنند كه “رژيم اسلامى ايران، آزادترين و دموكرات ترين رژيم هاى جهان است” يا “رژيم اسلامى همواره متكى بر حمايت هاى عظيم ملت ايران است”.
بر اساس همين ادعاهاى آقاى خامنه اى و رفسنجانى، ايكاش ١٥٠ تا ٢٠٠تن از روشنفكران و انديشمندان و نويسندگان، دانشگاهيان و هنرمندان بنام ايرانى مقيم خارج از كشور، طى نامه سرگشاده اى به رهبران و سران كشورهاى جهان (خصوصاً اروپا و آمريكا) خواستار شوند كه رژيم جمهورى اسلامى را براى انجام يك رفراندم آزاد و دموكراتيك(زير نظر ناظرين بين المللي) جهت احراز مشروعيت يا عدم مشروعيت آن، تحت فشار قرار دهند، با اين تأكيد كه هرگونه قرارداد تجارى و خصوصاً معاهده ء نفتى از سوى اين كشورها با رژيم اسلامى قبل از انجام اين رفراندم و احراز مشروعيت سياسى رژيم، از نظر ملت ايران، غيرقانونى و باطل خواهد بود.
بهتر است كه تهيه و تدارك اين نامهء سرگشاده توسط يك يا چند انجمن ايرانى فعال در زمينه حقوق بشر و بوسيله شخصيت هاى موجّه و شناخته شده اى (مانند آقاى دكتر عبدالكريم لاهيجى) انجام شود. من فكر مى كنم كه انتشار اين نامه و امضاء ها، فصل تازه اى در مبارزات مردم ما خواهد بود و افكار عمومى جهان را نسبت به اين خواست عادلانه و مشروع ملت مابسيج خواهد كرد.
امضاء ١٥٠-٢٠٠ تن از معروف ترين چهره هاى سياسى، دانشگاهى، حقوقى، هنرى و فرهنگى (از طيف هاى مختلف فكرى و سياسى) در پاى اين نامه سرگشاده، مى تواند نشانه اى از خواست و اراده عمومى ملت ما باشد كه با توجه به شرايط داخلى، منطقه اى و جهانى، بى شك كارساز و راهگشا خواهد بود. شايد آقاى خامنه اى و رفسنجانى قبل از وقوع واقعه، “صداى انقلاب مردم” را بشنوند و به خواست و اراده ملت ما گردن نهند!
تلاش : شما با نظريه “تجددطلبى وارونه” (يعنى مدرنيته اى كه عنصر “فرديت” و “حقوق فردى” در آن غايب بوده و ناگزير نمى توانسته نتايجى جز باقى ماندن كشور در عقب ماندگى ببار آورد) موافق نيستيد. آيا از نظر شما “فردگرائى” و “حقوق فردى” لزوماً عنصر محورى رشد و شكوفائى همه جوامع از جمله جامعه ما نيست؟
ميرفطروس : من در سراسر اين گفتگو، كوشيده ام تا نشان دهم كه چرا و چگونه به علت فقدان مالكيت خصوصى، مفهوم “فرد” و “حقوق فردى” در تاريخ و فرهنگ ما نتوانست شكل بگيرد و روى همين اصل، چرا تجدد و جامعه مدنى در ايران قوام و كمال نيافته است. در واقع، ايران در حملات و هجوم هاى پى در پى ايلات و عشاير از تكامل طبيعى و رشد موزون تاريخى باز ماند و برخلاف جوامع غربى، دچار تأخيرها يا وقفه هاى متعدد در رسيدن به تجدد و جامعه مدنى گرديد.
