بیداری ها و بیقراری ها(29)،علی میرفطروس
اشاره:
متن زیر بخشی ازیادداشت های نگارنده است که درکتابِ«بیداریها وبیقراری ها»منتشرخواهدشد.«بیداری ها و بیقراری ها»نوشته هائی است«خطی به دلتنگی»که می خواست نوعی«یادداشت های روزانه»باشد،دریغا که-گاه-از «خواستن» تا«توانستن»، فاصله بسیاراست.
درسال های مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که شامل بسیاری ازدیده ها و دیدگاه های نگارنده است.رونوشتِ موجود برخی از آن ها می تواند به غنای این یادداشت ها بیفزاید.
«بیداری ها و بیقراری ها»تأمّلات کوتاه و گذرائی است برپاره ای مسائل فرهنگی، تاریخی و سیاسی:دغدغه ها و دریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه ،روشن و آرام و رام ؛ وگاه،آمیخته به گلایه و آزردگی و انتقاداست. شایدسخنِ «تبعیدیِ یُمگان»(ناصرخسرو قبادیانی) -بعدازهزارسال- هنوزنیز سرشت و وسرنوشت مارا رقم می زنَد.
این یادداشت های پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِ زمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:
حسبِ حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند
محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند
***
سرِ کلاس با کیارستمی
15اردیبهشت1398/ 5می2019
این روزها«سرِکلاس با کیارستمی»را خوانده ام،چاپ دوم کتاب درسال 1395 توسط نشرنظر وبا ترجمۀ خوب سهراب مهدوی منتشرشده است.کتاب شامل بحث ها،نظریّه ها وتجربه های سینمائیِ کیارستمی در«کارگاه»های متعدّدی است که به همّت اودرشهرها و کشورهای مختلف برگزارشده بود.«سرِکلاس با کیارستمی» باعکس های متنّوع و در 218صفحه توسطِ«پال کرونین»-سینماگرِآمریکائی-تدوین وتنظیم شده که خود،سال ها باحضوردر کلاس های کیارستمی این بحث ها را دنبال کرده است.
«سرِکلاس با کیارستمی»تأمّلاتی است دربارۀ فلسفۀ هستی،ادبیّات، شعر،عشق،عرفان، عکّاسی،فیلمبرداری وسینما.«مایک لی»-نویسنده وکارگردانِ معروف انگلیسی-این کتاب را«خشتِ بنای ادبّیات سینمائی»دانسته است(ص13).
«پال کرونین»درمقدمۀ کتاب یادآورشده که:«این کتاب،یک مصاحبۀ درازدامن یا یک دستورالعمل متداول برای فیلمسازی نیست.یک کتاب پژوهشی درموردسینمای ایران یا نگاهی دیگربه فیلم های عبّاس کیارستمی هم نیست،بلکه چکیده ای است ازروشِ کارگردان وتلاشی برای درک اساسی تجربه های غالباً رازآلود.این کتاب درحقیقت برداشت ها وگزیده های به دقّت غربال شدۀ نگارنده است از«روش شناسیِ» کیا رستمی»(ص18)…به نظرمی رسدکه نویسنده درکارِخود بسیارکامیاب بوده است.
سینمای کیارستمی،سینمای«ایهام»است نه«ابهام»؛سینمائی که به سان منشوری،راهِ تفسیرهای مختلف ازیک فیلم را ممکن می کند.ازاین رو،اوهنرسینمارا به شعر ونقّاشی وموسیقی نزدیک می داند و می پُرسد:
-« آیا کسی هست که شعری را به خاطراینکه نمی تواند آن را درک کند موردسرزنش قراردهد؟درک شعراصلاًیعنی چه؟آیامایک قطعه موسیقی را می توانیم درک کنیم؟آیا نقّاشی آبستره را درک می کنیم؟هریک ازما درکی ازچیزها دارد.من شعررا می بینم، لزوماً آن را نمی خوانم…کلیدی نیست که بتوانم به تماشاگر بدهم تابتواندازفیلم رمز- گشائی کند.حتّی اگرچنین کلیدی وجودداشت، آن را پیشِ خودم نگه می داشتم. خلقِ حسِ حیرت -حتی سردرگمی- چیزی است که هنرمند بایدبرای آن تلاش کند.اگرکتابِ رُمانی آخرین برگ را کم داشته باشد،بایدحدس بزنیم که چه برسرِ قهرمان آمده است و چه تصمیم هائی گرفته است.انگار نویسنده می خواسته به خوانندگان اجازه دهد داستان را تمام کنند»(صص46،61 و190).
کیارستمی دربارۀ«ضرورتِ شهامت» و«خطرکردن»برای بیانِ «نوعی دیگراز سینما واندیشه» می گوید:
-«هرگاه همۀ بینندگان را راضی کردید،به مبتکرانه بودنِ اثرتان شک کنید…هربارکه تماشاگری به دست می آورم،تماشاگردیگری را ازدست می دهم، تعدادبینندگان فیلم هایم همیشه اندک خواهدماند…مهم ترین چیز این است که شهامتِ خطرکردن را درخودبیابید، حتّی بادرنظرگرفتنِ اینکه ممکن است فقط شش نفرفیلم شمارا ببینند…دوستی به من گفت:درحالی که دیگران مشغول زراعتِ هکتارها زمین اند،تو داری دربشقاب،سبزه سبز می- کنی.گفتم:نظریه هایم بادرآمدم متناسب است»(صص46و67).
