Print This Post Print This Post
تازه‌ها


باجمشیدچالنگی و شاعران جنوب

 ازدفتر«بیداری ها و بیقراری ها»

11آذر1396/ 2دسامبر2017

فکرمی کنم که شاعران جنوبی دارای جان و جنَمی هستندکه بسیاردلپذیر است،نوعی دوستی های بی پیرایه و وفاداری های پایدار.باچنین اعتقادی،وقتی جمشیدچالنگی خواست تا قراری بگذاریم  و دیداری داشته باشیم،مشتاقانه پذیرفتم بااین تأکیدکه:«من دراینجا ازهمه بُریده ام وتقریباًبا کسی رابطه ندارم ولذا بهتراست همدیگررا تنها ببینیم»،یعنی همان حدیثِ نیما:

در  فروبندکه بامن دیگر

رغبتی نیست به دیدارکسی

فکرِاین خانه چه وقت آبادان

بود بازیچهء دستِ هوسی

بدین ترتیب،قرارشدتا نیم ساعتی کافه ای بخوریم وگپی بزنیم،بدون میکروفون و دوربین و صدا و سیما!.

ازهمان ابتداء- مانند دو سرِ سیم برق-همدیگررا گرفتیم.جمشیدچالنگی راازسال های 1350 می شناسم بامقالاتی که درمجلات فردوسی (عبّاس پهلوان)،«خوشه»(احمدشاملو)منتشرمی کرد،برادربزرگش-هوشنگ چالنگی- درآن زمان  شاعری آوانگاردبودکه با احمدرضا احمدی، بیژن الهی ودیگران ازشاعران معروف«موج نو»به شمارمی رفت،فروتن وفرهیخته.

درآن زمان،شهرهای جنوب ایران(خصوصاً مسجدسلیمان وبوشهر)ازقطب های اصلی شعروادبیات ایران بودودرقلب این قطب، منوچهرآتشی  بودکه بسان معلمی دلسوز وصمیمی، شاعران ونویسندگان جوان جنوب را زیرِپروبال خودگرفته بود.باهمّت وحمایت منوچهرآتشی بودکه شاعرانی مانندعلی باباچاهی،سیدعلی صالحی،بتول عزیزپور،غلامحسین سالمی،هرمزعلیپور،منوچهربهروزیان،ابوالقاسم ایرانی و…توانستندصفحات نشریات ادبی پایتخت را فتح کنند،بنابراین سخن محمدعلی بهمنی دربارهء جایگاه منوچهرآتشی بسیار درست است:
        تو آتشی و تمام من از تو شعله‌ور است

نه من،که روشنیِ نسلم از شماست هنوز

مارسل پروست در رُمان درخشان«درجستجوی زمان گُمشده»می گوید:«بهشت واقعی همان گذشتهء زیبائی است که ازدست داده ایم».صحبت باجمشیدچالنگی بیشترحدیثِ «گذشتهء زیبا»ئی بودکه دیگرنیست.دورانی که درخشان ترین دورهء فرهنگی وهنری ایران بود:ازکافه فیروزوکافه نادری   یادکردیم که مرکزتجمّع روشنفکران و شاعران و نویسندگان بود.از«ماناواز»و«موسیوپاپان» که درلباس های تمیز و مرتّب،چای و شیرینی های تازه و ارزان،«سِرو»می کردند،وازشاعران و نویسندگانی که با مهربانی،بالِ پروازیکدیگربودند و برخلاف امروز،به قول اسماعیل خوئی:«گربه های تفکّر،چندین فراوان نبودند».

چالنگی بااشاره به اهدای فروشِ چاپ پنجم کتاب«آسیب شناسی یک شکست»به زلزله زدگان کرمانشاه ،پرسید:«این علاقهء شما نسبت به کُردها و کرمانشاهی ها ازکجااست؟..».

گفتم:وقتی کتاب حلّاج منتشرشد،چاپ های متعدّدِ آن درماه های اولیّه ،هم برای من وهم برای ناشرکتاب  بسیارعجیب بود.درآن زمان درکرمانشاه کتابفروشی معروفی بودبنام«نیما» که بیشترین سفارش کتاب حلّاج ازهمان کتابفروشی می آمد.درگرمای تابستان 58،ناشرکتاب به من گفت:«چندروزی است که عده ای ازکُردها به انتشاراتی می آیند و می خواهندشمارا ببینند»…

با توجّه به وجودِ«داس ها و هراس ها» من درآن روزها چندان آفتابی نمی شدم ولی بااطمینان و اصرار دوست ناشرم ،درغروبی دلگیر به طرف انتشاراتی رفتم و ازدور دیدم که گروهی کُرد با قامت های حماسی و لباس های محلّی-بیرونِ انتشاراتی  منتظرند.باخاطری آسوده و آرام به طرف شان رفتم و خودم را معرفی کردم …و ناگهان در میان دست ها و قامت های حماسی شان  گُم شدم!…

گفتند:ماازکُردهای«کِرند»(کرمانشاه)هستیم و آمده ایم تاازشما بخاطرنوشتنِ کتاب حلّاج سپاسگزاری کنیم.ما«حَلَجی»(حلّاجی) هستیم که در کرمانشاه و دیگرنواحی کُردنشین زندگی می کنیم.درآئین های عقیدتی مان حلّاج بسیارمقدّس است و ما به اواعتقاد و ارادت خاصی داریم و…».

روزی که ازکوه و دشت های کردستان ایران به خارج ازکشور می آمدم،«کاک رشید»-یکی ازهمان«حَلَجی»ها-درحالیکه تفنگِ«برنو»اش را برشانه حمل می کرد-باچشمانی ازعسل و آفتاب -به من گفت:

– شمادارید می روید،امّا مارا ازیادنبرید!

**

وقتی از«کافهء شیشه ای»خیابان شانزه لیزه بیرون آمدیم، بیش از2ساعت ازدیداروگفتگوی ما گذشته بود!.با نوعی سرمستی دربارانِ ریزِ اواخرپائیز زمزمه کردم:

این هم ازعمر شبی بودکه حالی کردیم…

 

 

فرستادن این مطلب برای دیگران