واضعان اصطلاح “تجددطلبى وارونه” در بررسى علل عدم رشد و شكوفائى تجددگرائى در ايران ـ اساساً ـ به نمونه يا مدل جوامع غربي (اروپائى) نظر دارند و خواهان همان مدرنيته اروپائى در ايران هستند در حاليكه گفته ايم كه بدلايل تاريخى، جغرافيائى، سياسى و اجتماعى، تفاوت هاى بنيادين و اساسى، جامعه ايران را از جوامع غربى متمايز مى سازد (از جمله و خصوصاً منشاء پيدايش دولت در ايران، سلطه مالكيت دولتى بجاى مالكيت خصوصى، استبداد پايدار سياسى، توزيع قدرت از بالا به پائين، گسست ها و انقطاع هاى متعدد تاريخى و در نتيجه: فقدان تحولات تاريخى دوران ساز، مثل رنسانس ـ در كشور ما) … اگر بپذيريم كه در غرب، تجددگرائى و دموكراسى همراه و همزاد سرمايه دارى بوده اند، بنابراين، در غياب سرمايه دارى در ايران، سخن گفتن از مدرنيته يا تجددگرائى به سبك غرب، “سالبه به انتفاء موضوع” است.
مى خواهم بگويم كه مى توان از روى مدل هاى اروپائى براى جامعه ايران، “نسخه”ها نوشت، اما همانطوريكه ديديم هيچيك از اين “چه بايد كرد؟”ها راهگشاى جامعه ما نبوده است. از اين ديدگاه است كه من به يك راه حل ايرانى، يك جامعه مدنى ايرانى و به يك تجددگرائى ايرانى مى انديشم يعنى: راه حلى كه ضمن شناخت تاريخ و فرهنگ ايران با ضرورت ها و بضاعت هاى جامعه امروز ايران، همساز و سازگار باشد، راه حلى كه ضمن اخذ و اقتباس از جوانب مثبت و سازنده ء تمدن غربى (مثل حقوق بشر، آزادى، دموكراسى، لائيسيته، صنعت و تكنولوژى) از آفت “غرب زدگى” نيزبدور باشد.
واضعان اصطلاح “تجددطلبى وارونه” ظاهراً مخالف چنين راه حلى هستند و معتقدند كه “بد” و “خوب” كردن مظاهر تمدن يا تجدد غرب، نادرست و ناصواب است. مثلاً در كتاب”تجدد طلبى و توسعه در ايران معاصر” كه بخش هائى از آن در همين نشريه “تلاش” چاپ شده، نويسنده محترم معتقدند:
“تجزيهء تمدن غربى به مؤلفه هاى خوب و بد… خصلت عمده تجددطلبى وارونه است.” … و يا: “ويژگى هاى تجددطلبى وارونه، تجزيهء تمدن جديد غربى به عناصر تشكيل دهنده آن از مفيد و غيرمفيد، درست و نادرست، لازم و غيرضرور است”… و يا: “هيچ دليلى وجود ندارد بپذيريم كه رضاشاه واقعاً جوهر تمدن غربى را دريافته بود و مى خواست ايران را بسوى يك جامعه متجدد و از نوع غربى سوق دهد…”.
اينگونه نظرات، آيا يادآور نظرات كسانى نيست كه در چند دهه پيش معتقد بودند: “ايرانى از سر تا پا بايد فرنگى گردد”. واقعاً! كدام ساختار اقتصادى يا كدام بافتار فرهنگى ـ اجتماعى ايران شبيه به غرب بود تا بر اساس آن، رضاشاه بتواند “واقعاً جوهر تمدن غربى” را درك كند؟ و اساساً با آن ساختار ايلى ـ قبيله اى، او چگونه مى توانست “ايران را بسوى يك جامعه متجدد از نوعى غربى سوق دهد”؟ بنظر من نه تنها رضاشاه، بلكه حتى دكتر محمد مصدق (كه تحصيلات عالى حقوق را در غرب بپايان برده و ظاهراً “جوهر تمدن غربى” را نيز بخوبى درك كرده بود) نيز نمى توانست تجددگرائى و جامعه مدنى ـ از نوع غربى ـ را در ايران پياده كند، همچنانكه تفكر سياسى وى نيز با انديشهء سياسى مدرن (از جمله با دموكراسى و حكومت قانون) تفاوت هاى آشكار داشته است (چيزى كه نويسنده محترم ـ به درستى ـ آن را نشان داده اند).