کیارستمی سینمای خودرا نه«بومی»بلکه انسانی می داندکه می تواندبازتابِ«دردِ مشترک»همۀ انسان ها باشد،این به آن معنانیست که سینمای کیارستمی ایرانی نیست.او می گوید:«من ایرانی ام.تمام عمرم را درایران گذرانده ام.برخی ازفیلمسازان مایل اند دُورِدنیا درجستجوی دانش بگردند،امّاتمام دانش دنیارا همین جا[ایران] بایدیافت…سهراب سپهری می گوید:«هرکجاهستم،باشم،آسمان مال من است»(ص68).
سخن کیارستمی دربارۀ عشق بویِ سوز وسازهای عارفان بزرگ را دارد:
-«دلدادگی باخودش ناملایماتی همراه دارد…می گویندوقتی که زن ومردی به هم گرایش دارند و دست یکدیگررا گرفته اند،مثل دست دادنِ دو کُشتی گیر است قبل از ورود به تشک.خودت را باید برای مواجهۀ عنقریب آماده کنی،وسپس خودرا به ماجراهای عشق می سپاری.من نه خودرا ازعشق مأیوس می بینم ونه امیدم را به آن ازدست داده ام.پیری به من نشان داده که چگونه نسبت به چیزها واقع بین باشم.همینطورکه سن بالا می رود، محتاط تر می شویم.وقتی جوان تربودم،داستان چیزِدیگری بود.می گویند:جگرِعشق نداری سفرعشق مرو/که در این راه بسی خون جگر بایدخورد»(ص178).
کیارستمی-اساساً-هنرمندی مُنزوی و دورازجنجال های رایج بود.نوعی«اعتماد به نفس» و«اطمینان به آینده»اورا ازشهرت های ناپایدارِروزنامه ای و رسانه ای باز می داشت.درسراسرِکتابِ حاضرنیز این«اعتمادبه نفس»و«اطمینان به آینده» نمایان است.درواقع، درهمۀ این سال ها،عباس کیارستمی به سانِ سالِکی تنها به راهِ خویش رفت و اعتنائی به«نقد»هاو«تقدیر»ها نداشت.اودراین باره می گوید:
-«چندکتاب درموردکارهای من به چاپ رسیده است،امّاهیچیک را نخوانده ام.نقدها را هم نمی خوانم.اذیّتم نمی کندوقتی کسی می گویدکه کارهای مرا درک نکرده است.به اندازۀ کافی کسانی هستندکه به فیلم هایم اظهارعلاقه کنند و به این واسطه می فهمم که کاملاً غیرقابل فهم هم نیستند…وقتی عدّه ای می شنوندکه«نخل طلا»را درفستیوال کن بردم و می بینندکه فیلم هایم درسینما ها به نمایش در نمی آیند و برخی منتقدان به کارهای من اظهارعلاقه کرده اند،پیش خودشان می اندیشیدندکه بایدکارهای من خیلی غامض باشد…خیلی وقت است می دانم که برای جهانِ فستیوال های فیلم ساخته نشده ام.این نوع زندگی با من سازگارنیست.درمرکزتوجه بودن وادعاداشتن-حتّی درموردِ کارهای خودم- برایم آزاردهنده است…برخی ازمرکزتوجه بودن نیرو می گیرند،من یکی،از آنها نیستم»(صص135-136 و 215).
این فروتنی-شاید-ازاعتقادِکیارستمی به این سخن درخشانِ«بودا» سرچشمه می گرفت:
-«انسانِ فرزانه هیچگاه نمی درخشد و جلوه گری نمی کند.درسایه راه رفتن باعث می شودکه عابران چشمان را بازترکنند…قابلیّتِ سخن نگفتن و سکوت کردن،بسیار به کار می آید»(صص127و 129).
باجمشیدچالنگی وشاعران جنوب
11آذر1396/2دسامبر2017
فکرمی کنم که شاعران جنوبی دارای جان وجَنَمی هستندکه بسیاردلپذیر است،نوعی دوستی های بی پیرایه و وفاداری های پایدار.باچنین اعتقادی،وقتی جمشیدچالنگی خواست تا قراری بگذاریم و دیداری داشته باشیم،مشتاقانه پذیرفتم بااین تأکیدکه:«من دراینجا ازهمه بُریده ام و تقریباًبا کسی رابطه ندارم ولذا بهتراست همدیگررا تنها ببینیم»،یعنی همان حدیثِ نیما:
در فروبندکه بامن دیگر
رغبتی نیست به دیدارکسی
فکرِاین خانه چه وقت آبادان
بود بازیچۀ دستِ هوسی
بدین ترتیب،قرارشدتا نیم ساعتی کافه ای بخوریم وگپی بزنیم،بدون میکروفون ودوربین وصدا وسیما!.
