Print This Post Print This Post
تازه‌ها


داس ها،ياس ها و هراس ها،علی میرفطروس

به خاطرۀخونینِ نصرت دیوان بیگی

مَرد از کنارم گذشت،اما توقّفِ صدای گام هایش مرا متوجّۀ شرایط خطرناک کرده بود.

– علی!

وقتی صدایم کرد،برگشتم . مرد-در کاپشنِ آمریکائی و با ریشی نه چندان انبوه – ورزیده وُ چابک می نمود.نزدیک شد و گفت:

-حالا دیگر مرا نمی شناسی رفیق!؟ محمد رضوانی،دانشگاه تبریز،نشریّۀ سهند

با اشتیاقی مشکوک در آغوشش گرفتم ولی«کُلتِ کَمرَی»اش،مرا بسیار هراسان ساخت.

محمد در سال های ۱۳۴۸-۱۳۴۹ دانشجوی رشتۀ فلسفۀ دانشگاه تبریز بود؛با ذهنیّتی تیز و با بضاعتی در فکر وُ فلسفه. با همین بضاعت ها بود که او به جمع ما – در نشریۀ سهند – پیوست؛دفتری از آثار شاعران،نویسندگان و روشنفکرانِ مطرح آن زمان و در تیراژی کم نظیر (۳ هزار نسخه)که بقولی:مشهورترین جُنگِ نیمۀ دوم دهۀ چهل و پنچاه بود که در محافل روشنفکری و دانشجوئی ايران  چون  بُمبی منتشر شده بود (۱).

***

آتش زدن«سینما رکس آبادان» در ۲۸ مرداد ۵۷ تأئیدی بود بر باورهای من در بارۀ ماهیّت فاشیستی رژیم اسلامی و نشانۀ روشنی بود از وحدت عمل و اندیشۀ «تازی ها» و «نازی ها».«آخرین شعر»م،در آن«شعله های مردادی»سروده شده بود.

با چنان باوری نسبت به انقلاب اسلامی،انتشار کتاب کوچک«اسلام شناسی»(فروردین ۱۳۵۷) و سپس«حلّاج» (اردیبهشت۱۳۵۷)کینۀ سوزان شریعتمداران را علیه من برانگیخت.ماهیّت آن تهدیدها برایم چنان آشکار بود که باعث گردید تا من در رفت و آمدهای خویش احتیاط کنم و در کمتر جائی به اصطلاح «آفتابی»شوم.«ناشناس» ماندم چرا که بقول شاملو:

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

                   به کُشتنِ چراغ آمده است

به اندیشیدن خطر مکن!

آنک،قصّابانند

    در گذرگاه ها مستقر

              باکُنده و ساطوری خونالود

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

طبق خبرهائی که می رسید،ناشر«اسلام شناسی» (نصرت دیوان بیگی،مدیر انتشارات صدا) را دستگیر و شدیداً شکنجه کرده بودند و بازجو (محمّد)از رفاقت هایش با علی میرفطروس یاد می کرد.دوست جان شیفته و فرهیخته ام،زنده یاد دکتر پرویز اوصیاء نیز در گفتگوهای مان،فردی بنام«محمّد»را در زندان توحیدی یخاطر می آوُرد(۲).در گزارش یکی ازروزنامه نگارانِ زندانیِ آن زمان می خوانیم:

-کمی به ساعت ۶ مانده بود که صدایم کردند،امّا به دفتر خلخالی نرفتم،نزد«طهماسبی»رفتم،گفت:

-حقیقت را به من نگفتی و کار از دست من خارج شد،حالا دیگر پرونده ات نزد آقای رضوانی است، ولی به او حقیقت را بگو…

نزدیک به ۱۰ دقیقه طول کشید تا نوبت به من رسید [رضوانی] پرونده را از دست پاسدار گرفت،نگاهی سرسری به آن انداخت و بعد،مرا نگاه کرد و گفت:

-بنشین!

نشستم . صندلی از طرفِ راست به میزش چسبیده بود.دو نفر پاسدار و «ماشاالله قصّاب» هم در اطاق بودند.به یکی شان گفت که در را ببندد و لحظه ای بعد،در،بسته شد و دهانِ رضوانی باز شد:

-ببین! به من می گویند محمد رضوانی! آن موقعی که توی قرمساقِ پدر سوخته مشغول خایه مالی دربار بودی و میان لِنگ زن ها وُل می خوردی،من وُ منوچهر هزارخانی وُ علی میرفطروس ماهنامه هائی منتشر می کردیم که اگربدست ساواک می افتاد،حتّی کتابفروش را هم کنار دیوارِ مغازه اش تیرباران می کردند! بنابراین سعی نکن برای من «روشنفکربازی»در بیاوری…پدرِ پدرسوخته ات را در می آورم و همین امشب هم در می آورم»(۳).