در بررسى نظرات واضعان “تجددگرائى وارونه” مى توان به انتقادات يا سئوالات ديگرى پرداخت، از جمله:
آيا واقعاً: “بالا رفتن آگاهى و دانش (كه اينهمه مورد تأكيد تجددطلبان زمان مشروطه بود) موجب تحول در انديشه سنتى و سازگارى آن با اسباب و لوازم دنياى مدرن نمى گردد”؟ (ص ٢٤)
آيا: “تجدد، قبل از اينكه به سواد و دانش و آگاهى مربوط باشد، بيشتر به اصول عقيدتى و ارزش ها بستگى دارد”؟ (ص ٢٧)
آيا واقعاً: “تحول در ارزش ها، الزاماً نيازى به گسترش آگاهى و دانش ندارد”؟ (ص ٢٨) لذا: اين سخن فلاسفه كه گفته اند: “آگاهى، نردبان آزادى است” آيا نادرست است؟
آيا واقعاً: “ما از خود هيچگاه علوم انسانى (يعنى شعر و ادبيات و تاريخ و فلسفه) نداشته ايم و نداريم و اين علوم (انسانى) تنها در حوزهء انديشه جديد قابل تصوراند؟” (ص ٥٥) پس آيا نمايندگان واقعى اين علوم انسانى، يعنى حافظ، سعدى، مولوى، فردوسى، بيهقى، ابن سينا، خيام و شاملو در تاريخ و فرهنگ ما خيالى يا مجعول اند؟
آيا: “با اشغال نظامى ايران توسط متفقين و سقوط رضاشاه… وعده و وعيدهاى عريض و طويل پيشرفت و تجدد… توخالى از آب در آمد… و تجددطلبى اقتدارگرايانه رضاشاهى مفتضحانه رنگ مى بازد؟” (ص ٤١)
آيا اشاره نويسنده به عدم مقاومت پايدار ارتش كوچك و نوپاى ايران (در حمله ناگهانى ارتش هاى مجهز شوروى و انگليس به ايران در جنگ جهانى دوم) و تلقى آن به عنوان “فروپاشى سريع وحيرت انگيز” (ص ٤٢) واقعاً منصفانه است؟
با توجه به فقدان مالكيت خصوصى و عدم پيدايش مفاهيم فرد و حقوق فردى و روند ناموزون تكامل اجتماعى در ايران، آيا رضاشاه و محمد رضاشاه (مثل پادشاهان بى لياقت قاجار) مى بايستى دست روى دست مى گذاشتند و تا پيدايش شرايط فوق، براى نوسازى و تجددگرائى در ايران هيچ اقدامى نمى كردند؟
ما مى توانيم ـ به حق ـ مخالف اقتدارگرائى يا ديكتاتورى دوران رضاشاه و محمد رضاشاه باشيم، اما كدام انصاف علمى مى تواند به تحولات بنيادى و ايران سازِ آن دوران چشم فرو بندد و يا اين تحولات را خوار بى مقدار جلوه دهد؟ (اشاره به تحولات ساختارى دوران رضاشاه يا محمد رضاشاه، در حوزه ء بحث هاى ما نيست اما تورّقى كوتاه در كتاب “سالار زنان ايران” فقط گوشه اى از تحولات گسترده اين دوران ـ مربوط به حقوق و آزادى ها و جايگاه اجتماعى زنان ايران ـ را روشن مى كند.)
بنظر من: اگر ارتش مدرن و مجهز صدام حسين ـ با همهء حمايت هاى جهانى اش در طول ٨ سال جنگ ـ نتوانست ميهن ما را تصرف كند و از ايران،كويت ديگرى بسازد، و يا طالبان حاكم بر ايران در طول بيست و چند سال آموزش و پرورش همه جانبه و تبليغات گسترده، اگر نتوانستند از ايران يكافغانستان ديگر بسازند، از جمله به يُمن وجود مبانى و ميراث هاى تجددگرائى آن دوره بوده است.
نويسنده محترم در بررسى موانع تحول اقتصادى ـ اجتماعى در ايران كنونى ـ بدرستى ـ معتقدند كه “يك شبه نمى توان همگى اصلاحات ريشه اى و ساختارى را عملى نمود” (ص ١٤٢) “اين راه ـ يقيناً ـ دشوار و پيچيده است” (ص ١٤٣) “در ايران به شيوه ء كشورهاى پيشرفتهء صنعتى ـ مانند انگلستان ـ نمى توان خصوصى سازى نمود، زيرا ساختار مالى، اقتصادى و حقوقى مناسب براى اين كار در كشور ما وجود ندارد” (ص ١٤٠)… با اينحال در ارزيابى دوران رضا شاه و محمد رضاشاه و مصدق، اين ملاحظات ساختارى را از ياد مى برند و خواستار “تجددگرائى از نوع غربى” مى شوند!