ازهمان ابتداء- مانند دو سرِ سیم برق-همدیگررا گرفتیم.جمشیدچالنگی راازسال های 1350 می شناسم بامقالاتی که درمجلات فردوسی(عبّاس پهلوان)،«حوشه»(احمدشاملو) منتشرمی کرد،برادربزرگش-هوشنگ چالنگی- درآن زمان شاعری آوانگاردبودکه با احمدرضا احمدی، بیژن الهی ودیگران ازشاعران معروف«موج نو»به شمارمی رفت؛ فروتن وفرهیخته.
درآن زمان،شهرهای جنوب ایران(خصوصاً مسجدسلیمان وبوشهر)ازقطب های اصلی شعروادبیات ایران بود و درقلب این قطب، منوچهرآتشی بودکه بسان معلمی دلسوز وصمیمی، شاعران و نویسندگان جوان جنوب را زیرِپروبال خودگرفته بود.باهمّت و حمایت منوچهرآتشی بودکه شاعرانی مانندعلی باباچاهی،سیدعلی صالحی،بتول عزیز پور،غلامحسین سالمی،هرمزعلیپور،منوچهربهروزیان،ابوالقاسم ایرانی و…توانستند صفحات نشریات ادبی پایتخت را فتح کنند،بنابراین سخن محمدعلی بهمنی دربارۀ جایگاه منوچهرآتشی بسیار درست است:
تو آتشی و تمامِ من از تو شعلهور است
نه من،که روشنیِ نسلم از شماست هنوز
مارسل پروست دررُمان درخشان«درجستجوی زمان گُمشده»می گوید:«بهشت واقعی همان گذشتۀ زیبائی است که ازدست داده ایم»…صحبت باجمشیدچالنگی بیشترحدیثِ «گذشتۀ زیبا»ئی بودکه دیگرنیست.دورانی که درخشان ترین دورۀ فرهنگی وهنری ایران بود:ازکافه فیروزوکافه نادری یادکردیم که مرکزتجمّع روشنفکران و شاعران و نویسندگان بود.از«ماناواز»و«موسیوپاپان»که درلباس های تمییزومرتّب،چای وشیرینی های تازه وارزان،«سِرو»می کردند،و ازشاعران و نویسندگانی که با مهربانی،بالِ پروازِ یکدیگربودندو برخلاف امروز،به قول اسماعیل خوئی:«گُربه های تفکّر،چندین فراوان نبودند».
چالنگی بااشاره به اهدای فروشِ چاپ پنجم کتاب«آسیب شناسی یک شکست»به زلزله زدگان کرمانشاه،پرسید:«این علاقۀ شما نسبت به کُردها و کرمانشاهی ها ازکجااست؟..».
گفتم:وقتی کتاب حلّاج منتشرشد،چاپ های متعدّدِ آن درماه های اولیّه ،هم برای من و هم برای ناشرکتاب بسیارعجیب بود.درآن زمان درکرمانشاه کتابفروشی معروفی بودبه نام «نیما» که بیشترین سفارش کتاب حلّاج ازهمان کتابفروشی می آمد.درگرمای تابستان58 ناشرکتاب به من گفت:
-«چندروزی است که عده ای ازکُردها به انتشاراتی می آیند و می خواهند شما را ببینند»…
با توجه به وجودِ داس ها و هراس ها من درآن روزها چندان آفتابی نمی شدم ولی با اطمینان واصرار دوست ناشرم،درغروبی دلگیر به طرف انتشاراتی رفتم و از دور دیدم که گروهی کُرد -با قامت های حماسی و لباس های محلّی-بیرونِ انتشاراتی منتظراند. آسوده و آرام به طرف شان رفتم و خودم را معرفی کردم … و ناگهان در میانِ دست ها و قامت های حماسی شان گُم شدم!…
گفتند:ماازکُردهای «کِرند»(کرمانشاه) هستیم و آمده ایم تاازشمابخاطرنوشتن کتاب حلّاج سپاسگزاری کنیم.ما«حَلَجی»(حلّاجی) هستیم که در کرمانشاه و دیگرنواحی کُردنشین زندگی می کنیم.درآئین های عقیدتی ما حلّاج بسیارمقدّس است و ما به او اعتقاد و ارادت خاصی داریم و…».
روزی که ازکوه و دشت های کردستان ایران به خارج ازکشور می آمدم،«کاک رشید»-یکی ازهمان «حَلَجی»ها-درحالیکه تفنگِ«برنو»اش را برشانه حمل می کرد-باچشمانی ازعسل وُ آفتاب -به من گفت:
– شمادارید می روید،امّا مارا ازیادنبرید!
***
وقتی از«کافۀ شیشه ای»خیابان شانزه لیزه بیرون آمدیم، بیش از2ساعت از دیدار و گفتگوی ما گذشته بود!.با نوعی سرمستی دربارانِ ریزِ اواخرپائیز زمزمه کردم:
این هم ازعمر شبی بودکه حالی کردیم…