                                                           ***

جنگ بود وُ کمبودهای شدیدِ مواد اولیّۀ غذائی و صدای دخترکم «سالیا» که در دنیای کودکی اش،«شیرِ پاستوریزه» را به «شیرهای انقلابی»ترجیح می داد…و من از خانه بیرون رفته بودم تا از «آقامجید» (بقّال آذربایجانی آن طرفِ خیابان)،شیری را که مثل همیشه برای «آقای مهندس»! کنار گذاشته بود،بگیرم. آپارتمان کوچک مان در خیابان«قائم مقام فراهانی»،جنب«تهران کلینک» بود که کمیتۀ انقلابِ پارک ساعی نیز در حوالی آن قرار داشت.

در آن هراس ها و داس ها «قائم مقام فراهانی» نیز هراسان بود چرا که صدر اعظمِ تجدّدگرا و آزادمنشِ قاجاری با توطئۀ علمای دین به قربانگاهِ «نگارستان» بُرده می شد تا وی را «خَپَه» (خفه) کنند.دریغا که آنهمه مُنشآت،منشاء بیداری و آگاهی نشده بود و او با نگاهی به من،زمزمه می کرد:

بگريز به هنگام    که هنگامِ  گريزست
رُو در پیِ جان باش که جان،سخت،عزيز است

رضوانی،راهِ خانه مان را می جُست و من با یادآوری خاطرات خوبِ دانشگاه تبریز و خصوصاً انتشار نشریّۀ«سهند»،کلاس های درس دکتر علی اکبر ترابی و «محفل مولانا»ی عبدالله واعظ ، کوشیدم تا وی را از آن حوالی،دور و دورتر کنم.من زندگی ام را «تمام شده» می دیدم و گیسوانِ«سالیا» که در بادهای پریشانی،پریشان تر می شد:

سالیا!

سالیا!

خرابِ جهانم وُ سرگردان

و راهِ خانه را

         در مِه ای نامنتظر

                             گُم کرده ام (۴).

رضوانی ، سراسیمه وُ بی تاب بود تا با کشاندنِ من به سَمتِ پارک ساعی و تسلیم ام به «کمیتۀ انقلاب»،هر چه زودتر این«شکارِ دیر آشنا»را به مقصد(زندان) برساند:سقوط شگفت انگیز فلسفه (یعنی دوست داشتنِ دانائی)به«فلسفۀ جنایت»…بیاد روزی افتادم که رضوانی با اشاره به جمله ای از«سیسرون» می گفت:

هیچ‌ چیز شرم‌آورتر از آن نیست که به جنگ کسی برَوی که دوست تو بوده است.

رضوانی،ناگهان ایستاد.خَم شد تا بندِ باز شدۀ کفش اش را محکم ببندد.داسِ مرگ در سودای یاس دیگری بود.در این فاصله،سخنِ«قائم مقام»،چشم های منتظرِ«سالیا» و صدای نگران همسرم بهنگام خروج از خانه،چنان نیرو و توانی به پاهایم بخشیده بود که به سانِ صخره ای سهمگین،بر سر وُ صورتِ رضوانی فرو کوبیدم و…او نقش بر زمین شده بود و من،خود را در کوچه پسکوچه های آشنای خیابان«قائم مقام فراهانی» رها کردم و چندی بعد،مجبور به جلای وطن شدم.

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال،شکننده تر بود

هراس من، باری

همه از مُردنِ در سر زمینی ست که مُزدِ گور کن

از بهای آزادیِ آدمی

                  افزون باشد(۵).

                                                               ***

در بهمنِ اندوه ، «نصرت دیوان بیگی»،با عینکی دودی،بر موتور سیکلتی پُر از کتاب،از راه می رسد و به لهجۀ شیرین شمالی اش می گوید:

-چاپ جدیدِ«حلّاج» را من باید منتشر کنم،آخر همشهری بودن هم …

آخرین نگاهم در چشم های سبزش می نشیند و زمزمه می کنم:

وقتی تو

       با آخرین ستاره می رفتی

از خاورانِ خونت

           خورشید می شکفت(۶).

نصرت دیوان بیگی -سرانجام- در قتل عام زندانیان سیاسی (تابستان ۱۳۶۷) در زندان گوهردشتِ کرج اعدام شد.

علی ميرفطروس
بهمن ماه ۱۳۹۰

 __________________

زیرنویس ها:

1-شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، ج4،نشر مرکز، تهران،1377،صص20-21

2- کتاب دکتر پرویز اوصیاء، بعنوان یک حقوقدان برجستهء بین المللی، یکی از اوّلین و مهم ترین اسناد دربارۀ زندان های جمهوری اسلامی است. نگاه کنید به: زندان توجیدی، ا.پایا، انتشارات بازتاب ،ساربروکن ،آلمان،1368

3- بشیری،سیاوش،دیوار اللهُ اکبر،ج1،انتشارات پرنگ،پاریس،1361،صص78- 79

4-از مجموعه شعر«سالیا»،مهدی اخوان لنگرودی، نشر امرود، تهران، 1387،ص4

5-وامی از احمدشاملو

 6-از شعرِ «سرود برای «زیبا ترین فرزندان آفتاب»»، C.D «آوازهای تبعیدی»،شعر و صدای علی میرفطروس، نشر فرهنگ، کانادا، اگوست1993 

مطلب مرتبط:

مأموران معذور!،علی میرفطروس

 

فرستادن این مطلب برای دیگران