تلاش : تلاش: شما در كتاب “رو در رو با تاريخ” گفته ايد كه: “برخلاف ديگر انقلاب هاى مهم جهان كه در شرايط انحطاط اجتماعى رخ داده اند، انقلاب سال ٥٧ ايران در دوران رشد و توسعه ملى و رونق تجدد اجتماعى روى داده است”، در حاليكه آنچه را كه شما دوران رشد توسعه ملى و رونق تجدد ارزيابى مى كنيد، متفكران ديگر، دوران تسلط انديشه ناسيوناليستى متمايل به غرب كه فاقد آزادى، ليبراليسم سياسى، احترام به حقوق و آزادى هاى فردى و قانونمدارى بوده مى دانند. آنها بر اين نظرند كه تنها به دليل همين بى توجهى و پايمال ساختن مؤلفه هاى فوق در ايران، آن تفكر ناسيوناليستى غرب گرا در كنار ساير ايدئولوژى هاى ديگر موجب شكست يا بهتر بگوئيم پا نگرفتن جامعه مدنى و عدم رشد و توسعه همه جانبه كشور گرديده. نظر شما در باره اينگونه تحليل ها چيست؟
ميرفطروس : حقيقت اينست كه من به تحليل هاى عاميانه ماركسيستى و تئورى هاى ساده انگارانهء “اختناق سياسى = انقلاب” اعتقادى ندارم چرا كه تحولات سياسى در كره جنوبى، برزيل و خصوصاً اسپانيا و شيلى نشان مى دهند كه اين كشورها ـ عليرغم مشكلات عظيم سياسى و تنش هاى عميق اجتماعى توانستند بدون انقلاب از حكومت هاى فردى و استبدادى به آزادى و دموكراسى سياسى سير نمايند. بهمين جهت، من با نظر شما و دوستان ديگر مبنى بر اينكه: “تنها همين بى توجهى و پايمال كردن آزادى هاى سياسى موجب شكست توسعهء همه جانبهء كشور گرديد” موافق نيستم.
از اين گذشته، روند مدرنيسم و توسعه و تجدد اجتماعى در ايران، سبب پيدايش طبقه متوسط شهرى شده بود كه بتدريج بر اختناق و ساختار سياسى رژيم شاه تأثير گذاشته بود و بطوريكه گفتم پيدايش جناح هاى انديشمند و سازنده و پيشرو، و فضاى باز سياسى،نشانه هائى براى ايجاد اصلاحات در ساختار سياسى رژيم بود.
گفتنى است كه بى توجهى به آزادى و دموكراسى مختص رضاشاه يا محمد رضاشاه نبود بلكه اين بى توجهي، در عقايد بيشتر روشنفكران اين دوره نيز وجود داشت با اين تفاوت اساسى كه در نزد روشنفكران عصر رضاشاه، احالۀ دموكراسى و آزادى هاى سياسى به آينده اى نامعلوم به علت ساختار اجتماعى و فقدان شرايط ذهنى و فرهنگى جامعه (خصوصاً بى سوادى عمومى) بود، در حاليكه در دوران محمد رضاشاه ، مقولاتى مانند آزادى و دموكراسى در باور روشنفكران ما، مقولاتي “بورژوائى” و “متعفّن” قلمداد مى شدند، لذا در دستگاه فكرى و مفهومى روشنفكران ما ـ اساساً ـ جائى نداشتند. به عبارت ديگر: جامعه توحيدى روشنفكران دينى يا جامعه سوسياليستى روشنفكران لنينىِ ما زمانى مى توانست متحقق گردد كه از نقيض آن (يعنى آزادى و دموكراسى) اثرى نباشد. ادبيات و ايدئولوژى هاى سياسى ٣٠-٤٠ سال قبل از انقلاب ٥٧ بهترين شاهد اين مدعا است، مثلاً جلال آل احمد (يعنى معروف ترين و جنجالى ترين روشنفكر و نويسنده آن زمان) معتقد بود كه “ما نمى توانيم از دموكراسى غربى سرمشق بگيريم… احزاب و سازمان هاى سياسى در كشورهاى غربى منبرهائى هستند براى تظاهرات ماليخولياآميز آدم هاى نامتعادل و بيمارگونه… لذا تظاهر به دموكراسى غربى، يكى از نشانه هاى بيمارى غرب زدگى است”.
من به بسيارى از روشنفكران عصر محمد رضاشاه “روشنفكران هميشه طلبكار” لقب داده ام، روشنفكرانى كه در دستگاه فكرى و فلسفى شان نه تنها هيچ طرح و برنامه اى براى نوسازى كشور يا مهندسى اجتماعى نداشتند بلكه ضمن چشم بستن بر تحولات جارى جامعه، مسيح وار، همواره صليب يك “نه بزرگ!” را بر شانه هاى خويش حمل مى كردند و همانطور كه گفتم بى آنكه بدانند يك نظام سياسى را تنها عوامل آن نظام تعيين نمى كنند، بلكه اپوزيسيون و مخالفان نيز در سازندگى يا تخريب آن نظام، نقش دارند. گويا در خطاب به اين دسته از روشنفكران و رهبران سياسى بود كه افلاطون مى گويد:
“اى فرزانگان! اگر شما از حكومت دورى كنيد، گروهى ناپاك آنرا اشغال خواهند كرد”.
با آن “نه بزرگ!” و با آن “جبههء امتناع” بود كه روشنفكرانى مانند جلال آل احمد در برابر اصلاحات اجتماعى شاه يا به نفى و انكار پرداختند و يا معتقد شدند كه: “خليل ملكى سوسياليسم را در دهان حكومت شاه گذاشته است و شاه اين برنامه ها (اصلاحات ارضى، حقوق زنان و كارگران، تحصيل و تغذيه رايگان، سپاه دانش و…) را از امثال خليل ملكى دزديده است” … و كسى (حتي رهبران جبهه ملى) در آن ميانه نبود كه بگويد: “بسيار خوب، چه مانعى دارد؟ حالا كه شاه طرح و برنامه هاى خليل ملكى را پذيرفته و اجرا مى كند، چرا ما از آن حمايت و پشتيبانى نكنيم؟”… با اين خصلت”روشنفكران هميشه طلبكار” بود كه جلال آل احمد ـ بعنوان معروف ترين و تأثيرگذارترين نويسنده و روشنفكر آن زمان ـ در باره تحولات و اصلاحات اجتماعى دوران محمد رضاشاه ـ غيرمنصفانه ـ چنين قضاوت مى كرد:
“حكومتى كه در زير سرپوش “ترقيات مشعشعانه”، هيچ چيز جز خفقان و مرگ و بگير و ببند نداشته است”!!
او ـ و بسيارى از روشنفكران آن زمان ـ با غرب ستيزى و با ايجاد رابطه بين ماشينيسم و فاشيسم ـ در واقع عقل ستيزى و بدويّت روستائى خود را پنهان مى كردند.
ما ـ جوانان و دانشجويان آن دوره ـ در چنان فضائى از بى خِرَدى هاى سياسى ـ فرهنگى باليديم و با “نون والقلم” و “سنگى بر گورى”ى آل احمدها ـ در واقع ـ سنگى بر گور تجددگرائى و توسعه ملى گذاشتيم.
مى خواهم بگويم كه در آن زمان، ريش سفيدان سياست و فرهنگ ما با شعار “اصلاحات اجتماعى آري!، استبداد سياسى، نه!” مى توانستند به تعادل و تفاهم اجتماعى كمك كنند و با حمايت از اصلاحات رژيم در جهت تجدد ملى و توسعه اجتماعى، از سوق دادن جامعه به يك انقلاب وهم آلود جلوگيرى كنند… اصلاً در شرايط دشوار و حساس است كه روشنفكران واقعى جَنَم عقلى و جسارت اخلاقى خود را نشان مى دهند و بى هراس از سرزنش هاى “خار مغيلان” به راهيابى و چاره جوئى هاى عقلانى، همت مى كنند به اين معنا، در تاريخ معاصر ايران من فقط سه نفر را مى شناسم كه عقلانيت سياسى، شهامت اخلاقى و فضل و فرهنگ را با هم داشتند: يكى محمد على فروغى (ذكاء الملك) بود، يكى خليل ملكى و سومى هم: دكتر غلامحسين صديقى…
روشنفكران عصر مشروطيت و رضاشاه ـ اساساً ـ متكى بر انديشه هاى متفكران عصر روشنگرى فرانسه (مانند روسو، ولتر و منتسكيو) بودند، در حاليكه روشنفكران عصر محمد رضاشاه ـ عمدتاً ـ متكى بر آراء و عقايد لنين و ماركس و مائو و چه گوارا (و حتى انور خوجه!!) بودند، (به نظر من، اين دوره، يكى از فقيرترين و حقيرترين دوران هاى انديشه سياسى در ايران بشمار مى رود). روشنفكران عصر مشروطه و رضاشاه در پى نوسازى و مهندسى اجتماعى بودند، در حاليكه روشنفكران عصر محمد رضاشاه ـ عموماً ـ در پىِ سرنگونى و ويرانى:
” سقوط عاطفه هاى لطيف را در خود
بايد
امشب جشن بگيرم
من، اين زمان، رسا و منفجرم
ـ مثل خشم ـ
و مثل خشم
توانايم
و مى توانم ديوان شعر حافظ را
بردارم
و برگ برگش را
با دست هاى خويش
پاره پاره كنم
و مى توانم در رهگذار باد
قد افرازم
و باغى از شكوفه و شبنم را
پرپر كنم
و مى توانم حتى
ـ حتى از نزديك ـ
سر بريدن يك تا هزار برّه ء نوباوه را
نظاره كنم…
كه گفته است كه ويران شدن تماشائى نيست؟
كه گفته است كه ويران شدن غم انگيز است؟
جنوب شهر ويران خواهد شد
ـ و جاى هيچ غمى نيست ـ
جنوب شهر را آوار آب
ويران خواهد كرد
شمال شهر را
ويرانى جنوب…”
اين نيهيليسم هولناك، اين فلسفه ويرانگر، و اين فرهنگ خشونت و خون كه مى توانست ـ به راحتى ـ “باغى از شكوفه و شبنم را، پرپر كند” و ـحتى از نزديك ـ “سر بريدن يك تا هزار برّه ء نوباوه را نظاره كند”، فرهنگ و فلسفهء تقريباً همهء شاعران و روشنفكران ما بود، (از آن شاعر معروفى كه اولين بار خمينى را “امام” و “مجاهد دربند” (!!؟) ناميد تا آن شاعر معروف ماركسيستى كه براى “عباى پيغمبر” شعر و ترانه سرود!)با اين بضاعت فكرى و فلسفى ـ بارها ـ از خودم پرسيده ام: “اگر ما بجاى رضاشاه يا محمد رضاشاه بوديم، آيا بهتر عمل مى كرديم؟” و پاسخ داده ام: “مُسلّماً نه!”.
اين گذشتهء بى افتخار بايد ما را در نگاه و بررسى شخصيت هاى گذشته فروتن تر كند. بنظر من: هم ميرزا تقى خان اميركبير، هم ميرزا محمد حسين خان سپهسالار (مشيرالدوله)، هم رضاشاه و هم مصدق و محمد رضاشاه، ايران را سربلند و آباد مى خواستند، اگر چه ـ هر يك ـ محدوديت ها، ضعف ها و اشتباهات خود را داشتند…
تلاش : چرا اين پنج نفر؟…
ميرفطروس : به چند دليل مشخص:
اولاً در پيوند با بحث ما (در رابطه با تجدد گرائى در ايران). بنظر من تجددگرائى و اصلاحات اجتماعى در ايران با ميرزا تقى خان اميركبير و ميرزا حسين خان سپهسالار (مشيرالدوله) آغاز شد و سپس با اقدامات رضاشاه و مصدق و خصوصاً محمد رضاشاه، ادامه و گسترش يافت.
دوم: بخاطر ضعف ها و محدوديت ها و اشتباهات سياسى هر يك از آنها:
ميرزا تقى خان اميركبير، بخاطر سركوب خونين جنبش عظيم و اصلاح طلبانهء “بابيّه”،
ميرزا حسين خان سپهسالار (كه فريدون آدميت، عصر او را “عصر حكومت قانون” ناميده) بخاطر عقد قرارداد “رويتر” و واگذارى امتيازات اسارت بار به دولت انگليس،
رضاشاه: بخاطر استبداد سياسى اش و خصوصاً اشتباهش در تجديد قرارداد “دارسى” (با وجود اينكه او ابتدا متن اوليه قرارداد دارسى را در حضور وزيرانش پاره كرده و با عصبانيت در شعله هاى آتش انداخته بود).
دكتر محمد مصدق: بخاطر اتكاء بيش از اندازه بر شور مبارزاتى مردم، انحلال مجلس هفدهم، اعتماد بيش از اندازه به آمريكائى ها و خصوصاً: رد طرح معقول و مناسب بانك جهانى در باره اختلاف با شركت نفت انگليس،
و بالاخره محمد رضاشاه: بخاطر خودكامگى و عدم علاقه اش از انتقاد و طرح ضعف ها و نقص ها و خصوصاً زندانى شدن در حصارى از آدم ها و عناصر “بله قربان گو” و در نتيجه: تأخير در شنيدن“صداى انقلاب مردم” و…
به هر حال در باره انقلاب ٥٧، حدود ١٠ سال پيش، من مسائلى را طرح كرده ام (ديدگاه ها، چاپ دوم، صص ٨٥-١٠٧)، اينك با اشاره كوتاه به آن مسائل، مى توان ملاحظات يا پرسش هاى تازه اى را مطرح كرد:
معمولاً انقلاب ها يا علل داخلى دارند يا علل خارجى. در باره علل و زمينه هاى داخلى انقلاب ٥٧ بايد گفت كه تا ٦ ماه پيش از سال ٥٧ هيچ نشانه اى از يك انقلاب ـ آنهم از نوع اسلامى آن ـ در ايران وجود نداشت. رژيم شاه اگر چه با دشوارى هائى در زمينهء گرانى اجناس و كمبود مسكن روبرو بود، اما اين مشكلات آنچنان نبود كه آبستن يك انقلاب عظيم باشد.
از نظر اقتصادى، در آستانه انقلاب ٥٧ درآمد سرانه مردم اگر چه به شكل ناعادلانه اى توزيع مى شد با اينحال در مقايسه با ديگر كشورهاى در حال توسعه، رقم بالائى بود (بيش از دو هزار دلار) اكثريت مردم شهرها نسبت به سال هاى پيش، وضع مادى بهترى داشتند و طبقه متوسط شهرى (كارمندان و حقوق بگيران) از رفاه مناسبى برخوردار بودند. در اين ميان، آتش سوزى “سينما ركس آبادان” (در مردادماه ٥٧) به تأثرات و هيجانات مردم دامن زد. اين فاجعه هولناك (كه بدست مذهبى هاى متعصب هوادار خمينى انجام شده بود) بُعد تازه اى به مبارزات مردم عليه شاه داد.
در عرصهء خارجى، رژيم شاه نه مديون بانك هاى خارجى بود و نه در جنگ با همسايگانش (مثلا عراق) ضعيف و ناتوان شده بود بلكه از نظر مالى و اقتصادى، ايران در آن زمان داراى چنان قدرت و بضاعتى بود كه به بسيارى از كشورهاى اروپائى و آسيائى و آفريقائى وام و يا كمك مالى داده بود، هر چند كه درآمدهاى سرسام آور نفتى و بى برنامه گى هاى رژيم در سرمايه گذارى درست اين درآمدها، باعث نوعى اختلال در ساختار اقتصادى ايران شده بود.
بنابراين در باره علل و عوامل انقلاب ٥٧، مى توان اين ملاحظات يا سئوالات را مطرح كرد:
١ ـ حضور اتحاد جماهير شوروى سوسياليستى در مرزهاى ١٩٠٠ كيلومترى با ايران و تحركات و تحريكات دائمى اين دولت براى دست يابى به آب هاى خليج فارس و سلطه بر ايران (توسط حزب توده و عوامل و سازمان هاى وابسته)
٢ ـ تحولات سياسى در افغانستان و ايجاد يك رژيم كمونيستى وابسته به شوروى و خصوصاً حضور “ارتش سرخ” در اين كشور آيا خطر كمونيسم در ايران و در نتيجه: ضرورت ايجاد يك “كمربند سبز” در مقابله با “ارتش سرخ” را در ذهن و ضمير دولت هاى غربى (خصوصاً آمريكا) تقويت نكرده بود؟
٣ ـ استقلال طلبى هاى شاه در ميان كشورهاى منطقه و خصوصاً رهبرى وى در هدايت سازمان “اوپك” جهت استقلال و افزايش قيمت نفت و انعكاسات اين افزايش قيمت يا “شوك نفتى” بر اقتصاد اروپا و آمريكا و خصوصاً تهديدات صريح شاه در افزايش هرچه بيشتر قيمت نفت و سپردن تأسيسات نفتى ايران به دست متخصصان و مهندسان ايرانى و… آيا مورد رضايت يا خوشايند دولت هاى آمريكائى و اروپائى بوده؟
٤ ـ سوداى شاه در ايجاد يك ارتش مدرن و بسيار قدرتمند (با توجه به حساسيت ژئوپوليتيكى ايران در منطقه) و تلاش هاى پى گير شاه براى خريد و احداث نيروگاه اتمى و ارتقاء ايران به يك قدرت اتمى در منطقه، آيا باعث نگرانى دولت هاى اروپائى و آمريكائى نبود؟
٥ ـ “معاهده ء الجزاير” و مذاكرات پيروزمندانه شاه با رژيم عراق (صدام حسين) در استيفاى حقوق تاريخى ايران در شط العرب و رود كارون و در نتيجه: انتقال توجه ارتش عراق از مرزهاى ايران به اسرائيل و شعارهاى ضد اسرائيلى رژيم عراق (كه بعد از جمال عبدالناصر، سوداى رهبرى “پان عربيسم” را در سر داشته)، تا چه حد مورد قبول و رضايت اسرائيلى ها و آمريكائى ها مى توانست باشد؟
٦ ـ همهء اين استقلال طلبى ها و خصوصاً تأكيد شاه بر ناسيوناليسم ايرانى و تاريخ تمدن ايران باستان آيا در ذهن و ضمير دولت هاى آمريكا و اروپا از شاه تصوير يك “ياغى” يا “سركش” را تداعى نمى كرد؟
بهر حال در يادآورى انقلاب ٥٧ نمى دانم چرا هميشه اين سخن چرچيل يا يكى از وزيران امور خارجه انگلستان بيادم مى آيد كه گفته بود: “دولت انگليس در آسيادوستان دائمى ندارد بلكه منافع دائمى دارد”.
اين ها سؤالاتى است كه پس از ٢٣ سال فاصله، امروز مى توان بهتر و روشن تر به آنها پاسخ داد و از اين طريق مى توان به زمينه ها، علل و عوامل ظهور “امام خمينى” و ضرورت انقلاب ٥٧ پى برد. چيزى را كه ما ـ غالباً ـ فراموش كرده بوديم اين بود كه استقرار آزادى و دموكراسى به زيرساخت هاى اقتصادى ـ اجتماعى و فرهنگى مناسب و به ظهور طبقات يا اقشار معينى نياز دارد. به عبارت روشن تر دموكراسى، همزاد سرمايه دارى است. بهمين جهت است كه گفته ام: در يك جامعه فئودالى استقرار آزادى و دموكراسى غيرممكن است.
نوعى ماهيت گرائى مطلق در ارزيابى رژيم شاه (بعنوان يك رژيم وابسته و دست نشانده) روشنفكران و مبارزان ما را از درك تضادهاى محمد رضاشاه با دولت هاى اروپائى و آمريكائى باز داشت. در واقع، در فضائى از اشتباهات يا ندانم كارى هاى سياسى، هر يك از ما (هم رژيم شاه و هم روشنفكران ما) آتش بيارِ معركهء انقلاب بوديم…